تفسیر قسمت چهارم:
مولانا از مثنوی معنوی در سه قست گذشته بحثی را آغاز کرد که این چهارمین قسمت از آن بحث هست که در اینجا پی گیری میکنیم. داستان باینجا رسیده بود که روباه داشت تعریف فراوانی از خوش آب و هوائی و خرمی محلی که در تزدیکی همان جا بود برای خر ساده لوح تعریف میکرد. مولانا میگوید که ساده لوحان از این روباه صفتان نمی پرسند که تو که از این محل آباد و پُر سبزی و خوش آب هوا میائی باید شاداب باشی و من چنین شادابی در تو نمی بینم. این خر ساده لوح این سؤال باین مهمی را از روباه نکرد در هر حال این روباه اینقدر پافشاری کرد تا بلاخره این خر ساده لوح گول خورد و روباه موفق شد که خر را با خودش به آن بیشه ببرد و حالا داستان را دنبال میکنیم.
2516 روبه اندرحـیله پایِ خود فـشرد ریش خر بگرفت و آن خررا ببرد
پای فشردن یعنی اصرار کردن. روباه با حیله ایکه در سرداشت بخر اصرار کرد. در مصراع دوم ریش یک کسی را گرفتن و بردن یک اصطلاح است یعنی کسیکه نمیخواهد بجائی برود او را وادار کنند که بآنجا برود و ریشش را گرفته اند و دارند بآن سو میکشند. روباه بدون اینکه خر راضی باشد ریشش بگرفت و او را کشاندش به سوی بیش شیر.
2517 مُـطرب آن خانـقه کو؟ تا که تَفت دف زند که خربرفـت و خر بـرفت
این برگشت میکند به آن حکایتی که در دفتر دوم آورده. یک صوفی از راه رسید وجائی نداشت و وارد خانقاه شد. خرش را سپرد بدربان این خانقاه و رفت برای استراحت در یکی از اطاقهای این خانقاه بخواب رفت و صوفیان گرسنه خرش را فروختند و با پول آن غذای مطبوئی تهیه کردند و گذاشتند وسط و در حالیکه بخار از این غذا بیرون میآمد دور آن حلقه زدند و میرقصیدند و میگفتند: خر برفت و خر برفت و خر برفت. و مطربی که در آن خانفاه بود این آهنگ خر برفت و خر برفت را مینواخت. در اینجا مولانا میگوید آن مطرب کجاست که حالا بیاید و دف بزند و بگوید خر برفت و خر برفت.
2518 چون که خرگوشـی بَرَد شیری بچـاه چـون نـیـارد روبـهـی خـر تــا گـیـاه
بر میگردد بدفتر اول. قضیه اینطور بود که شیری بود و در بیشه ای زندگی میکرد در مجاور آن نخجیران بودند. نخجیران یعنی شکارشوندگان، حیوانات شکار شونده. اینها در آرامش بسر میبردند ولی آرامش آنها بهم خورده بود بخاطر آن شیری که بآن بیشه زار آمده بود برای اینکه مرتب میآمد و یکی دوتا از این حیوانات را شکار میکرد و می برد و آرامش اینها را بهم زده بود.یکی از این روزها که شیر آمد باو گفتند که تو آرامش ما را بهم مزن و ما با تو قرار میگذلریم که هر روز قرعه میکشیم و قرعه بنام هرکس که بیرون آمد ما آن را خودمان برای تو میفرستیم و لازم نیست که تو زحمت بکشی و بیائی. شیر قبول کرد. هر روز قرعه میکشیدند و روزی یکی با پای خودش میرفت و خودش را به شیر معرفی میکرد. یک روز قرعه به یک خرگوش افتاد.خرگوش گفت این که نمیشود ما هر روز بپای خود برویم و خودمان را بکشتن بدهیم. من یک فکری دارم و یک کاری میکنم که همه شما را نجات بدهم. شمه صبر کنید و ببینید که من چکار میکنم. خر گوش برای رفتن بطرف شیر معطل کرد و دیر کرد. وقتیکه رفت شیر بسیار خشمگین بود و گفت تو چه جرئتی کردی که دیر بیائی. با منی که پادشاه شما هستم قرار داد بستید. شما اگر قرارداد خودتان را انجام ندهید میآیم و همه شما را از بین میبرم. خرگوش گفت صبر کن ببین من چی میگویم. شیر گفت اصلا تو چی و کی هستیکه من صبر کنم که حرفت را گوش کنم.گفت صبر کن و ببین من چرا دیر آمدم تقصیر من نبود. قرعه بنام خرگوشی در آمده بود که خیلی از من چاقتر و مرغوبتر بود. این خرگوش را داده بودند بدست من که بیاورم بدست تو. سر راه یک شیر دیگری آمد و جلو من را گرفت و گفت که این خرگوش را کجا میبری؟ گفتم دارم می برم برای پادشاه خودمان. آن شیر گفت پادشاه شما دیگر کیست. گفت نه پادشاه اینجا منم . گفتیم نه ما پادشاهی داریم . گفت من هردوی شما را اینجا نگه میدارم. ما خواهش و تنما کردیم که بگذار برویم و لا اقل از پادشاه خودمان خدا حافظی بکنیم و بر گردیم. شیر اول قبول نمیکرد و بلاخره راضیسش کردیم. گفت پس یکی از شما را گرو میگیرم و آن خرگوش چاقه را گرو گرفت و رفت توی چاه و گفت منتظرم که بروی و خدا حافظی کنی و زود بر گردی. شیر واقعی گفت آخر در اینجا یک شیر بیشتر نیست. خرگوش گفت چرا تو خبر نداری اگر تو این شیر را از بین نبری دیگر اصلا ما نمیتوانیم غذای روزانه تو را فراهم کنیم.شیر پرسید این شیر کجاست و خرگوش گفت رفت داخل یک چاه. گفت بیا برویم ومن بتو نشان بدهم. شیر گفت خُب تو جلو برو. خرگوش جلو افتاد و شیر هم پشت سرش و بردش سر یک چاه حالا شیری در کار نبود و این خرگوش قصه را ساخته بود.خر گوش به شاه گفت این خرگوشی که من میگویم توی این چاه است و مقداری خودش را از لبه چاه عقب کشید. شاه گفت چرا جلو نمی روی خرگوش گفت من میترسم. تو بیا من را بغل بگیر با هم میرویم سر چاه آنوقت من میتوانم بیایم. وقتی رسیدند سر چاه شیر نگاه کرد توی چاه عکس او و خرگوشی که در بغلش بود افتاد در آب چاه. خرگوش گفت اینهاش این آن شیر و خرگوشی که گروگان گرفته. شیر این خرگوشی که در بغلش بود ول کرد و پرید توی چاه و خفه شد. این شرح مختصری بود از دفتر اول. حالا می بینید وقتی میگوید چون که خرگوشی برد شیری بچاه چون نیارد یعنی چرا یارای آن را نداشته باشد که یک روباه خری را به مرغزار بیاورد. اینجا راه رفتن نیست بلکه توانائی داشتن اینکه خر ساده لوحی را گول بزند. وقتیکه یک خرگوش میتواند یک شیری را بچاه بیاورد چگونع یک روباه نمیتواند یک خری را بچمن زار ببرد, مصلما میتواند بدلیل اینکه روباه مکرش از خرگوش بمراتب بیشتر است. عقل خر هم از عقل شیر کمتر. اگر آن شیر گول خرگوش را خورد و از بین رفت پس این خری که کم عقل تر از شیر است و در برابرروباه مکار قرار گرفته مصلم است که گول روباه را میخورد.
2519 گـوش را بـر بـنـد و افـسونها مَـخَور جــز فـسـونِ آن ولــیِّ داد گــر
افسون یعنی نیرنگ و حیله ایست که روباه صفتان بکار می برند. فسون کوچک شده افسون است. افسون بعضی وقتها بار مثبت دارد و بعضی وقتها بار منفی دارد. افسون یک وردی هست که در گوش آدمی خوانده میشود و اگر آن ورد باقصد صداقت باشد تأثیر خوب میکند در ذهن آدم و اگر که از روی شیطان صفتی باشد اثر بد خواهد گذاشت. افسونی که در مصراع اول است بار منفی دارد. افسونی که در مصراع دوم آمده بار مثبت دارد و یعنی سخنان شور انگیز دوست عاقل. ولی بمعنی دوست است ولی چه دوستی. دوست صدیق خدا را میگویند ولی. اشاره هست به انسانهای کامل. باز هم مولانا میخواهد بگوید با خودتان نگوئید که من توانائی این را دارم که گول نخورم. هرچه که شما توانائی داشته باشید مکر این روبه صفتان بیشتر است و بایستی بسیار دقت کنید و گوشتان را بر بندید یعنی ببندید تا صحبت این مکاران را نشنوید وگرنه مکار فراوان است. بقدری هم قشنگ حرف میزنند و جملاتی که بکار میبرند درست است ولی قصد و نیتشان بد است. مولانا میگوید فریبکارانی هستند که سخنانشان درست است میآیند پهلوی شما می نشینند و در گوشتان میخوانند ولی قصد و نیتشان خراب است شما کار به سخنان آنها نداشته باشید و کار بحرفشان هم نداشته باشید گوشتان را ببندید. در عوض در همین جامعه هم کسانی هستند که بحقیقت رسیده اند. اینها انسانهای کامل هستند و بحقیقت رسیده اند و شما گوشتان را باین بحقیقت رسیدگان باز کنید. این حقیقت رسید گان کم نیستند. خود مولانا یکی از این انسانهای بحقیقت رسیده است. آن حقایقی را که دریافته با شما در میان میگذارد. او همیشه دارد با شما صحبت میکند. مولانا از اینجا چنان غرق مطالب عرفانی خودش میشود، درست مثل اینکه سیلی میآید و مولانا را با خودش می برد و داستان را میگذارد و غرق میشود در این افکار عرفانی خودش.
2520 آن فـسـون خوشـتـر از حــلــوای او آن کـه صـد حـلواست خاک پـای او
درست است که این افسون است ولی این افسونی که میکند اینقدر شیرین است که شیرین تر از حلوای اوست. او انسان کامل است. صد حلوا خاک پای این افسون او هست. یعنی هرچه حلوا شیرین باشد, حرفهای این انسان بحقیقت رسیده شیرین تر است..
2521 خُـنب هـای خـسـروانی پُـر زمــی مـایـه بُـرده از مــیِ لــبـهـایِ وی
خُنب همان خم است. در آخر مصراع دوم وی اشاره بـآن انسان بحقیقت پی برده است. میگوید خمهای شاهانه پُرازمی، مایه و سرمایه گرفته و سرچشمه گرفته ازمیِ لبهای این انسان کامل. در نظر بگیرید که خسرو بمعنای شاه. هر شاهی یا خسروی یک انباری دارد که خم خانه اوست. در این خمخانه شراب میریزند. میگوید این شرابهائی که در این خمخانه میریزند شراب معمولی نیست, شراب شاهانه است. میگوید این شرابهائی که در خم خانه شهان هست اینها خو گرفته و مایه گرفته و نشان گرفته از این می لبهای این آدم بحقیقت رسیده. درست است که این افسون است ولی این افسونی که میکند اینقدر شیرین است که شیرین تر از حلوای اوست. او انسان کامل است. صد حلوا خاک پای این افسون او ست. یعنی هرچه حلوا شیرین باشد, حرفهای این انسان بحقیقت رسیده شیرین تر است.
2522 عاشـق مــی بـاشد آن جانِ بـعــیــد کو مـیِ لـب هایِ لـعـلش را نـدیـد
عاشق می باشد اینجا می انگوری است. جان بعید یعنی جان دور افتاده و فاصله افتاده از معرفت. کو یعنی که او. می های عرفانی لب لعل این انسان بحقیقت رسیده را ندیده یعنی نچشیده. مولانا میگوید هر کسیکه می لبهای این انسان کامل را نچشیده نمیداند که یعنی چی آنوقت میروی سراغ می انگوری. کسی میرود سراغ می انگوری که می حقیقت و معرفت را و می عرفان را از لبهای این انسان بحقیقت رسیده نچشیده باشد.
2523 آبِ شـیـرین چون نـبـیـنـد مرغِ کـور چـون نگـردد گِـردِ چشـمه آب شور
میگوید مرغ کوری را در نظر بیاورید که اصلا نمیداند که آب شیرین کجاست و این مرغ کور دارد در اطراف چشمه آب شور دور میزند. این مرغ عذرش پذیرفته است و چشمش نمی بیند اصلا نمیداند که آب شیرین کجاست اصلا آب شیرین را تجربه نکرده و همیشه آب شور خورده و دور و بر چشمه آب شور هم زندگی کرده. آن انسانهائی هم که می های عرفان و معنویت را از لب آن انسانهای بحقیقت رسیده نچشیدند و مست عشق حقیقت نشده اند خُب آنها هم چیزی نمیدانند و میروند سراغ می انگوری، مثل آن مرغی که در عمرش آب شیرین نخورده. انسانها بعضی اوقاط چشم دلشان کور است و آنوقت نمیتوانند آب شیرین معنویت را از آب تلخ گمراحی تشخیص بدهند
2524 موسیِ جـان سـیـنـه را سـیـنـا کــنــد طـوطـیـانِ کــور را بـیـنـا کـنـد
موسی جان قدرتیست که میتواند سینه را روشن کند. این یک اصطلاح است و از آن داستان موسی آمده که بکوه طور سینا رفت و دید که از درختی نور میآید و بعد با آن صحبت کرد و درخت باو گفت من خدای تو هستم و تکلم کردند با همدیگر و آن درخت آنقدر نور داد که تمام کوه طور را روشن کرد. حالا اینجا هم میگوید که جان تو هم موسی دارد که سینه تو را روشن میکند. طوطی مقلد است و نمیداند حرفی را که میزند چه معنی دارد. چیزیکه یاد گرفته فقط میرود و تقلید میکند. این طوطی کور را هم از حالت مقلد بودن بیرون میآورد و او را طوطی محقق میکند و باو بینائی میبخشد. این انسان بحقیقت رسیده همان کاری میکند که آن درختیکه نور میداد در کوه طور سینا کرد. چشم دل کور دلان را هم که هرچه دیگران بآنها گفته اند کور کورانه تقلید کرده اند، آنها را هم چشم دلشان را بینا میکند.
2525 خسـرو شـیـرینِ جان نوبت زدهست لا جرم در شهر قند ارزان شده است
خسرو شیرین جان یعنی خسرو که سلطان است, سلطان واقعی عالم برین چهان هستیست و آن مبدا حقیقت و آن سلطان جان رهروان حقیقت است. رهروان حقیقت آن جویندگان حقیقت هستند، آنها نوبت زده اند. سابق بر این بالای دروازه های شهر و یا بالای مناره ها یا بالای قصر شاهان برای چیزهای مختلف پنج بار نقاره میزدند که مثل طلب بود و میگفتند نوبت زده اند. برای هر نوبت هم میگفتند که چکار باید بکنند. این نقاره ها وسیله خبر رسانی بود. میگوید خسرو شیرین جان نوبت زده است که معنویت هست، معرفت هست و هنوز شاه در جای خودش هست لاجرم یعنی ناگزیر در شهر وجود ما قند ارزان شده است. قند آن معارف و معنویتها و راز های حقیقت ارزان شده است. یعنی خیلی فراوان شده است.
2526 یـوسـفـانِ غـیـب لـشـگـر مـیـکشـنـد تنگـهـایِ قـنـد و شــکَّر مـیـکشـنـد
در بالا گفته شده بود که مولانا را سیل معرفت دارد می برد. یوسفان غیب یعنی آن غیبها، بخششهای عالم براین, اینقدر این بخششهای عالم براین از مبدئی میآید، از آن مبد ئی که همچون یوسف زیبائی دارد, نه اینکه شکلش زیباست بلکه رقتارش زیباست لشگر میکشد یعنی با تمام قدرت دارد میآید بسوی شهر وجود ما. تنگ یعنی لنگه بار. لنگه های قند و شکر میکشد. یعنی لنگه های قند و شکر با خودش دارد میآورد. در بیت بالائی گفته که قند فراوان شده و حالا دیگر قند فراوانتر هم میشود. ارزان بوده و ارزانتر هم میشود. معرفت توزیع و پخش میشود.
2527 اشـتـرانِ مـصـر را رَو ســوی مــا بـشـنـویـد ای طـوطـیـان بـانـگِ دَرا
در قدیم شکر های مصر معروفترین بود و شکرهایش هم مثل امروز نبود. شکر های قهوای رنگ با دانه های درشت بود ومردم برای مصرف بایستی اینها را میشکستند و مثلا در چای یا قهوه میریختند. طوطی هم که عاشق شکر بود با منقارش میشکست و میخورد و بآن میگفتند طوطی شکر شکن شیرین گفتار. در مصراع دوم میگوید ای طوطیان بشنوید ای طوطیانیکه عاشق شکر هستید. بانگ زنگ این شتران را بشنوید. بانگ دراینجا یعنی صدای زنگ. در مصراع اول گفت که قافله شتر های مصریان دارند میآیند. ای کسانیکه دنبال شکر حقیقت هستید و در جستجوی شکر معنویت هستید گوش فرا دهید این قافله شکر حقیقت دارد میآید. چشم و گوش دلتان صدای این زنگهای این شتر ها را میتواند بشنود. ای انسانهائیکه مثل طوطیان که عاشق شکر هستند و شما هم عاشق شکر معنویت هستید دل خوش دارید دارد میآید بسوی شهر وجودتان. آن شکرها از مصر میآمد ولی این شکر ها از مبدأ حقیقت میآید.
2528 شــهـر ما فـردا پُـر از شـکـر شـود شــکّـر ارزان اسـت, ارزان تر شـود
میگویند وقتی مولانا داشت اینگونه صحبت میکرد ، اگر کسی باو کارد میزد اصلا متوجه نمی شد. بایزید بسطامی هم همین طور بود. اصلا اینها در معنی کامل بی خویشتن از خود بودند. غزلیاتیکه در دیوان شمس میگوید در حال رقص سماع میگوید و آن هم از خودش بی خود است. ولی اینجا غزل نیست که در عالم رقص باشد اینجا بکل رفته به عالم خودش و غرق شده. در بیت فوق میگوید فردا در شهرما یعنی شهر وجودمان و نه این شهری که در آن زندگی میکنیم. فردا شهر وجودمان پر از شکر شیرین معرفت میشود. معرفت ارزان است از این هم ارزاتر میشود. روز بروز این شکر ارزان تر میشود.
2529 در شِـکـر غـلـطـیـد ای حـلـوائـیـان هـمچـو طـوطـی کــوریِ صـفـرائیان
و میخواهید غلط بزنید در این شکر، حالا اینها کدام حلواسازان هستند نه آن حلواسازانیکه
باقلوا میسازند نــه….بلکه آنهائیکه حلوای معرفت و حلوای معنویت میسازند. در این شکری که مایع این حلوای معنویت شماست غرق میشوند مثل طوطی که عاشق این شکر است. بکوری چشم صفرائیان. صفرائیان یعنی آدمهای خشمگین هیچ چیز نپذیر همه چیز را انکار کن و با عصبانیت همه چیز را انکار میکنند. میگویند اینها حالت صفرائی مزاج هستند.
2530 نیشکَر کوبـیـد کار ایـنـست و بـس جـان بـر افشانـیـد یار ایـنـست و بس
نیشکر کوبید در نظر بگیرید که معرفت که مثل شکر شیرین است اول در نیشکر است. اگر که میخواهیذ شکر معنویت را دریابید ، نیشکر ها را بکوبید. نیشکر های معنویت را بکوبید و شکرش را ببرید آنوقت حقیقت را درک میکنید. یعنی باید بروید به عمق و این چیزها سطحی نیست که یک چیزی بشنوید و درکش کنید. بروید و این انسانهای حقیقت یافته را پیدا کنید و اینها را از وجودشان آن شکر حقیقت را بکشید و بیرون بیاورید. در این کارجان افشان کنید این انسانهای بحقیقت رسیده یار واقعی هستند و اینها یار شما هم میتوانند باشند.
2531 یک تُرُش در شهـر ما اکنون نمانـد چون که شیرین خـسروان را بر نشاند
اگر که آن شیرینی صفات انسانی بود این ترش صفت حیوانیست. اگر آن از معنویت بود این از حیوانیت است.میگوید حالا دیگر چیزی از حیوانیت چیزی در شهر وجود ما باقی نمانده. در شهر وجود ما یک صفت حیوانی باقی نمانده . میلیون ها حیوان انسان نما هست یعنی صفات حیوانی. سعی کنید که در شهر وجودتان آن ترشی ها را بزدائیذ و بجایش شیرینی معرفت بگذارید. خسرو عاشق شیرین بود شیرین خسروان را بر تخت بر نشاند. وقتیکه شیرین خسرو را بر تخت مینشاند و معشوق عاشق خودش را بر تخت می نشاند، بهترین روزگار برای آن عاشق است. خسرو از خدا میخواست که شیرین بیاید و او را بتخت بنشاند ولی شیرین روی خوش نشان نمیداد. ولی حالا در شهر وجود ما امری اتفاق افتاده که خسرو وجود ما را، شیرین معنویت آمده و بر تخت حقیقت و عرفان نشانده.
2532 نُقل بـر نُقل است و مِی بر مِی هلا بــر مـنـاره رَو بـزن بـانـگِ طـلا
نقل بر نقل است یعنی همه جا در شهر وجود ما شیرین است وهیچ جای وجود ما دیگر ترشی نیست یعنی صفات حیوانی دیگر نیست. نقل بر نقلست و می عشقست بر می عشق و عشق بر عشقست برو آگاه باش. سابق براین بالای مناره ها میرفتند و بانگ میزدند و مردم را بدو چیز دعوت میکردند. یکی بنماز دعوت میکردند با خواندن اذان و یا بالای منار میرفتند و اطلاعیه حکومتی را هم بلند بمردم میگفتند و یا بگرسنگان خبر میدادند که بیائید و غذا بخورید. در شهر وجود ما باجویندگان راه حقیقت همه صفات حیوانی رخت بر بسته و رفته است حالا. بروید بالای منارها و آهنگ حقیقت را سلا در بدهید و یعنی بمردم ابلاغ کنید که بیائید و حقیقت را بشناسید. ای باورمندانیکه جویای حقیقت هستید سفره طعام حقیقت افتاده شده. بیا ئید و روح خودتان را از این حقیقت ها تغزیه بکنید. بدن مادی ما غذای مادی میخواهد و روح ما غذای معنوی میخواهد.
2533 سـرکه نُـه سـالـه شـیرین مـی شـود سـنگ و مـر مـر لعل و زرّین می شود
میگفتند اگر سرکه خیلی بماند ترشیش را از دست میدهد وجود سرکه ما هم ترشیش را از دست داده. درست است که مانده ایم ولی ترشیمان را از دست داده ایم. دیگر شیرین شده ایم. سابق بر این میگفتند طلا و زر و لعل در اثر تابش آفتاب پیدا میشد. مولانا دارد آن باور پیشینیان را یاد آوری میکند. میگوید وضع طوری شده که سنگ وجود ما لعل شده و سنگ وجود ما زر شده. سنگ وجود ما آفتاب لازم داشت که اینطور بشود آفتاب حقیقت در وجود ما تابید و سنگ وجود ما را به طلا و لعل تبدیل کرد.
2534 آفـتـاب انـدر فـلک دَســتَک زنــان ذرّه ها چون عـاشـقـان بـازی کـنـان
2535 چشـمهـا مخمـور شـد از سبزه زار گُـل شـکـوفه مـیـکـنـد بـر شـاخـسـار
این آفتاب که میگوید واقعا خورشید است. دستک زنان یعنی دست زدن و پاکوبیدن در حال رقص کردن. خورشید فلک و خورشید آسمان هم برقص آمده دارد پای میکوبد و دست میزند. چرا؟ برای اینکه خورشید دیده که در شهر وجود ما دیگر ترشی و یا تاریکی باقی نمانده. نور باقی مانده، سنگ باقی نمانده و زر باقی مانده و خورشید هم دارد خوشحالی میکند. گل هم از خوشحالی شکوفه میکند بر شاخسار که وجود ما اینقدر سر مست شده از حقیقت.
2536 چـشـم دولـت سـحـرِ مطلق می کند روح شـد منصور اناالحق مـی زنــد
چشم دولت یعنی عنایت مبدأ حقیقت. سِحر مطلق میکند یعنی جادو گری کامل میکند. چه جادوگریی میکند؟ سنگ وجود ما را تبدیل به لعل و طلا کرده دیگر جادوگری از این بالاتر که نمیشود. این توجه آن مبدأ حقیقت است. این نگاهی که دولت کرده یعنی آن توجهی که آن مبدأ حقیقت بما کرده. همین حالت در حسین ابن منصور حلاج پیدا شده. تمام وجودش پُر از نور شد. تمام وجودش پُر از خدا شد و در نتیجه گفت من خدا هستم. اَنَ الحق یعنی من خدا هستم. اطرافیان نفهمیدند که چه میگوید و او را کشتند.این منصور حلاج نبود که میگفت من خدا هستم. این حقیقت بود، و خدا بود که در وجود او پُرشده بود و او بود که داشت میگفت من خدا هستم. نه اینکه منصور حلاج باشد که بگوید من خدا هستم.
2537 گـر خـری را می بـرد روبَه ز سَر گـو بـبـر تـو خـر مـبـاش و غـم مخور
کلمه سَر بردن یعنی عقل از سرش بردن. در مصراع اول میگوید اگر که عقل خر را یک روباه از سر میبرد، روباه فراوان است و تو خر مباش. آن خر ساده لوح بود و تو ساده لوح مباش و نگو ای وای چه روزگاریست.زمانه خیلی بد شده. درست است که زمانه بدی شده تو سعی کن که خودت را داشته باشی و همه نا راحتی هایت را بگردن روبه ننداز. حالا مولانا میگوید که ما میتوانیم آنطور بشویم. وقتیکه نور حقیقت تابید بر سنگ شهر وجود ما و استحالیه ای ایجاد کرد یعنی از حالتی به حالت دیگر برد و سنگ را بلعل تبدیل کرد و گِل را به زر تبدیل کرد پس بنابر این شهر وجود ما پُر از حقیقت است و ما هم همان حالتی را حس میکنیم که میگوئیم ما هم حقیقت هستیم. تمام این جهان هستی همه اش روی قانون و حساب است همه اش با فرمول ریاضی نوشته شده و همه اش ریاضی هست. خیلی هایش را نمی دانیم و بعضی هایش هم میدانیم. حقیقت اینست. اگر جهان هستی بنیادش روی حساب است، ما هم که جزئی از جهان هستی هستیم باید روی حساب زندگی کنیم. ما هم حد خودمان را نگه داریم و حد دیگران را هم نگه داریم، متجاوز نباشیم و حق دیگران را تجاوز نکنیم اینها همه اش جزوِ حساب است، بی حسابی نکنیم. ما منتها صفت حیوانی پیدا کرده ایم و به بی حسابی میزنیم. بیائید ما هم جزوی از همان فرمولهای ریاضی باشیم که جهان هستی بر بنیان آن بنا شده. چیز خاصی نیست فقط خواستن است و باید همیشه خواسته باشیم.