تفسیر قسمت هفتم:
در اینجا قسمت هفتم داستان روباه و خر را شروع میکنیم. روباهی با خری گفتگو دارند و روباه برای دومین بار میخواست خر را گول بزند و برای خوراک شیر ببرد و حرفها تلاشهای زیادی کرد بخر ولی خر باو جواب رد داد ولی این روباه خسته نمی شد چون مأمور بود و بشیر قول داده بود که خر را بر گرداند.در گذشته گفته بودیم که اصل داستان را مولانا برای این آورده که توکل بدون کار را با کارِ با توکل را در مقابل هم بیاورد و در آخر داستان نتیجه گیری بکند برای خوانندگان و یا شنوندگانش. روباه آنقدر گفت و گفت تا بلکه بتواند خر را راضی کند و حرفهای او را قبول کند و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیک:
2640 گفت روبه صـافِ ما را دُرد نیست لـیـک تخـیّـلاتِ وهـمـی خُـرد نیسـت
روباه گفت صافی و پاکی من صد در صد صاف است و دُرد ندارد یعنی من دشمنی را با دوستی مخلوط نمیکنم. صاف ما را دُرد نیست یک معنی دیگر هم دارد و آن صداقت است یعنی من صداقت دارم. در عرفان صداقت را کسی دارد که زبانش با دلش یکی باشد و اون را میگویند صدیق است. ای خر بدان که من صداقت دارم. آنچه را گفتم صداقت داشتم و همه این حرفهایم درست است. مولانا در مثنوی حرفهای بسیار عرفانی و متعالی را بزبان شخصیتهای منفی که خودش آفریده میگذارد و در اینجا این روباه را که یک شخصیّت منفیست و برای مناظره آورده در خیلی جاها حرفهائی که میگوید، خواننده مثنوی خیال میکند که درست است. و واقعا هم درست میگوید. اگر که مولانا اینها را بزبانش نمیگذارد نمیتوانست کسی را گول بزند و با حرف نا درست نمیشود گول زد. روباه ادامه میدهد که اینها خیال م وهم توست ای خر. من بتو گفتم این شیر نیست و این یک طلسم است.
2641 این همه وهم تو اسـت ای سـاده دل ورنـه بـر تـو نَه غِشـی دارم تـه غِل
یاد آوری میکنم که محور این داستان ساده دلیست و زشتی های ساده دلی و گمراهی های ساده دلی و عواقب ساده دلی است. مولانا عواقب بد ساده دلی را بیان میکند. وَهم بمعنی گُمان، پندار، خیال و آنچه که حقیقت ندارد است. من بتو نه غشی دارم و نه غل. سابق بر این بسیاری از چیزها را اینکه از حالت خلوص بیرون بیاورند و گران بفروشند چیزی را با آن مخلوط میکردند مثلا یک مطاع گران قیمت مُشک بود. این مُشک سیاه رنگ بود و جگر را میکرفتند و میسوزاندند و پودرش میکردند و یک پودر سیاه رنگی میشد عینا مُشک و این را با مُشک مخلوط میکردند . حالا اگر یک کسی میفهمید میگفت این مُشک غش دارد. غِل هم بعنای مکر و حیله است. میگوید در وجود من هیچ غِل و غِشی نیست، خالص است و ناب. آنچه که دارم میگویم صد در صد همین است.
2642 از خـیـال زشـت خـود مـنگـر بـمن بـر مـحـبّـان از چـه داری سؤ ظـن؟
تو نسبت بمن پندار زشت داری و این خیال بد را نسبت بمن از سرت بیرون کن. من دوست تو هستم و کلمه مُحب بمعنی دوست است. محبان یعنی دوستان. سؤ ظن یعنی بد گُمانی. روباه بخر میگوید تو چرا اینقدر بدوستان نظر بد گُمانی داری. این خر ساده لوح از ساده لوحیش نمیگوید من کی دوست تو بودم تو دیروز بمن رسیدی و من را بچنگال شیر انداختی. من دوست تو نبودم با تو که میگوئی از محبان چه داری سؤظن، من اصلا دوست تو نبودم و حالا هم دوست تو نیستم. این را از ساده دلی به روباه نمیگوید. اگر دیدید یک شخصی واقعا دارد شما را گول میزند آنچه را که هست و درک کردید و میدانید واقعا باید باو بگوئید. لب فرو بستن بوقت گفتن بسیار گناه. باید جا را تشخیص بدهید و بگوئید که اینهائی که تو بمن میگوئی من دوست تو نیستم.
2644 ایـن خیال و وهـم بَد چـون شد پدید صــد هــزاران یـار را از هـم بُـرید
این پندار بی اساس و بی پایه وقتیکه در مغز یک کسی پیدا شد، چه بسیار یاران را از یکدیگر پرت و پلا کرد. اینجا باز جائی هست که آن خر ساده لوح بگوید که من یار تو نبودم ولی نمیگوید. نه اینکه خود داری کند. اصلا خاصیت ساده دلی اینست که آن حقایق را نگوید و پنهان کند. قطع بسیاری از دوستیها و بهم ریختن تعداد زیادی از خانواده ها و بهم ریختن بسیاری از ازدواج ها بخاطر این ساده لوحی و گُمان بد است. بسیاری از خانوادها از هم پاشیده اند بخاطر اینکه نسبت بهم دیگر تصور بد کرده اند و نسبت بهم گُمان بد داشته اند.
2645 مُـشـفـقـی گَر کَـرد جـور و امـتحان عـقـل بـایـد کـه نـبـاشــد بــد گـمـان
مشفق یعنی مهربان و از کلمه شفقت است. روباه باز دارد خر را گول میزند و میگوید اگر که یک یاری بسیار مهربان خواست که یار خودش را امتحان بکند و برای امتحان کردن باو بد کرد او نباید ارتباطش را با یارش قطع بکند. تو یار مهربان من بودی و من خواستم تو را امتحان کنم ببینم تا چه اندازه در یار بودنت استوار و پا بر جا هستی و دیدم که تومتکی بر وهم و خیال خودت هستی. اگر که یک کسی بگوید که من دوست هستم با شما و شما یقین داشته باشید که شما را دارد گول بزند, نه تنها باید باو بگوئید که تو دوست من نیستی و یا لا اقل از این به بعد دوست من نیستی و خیال نکنید که چیزی را از دست میدهید و اگر چیزی را دارید از دست میدهید یک گمراهی و خرابی زندگیتان را دارید از دست میدهید. اگر که دیدید که دارد خلافش را میگوید و دارد گول میزند تا اینجا درست با من بودی و بعد از این من با تو نخواهم بود. روباه فقط قصد گول زدن را دارد و گول زدن این خر ساده لوح را دارد ادامه میدهد.
2646 خاصه مـن بَد رَگ نبودم زشت اسم آن کـه دیدی بَـد نـبـوُد بود آن طلسم
روباه دارد میگوید: خاصه اینکه من بد نهاد و بد سرشت نیستم. کلمه بد رگ یعنی بدنهاد و بد طینت. روباه اصلا نمونه بد سرشتیست ولی دارد میگوید که من بد سرشت نبودم که تو را گول بزنم.زشت نام هم نبودم من کی بدنام بودم. در حالیکه روباه در جامعه خود حیوانات هم بد نام است. یعنی خود حیوانات دیگر را هم گول میزند. آن که دیدی یعنی آن شیری که تو دیدی در بیشه شیر نبود. آن فقط یک طلسم بود.
2647 ور بُـدی بـد آن سِگـالش قَــدّ را عـفـو فـرمـایـنـد یـاران زان خـطـا
ور بُدی یعنی واگر هم می بود اگر که آن واقعا یک شیر می بود، آن سگالش که یعنی بد اندیشی و بد نیتی. قدّرا یعنی فرضا و بفرض اینکه. ای خر فرض براین بگیر که آن شیر بود و فرضهم بگیر که من بد سرشت بودم و فرض بگیر که من میخواستم تو را گول بزنم، تو یار منی باید من را عفو بکنی. عفو فرمایند یاران زان خطا. می بینید که خر باز نمیگوید که من هیچوقت یار تو نبودم که تو را عفو بکنم و ما با همدیگر هیچوقت یار نبودیم. تو آمدی من را گول بزنی و بچنگ شیر بیاندازی و من مجبور بودم که فرار بکنم.
2648 عـالم وهـم و خـیـال و طَمع و بـیــم هست رهـرو را یکی سـدّی عـظیم
مولانا میرود بدنبال حرفهای عارفانه. میگوید که پندار و تصور که پایه و اساس ندارد خیال است و خیال بی بنیانه و طمع و همه این چیز ها یک رهرو بسوی حقیقت را و یک کسی را که میخواهد رهرو راه حقیقت باشد یک سدی بسیار بزرگ میشود که رهرو را از رسیدن بحقیقت باز میدارد. اگر طمع داشته باشد و اگر بد گمان باشد، اگر که در عالم پندار و خیال باشد، این خصایص نمیگذارد که یک جوینده را حقیقت را بجوید و آن را باز یابد. مفهومش اینست که اگر که بدنبال حقیقت میروی باید که به حقیقت یقین داشته باشی و کوچکترین شکی نداشته باشی. تزلزلی نداشته باشی. وقتی این یقین و باور بدون شک را پیدا کردی آنوقت تو آن سد عظیم را شکسته ای و مانعت را از سر راهت به حقیقت برداشته ای.
2649 نقـش هـای این خـیـالِ نـقـش بــنـد چون خلیلی را که کُـه بُـد شد گزنـد
نقشهای یعنی اثر های. آن خیال نقش بند. نقش بند بمعنای نقش آفرین و نقاش است. کسی که صورتی را نقش میزند. حضرت ابراهیم خلیل را که در ایمانش بنظر میآمد که کوه باشد, با وجود اینکه مثل کوه بود اینجا گولش زد و گزند و آفت باو زد. این آفت خیال و توهم بود که او را منحرف کرد و گول خورد. آمده که ابراهیم خلیل الله (دوست خدا) خدا را معرفی کرد بدیگران. بت ها را شکست و با وجود این میرفت که گول بخورد وتسلیم وهم و خیالش بشود. خودش خدا را نمیشناخت و در جستجو و پیدا کردن خدای خودش بود. شب شد و ستاره درخشید و گفت اینست خدای من. و وقتیکه این ستاره غروب کرد گفت نه و خدا نباید که غروب بکند و من غروب کنندگان را دوست ندارم. بعد توجهش شد به ماه که خیلی بزرگتر و نورانی تر از ستاره بود و گفت خدای من اینست. دید ماه هم غروب کرد و گفت این هم خدای من نبود چون غروب کرد. شب را گذراند و روز شد و خورشید آمد و گفت این خدای من است از همه نورش بیشتر بود. در این عالم پندارش بود که خورشید هم غروب کرد. گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم. ابراهیم تا اینجا گرفتار وهم و خیال است و دارد باشتباه میافتد. آنکه درایمانش مثل کوه استوار و محکم بود باز گرفتار وهم و خیال شد و دید که داوریهایش دارد غلط میشود. بعد باین نتیجه رسید که من خدا را در آسمانها نباید پیدا کنم. خدا را در وجود خودم باید پیدا بکنم. این اولین نکته بسیار بسیار جالبی بود که در وجود پیامبر پیدا شد که درک کرد خدا در درون من است و در آسمانها نیست که من او را بجویم. من خودم را باید بشناسم و خدا را در وجود خودم پیدا کنم و همین کار را کرد. منظور مولانا اینست که ای جوینده حقیقت وقتیکه ابراهیم خلیل که ایمانش مثل کوه استوار است، پندار و گُمان و خیال او را فریب بدهد و گول بزند پس تو دیگه چه جور هستی و ما را بطریق اولا میتواند گول بزند. چه بکنیم که توهم و خیال نداشته باشیم؟ باید یقین پیدا کنیم. تا اینکه در مورد حقیقتی یقین پیدا نکرده ایم بسویش نرویم. وگرنه داریم ادای جستن حقیقت را در میآوریم.
2650 گفــت: هـذا ربـی ابــراهــیــمِ راد چـون کـه اندر عـالِ وهـم اوفــتـاد
2652 عــالـمِ وهـم و خـیـالِ چـشم بـنـد آن چـنـان کُـه را ز جـای خـود کـنـد
در دو بیت فوق همان ها را میگوید که در تفسیر بیت قبل از آن بیان گردید و احتیاج به تفسیر ندارد.
2654 غـرق گشـته عـقـل هـای چـون جِبال در بَـحارِ وهـم و گــردابِ خـیـال
جبال یعنی کوه ها جمع جِبل است بمعنی کوه. بَحار جمع بحر است و یعنی دریا ها. عقلهائیکه آنقدر گسترده بودند و بزرگ بودند در استواری و عظمت مثل کوه ها بودند . آن عقلهائیکه در بزرگی مثل دریا ها بودند؛ همه اینها را گرداب خیال از بین بردشان. پس تو بعقل خودت نناز. فکر نکن که این عقل تو استوار و بهترین عقلهاست. اگر بتاریخ مراجعه بکنی و اگر تاریخ چرائی و علتها را بخونی آنوقت می بینی که کسانیکه خودشان را بسیار عاقل میدانستند یا مردم آنها را عاقل میدانستند آنها گرفتار خیال و توهم شدند و عقلشان توسط گردابِ تَوهم از بین رفت.
2655 کوههارا هسـت زین طوفانِ فُضوح کـو امـانی؟ جز که در کـشـتیّ نوح
زین طوفان، اشاره بطوفان نوح است که در تمام کتابهای آسمانی آمده. فضوح یعنی رسوائی. اشاره باینست که وقتی این طوفان آمد کوهها را فرا گرفت و از زمین و آسمان آب جوشید و بارید و آب از کوه رفت بالا و مردم هم قبل از آب هی به بالای کوه میگریختند. و نوح بدستور خداوندش پیش یبنی کرده بود کشتی بزرگی ساخته بود و برای پناه بردن از آن طوفان نوح هفتادو چند نفر از پیروانش بکشتی در آمدند و جان بسلامت بردند. کو امانی یعنی کو جای امنی غیر از کشتی نوح. حالا کشتی نوح را از کجا پیدا کنیم؟ در اینجا منظور از کشتی نوح انسانهای بحقیقت پیوسته هستند تو بآنها پناه ببر و خودت را در اختیار آنها پناه بده و آنوقت از خیال و توهم و گُمان در امان باقی میمانی. این طوفان نوح از نطر علمی هم هنوز بدنبالش هستند که آن کشتی را پیدا کنند. بآنجا رسیدند که آن در کوهی بنام جودی که آرآرات امروزی باشد در آنجا این کشتی پائین آمده. وقتی آب فروکش کرد این کشتی روی این کوه پائین آمد. زمین شناسان و محققان سخت کوشش میکنند که ببینند آیا آثاری از این کشتی پیدا میکنند یا نه
2656 زیــن خـیـالِ رهــزنِ راه یــقـیــن گَشـت هـفـتادو دو مـلـت اهــل دِیـن
از این خیالیکه راه زن راه یقین. راه یقین یعنی کسیکه اعتقاد تزلزل نا پذیر دارد، باز هم خودش خیال میکند که اعتقادش تزلزل ناپذیر است. باز هم اعتقادش یقین نیست. در مصراع دوم, مسلمانان هفتاد و دو فرقه شدند. مولانا میگوید این مسلمانان در اثر اختلافهای کوچک و خیال و توهم و گُمان از هم جدا شدند و در آخر به هفتاد و دو گروه تبدیل شدند. یعنی اینکه من گُمان میکنم که این درست است و آن یکی گفت که من خیال میکنم که آن یکی درست است و دیگری گفت همه شما اشتباه میکنید و حرفی که من میزنم درست است. همه اینها در اثر خیال و گمان و تصور بود. همه این حرفها همه اش یکیست و از نظر مولانا و حافظ هیچ کدام از این فرقه ها بحق نیستند و اینها همه گرفتار تعصب هستند. اگر که یک ُسنی و یک شیعه امروز واقعا حقیقت را دریافته بودند دیگر تعصب نداشتند. کسیکه بحقیقت برسد اولین چیزیکه بآن میرسد اینکه تعصب از او دور شود. اینها نشانه عدم دانائی و تعصب و گمان و خیال است.
2657 مَـردِ ایـقـان رَسـت از وَهـم و خیال مـوی ابـرو را نــمــی گـوید هِلال
مرد ایقان یعنی مرد صاحب یقین. مردیکه تزلزل در ایمانش نیست و یا لا اقل خیال میکند که نیست. باید یاد آوری شود که کلمه مرد که میآید منظور مولانا جنسیت مذکر و یا مؤانس نیست و منظور همه آدمها چه زن و چه مرد. در بیت فوق میگوید کسیکه ایمان دارد و به ایمانش یقین دارد، گمان و تصور هم ندارد. در سابق مردم برای اینکه بفهمند که اولین روز ماه رمضان کی شروع میشود شیها بدنبال هلال ماه میگشتند. هلال نازک ترین ماه است که در سه شب ماه قمری در افق ظاهر میشود. اصل آن شب اول است که باریک ترین هلال را داراست. عمَر خلیفه مسلمین با یارانش رفته بود که هلال را رؤیت کنند. یک پیر مردی دفعتا گفت که من هلال را دیدم. عمر گفت ندیدی و تو خیال میکنی. چشم من از چشم تو تیز بین تر است. موی ابرویت را تر کن و بکنار بزن. پیر مرد همین کار را کرد و متوجه شد که آن چیزیکه او دیده بود موی ابرو بود و نه هلال ماه. موی ابرو را نمیگوید هلال.
بسیاری از انسانها هستند که موی ابرویشان گمراهشان میکند یعنی انگار گرفتار وهم و تصور و خیال و پندار هستند. مولانا مثالهای زیادی میزند که بتواند منظور اصلیش را هر طور شده به خواننده مثنوی روشن کند. این مثالها همگی عامیانه و قابل لمس هستند و تکرار هم میکند که هرکسی بنوبه و سلیقه خودش از مثالها بهره گیری کند و بدلش بنشیند. دو نفر که سالهاست همدیگر را ندیده اند و حالا بهم رسیدند و یکی از آندو جواب سلام اولی را یک کم یواش تر میدهد و یا نمیفهمد که دوست قدیمیش سلامش کرد و یا حال و حوصله ندارد که جواب بدهد. نفر اول که سلام کرده بود فوری خیال و توهم ورش میدارد که این آدم حالا با من دشمن شده. و همه چیز را بهم میریزد. در زندگی وقتی که میخواهی قضاوت بکنی باید که باور ناب داشته باشی و یقین داشته باشی.
2659 صـد هـزاران کشـتیِ با هول و سَهم تـخته تـخته گـشـته در دریـای وَهــم
مولانا وقتی از اعداد استفاده میکند هیچ وقت مفهوم عددی ندارد. در اینجا میگوید صد هزاران کشتی منظورش تعداد زیادی کشتیست. کشتی اینجا کشتی عقل است. با هول و سَهم کلمه سَهم بمعنی ترس است. کلمه سهمگین هم از همین سَهم است. هول و سهم هردو یکیست یعنی ترس. کشتی را از تخته و چوب میساختند. اگر که این کشتی را عقل بگیریم صد هزاران از این کشتیهای محکم از ترس و بیم بیهوده که همه اش بر اساس وهم و خیال بوده تخته تخته گشته یعنی پاره پاره گشته یعنی از هم جدا شده و از بین رفته. عقل ها هم متزلزل شده و دیگر تزلزل دارند و پایداری و استحکام ندارد. آنکه اینقدر با شکوه میآید.
2660 کـمتـرین فـرعـونِ چُسـتِ فـیلسـوف ماهِ او در بـرجِ وَهـمـی در خـسـوف
این کمترین آدمهای گرفتار وهم و خیال فرعون است و بسیار چست و چالاک بود. چست بمعنی خیلی زرنگ. اصلا فیلسوف بود. در تاریخ آمده که بسیار دانا بود. با وجود اینکه خیلی زرنگ و دانا بود. ماه ابرش گرفتار ماه گرفتگی شد. اینجا عقل را تشبیه کرده به ماه. ماه او یعنی ماه عقل او. برج یعنی منطقه و برج وَهمی یعنی در منطقه وَهمی. خسوف یعنی ماه گرفتگی. مسیر زمین بدور خورشید یک دایره تصوری و فرضی است. منجمان می ایند و این دایره فرضی را به دوازده قسمت تقسیمش میکنند. هر قسمتی را میگویند یک برج. و همه اینها را میگویند منطقت البروج. منطقه برج ها ودوازده تا برج است. که چیزی شبیه دوازده ماه سال میشود. حالا عقل ماه مانند این فیلسوفِ زرنگی که اسمش را فرعون گذاشته ایم در یکی از این برجها ماه عقلش گرفتار ماه گرفتگی شده. وقتیکه ماه گرفتگی میشود ماه تاریک میشود و میگویند ماه در خسوف رفت و یا ماه درگرفتگی رفت. در مصراع دوم میگوید آنهمه وهم و خیال و تصور ماه عقلش را به خسوف برد. برای اینکه او واقعا خیال کرد که خداوند است و بمردمش گفت من پروردگار بزرگ شما هستم. البته خیال میکرد و همین خیال و توهم ماه خیالش را در گرفتگی برد و به چه بد بختی افتاد.
2661 چـون ترا وَهـم تو دارد خـیـره ســر از چـه گـردی گِـردِ وَهـمِ آن دگـر؟
خیره سر یعنی گیج و حیران. میگوید ای بی خبر درحالیکه پندار و خیال و تصور تو را گیج و حیران کرده و تو مغلوب شک و خیال خودت شدی بچه سبب اطراف کس دیگری میگردی که پندار او را و خیال او را به یقین تبدیل کنی؟ و از بین ببری, تو خودت گرفتار خیالی از چه گِرد وَهمِ آن دگر هستی؟ دنبال این هستی که وهم و خیال دیگران را پیدا کنی و از بین ببری؟ تو نمیتوانی از بین ببری اول باید وهم و خیال خودت را از بین ببری. اشاره است به مرشدان دروغی که گرفتار وهم و خیال شده اند و بقول مولانا خیره سرند و گیج هستند و سر گردانند حالا ادعا میکنند که ما میخواهیم یقین و باور را بدهیم به دیگران. آنها نمیتوانند اینکار را بکنند. اول باید این مداوا را در باره خودشان انجام بدهند. هرکس که مغلوب پندار خودش هست، گرفتار است و نمیتواند دیگری را از گرفتاری نجات بدهد. کسی که گرفتار وهم و خیال خودش هست گرفتار خود بینی هست. این خود بینی منشأ خیال و توهم است. چگونه یک شخصی خود پسند میشود. میگوید من از همه برتر هستم. این خود پسندی از کجا آمده. از پندار است خیال کرده که او از همه برتر است. خیال کرده که از همه کبیر تر و بزرگتر است. پس این آدم گرفتار تکبر و خود بزرگ بینی است. این اول گمراهی و گرفتاریست.
2662 عـاجـزم مـن از مـنـی خـویشـتـن چـه نشـسـتـی پُر مـنـی تو پیشِ مــن
مولانا در اینجا مثل یک معلم است و فروتن. میگوید من از منیت خودم عاجز شدم. بعنوان یک معلمی که درس میدهد به شاگردش. معلم باید فروتن باشد. بعنوان اینکه درس بدهد به شاگردانش میگوید من گرفتار منیّت خودم هستم. ای کسیکه دور و بر من نشستی و ای مرید من که پیش من پر از منیّت نشستی و میخواهی من منیّت تو را از بین ببرم, من خودم گرفتا منیّت هستم و تو نمیدانی که من خودم گرفتار هستم. چرا مولانا دارد این حرف را میزند؟ آیا شک داشت؟نه واقعا گرفتار منیّت بود نه. این یک شیوه درس معلمی ست و درس مرشدی و درس راهنمائیست. اگر که یک معلم و یک مرشد بین خودش و مریدانش خیلی فاصله بیاندازد، این خود، آن مرید و شاگرد را رانده میکند و ازش دور میکند. برای اینکه این کار نشود و شاگردش باو نزدیک شود میگوید که من هم پُر از منیّت هستم. کم کم که این مرید نزدیک شد کم کم میفهمد که این مرادش از زندگیش معلوم است که منیّت و تکبر ندارد. ببینید که در عرفان کار بکجا میرسد که وقتی یک عارف میخواهد درس بگوید حتی یک صفت بد را هم بخودش نسبت میدهد روی یک قصدی و منظوری.
2663 بِی مـن و مـائی همــی جویـم بجــان تا شوم من گویِ آن خوش صَولَـجان
بی منی و مائی یعنی نداشتن خود پرستی و خود بینی. صولجان عربی چوگان است. میگوید این چوگان بازان وقتی چوگان بازی میکنند آن چوبی که در دستشان هست سر این چوگان کمی منحنی ست و همین را به توپ میزنند توپ بطرفی که میخواهند میرود. میگوید من میخواهم منی و مائی نداشته باشم و مثل یگ گوئی باشم که آن چوگان حقیقت بمن بخورد و من را ببرد بآنجائی که باید بروم. اگر که این گوی قرار بود که بگوید من منم و من نمیخواهم این طرف و آنطرف بروم آنوقت هیچ وقت به هدفی که میخواست نمیرسید. آن گوی زن است که میداند گوی را بچه طرفی بزند. میگوید من میخواهم من و مائی را از خودم دور کنم و تسلیم بشوم مثل آن تسلیمی که گوی بچوکان حقیقت میشود.
2665 هرکه بـی مـن شـد هـمه مـنها خود اوسـت
دوسـت جـملـه شـد چو خود را نیست دوست
هر کس منیّت خودش را از دست داد، هرکس گفت که من اصلا نیستم و وجود ندارم، منیّت ندارم و بی منم یعنی بی خود پرستی و بی تکبر آنوقت همه مردم مال او میشوند و همه منها از اوست، آن منها وجود افراد است. وقتیکه وجود خودش را نا دیده گرفت و بی من شد، همه وجودها و همه منها جذب او خواهند شد. در مصراع دوم اگر که خودش را دوست نداشته باشد یعنی اگر که بی من شده باشد آنوقت همه مردم دنیا دوست او هستند. این یکی از آئینهای دوست یابی است. چگونه دوست پیدا کنیم؟ باید مردم فکر بکنند که تو برای وجود خودت، آن منیّت و تکبر و برتریّت را قائل نیستی و فروتن هستی و تواضع داری و خاکسار هستی. این را باید مردم در باره تو فکر بکنند.
2666 آیـیـنـه بـی نـقـش شـد, یـابـد بـهـا زآن که شـد حـاکـیّی جـمـله نـقـشـهـا
آئینه بی نقش شد یعنی شفاف شد. اگر کسی روی آوینه با رنگ و روغن نقاشی کند, این آئینه چیزی درش منعکس نمیشود. ولی آئینه بی نقش و شفاف است و چیزی رویش نقش نشده و به همین دلیل بها و ارزش پیدا کرده. آنوقت همه چیز درش منعکس میشود. زان که شد حاکیّی یعنی از آنکه حکایت کننده شد و منعکس کننده همه صورتها و نقش ها شد. لذا هر صورتیکه جلوی آن بایستد در آن منعکس میشود و از آن چهره ها حکایت میکند. در صورتی اینطور است که آئینه خودش نقشی نداشته باشد. حالا دل آدمی هم مثل این آئینه است و باید که بی نقش باشد و سیقل خورده باشد و از این نقشها خالی باشد. وقتیکه اینطور شد و از نقشها خالی شد آنوقت نقشهای حقیقت در آن منعکس میشود. باید پاک کرد از زشتیها و از خود بینی ها، تکبر ها، حسد ها و بالا تر از همه اینها از کینه ها. عده ای میگویند هرچه که تو بگوئی من میتوانم این کار را بکنم.میتوانم تکبر نداشته باشم, حسادت نداشته باشم, میتوانم خود پرستی هم نداشته باشم ولی کینه را نمیتوانم از دلم بیرون کنم. پس تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی اصل کار همین است. تو قبل از اینکه حسادت و حرص ورزی و آز را بیرون کنی باید کینه را بیرون کنی. این کینه یک غده سرطانیست که تا آخر عمر با خودت حمل میکنی در حالیکه آن شخصیکه تو نسبت باو کینه داری یک آدمیست که یادش نیست و رفته پی کارش. سلام تو را دیر جواب داد و رفت. او ممکن است تا آخر عمر تو را نبیند ولی تو داری این عقده سرطانی را با خودت حمل میکنی.