35.5 قصه ایاز قسمت دهم دادن گوهر بدست وزیر و فرمودن او را که این را بشکن

تفسیر   قسمت دهم:

در این قسمت محور اصلی سخن ما صحبت از تقلید است. در سخن مولانا تقلید به هر علم و یا عملی گفته میشود که ظاهرش زیبا و آراسته باشد ولیکن دل را سامان نبخشد. یعنی بدل ننشیند. یا سودی برای دل نداشته باشد. یعنی بربسته باشد و نه بررسته. وقتی بربسته میگوئیم یعنی چیزی مال خود شخص نیست و این شخص این چیز را بر خود بسته. ولی وقتیکه میگوئیم بر رسته یعنی از وجود خودش رسته و روئیده و بیرون آمده و این مال خودش هست. سخن از نظر مولانا باید که بر رسته باشد نه بر بسته. این تقلید که مولانا مکرر ازش صحبت میکند و همه را منع میکند از این تقلید، این تقلید بر بسته است. خودش میگوید مثل بدنی آرایش یافته است ولیکن بی جان است. در این بدن بی جان زیبائی هست ولی زیبائی از خودش نیست. این بی جان است و آرایشش کرده اند و این زیبائی را بر او بسته اند. بطور کلی در اصطلاح مولانا هرگونه پیروی که تهی از حقیقت باشد, تقلید حساب میشود. بعبارت دیگر هر گونه پیروی و دنباله روی که تهی از حقیقت باشد، شخص پیروی بکند و خود آن شخص آن را نداند این از نظر مولانا مردود است.

ما یک تقلید اجباری داریم و یک تقلید اختیاری. آن چیزیکه مد نظر مولانا هست تقلید اختیاریست. مسلمانان در مذهبشان مرجع تقلید دارند و باید از آن مرجع تقلید بکنند. این تقلید تقلید اجباریست و این تقلید اجباری مورد بحث این قسمت نیست. این تقلیدی که مورد بحث مولاناست تقلید اختیاریست. مولانا اینگونه تقلید را سد و حجاب بزرگی بین شخص و حقیقت میداند و میگوید شخص را از رسیدن به حقیقت باز میدارد و این یک حجاب دل است. این یک پیروی کور کورانه و نفهمیده و ندانسته است. اصلا این کلمه تقلید از قلاده است. شما قلاده را بگردن یک حیوانی میاندازید و این بدنبال شما میآید چون قلاده بگردنش انداخته اید. او خودش نمیداند کجا میرود و چرا میرود. تقلید در لغت قلاده بگردن انداختن است. در جا بجا در مثنوی وقتیکه میخواهد باز بدارد از تقلید, مثلا میگوید تقلید پست کننده شخصیت آدمیست و شخصیت آدمی را پائین می برد.  میگوید که:

           گرچه عقلت سوی با لا میرود        مرغِ تـقـلـیـدت به پستی مـیـچـرد

مرغ همیشه روی خاک به پستی میچرد ولی عقل ذاتش اینست که میخواهد رو به بالا برود یعنی این تقلید مثل مرغ خانگی میخواهد روی خاک باشد. میخواهد بگوید که این تقلید مخالف عقل است و برباد دهنده هستی آدمیست.

                 مر مرا تقلیدشان بر باد داد        که دو صد لعنت بر این تقلید باد

اما تنزل دهنده مرتبه انسانی شخص است یعنی شخص مقلد را از آن مقام و شأن و مرتبه انسانیت پائین میآورد و میبردش بمرحله حیوانی.

             هرچه آدم میکند بوزینه هم        آن کند کز مرد بیند دم بدم

این میمون هرچه از انسان می بیند هر لحظه و دم بدم تقلید میکند و او نمیداند که چرا دارد تقلید میکند. حقیقت آن چیزی را که دارد تقلید میکند نمیداند. اینست که میگوید اگر چنین تقلید خالی از حقیقت را بکنید شأن و مقام شما از مرتبه انسانی به حیوانی تنزل پیدا میکند. حالا چه رفتار تقلیدی باشد و چه علم تقلیدی. بسیاری از علوم هستند که برای مردم تقلیدی هستند. یعنی یکی رفته در مدرسه و دانشگاه درس خوانده و مطلب را از استادش شنیده و یا از کتاب خوانده بدون اینکه حقیقت این را بداند که چیست و حالا که از دانشگاه که بیرون آمده و آن مطالب را دوباره میگوید. او دارد تقلید میکند از کتاب و معلمش. یعنی حقیقت آنچرا که از معلمش شنیده و یا در کتاب خوانده بدرستی درک نکرده فقط حفظ کرده برای اینکه نمره ای بگیرد و آنچه را که میگوید تقلیدیست. بایستیکه تحقیقی باشد. امر امر تحقیقیست. خودش باید تحقیق بکند که این حرفی را که میزند چرا و چگونه است. میگوید

                 علم تقلیدی وبالِ جان ماست        عاریست و ما نشسته کان زماست

وبال یعنی غذاب و شکنجه و رنج. میگوید علم تقلیدی باعث عذاب و شکنجه روح ماست و اینهائی که داریم میگویم من از معلمم عاریه گرفته ام  این از من نیست و این عاریه ایست مثال دیگری میزند. میگوید مُشک بوی خوبی میدهد. اگر که مدفوع چهار پایان را کنار مُشک بگذارید بعد از مدتی بوی مشک را میگیرد و وقتی این مدفوع را ببوئید می بینید که بوی مُشک را میدهد و این از بوی خودش نیست و این بوی را قرض گرفته از مشک.

           مُشک آلوده است الا مُشک نیست        بوی مشک استش ولی جز پُشک نیست

پُشک یعنی پشگل و همان مدفوع چهار پایان یعنی کسیکه میخواهد ندانسنه تقلید بکند اینقدرارزشش پائین میآید. داستانی هست در دفتر دوم که یک صوفی از راه میرسد به خانقاه برای اینکه جائی ندارد و غذائی ندارد میرود  موقت چند روزی در آنجا سر میکند. خر خودش را میسپارد به اسطبل دار خانقاه. خودش چون خسته راه بود میرود و میخوابد. یک وقت سر و صدائی میشنود. داستان از این قرار است که صوفیان نا صوفی خر این تازه از راه رسیده را بیرون میآورند آن را میفروشند و با پولش غذا درست میکنند.آنها دیگ جوش درست کرده بودند. دیگ جوش اینست که یک گوسفند درسته را در دیگ بزرگی می پختند و همگی دورش مینشستند و میخوردند. این دیگ جوش را وسط اطاق گذاشته بودند و دور آن حلقه زده بودند و میگشتند و دم گرفته بودند که “خر برفت و خر برفت”. منظور خرِ این صوفی تازه رسیده بود.این صوفی وقتی از خواب می پرد فکر میکند که این از مراسمیست که او هم باید بجا بیاورد و اصلا از قضیه با خبر نیست. او هم بحلق آنها ملحق میشود و شروع میکند دور گشتن مثل آنها و بهمراه آنها دم میگیرد که خر برفت و خر برفت و خر برفت. وقتیکه صبح میشود و میخواهد خرش را بگیرد و سوار شود و از آنجا برود, اسطبل دار میگئید خری در کار نیست. میگوید من خرم را بتو سپردم جواب میدهد که آری ولی صوفیان آمدند و خرت را بردند و فرختند و با پولش غذا پختند. میپرسد چه غذائی؟.  طویله دار میگوید همان غذائی که خودت هم آمدی ودورش طواف کردی. صوفیان میدانستند که چه دارند میکنند ولی تو نمیدانستی و از آنها تقلید میکردی.

                گفت آنرا جمله میگفتند خَش        مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

برای یاد آوری خلاصه این داستان مجددا آورده شد چون صحبت تقلید در دست بحث ماست و کاملا متجانس است به بحث الان. و حالا میپردازیم به تفسیر. 

4035    شـاه روزی جـانب دیـوان شـتافت        جـمـله ارکـان را در آن دیـوان بـیـافت

دیوان یعنی دربار. ارکان یعنی بزرگانِ دولت و دولت مردان. یک روزی شاه به دربار آمد و دید همه دولت مردان در آنجا جمع شدند.

4036    گـوهری بـیـرون کشید او مُستنیر        پــس  نـهـادش  زود  در کــفِّ  وزیــر

شاه یک گوهر شفاف و درخشنده را بیرون آورد و در کف دست وزیرش قرار داد

4037    گفت چون است و چه ارزد این گهر        گفت بـه ارزد ز صد خروار زر

سلطان محمود از وزیر خودش سؤال کرد که این گوهریکه کف دست تو گزاشتم، چگونه گوهریست. چون اینجا یعنی چگونه. قیمتش چقدر است  و چند میارزد؟ وزیر جواب داد گفت از صد خروار طلا بیشتر میارزرد

4038    گـفـت بشکـن گـفـت چونـش بشکـنـم        نـیکخـواه مـخـزن و مــالت مـنـم

سلطان محمود گفت آن را بشکن. وزیر گفت چگونه بشکنم. من نمیتوانم چنین کاری بکنم. من نیک خواه و خیر خواه تو هستم من وزیر تو هستم و نگهبان تمام خزانه سلطنتی هستم و نگهبانِ خزانه پادشاه هستم و حالا بیایم و نگین باین زیبائی را بشکنم؟ من اینکار را نمیکنم.

4039    چـون روا دارم کـه مـثـلِ این گــهــر        کــه نـیـایـد در بـهـا  گردد هــدر

چگونه روا دارم که چنین گهری که در کف دست من گذاشتی قیمتی نمیشود برایش تعین کردو اینقدر بهایش زیاد است که نمیتوانیم قیمتی برایش تعیین کنیم و من اگر این را بشکنم این گوهر را بهدر میدهم.

4042    سـاعـتـی شـان کـرد مشـغـول سـخـن        از قـضـیـه  تـازه و راز کــهــن

امیران آنجا همه جمع بودند. شاه برای اینکه آنهارا از فکر این گوهر بیرون ببرد ساعتی با آنها شروع کرد حرف زدن و چند قصه گفت از قصه های قدیم و جدید و از ماجراهائی که برایش پیش آمده و از هر دری سخن گفت از داستانهای قدیم و جدید . خوب که حواسشان رفت بسخنان شاه:

4043    بـعـد از آن دادش به دسـتِ حـاجــبـی        که چه ارزد این به پیشِ طالـبی

حاجب از حجاب است یعنی دربان. در زمانهای قدیک یک پرده های بلند و نفیسی در جلوی در ورودی آویزان میکردند و یک امیری مأ مور این پرده بود. هدف این پردها حجاب مانند بود که کسی بیخودی وارد طالار دربار نشود و آن امیر را میگفتند حاجب. وقتیکه خوب حواسشان بجای دیگر رفت این گوهر را گذاشت در دست یکی از این حاجبها. و گفت این گوهر برای کسیکه طالبش هست و میخواهد بخرد قیمتش چند است.

4044    گـفت ارزد این بـه نـیـمـه  مـمـلکــت        کِـش نِگـه دارا  خـدا از مَهلِکت

گفت قیمت این گوهر از نصف مملکت ما هم بیشتر است.کِش یعنی که او را، او بر میگردد به مملکت. نگه دارا یعنی خداوند این مملکت را نگه دارد. این حالت دعا دارد.مَهلکت یعنی از تباهی و خرابی. این مصراع دوم یک حشو است. در ادب فارسی حشو  یعنی یک کلام زائد که مربوط به اصل سخن نیست ولی این را شعرا پیش میآورند. این حشو سه حالت  پیش میآورد یا کلام را زشت میکند که بآن میگویند حشو قبیه. قبیه از قباهت است و یعنی زشت کننده. دوم اینکه هیچ اثری روی کلام نمیدهد و بآن میگویند حشو بی تفاوت. سوم اینکه کلام را نمکین میکند و بآن میگویند حشو نمکین اینجا حشو نمکین است.

4045    گفـت بـشکن گفـت ای خورشـید تـیـغ        بس دریغ اسـت این شکستن را دریغ

خورشید تیغ بآن پادشاهی میگفتند که وقتیکه در جنگ شمشیرش را از لیام بیرون میآورد چنان برقی پیدا میکند که و تلعلل دارد مثل اینکه خورشید است که از لیام بیرون میآورد. این پادشاهان را که میخواستند تملقی بآنها گفته باشند میگفتند خورشید تیغ. گفت ای سلطان محمود خورشید تیغ بس یعنی بسیار دریغ و حیف است و حتی دو مرتبه کلمه دریغ را تکرار کرد.پس این وزیر هم گفت نمیشکنم.

4046    قـیـمـتـش بـگـذار بـیـن تـاب و لـُـمَــع        که شده است این نور روز او را تَـبَع

تاب بمعنی تابش و درخشنگیست و لُمَع یعنی نور درخشنده و تابان. اینقدر روشن است که روز روشن هم تبیعت میکند از این گوهر. تو می پرسی قیمتش چند است این را فراموش کن اینقدر نورانیست که خورشید روز هم از این نگین تبعیت میکند.

4047    دسـت کـی  جـنـبـد مـرا در کـسـر او        کـه  خـزیـنـه  شـاه  را  بـاشـم   عدو

دست من کی حرکت میکند که این نگین را بشکند. کسر در اینجا یعنی شکستن. من که دشمن خزانه شاه نیستم که دست بچنین کاری بزنم.

4049    بعـدِ یک  سـاعـت  بـدسـت  مـیـرِ داد        دُرّ را آن امـتـحـان  کُـن  بــاز داد

دوباره یک ساعت حرفهای دیگری زد و فکر امیران را منحرف کرد. بعد ازاین ساعت گوهر را بدست میرِ داد گذاشت. میرِ داد یعنی رئیس القضات. میرِ داد یعنی امیر قضاوت و سر دسته همه قضات. در واقع میتوان گفت وزیر داد گستری کشور. درّ همان گوهر است. آن امتحان کن اشاره است به سلطان محمود که داشت اینها را امتحان میکرد. شاه این نگین را داد به قاضی القضات و همین جور به وزیران دیگر.

4052    این چنـیـن گفـتـنـد پـَنجه شصت امـیر        جمله یک یک هـم به تـقلـیـد ازوزیر

همه همینجوری گفته بودند. پنجاه شصتا امیر همگی گفتند قیمتش زیاد است و ما نمیشکنیم.

اینها همه زیر دست وزیر بودند. چون همه زیر دست وزیر بودند هرچه وزیر گفته بود اینها هم ندانسته تقلید کردند بدون آنکه بدانند حقیقت چیست. آخر نمیشود که وزیر که همه زیر دستانش هستند یک چیزی بگوید وهمه زیر دستان چیز دیگری بگویند. بدون اینکه بفهمند آن وزیر چرا گفته و بدون اینکه بفهمند حقیقت امر چیست. برای چی سلطان از آنها قیمت را می پرسد و برای چی آن را بشکنند. اینها فقط از وزیر تقلید کردند. حالا مولانا از داستان خارج میشود.

4053    گـر چه تـقلـیـد است استـون  جـهــان         هسـت رسوا هـر مـقـلـد ز امـتـحـان

استون یعنی ستون. ستون نگه دارنده سقف است. میگوید اگر چه تقلید نگه دارنده سقف این جهان است. یعنی نگه دارنده نظم این جهان است یعنی اساس و بنیاد این جهان بر تقلید است. بر تقلید این جهان بنیاد شده، گرچه که اینطور هست با وجود این هر گاه تقلید کننده و یا مقلد مورد آزمایش قرار بگیرد رسوا میشود. اساس این دنیا بر تقلید است یعنی همه دارند از یکدیگر تقلید میکنند ولی اینها معمولا مورد آزمایش واقع نمیشوند. اگر مورد آزمایش قرار بگیرند، آنوقت معلوم میشود که اینها تقلید کردند و مقلد هستند و در مقام آزمایش رسوا میشوند. بیشتر کسانیکه گفتارشان و رفتارشان در هر مقامی که هستند در هرجائی و در هر مقامی که هستند و در هر سنی که باشند، پیر یا جوان و تحصیلات داشته باشند و یانه اگر که تقلید بکنند و امتحان از آنها بشود آخر سر رسوا میشوند همانگونه که خواهیم دید که آن امیران همه رسوا شدند. درست است که جهان انتظام یافته با این تفلیدهائی که مردم میکنند. اگر که از این مردم بپرسید که چرا دارید تقلید میکنید میگوید اصلا چرا این حرف را میزنی و برای چی میزنی برای اینکه پدرم کرد و برای اینکه معلمم کرد.پیشوای من این حرف را زد، رهبر من این حرف را زد. همه میگویند چون او گفت منهم همان را میگویم. یعنی من دارم از او تقلید میکنم. پدرت چرا گفت و معلمت چرا گفت فقط چون اوگفت منهم دارم تقلید میکنم. اصلا باین فکر نیستند. همه طابع گذشتگان و یا سن بالاتر و یا موی سفید هستند. وقتیکه طابع گذشته باشند اینها دارند در گذشته زندگی میکنند. اینها دارند از گذشتگان تقلید میکنند که خیلی هایشان مرده اند و اینها دارند در کنار آن مردگان و پیران زندگی میکنند. در داستان ما ایاز هم یکی از امیران بود و او هم حضور داشت. این گوهر دست بدست گشت و گشت تا رسید بدست ایاز.

4054    ای ایـاز اکـنـون نـگوئی  کـیـن گـهـر        چـنـد می ارزد بدیـن تـاب و هــنــر

ای ایاز حالا نوبت توست. ولی نمیگوید که این گهر با این درخشندگی که دارد و با این زیبائی که دارد نمی گوئی که چند میارزد. تو نمیخواهی حرفی بزنی؟

4055    گـفـت افـزون زآنـچه تـانـم گفـت مـن        گـفت اکنون زود خـردش در شــکـن

تانم یعنی بتوانم. ایاز جواب داد که اینقدر با قیمت هست که من نمیتوانم چیزی در باره اش بگویم. سلطان گفت حالا زود خردش کن و بشکن.

4956    سـنـگـهـا در آسـتـین بودش , شـتـاب        خُـرد کردش پیش او بـود آن صـواب

خُب وقتیکه ایاز بدربار آمده بود سنگ که در آستینش قایم نکرده بود. اینجا یک اصطلاح است. سنگ در آستین داشتن یعنی آماده یک کار بودن و اصلا هیچ ارتباطی به سنگ و اینها ندارد. شتاب یعنی بی درنگ. تا سلطان محمود باو گفت خوردش کن ایاز هم با شتاب آن گوهر را شکوند برای اینکه این کار در نظر او درست بود. صواب یعنی درست و صحیح.   

4057    زِ  اتـفــاقِ  طــا لــع  بــا  دولــتــش         دست داد آن لـحـظه نـادر حـکـمـتش 

اتفاق یعنی همراه شدن و همراهی. زاتفاق یعنی از همراه شدن. از همراه شدن طالع او با دولت ایاز. دولت اینجا یعنی فرخندگیش و فرخنده بودنش. دو چیز اینجا دست هم داد و یکی شد. یکی بختش و یکی دولت و فرخندگیش. بخت و طالع ایاز با خجستگی و فرخندهگی ذاتی ایاز همراه شد و دست بدست هم دادند و در آن لحظه آن دانش و دانستن عجیب و شگفت بنظرش رسید. کدام دانستنش عجیب و شگفت یعنی شکستن گوهر. در همان لحظه که شاه باو گفت بشکن بلا فاصله و بدون اینکه درنگ بکند آن را شکست. دست داد یعنی بنظرش رسید.آن لحظه یعنی در آن لحظه ایکه محمود باو گفت بشکن. نادر یعنی کمیاب حکمتش یعنی آن دانش شگفت عجیب. نادر معنی عجیب هم دارد. با توجه کردن به اینکه این داستان کاملا سمبلیک است سلطان محمود سمبل آفریدگار وایاز یک حقیقت جوست که بحقیقت رسیده یعنی با حقیقت یکی شده. حالا خدا این حقیقت جوست و این حقیقت جو خداست مثل قطره ایکه بدریا رسیده و با دریا یکی شده. حالا سلطان محمود ایاز است و ایاز سلطان محمود. حالا این گفتگو که بین سلطان محمود و ایاز و امیران میشود! گفتگوئیست که بین خداوند و ایاز و دیگر امیران که سمبل آفریدها هستند و یا  بنده های آفریدگار هستند انجام میشود.  آفریدگار بآنها میگوید این گوهر را بشکن ولی بندگان این دستور را نمی پذیرند پس خلاف نظر آفریدگار دارند رفتار میکنند. ولی ایاز آفریده ایست که بخدا پیوسته و میداند که حرف او قطعیست و دستور او لازم الااجراست. آن امیران دنیا پرستانی هستند که دنبال زرق و برقهای زندگی، مقامها، ثروتها هستند. اینها آفریده شده هائی هستند که فرمان آفریدگار را نمی برند برای اینکه فرمان آفریدگار را ببرند باید که گوهر را بشکنند. یعنی آن چیزهائی که از راه نا درست بدست آورده اند باید که از دست بدهند و آنها حاظر نیستند. پس فرمانبرداری نمیکنند. باز پیامی که در اینجا هست اینکه اگر جوینده حقیقت هستید که عرفان جویندگی حقیقت است باید دستورات فرامین مبدأ حقیقت را اجرا کنید. مبدا حقیقت چه دستوراتی را میدهد؟ قوانینش آفریدگاری که این جهان هستی را آفریده تمام و ذره بذره آفریده اش بی حساب نیست. تمامش روی قانون است و تمام جهان هستی مثل اینست که با زبان ریاضی نوشته شده. همه چیزها حساب دارد. اگر حساب نداشت تمام نظم این سیارها و کائنات و آنچه در داخل سیاره ها هست، همه بهم میریخت و جهان از هم میپاشید، چرا ازهم نپاشیده برای اینکه همه اش روی حساب است و همه اش روی نظم و قانون است. من و شما هم جزوی از این جهان هستی هستیم. ما در این جهان هستی زندگی میکنیم و ما هم باید قوانین کلی زندگی را رعایت کنیم و آن نظم را رعایت کنیم و فرمانبردار باشیم و پذیرا باشیم. وگرنه ما بدنبال حقیقت نیستیم. بلکه ما بدنبال زر و سیم و مال خودمان هستیم. گفتیم که عرفان یعنی شناخت. اگر بدنبال این شناخت هستیم، این قوانین طبیعت شامل حال منهم هست. شامل وجود من و درون منهم هست. در درون این قوانین دارد اتفاق میافتد ولی کلا من دارم بر خلاف آن حرکت میکنم. معلوم است که من نا آرام میشوم. مخالف و در تضاد این قوانین کلی جهان رفتن نا آرامی میآورد.دیپرشن و بیماری میآورد. خیال میکنیم که در آن آسمانها و سیارات و این کهکشانها ی بی نهایت عظیم فقط اینها دارند قوانین را عمل میکنند خیر! در بدن ما هم ذرات دارند همان قوانین را عمل میگنند. عرفان میگوید درون شما جهانی عظیم تر و بالا تر از جهان بیرونتان هست. خُب حالا که اینطور است و همه چیز روی قانون است, ما داریم بی قانونی میکنیم. معلوم است که این بیقانونی نتیجه اش از دست دادن آرامش است.

4058    هـر که را فـتـح و ظـفــر پـیـغـام داد        پـیـش او یک شـد مــراد و بــی مـراد

فتح یعنی گشایش. فتح یعنی پیروزی. هر کسی گشایش و پیروزی از سوی مبدأ حقیقت باو پیغام آورد و با او یکسان شد بکام رسیدن یا ناکامی. کام روائی و ناکامی در نظر او یکسان است. وقتیکه آن مبدأ آفرینش چیزی بالاتر از این بشما داد کام روائی و ناکامی دیگر معنی ندارد. آیا کامروا شدی برای اینکه اتو مبیلی که میخواستی خریدی؟ و یا آن خانه ایکه میخواستی خریدی؟ یا ناکام شدی و ضرر کردی, کسیکه دارد از مبدأ حقیقت برایش پیغام میرساند که تو در حقیقت و در پایان گشایش و پیروزی با توست, این دیگر از ناکامیها و کامروائی ها برایش مهم نیست و آسایش را از او نمیگیرد.

4060    هـرکه پـایـنـدانِ وی شـد وصـل یــار        او چـه تـرسـد از شـکسـت و کـار زار

پایندان یعنی ضامن. وصل یار یعنی پیوستن به حقیقت. کار زار بمعنی جنگ و مبارزه و پیکار است. هرکس این را درک بکند که رسیدن بحقیقت و وصل به یار را مبدأ حقیقت ضمانت کرده که تو بحقیقت میرسی، تو بوصل من میرسی دیگر تو از چه می ترسی که از این کارزار و پیکار و از این جنگ. جنگ اینجا جنگ با مشکلات و جنگ با زندگیست. زندگی مشکل است همه چیزش مشگل است. حقیقت جوئی هم آسان نیست. کسی که میاید در راه حقیقت جوئی باید آن زرق و برگها را بگذارد بکنار. این برایش آسان نیست باید با اینکار پیکار کند. ولی وقتیکه باو پیغام رسید که تو بوصلت میرسی و به حقیقت میرسی او چه ترسد از کارزار و جنگیدن و شکست با از دست دادن این زرق و برقهای فساد آفرین غیر زروری. همه این مادی ها لازم است برای اینکه زندگی آبرومندانه و شرافتمندانه داشته باشی. موضوع اینست که این آبرومندانه را ما مفهومش را درست نفهمیده ایم. آبرومندانه یعنی اینکه دستت را جلوی کسی دراز نکنی. ولی مردم خیال میکنند که آبرومندانه یعنی این نگینهای درشت و چندقیراطی و لباسهای زربفت و گردنبندهای گرانبها و قیمتی. نه اینطور نیست آبرومندانه یعنی کسی که به این حد اقل زندگی شرافتمندانه قناعت کرده باشد و دستش را جلوی کسی دراز نکرده باشد.

  دست طلب که پیش کسان کرده ای دراز      پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

برای اینکه دست جلوی کسی دراز نکنی باید که حد اقل زندگی را داشته باشی. اینکه میگوئیم زرق و برقها را فراموش کن نه این چیزهائیکه برای مسکن و لباس و خوراک و بیمه و وسیله  ایاب و ذهاب و اینها ست. اینها لازمه زندگی هست و باید داشته باشی، افزون بر اینها دیگر لازم نیست و مازاد است و اگر که مادیات نباشد، غذا نباشد، مکان نباشد، لباس نباشد، بیمه نباشد، اتوموبیل نباشد کشتی زندگی در گل می نشیند اما اگر زیاد خواسته باشد اب میافتد توی کشتی و کشتی زندگی را غرق میکند.

4061    چون یقین گشتش که خواهد کرد مات       فـوُت اسـب و پـیـل هسـتـش تُــرّهـات  

اشاره است به بازی شطرنج. در مصراع دوم فوت یعنی از دست دادن. اسب و فیل مهره های شطرنج هستند. تره یعنی حرف مفت و بیهوده. اگر شطرنجبازی یقین داشته باشد که آخر سر توی این بازی خواهد برد، بنابر این هیچ برایش مهم نیست که این اسب و فیلش را از دست بدهد چون یقین دارد که آخر سر برنده است. این اسب و فیلها همان چیزهای غیر ضروریست که در زندگی دست و پا گیر است که از حقیقت شخص را باز میدارد. اگر مطمئن هستی که بازی را میبری پس این اسب و فیلها را از دست بده.

4064    بـهـرِ صورتها مَکش چـنـدیـن زحـیـر       بـی صُـداعِ صورتـی مـعـنــی بـگـیـر

صورتها یعنی ظواهر. از ظواهر این دنیا اینقدر رنج مبر. زحیر یعنی رنج. بی صُدا یعنی دردسر, گرفتاری و زحمت. بی صُداع صورتی معنی بگیر یعنی بدون اینکه خودت را گرفتار رنج و مهنت بکنی ظاهر را بهل و بدنبال معنویت برو, مغز را بگیر و پوست را رها کن در صورتیکه تو داری برای این چیزهای ظاهری و از دست رفتنی این همه رنج می بری.

4065    هسـت  زاهــد را غــم  پـایـانِ  کــار        تـا چـه  بـاشـد حــال او  روزِ شُــمـار

مولانا از داستان خارج شده و در اینجا وضع زاهد را با عارف را با هم مقایسه میکند. میگوید زاهد دارد کار خودش را میکند ولی از عاقبت کار و روز رستاخیز او نا راحت است که روز شمار چه خواهد شد. روز شمار یعنی روز قیامت. این زاهد همه نمازهایش را خوانده و روزه هایش را هم گرفته حج هم رفته و عبادتهای واجب و مستحبش را هم کلا انجام داده ولی باز هم نگران است که روز رستاخیز با او چه میکنند. ولی عارف اینطور نیست.

4066    عـارفـان ز آغـاز گـشـته هـوشـمـنـد        از غـم و  احـوالِ  آخِــر فــارغ  انـد

عارفان از اول آن آخر را دارند می بینند و از روز اول , روز رستا خیز را دارند می بینند و پایان کار را میدانند و از همه غمها فارغ و آسوده اند.

4067    بـود عـارف را همـیـن خوف و رجا        سـابـقـه دانیش, خورد آن هـر دو را

عارف هم مثل مردم عادی در اول کار خوف و رجا داشت. خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید. سابقه دانیش یعنی مراجعه کرد بآن کارهای پیشینش. سابقه دانیش این بود که درک کرد که روح من از اول چزئی از روح کلی جهان بود و جزئی از خدا بود و بمن داده شد پس این روز رستاخیز که حرفی و ترسی ندارد. من روحم جزئی از خدا بود و حالا هم بر میگردد بخدا. بر میگردد بآن مبدأ آرامش و خیلی هم خوشحالم. سابقه روحش را میداند که چیست و میداند که سابقه روحم از کجا آمده. میداند که از روح کلی جهان آمده و بخدا بر میگردد و میگوید من نمی ترسم. خورد یعنی از بین برد هر دو را. یعنی خوف و رجا را یعنی بیم و امید را. بیم و امید بسیار ترسناک است. ترس و امید. یک لحظه ترس است و یک لحظه امید. عارف همه اینها را از بین میبرد و از آنها دور میشود. حالا مثال میزند:

4068    دیـد کو سابـق  زراعـت کـرد  ماش         او همی داند  چه  خواهد  بود چاش

چاش یعنی محصول.عارف را تشبیه میکند به کشاورز. کشاورز ماش کاشته. خُب آخر سر هم محصول ماش برداشته. این کشاورز نمیترسد که من ماش کاشتم  و ایا چیز دیگری محصولم خواهد بود. این خیلی واضح است ماش کاشتم و ماش بر میدارم. عارف هم میگوید برای من معلوم است, من روحم از خداست و بخدا بر میگردم اینکه دیگر ترس ندارد و من از روز رستاخیز نمیترسم.

4069    عارف اسـت و با زرست ازخوف و بیم        هـای هـو را کــرد تــغ حق دو نیم

باز رست یعنی رهائی یافت. از این ترس و امیدش. های هو یعنی هیا هو. این هیا هو برخاسته از خوف و رجاست و ترس و امید. تیغ خداوند آمد و همه این هیاهو نگرانی و آشوب دل من را دو نیم کرد و از بین برد. وقتیکه من بحقیقت رسیدم همه اینها از بین رفت. تیغ حقیقت اینها را دو نیم کرد و از بین برد و میدانم که آخر سر چی خواهد شد. دیگر آن پرسش و تردید و چکنم چکنم را و چه خواهد شد را ندارم.

Loading