33.5 قصه ایازقسمت هشتم، سؤال شاه ایاز را که چند غم و شادی باچارق میگوئی

تفسیر  قسمت  هشتم:

هشتمین قسمت از داستان ایاز و سلطان محمود را در این قسمت پی میگیریم.یکی از مسائل اساسی در عرفان و تصوف  مسئله عشق است. تا آنجا که بدون توجه به عشق ممکن نیست که عرفان را درک کرد و جالب اینست که تعریف عشق هم میسر نیست. عشق دریافتنیست و نه تعریف کردنی. ابن عربی یکی از عرفای بزرگ که در حقیقت ستونِ عرفان است میکوید اگر که یکی بخواهد عشق را تعریف کند، یعنی عشق را اصلا درک نکرده و عشق را نشناخته. مولانا میگوید که یکی پرسید که عاشقی چیست گفتم که چو ما شوی بدانی. این پیام و مفهومش چیست؟ مفهومش اینکه من نمیتوانم عشق را تعریف بکنم. اگر که بخواهی بدانی عشق یعنی چی, باید که مثل من عاشق بشوی. اگر که میتوانست تعریف کند برایش تعریف کرده بود.

           هرچه گویم عشق را شرح و بیان       چون به عشق آیم خجل گردم از آن

بعشق آیم یعنی وقتیکه عاشق بشوم. با خودم میگفتم این چی بود حرفهائیکه راجع به عشق میزدم. قبل از عاشق شدن من نمیدانستم که عشق یعنی چی. چون بعشق آمدم خجل باشم از آن. از آنچه که گفتم.

        گرچه تصویر زمان روشن گر است      لیک عشق بی زبان روشن تر است

این عشق زبان ندارد که حرف بزند ولی وقتیکه آمد واقعا روشن میکند که من کی هستم.

                چون قلم در نوشتن میشتافت        چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

این میخواهد اهمیت شدت عشق را بگوید. وقتیکه داشتم راجع به عشق چیز می نوشتم بکلمه عشق که رسیدم, قلم شکسته شد.

       عقل در شرحش چو خر در گِل بماند       شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.

بهیچ عنوان عقل نمیتواند بگوید که این عشق چیست. پس کی باید بگوید که عشق چیه. یعنی خودش باید بیاید در وجود کسی و بگوید که من کی هستم. در یک داستان در دفتر اول مثنوی میگوید که اگر من خواسته باشم که راجع به عشق صحبت بکنم:

          شرح عشق گر من بگویم بر زبان        صد قیامت بگذرد وان نا تمام

آن وقتیکه میگوید قیامت کی هست این قیامت آیا میشود در ذهن تصورش کردنه نمیشود.میگوید اگر که من بخواهم پشت سر هم مداوم شرح عشق را بگویم از حالا تا قیامت و یا صدتا از حالا تا قیامت هم نمیتوانم آنچه را که باید و شاید شرحش را بگویم.

             زانکه تاریخ قیامت را حد است        حد کجا آنجا که وصف ایزد است

برای اینکه این مذهب ها حدی برایش در نظر دارند و میگویند در این زمان قیامت میشود.وقتیکه بخواهیم وصف آن حقیقت را و عشق به حقیقت را بگوئیم ما حدی نمیتوانیم برایش قائل بشویم.     

           گر نگنجد عشق در شرح و بیان        عشق دریائیست قعرش نا پدید

ژرفا و قعرش معلوم نیست که کجاست.

             قطره های بحر را نتوان شمرد      هفت دریا پیش آن هست خشک

اگر شما میتوانید قطره های دریا را بشمارید عشق را هم میتوانید بگوئید چیست. سابق بر

این فکر میکردند که در روی زمین هفت دریا وجود دارد. این کلمه هفت دریا در ادب فارسی زیاد بکار برده شده.میگوید این یک دریائیست که عمق آن معلوم نیست که تا کجاست. اگر هفت دریا را با این دریای عشق مقایسه بکنیم, آن هفت دریا در برابر این دریای عشق یک چیز حقیری هست. در یکجا از مثنوی در دقتر پنجم, معشوقی با عاشق خودش صحبت میکند. میگوید ای عاشق من تو خودت را بیشتر دوست داری یا من را؟ عاشق گفت من در تو چنان فانی شدم که پُرم از تو ز سر تا پای تو.

         بر من از هستی من جز نام نیست       بر وجودم جز تو ای خوش نام نیست

عشق بکلمات و الفاظ نیست بلکه وارد شدنیست، باید وارد بشود و خودش را نشان بدهد. از معجزات عشق یکی اینست که عشق صورت ساز است. یعنی بوجود آورنده تصویر در ذهن است و در ذهن تصویر ایجاد میکند. بدین معنی که در پدیده های ظاهری محسوس که این حواس ما میتواند آنرا حس بکند و در طبیعت هست، این عشق ظهور میکند و بگونه ای خودش را نشان میدهد که بی گانه از عشق از آن سر در نمی آورد. آن کسیکه شایستگی عشق دارد آن را درک میکند. خُب یکی از پدیده های طبیعت ما ها هستیم. وقتیکه یکی نگاه میکند، زن و یا مرد شکل همدیگر را می بینند, این پدیده طبیعت است. ولی عشق در این پدیده طبیعت بگونه ای وارد میشود و تجلی میکند و خودش را ظاهر میکند. تا یکی عاشق نباشد بیگانه از عشق اصلا نمیتواند که درک کند. اینست که میگوید: شرح عشق و عاشقس هم عشق گفت. وقتیکه باین زیبائی ها مردم نگاه میکنند, یک چندی شیفته و جلب آن میشوند و فکر میکنند که عاشق هستند. در حالیکه اینطور نمی ماند. کششی در خودشان حس میکنند و فکر میکنند که این عشق است ولی نه، این عشق نیست. چند سالی میگذرد و سر انجام می بینند که این پدیده های ظاهری که میبینند انتظارات عشقِ آنها را برآورده نمیکند. این شکلهای ظاهری برآورده نمیکند. اصلا یرایشان فرقی نمیکند، زیبا ترین افراد اگر باهش زندگی کنید بعد از مدتی برایتان خیلی معمولی میشود. آنچه که برایتان باقی میماند عادتیست که با او کرده اید و آن  کشش اولیه دیگر در کار نیست. برای اینکه از اول بین شما و آن زیباروی عشق واقعی وجود نداشته. برای اینکه بعد از مدتی می بینید که این پاسخگوی نیاز های معنوی شما نیست. ولی آشنایان راه عشق میدانند که زیبائی هر پدیده ظاهری، این باعث عشق نمیشود زیرا عشق مطلبیست از جهانی بر ترو بالا تر. مولانا این نکته دقیق و ظریف را ضمن آوردن داستان مادری که بچه اش تازه مرده بود بیان میکند.

پرسیدن پادشاه قاصد یعنی از روی قصد و عمدا ایاز را که” چندین غم و شادی با چارّق و پوستین که جماد است می گوئی؟ ” تو چرا اینقدر باینها عشق میورزی. رفته ای اینها را در حجره خودت آویزان کردی بدیوار و هر روز میروی و بآن نگاه میکنی، درست است که من میدانم که تو غرور خودت را بشکنی ولی اینقدر این کار را کردی که داری کم کم عاشق کفش و پوستین خودت میشوی و عشق در غیر زنده داری پیدا میکنی و همین محور اثلی این قسمت از تفسیر ماست.  

3251    ای ایاز این مـهـر هـا بـر چـارقـی        چیست آخـر هـمچـو بـر بـُت عاشقی

آر برای چی مثل یک عاشق که به معشوقش عشق میورزد این همه نسبت به این کفش و پوستین قدیمی روستائی خودت محبت و دلبستگی نشان میدهی.

3252    هـمچو مجنون از رخ لیلی خویـش        کـرده ای تو چـارُقی را دین و کـیش

همانگونه که مجنون لیلا را دین خودش قرار داده بود, حالا تو این کفش خودت را مثل اینکه دین خودت قرار داده ای. اینقدر به آن عشق میورزی. اینها را محمود دارد به ایاز میگوید. قبلا متذکر شده بویم که سلطان محمود بمنظله خداوند و ایاز کسیست که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته و حالا ایاز محمود و محمود ایاز شده اند و سلطان محمود میداند که چرا ایاز هر روز به حجره میرفته چون میخواسته که غرور و خود پسندی و این صفات بد را از خودش دور کند و همیشه بداند که از کجا آمده و هیچ وقت از خط و مسیر خودش پا فراتر ننهد. و حالا کار بجائی رسیده که بدون نگاه کردن باین کفش پاره و پوستین کهنه نمیتوانی زندگی بکنی.مولانا میخواهد بگوید همانطور که ایاز بآن کفش پاره و پوستین کهنه داشت عشق میورزید, عشقهای دنیائی هم همینطور است و اصالتی ندارد و عشق بر بی جان است. 

3253    با دو کـهـنـه مـهـر جـان آمیخـتـه        هر دو  را  در حـجـره  ای  آویـخـتـه

هم چارقت کهنه است و هم پوستینت کهنه است. تو این همه مهر و محبتت را با آن آمیخته ای و عشقت را با اینها یکی کرده ای؟

3254    چـند گوئی بـا دو کهـنه تو سـخـن        در  جَـمـادی   مـیـد مـی  سِرّ  کظُــهــن

چقدر با این کفش و پوستین کهنه ات داری حرف میزنی و در این کفش و پوستینت که جز جمادی بیش نیست داری سرّ کهن میگوئی . سرّ کهن یعنی رازهای آفرینش. آن چیزیکه عرفا بدنبالش هستند و یا آن چیزیکه یک حقیقت جو بدنبالش هست. سرّ عشق چیست؟ وقتیکه انسان آفریده شد از نظر عرفا، وقتیکه آفریده شد باو ودیه عشق داده شد در روز اذل. روز اذل روزیست که ابتدا ندارد.پس این خیلی کهن است. روزگار خیلی خیلی قدیمی است. میخواهی اسرار آن سرّ کهن را بگوئی؟ و اسرار عشق را میخواهی به یک تیکه جماد بگوئی؟ عشقی که معلوم نیست و نمیشود حساب کرد که از کی ودیه داده شده بانسان. این غیر زنده ها مفهوم عشق را که درک نمیکنند

3255    چون عرب با رَبع و َاطلال ای ایاز        مـی کشـی از عشق گـفـت خود دراز

عربها رسمی دارند. رَبع و اَطلال هردو بمعنای خانه معشوق است که معشوق از آنجا رفته و مهاجرت کرده و نیست و کسی هم سرآوری آن خانه را عهدار نیست و خانه خراب شده. و ویرانه هائی از خانه باقیست. شعرای عرب باین خانه های ویران شده معشوق خودشان میروند و این خرابه ها را نگاه میکنند، به هیجان میآیند و تحریک میشوند و شروع میکنند به شعر گفتن. ای ایاز تو داری با دیواره های آنجا صحبت میکنی این عرب که نمیفهمد که دارد چکار میکند. ولی عشق این عرب دارد تصویر سازی میکند. وقتی میرود در این ویرانه خانه معشوق آنوقت در ذهنش میآید که بله این خانه یک روزی دائر بود و اینهم اطاق معشوق بود و معشوق هم آنجا نشسته بود و دارد تصویر خیال سازی میکند و همین تصویر خیالسازی باعث هنر شعر او میشود.مطالب راجع به همین یک بیت خیلی فراوان است که بسط بیشتر آن برای اینجا نیست.

3256    چـارقت رَبـعِ کدامـیـن آصف است؟        پـوستین گـوئی که کُرتۀ  یوسف است

گفتیم رَبع و اَطلال خانه معشوق بود. آصف منظورش آصف بر خیار است. آصف برخیار وزیر حضرتِ سلیمان بود. بسیار وزیر هوشمندی بود. ولی آصف بر خیار خانه ویران که نداشت. یک بارگاه و قصری داشت. میگوید که این چارق تو مال کدامین بارگاه از این آصف هاست. پوستین کهنه تو گوئی که کُرته یوسف است. کُرته یعنی پیراهن. یوسف را برادرانش بچاه انداختند و آمدند به پدرش گفتند که گرگ او را درید و اینقدر گریه کرد تا کور شد از عشقش. بعد از چاه درامد و به مصر رسید و بالاخره فرمان روای مصر شد و گفت پیراهن من را ببرید به کنعان و آن را به یعقوب پدرم نشان  بدهید. وقتیکه بردند و هنوز از دروازه های کنعان وارد نشده بود، یعقوب گفت من بوی یوسف را میشنوم. این داستان و داستانها مذهبی که آمده، درست است که افسانه است ولی در آنها پیامهائی هم هست. پیراهن را انداختند روی چهره یعقوب و چشمانش بینائی یافت. باید ببینید که عشق کور را هم بینا میکند. محمود به ایاز میگوید این پوستین تو آیا آن پیراهن یوسف است؟ که تو اینقدر بآن عشق میورزی.

3257    همچـو ترسـا که شـمـارد بـا کِشِش         جــرم  یـکسـاله  زنـا و غِــلّ  و غِــش

3258    تـا بـیـا مرزد کِشـِش زو آن گــنـاه         عــفـوِ  او  را  عـفـو  دانــد  از  الــه  

3259    نـیست آگـه آن کِشـش از جـرم و داد        لـیـک بس جـادوسـت عشق و اعتقاد

این سه بیت را باید با هم تفسیر کرد. ترسا یعنی مسیحی، کشش همان کشیش است.  رسم یعضی از مسیحیان اینست که سالی یک مرتبه به کلیسا میروند و پشت آن پنجره ها که کسی آنها را نبیند می نشینند و گناهان یک ساله خودشان را از زِنائی که کرده اند و از غلّ و غشی که کرده اند به کشیشی که او هم دیده نمیشود تعریف میکنند و خیال میکنند وقتی که کشیش میشنود خدا دارد میشنود و وقتی کشیش میگوید که تو بگناهانت اقرار کردی حالا گناهایت بخشیده شد، او خیال میکند که خداوند او را بخشیده در صورتیکه اینطور نیست. این کشیش خبر ندارد که چطور شد که این خطا را کردی و از داد و عدل و پاداش و اینها خبر ندارد فقط آنجا نشسته و دارد گوش میکند. در مصراع دوم بیت سومی عشق در اینجا عشق به خداوند است. این ترسا عشق به آن مبدأ را که دارد و اعتقادی را که بخداوند دارد، حالا درست یا غلط، کار نداریم, او نسبت بخدای خودش عشق میورزد و در نتیجه گناهان آن شخص که برای اعترافات آمده بود بخشیده میشود. این کار عشق است و بس. البته عشق به خداوند. این اعتقادش اینست که اگر گناهش را به کشیش بگوید چون کشیش عاشق خداوند است پس گناه او هم بخشیده میشود.

3260    دوسـتـیّ و وَهـم صــد یـوسـف تَـنَـد        اَسحر از هاروت و ماروت است خَود

دوستی در اینجا یعنی عشق، وهم یعنی تصور و گُمان, تنَد یعنی پدید میآورد در ذهن آدمی. اَسحَر یعنی ساحر تر یعنی از همه قدرت سحرش بیشتر است. در افسانهای مذهبی آمده که دو تا فرشته از خداوند اجازه گرفتند که بزمین بیایند و آدمیان روی زمین را هدایت کنند. خداوند میدانست که اینها نمیتوانند این کار را انجام دهند. نزد خدا اصرار کردند و خداوند موافقت کرد. وقتی آمدند بروی زمین و تخت تأثیر عوامل روی زمین قرار گرفتند آنها هم خراب شدند. این عوامل موجود در زمین است که همه را دارد خراب میکند. بجای اینکه مردم را هدایت کنند شروع کردند بمردم سحر و جادو یاد دادن. اسحر یعنی ساحر تر. مردم این هاروت را گرفتند و در یک چاهی معلق آویزانش کردند بطوریکه او خیلی تشنه بود ولی زبانش بآب نمی رسید. این فرشته باید در همینجا مجازات گردد. همه آنهائیکه میخواستند سحر و جادو یاد بگیرند به بایل میرفتند. بابل یکی از شهر های خیلی قدیمی و کهن دنیاست که خیلی تمدن قدیمی دارد و در افسانه های قدیمی هست که هرکس میخواهد سحر و جادو یاد بگیرد بیاید سر آن چاهیکه هاروت و ماروت در آنجا آویزان بودند. حالا عشق ساحر تر از اینها هست و کارش بالاتر از اینهاست. یک چیزی را که عادی بنظر میرسد در نظر عاشق خیال اندیش جوری جلوه میدهد بسیار عجیب و بسیار زیبا و آنقدرزیبا جلوه میدهد که عاشقش میشوند. این عشق نیست بلکه این یک صورت سازیست که در ذهن پیدا شده. این ایجاد تتمبل است و همیشه هم نمیماند چون اصالت ندارد و از بین میرود.

3261    صــورتــی  پـیـدا کـنـد بـر یـاد  او        جـذب صورت آرَدت در گفـت و گـو

در ذهن ادمی استعداد دو چیز, عشق ورزیدن و خیال پردازی هرد و با هم است و این استعداد در ذهن آدمیان همیشه هست.حالا یکی عاشق کسی شده و او مهاجرت کرده و رفته این عاشق در گوشه ای تنها می نشیند و برای خودش صورت سازی میکند، و خیال پردازی میکند. آن چهره و وضع و قامت و چشمان معشوق را بنظر میآورد و گاهی با او صحبت میکند دارد با این تصویر عشق بازی میکند با این چیزیکه زائیده خیالش هست راز و نیاز میکند. معشوق بکلی رفته و معلوم نیست که کجاست که آیا بر گردد و یا نه. ولی عاشق دارد عشق ورزی خودش را میکند.

3262    راز گـوئی پیش صورت صد هزار        آنـچـنـان  که  یـار گـویـد  پـیـشِ یـار

صورت یعنی یک چیز ظاهری و آن تصویر. صورت یعنی ظاهر و مجاز در عرفان. میگوید یک تصویری از او خودش از عشق پیدا میکند بر یاد معشوق خودش و با او حرف میزند همانگونه که معشوق جلویش نشسته و دارد بااو حرف میزند. آنچنان که یار گوید پیش یار.

3263    نـه بـدانجـا صـورتـی نه هــیکـلـی         زاده از وی  صـد اَلَست و صـد بـلـی

در آنجا نه کسی هست و نه قد و قامتی هست پس با چی و کی داری حرف میزنی؟ داری با آن تصویر ذهنی خودت حرف میزنی. اَلست را قبلا هم صحبت شد یعنی آیا من نیستم و بلی یعنی آری هستی. داره اینها را در تصویر ذهنی خودش میگوید. ای معشوق من آیا من عاشق تو نیستم بعد میگوید بلی هستی.صد بار اینها را میگوید, نه معشوقی وجود دارد و نه قیافه اش هم معلوم نیست که چی هستش. این نمونه عال تصویر خیال سازیست که اصالتی ندارد.این عشق است که این کار را میکند.

3264    آنـچـنـان که مادری دل بُـرده یــی        پـیـش  گــورِ  بـچـۀ   نــو مــرده  یــی

3265     راز ها گـویـد بـه جـدّ و اجـتـهـاد        مـیـنَــمـــایــد زنـده او را  آن  جـمـاد

مولانا مثالی میآورد که قابل توجه است. همانگونه که یک مادری دلبرده ای یعنی داغ دیده ای، دلمرده ای پیش گور بچه ای, بچه ایکه تازه مرده میرود و پهلوی گورش مینشیند و راز ها گوید به جدّ و اجنهاد. جدّ یعنی سعی و اجتهاد یعنی کوشش. با نهایت سعی و کوشش دارد با گور فرزند نو مرده اش صحبت میکند. آنطور او می نَماید آن گور, آن گور خاک است ،  هم خاک زنده نیست و هم جسدی که در زیر آن خاک هست زنده نیست ولی در نظر این مادر داغ دیده نه تنها بچه ایکه مرده و زیر خاک است بلکه خاک گور او را هم در نظرش زنده مینماید. برای اینکه دارد باش حرف میزند.

3266    حـیّ و قائم دانــد او آن خــاک را        چشـم و گوشـی  دانـد  او خـا شــاک را

حیّ یعنی زنده و قائم یعنی بر پا. مادر خیال میکند که در ذهنش که این خاک گور زنده است. حی و قائم است و جلویش ایستاده است. چشم دارد، گوش دارد این خاک گور و برای همین است که دارد با او حرف میزند

3267    پـیـش او هـر ذرۀ آن  خاک گـور        گـوش  دارد  هـوش دارد وقــتِ  شــور

وقتیکه بشور و هیجان میآید خیال میکند که هر ذره از این خاک دارد حرفهای او را میشنود

3268    مُسـتـمـع داند به جـدّ آن خـاک را        خوش نـگَـر ایـن عشقِ ســاحــرنـاک را

شنونده داند براستی و جدی آن خاک را، خوب نگاه کن این عشقیکه سحر انگیز و جادوئی و ببین این عشق چه ها میکند.

3269    آنـچـنـان بـر خـاکِ گـور تـازه او        دَم بـدم خـوش  مـی نـهــد  بـا اشـک رو

3270    کـه بـوقـتِ زنـدگـی هـر گـز چنان        روی نـنـهاده ست  بـر پــورِ چو جــان

گریه کنان آنقدر چهره خودش را روی آن خاک می چسباند که هر گز وقتیکه آن بچه زنده بود این قدر او را در آغوشش نمیکشاند  ولی حالا دارد میکند. این سحر انگیزی عشق است.

3271    از غزا چـون چـند روزی بـگـذرد        آتــش  آن  عـشق  او  ســاکــن  شـــود

3272    عشــق بـر مـرده  نـبـاشـد  پـایـدار        عـشـق  را بــر حـیِّ جــان  افزای  دار

از عزا یعنی از سوگواری. چند روزی یعنی مدتی. چند وقتی از عزا که بگذرد، آتش عشق او فروکش میکند او منظور مادر بچه. برای اینکه عشق بر مرده پایدار نیست. اگر که عشق میورزی به آنکه همیشه زنده است ببخش. منظورش آن مبدأ حقیقت و آفرینش است. عشق را بر او بورز که همیشه هست. نه باینکه گاه هست و گاه نیست. عشق را بر حی زندهِ جان افزای دار. باز باید که روی این دو بیت بیشتر فکر بکنید. وقتی مدتی از آن عشق گذشت او اتشش خاموش میشود. اولش هفته ای یک بار سر خاکش میرفت. بعدش میگفت حالا دو هفته یکبار میروم و کم کم ماهی یکبار بسر خاک بچه اش میرفت. بعد سالگردش سر خاک میرفت. بعدش هم اگر کاری برایش پیش بیاید نمی رود میگوید بروم چه بکنم بعد هم دیگر نمی رود. مولانا میخواهد بگوید حتی ظریف ترین و محترم ترین عشقها که عشق مادر به فرزندش هست این هم پایدار نیست. در برابرش فقط عشق بآن حی قائم یعنی که همیشه هست آن پایدار است. پس سعی نکنید باین دنیا که همه چیزش از بین رفتنبست عشق بورزید. همه اینها مجازیست. اگر مجازی نبود باقی میماند. مجاز یعنی نبوده و بوجود آمده و این هم خواهد رفت. پس عشق ورزیدن باین اصلا مفهوم عشق را نمیرساند.

3273    بعد از آن, زان گور, خود خواب آیدش        از جَـمـادی هـم جــمــادی زایـدش

اینجا صحبت از همان مادر است. حالا چند سالی از مرگش گذشت و بعد وقتی بسر خاکش میرود یک خورده بی خوابی و افسردگی باو دست میدهد و دیگه آن شور و هیجان نیست. آن شور و هیجان کجا رفت درست در برابر آن شور اولیه حالا افسردگی برایش پیش میآید. یخ زدگی یعنی افسردگی. از جمادی یعنی از یک جماد. جمادی دوم (ی) آن مصدریست ویعنی جماد بودن. یعنی از جمادی یعنی یک جماد جمادی زایدش. از جماد چه چیزی انتظار دارید که زائیده شود؟ از یک جماد فقط یک جمادی زائیده میشود. جماد یعنی غیر زنده. از غیر زنده غیر زندگی ظاهر میشود.

3274    زان که عشق افسونِ خود بِر بود و رفت       مـاند خـاکستر چو آتش رفت تَفت

افسون خود بِر بود و رفت یعنی عشق  تأثیر خودش را  گذاشت و رفت. میگوید این عشق نیست. کار خودش را کرد و رفت و دیگه نیست. در مصراع دوم مثال میزند. میگوید درست مثل آتشی بود که خاموش شد و خاکستر بجای گذاشت و رفت. نباید انتظار داشته باشی که خاکستر هم همان هیجانی ایجاد کند که آتش بوجود میآورد. اینها همه اش مفهوم بیان اینست که اینگونه عشقها پایدار نیست. خُب گفته میشود که ما دو قسمت داریم. جسم داریم و روح داریم. حالا وقتیکه یک نفر میمیرد جسمش که خاک میشود ولی روحش چی؟

روحش که خاک نمیشود برای اینکه روح از خاک ساخته نشده. روحش از کجا آمده بود و بنا بر این بروح کلی جهان می پیوندد. روح کلی جهان مبدأ آفرینش است. پس از رفتن آتش روح خاکستر جسم سرد میشود. این خاک گور دیگر هیجانی پیدا نمیکند. آن عشقیکه میورزیدید عشق به جسم نبوده.عشق حقیقی اگر بوده عشق بروح آن شخص بوده. اگر عشق بروح آن شخص باشد از بین نمیرود چون آن روح از بین نمیرود و آن همیشه هست. درست است که شما قد و قامت و چشم و ابرو را دیده اید و عاشق شدید. ولی اگر شهوت نبوده شما بر جسمش عاشق نشده اید بر روحش عاشق شده اید.

3275    آنـچـه  بـیـنـد  آن جـوان  در آیـنـه        پـیـر اندر خــشـت مــی  بـیـنـد هــمه  

این را مولانا از صنائی غزنوی گرفته. همچین چیزی صناعی گفته. صنائی میگوید :

                     آنچه در آینه جوان بیند         پیر در خشت خام آن بیند

مولانا از او الهام گرفته. جوان کسیست که هنوز در راه عشق به حقیقت بکمال نرسیده و هنوز در نیمه راه است. این چیزهای لطیف را میبیند. در چیزهای روشن و جلوه ده و براق مثل آینه می بیند. در چیزهای غیر لطیف آشنا نیست و عشق را نمیبیند. پیرکسیست که در راه حقیقت بآخر رسیده یعنی بکمال رسیده. آنچه را که بحقیقت نرسیده در چیزهای لطیف مثل گُل، صورت زیبا، در آینه دارد می بیند، آن بحقیقت رسیده در خشت خام دارد می بیند یعنی آن خشت خام هم دارد با او صحبت میکند. آنهم زائیده و پدیده ای از مبدأ آفرینش است و آن چیزهائی را که می بیند حتما نباید که لطیف باشد و یا یک گل زیبا باشد تا بیاد آفریننده بیافتد و با خود بگوید این عجب آفریننده ای هست ولی آن کس که بکمال رسیده در خشت گلی هم همان را میبیند.

3276    پـیـر,عشقِ توست نه ریش سـپـیـد        دسـتـگـیـرِ  صــد  هـزاران نــا امــیـد

پیر تو عشق توست. پیر تو کجاست؟  اگر عشق در درون توست پیر تو آنجاست. پیر کی هست؟ پیر کسی هست که تو را راهنمائی میکند بسوی حقیقت و تو را رهنمون میشود بسوی حقیقت.آن عشق است. بدنبال چی داری میگردی، این عشق تو را دستگیری میکند, همانطور که صد هزار نا امید را هم دستگیری میکند. گیس سفید و ریش سفید، اینها بحساب تمیآیند و به سن و سال نیست. چه بسا کسانیکه ریش سفید دارند ولی از حقیقت ذره ای چیزی بدست نیاورده اند و چه کسانی سیه مو هستند و اینها رفته اند و بحقیقت رسیده اند و حقیقت را درک کرده اند. پیری و جوانی در عرفان به سن شخص نیست و به سفیدی و سیاهی گیس و ریش نیست. عشق است.

3277    عشق, صورتهـا بـسازد در فـراق        نـا  مصـوِّر  سـر کُـنـد  وقــتِ   تَـلاق

صورتها بسازد یعنی ظاهر ها بسازد. در فراق یعنی در جدائی از یار. تا مصور یعنی تصور کننده. سر کند یعنی جلوه گر شود و وقت تلاق یعنی در وقت ملاقات. عشق سبب میشود تا عاشق جدا مانده از معشوق در فراقش صورتهائی بسازد در ذهنش برای کسانیکه از حقیقت بیگانه هستند صورت و ظاهر باشد و با همین ظاهرش حرف بزند. ولی آنهائیکه به حقیقت رسیده اند, آنها همیشه در حال تلاقی هستند. یعنی همیشه در حال برخورد کردن با آن مبدأ آفرینش هستند و آن دیگر صورتسازی نیست. درست است که از مبدأ آفرینش بدور است و در فراق باشد, اگر که بحقیقت رسیده باشد با او در حال تلاقی است.

3278    که منم آن اصلِ اصلِ هوش و مست        بر صُوَر آن حُسن , عـکسِ مـا بُده ست

دارد میگوید تو بر آن صورت و ظاهر ها، و بر چیزهای ظاهر دنیا,که دیده ای  بازتاب و انعکاس ما بوده. عشق دارد میگوید. عشق دارد میگوید تو که بآن چیز عاشق شدی خود من نبودم و انعکاس من بود بازتاب و عکس العمل من بود. از خودش گذشت. خودش اگر شایستگی داشته باشد میآید در درون شما و با شما صحبت میکند که آری من هستم و اصلِ آن من هستم. آن هوشیاری و مستی که تضاد آورده. چه در حال هوشیاری و چه در حال مستی عشق نبود و اصلش نبود.

Loading