37.5 حکایت روباه و خرقسمت اول

تفسیر   قسمت اول:

مولانا در مثنوی معنوی بکرّات از مبحث توکل صحبت کرده است و سعی میکند که مفهوم واقعی توکل را از نظر تصوف و عرفان بیان بکند و نه از نظر آنچه که مردم خیال میکنند و مردم در نظرشان هست. او سع یش در اینست که آن نا درستیها در مورد توکل که در ذهن مردم هست آنها را بزداید و اندیشه های درست را جایگزین کند. اما در باره توکل دو عقیده مختلف بطور کلی وجود دارد که بین مردم رایج است و همیشه بر سر آن گفتگوهاست. ما در اینجا فقط برای یاد آوری و زیرسازی بحث این قسمت قدری در این مورد صحبت خواهیم کرد. بعضی معتقد هستند که باید توکل کرد. توکل از کلمه وکیل و وکیل گرفتن است همین که مردم خدا را وکیل قرار میدهند دست از کوشش و تلاش میکشند ومیگویند که ما همه کارها را واگذار کردیم بخدا و وکیلمان. عده دیگر بر عکس معتقدند که اصلا مفهوم و معنیی ندارد. بایست که از طریق  کوشش و کار و تلاش بمقصود خود رسید. اما مولانا برای اینکه توضیح بدهد که کدام یک از این دو عقیده درست ترهست معمولا در اینطور موارد برای داوری کردن یک صحنه ای را میافریند و در این صحنه دو شخصیت متضاد میآفریند که هر کدام عقیده خاصی را بیان میکنند که البته مولانا در زبانشان میگذارد و اینها باهم به مناظره میپردازند. شما هم حتما این روش مولانا را دیده ایده اید. در آخر سر شاید پس از دو یا سه بیت نتیجه گیری میکند و نظر خودش را ابراز میدارد.

میدانید که داستانها هیجوقت از خودش نیست. او همه داستانهائی که قبلا هست میگیرد و دخل وتصرفهائی در آنها میکند و آنها را آماده میکند برای پیاده کردن سخنهای عرفانی و متعالی خودش. بعضی از مردم هستند که فقط بدنبال داستان هستند. خود مولانا میگوید این داستانها حکم یک ظرفی را دارد که آن پر است از دانه های معانی. اینطور نباشد که خوانندگان محترم دانه های معانی را بزمین بریزید و ظرف را بردارند. بعضی هم هستند که پی داستان نیستند و دانه های معانی را می برند و ظرف یعنی داستان را میگذارند و بداستان کاری ندارند. اما مولانا توصیه میکند که هم ظرف را ببرید و هم دانه ها را. برای اینکه اگر داستان را نبرید آن دانه هائیکه در ظرف هست در ذهنتان جا نمی افتد. در باره این مناظره ای که توضیح داده شد بگونه ای سخن بر زبان این دو شخصیّت متضادیکه آفریده وقتیکه نظر شخصیت اول را میخوانید، فکر میکنید که این شخص اول حتماً درست میگوید و وقتیکه نظر طرف مقابل را میخوانید فکر میکنید که نظر دومی درست است. مرتب این تبادل انجام میگیرد در طی داستانیکه بعضی اوقات چندین قسمت پیدا میکند و یک داستان دنباله دار میشود و این یک پیکار اندیشه هاست که بپیش میاورد و آخر سر خودش نتیجه گیری میکند.

 داستان این قسمت را که در زیر تفسیر خواهیم کرد از کلیله و دمنه گرفته. یاد آوری میکنم دو نکته را در نظر بگیرید و بیاد خود بسپارید. یکی اینکه گاه گاه از داستان خارج میشود و ممکن است مدتها در خارج داستان هم بماند و حرفهای دیگر خودش را بزند. ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. و این باعث نشود که داستان تمام شد، او از داستان خارج شده. این داستانی که در این قسمت شروع میکنیم کاملا سمبولیک و نمادین است و پیام دارد و خوانندگان عزیز سعی بفرمایند که پیامهای آن را دریابند. وقتیکه در حال گفتن داستان هست و هنوز مسائل عرفانی را شروع نکرده, ابتدا بساکن شروع میکند از قطب صحبت کردن. قطب در تصوف عرفان به مرشد مرشدان گفته میشود. بکسی گفته میشود که مقامش از دیگر ارشاد کنندگان بالاتر است و همه مرشدان دیگر تحت تأثیر و اراده این مرشد بر تر هستند. این داستان مثل همه داستانهایش تحسین بر انگیز است و وقتی میخواهد این مناظره را بگوید حد اکثر سخنوری را از خودش نشان میدهد. وحالا بتفسیر ابیات این قسمت می پردازیم.

2326    گـازری بــود و مـر او را یک خـری        پُشت ریش , اشـکـم تـهـی و لاغـری

گازر در قدیم به رخت شور میگفتند چون وسائل و دستگاهای لباس شوئی مدرن نبود. مردم می بایست لباسها خودشان را در منزل بشویندو یک عده ای هم بودند بنام گازر که میامدند درب خانه ها و لباسهای چرک را میگرفتند و می بردند بیرون شهر در کنار نهر آب و اینها را میشستند و روی سنگها میانداختند و در آفتاب خشک میکردند و دوباره میبردند درب منازل و به صاحبان آنها میدادند. این یک شغلی بود و این را میگفتند شغل گازری.  اینها معمولا یک خری داشتند که این لباسها را حمل میکرد. پشت ریش یعنی این الاغ پشتش زخم شده بود از بس نهیف و نزارو لاغر بود و در اثر سایش پالانش پشتش زخم شده بود گرسنه هم بود برای اینکه این گازر درآمدی نداشت که کاه و جویِ کافی را بدهد به الاغش

2327    در مــیــانِ  ســنـگـلاخِ  بـــی  گــیــاه        روز تـا شـب بــی نـوا و بــی پــنـاه

در میان سنگلاخِ بی گیاه یعنی جائی که تیکه سنگهای شکسته شده ریخته باشد و هیج گیاهی هم در آنجا دیده نمیشد. از روز تا شب هم در آنجا درمانده و بی پناه بسر میبرد.

2328    بـهـر خوردن جـز که آب آنـجـا نـبـود       روز وشب بُد خـر در آن کور و کبود

در آنجا بجز آب چیزی نبود که این خر بخورد. کور و کبود یک اصطلاحیست که در هیچ لغت نامه ای پیدا نمیکنید فقط در لغت نامه هائی که ویژه گفتار مولانا هست در آنجا پیدا میکنید.این کور و کبود یعنی بد بخت و گرفتار.

2329    آن  حـوالـی  نـیـســتـان  و بـیشـه بود       شـیـر بـود آنجـا که صـیدش پـیشه بـود

حوالی یعنی اطراف. بیشه به یک دشتی گفته میشود که درختچه های کوچک دارد و معمولا جای زندگی شیر ها در بیشه هاست. شیری هم در آن بیشه بود و کارش این بود که شکار بکند

2330    شـیـر را بـا پـیـلِ  نـر جـنگ  اوفـتـاد       خـسـته شـد آن شـیر و مانـد از اِصطیاد

یک روزی جنگی واقع شد بین یک فیل نر با این شیر و چون قدرت فیل نر بیشتر از شیر بود لذا شیر خسته شد وزخمی. کلمه خستن بمعنای زخم شدن است. وقتیکه میگوئید آنقدر کار کردم که خسته شدم یعنی آنقدر زیاد کار کردم که بدنم مثل اینکه زخمی شد و دست و پایم بدرد آمد. واماند یعنی از کار باز ماند. اصطیاد بمعنی شکار کردن است.

2331    مـدتی واماند زان ضـعـف از شـکـار        بـی نـوا مـاندند  دَد  از چاشـت ـخـوار

مدتی واماند برای اینکه زخمی شده بود و نمیتوانست شکار بکند. در مصراع دوم بی نوا ماندند دَد. شیر خصلتش اینست که وقتیکه شکار کرد تا اندازه ای که سیر بشود میخورد و بقیه اش را میگذارد و میرود. بنابر این از باقی مانده آن چیزیکه شکار کرده بود، جانوران دیگر میآیند و میخورند و سیر میشوند. برای همینهم هست که در جاهائی که شیر هست کمی دورتر جانورانی هستند که در انتظار شیر هستند که پس مانده او را میخورند. دَد یعنی حیوانات وحشی. از نظر دستور زبان میدانید که مولانا مقیّد نیست که همیشه رعایت بکند. چاشت خوار هم بمعنای غذای صبح و هم ظهر و هم شب است منتها در جا های مختلف. در مصراع دوم میگوید ثایر حیوانات وحشی از غذا خوردن وا ماندند.

2332    زان که باقی خوار شیـرایـشان بُـدنـد         شـیر چون رنجور شـد تـنـگ  آمـدنـد

باقی خوار دَدان بودند که ا از باقی مانده غذای شیر میخوردند. وقتی شیر رنجور شد زندگی این دَدان هم بتنگی و کمبود غذائی رسید.

2333    شـیـر یـک  روبـاه  را فــرمـود  رَو         مـر خـری را بـهـر مـن  صـیـاد  شـو

باید دید که در اینجا روباه چکار میکند و چکاره است. همه میدانیم که شیر قطب حیوانات است. اگر در اینجا قطبی هست مثل شیر، پس در اطراف این قطب مریدانی هم هستند، و این روباه یکی از مریدان شیر هست. در اینجا ما به خصلت روباه بودنش کاری نداریم. این شیر گفت برو ویک خری را برای من صیّیاد شو یعنی  صید کن. این خر مفهوم یک شخصیّت نادان ابله کودن ندارد آنچه که در ذهن همه هست و در اینجا. این خر سمبل یک شخصیّت ساده دل است.

2335    چـون بـیـابم  قـوتی از گـوشـتِ خــر        پس بـگـیـرم بعد از آن صـیـدی دگـر

بعد از اینکه از خوردن این گوشت خر قوت میگیرم و بعد از آن خودم میروم و شکاری را گیر میاورم.

2336    انـدکـی  مـن  میخورم  بـاقـی  شـما         مـن سـبـب  بـاشـم  شـمـا  را  در نـوا

نوا بر عکس بی نوائی است. بینوائی یعنی فقر بد بختی نداری. میگوید بعد از اینکه گوشت خر را خوردم من قدر جان میگیرم و شکار بعدی را میکنم. اندکی من میخورم و بقیه اش برای شما هاست و من وسیله میشوم که زندگی شما را بنوائی برسانم.سبب یعنی وسیله.

2339    قـطب شـیـر  و صـیـد کـردن کار او        بـاقـیـان ایـن خـلـق  بـاقـی  خــوار او

این قطب سمبل انسان کامل است. انسان کامل شما خوب میدانید , فردی هست که بحقیقت رسیده و بخدا رسیده و بخدا وصل شده و با خدا یکی شده و بکمال خداوند کامل شده. این انسان کامل شکار عقاید میکند و شکار اسرار میکند و شکار رازهای آفرینش میکند و علاوه بر اینکه خودش درک میکند برای اطرافیانش هم که مریدانش هستند باز گو میکند و آنها هم بهره میبرند مثل آن شیریکه پس مانده اش را حیوانات دیگرباقی خوار میکردند. مریدانی که اطراف این قطب هستند صحبتهای این قطب را در مورد چیزهائی که شکار کرده و فهمیده میشنوند و هرکدام بنا به استعداد و طاقت و شایستگی و درجه مقام و درک و فهم خودشان چیزهائی میفهمند و برداشتهائی میکنند. همه آنها به یک اندازه نمیفهمند. این بیشه زاریکه شیر در آن زندگی میکند بیشه زار حقیقت و معرفت و معنویت است. معلوم است که در این بیشه زار آن قطب و یا مرشد  اسرار حقیقت را شکار میکند و بدیگران هم فیض میرساند. صوفیها یک اصطلاحی دارند. میگویند که حقیقت ابتدا در قلب پاک و منزه این انسان کامل که قلبش مثل آئینه شده نور حقیقت میتابد  به آئینه قلب این انسان کامل و بعد از آئینه قلب او به پیروان منعکس میشود. قلب آئینه مانند انسان کامل را از خورشید حقیقت میگیرد و بازتاب و منعکس میکند به اطرافیانش و به این مریدانش. این نظر صوفیان و عرفا هست که بطور مختصر برای خوانندگان محترم بیان شد.

2342    زان که وجدِ خلق باقی خورد اوست        ایـن نگـه دار اردلِ تـو صـیـد جوست

زان که یعنی از آنکه. وجد یعنی سرور و شادی زیاد است. سرور و شادی زیاد از فیض بردن حاصل میشود. وقتیکه از مرشدشان فیض میبرند بسیار خوشحال میشوند. این باقی خور یعنی پس مانده خور. اکر شیر واقعی بود آنوقت پس مانده داشت و در انسان کامل پش مانده او همان نور حقیقت است که از دلش به مریدانش منعکس میشود. این نگه دار یعنی باین نکته توجه کن اگر که دل تو سید جوست و بدنبال شکار کردن حقیقت هست تا بدانی کجای کار هستی و چه میکنی و چه خواهی کرد.

2343    او چوعـقل و خلق چون اعضای تن        بـسـتـۀ  عـقـل  اسـت  تـد بـیـر  بــدن

او ضمیری هست که بر میگردد به قلب. در مصراع دوم بسته عقل است تدبیر بدن, یعنی عقل میگوید به بدن که چه بکند و چه نکند. تدبیرش را او معین میکند. تدبیر چه بکن و چه نکن است. مرشد و یا انسان کامل را مولانا تشبیه میکند به عقل و این اطرافیان و مریدانش را تشبیه میکند به اعضای بدن. همانگونه که عقل در بدن حکومت و چاره جوئی بدن را میکند و به بدن میگوید چه بکن و چه نکن، این انسان کاملی که شبیه به عقل شده از نظر مولانا به مریدان میگوید که چه بکنند و چه نکنند. وقتیکه صحبت از مرید و مراد میکنیم, آنکه مرید است میخواهد چیزی بدست بیاورد. آن قطب و یا انسان کامل مراد است. مراد همیشه مریدانی دارد. مراد از کلمه اراده است. او اراده میکند که حقیقت را بدست بیاورد و وقتیکه بدست آورد آنوقت به حقیقت جویان و مریدان منعکس میکند. حالا بداستان بر میگردد.

2351    گـفت روبـه  شـیـر را خـدمت کـنـم         حـیـله هـا سـازم  ز عـقـلش بـر کـنـم

بروباه گفته بود که برو وخری را شکار کن, روباه گفت من اطاعت تو را میکنم و بتو خدمت میکنم و تدبیر ها بکار میبرم و عقلش را از سرش بیرون میکنم یعنی او را فریب خواهم داد. یکی از ویژه گی های مولانا اینست که در این داستانها شخصیتهای داستان را که می آفریند، دفعتا خصوصیات این شخصیتها را عوض میکند. یعنی از خوب به بد و از بد بخوب تبدیل میکند. او اینکار را در بیشتر از هشتصد سال پیش کرده و امروز ما شاهد این هستیم که این داستان نویسهای بسیار پیشرو امروزی و حتی بین فیلم سازان این کار را میکنند یعنی دفعتا این ویژگیهای این شخصیتها را عوض میکنند ، خوب را بد میکنند و بد را خوب میکنند. این یکی از کارهائیست که مولانا بیش از هشت قرن پیش کرده. بسیار شگفت انگیزاست. تا اینجا روباه مرید بود و کاملا بار مثبت داشت و آمده بود برای جستن حقیقت و حالا میگوید که حیله ها سازم و عقل را از سر بیرون میکند و تمام مکر روباهی خودش را بکار می برد.

2352    حـیـله و افسـون گری کارِ من است         کـار مـن دسـتان و از ره بـردن است

دستان معانی خیلی مختلفی دارد بمعنی آهنگ و نغمه و آواز از جمله حیله گری هم هست. روباه میگوید که کار من حیله گری و دستان و افسونگری و اشخاص را منحرف کردن و گول زدن است.

2353    از سَـرِ کُـه جـانـبِ جو می شـتافت        آن خـر مـسـکـیـنِ  لا غـر  را بـیـافـت

شیر بالای کوه بود و این دستور را صادر کرده بود. روباه گفته بود گه امر تو را اطاعت میکنم و با شتاب شروع کرد از کوه پاوین آمدن تا رسید به یک جوی آب. این همان جوئی بود که گازر از آب آن استفاده میکرد برای لباس شستن و آن خر بیچاره لاغر اندام هم در گوشه ای منتظر بود تا لباسها را بشهر برگرداند. روباه خر را در آنجا پیدا کرد.برای یاد آوری شخصیّت این خر مثل یک آدم ساده لوحی بود. ساده لوح کسیست که زود گول میخورد.

2354    پس سـلامِ  گـرم کـرد و پیش  رفــت        پـیـشِ  آن سـاده  دلِ درویـش رفـت

درویش در اینجا یعنی یک کسیکه بی نواست. سلام گرمی کرد که توجه این خر را جلب بکند.

2355    گفـت چونی اندراین صحرای خشک        در مـیـانِ سـنـگلاخ و جای خـشک

حالا میخواهد فریبش بزند. با مهربانی میپرسد حالت چطور است و اینجا چکار میکنی. در میان این سنگزار های آفتاب خورده داغ اینجا چکار میکنی.  

2356    گفـت خـر گر در غـمـم, گـر در اِرم        قـسـمـتم حق کـرد, من زان شاکرم

اِرَم , مولانا در افسانه های مذهبی در عربستان جنوبی یک پادشاهی بود باسم عاد که خیلی ستمگر بود. پسری داشت بنام شبداد بسیار طمع کار. این شبداد بفکر این افتاد که در روی زمین بهشتی بسازد نظیر بهشتیکه وعده داده شده. شروع کرد باین بهشتی که چنین است و چنان است. در این افسانه ها نوشته اند که بهشتی ساخت که طول و عرضش بسیار زیاد و عجیب بود و اسم این بهشت را گذاشت باغ اِرَم. دستور داد که چهل فرسنگ در طول و چهل فرسنگ در عرض این باغ باشد و تمام خشتهایش از طلا بود و تمام وسائلی که بکار برده بود پُر از گوهر های قیمتی بودند و چیزهائی که راجع به بهشت در کتب مذهبی خوانده بود همه را خواست در آنجا بوجود بیاورد. و در همین افسانه ها آمده که وقتی باو میخواستند اطلاع بدهند که کار ساختمان تمام شد و برای بازدید بیاید, اولین قدمیکه در این بهشت گذاشت جانش گرفته شد که آنهم دارای پیامی هست که با این چیزها تصور نکن که میتوانی خوشبختی بدست بیاوری. در مصراع اول ارم یعنی یک جای بسیار خوب. این خر میگوید اگر که من اینجا باشم و خیلی هم غمناک باشم هیچ فرقی برایم نمیکند تا اینکه در باغ ارم باشم. من در هر حال شاکرم. خداوند قسمت من را این کرده. خداوند تقسیم کننده است. کلمه قسّام و یا قاسم همه اینها قسمت کننده است. حالا خداوند هم مثل اینکه جهان هستی خانواده اوست  و او نعمتهای خودش را قسمت میکند بین اعضای خانواده اش. خر هم میگوید بمن این رسیده و منهم راضی هستم. مولانا خواسته یک اندیشه را بیان کند که هرچه پیش آید خوش آید را بیان بکند و گله مند نباشد و شاکر باشد بلکه راضی باشد و شاکر باشد. اندیشه عرفا باین معنی نیست که بایستی کار نکرد و در گوشه ای باید خزید و هرچه هست شکر کرد همینه و خوبه…. نه. عرفا میگویند که بایستی که نهایت کوشش و تلاش خودت را بکنی برای ساختن زندگی خودت تا آنجائی که میتوانی از راه صحیح و شرافت مندانه بسازی و کوشش خودت را بکنی با کلمه شرافت مندانه و بعد از آن نتیجه کار را واگذار کنی باین قسمت کننده و هرچه قسمتت کرد راضی باشی چه دوست داشته باشی و چه دوست نداشته باشی، نباید بگوئی من اینقدر کار کرده ام. یک بحثی هست در عرفان و تصوف که میگویند که شاکر باش, اگر که نمیتوانی و یا نمیخواهی که شاکر باشی لا اقل راضی باش و گِله هم نکن. این نوع شکر کردن دست بآسمان بلند کردن نیست این باید در در دل باشد. اگر نتوانستی راضی باشی خوشحال باش و خودت را رنج نده و اینقدر خودت را اذیّت مکن و نا آرام مشو که زندگیت بهم بخورد و گرفتار اضطراب بشوی. همین که داری را قبول کن. این قبول کردن از ته دل بسیار چیز خوبی است زیرا بمحض اینکه قبول کردی  به تو آرامش میدهد و راحت میشوی. عرفا میگویند که از این حد پائین تر نمیتوانی بیائی و اگر پائین تر بیائی دیگر کافر هستی یعنی کفران نعمت میکنی.                                       

2357    شکـر گویم دوسـت را درخیر و شـرّ       زآن که هـست انـدر قـضا از بَد بتر

دوست در اینجا همان مبدأآفرینش است که من در هرحال خیر یاشرّ او را شکر میکنم و زیرا این را میفهمم و قبول دارم که در این دنیا از این بدتر هم وجود دارد. آن چیزیکه من خواستم نشده و خدا را شکر که بد ترش نشده. بمحض اینکه در نظرتان یک چیزی آمد بلافاصله بخوتان بگوئید که بد ترش هم هست. تا بگوئید که بد ترش هم هست و قبول کنید که بد ترش هم هست، این بشما آرامش میدهد. این یکی از درسهائیست که عرفان میدهد.

2358    چـونکه قـسّام اوسـت, کفر آمـد گـله        صـبـر بـایـد صـبـر   مـفـتـاح الصِّله

وقتیکه قسمت کننده اوست اگر که گِله بکنی تو کافر و خدا نشناس هستی. صبر باید بکنی. مفتاح یعنی کلید. صله بمعنای عطا و بخشش و نعمت است. مثلا در دربار سلطان محمود شاعران و مداحان جمع میشدند، شعر میگفتند در مدح سلطان محمود صله میگرفتند یعنی پاداش و عوض و یا بخشش میگرفتند. باید صبر کنید و این صبر کلیدیست که در بخشش خداوند را باز میکند. مفهوم بر عکسش اینست که اگر صبر نکنم قفلیست بر در بخشش. اگر که بخشش در یک خزینه ای باشد درش قفل است. برای اینکه در قفل این بخشش را باز کنیم کلیدی لازم است و کلیدش صبر است

2359    غـیر حق جمله عَدوّ اند اوست دوست        با عدو ازدوست شِکوت کِی نکوست

حق خداوند است و هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. او فقط دوست است همه دیگران یا دشمنند و یا لا اقل دوست نیستند. او دوست راستین است. وفتیکه مولانا این نیت را میگوید همه تعجب میکنند و با خود میگویند همه که در حق من دشمنی نکردند چطور میگوید همه دشمنند؟ پایش نیافتده که دشمنی بکنند. اگر پایش بیافتد همه دشمنی میکنند. اگر که صحبت از منافع خودشان باشد خواهید دید که آن دوست ترین دوستان هم دشمن میشوند. این مفهوم اینست که غیر حق جمله عَدوّ هستند در مصراع دوم با عدو یعنی از دشمن. شکوَت یعنی شکایت کی نکوست. آیا این منطقی و صحیح هست که شمابروید و از دوستتان به دشمنتان شکایت بکنید و بدشمن بگوئید ای دشمن ببین دوست من با من چه کرد. دوست آن خداست

دیگران دشمنند وقتی میروی و بدیگران شکایت خدا را میکنی و گِله از خدا میکنی داری از آن دوست که خداوند است نزد دشمنان شکایت میکنی, کی اینکار نکوست؟ هرگز پسندیده نیست. حالا اگر قرار باشد که همه دشمن باشند, حلا من بگویم خُب ای خانم و یا ای آقا دیدی خدا چه بسر من آورد، دیدی چجوری فلان مالم از دستم رفت، فلان کس را از من گرفت تو وقتی اینکار را میکنی داری پیش دشمنان از خداوند که دوست واقعی تو است شکایت میکنی.

2360    تـا دهـد دو غـم, نـخـواهـم انـگـبین        زان کـه هـر نـعـمت غـمی دارد قـرین

انگبین یعنی عسل. مولانا دوغ و عسل را در برابر هم گذاشته. فراموش نشود که این سخنان را آن ساده دل و خر دارد میگوید به روباه. این حرفهای این خر یا این ساده لوح کاملا بار مثبت دارد. خر میگوید تا خداوند بمن دوغ میدهد من هیچوقت هوس انگبین را نمیکنم. یعنی من نهایت رضایت را دارم هر آنچه که خداوند میدهد. دوغ یک چیز خیلی بی ارزش و عسل یک چیز خیلی با ارزش خُب بمن دوغ میدهد من با رضایت هستم. دوغ نه آن ماستیست که در آن آب میکنید. دوغ در اینجا یعنی هرچه که در زندگی من خوشم نمی آید و من دوست ندارم. من هر گز هوس آن چیزهای شیرین مثل عسل نمیکنم. خیال هم نمیکنم که در زندگی دیگران دارند و من ندارم. آنهائی هم که خیال میکنید زندگیشان عسل است, آن عسل هم براحتی از گلویشان پائین نمیرود. آنها هم آن شیرینیی که تو انتظار داری از عسل درک نمیکنند. توجه اینکه در مصراع دوم میگوید هر نعمتی که بما داده میشود یک غمی هم همراهش هست. قرین یعنی همراه. مولانا میخواهد بگوید که آدم تا چیزی را ندارد غم نداشتن آن چیز را دارد. وقتی آن چیز را بدست آورد آنوقت غم از دست دادن آن را دارد. غم خراب شدنش را دارد، غم دزدیدنش یا غم سیل بردنش را دارد. پس بنابر این می بینید که او هیچ وقت بی غم نیست و شب تا صبح نمیتواند بخوابد. ولی کسیکه فقط یک جای کوچکی دارد با یک تخت خواب محقر هرگز این فکر ها را ندارد و غمی بسراغش نمیآید  و غمی همراهش هم نیست. هیچ آرامشی و هیچ آسایشی از نظر عرفان لذت بخش تر از این نیست که رزقی که بما داده میشود با کمال میل بپذیریم هرچه که هست کم و یا زیاد, بد یا خوب. هرچه که هست و هرگونه که هست آن را بپذیریم رزقی که بعد از تلاش شرافت مندانه پیدا میشود. با کمال میل بپذیریم. هیچ لذتی بالا تر از این نیست, و هیچ آرامشی بالاتر از این نیست. کار خودم را میکنم تا آنجائیکه از نظر بدنی و عقلی توانائی دارم. از نظر موازین اخلاقی، رفتاری، شرافتی همه را رعایت میکنم. نتیجه اش انتظار ندارم که هرچه دلم میخواهد باشد، هرچه باشد نتیجه اش را قبول دارم. از اول میدانم که آنچیزیکه من میخواهم نباشد، چه بسا که نباشد. از اول من این را قبول دارم.

Loading