تفسیر قسمت نهم:
در این قسمت نهمین قسمت داستان مفصل و بگفته مولانا پُر از در و گوهرِ کلمات و الفاظ و معارف، معنویت و معرفت, ظاهرآ بنام سلطان محمود و ایاز را دنبال میکنیم. بطور مقدمه یکی از مباحثی که در عالمِ تصوف و عرفان مطرح است مسئله تجدید و تبدیل است. یکی از مسائلیست که خیلی از اول باید با دقت بآن توجه کرد تجدید و تبدیل است. در اصطلاح صوفیه این تبدیل و تبدیل بدین معنا ست که جمیع موجوداتیکه در عالم هستی وجود دارند از جمله حیات آدمی, پیوسته و لحظه بلحظه بدون توقف در حال تجدید و تبدیل هستند. کلیه آفریدگان در سراسر عالم وجود دست خوش این تجدید و تبدیل هستند و استثناع هم ندارد و همواره در تغیر بسر میبرند. بعبارت دیگر اینکه هستی و آنچه که وجود دارد بطور کلی هستی دم بدم دستخوش تجدید است. این هستی شامل آنچه میشود که در سراسر این عالم هست و آنچه که مربوط بعالم وجود است و دائم هم در حال تجدید و تبدیل است. چون این تجدید و تبدیل خیلی بسرعت انجام میگیرد و استمرار دارد، ظاهرا بنظر نمیرسد ولی واقعا اینطور هست. این تجدید و تبدیل مستتر و پیوسطه بهم است بنظر ما ولی اگر که از نطر کلی و علمی خواسته باشیم بآن نگاه کنیم منقطع هست یعنی این تکه تکه از هم جداست و بنظر ما بهم پیوسته و متصل میرسد. مثلا نور خورشید را در نظر بگیریم در یک روز آفتابی ما فکر میکنیم که این نور خورشید نوریست که دارد بما میرسد در حالیکه اینطور نیست. میدانید که در سطح خورشید، شعله های خورشیدی هست که گاهی بر میخیزد و گاهی فرو می نشیند و با این برخاستن و فرو نشستن این شعله ها در اطراف خورشید شدت نور با هم فرق میکند. ولی ما این را متوجه نمیشویم. ما فکر میکنیم که در یک روز آفتابی وقتیکه خورشید طلوع میکند تا وقتی که غروب میکند یک تور مستطر پیوسته بهم وجود دارد و اینطو نیست. این نورها منقطع هست یعنی تکه تکه شده و از همدیگر جدا هست و نه پیوسته بهم دیگر. دقت بکنید که روی مثالهائیکه مولانا میزند همیشه مثالهای قابل فهم و قابل لمس میآورد و از یکی مثال هم بیشتر میزند برای اینکه هر کسی برابر ذوق و فهم خودش به عمق مطلب پی ببرد. یک قطره آب را بوسیله قطره چکان وقتیکه بچکانیم و از بالا بیاید به پائین بنظر یک خط میآید در حالیکه این یک خط نیست. این قطره در هر لحظه در یک نقطه است. و در یک لحظه بعدی در یک نقطه دیگر است. بعد همینجور چون سرعت دارد بنظر ما یک خط میرسد.
مولانا یک اسطلاحی دارد که میگوید ما نشسته میرویم. نشسته میرویم یعنی اینکه خیال میکنیم که در جای خودمان ساکن و آرام هستیم و این زندگی ما دارد میگذرد و زمین هم دارد میگردد و ما نشسته ایم و خیال میکنیم هم چیز حادث است ولی اینطور نیست. این کلمه نشسته که میگوید یعنی ما اینگونه خیال میکنیم
لیک بنگــر مــا نشسته میرویـم می نـبـیـنی قاصـد جــای نوئی
قاصد یعنی قصد داشتن و به کسی میگویند که قصد جائی دارد. میگوید که ما متوجه نمیشویم، آنجا نشسته ایم خیال میکنیم که در جای خودمان ثابت هستیم در صورتیکه اینطور نیست و ما قصد داریم که لحظه به لحظه به یک جای دیگر برسیم و این تغیر و تبدیل چون بسیار سریع صورت میگیرد، ما متوجه نمیشویم. بنابراین ما دائما در حال تغیر هستیم و این عوض شدن و تبدیل و تجدید هی جدید بجدید بوجود میآید. حالا ببینید که مولانا چگونه باین نگاه میکند.میگوید حالا که این تجدید و تبدیل هست و دارد جدا جدا از هم صورت میگیرد یعنی لحظه به لحظه بصورت منقطع دارد صورت میگیرد، هر بار که از وضع اول بیرون بیائید، همین که بیرون آمدید این یک مرگ است و وقتیکه برگشتید یک رجعت است. و ما دائما در حال مرگ و رجعت هستیم.مطابق آنچه که گفته شده بین مرگ و رجعت یک زمانی وجود دارد که بآن میگویند رستاخیز و یا قیامت. یعنی آنها که مردند و میخواهند زنده بشوند باید از آن قیامت بگذرند. بنا بر این هر لحظه شما دارید نو میشوید و هرلحظه دارید می میرید و دوباره زنده میشوید و بین این مردن و زنده شدن یک رستاخیزی هست و این رستاخیز را که بآن توجه کردید یعنی باید که بدانید که در حال تحول هستید و بدانید که دارید تغیر میکنید و اندیشه شما هم بهمین نسبت تغیر میکند.
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعنیست مصطفا فرمود دنیا ساعتیست
مصطفا پیغمبر اسلام است. این ساعتی که آورده منظور یک ساعت شصت دقیقه نیست وقتیکه وارد عرفان میشوید معنی کلا عوض میشود. ساعت در اینجا یعنی یک لحظه که از ثانیه هم خیلی کمتر است، همان رستاخیز و یا قیامت است. شما اگر در منزل لغت نامه های معتبر در اختیار دارید باز کنید و این کلمه ساعت را باز کنید و ببینید در برابرش چه نوشته شده. میرسد بجائی که یک لحظه یک قیامت هم هست. مصطفا فرمود دنیا یک لحظه است
هر نفس نو میشود دنیا و مـا بی خبر از نو شدن اندر بقا
اگر که ما هرلحظه تغیر بکنیم و ما تبدیل به یک چیز جدید بشویم، ما داریم نو میشویم ولی مولانا میگوید که ما از این نوشدن بی خبریم و خیال میکنیم که همین جور باقی مانده ایم.
عمر همچون جوی نو نو میرسد مستمری می نماید در جسد
جوی آب را نگاه کنید که چگونه آب در جوی میرود، این آبی که شما در این جوی میبینید یک لحظه بعدش این آب نیست و یک لحظه قبلش هم این آب نیست ولی بنظر شما میرسد که یک آب است که در جوی روان است. شما هیچ وقت در این آب نمیتوانید دو بار آب تنی بکنید. یعنی تا آب تنی کنید آن آب رفته و آب جدید آمده, چون این عمل تند صورت میگیرد فکر میکنید که این آبیست که مرتب و پیوسته هم دارد میآید. مستمری یعنی استمرار و ادامه دار و پیوسته بهم که نمایش داده میشود در بدن. اینطور نیست تیکه بتیکه و منقطه منقطه هست. مثال دیگری میزند.
آب مبدل شد در این جو چند بار عکس ماه و اخترهم چنان هست بر قرار
آب مبدل شد یعنی تبدیل شد. جوب آبی را در نظر بگیرید که عکس ما و ستاره ها روی جوب میدرخشد. آب مرتب دارد عوض میشود و میرود ولی شما که بآن جوی نگاه میکنید می بینید همان ماه و ستاره ها در سطح جوی مانده. خیال میکنید که این آب هم همان آب است ولی اینطور نیست و عوض شده. حالا چرا ما نمیفهمیم؟ مولانا میگوید از تیزی. تیزی یعنی تندی و شتاب.
آن زتیزی مستمر آمده چون شِرَر کش جنبانی بدست
از بسکه سرعت دارد ما خیال میکنیم که این پیوسته بهم است. شرر یعنی شعله. یک چوبی را در نظر بگیرید که یک سرش را آتش زدید, حالا این چوب را بجنبانید. اگر اینکار را سریع انجام بدهید یک خط آتشی می بینید. در حالیکه این یک خط آتشین نیست. هر لحظه این آتش در یک نقطه ایست و لحظه بعد در یک نقطه دیگر و همینطور تا آخر و چون تند هست بنظر شما یک خط آتشی میآید. این تغیر و تجدید و تبدیل هم در تمام عالم هستی منجمله در وجود شما که جزوی از این عالم هستی هستید بسرعت و تیزی دارد انجام میگیرد. اگر که سرعت نداشت ما اینها را جدا جدا میدیدیم. این حرف و اندیشه فلسفی-عرفانی که مولانا تحت عنوان تجدید و تبدیل و تغیر بیان میکند بحسی است بسیار عمیق و با یک بار شنیدن و یک بار اندیشیدن ممکن است که کاملا در ذهن شما جا نیافتد. فکر کردن در باره اش شما را متوجه میکند. مولانا میگوید اینکه میگویند دنیا کهنه است, کهنه نیست. دنیا همیشه نو هست زیرا آنچه که در این دنیاست در لحظه ای تغیر کرده و با لحظه قبلش و با لحظه بعدش فرق میکند.
فرمودن شاه به ایاز بار دیگر که شرح چارق و پوستین راآشکارا بگو تا خواجه تا شانت از آن اشارت پند بگیرند .
خواجه تاش یعنی هم قطار، هم ردیف، چند نفر که زیر دست یک بزرگتر کار میکنند, اینها را میگویند خواجه تاشان و یا همقطاران همدیگر هستند. چون دارد از امیران خیانت گر صحبت کرده بود و ایاز هم یکی از امیران محمود بود، حالا میگوید که ای ایاز تو آشکارا بگو که داستان این چارُق و پوستین تو چیست تا امیران دیگر که همقطار تو هستند درک کنند.
3351 سرّ چـارُق را بــیـان کن ای ایاز پیشِ چـارق چـیـست چـنـدین نـیـاز
نیاز در اینجا بمعنی احتیاج نیست بلکه بمعنی راز و نیاز است.چرا هر روز میروی به چارقت سر میزنی و راز و نیاز میکنی و در را قفل محکم میزنی و بعد میروی سراغ کارَت. تو چرا اینقدر این کار را میکنی؟ این راز و نیازت برای چیست. البته سلطان محمود میدانست که برای چیست چون سلطان محمود ایاز است و ایاز سلطان محمود.
3352 تا بـنـوشـد سنقُر و بَـکـیـارُقَــت سـرِّ سِـرّ پوسـتـیـن و چــارُقــت
بنوشد معنی نوشیدن مایع در اینجا نیست. از کلمه نیوشیدن است و نیوشنیدن یعمی شنیدن با گوش جان است. یا شنیدن بیشتر از آنچه که یک پرنده میشنود. بعنوان مثال کسی با شما حرف میزند و شما چون گوش دارید حرف او را می شنوید و مفهوم حرف را میفهمید و یک پرنده هم آنجاست و او هم گوش دارد وحرف آن شخص را می شنود ولی آن پرنده حرف او را نمیفهمد, پس میگوئیم آن پرنده میشنود و شما مینوشید واین یک چیزی بیشتر از شنیدن هست. وقتی میگوید تا بنوشد یعنی بفهمد و درک بکند. سُنقُر و بَکیارُق دو تا نام ترکیست و باین غلامان ترک میگفتند و سلطان محمود هم دوتا از این غلامان را داشت. محمود گفت آشکارا بگو که چرا راز و نیاز میکنی با این چارُق و پوستین تا دو تن از همقطاران توکه شُنقُر و بکیارُق که از امیران هستند سرّسرّ یعنی معنای واقعی یا معمای واقعی. برای آنکه آنها نمیدانستند که تو چرا داری این کار را میکنی. پس این سرِ سِر معمایش چیست. در اینجا وقتیکه مولانا میگوید که ایاز بیان بکند که همقطارانش بشنوند, مسئله پند و اندرز پیش میاید. پند و اندرز در عرفان فقط بزبان نیست که او نصیحت بکند. نصیحت معمولا فایده ندارد و در اصل معمولا وقتی کسی را نصیحت بکنید شنونده در مقابلش مقاومت میکند. اکر هم که گفت قبول کردم از جهت رودر باستی شماست. نصیحت دیگری هست که رفتاریست و این غیر مستقیم است. وقتیکه یکی رفتار پاک و درست و صحیحی داشته باشد و کسی این را ببیند, آن رفتار باین نصیحت میکند که چگونه باید رفتارش پاک و درست و صحیح باشد. پس این اندرز و نصیحت رفتاریست که بسیار موئثر تر است از گفتاری و در عرفان مطرح است.
3353 ای ایـاز از تـو غـلامی نـور یافـت نورت از پستی سوی گردون شتافت
تو یک غلام زرخرید بودی وقتیکه من تو را آوردم در دربار خودم ولی تو کاری کردی که این غلامی تو نور گرفت، نور معرفت و عرفان گرفت. و در مصراع دوم, نورت از پستی غلام زرخرید بودن سوی گردون شتافت یعنی اوج گرفت و به بالا رفت. بنا بر این پیامی که اینجا هست اینست که اگر یک غلام زر خرید دهاتی که حتی شهر را ندیده بود و سلطان در راه شکارش او را پیدا کرد و آورد بدرگاه خودش و او را پرورشش داد, میتواند نور پیدا بکند و نورش از غلام زر خریدی باوج برسد، پس همه میتوانند این کار را بکنند, منتها او خواست که این کار را بکند. اگر که بخواهی میتوانی بآن معرفت برسی.
3354 حـسرت آزادگان شـد بـنـدگی بندگی را چون تو دادی زندگی
آزادگان بندگان آزاد و آزاد اندیشان هستند. میگوید تو کاری کردی که این آزادگان هم آرزو و حسرت پیدا کردند که ای کاش ما هم غلامی بودیم و آن مسیری را که تو طی کرده ای ما هم طی میکردیم. حسرت این را د اریم که مثل تو باشیم. درست است که تو یک بنده زر خرید بودی ولی تو ببندگی زر خریدی، یک زندگی واقعی بخشیده ای. زندگی واقعی یعنی رسیدن به یک حقیقت. تو بمن پیوستی و تو یک حقیقت جوئی هستی که به حقیقت پیوسته شدی و بنابر این تو به یک زندگی واقعی رسیده ای. معنی مخالفش چیست؟. معنی مخالفش اینست که اگر صد سال هم زندگی بکنی ولیکن به معنویت و معرفت نرسی! آن زندگی نیست و آن فقط عمراست. عمر با زندگی فرق دارد کما اینکه حیوانات هم عمر میکنند. کلاغ بیش از همه عمر میکند، گفته شده که بعضی از کلاغها تا سیصد سال هم عمر میکنند ولی یک لحظه هم زندگی نکرده و همیشه لاش خوری کرده. بنا بر این تو آدمی هستی که بزندگی معنی دادی که زندگی کردن یعنی چی.
3355 مؤ من آن باشد که اندر جزر و مد کافر از ایمان او حـسـرت خورد
اینجا مولانا کافِر و مؤمن را در برابر هم آورده. مؤمن یعنی باورمند که باور به یک حقیقت دارد. در اینجا هیچ ربطی به هیچ مذهبی ندارد. کافِر یعنی نا باور یعنی هیچ حقیقتی را باور ندارد. این دو تا در تضاد هستند. میگوید باورمند در جزر و مد های زندگی طوری رفتار میکند که آن نا باور از ایمان او حسرت میخورد. مولانا میگوید زندگی هم جذر و مَد دارد و یک نواخت نیست. مشکلات و آسایشها دارد، و نا آرامیها هم دارد. در مسیر زندگی که پُر است از این بالاها و پائینیها یک باورمند طوری رفتار میکند که هیچ نقصانی در باورش رسوخ نمیکند. باورمندیش همیشه ثابت است. این باورمندی بسیار آرامش بخش است و با بدست آوردن چیز و مقام و ثروت هیچ چاغ نمیشود و از دست دادن آن مقام و ثروتش لاغر نمیشود.
3437 ای ایاز اسـتـارۀ تـو بس بـلـنـد نـیـست هـر برجی عبورش را پسند
استاره همان ستاره است. میگوید ستاره تو خیلی بلند است. این ستاره بخت و طالع است و این ستاره معرفت است. منجمین گردش زمین دور خورشید را به دوازده قسمت تقصیم میکنند که هرقسمت آن را برج مینامند. حالا میگوید در هر برج ستاره های مختلف هستند ولی ستاره بخت تو در هیچ برجی که بشود آن را تعریف بکنی وجود ندارد. از همه اینها برتر و بالاتر است. پسند یعنی لایق و سزاوار. هیچ برجی از برجهای دوازده گانه زندگی شایستگی ستاره بخت و اقبال تو را ندارد. یک انسان کامل که بحقیقت پیوسته مثل این ایاز که سمبل انسان کامل است چنین پایگاهی و چنین مقامی دارد.
3438 هــر وفـا را کـی پسندت هـمّـتـت هـر صفا را کِی گُـزیند صَـفـوَ تَـت؟.
همت یعنی آن توجه باطنی. اینقدر با وفائی وفایت زیاد است که هیچ توجه باطنی غیر از این وفای تو را نمیتواند بپسندد. فقط اگر وفا باشد این وفای تست. صفوت یعنی صفای باطنی. مصراع دوم میگوید: تو صفا داری و صفای باطنی داری. این صفای باطنی تو را هیچ صفائی نمیتواند هم پا باشد. این ایاز کیست؟ او یک انسان کامل است. آیا ما میتوانیم بنزدیک یک انسان کامل بشویم؟ بله و خیلی هم میتوانیم نزدیک شویم. باید بخواهیم و اندیشه منفی نداشته باشیم.
3635 این سخن را ازحـدّ واندازه ست بیش ای ایـاز اکنون بگو احوالِ خویش
ای ایاز این حرفهای من حدی ندارد و تمام شدنی نیست هرچه بگویم باز هم هست. حالا ای ایاز نوبت اینست که تو از چگونگی از وفای خودت و صفای خودت صحبت بکنی.
3636 هسـت احـوال تـو از کـانِ نُـوی تــو بــدیـن احـوال کِـی راضـی شـوی
نُوی از نو بودن است. میگوید وفای تو و صفای تو از یک معدن معرفت و معنویتی بر میخیزد که دائما آن معنویت و معرفت تو تجدید میشود. این صفا و معنویت و این معنویت هم تجدید میشود. این از کان و معدنیست که دائم در حال تجدید و نو شدن است. پس تو هیچ وقت از این حالیکه در آن هستی راضی نمیشوی. چون در حال تبدیل و تغیر است و تو دائیم داری بسوی کمال پیش میروی. نمیتوانید بگوئید که من رفتم و این معرفت را پیدا کردم و با حقیقت آشنا شدم و این تمام شد. نه چون این سکون ندارد. اصلا سکون در دنیای هستی وجود ندارد. اگر سکون وجود ندارد شما هم نمیتوانید در یک نقطه ساکن شوید و بگوئید من باین معرفت رسیده ام و اینجا آخر خط است.
3637 هـین حکایت کن از آن احوالِ خَوش خـاک بـر احــوال و درس پـنج و شش
خاک بر احوال یعنی خاک بر سر احوال. هین کلمه هشدار دهنده است یعنی بهوش باش و تو حکایت کن و بگو از احوال خودت ای ایازی که بحقیقت رسیده ای ، خاک بر سر این دنیائی که حقیقت در آن بوجود نمی آید. آنهائیکه بحقیقت نرسیده اند در درس پنج و شش باقی مانده اند. یعنی پنج حس بویائی، شنوائی، لامسه،چشائی و شنوائی که انسانها دارند. این همچنان هنری نیست زیرا یک حیوان هم همین هنر را دارد. حالا شش هم شش جهت است بالا، و پائین و، جلو و عقب . چپ و راست واین را حیوان هم دارد. پس این درس پنج و شش امتیازی نیست برای ما پس خاک بر سر این پنج و شش. تو باید از اینها بر تر بشوی و بالاتر بروی و در این درس پنج و شش نمانی. اگر در این درس بمانی بدان که در ردیف حیوانات مانده ای.
3638 حـال بـاطن گـر نـمی آیـد بـه گــفـت حـال ظـاهـر گویـمت در طاق و جـفـت
حالا مولانا میگوید اگر که این حال باطن بالفاظ نمی گنجد . این کلمات برای بیان آن کافی
نیست من بازی طاق و جفت بچه ها را برایت مثال میزنم. بچه ها یک یا دوچیز کوچکی را در پشت سرشان در مشت خود میگذارند و بعد مچ را جلوی هم بازی خود میگیرند و به هم بازی میگویند حالا بگو که طاق است و یا جفت. میگوید این دنیا هم بازی طاق و جفت است. این طاق و جفت وقتی وارد عرفان میشود معنی کامروا بودن و کامروا نبودن را بکام رسیدن و بکام نرسیدن بخود میگیرد. یک عده ای هستند که کامروا میشوند و یک عده ای هم هستند که نا کام میشوند. اینها چه ارتباطی با طاق و جفت دارد؟ کسانیکه کامروا میشوند بازی را برده اند برای اینکه از این وضع پنج و شش بیرون آمده اند. آنها وارد یک دنیائی دیگر در اندیشه خودشان شده اند که در این دنیا نه زمان وجود دارد و نه مکان. آن دنیای لا زمان و لا مکان است. آن دنیای آرامش است. این دنیای ماست که نا آرام است. من بالاترم شما پائیت تر. شما در طرف راست من هستید و او طرف چپ من هست یا من جلوی او هستم و او در عقب من است. این مکان مطرح هست و نا آرامی ایجاد میکند. پس عالمیکه مکان در آن مطرح نیست آرامش دارد. دیر آمدی و یا زود آمدی, ببینید که زمان مطرح است. در آن عالم زمان مطرح نیست پس آنجا آرامش است. میخواهد بگویئ که شما میتوانید خودتان را از آن وضع و حالت پنج و شش رها کنید اگر که بخواهید.
3639 کـه ز لطـفِ یـار تلـخــی های مات گشـت بـر جـان خوشـتر از شِکّر نـبـات
مات اشاره است به شطرنج. میگوید لطف و احسان مبدأ حقیقت تمام مهنت ها، بلاا ها، گرفتاریهائی که در زندگی پیدا میشود شیرین تر و دل نشین تر میکند از هر شیرینی شیرین تر. مثل شکر و نبات میکند. بلا و مهنت ها همان هستند ولی شما به مرحله ای رسیدید که آنها را مثل شکر و نبات می بینید. قبولش کرده و می پذیرید. بنا بر این نا راحتتان نمیکند. آین “قبول” اصل بسیار مهمی است در عرفان. هرچه که هست من قبول دارم. عرفان میگوید که در برابر بلا و مهنت باید در برابر آن مقابله هم بکنی اما چیزهائی که در زندگی تیز میآید که در دست شما نیست و شما را نا آرام میکند باید پذیرفت چون از حد شما خارج است که شما آن را تغیر بدهید. اگر نپذیرید آنوقت نا آرام هستید و اگر بپذیرید آنوقت آرام هستید. خیلی ها اینطور هستند نه اینکه اینطور بودند
3640 زان نـبـات ار گـرد در دریـا رود تـلخـی در یـا هــمـه شــیــرین شــود
آن شخصیکه جذر و مد های زندگی روی او اثر نمیکند و بود و نبودهای زندگی نا راحتش نمیکند چنان زندگی برایش شیرین میشود که اگر بفرض نبات باشد و این نبات را بسائیم و گرد بکنیم و آن را بدریا بریزیم، همه دریا را شیرین میکنیم. این پذیرش و قبول است
حافظ میگوید که
آتش بر خیال رخش دست میدهد ساقی بیا که نیست بدوزخ شکایتی
میگوید خیال و تصور رخ یار اگر در آتش هم بمن دست میدهد, من آن آتش را می پذیرم و از آن دوزخ شکایتی ندارم. اگر که در دوزخ من خیال چهره یارم را می بینم ای خوشا بآن دوزخ، ساقی بیا و بیار من هیچ شکایتی از دوزخ ندارم.
دوستان را در آتش گر پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم
در آتش می پسندد لطف دوست یعنی آتش برایشان آورده تازه لطفش هست. خیلی آدم کوته نظری هستم که خواسته باشم که بخواهم به بهشت بروم و به چشمه کوثر برسم. این معنای واقعی پذیرش وتسلیم است. البته نه تسلیم در برابر ظلم و ستم بلکه تسلیم در برابر نوسانات زندگی که خواه ناخواه در این زندگی پیش میاید.
3641 صـد هـزار احـوال آمـد همچـنـیـن بـاز ســوی غـیـب رفـتـنـد ای امـیـن
غیب یعنی عالمیکه در اختیار ما نیست، عالمی برتر از عالم ما. مولانا باین نکته اشاره میکند که حالات باطنی انسان کاملی که رسیده بآن حقیقت، این حال و احوالیکه برایش پیش میآید این احوال یک چیز وارد است و باو وارد شده. هیچ کس نمیتواند سعی کند بزور خودش را وادار بکند که من این حالت را مثل قند و شکر دارم میپزم. زور نیست باید که از یک عالمی وارد شود. وقتی هم که شد باز برمیگردد. آن عالم وقتیکه اسمش را غیب میگذاریم خیال نکنید که واقعا یک دنیائی وجود دارد که غیر از دنیای ماست و بآن غیب میگویند. این غیبیکه میگوید ما نمیدانیم از کجاست, چون دست ما و دور وبر ما نیست. مثل آدمیکه میگوید من منتظر کسی بودم و پیدایش نمیکردم یک مرتبه مثل اینکه از غیب پیدایش شد. مولانا میگوید وقتیکه وارد شد آن را دریابید. آن حالت باعث بالندگی معرفت شما میشود و باعث رشد و نمو و معنویت شما میشود. در جائی دیگر میگوید این واردها, خیلی وارد شده بشما و شما متوجه نشدید و دوباره بر گشته است، باز هم میآید و ایندفعه سعی کنید که آن را دریابید. این واردشده ها را نفحه مینامند.
نفحه آمد بر شما را دید و رفت هرکه را میخواست جان بخشید و رفت
نفحه دیگر رسید و آگاه باش تا از این هم وا نمانی خواجه تاش
تمام نشده و این نحفه ها پشت سر هم دارد میاید. چه بکنیم که وا نمانیم؟ بایستی که شایسته
این نفحه باشیم. چگونه خودمان را شایسته میکنیم؟ باید که از هر زشتی و نا روائی خودمان را پاک کنیم.
3642 حال هـر روزی به دی مانـنـد نَـی همچـو جـو اندر رَوش کَـش بــنــد نَــی
هر روزی با روز قبلش و با روز بعدش فرق دارد. اصلا هر لحظه ای با لحظه قبلش و لحظه بعدش فرق دارد. دی یعنی دیروز. نی یعنی نیست مثل جوی آب اندر روش یعنی در رفتن. کِش یعنی که او را بند نیست یعنی توقف نیست.آب جو دائم دارد میاید و توقف نمیکند.
3643 شـادی هـر روز از نــوعـی دگــر فـکــرت هــر روز را دیــگر اثــر
دیروز خوشحال بودید و امروز هم خوشحال هستید ولی خوشحالی امروزتان مثل خوشحالی دیروزتان نیست و با هم فرق میکند ولی شما متوجه نیستید. فکرت یعنی اندیشه, اندیشه امروزتان با اندیشه دیروزتان با هم فرق میکند. دیروز شما یک اندیشه ای داشتید و روی شما اثر گذاشت. امروز اندیشه شما اثر دیگری روی شما دارد. مولانا حرفهایش را متذکر شد و حالا بداستان بر میگردد.
3708 ای ایـاز پُـر نـیـازِ صــدق کـیـش صـدق تـو ازبـحـر و از کـوه است بیش
پُر نیاز یعنی پر ناز و نیاز. شما با کسی ناز و نیاز میکنید که باو عشق میورزید. پُر نیاز یعنی عاشق حقیقت. صدق کیش یعنی آئین تو راستیست وتو راست مرام هستی. صدق تو و راستی تو از بحر است بیش یعنی صداقت تو از پهنای دریا ها و از عظمت جبال کوه ها بیشتر است. چه مقام بالائی و خوش بحال کسانیکه مرام و صدق آنها در این سطح است و آنوقت بآرامش میرسند.
3709 نـه بـوقـت شـهـوتــت بـاشد عــثـار کـه رود عـقـل چـو کـوهـت کــاه وار
کلمه عثار مولانا در شش دفتر مثنوی جا بجا بیان میکند وقتیکه یک چیزی از شدت خودش خارج میشودو حد اکثر شدتش را پیدا میکند آن را عثار مینامد. وقتیکه خشم و یا شهوت و کینه اینها بشدت میافتد و کم و زیاد دارد و عوض میشود. وقتیکه شهوت تو بحد اعلای خودش میرسد, تو از حال عادی خودت خارج نشوی. این شهوت، فقط شهوت جنسی نیست شهوت پول و مقام و شهوت شهرت. وقتیکه بشدت خودش میرس, تو ساکت و آرام باشی و بتو تغیری نکند. وقتیکه خشمت بحد اعلا میرسد تو مثل کوه سر جایت آرام هستی. که نرود عقل مثل کوه تو مثل کاه اینطرف و آنطرف. شهوت بیشتر بشود و یا کمتر شود, خشم بیشتر بشود و یا کمتر, تو مثل کوه ثابت هستی.
3710 نـه بـوقـت خشم و کینه صـبـرهات سُـست گـردد در قرار و در ثَـبـات
در وقت خشمناکی و در وقت نفرت چنان صبور هستی که اصلا سست نمیشود. تو قرار و ثَبات داری و خشم و کینه در تو هیچ اثری ندارند. برای همین است که آرام هستی.
3713 روح حیوان را چه قـدراست ای پدر آخـر از بـازار قــصــابـان گـــذر
3714 صـد هـزاران سَر نـهـاده بـر شـکم ارزشـان از دُنــبــه و از دمّ کــم
روح حیوان یعنی روح حیوانی. روح انسانی میتواند معرفت را درک کند ولی روح حیوانی نمیتواند معرفت را درک کند. روح حیوان را چه قدر است یعنی روح حیوانی چه ارزشی دارد ای پدر من. بیا برو بازار قصابها را نگاه کن ببین صد هزار از این گوسفندان را سر بریده اند و روی شکمشان گذاشته اند. ارزشان یعنی ارزششان از دمّبه و از دُم خیلی کمتر است. یعنی سر را که ارزشش خیلی بیشتر است بریده اند و گذاشته اند روی دمبه و دُم. دمبه را هم نبریدند. بنا بر این ارزش این سر از دمبه و دم کمتر است. با حیوان مثل گاو و گوسفند اینکار را میکنند. تو با خودت این کار را مکن و ارزش سر خودت را درک کن قدر خودت را بدان و خودت را دست کم مگیر و شأن انسانی را دریاب. درست است که داردنصیحت میکند . چاره ای هم نیست چون اینها گفتاریست و مولانا هم کاری نمیتواند بکند. زمانیکه او در حیات بوده دیگران از رفتارش نصیحت میگرفتند ولی حالا که نیست چه بکنیم. باید از انسانهای کامل بیاموزیم.