36.5 قصه ایاز قسمت یازده, بانگ زدن امرا بر ایاز که چرا شکستن و جواب آنها

تفسیر   قسمت یازدهم   و  آخرین قسمت:

موضوع دیگری را که مولانا در مثنوی مورد بحث قرار میدارد مسئله شفاعت اشت. شفاعت در لغت بمعنای در خواست عف و بخشش از کسی نزد یک بزرگتری کردن، درخواستی همراه با التماس و فروتنی. نوعی پادر میانی و خواهشگری. کلمه شفاعت از ریشه شَعف هست. شَعف یعنی اضافه کردن چیزی به چیزی از هم نوع خودش و یا بچیزی شبیه خودش. وقتیکه یک شفاعت کننده از بزرگتری شفاعت میکند آبروی خودش را ضمیمه آبرو و اعتبار آن شخص میکند و آنوقت شفاعت میخواهد. کسیکه اینکار را میکند شفیع هست و عملش شفاعت است. اگر که این شفاعت نزد یک حاکم و یا امیر یا یک انسان یا هر بزرگتری که بشود شرایطی دارد. شرطش اینست که از نزدیکان آن حاکم و یا سلطان باشد باید که مورد توجه آن امیر و یا حاکم باشد و گذشته از اینها بایستیکه اگر از خطا کاری شفاعت میکند خودش در هیچ موردی خطاکار نباشد و در این صورت میتواند شفاعت یک خطاکاری را بکند.

حالا اگر که یک کسی بخواهد از یک گناهکاری نزد خدای خودش یا از خدائی که میشناسد و یا هرچیزیکه در نظرش هست شفاعت بکند خودش باید بکلی منزه و پاک از این گناه باشد وگرنه آین شفاعت نیست و شفاعتش پذیرفته نمیشود. در این قسمت که قسمت آخری و پایانی داستان سلطان محمود و ایاز هست در ضمن بحث مولانا به شفاعت بر میخوریم. یعنی کاریکه برای خواهشگری و پا در میانی بمیان میآید.  یادتان هست که در قسمت گذشته سخن اینجا بود که گوهر بسیار گرانبهائی را سلطان محمود از خزانه خودش بر داشت به وزیرش داد و گفت بشکن و وزیر گفت من نمیشکنم برای اینکه این بسیار ارزشمند است و من نگه بان دربار سلطنتی و اموال آن هستم. از همان اول متذکر شدیم که در این داستان کاملا نمادین و سمبولیک، سلطان محمود نماد خداوند بود و ایاز سمبل یک حقیقت جوبود که در راه حقیقت جلو رفته و بحقیقت پیوسته و ایاز و سلطان محمود با هم یکی شده اند. یعنی هردو بهمدیگر پیوسته اند. پیوسته شدن یک حقیقت جو به مبدأ حقیقت. حالا اول که از وزیر خواست که بگو قیمتش چند است و او گفت قیمتش از هزارها خروار طلا هم بیشتر است. سلطان محمود بدست دومین امیر داد و دومی هم گفت آنقدر قیمتش زیاد است که من نمیتوان بگویم و او هم گوهر را نشکست . بعد بدست پنجاه  شصت امیر داد و امیران دیگرهم از گفتن قیمت و از شکستن آن خود داری کردند. در آنجا مسئله اصلی که  محور سخن بود مسئله تقلید بود. و سخن مولانا بر این بود که تقلید ناپسند است و چه زیانهائی ممکن است ببار بیاورد. اول داده بود به وزیر الوزرا ووقتیکه گفت بشکن این وزیر گفت من نمیشکنم و دیگران هم از این وزیر تقلید کردند و گفتند ما نمیشکنیم. درصورتیکه هم وزیر کار نا درستی کرده بود و هم دیگر امیران که بتقلید وزیر گفتند که ما نمیشکنیم. اگر که محور اصلی داستان اینست که از نظر سمبولیک سلطان محمود نماد خداوند هست و ایاز حقیقت جوئی که بخدا پیوسته بنابر این اگر سلطان محمود میگوید بشکن, این امر خداوند است و باید بشکند. این نافرمانی و فرمان برداری نکردن از دستور سلطان بود و میبایست امر او را اطاعت میکردند. در آن جلسه این گوهر دست بدست گشت تا رسید به ایاز. به ایاز گفت تو بگو قیمتش چند است و ایاز گفت قیمتش باندازه نیمی از مملکت ماست و خدا کند که این مملکت را برای ما نگه دارد. سلطان محمود به ایاز گفت این را بشکن. ایاز هم فوری بدون هیچ گونه فکری و تأملی شکست. مثل اینکه سنگی در آستینش بود که آنرا بشکند. این یک اصطلاحی بود.  این سنگ در آستین داشتن یک اصطلاحی بود که مثل اینکه آماده این کار بود. او، این ایاز فرمانبرداری کرد از امر سلطان. دیگران که نشکستند, درست است که گوهر را نشکستند ولی فرمان سلطان را شکستند. در اینجا این بحث پیش میاید که آیا ارزش گوهر بیشتر بود و یا ارزش فرمان سلطان. این یک زیر سازی بود که خوانندگان بتوانند با سهولت معنی ابیات را دریابند و حالا میخوانیم.

4071    چون شکست او گوهرِخاص آن زمان        زان امیران خاسـت صد بانگ و فغان

چون شکست، فاعل فعل شکست ایاز است. گوهر خاص یعنی آن گوهر ویژه و گوهریکه ممتاز بود و نظیر نداشت. وقتیکه شکست از آن امیران خاست یعنی برخاست. بسیاری از فریادها و سرو صدا ها. این فریادها و سر وصدا ها برای ایاز بود که چرا اینکار را کردی.

4072    کین چه بی باکی است والله کافـراست        هـر که این پُـرنـور گوهـر را شکست

بی باکی یعنی جسارت در اینجا. بی باکی معانی مختلف دارد. باید ببینیم در کجا بکار میرود. یک وقتی بمعنی شجاعت و دلیریست. اینجا بمعنی جسارت و کستاخیست. امیران بانگ درآوردند که این چه گستاخی و جسارت است که تو کردی؟. بخدا قسم که کافر است. یعنی اینکه کفران نعمت میکند. در اینجا کفران نعمت سلطان را میکنی. این همه سلطان بتو نعمت داده و تو کفران این نعمتها را میکنی و تو کفران باین دولت هستی و یا تو خائن به این دولت هستی. هرکه که این گوهر پُر نور را شکست.

4073    وان جـمـاعت جمله از جـهـل و عَـمـا        در  شــکـــسـتـه  دورّ امــر  شــاه را

آن جماعت اشاره است به همه امیرانی که در آنجا حضور داشتند. عَما یعنی کوری دل در اینجا. همگی در کور دلی و جهل و نادانی بسر میبردند. یعنی بصیرت و بینش نداشتند. نمیتوانستند که درک بکنند که این فرمان سلطان است و باید که اطاعت بکنند. در شکسته درّ امر شاه را. درّ امر اضافه تشبیهی است یعنی فرمان درّ مانند. درّ بمعنی مروارید و گوهر است. فرمان گوهر مانند مثل یک گوهر است که وقتیکه دستور سلطان را اطاعت نکردی یعنی گوهر فرمان شاه را شکستی. یا فرمانِ گوهر مانند شاه را شکستی ولیکن این نگین را نشکستی. کدام یکی بهتر بود؟. باید بصیرت داشته باشد تا اینکه این را درک بکند. در قسمت گذشته متذکر شدیم که این مبدأ حقیقت نشان میدهد آنچه که آفریده شده بوسیله این آفریدگار از روی حساب است. هیچ چیز را آفریگار که سلطان جهان هستیست بی حساب نیافریده. اگر که همه چیز با حساب است, من و شما هم جزئی از این عالم هستی هستیم پس ما هم بایستیکه زندگیمان از روی حساب باشد. پس هر بی حسابی کردن، بی فرمانی کردن بآن مبدأ حقیقت است و فرمان گوهر مانند آن مبدأ آفرینش را شکستن است. این پیام مولانا در این بیت است.

4074    قـیمـتـی گوهر  نـتـیجه  مـهــر و وُدّ          بـر چـنـان خـاطر چــرا پـوشـیـده شـد

قیمتی گوهر یعنی آن گوهرزیبها. وُدّ یعنی دوستی فراوان. نتیجه مهر وِدّ یعنی نتیجه دوستی سالیان دراز که سلطان محمود با این امیران داشت.بر چنان خاطر اینجا خاطر بر میگردد به امیران. چرا پوشیده شد؟ چه شد که این امیران این همه دوستی و محبت سالیان دراز دیدند ولی آخر سر فرمان گوهر مانند او را شکستند و اطاعت نکردند. چه شد؟. جوابش اینکه بگفته مولانا درست است که با سلطان دوستی میکردند ولی در واقع دوستی آنها عمقی نداشت و دوستی آنها سطحی بود و برای گزراندن منافع خودشان بود. 

4075    گـفـت  ایـاز: ای  مـهـتــرانِ  نـامـور        امـر شــه بـهـتـر بـه قـیـمـت , یـا گهــر

ایاز گفت ای بزرگواران، باصطلاح بزرگواران, اینها واقعا بزرگوار نبودند، اسمشان امیر بود ولی بزرگوار نبودند. گفت ای بزرگتران و نامداران فکر ببینید که دستور شاه قیمتی تر بود و یا قیمت این گوهر. کدام یک قیمتی تر بودند؟ این جوابش بر خودش نهفته است. قیمتی تر دستور سلطان بود.

4076    امـر سُـلطـان بِــه بــود پـیـشِ شــمــا         یــا که ایـن نـیـکو گـهـر؟ بـهــرِ  خدا

به بود یعنی بهتر بود و یا ارزشمند تر بود. یا که این گوهر با قیمت بالا. شما را بخدا بگوئید کدام یکی نیکو تر بود. بآنها قسم میدهد که بگوئید آیا دستور سلطان قیمتی تر بود و یا این جواهر زیبا و پرقیمت. آیا فرمان برداری از مبدأ حقیقت نیکو تر بود و یااینکه توجه به زرق و برقهای زندگی؟ این گوهر چیزی بجز زرق و برق زندگی نبود, گوهر بجز یک سنگ و شیشه نبود. این سنگ و شیشه را شما اینقدر بآن توجه داشنید که قیمتش را برتر از قیمت امر شاه دانستید. و آن را نشکستید. امر به مبدأ حقیقت هم همینطور است. آنهائیکه تمام توجهشان بر این دنیا و باین زر و زیور هاست, اینها هستند که نمیتوانند فرمان مبدأ حقیقت را ببرند و اطاعت کنند. اینها فکر میکنند که اگر این زر و زیورها را با ارزش کنند کار درستی کرده اند در صورتیکه اینطور نیست. در زندگی اصلا نباید بگوئیم گوهر، مقامی که دارد، ثروتیکه دارد, لباسهای زربافت و حسابی در بانک با تعداد صفر های فراوان جلوی آن. اینها همه زرق و برقهاست برای اینکه همه اینها ممکن است در یک آن از بین برود و در یک لحظه نابود شود. همه اینها زائد است و از حدّ خودش خارج است. حدّش آنجاست که نیاز مند باشد در زندگی. برای گذراندن زندگی شرافتمندانه.

4077    ای نـظـرتـان بـر گــهــر بـر شـاه نه         قـبـله تـان غـول اسـت و جــادۀ راه نه

ای امیرانی که توجهتان و نظرتان و نگهاه هایتان فقط براین گوهر هاست و بر آفریننده این گوهر نیست و بر شاه نیست, و قبله یعنی محلی که رو بسویش میآورند و از کلمه مقابل است. مقابلش میاستند و رو بآن میاورند. فبله تان غول است,  هر چیز گمراه کننده ای را غول میگویند. غول یک موجودی نیست که شما بتوانید ببینیدش. ممکن است بروید و در یک جائی نشسته باشید و یک غولی پهلوی شما نشسته باشد و او حرفی بزند که شما را گمراه کند. ممکن است یک نوشته ای بشما بدهد که بخوانید و شما را گمراه کند. این برای شما غول است چون غول هر عامل باز دارنده شما از راه حقیقت است. جاده راه همان راه حقیقت است. شما رو بسوی این غول گمراه کننده دارید. و یا بعبارت دیگر رو بسوی این زر و زیور های گمراه کننده دارید و نه رو بسوی جاده حقیقت. شما گمراه هستید.اشاره به افرادی دارد که شیفته ظواهرند.

4078    مـن ز شــه بـر مـی نگــردانـم بَصـر        من چـو مُشـرک روی نــارم بـا حَـجَـر

ایاز به امیران دارد میگوید. میگوید من چشمم را از شاه بر نمیدارم و به طرف نگین ها و زر و زیور های شاه بیاندازم. خزانه شاه پُر از زر و زیور است. من چشمم را از سلطان محمود بر نمیدارم و بیاندازم به خزانه ساطان محمود. در مصراع دوم مشرک کسیست که برای خدا شریک قائل است. حَجَر بمعنی سنگ است اینجا بمعنی بت سنگیست. میگوید که من شریک برای خدا قائل نمیشوم. من اگر که باین مجسمه سنگی تعظیم کنم برای خدا شریک قائل شده ام. من این کار را نمیکنم. حالا نه این مجسمه سنگی، این گوهر که یک سنگی بیش نیست. شما مشرک هستید من با شما همراه نمیشوم.

4079    بـی گهـر جانی که رنگـین سـنگ را         بـر گـزیــنـد, پـس نـهــد  شــاه مـــرا

بی گهر، گهر معانی مختلفی دارد و اینجا معنی اصل و ذات و نژاد را میدهد. وقتیکه میگوید بی گهر یعنی بی اصالت. شما ها یک سنگ رنگین را بر گزیدید و بر شاه من مقدم شمردید و شاه را پس زدید و این نگین را برتر از دستور شاه قرار دادید و شما اعتبار را باین گوهر دادید ای بی گوهران. جانتان بی اصالت است برای اینکه دستور شاه را مؤخر داشتید و این گوهر را مقدم شمردید.

4080    پـشـت ســویِ لـعـبـتِ  گـلـرنـگ کـن        عـقـل در  رنـگ آورنـده  دنگ کـن

لعبت یعنی عروسکی که بچه ها با آن بازی میکنند. بهر اسباب بازی دیگر هم که زیبا باشد لعبت میگویند. لعبت گلرنگ یعنی عرو سک خوش رنگ. در مصراع دوم عقل در رنگ آورنده یعنی آفریننده رنگ. دنگ کن یعنی حیران کن. حیران کردن بمعنای متعجب شدن. این چیزهائی که تو در زندگی میبینی و بانها دلت را خوش کرده ای, مولانا میگوید اینها لعبتهاست. اینقدر عروسک بازی و لعبت بازی نکن. وقتیکه بچه بودی باندازه خودت لعبت بازی کردی حالا تا آخر عمرت به بچه بازی ادامه نده و پشت کن بسوی این اسباب بازیها این چیزهای زرق و برق دار این دنیا که همگی اسباب بازی هستش. عقل خودت را بطرف آفریننده ایکه این زیبا ئیها را آفریده بکن. تو این نگین زیبا را میبینی ولی نگاه به آفریننده این سنگ زیبارنگ را نمیکنی. تو حیران و دنگ این نگین میشوی ولی از قدرت آفرینش آفریننده این سنگ حیرت نمیکنی؟ میگوید این زیبائیهای این دنیا تو را گیج کرده. باینها پشت کن و یک مقداری هم در آفریننده های این زیبائیها عقلت گیج بشود. یعنی باو توجه کن که این چه آفریننده ایست که چنین زیبائی را آفریده. این دنگ شدن و گیج شدن است.

4081    انـدرا , درجُــو سـبـو بــر سـنـگ زن       آتـش انـدر بــو  و انــدرـ رنــگ زن

جُو در اینجا جوی معرفت و معنویت است. سبو جسم بدن است. آتش در اینجا آتش عشق به آفریننده است. عشق به حقیقت. بو و رنگ ظاهر فریبنده و گول زننده این دنیاست.آتش اندر بو رنگ زن.مولانا سبوی آب را با جوئی که آب در آن روان است مقایسه میکند. در سبو آبی هست راکد و در جو ابی ست روان و در سبو آبی هست که چون مانده گندیده شده ولی این آب در جو چون روان است نمیگندد. میگوید بیا در این جوی معرفت که آبش ذلال است و روان است و بی رنگ و جسم سبو مانند دت را بر سنگ بزن و بشکن. این نفسانیات و جسمانیات را و این توجه بسیار زیاد به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین را بشکن و برو در آتش عشق و در آنجا بسوز. آنوقت این رنگ و بو و ظواهر را از دست میدهی. بعنوان مثال این طلائیکه از معدن میگیرند این طلای خالص نیست و بسیاری از اجسام مختلف در آن بصورت ناخالص وجود دارد که باید کشید بیرون. چگونه بیرون میکشند؟ در آتش. طلای نا خالص را در ظرفهائی میگذارند باسم بوته زرگری و حرارت میدهند این سنگ نا خالص ذوب میشود. نا خالیصهایش ته نشین و طلای خالص بصورت مایع به بیرون میریزد. تو هم باید در آتش عشق نا خالصیهایت را در آتش عشق خالص کنی و از خودت بیرون کنی تا خلوص باقی بماند. آنوقت آتش اندر بو و رنگ کردی.

4083    سـر فـرو انـداخـتـنـد آن  مــهــتـران        عـذر جویـان گشـته زان نسـیـان به جان

سر فرو انداختند یعنی همگی تعظیم کردند پس از شنیدن سخنان سرزنش آمیز ایاز بآن باصطلاح امیران سر خجالت بزیر افکندند. همه شروع کردند به عذر خواهی. عذر جویان.این کلمه الف و نان اگر در آخر جوی میاید حالت را میرساند. عذر جویان یعنی در حال عذر خواستن. نسیان بمعنای فراموشیست ولی در اینجا خیر و معنی دیگری میدهد در اینجا معنای غفلت را میدهد. آنها سر از خجالت بزیر  افکندند بخاطر این غفلتی که کرده بودند و بخاطر آن بی بصیرتی که داشتند، شروع کردند از دل و جان عذر خواهی کردن. به جان یعنی از دل و جان. از دل و جان غذر خواهی کردن بزبان نیست. آنها دلشان و درونشان داشت عذر خواهی میکرد.

4084    از دلِ هـر یـک دو صـد آه آن زمان        هـمچـو دودی مــی شـدی  تـا آسـمــان

دو صد در اینجا کثرت را میرسند. آه در اینجا چیست. این آه پشیمانیست و آه ندامت است، آه افسوس است. وقتیست که شما آن جواهراتی که من دارم و شما ندارید و شما آه میکشید. این آه حسرت است چرا فلانکس دارد و من ندارم. یگ وقتیست که آین آه پشسمانیست و آه افسوس است. آه از جان امیران بیرون میآمد مثل دود. چرا دود؟ برای اینکه دود از سوختن پیدا میشود. جان این امیران از حرف ایاز سوخت. اینست که حالا مثل دود بیرون میآید. سوختن هم تباهی میآورد

4085    کـرد اشـارت  شـه به  جـلادِ  کُـهُـن        کـه ز صــدرم ایـن خَسـان را دور کـن

 جلاد آن میر غضب است. مأموری هست که وقتی شاه بکسی غضب میکند و کسی را میخواهد بکشد باو دستور میدهد و او میکشد. جلادِ کُهن یعنی جلاد قدیمیش. صدرم یعنی از پیشگاه من و از جلوی من. خسان اشاره است باین امیران. شاه اشاره کرد به جلاد قدیمیش و دستور داد که این نالایقان و خسان را از پیشگاه من دور کن.

4086    ایـن خسـان چـه لایـق صـدر من اند        کــز پـی  سـنـگ امـر مـا را بشکـنـنـد

این فرومایگان چه شایستگی و لیاقت این را دارند که در صدر مجلس من بشینند. این بی لیاقتانیکه دستور مرا بخاطر یک سنگ گوهر شکستند و سنگ را نشکستند.

4087    امـر مـا پـیـشِ چـنـیـن اهـل فـســاد        بهر رنگـین سنگ شـد خـوارو  کِـسـاد  

دستور من پیش این چنین فرو مایگان و این گونه خسان بخاطر آن سنگ رنگی بی ارج و خوار و کساد شدو بی رونق شد. اینها وقتیکه دستور من را اجرا نکردند، من را بی ارزش و بی رونق کردند.

4088    پس ایـازِ مـهـر افــزا بــرجــهـــیــد        پـیش تـخـتِ  آن اُلُـغ  ســلـطـان  دویــد

مهر افزا کسی هست که مرتب مهر خودش را بدیگران زیاد میکند. برجهید یعنی فورا برخاست. الغ ساطان اشاره به سلطان محمود است. الغ یک کلمه ترکی مغولیست بمعنی بزرگی. ایاز برخاست و پرید جلو تخت سلطان محمود برای اینکه پادر میانی کند. ای ساطان اینها را ببخش و بدست جلاد مسپار. اینجا موضوع شفاعت پیش میآید.گفته بودیم کسی میتواند شفاعت کند که خودش نزدیک باشد به آن کسی که میبایست ببخشد. کسی میتواند که خودش هم خطا نکرده باشد.

4089    سَـجده یی کرد و گلوی خود گرفـت        کـای قُـبـادی کـز تو چرخ آرد شـگـفت

اول تعظیمی کرد و سپس گلوی خودش را گرفت. مشهور بود وقتی میخواستند چیزی از سلطان بخواهند بویژه شفاعت کنند گلوی خودشان را میگرفتند. این امر باقی ماند و آنهائی ریش داشتند ریش خودشان را میگرفتند. قباد که در مصراع دوم آمده بطور مطلق در کلام مولانا یعنی پادشاه بزرگ. ای سلطان بزرگی که آسمان یعنی چرخ از یزرگی تو تعجب میکند و در شگفت است و از قدرت تو بحیرت میافتد. شروع کرد به پادر میانی کردن. اگر آسمان از قدرت تو تعجب میکند و به شگفتی میافتد پس معلوم میشود که مرتبه تو از آسمان هم بالاتر است. حالا دارد از این کسانیکه در مورد خودش او را نزد سلطان محمود بدروغ و بدزدی متهم کرده بودند از سلطان شفاعت میکند. خُب مسئله اینست که آیا وقتی کسیکه بما بد کرده، میتواند در جلو ما این اندیشه پیدا شود که ما نسبت بآنها خوب بکنیم؟ اگر پاک نهاد باشیم بــله. اینها بدترین ها را در باره ایاز کردند و نارواترین تهمتها را زدند و حالا او دارد برای آنها پادر میانی میکند.

4090    ای هُـمـایی کـه هُـمـایـان  فــرّخــی        از تـو دارنــد و سَـخـاوت هـر سـخـی

هما مرغ افسانه ایست و چنین مرغی وجود ندارد. در افسانه ها آمده که این مرغ سعادت آور و خوشبختی آور است. این مرغ لب بام هرکس که بنشیند برای صاحبخانه خوشبختی آور است. حتی سایه این مرغ که در آسمان پرواز میکند روی یک شخصی بیافتد آن شخص خوشبخت میشود. اینها افسانه است و خود افسانه ها دارای پیام هستند. ای همائی که یعنی ای سعادت آوریکه همایان یعنی همه سعادت آوران در این دنیا، فرخی یعنی سعادت مند بودن و فرّ و شکوه داشتن همه اینها را از تو دارند و همه سخاوتمندان سخاوت و سخی بودن را از تو دارند.

4091    ای کـریـمـی که کَرَمـهـایِ جــهــان        مَـحـو  گـردد  پــیــش ایـثـارت, نـهـان

کریم یعنی بزرگوار و بخشنده. کَرم بزرگواری و بخششها.این محو گرددنها یعنی نهان گردد و محو گردد و جلوه ای ندارد. ایثار یعنی تو چیزی را بخشش میکنی که خودت بان نیاز مند هستی. ای بزرگواری که تمام بزرگواریهای جهان در پیش ایثار های تو هیچ بحساب میاید.

4092    ای لـطـیفـی کـه گــلِ سـرخـت بدیـد        از خـجـالـت پــیــرهـــن  را بـر دریـد

درست است که مولانا دارد حرفها عرفانی و معنوی را بیان میکند ولی از نظر ادب فارسی چقدر زیبا میگوید و چقدر با این گفتار قشنگش بما میاموزد. ای لطیفی که گل سرخت بدید، این لطیف با گل سرخ ارتباط دارد. خیلی لطیف است. یکی از نامهای خداوند هم لطیف است. بخداوند لطیف میگویند برای اینکه خداوند لطف دارد. لطیف چیزی یا کسی هست که لطف دارد. ای لطیفی که وقتی گل سرخ بآن زیبائی تو را دید خیلی خجالت کشید و حتی از درد خجالت پیران خودش را بدرید.گل سرخ که خیال میکرد اینقدر لطیف است وقتی که اطافت تو را دید از خحالت  شکفت.

4093    از غـفوریِّ تو غُـفـران, چشـم سـیر        روبـهـان بـر شـیـر از عـفِ تـو چـیـر

غفوری یعنی بخشندگی. غُفران یعنی بخشش. چشم سیر یعنی پُر انباشته. روبهان روبه صفتانند. شیر یعنی شیر دلان و شیران بیشه معنویت اند و شیران باده معنویت اند. میگوید ای بخشنده ای که خود بخشش هم از بخشش تو چشم و دلش سیر و انباشته و پُر شده. آنقدر بخشیده ای که روبه صفتان جرئت پیدا کرده اند و گستاخ شده اند که غالب بر شیر شده اند. روبه صفتان آن دنیا پرستانند و شیران، شیران اهل طریقت ومعنویت اند. از بسکه تو بخشیدی و بخشش داری که از بخشش تو سوء استفاده کرده اند و روباه ها هم بر شیران غالی شده اند.

4094    جـز کـه عـفِ تـو کِه را دارد سَـنـد        هــرکـه بـا امـر تـو بـی  بـاکـی  کـنـد

4095    غَـفـلت و گسـتاخـی این مُجـرمــان        از وفـور عـفـوِ  تـوست ای عـفـو لان

سند یعنی تکیه گاه. مثلاا میگویند شاه بر مسند نشست. یعنی بر تخت سلطنتیش تکیه کرد. سند ملکی شما هم یک نوع تکیه گاه است کسیکه بی باکی میکند و یا جسارت میکند بر چه چیز بجز عف تو تکیه کند؟ او باید به بخشش تو تکیه کند. اینها را ببخش. در بیت دوم غفلت یعنی بی خبری و گستاخی و جسارت این مجرمان و امیران گناهکار از وفور عف توست. از بس که تو عفو کردی اینها جرئت پیدا کردند که اینطور شدند. ای عفولان. این پسوند لان در ادب فارسی بمعنی مخزن است. مخزن عربیست و فارسی آن لان است. ای کسیکه مخزن عف هستی اینها را ببخش. اینها بیخبر و غافل بودند

4110    عـفـو هـای  جـمـله عـالـم  ذرّه یی        عکسِ عـفـوت, ای ز تو هـر بهـره یی

بخشش هائی که در همه عالم هست در برابر بخشش تو یک ذره ایست. عکس یعنی انعکاس و بازتاب. بازتاب عف و بخشش توست ای سلطانیکه هر بهره ای و هر سودی از تست. خطا کاران امید عف تو را دارند ای کسیکه تو معدن و مخزن عف هستی.

4112    جـانشان بخش و زخودشان هم مران        کـامِ  شــیـریـن توانـد ای  کــامــران 

جانشان بخش یعنی جانشان را بایشان ببخش. یعنی جانشان را نگیر.آنها شیرین کام تو هستند ای سلطان کامران. هرکس که بشیرین کامی رسیده بخاطر شیرین کامی تست آنها را ببخش. همه اینهائی که در این دنیا شیرین کام و خوشحال هستند، همه اینها از تست. اینها را ببخش.

4150    عـفـو کن ای عفـو در صـنـدوق تــو         سابـق  لطـفـی  هـمـه  مسـبـوقِ تــو

عفو در صندوق تو یعنی عفو در خزانه کرم تو. عفو کن ای کسیکه خزانه کرمت پُر از عفو است. در مصراع دوم سابق یعنی جلوتر و مسبوق یعنی عقب تر. کلمه مسابقه هم از این کلمه آمده. یعنی لطف تو از همه لطفها سبقت گرفته و همه عفو ها و بخششها عقب افتاده از عفو و بخشش تو.

4151    مـن کـه بـاشم کـه بـگویم عـفـو کـن         ای تـو سـلـطـان و خلاصـهِ امـرِ کن

مولانا یک مرتبه متوجه میشود که این داستان را که دارد میگوید، شفاعت ایاز و در برابر سلطان محمود، اصلا از خودش بیخبر شده و دارد با خدای خودش مناجات میکند و اصلا ایاز و امیران همه از ذهنش رفته و دارد با خدای خودش مناجات میکند. ظاهرش اینست که ایز در برابر سلطان محمود دارد حرف میزند. میگوید ای خدای من، من کی باشم که بتو بگویم عفو کن. من کوچکتر از اینم که بگویم عفو کن. کن در آخر بیت عربیست و فارسی نیست. کن معنی بکن و یا نکن را نمیدهد. در زبان عرب کلمه کن یعنی باش. کلمه کن از اینجا آمده که مبدأ آفرینش بهر زره ای که بگوید باش, آن ذره خواهد بود. این امر و فرمان باش هست. مولانا دارد با خدای خودش صحبت میکند و میگوید ای سلطان ابدیت آنچه که تو امر میکنی بلا فاصله هست وتو چقدر بزرگ هستی.

4152    مـن که بـاشم کـه بُـوَم  من با مَـنَـت         ای گـرفـتـه جـملـه “من” هـا دامَـنـت

من کی باشم که خواسته باشم که من خودم را با من تو یکی بکنم. من خودم را وجود خودم را با من وجودت و با مَنت خواسته باشم که نزدیک کنم. من که باشم که بخواهم این دوتا من را یکی بکنم. من که باشم بُوم یعنی باشم که من خودم را با من تو یکی بکنم.من کوچکتر از اینها هستم. ای گرفته جمله من ها دامنت. چطور وقتی یکی میخواهد تقاضای عفو بکند میآید زانو میزند و دامن آن شخص را میگیرد. همه مَنها و همه وجود ها دامن عفو تو را گرفته اند و من که باشم که عفو دیگران را بخواهم–پایان داستان پادشاه و ایاز.

Loading