تفسیر :
در این قسمت مولانا داستانی را که پیش میاورد در یکجا ارتباط پیدا میکند با توکل. لازم است پیش از اینکه داستان را شروع کنیم مفهوم درست و از نظر عرفانی مطابق با موازین عرفان این را درست بفهمیم و بعد اصل داستان را شروع کنیم.
اگر که از نظر لغت به توکل نگاه کنیم از کلمه وکیل است و یعنی وکیل گرفتن. وقتیکه شما یک کار قانونیی دارید و وکیلتان را بر میگزینید و مدارکتان را باو میدهید آنوقت در اصطلاح گفته میشود که شما توکل کرده اید. این از نظر لغویست. حالا از نظر عرفانی باید بآن نگاه کنیم و ببینیم راستی این توکل یعنی چی. از یک لحاظ معلوم است که این وکیلی که شما انتخاب میکنید, این وکیل جهان هستیست یعنی آن مبدأ آفرینش که شما او را باور دارید. وقتیکه یکی وکیل را میگیرد باید به صلاحیّت آن وکیل اطمینان داشته باشد یعنی هیچ شکی نکند وگرنه باو واگذار نمیکند. وقتیکه باور داشتید یک مبدأی را و او را بعنوان وکیل جهان هستی انتخاب کردید برای خودتان, نشانه اینست که شما در باور مندیتان ثابت قدم هستید که این وکیل را گرفته اید. اما چیزیگه باید در نظر داشت اینست که وقتی یکی وکیل میگیرد و مدارکش را باو میدهد و صلاهیتش را تشخیص میدهد، دیگر لازم نیست که تشویش داشته باشد اگر قرار باشد که وکیل بگیرد بعدا هم برود در خانه و تشویش داشته باشد، در تمام مدتیکه دارد جریان آن کار صورت میگیرد و وکیل قانون دان دارد در جای مخصوص این کار را جلو میبرد, اگر شما تشویش گرفته اید پس چرا وکیل گرفته اید. معلوم میشود که اگر تشویش داشته باشید صلاحیت وکیلتان را قبول ندارید. حالا در اینجا یک پیامی هست و آن پیام اینست که این توکل در عرفان یکی از بهترین وسیله های آرامش است و بشما آرامش میدهد. یک کاری را که دارید و شما را نا راحت میکند اگر که توکل کردید از نظر توکل عر فانی و این وکیل جهان هستی را هم باور و قبول دارید شما دیگر کاملا آرام هستید و برای بدست آوردن آرامش این کار را کردید. پس نباید که این آرامش را با تشویش بهم بزنید و نا راحت بکنید. اصولا تمام امور و اصولیکه در عرفان هستند آخر سر بر میگردد به نتیجه آرامش و این هدف کلی ایست که در عرفان هست. حالا در نظر بیاورید که شما این وکیلی را که گرفته اید صد در صد اطمینان دارید و میدانید که کارش را درست انجام میدهد بنا بر این شما دیگر تشویش نداردید زیرا میدانید که او کارش را درست انجام میدهد مگر که شک داشته باشید. این یک اصلی بود که باید یاد آور میشدیم که از نظر عرفانی صحبت کردیم. دوم اینکه این را بدانید که نتیجه کاریکه این وکیل میکند هرچه باشد باید بپذیرید برای اینکه شما از اول صلاحیّتش را تشخیص دادید و او را بر گزیدید بنا براین باید بپذیرید برای اینکه هرچه صلاح است پیش آمده و نه هرچه که دلخواه شماست. وقتیکه یک وکیل میگیرید، حالا فرض بگیرید توکل میکنید بخدا انچه که دلخواه شماست پیش بیاید، اصلا چنین چیزی نیست. توکل میکنیم بخدا که هرچه صلاح ماست پیش بیاید. این دوتا خیلی با همدیگر فرق دارد.این باعث میشود که نتیجه را هرچه که هست بپذیریم. سوم چیزیکه باید در نظر بگیریم اینست که وقتیکه توکل میکنید، درست است که شما وکیل میگیرید و کار را با او واگذار کردید ولی از نظر عرفانی اینگونه نیست. شما بایستیکه کار را مو بمو و قدم بقدم دنبال کنید و نتیجه کار را باو واگذار کنید. این را بخاطر این متذکر شدیم که در بسیاری از موارد که در عرفان هست مردم نمیدانند وقتیکه فکر میکنند که دارند میگویند که من بخدا توکل کردم یعنی اینکه هرچه که من میخواهم پیش بیاید که البته اینطور نیست. حالا از وکیل جهان هستی برویم به وکیل دادگستری که بدادگاه میرود و کار های قانونی را انجام میدهد. وقتی میرود بدادگاه یا میبرد و یا می بازد. هرچه که نتیجه اش هست باید قبول کرد برای اینکه شما او را قبول کردید و کار آمد هم داشته مدارک را هم باو دادید ولی اگر که موفق نبوده پس کار شما امکانا قانونی نبوده. این نمونه مثالیست که در سطح عرفان بیاوریم وقتیکه بخدا توکل میکنیم هرچه که پیش آمد و نتیجه شد، آن نتیجه را می پذیرم چه دلخواه من باشد و چه نباشد. چهارمین چیزیکه یک عده ای نمی بینند در این توکل، اینست که فکر میکنند که وقتیکه توکل کردند، هیچ کاری نباید بکنند. نه شما کارتان را بخدا واگذار نکردید شما نتیجه کار را بخدا واگذار کرده اید بنابر این کار کردن با شماست. این چیزیست که اکثریت مردم اشتباه میکنند. اینها را مولانا در مثنوی جا بجا با دقت تذکر میدهد و بر رسی میکند. باید در نظر بگیرید که این مثالهائی را که مولانا میآورد, یک عرب بیابان نشین از بیابان آمد به مکه و گفت من پیامبر را میخواهم. گفتند که پیامبر در فلان مسجدی مشغول صحبت با دوستانش هست. عرب به مسجد رفت و رفت حضور پیامبر. پیغمبر ازش پرسی از کجا میآئی؟ گفت از بیابان. پرسید با چی آمدی گفت با شتر. پیغمبر پرسید شترت کجاست؟ گفت توکل کرده ام بخدا و دم دروازه شهر رهایش کرده ام. پیغمبر گفت برو و زانوی شترت را ببند و بعد توکل کن
گفت پیغمبر با آواز بلند با توکل زانوی اشتر ببند
مهم اینست که مفهوم این گفته ها را بفهمیم و پیامش را بگیریم و در زندگی روزمره بآنها عمل بکنیم. جای دیگر میگوید:
رو توکل کن تو با کسب ای عمو کسب میکن جهد میکن مو بمو
تو زره زره کارهائی را که باید بکنی با دقت بکن آنوقت نتیجه اش را هرچه که شد باید قبول کنی. باز در جائی دیگر میگوید
گر توکل میکنی در کار کن کسب کن پس تکیه بر جبار کن
جبار یکی از اسامی خدا ست. اول برو کسبت را بکن و بعد تکیه بر خدا بکن. اگر کنج خانه ات بخزی و بگوئی من توکل کرده ام این توکل نیست. این توکل در عرفان بزبان نیست بلکه بقلب است, بدون اینکه یک کلمه ای بزبان بیاوری قلب شما متوجه بشود به این توکل. حالا وقتیکه داری کسب روزی میکنی مطابق آنچه اصل عرفان میگوید دیگر تشویش و نگرانی نداشته باش.
گر بخواهی گر نخواهی رزق تو پیش تو آید رزق از عشق تو چه بخواهی و چه نخواهی با شتاب میآید پیش تو. باز اینجا پیام دارد. بایستیکه من بدانم آن چیزیکه من میخواهم اصلا رزق من هست یا نیست و آیا من شایسته آن هستم و یا نیستم. اگر که چیزی را بخواهم و توکل کنم که شایسته اش و لیاقتش را نداشته باشم, آن رزق من نیست. رزق من آنست که در خور من باشد. غذائی که شما میخورید باید در خور شما باشد, نه آن چیزیکه بیشتر از استعداد خوردن شما باشد آن دیگر رزق نیست. حالا اشعار تحت عنوان “فردا چه خورم” را میخوانیم.
2841 شـیخ مـی شد با مریدی بی درنگ سوی شهری نـان بدانجا بـود تنگ
این شیخی که میگوید شیخی نیست که دستار بسرش بسته و عبائی هم بدوش دارد. این شیخ مرشد است. چون میگوید با مریدش بود پس این شیخ مراد است. یک مرشدی با مریدش میرفتند بسوی شهری که در آن شهر خیلی کم رزق در آنجا بود. نان در آنجا بود تنگ یعنی خوراکی کم یاب بود و بآسانی پیدا نمیشد.
2842 ترسِ جوع و قحط در فکـر مرید هـر دمـی میگشت از غفـلـت پـدیـد
جوع بمعنی گرسنگی زمان نبودن غذا.هر دمی یعنی هر لحظه ای مریدیکه غافل بود این فکر بیشتر میشد. آن مرید غفلت از روزی رسانی خدا داشت. آو غافل بود از اینکه روزیی که در خور اوست روزی رسان باو میرساند. او در تشویش و نگرانی بسر میبرد.
2843 شـیخ آگه بـود و واقف از ضمیر گـفت او را چـنـد بـاشی در زَحـیـر
آن مرشدش از درون و ضمیر او واقف بود. وقتی در عرفان به مقاماتی رسیدند. بجائی میرسند که فکر دیگران را میتوانند بخوانند بدون اینکه بپرسند. یعنی وقتی بظاهر شخص نگاه میکنند به باطنش پی ببرند. این را میگویند فراست. هرکسی در هر مقامی به فراست نمیرسد. آن مرشد هم فهمید که مریدش تشویش و نگرانی دارد. کلمه زحیر یعنی رنج. و باو گفت چقدر در رنجی؟ مرید باو چیزی نگفته بود ولی آن مراد از فراستش فهمیده بود.
2844 از بـرای غـصـه نـان سـوخـتـی دیـده صــبـر و تـوکـل دوخـتــی
مراد به مریدش گفت این غصه رزق و روزی دارد میسوزاند و تو را مسترب کرده و در آتش استراب داری میسوزی. دیده در مصراع دوم یعنی چشم دل و چشم باطن. این صبری که اینجا آمده صبر عرفانیست. میگوید آن چشم دلت را که باید در دلت باز بشود و تو معنی توکل عرفان را و یا صبر عرفان را بدانی بسته ای یعنی اینها را نمی بینی. تو طاقت این صبر را نداری و معنی توکل را هم نمیدانی. نمیدانی که وقتی گفتی توکل کردم یعنی کار خودم را با دقت کامل انجام میدهم و نتیجه اش هرچه شد می پذیرم. تو داری میروی به آن شهر، دنبال نان هم میگردی، اگر پیدا نشد تو کار خودت را کرده ای. حالا نباید که خوت را بسوزانی. اگر اینجور باشی نان را هم پیدا میکنی.
2845 تـو نـه ای زان نازنـیـنانِ عزِیـز کـه تـو را دارنـد بـی جـوز و مـویـز
تو نه ای یعنی تو نیستی. نازنینان عزیز یعنی انسانهای حقیقت بین که عزت و احترام دارند. تو از آنها نیستی. که تو را دارند یعنی که تو را بدارند و یا تو را بحال خودت وا بگذارند و تو را رهایت کنند بدون گردو و کشمش. میگوید تو از آنهائی نیستی که تو را بدون گردو و کشمش رهایت کنند. جوز یعنی گردو و مویز یعنی کشمش. تو بآن مقام نرسیدی که گرسنگی عرفان را بخوری. آن گرسنگی عرفانی خودش بمعنای یک غذاست و غذای یک عارف است. این گرسنگی عرفانی او را از بین نمیبرد بلکه روحش را قوی تر میکند. میگوید تو از اینها نیستی و تو مثل یک بچه میمانی. بچه ها هم مثل تو گرد و وکشمش میخواهند. اینکه تو گردو و کشمش میخواهی خدا بتو میرساند غصه نخور. تو باید مقامت بالا تر باشد و بدانیکه نرسیدن جوع و غذا خودش غذاست، این غذای روح توست. اگر به غذا نمیرساند دارد روح تو را قوی میکند، برای یک مدت کوتاهی. این را بایستیکه راحت تحملش کنی. این مرشد دارد این حرفها را به مریدش میزند. یعنی در راهی هم که دارد طی میکند بآن شهر کم غذا، دارد مریدش را ارشاد میکند و دارد باو یاد میدهد
2846 جوع,رزقِ جانِ خاصانِ خداست کِی زبونِ همچـو تـو گـیـجِ گداسـت
این جوع گفتیم یعنی گرسنگی. میگوید این گرسنگی رزق و روزی بر گزیدگان و خاصان خداست. حالا این گرسنگی کی در اختیار آدمِ نادانِ بیگانه از جهان معناست. تو که اصلا معنویت نمیدانی که. گرسنگی عارفانه یعنی چی؟ یعنی کم خوردن وقتی هم که غذا هست شکم بارگی نداشتن. گرسنگی عارفانه یعنی قبل از سیر شدن دست از غذا کشیدن. نه اینکه سیر شده ام اضافه هم بخورم. این یک نوع گرسنگی عارفانه است. این گرسنگی جانت را تقویت میکند و روحت را تقویت میکند. غذای لذیذ یست و در اختیار تو هم هست و تو هم خورده ای، میخواهی بیشتر بخوری، ولی نمیخوری. همینکه امساک میکنی و بیشتر نمیخوری، تو داری روح و جان خودت را تربیت میکنی. آن اسب وحشی را چگونه باید تربیت کرد؟ با همین جور چیزها. حالا گرسنگی عارفانه که در واقع غذاست, این غذای جان بخشیست که مرشد بمریدش میگوید کی در اختیارِ آدم بیگانه از معنویتی مثل تو بگذارد. هیچوقت برای تو پیش نمی آید. تو همه اش جوش نانت را خواهی زد.
2847 باش فارغ , تو از آنهـا نـیـستـی که دراین مطـبـخ تو بی نـان بیستی
نیستی یعنی بایستی. مرشد دارد بمرید خودش میگوید که خاطرت آسوده باشد. تو از آن آدمهائی نیستی که در این مطبخ دنیا بدون غذا بمانی و تنها رها بشوی، نترس، بی غذا نمی مانی.
2848 کاسه برکاسه ست و نان برنان مدام از برای این شکم خوارانِ عام
شکم خواران یعنی شکم پروران. یا باصطلاح ادبی شکم بارگان. شکم باره کسیست که از صبح که از خواب بلند میشود تا شب که میخوابد همه اش به فکر اینست که چی بخورم. چه کار نیک انجام بدهم نمیگوید فقط بفکر اینکه چی بخورم. میگوید برای یک آدم شکم باره ای مثل تو نترس، گرسنه نمی مانی. کاسه بر کاسه، نان پشت نان برایت میرسدو تو یک آدم عامیِ شکم باره ای هستی ای مرید من. تو هنوز نرسیدی به آنجا. توی این شهری هم که داریم میرویم گرسنه نمی مانی خیالت آسوده باشد.
2849 چون بمیرد میرود نان پیش پیش کِای ز بـیم بـی نوائی کُشـتـه خویش
2850 تـو بَرفـتی ماند نان بر خیز گیر ای بـکُشـته خویش را اندر زَحـیـر
مولانا در مورد شکم بارگان دارد یک تصویری در ذهن ایجاد میکند که این شکم باره وقتی دارد می میرد تصویر نان پیش آپیش جنازه اش دارد میرود. این تصویر نان دارد میگوید ای کسیکه خودت را برای من کشتی و در رنج و زَحیر بودی تا مُردی، تو آدم شکم باره رفتی و من نان ماندم بلند شو دیگه و من را بگیر.
2851 هین توکّل کن ملرزان پا و دست رزقِ تو بر تـو ز تو عاشق تراست
هین کلمه هشدار دهنده. توکل بآن معنی و مفهمی که در اول گفته شد . میگوید بهوش باش، دست و پایت نلرزد، رزق و روزی تو بآن اندازه که لایقش هستی و در خور تو هست عاشق توست. تو چقدر عاشق روزیت هستی. آن روزی تو بر تو عاشق تر است.
2852 عاشق است ومی زند او مُول مُول که ز بی صّبریت داند, ای فضول
کی عاشق توست؟ آن رزق و روزی تو. میزند مُول مُول یعنی خودش را کم کم نزدیکت میکند. می زند یعنی میرساند و مول مول یعنی کم کم. میداند که تو صبر نداری ای فضول. فضول یعنی بیهوده گو و یاوه گو.
2853 گر تو را صبری بُدی رزق آمدی خویشـتن چون عاشقان بـر تو زدی
صبر داشته باش. صبر تلخ است ( صبر تلخ است ولی برِ شیرین دارد). تو صبر کن، بتو میوه شیرین خواهد داد. اگر تو صبر میداشتی به رزق و روزیت هم میرسیدی. رزق و روزیت مثل عاشقان خودش را بتو میرساند.
2854 این تبِ لرزه زِخوفِ جوع چیست در توکِل , سـیـر می تانـند زیست
تبِ لرزه یعنی تب و لرزیکه مردم میگویند. از ترس گرسنگی پیش از آنکه گرسنگی بیاید، دست و پا میلرزد. اگر گرسنه بمانم چکار کنم؟ هنوز گرسنگی نیامده ولی تو تب و لرزش را پیدا کردی, برای اینکه آن توکل عارفانه را نمیدانی یعنی چی. اگر توکل عارفانه داشته باشی میتوانی زنده بمانی و سیر هم زنده بمانی. اگر یک مدت کوتاهی غذا بتو نرسید، خوشحال باش زیرا این نرسیدن غذا، غذای جانت و غذای روحت هست دارد تو را میسازد و تو را یک انسان بر تر میکند، دارد از یک مقام حیوانی بالا ترت میبرد. وقتی بحث مولانا باینجا میرسد بیاد حکایتی در این مورد میافتد که شیخ عطار نیشابوری آن را بیان کرده. عطار چند کتاب مختلف دارد یکی الاهی نامه است که در این کتاب یک حکایتی آورده و مولانا این حکایت را از الاهی نامه عطار گرفته، و به شیوه خودش پرورانده. خودش اغلب داستانهیش را از دیگران میگیرد و در آنها دخل و تصرف میکند برای اینکه آماده کند برای گفتن حرفهای متعال خودش و حالا آن حکایت را برای ما تقل میکند:
2855 یک جزیرۀ سبز هست اندر جهان اندر او گاوی است تـنها خوش دهان
خوش دهان بدو معنیست، یکی یعنی خوش خوراک یعنی همیشه باید دنبال علف های خوش مزه و تازه و خوب بود. و دیگری کسیکه پُر خور باشد. در نظربگیرید که در این دنیا جزیره ایست بسیار سبز و خرم و پُر از علفهای خوش مزه و خوب و گاوی هم در این جزیره هر روز می چرد.
2856 جمله سحرا را چَرَد او صبح تا بشب تا شود زفت و عظـیم و مُنـتـجب
زفت یعنی بزرگ. منتجب یعنی فربِه و فربِه یعنی چاق. صبح تا شب میچرد برای اینکه زفت،ستبر بشه جسّه اش عظیم شود و منتجب فربه شود. صبح تا شب اینکار را میکند.
2857 شب ز اندیشه که فردا چه خورم گـردد او چون تارِ مُو لاغـر ز غم
تمام روزش را چرید باز هم می بیند که این جزیره هنوز پُر از علف است ولی شب تا صبح اینقدر غصه میخورد که فردا که شد من چی و از کجا بخورم. تا صبح اینقدر غصه میخورد که لاغر شده است .
2858 چون برآیـد صبح گردد سبز دشت تا میان رُسته قـصـیـلِ سبز و کَشت
صبح که میشود می بیند تمام این جزیره سبز و خرم است. گاو می بیند که این سبزه ها آنقدر بلند شده که تا کمرش میرسد. تا میان یعنی تا کمرش روئیده, و علفهائیکه همه علفخواران میخورند آنچنان شاداب و سبز هستند. قصیل یعنی علفهائیکه علفخواران میخورند. کَشت هم یعنی سبزه و کشت. دو باره شروع میکند بخوردن.
2859 انـدر افـتـد گاو با جوع الـبَـقــر تـا بـه شب آن را چَـرَد او سَر به سَر
اندر افتد گاو یعنی گاو بجان این علفها میافتد و شروع میکند به چریدن با جوع البقر. بقر یعنی گاو. جوع البقر یعنی گرسنگی گاوی. گرسنگی گاوی یک بیماریی هست که در بین گاوها دیده میشود. وقتیکه مبتلا بشوند هرچی که باین گاو بدهی سیر نمیشود. میگویند بیماری جوع البقر گرفته. به فارسی میشود گرسنگی گاوی. حالا این گاو ما هم در آن جزیره مثل اینکه جوغ البقر گرفته باشد. او تا بشب حی میچرد از اول جزیره تا آخر جزیره.
2860 بـاز زَفـت و فــر بـهِ لَمـتُـر شـود آن تنش از پـیه و قوّت پُر شــود
اینهمه خورده باز بزرگ و زفت میشود و فربه و لَمتر میشود، لمتُر هم یعنی چاق بطوریکه اصلا نمیتواند راه برود. تنش پُر میشود از چربی و قوت. حالا این قوت را چه جوری بکارش ببرد جز اینکه دوباره در خوردن بکار ببرد. باز شب میشود.
2861 باز شـب انـدر تـب افـتـد از فــزع تــا شـود لاغـر زِ خـوفِ مُـنـتَـجـع
فزع یعنی ترس و بیم. وقتیکه شب میشود دوباره ترس او را بر میدارد. باز که شب میشود ترس و خوف او را در بر میگیردتا صبح از تشویش و نگرانی دوباره لاغر میشود. باخودش فکر میکند اگر که من بخواب بروم و صبح روز بعد بیدار شوم و این چراگاه نباشد آنوقت من چکار کنم. از ترس اینکه چرا گاه در صبح نباشد خوابش نمیبرد. خیلی ها هستند در این دنیا که آن آرامش را پیدا نمیکنند درحالیکه همه چیز در زندگی دارند و در همان جزیره سبزیکه عطار گفته بود هر روز میچرند.آنها همه چیز در زندگیشان دارند و هیچ کم بودی هم ندارند ولی از بیماری هم هیچ چیز کم ندارند. آنچنان گرفتار انواع بیماریها هستند بدو دلیل، از اضطراب و تشویش, اول اینکه چگونه ثروتم را بیشتر و بیشتر بکنم و دوم اینکه چه جوری نگرش بدارم و از دستم در نرود. با این اضطرابها آدم زخم معده میگیرد و دیگر مغز سالم برایش نمیگذارد و وقتیکه ضعیف شد به انواع بیماریها گرفتارش میکند.
2862 که چه خواهم خورد فردا وقتِ خَـور سـالـهـا اینسـت کارِ آن بَــقَــر
خور را خَور میخوانیم که با بَقر جور بیاید. خَور اینجا چریدن است. گاو بفکر فرو میرود که فردا هنگام چریدن چه خواهم خورد. آیا هنوز این چراگاه هست یا نه. کار آن گاو حرص نگران ادامه دارد و سالهست که دارد همین کاررا میکند. حالا مولانا میخواهد نتیجه گیری از این داستان بکند.
2863 هیچ نندیشد کـه چـند ین سال مـن مِخورم زین سبزه زار و زین چمـن
2864 هـیـچ روزی کَم نـیـامد روزی ام چیسـت این ترس و غــم و دلسوزیم
هیچ فکر نمیکند که چندین سال است که دارد این کار را میکند و تمام عمرم دارم همین کار را میکنم و روزیم کم نیامده، حتی یک روز هم کم نیامده حالا چرا باید ترس داشته باشم. دلسوزی اینجا یعنی نگرانی. در بیت دوم کلمه روزی که آمده (ی) وحدت آمده یعنی حتی یک روز کم نیامد روزیم یعنی رزقم همیشه رسیده است.
2865 باز چون شـب میشود آن گـاو زَفـت مـی شود لاغـر که آوَه! رزق رفت
آوَه کلمه ایست که چند جور بکار میرود. یکی موقع ترس است ویکی موقع تعجب و یکی موقع خوشحالیست.یکی هم بمعنای حسرت است و اینجا بمعنی حسرت است. باز وقتیکه شب میشود حسرت این گاو را میگیرد که چکنم، روزی چه بخورم. دوباره خواب از سرش می پرد و تا صبح خواب نمیرود که وا حسرتا رزق و روزی من رفت. در افسانه های نظیر این جاهای دیگر آمده که مرغی کنار دریا نشسته و خیلی هم تشنه است و یک نوک هم باین آب نمیزند و میترسد که آب تمام شود. همه اش بفکر اینست که اگر دریا تمام شد چکنم. در همان افسانه آمده که همان مرغ کنار دریا از تشنگی میمیرد در حسرت آب. آنسانهائی می شناسید که مثل این گاو و این پرنده باشند؟ امید وارم که نشناسید.
2866 نفس آن گاو است و آن دشت این جهان کـو همی لاغر شـود از خوفِ نآن
این گاو نفس اماره توست و آن خواهشهای زشت دل توست که امر میکند به زشتی ها و ناروائی ها. آن دشت سبز پر از علف هم این دنیاست. کو یعنی که او و برمیگردد به نفس اماره. که نفس اماره تو از ترس و بیم نرسیدن به نان لاغر میشود و کم کم از بین میرود. آدمی اصولا حریف و بی قرار و نا شکیبا آفریده شده. هیچ کس نیست که بتواند بگوید وقتیکه من متولد شدم اینطور نبودم. یک بچه ایکه تازه متولد شده اگر حتی یک لحظه شیر باو دیر برسد شدیدا گریه میکند و یک لحظه هم مهلت نمی دهد که بروند و شیر برایش بیاورند. پس این کودک نا آرام و حریص و بی قرار و نا شکیبا آفریده شده. وظیفه اش اینست که این نفس خودش را تربیت کند و مثل آن کودک نا شکیبا باقی نماند. هستند کسانیکه عمری ازشان میگذرد و همان کودک نا شکیبا هستند.
2867 که چه خواهم خورد مستقبل ؟ عجب لـوتِ فـردا از کـجـا سـازم طلـب
مسقبل یعنی آینده. دو کلمه را در نظر بگیرید. ماذی یعنی گذشته و مستقیل یعنی آینده. که چه خواهم خورد مستقبل یعنی در آینده قرار است که من چه بخورم.عجب یعنی شگفتا. من باز هم تعجب میکند. لوت یعنی غذا. و نگران است که غذای فردارا از کجا طلب کنم.
2868 سـالـهـا خوردی و کم نامَد ز خَــور تـرکِ مُسـتقـبـل کن و مـاضـی نگـر
سالها خوردی و کم نیامده و هی به آینده نگاه میکنی و میگوئی در آینده چکار کنم. بجای اینکه مرتب به آینده نگاه میکنی یک کمی هم به گذشته ات نگاه کن و ببین چقدر چیزی در گذشته ات خوردی و خوب هم خوردی. فقط اینجا نان و غذا و خورشت و اینها نیست. وسائل زندگی را نگاه کن و ببین چقدر بدست آوردی و چقدر امکانات در زندگی برایت فراهم شده. پس برگرد و گذشته ات را ببین نه اینکه آینده تو را دائم نگران بکند. وقتیکه بر میگردی و بگذشته ات نگاه میکنی آنوقت میگوئی بله همه چیز بمن رسید. کارم بود، غذایم بود، مقامم بود، کسانم بودند و وسائل خانه ام بود، زندگیم بود. اگر اینطور فکر کنی بتو آرامش میدهد. گفتیم که ما در عرفان بدنبال جستن آرامش هستیم ولی اگر آنها را نگاه نکنی و گذشته را فراموش کنی و فقط به آینده نگاه کنی، آینده را که بما نگفتن که چگونه است آینده ای که قدرت پیش بینیش را بما نداده اند و ما نمیتوانیم آینده خودمان را پیش بینی کنیم. اینست که تو دچار اضطرار و نگرانی میشوی. چکار کنیم که دچار اضطراب نشویم؟ باید به گذشته نگاه کنیم. و از گذشته درس بگیریم و نگران آینده نشویم. چه درسی از گذشته بگیریم؟ درس اینست که در گذشته هیچ چیز کم نیامد. توانستم کار بکنم و حالا هم میکنم. توانستم درس بخوانم حالا هم میرسم به مقامی، ولی آینده ای که من قدرت پیش بینی آن را ندارم چیز دیگری بجز تشویش و نگرانی برای من ندارد. بنا بر این من نگران آن نیستم. من آن را توکل میکنم در حالیکه کارم را هم دارم میکنم. جزء به جزء و قدم بقدم کارم را با دقت میکنم و نتیجه کارم را به مبدأ آفرینش واگذار میکنم.
2869 لـوت و پوتِ خورده را هم یـاد آر منگر اندر غـابِر و کـم بـاش زار
کلمه لوت که گفتیم یعنی غذا. پوت معنی ندارد و از اطباع است. اطباع یعنی طبیّت کردن. این را در ادبیات فارسی زیاد داریم, مثل پول مول چقدر داری, غذا مذا چی خوردی، و یا خبر مبر چی داری.کلمات مول و مذا و مبر هیچکدام معنی ندارند و همه آنها بر وزن لغت معنی دارِ قبلی خودشان آمده اند. غابر یک کلمه عربیست که از کلمات متزاد است. کلمات متزاد کلماتی هستند که یک جور نوشته میشوند و دو جور معنی دارند. در فارسی هم داریم مثلا میگوئیم در را فراز کن. یعنی در را باز کن ولی در جای دیگر یعنی در را ببند. در عربی هم هست. مثلا در عربی میگوئیم مولا. مولا یعنی آقا و سر ور. همین مولا در جای دیگر یعنی بنده و نوکر. غابر هم از کلمات متزاد است یعنی مانده و نمانده. آن نانی که در گزشته خوردی بیاد بیار، تشویشت از بین میرود. نگاه مکن که چی مانده و چی نمانه و زار مباش یعنی مضطرب مباش غصه مخور و پریشان مباش. تو کوشش وکار خودت را بکن.