45.5 مُشک آلوده

تفسیر   :

مولانا در یکی از قسمتهای گذشته مبحث تقلید و مقلد را پیش آورده بود که مخالفت خودش را با آن تقلید صراحتا و بطور قاطع بیان کرد. در بحثیکه در این قسمت پیش میآید باز مولانا فرصتی پیدا میکند و یا بهانه ای پیدا میکند که باز از این تقلید و مقلد صحبت کند. اصولا تقلید بمعنای پیروی کردن است. پیروی کردن از چیزی و یا از کسی از اندیشه ها و سخنان و یا از کردار کسی و اصولا هرگونه پیروی کور کورانه کردن، این تقلید هست. قبل از توضیح بیشتر برای یاد آوری لازم است که بگوئیم تقلید دو گونه است. یک نوع تقلید اجباریست و یک نوع تقلید اختیاریست. آنچه که مولانا برآن میتازد و سر ستیز دارد تقلید اختیاری هست. اما تقلید اجباری مثلا مسلمانان برای خودشان یک نفر را بعنوان مرجع تقلید انتخاب میکنند و آنچه که او بگوید تقلید ازآن اجباریست. این از نظر مذهبیست و مولانا بآن کاری ندارد. آنچه که مولانا با آن ستیز دارد تقلید اختیاری است. مثلا شما می بینید فلان کس یک لباس خاص را امروز پوشیده و شما میروید همان لباس را جستجو کرده و تهیه میکنید و می پوشید و این تقلید اختیاریست بدون اینکه توجه کنید که این لباس بشما میاید و یا نمی آید.

در کلام مولانا هر گونه تقلید کور کورانه در هر موردی کاری پسندیده نیست چه در موارد عملی و جه در موارد رفتاری و گفتاری مولانا با آنها مخالف است و میگوید اینها ظاهریست. میگوید وقتی شما اینگونه تقلید بجا میاورید هیچ گونه تغیری در داخل شما بوجود نمی آورد. این مثل کسی میماند که مرده است ولی ظاهر زیبائی دارد و این مثالیست که خودش میزند. بنابر این وقتی کسی سخنان دیگری را خواسته باش که بگوید بدون اینکه به مفهومش پی ببرد، این تقلید کور کورانه همان چیزیست که مولانا میگوید زیبائی را بآن بسته اند و مکرر میگوید که بایستی کارها و حرفهائی که شما میکنید و میزنید بر بستی نباشد بلکه باید بر رسته باشد. وقتی شما از یکی میگیرید و شما همان کار را میکنید شما بر خودتان بسته اید و مال شما نیست. ولی بایستیکه از جان شما سرچشمه گرفته باشد و از درون و باطن شما رسته باشد. آنوقت مفهوم واقعی و حقیقیش را میدانید که چیست و این بر رسته است. ولی اگر شما چیزهائی را حفظ کنید بدون اینکه معنی آنها را بدانید و برای دیگران تعریف کنید این بر بسته است و شنونگان هم زیاد راغب به گوش کردن آنها نیستند. میگید:       

زانکه تقلید آفت هر نیکوئیست        که بود تقلید اگر کوهی قویست

اگر یک چیزی مثل کوه قوی هم بنظرت برسد ارزشی ندارد زیرا مثل کاههیست در آغوش باد که دارد جا بجا میشود و هر جا میتواند افتاده بشود و بنظر تقلید کننده اینقدر مهم میاید که می نشیند و آن را حفظ میکند و جائی دیگر میگوید برای اینکه بدیگران بگوید من فاضلم من دانشمندم و من اینها را میدانم و من این تجربیات را دارم و هیچ کدام این حرفها را درک هم نکرده. نشانه اش اینست که شنونده ای که این حرفها را میشنود هیچ اثری روی او نمیگذارد. یعنی آنگونه که باید ثمر بخش باشد نیست. بر عکس اگر یکی چیزی را که میگوید بر رسته باشد و از جان و وجودش رسته باشد، وقتی که این سخن را میگوید، کاملا بدل دیگران می نشسند. میگوید آنهائی که تقلید میکنند شأن انسانی خودشان را باندازه یک حیوان تنزل میدهند.

              هرچـه مردم میکند  بوزینه هم        آن کند کز مرد بیند دم بدم

میگوید میمون هم هر چه که از انسان ببیند همان را تکرار و تقلید میکند. آن میمون و یا بوزینه چه میفهمد که دارد چه کاری را تقلید میکند او فقط دارد عمل تقلید را بجا میآورد.  برای اینکه کاملا شما را باز دارد از این کار میگوید هرچند هم که خودتان را دانا و عاقل و خردمن بیاندیشید وقتیکه تقلید میکنید آن عقل و خردتان را بکار نگرفتید.

              گرچه عقلت سوی بالا می پرد        مرغ تقلیدت به پستی میچرد

مثل مرغ خانگی که روی خاک میچرد. اینقدر شأن انسانی تنزل میکند. وقتی که کسی دارد تقلید میکند باید بداند که بر الیه شخصیّت و انسانی خودش رفتار میکند. ولی بعضیها نمیدانند. یک داستانی دارد که یک صوفی از راه دوری میرسد به یک شهری وارد خانقاه میشود و نه کسی را میشناسد و نه چیزی با خود دارد و وقتی بخانقاه میآید از خرش پیاده میشود . خرش را میسپارد بدست نگهبان خانقاه و میرود که استراحت کند. صوفیانی که در این خانقاه بودند خرش را میفروشند وبا پولش غذای خوبی تهیه میکنند و قبل از اینکه بخورند دور این غذا میرقصیدند و میخواندند که: خر برفت و خر برفت و خر برفت. این صوفی تازه رسیده و صاحب خر فروخته شده و از همه جا بیخبر از سر و صدا و جار و جنجال از خواب بیدار میشود و بجمع صوفیان ملحق میشود و بطمع غذا برای اینکه غذائی هم بخورد با این دم گرفتن شریک شد و آمد به دایره رقص آنها و مثل آنها شروع کرد برقصیدن و دم گرفتن که خر برفت و خر برفت و خر برفت. پس این صوفی بیخبر دارد از دیگران تقلید میکند. و این بهترین مثال در باره تقلید کور کورانه هست. روز بعد وقتی دید خرش نیست متوجه شد که غذائی که دیشب خورده بود از پول  فروختن خر خودش توسط صوفیان بود. در جامعه خود ما که عادت بتقلید زیاد داریم، طبق بر رسی هائی که بعمل آمده هم وطنان ما اصولا قدرت تقلیدش بسیار زیاد است. شاید دلیل اینکه نتوانسته آن فرهنگ اصیل خودش را نگه بدارد بخاطر این تقلیدهای کور کورانه بوده که میکرده اند و هنوز هم میکنند. حالا چه خانواده ها که در اثر این تقلیدها از بین رفته اند و از هم پاشیده و چه ازدواجها که از هم پاشیده و چه بلا ها . مکافاتیکه بر سر انسانها آمده و مولانا گرفتاریش اینگونه تقلید است. اصولا در این داستان محور اصلی مولانا باز داشتن جامعه است از این تقلید کور کورانه. و حالا بتفسیر و خواندن اشعار این قسمت می پردازیم.  مولانا دو بیت او را بعنوان مثال میآورد.

2440    آن یکـی پرسـیـد اُشتر را کـه هـی        از  کـجـا  مـیـائی  ای  اقـبـال  پــی

این هـی که در آخر مصراع اول است مثل اینست که یکی صدا میزند آهای فلانکس. این کلمه صدا کننده است. یکی از شتری پرسید که هی تو از کجا میائی ای اقبال پی. اقبال یعنی خوشبختی و پی بمعنی قدم. اقبال پی یعنی خوش قدم . یعنی کسیکه قدمش را به یک جا میگذارد با خودش میمنت و خوشی میاورد. مولانا با هرکس که حرف میزند اول با خوش روئی و احترام و برای خوش آمد گوئی از عنوان و یا تعارفهای مناسب استفاده میکند . در اینجا تعارف او باین شتر یک حالت طنز هم دارد.

2441    گـفـت از حـمـامِ  گـرمِ  کـوی  تـو        گـفـت خـود پـیـداست از زانـوی تـو

میدانید که زانوی شتر پینه بسته و کواره بسته است چون هر دفعه که بزمین می نشیند روی زمین زانو می زند و همیشه دارای زانوی پینه بسته است. شتر گفت من دارم از حمام گرم محله تو میایم و شنونده بطور طنز گفت آری راست میگوئی و این از زانوهای تو پیداست. میخواهد بگوید که بسیاری از مردم حرفهایشان درست مثل حرف این شتر است. آنهائیکه اصولا در زندگی رفتارشان و کردارشان پینه بسته است و هیچ آلایش و پالایشی در آنها انجام نگرفته ولی خودشان را درست برعکس نشان میدهند و درست رفتار همین شتر را دارند. خیلی از کسان هستند که ادعای ارشاد میکنند. میگویند ما مرشد و راهنما هستیم و میتوانیم شما را راهنمائی کنیم در حالیکه خودشان احتیاج به ارشاد دارند. اصلا راه یافته نیستند و ره بحقیقت نبرده اند ولی میخواهند که مردم را بسوی حقیقت راهنمائی کنند. اینها همان اقبال پی هائی هستند که مولانا میگوید و اینها بزانویشان نگاه نمیکنند که ببینند چقدر پینه و کباره بسته و از زانوی خودشان یا خبر ندارند و اگر دارند فکر میکنند که مردم زانوی آنها را نمی بینند. برای اینکه وقتیکه شتر گفت من از حمام گرم کوی تو میآیم او بزانوی خودش نگاه نکرده بود. نمی دانست که طرف مقابل دارد زانوی او را می بیند ولی با وجود این گفت از حمام میآیم. حالا اگر این را گسترش بدهیم به کسانیکه ادعا میکنند و بکلی ادعاهای آنها تقلیدی است. مولانا میگوید اینها حتی از خدا هم تقلید کردند. مگر فرعون چکار کرد. فرعون وقتیکه گفت من بزرگترین پروردگار شما هستم، او داشت از پروردگار تقلید میکرد و نمیدانست که مردم میفهمند که او خدا نیست.

2442   مـارِ مـوسی  دیـد   فر عـونِ  عَـنـود        مُـهـلـتی میخواست  نـرمـی مـی نـمـود

2443    زیـرکان گـفـتـنـد  بـایـسـتی کـه  این        تـنـد تـر گشـتی چو هسـت او رب دیـن

مار موسی اشاره است به حضرت موسی که عسایش را انداخت و اژدها شد و آن اژدها تمام مارهائی که جادوگران فرعون درست کرده بودند بلعید و حمله بخود فرعون هم کرد. فرعون عنود یعنی فرعون لجباز. چرا لجباز، برای اینکه فرعون میدانست که خدا نیست و میدانست که حضرت موسی بحق است و درست میگوید و پیامبر است ولی لجبازی میکرد. وقتیکه این اتفاق افتاد فرعون گفت که بمن مهلتی بده و من از اطراف و اکناف دنیا جادوگران و ساحران را میآورم و این کاری که تو کردی آنها جادوی قویتر از جادوی تو بکنند. مدتی طول میکشد تا اینها را جمع کنم و بیاورم. خیال نکن که من امروز و فردا میتوانم آنها را جمع کنم. ممکن است چند ماهی طول بکشد.

  جـمـع  آرم  سـاحـرانِ  دهــر  را        تا  که  جهل تو نمایم  شهر  را

ای موسی من نادانی تو را بهمه شهر مان نشان میدهم

            این نخواهد شد بروزی و دو روز       مهلتم ده تا چهل روز تمون

تمون یعنی تابستان. تو باید بمن اقلا تا چهل روز از تابستان بمن مهلت بدهی

فرعون نمیتوانست قبول کند که این کاریکه موسی میکند سحر و جادو نیست, اما مردم میفهمیدند که این خدا نیست و دارد ادعای باطل خدائی میکند و در مقابل میدانستند که موسی بحق است. در مصراع اول که میگوید زیرکان گفتند بایستی که این تند تر گشتی چو هست رب دین. آن زیرکان که میفهمیدند میگفتند که بایستی فرعون خیلی خشن تر رفتار میکرد و تند تر میشد و خشمگین تر می شد برای اینکه او ربّ و خدای دین است. او خداست و گفته که من خدای بزرگ شما هستم. خدای بزرگ که چهل روز مهلت نمیخواهد. زیرکان این را میدانستند که فرعون دارد لجبازی میکند. خیال نکنید که این افسانه موسی و فرعون که در کتابهای مذهبی آمده  مال زمانهای گذشته بوده. اصلا کدام فرعون و فقط یک فرعون نبود. پادشاهان مصر را میگفتند فرعون و جمع آنها را میگفتند فراعنه. اینها افسانه است ولی بدانید که در همین زمانه هم فرعونها هستند. این فرعونها امروز بزبان خودشان نمی آورند که من خدای بزرگ شما هستم. ولی من همه کاره شما هستم پس هستی. این موضوع همیشه در جوامع بشری بوده و هست و خواهد بود.

2444    مـعـجـزه  گـر اژدهـا گـر مـار  بود        نخـوت و خشـم  خـدایـی  اش  چـه شــد

آن زیرکان و هوشیاران میگفتند که این کاریکه موسی دارد میکند که معجزه هست، حالا اگر اژدهاست نه خیلی خفیف تر و پائین ترش مار است و یا هرچه که هستش آن نخوت یعنی تکبر، خود پسندی و قهر که بایستی خدا داشته باشد آن کجا رفته؟ نخوت یک صفت بدیست و یعنی تکبر و خود پسندی ولی اینجا که میگوید نخوت مقام ارجمندی پروردگار است یعنی بالاترش نیست یعنی مقام کبریا یعنی عظمت خداوندی، میگوید این عظمت خداوندی و خشم خداوندی چه شد. پس این خدا نیست او دارد بیهود میگوید.

2445    ربِّ اَعلی گـر وی است اندر جلوس        بـهر یک کِرمی چی است این چاپلوس

جلوس یعنی در یک مجلسی روی یک تختی نشستن. آن زیرکان میگفتند اگر که این راست میگوید و پروردگار بزرگ است و ربّ اعلائی که او گفته و بر تخت خدائی جلوس کرده و  نشسته و میگوید که من خدا هستم بایستیکه در نظر آن خدای باعظمت باید یک کرم باشد و خیلی هم ناچیز تر باشد نه اینکه ازش فرار بکند و ازش مهلت خواسته باشد و نه اینکه چاپلوسی بکند و بگوید ای موسی بمن مهلت بده. اگر خدا بود، آن چیزیکه موسی درست کرده بود اگر که سحر هم بود باید میتوانست بزودی آن را از بین ببرد. منظور مولانا اینست که این فرعون صفتها فکر نمیکنند که در جامعه آنها هوشیاران و انیشمندانی هم هستند که ممکن است بحرف آنها گوش بدهند ولی حرف آنها را قبول نکنند

2446    نفسِ تو تـا مسـتِ نُقل است و نـبـیـد        دان کـه روحت  خوشۀ غـیـبـی   نـدیـد

نفس تو بمعنای مزه شراب است. هرچیزیکه بعد از شراب خورده بشود آن نقل است و مزه شراب است و بفارسی میگویند می مزه. نبید که بعضی اوقات به ذ نوشته میشود بمعنی

شراب انگور و خرماست. خوشه غیبی یعنی خوشه های خرمن معرفت و معنویّت. میگوید تا زمانیکه این نفس اماره تو مستِ نقل و شراب هست، منظورش آن لذتهای زود گذر غیر لازمِ فساد آفرین که بعضیها پیدا میکنند که مولانا اسمش را گذاشته نقل و نبید, میگوید تا گرفتار اینها هستی بدان که روح تو کوچکترین نشانی از معرفت و معنویت نخواهد داشت.

2448    مـرغ چـون بـر آبِ شـوری مـیـتـنـد        آبِ  شـیـرین  را  نـد یـده ست  او مـد د

مرغی را در نظر بیاورید که دور برکه ای که دارای آب شور است دارد دور میزند. میتند یعنی دور میزند. با خود تان میگوئید که چرا اینقدر دور این آب شور میگردد. در مصراع دوم جواب خودش را میدهد و میگوید او آب شیرین را تا بحال ندیده و هیچ تجربه ای از آن ندارد، اجبارا دور آب شور. این برکه میگردد به بیت بالا که وقتیکه تو وجودت مست این شهواتِ نقل و نبید مانند است، روحت خوشه معرفت نمیچیند. درست مثل مرغی هستیکه داری دور آب شور میگردی و تو نمیدانی که آب شیرین یعنی چی. تو آب شیرین را تجربه نکردی. کسی هم که دارد تقلید میکند آن مرغی هست که دارد دور آب شور میگردد و آب شیرین را هرگز ندیده.

2449    بَـل کـه  تـقـلـیـد  است  آن  ایمانِ او        روی   ایـمـان   را  نـدیـده   جــانِ   او

ایمان یعنی باور مندی. میاید و ادعا میکند که من باور مندم و من حقیقت را میشناسم و من خدا را میشناسم و بخدا ایمان دارد و من باور مندم. مولانا میگوید درست است که دارد میگوید ولی جان او هیچ اثری ندارد و جان او حتی روی ایمان را هم ندیده ولی میگوید که من مؤمن هستم و ایمان دام و باورمندم. مولانا جا بجا بحث مقلد را در مثنوی مطح میکند و آن را با محقق مقایسه میکند. توصیه میکند که بروید و تحقیق کنید و خودتان بدست بیاورید. محقق کسیست که دارد تحقیق میکند و مقلد کسی هست که دارد کور کورانه تقلید میکند و ادای آن یکی را دارد در میاورد. حالا چه گفتار و چه رفتارش. محقق بلاخره به حقیقت میرسد ولی مقلد هرگز بحقیقت نمیرسد. بسیاری از مردم هستند که این تقلید را که میکنند واقعا زندگیشان بر باد میرود.

                   مر مرا تقلید شان بر باد داد        ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

2451    چـون بـبـیـنـد نـورِ حـق  آمِـن  شـود        از اضـطـرا بات شک, او سـا کن شود

مثال ساده و قابل لمسی میزند:

2452    تـا کفِ دریـا  نـیـایـد   ســوی خـاک        کـاصلِ او آمــد  بُـوَد  در اضـطِـکـاک

2453    خاکی است آن کف غریب است اندر آب      در غریبی چاره نَبوَد  ز اضطراب

کسیکه دارد تقلید میکند، پریشانی و تشویش خاطرو اضطراب پیدا میکند. این کوچکترین خطری هستش که پیش میاید برایش، خطر اضطراب و تشویش است. اینست که میگوید:  

2450     پس خـطـر بـاشد مُــقـلد را  عـظیم        از ره و  رهـزن,  ز شیطـانِ  رَجـیـم

کسیکه این کار را میکند با سه خطر مواجه است. یکی خطر راه، ممکن است که راه را درست نرود. از اول یک کسی از آن راه رفته و او هم بدون ایکه راه را بلد باشد بدنبالش میرود. این اولین خطریست که ممکن است برای کسی پیش بیاید. دوم خطر رهزن. رهزن آن دزدهائی هستند که در راه ها بکاروانها حمله میکردند و مال و مطاعشان را می بردند. کسی که میخواهد بحقیقت برسد و بدنبال کسی راه میافتد، چه بسا در این راه کسانیکه بوئی و نشانی از حقیقت نبرده اند سر راهش سبز میشوند و میگویند ما تو را راهنمائی میکنیم بسوی حقیقت. میگوید اینها رهزن هستند. خطر سوم شیطان، رجیم یعنی رانده شده از درگاه الهی یعنی شیطانیکه از حقیقت رانده شده و دور از حقیقت شده. این شیطان وسوسه های ناروای دل ما انسانهاست. اگر شیطانی وجود داشته باشد در وجود ماست. اینقدر وسوسه میکند, این کار را بکن گرچه بنظرت خوب نمی آید, گر چه دیگران گفتند درست نیست, اینکار را بکن و اینقدر وسوسه میکند که تا آدمهای ضعیف النفس را بلاخره تسلیم خودش میکند. آدمهائی که سست اراده هستند. اگر که تو ندزدی در موقعیتی که هستی خانواده ات از کجا زندگیشان را تأمین میکنند. شیطان دارد میگوید. این شیطان کجاست. او در وجود خود انسان است.این شیطان ما را از آینده میترساند و میگوید این کار را بکن. کسیکه دارد تقلید میکند و ندانسته افتاده بدنبال کسیکه دارد در راهی برای خودش میرود همه این خطر ها در باره اش وجود دارد.

این کفی که روی دریا هست میگوید این کف مال خود دریا نیست, این خس و خاشکیست که از خشکی آمده و با موج دریا بالا و پائین میرود. این طلاطمی که این کف دارد و این خس و خشاکی باهم اصطکاک میکنند و بهم میخورند, اینها اضطرابهائیست که در زندگی آدمها پیدا میکنند. میگوید این اضطراب در وجودش هست و آرام نمیشود مگر اینکه این خس و خاشاک باصل خودش که خشکی بود بر گردد.  در بیت  2452 میگوید تا کف دریا نیاید سوی خاک  که اصل او آمد که اصل او از خاک آمده  بود در اصطراب، بود در تشویش بود در بهم خوردن. در بیت بعدی میگوید: خاکی است آن کف، غریب است اندر آب. یعنی آن کف مال خاک است و مال آب نیست، درست است که در آب بالا و پائین میرود ولی در آب غریب است. بعد میگوید در غریبی چاره نبود ز اصطراب. معلوم است که در غریبی نگرانی و اضطراب حتما هست که همین اصطکاکها و بهم خوردن ها و بالا وپائین با امواخ هست

2454    چون که چشمش باز شد و آن نقش خواند      دیـو را بر وی دگـر دسـتی نـمـانـد

کسیکه دچار تقلید کردن و اشتباه راه هست و راه را گم کرده، وقتیکه چشم دلش باز بشود و نقش حقیقت را ببیند. چشم دل که باز بشود آنوقت حقیقت را درک میکند. دیگه شیطان هیچ دسترسی بر آن آدم ندارد. یعنی وسوسه های دلش دیگر بر او کارگر نیست و در او اثری ندارد. دلش دائم دارد وسوسه میکند ولی دلش مثل کوه جلوی آن وسوسه ها ایستاده است.

2470    صد  دلیل  آرد  مـقـلـد  در  بــیــان        از قـیـاسی گـویــد آن را نـه از عـیـان

این مقلد که یک چیزهائی را حفظ کرده ولی نفهمیده میاید در مجلسی و کنار شما می نشیند، و میگوید هی دلیل میاورد که آن چیزیکه من میگویم و درست است، باین دلیل و بدان دلیل. میگوید صد دلیل میاورد و همه این دلیلها بیهوده است در مصراع دوم میگوید او دارد یک مقایسه ای میکند نه از عیان یعنی از درک و دید باطنش نیست و آشکارا نمیداند که چی دارد میگوید. او دیده که وقتی دانشمندان یک کتابی مینویسند آنها دلائلی میآورند . این آدم آن دلیلها را هم حفظ کرده. گفتارهای این آدم هیچ حقیقتی ندارد و آشکارا نیست و خودش را نمیتواند نشان بدهد. هرچه او میگوید بشنوید ولی شنیدن یک چیز و پذیرفتن چیز دیگریست.

2471    مُشک آلوده است, الا مُشک نیسـت        بوی مُشک اسـتـشُ ولی جز پُشک نیست

یک چیزی را در نظر بگیرید که کنار مُشک گذارده شده. مُشک خیلی خوش بوست. حالا این چیزیکه کنار مُشک گذاشته شده اگر بردارید و بو کنید، به چه بوی خوش میدهد. میگوید این هم نشین مُشک شده و مُشک نیست. درست است که بوی مشک استش یعنی بوی مُشک دارد ولی خودش سرگین است. پشگل و فضولات حیوانات چهار پاست.

2472    تـا که پوشکـی مُشک گـردد ای مُرید       سـالـهـا بآایـد در آن  روضــه  چـریـد

روضه یعنی باغ و گلستان.  این مریدی که میگوید همان کسیست که رهرو راه حقیقت هست. ای کسیکه بدنبال حقیقت میروی و حقیقت جو هستی در نظر بیاور که این پُشک همان کود است. این کود را در باغ میریزند پای درختان و گلها و بلاخره روزی میرسد که این پُشک حل میشود، جذب میشود و در آن دگرگونی ایجاد میشود، میرود پای درختان و گلها و غنچه میدهد و دیگر پُشک نیست ولی این سالها طول میکشد تا اینکه این مدفوئی که در باغ ریخته ای تبدیل بگُل شود. خیلی از کسان هستند که در سر راه ما قرار میگیرند و خودشان را مُشک نشان میدهند ولی پُشک هستند. اگر کمی فکر کنیم که او از کجا میآید و کجا تحصیل کرده و کجا تجربه کرده و چند سال مطالعه کرده و پای حرف چه کسانی نشسته. او باید سالها این کار را کرده باشد تا این پُشک مُشک شده باشد

2473    کـه نباید خورد و جو همچون خران        آهوانـه   در خـتـن ,  چَـر  ارغــوان

که کوچیک شده کاه است. کاه و جو غذای خر است. ای انسان تو کاه و جو نخور. تو مانند آهوان در ختن باش آهوان آنجا بسیار معروف هستند و مُشکی که از آنجا میآید بهترین مُشکهای دنیاست. ختن در محلیست در چین. چَر یعنی بخور. ارغوان یک درخت گلیست بسیار با طراوت و خیلی خوشرنگ. میگوید تو از این درخت ارغوان بخور و نه کاه و جو.

2474    جــز قَرَنـفُـل یا سَمَن  یـا گـل  مَـچَـر        رَو به صـحرای  خُـتـن بـا  آن  نـفـر

قرنفل یک گیاه زینتیست که در باغچه ها میکارند از خانواده میخک است. یاسمن یاس و یاسین و یاسمین همه اینها یکیست و اینها انواع یاسهاست. میگوید بجز اینها نخور اگر میخواهی بچری و بخوری قرنفی بخور, این گل و یاسمن بخور. اصلا برو بصحرای ختن آیا باید بروم به چین خیر این صحرای ختن یعنی دشت معرفت. با آن نفر، با کدام نفر؟ آن نفری که در آنجا بر مسند نشسته در آن دشت و واقعا از معنویت و از دلش صحبت میکند و از طریقت صحبت میکند. آن برای تو ختن و دشت چین است. برای تو آن ختن و دشت معرفت است. برو تو با آنها نشست و برخاست کن. آنها تو را بدشت معرفت خواهند برد.

2475    مـعـده را خُو کن بدآن ریحان و گـل        تـا بـیـابـی حکـمـت و قـوت رُسـُل

مولانا میگوید علاوه بر معده تن ما روح ما ها هم معده دارد. همانگونه که معده تن غذا لازم دارد، معده روح ماهم غذا لازم دارد. معده در این بیت معده تن نیست بلکه معده باطن و ضمیر انسان هست. خو کن یعنی عادت بده به ریحان و گلهای حقیقت. وقتیکه این کار را کردی آنوقت حکمت پیدا میکنی. حکمت یعنی اسرار حقیقت و علم به اسرار آفرینش. تمام این آفرینش هستی روی حساب است و بگفته هگِل با فرمول ریاضی نوشته شده. اینها اسراریست که مردم عادی نمیدانند. تو معده باطنی خودت را باین گل و ریحان عادت بده آنوقت میفهمی که غذای بر گزیدگان خدا چیست. رُسُل جمع رسول است یعنی پیامبران و بر گزیدگان خداوند. بدان که آن برگزیدگان آن غذای واقعی که میخورند آن نانی نیست که سر سفره آنهاست. غذای واقعی آنها آن گل و ریحان معرفت است. در یک جائی از مثنوی مولانا میگوید

                  قوت اصلی بشر نور خداست        قوت حیوانی مر او را ناسزاست

غذای واقعی بشر نور حقیقت است و اگر تو میخواهی آنچه حیوان میخورد تو هم بخوری، حیوانها هم نظیر همین غذا ها را هم میخورند. میگوید این وجود انسانی تو سزاوار قوت حیوانی نیست. قوت حیوانی مر او را, او بر میگردد به معده باطن ما. در جائی دیگر میگوید

         دل تو را در کوی اهـل دل کشـد         تن تو را در حبسِ آب و گل کشد

تن تو را در حبس آب وگِل کند، آب و گل همین غذاهائی که ما میخوریم.

 2476 خـوی مـعـده زین کَـه و جو باز کن        خـوردن ریـحــان و گُـل  آغـاز  کــن

اجازه نده معده تنت عادت کند باین کاه و جو, آنرا از این عادت باز دار و بیشتر خوردنِ آن ریحان و گل را آغاز کن. یعنی توجه خودت را بیشتر به معنویات و حقایق جذب کن.   

2477    مـعـدۀ تـن سوی کَـه دان مـی کـشـد        مـعـدء دل سـویِ ریحــان مـی  کـشـد

این معده تن تو، تو را بسوی کاهدان میکشد, تو را به اسطبل میکشد. اینقدر دنبال چیزیکه معده تنت میخواهد نرو.  برو برای اینکه زنده بمانی ولی نه اینکه دائم معده تنت را سرویس کنی. بدان که معده دیگری هم داری. و آن معده دلت هست که تو را بسوی ریحان معرفت میکشد.        

2479    نیم تـو مُشک است و نیمی پُشک هین        هـیـن میافزا پُشک, افزا مُشکِ چـیـن

میگوید نصف تو مُشک است و نصف دیگرت پُشک است و مثل آن سرگین میماند. آگاه باش و بدان, هی این پُشک ها را اضافه نکن. هی داریم تن پروری میکنیم داریم پُشکها را اضافه میکنیم میافزا. بیافزا به معرفت و حقیقت.

2480    آن مُـقـلـد صـد دلـیـل و صـد  بـیـآن        در زبـان  آرد,  نـدارد  هـیـچ  جــان

این شخص تقلید کن صد تا برهان و دلیل میآورد و یکی از این حرفهایش جان و یا روح ندارد.  حرف هم باید روح داشته باشد. از کجا بفهمیم که این حرف روح دارد؟ اگر یک حرفی شنیدید که بجانتان نشست بدانید که آن حرف جان داشت و اگر سخنی شنیدید که بجانتان ننشست و فقط بگوشتان نشست آنوقت میدانید که آن حرف اصالتی ندارد.

2481    چون کـه گویـنـده نـدارد جان و فــر        گفـتِ او را کـی بُوَد  بـرگ و  ثــمــر

این گوینده مقلد که حرفها را در کتاب خوانده و حفظ کرده و یا از دیگران شنیده و حالا در اینجا دارد میگوید روحش و جانش شکوهمندی ندارد. فر یعنی شکوه مندی. حرفش اصلا زنده نیست و برای همین است که گفت او هیچ میوه و ثمری ندارد فقط خودش را خسته میکند که دارد میگوید و شنوندگانش را هم خسته میکند که دارند گوش میکنند.

2482    مـی  کـنـد  گسـتاخ  مـردم را  براه        او بـه جان لرزان تراست از برگِ کاه

گستاخ یعنی خیلی شجاع.میگوید: با ین حرفهائی که دارد میزند خیلی گستاخانه و شجاعانه و بی شرمانه دارد مردم را براه حقیقت میکشاند. ولی چه حقیقتی؟ حقیقتی که خودش میگوید. میگوید بیائید من شما را میبرم به حقیقت میرسانم. آنکه میگوید من شما را بحقیقت میرسانم جان خودش از برگ کاه لرزان تر است. یعنی خودش در تشویش و اضطراب است. خودش بآرامشی دست نیافته و بحقیقتی هم نرسیده.

2483    پس  حدیثـش گر چه بس با  فَر  بُوَد         در حـد یـثـش لرزه هــم مُـضـمـر بُوَد

حدیسش یعنی سخنش. بس بافر بود یعنی شکوهمند باشد. سخنش اگر چه با فر و شکوه باشد ولی بد است برای اینکه از خودش نیست, سخن دیگری را گرفته حفظ کرده و دارد برای دیگران میگوید. هرکه در هرجا این سخن معنی دارد ولی این آدم خودش نفهمیده که معنی این سخن چیست. اگر که شما یک کسیرا که حرفش شکوهمند هست مثل یک دانشمندی در جائی سخنی بگوید و شما صدایش را ظبط کنید. وقتی بعدا شما صدایش را گوش بکنید حرفش هنوز شکوهمند است برای اینکه گوینده حرفهای شکوهمند را از خودش و معلومات و تجربیات خودش گفته. ولی گوینده حرف شکوه مند را که حفظ کرده در گفتنش لرزه هم مضمر بود یعنی لرزه پنهانی هم در گفتارش وجود دارد. چه لرزه ای؟ لرزه تشویش و نگرانی. همه آنهائیکه ادعا میکنند که شما را بسوی حقیقت میکشند اینطور نیستند. چه بسا کسانی پیدا میشوند که ادعایشان درست است و حرفشان شکوهمند است. ولی یک عده ای هم هستند که آن حرفهای شکوهمند را از دیگران گرفته اند و دارند میگویند ولی وقتیکه دارند میگویند وجود خودشان هم دارد میلرزد و با این حرفهایشان لرزه هم نهفته است و توأم است که حالا من دارم این حرفها را دارم میزنم عاقبتش چه میشود.

Loading