تفسیر قسمت هفتم:
در این جا ما ششمین قسمت از این داستان را پشت سر میکزاریم و هفتمین قسمت از این داستان طولانی و آموزنده را پی گیری میکنیم. یکی از نکاتی را که مولانا مورد توجه قرار میدهد سکوت و خاموشیست. وی از فواید سکوت و خاموشی و از زیانهای زیاده گوئی و زبان آوری صحبت میکند.او زبان را بسنگ و آهن تشبیه میکند و میگوید وقتی سنگ و آهن را بهم میزنی جرقه ایجاد میشود و اگر در محله تاریکی باشد، این جرقه را میتوان بچسم دید. حالا اگر این کار را در یک پنبه زاری بکنید این جرقه تمام پنبه زار را بآتش میکشد و زیانهای فراوانی به بار میآورد و نتایج بسیار شوم و بدی در پی دارد. وقتی زبان در دهان دارد صحبت میکند مثل اینست که این سنگ و آهن دارند بهم میخورند و آن جرقه ها حاصل میشود و شما آن جرقه ها را نمیبینی و ممکن است زندگی شما و بعضی وقتها زندگی قسمتی از جامعه ها را به آتش بکشد.
این زبان چون سنگ و هم آهن وش است وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم جدال گه بروی نقل و گاه از روی لاف
وقتی داری صحبت میکنی و یک چیزی را نقل میکنی, گاهی داری لاف و خودستائی میکنی و داری آن سنگ و آهن را بهم میزنی پس این کار رانکن.
زانکه تاریک است و حرفی خنده دار در میان پنبه چون باشد شرار
ای زبان تو بس زیانی مر مرا چونکه گویائی چه گویم من ترا
ای زبان هم آتش و هم خِرمنی چند این آتش بر این خِـرمن زنی
این اشعار همه در شش دفتر مثنویست ولی هیچکدام بدنبال همئ نیست و هرکدام از ابیات فوق از جائی استخراج شده است.
ای زبان هم رنگ بی پایان توئی ای زبان رنج بی درمان توئی
تا چگونه این زبان را بکار ببری. ممکن است رنج بی پایا ن باشد و یا نتیجه اش رنج بی درمان باشد
هم صفیر و خدعه مرغان توئی هم انیس و وهشت حجران توئی
این صفیر صوتیست که شکارچیان در جنگل میزنند و تقلید میکنند صدای پرنده را و پرنده خیال میکند جفتش دارد صدایش میکند و بطرف آن صدا میرود و نزدیک و نزدیک میشود به شکارچی و شکارچی او را شکار میکند.این را میگویند صفیر
آدمی مخفیست در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه جان
سابق براین این خانه های بزرگی که داشتند با صحنه های بزرگ حیاط؛ پشت در ورودی یک پرده میگذارند. این پرده ها معمولا از یک پلاس های سنگین بود. علتش این بود وقتیکه یک کسی در میزند و میروند در خانه را باز کنند داخل حیاط پیدا نباشد. وقتیکه زبانت حرکت میکند آن پرده ایکه بر درگاه جانت هست بکنار میرود. همین جوریکه اگر پرده در خانه کنار برود صحن خانه پیداست حالا پرده جان هم وقتیکه کنار برود تمام نهانیهای وجود تو آشکار میشود.
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفـتـه باشد
پس آن زبان پرده است که آویزان شده بر درگاه درون آدم. اینکه گفته میشود در ادبیات فارسی کلمه مرد میآید اصلا جنسیّت مطرح نیست. در ادبیات فارسی کلمه مرد یعنی انسان بیت فوق هم برای جنس مؤنس است و هم برای جنس مذکر و رویهمرفته و بطور کلی یعنی انسان.
چونکه بادی پرده را در هم کشید سرّ صحن خانه شد برما پدید
باد پرده را تکان داده و رفته بکنار آنوقت تا ته حیاط هویدا شده. این بادی که دارد این پرده
را تکان میدهد این حرفیست که شما دارید میزنید.
نکته ای که گشت نا گه از زبان همچان تیری دان که جست از زبان
اگر تیر ی را که از کمان رها شده میتوانید بر گردانید آن حرفی را هم که از زبانتان بیرون رفته میتوانید بر گردانید. هرچه خواسته باشید درستش کنید بد تر میشود. این حرف شما تیریست که رها شده. باید مواظب بود که آن تیر رها نشود. وقتیکه نصیحت میشود اول اندیشه وانگهی گفتار, حرفی که میخواهی بزنی اول فکر کن و بعد آن حرف را بزن. آیا همه ما اینطور عمل میکنیم؟ و وقتی دور هم نشسته ایم اول فکر میکنیم و بعدا حرف میزنیم؟ یا اول حرف میزنیم و بعد که رفتیم فکر میکنیم که این چه حرفی بود که من زدم. مفهوم این اول اندیشه وانگهی گفتار برای قشنگی گفته نشده. اینها درس زندگیست. این سخنانیست که مولانا از نظر کلیات اخلاقی و از نظر کلیات رفتاری بیان میکند. اما هرگاه به خاموشی و سکوت از نظر عرفان بآن نگاه کنیم در عرفان یک معنی و مفهوم دیگری پیدا میکند یک مفهوم خاصی پیدا میکند. خیلی مفصل است. در اینجا بطور خلاصه مفهوم این سکوت از نظرتان گذشت.
آنهائی که در عالم عرفان و حقیقت پیش رفته اند و آن رهسپارهائی که بسوی حقیقت ره میسپارند بجائی رسیده اند که تسلط کامل بر زبانشان دارند و از زیاده گوئی که سرانجام آن بدل تیرگی می انجامد بکلی دوری میکنند این زیاده گوئی هرچه که باشد آخر سر به دلتیرگی میکشد. آنها بجائی رسیده اند که از این خطر گذشته اند بویژه هنگامیکه طوفان شهوت بر پا میشود, شهوت چی؟ شهوت سخن گفتن. بعضی ها شهوت سخن گفتن دارند و میخواهند هی بگویند و بگویند. باد شدید شهوتیست که بر پا شده انوقت چه خرابیها بجا میگذارد. ولی آنها که در طریقت جلو رفته اند کاملا مسلط هستند. در عرفان دو گروه هستند که حتما خاموشی را باید رعایت کنند. یکی مبتدی ها و آنهائیکه در حال ابتدائی عرفان هستند چونکه زیاد نمیدانند و اگر که زیاده گوئی بکنند بیهوده گوئی دارند میکنند. و ممکن است که دیگران را باشتباه بیاندازند. پس اینها تا کاملا وجودشان پُر نشده از حقیقت بایستی که ساکت باشند. یکی دیگر آنهائی هستند که خیلی در طریقت جلو رفته اند. آنهائیکه خیلی جلو رفته اند چیزهائی از حقیقت را دریافتند که باید آنها را به یک سرّ و راز نگه دارند و به اهلش بگویند و نه به نا اهلش. نا اهل کسی بود که استعداد وشایستگی و لیاقت شنیدن این اسرار را نداشت. بنا بر این وقتیکه باو گفته بشود ممکن است بر عکس بشود برایش. ممکن است بگمراهی شدید کشیده شود و نظم جامعه را بهم بزند چون نمیتواند مفهوم مطلب را دریافت کند.
گوش آنکس نوشد اسرار جلال گرچه سوسن صد زبان افتاد لال
اسرار جلال یعنی اسرار حقیقت مجلل. نوشد کوچک شده نیوشیدن است و یک چیزی بیشتر از شنیدن است. شنیدن و درک کردن است. در نظر بگیرید که در مجلسی هستید که سخنران دارد صحبت میکند و حظار هم صدای او را میشنوند و دارند گوش میکنند. حالا اگر یک پرندهای هم در سالن باشد, این پرنده هم دارد صدای سخنران را میشنود. حظار درک میکنند که معنی حرفهائیکه میشنوند چیست ولی آن پرنده درک نمیکند. شما نیوشیدن بکار می برید ولی پرنده فقط یک صداهائی میشنود. گل سوسن گلی هست که گلبرگهایش خیلی زیاد است. هر گلبرگش هم مثل زبان است. البته صد زبان ندارد ولی چون گلبرگهایش زیاد است بآن میگویند سوسن صد زبان. این سوسن صد زبان هیچ حرف نمیزند و لال است و فقط یک اسم است.
تا نگوئی سرّ سلطان را به کس تا نریزی قند را پیش مگس
سلطان آن مبدأ آفرینش و حقیقت است. حالا آنقدر در عرفان پیشرفت کرده که اسرار را درک کرده و در بیت فوق میگوید نبادا به کسی بگوئی. آنچه را که تو درک کردی قند است وقتیکه این قند را جلوی مگس میریزی درست است که مگس ها هم دور توجمع میشوند. ولی وقتی که این قند تمام شد همه کسانیکه دور تو بودند پراکنده میشوند و هیچ فرقی هم بحال آنها نمیکند. این قند خیلی با ارزش است. مولانا در جائی میرسد که می بیند اصلا این حرفهائیکه برای شاگرداش دارد میزند, از چهرشان پیداست که نمیتوانند درک کنند
این مباحث تا بدین جا گفتنیست هرچه آید زین سپس دل هُفتنیست
دیگه نمینوانم بگویم و باید این حرفها را نهفت.
زین سبب من تیغ کردم غلاف تا که کژ خانی نخواند بر خلاف
آنها که میشنوند و استعدادش را ندارند آن چیزیکه من میگویم آنها برداشت نمیکنند و من برای اینکه آنها گمراه نشوند من ساکت میشوم. کژ یعنی کج. کژخان یعنی کسیکه درست نمیخواند. من یک چیزی را میگویم و او عکس آن را برداشت میکند پس بهتر اینکه ساکت شوم.
نتیجه این گفتار ها اینست که عارفان آن سکوتیکه اختیلر میکنند میگویند سکوت عارفانه و این غیر از سکوتیست که مردم عادی اختیار میکنند. این عارفان وقتیکه یک حرفی را نباید بزنند و میزنند نتیجه اش اینست که شنونده ممکن است که این حرف را بغلط درک کند که چرخ اجتماع را از حرکت باز دارد و نظم یک جامعه را بر هم بزند. صحبت از داستان محمود و ایاز بود و در پایان این قسمت مولانا نتیجه گیریی میکند که لازم بود بحث فوق را که قدری هم بدرازا کشید بکنیم جهت روشن شدن ذهن خوانندگان محترم در مورد نتیجه گیری مولانا و حالا به تفسیر این قسمت می پردازیم. آن وزیران حسود و خطا اندیش در حضور ساطان محمود اقرار کرده بودند که اشتباه کرده اند و به سلطان محمود میگفتند که یا ما را ببخش و یا ما را بکُش. سلطان گفت این موضوع مربوط به ایاز است و او باید تصمیم بگیرد. سلطان ایاز را صدا کرد و طبق تیتر این قسمت به ایاز گفت هرچه زودتر این حکم را به فیصل رسان یعنی با دادن حکم خودت این قضیه را بپاین برسان. و ایاز در جواب گفت:
2134 گفت ای شه جـمـلگی فـرمان توراست بـا وجود آفـتاب اختـر فـنـاسـت
گفت ای پادشاه ما همه فرمانگذار تو هستیم. تو خورشید هستی و وقتی خورشید میآید ستاره محو میشود. با وجود آفتاب اختر فناست. من کی هستم که در برابر تو خواسته باشم حکم بکنم.
2135 زُهـره کِه بود یـا عطارد یا شِـهـاب کـو بـرون آیـد بـه پـیشِ آفـتـاب
زهره یکی از ستارگان منظومه شمسیست که بآن ونوس میگوئید و عُطارد یا مرکوری هم یکی دیگر از ستارگان منظومه شمسی هستند و شهاب ستاره نیست و آن سنگ آسمانیست. میگوید این ستارگان زهره و عُطارد و این سنگ آتش گرفته آسمانی اینها کی هستند، کو که برون آیند و ظاهر شوند به پیش آفتاب. ما آن عُطارد و زهره و شهاب نا چیز هستیم در برابر خورشید. تو آن آفتاب هستی و ما آن ستارگانیم. گویای اینست که انسانهای دل آگاه گرچه بحقیقت رسیده اند و برازها پی برده اند, این حقایق را بهمه نمی گویند. انسانها کامل و بحقیقت رسیده خیلی مقامشان بالاست ولی در برابر خورشید حقیقت که مبدأ آفرینش هست هیچ هستند. آنها رفته اند و بحقیقت رسیده اند و این حقیقت مبدئی دارد و در برابر آن مبدأ هیچ اند. اگر آنها هیچ باشند پس من چی و کی هستم که اینهمه تکبر و خودخواهی دارم. سرا پای وجودم منیّت است و اصلا من مجسمه منیت هستم. پس من از آن سنگ آتشینی که دارد بطرف زمین میآید کمترم.
2136 گــر ز دلــق و پـوسـتـین بگذشتمی کِی چـنـیـن تـخـم ملامـت کـشـتمی
مولانا داشت برای حرفهای خودش زیر سازی میکرد و حالا دارد از زبان ایاز صحبت میکند. ایاز به سلطان محمود میگوید تقصیر از من است. من میبایستی از آن لباس کهنه و پاره روستائی و آن کفش پاره خودم میگزشتم. آنوقت دیگر اینقدر من را ملامت نمیکردند و تخم ملامت نمی کاشتم. یعنی اینکه وقتی یکی در برابر مبدأ حقیقت قرار میگیرد, همه چیز خودش را باید فراموش کند، همان گونه که ایاز میگوید من میباید آن کفش و پوستینم را فراموش میکردم. درست است که هر روز صبح میرفتم و آن را میدیدم و درست است که میرفتم که غرور مرا نگیرد و اگر هم کمی در من پیدا شده آن را بشکنم ولی ای ساطان محمود من میبایستی در برابر تو حتی این پوستین و کفشم را هم فراموش میکردم نه اینکه بروم و در این حجره کوچک قایمش بکنم. ما همه ایازهائی هستیم که چارق و پوستیتمان را تا آخر عمر نگه میداریم و خیلی هم بهش ارزش قائل هستیم و در برابر خداوند قرارش نمیدهیم و مقایسه اش نمیکنیم اینست که خیلی من هستیم.
2137 قـفـل کـردن بـر درِ حـجره چـه بود در مــیــان صـد خـیـالـیِّ حـسـود
این چه کاری بود که در آن حجره را قفل کردی با وجود اینهمه آدمهای حسود و خیال پرداز که هستند خب معلوم بود که توجه آنها را جلب میکرد و آنها را بحسادت وا میداشت و تو نباید اینکار را میکردی. اصلا بهتر بود که اینکار را نمیکردم. بخودش دارد میگوید. انسانهای بکمال رسیده در حجره دهانشان را قفل میکنند و باز نمیکنند. برای اینکه اگر بگشایند آنوقت آن راز ها را فاش کرده اند. در وجود حجره کاملان از همه بدی ها و زشتی ها تهیست. اگر که سکوت میکنند وقتیکه در کنار تو هست، خیال نکن که او سکوت میکند که زشتیهای درونش آشکار نشود. او از هر گونه زشتی تهیست و او سکوت عارفانه میکند. خیال نکن که تکبر دارد آنها آدمهای متکبری نیستند چون تو نمیفهمی خیال میکنی آنها تکبر دارند. تو میخواهی کنار تو بنشینند و صحبت از دیگ و قاملبه بکنند؟ آنها میدانند که وقتی بتو بگویند تو نمیفهمی و لذا ساکت شده اند.خیال نکن که قفل زده اند بر دهانشان.
2138 دسـت در کـرده درونِ آبِ جـو هـر یـکــی ز ایشـان کـلوخ خشـک جو
کلوخ یک مشت گِلِ خُشک شده مثل خشتِ گِلی. خشک جو یعنی در جستجوی خشت. میگوید این آدمها گردِ تو ای ایاز میدانی چگونه آدمهائی بودند؟ آدمهائی بودند که در جوی آب دست میکردند و میخواستند از این جوی آب خشتِ خُشک بیرون بیاورند. مصلماً که چنین چیزی نمیشود و آنها انتظار بیهوده داشتند. میخواستند که از حجره تو چیزهائی بفهمند و بیایند نزد سلطان و زشتی های تو را بگویند. در آنجا هیچ چیزی نبود . در وجود تو اصلا زشتیی نیست. اگر کسی بگوید که در وجود تو زشتی هست مثل اینکه دستش را کرده در جوی آب و خواسته باشد که خشت خشک بیرون بیاورد. حسودان چون در آب ذلال وجود من بدنبال خیانت میگشتند. ای ساطان میدانی که بامن یکی هستی و من با تو یکی هستم.
2139 پس کـلوخِ خشک در جُو کی بوُد ماهیی بـا آبِ عـاصی کِی شـــود
پس در جوی آب هیچوقت خشت خُشک نمیتواند باشد زیرا اگر خشت خشکی را در جوی آب بگذارید بسرعت تر شده و از هم می پاشد. مثل ماهی که هیج وقت از آب عاصی و نا راحت نمیشود اصلا ماهی بدون آب میمیرد.
2140 بـر مـنِ مسـکین جـفـا دارند ظـن کـه وفـا را شــرم مــی آیـــد ز مـن
جفا یعنی ظلم و ستم کردن بر کسی. ظن یعنی گُمان. این حسودان فکر میکردند که من با تو مخالف و زدّ هستم و فکر میکردند که من در باره تو جفا کرده ام و گوهر ها و طلا های تو را دزدیده ام و برده ام برای خودم و سؤ استفاده کرده ام از حسن نیت تو! نه ساطان محمود من آنطور بتو وفا دارم که خود وفا از من خجالت میکشد. یعنی من بالا تر از وفا هستم. نباید فراموش کنید که بنده بحقیقت رسیده دارد با خدای خودش صحبت میکند. میگوید ای مبدأ آفرینش مردم فکر میکنند که من علیه تو قیام میکنم ولی من بتو وفا دارم. من بکمال تو کامل شدم. آنها یک توقع بیهوده ای دارند.
2141 گـر نـبـودی زحـمـت نا مـحـرَمی چـنــد حــرفـی از وفــا وا گـفــتـمـی
مولانا از داستان خارج میشود. میگوید اگر که زحمت یعنی مزاحمت نا محرَمی، نا محرمها کسانی هستند که حرف مرا نمیفهمند, نبود و از من خرده نمیگرفتند و اشکال تراشی نمیکردند من چند کلمه ای از وفا میگفتم و از این حرفهائی که در مورد وفا زدم تعریفهائی میکردم که حق مطلب را ادا میکردم ولی مزاحمها حرف من را نمیفهمند.
2142 چون جهانی شُبهت و اشکال جوست حـرف مـی رانـیـم مـا بیرونِ پوسـت
شُبهت یعنی گُمان و شک و تردید. اشکال جوست یعنی مردم بدنبال خورده گرفتن و اشکال گرفتن هستند و دور وبر من همه اینها هستند. جهانی پر از شک و گمان و اشکال گیریست در مصراع دوم من باید از مغزم صحبت بکنم و حالا از بیرون از پوستم صحبت میکنم و از پوستم هم دورتر صحبت میکنم. یعنی این را که دارم میگویم خیلی با حقیقت فرق دارد یعنی حقیقت را نمیتوانم برای شما بگویم و آن تیغ را در دهان غلاف کرده ام. اصطلاحیست باسم پوست و مغز اینست که همیشه متوجه مغز باشید و نه پوست. گردو را وقتی نگاه میکنی و می بینی ظاهرش خیلی قشنگ است این فقط پوستش هست. بشکاف ببین درونش چیست. ممکن است پوک باشد و یا پوچ و آفت زده باشد. تو باید به مغز این گردو توجه داشته باشی و نه پوست. حالا این دنیای من آنقدر از من ایراد میگیرد که من ناگریز هستم از پوستها صحبت کنم.
2143 گرتو خود را بشکنی, مغزی شوی داسـتـانِ مــغــزِ نـغــزی بـشــنـوی
گر که خود را بشکنی یعنی اگر آن تکبر و منیّت خودت را بشکنی. خیلی از مردم دور خودشان یک کپسول ترشح میکنند و توی آن کپسول تا آخر عمر زندگی میکنند دنیایشان همین است و بیرون از کپسول به هیچ چیز توجه ندارند. این کپسول را بشکن و بیا بیرون و ببین دنیا چه خبر است . نغز در مصراع دوم یعنی خوش و لطیف. وقتی که این پوست را شکستی داستان مغز نغز را خواهی شنید. یعنی داستان حقیقت را میشنوی. گردو ها را در نظر بگیرید. ببینید که این گردوها دارند بهم میخورند لذا پوستانشان هم بهم میخورد و بقول مولانا دارند ژغ ژغ میکنند. چقدر صدایشان نا خوش آیند است. حالا اگر پوستها را بشکنید و از مغز ها جدا کنید، حالا مغز ها هیچ صدائی ندارند و روغن لطیف دارند و آن روغن را اگر بگیرید دیگر ژغ ژغ نمیکنند. قبل از اینکه گردو ها را بشکنید پوستها حرف داشتند و حالا هم مغز ها هم با همه لطافتشان حرف دارند. منتها حرف آنها را گوش سر نمیشنود. ولی گوش جان می شنود. گوش سر آن صدای نا خوش آیند ژغ ژغ ها ی پوستها را میشنود ولی گوش دل آن صدای داستان لطیف و نغز حقیقت را می شنود. باید سعی کرد که بآنجا رسید. به آنجا نمیشود رسید مگر اینکه از گروه اهل قال بودن کناره بگیری و بیائی به گروه اهل حال بپیوندی. باید با دلت کار داشته باشی آیینه دلت را پاک و منزه کنی تا این نور حقیقت در دلت بتابد. تا زمانیکه اهل قال باشی هیچ معنویت نداری.
2144 جـوز را در پـوسـتـها آواز هاست مغز و روغن را خود آوازی کجاست
آن چیزیکه در این بیت میخواهد بگوید در واقع در بالا گفته شد. جوز همان گردوست و وقتی بهم میخورند صدا ها و آوازها دارند. مغز و روغن آوازی که گوش سرت بشنود ندارند.
2145 دارد آوازی نه اندر خوردِ گوش هسـت آوازش نـهـان در گـوشِ نـوش
این مغز و روغن آواز خودشان را دارند ولی گوش سر تو لیاقت شنیدنش را ندارد.
نوش معانی مختلفی دارد و یک معنی نوش در عرفان ذوق و حال است. این صدای مغز و روغن شایسته گوشیست که اهل ذوق و حال باشد.
2146 گر نه خوش آوازیِ مـغـزی بود ژغ ژغ آواز قـشـری کِــه شـنـود
خوش آوازی یعنی صدای خوش و لطیف. کِه شنود یعنی کی میشنود. یعنی چه گوشی میشنود. این صدای بهم خوردن مغزها را چه گوشی میشنود؟ گوش جان و یا گوش سر؟ گوش جان میشنود. این آواز خوش و لطیف را باید با گوش دلت درک بکنی. امیدوارم که آن مبدأ حقیقت به همه ما کمکی بکند که بتوانیم پوستها را بشکافیم و به مغز حقیقت پی ببریم نه تنها به آن برسیم بلکه روغنش را بگیریم یعنی مفهومش را درک کنیم. و وقتی درک کردیم آنوقت آوازها ازش بشنویم.
2147 ژغ ژغِ آن زان تحمـل مـی کنی تـا کـه خـامـوشـانـه بـر مـغـزی زنی
میگوید صدای بهم خوردن آن گردوهای پوست نکنده را داری تحمل میکنی بامید اینکه یک روزی این پوست را بشکنی و بمغزش برسی. چرا گردو را در خانه ات نگه میداری؟ تا نشکسته آن ژغژغه هست تو آن را گذاشتی که هروقت مغزش را بخواهی بشکنی. خاموشانه بر مغزی زنی. این مغز حقیقت است. حالا مولانا شروع میکند به نصیحت کردن.
2148 چند گاهی بی لب و بی گوش شو وانگـهـان چون لب حریف نوش شـو
چند گاهی یعنی یک مدتی. بی لب و بی گوش شو یعنی حرف نزن و فکر کن که تو لب نداری که حرف بزنی و گوش هم نداری که بشنوی. وانگهان یعنی آنوقت. حریف در اینجا یعنی هم نشین. نوش یعنی شهد و یا عسل. چطور وقتیکه عسل میخورید اول لبتان عسل را درک میکند. پیش از آنکه شما بآن برسید لبتان به آن شهد رسیده. اگر میخواهید لب جانتان نوش و عسل حقیقت را درک بکند و بنوشد یک چند زمانی هرچند هم کوتاه لب دهانتان را ببندید و گوشتان را هم بگیرید که نشنوید
2149 چند گفتی نظم و نثر و رازِ فاش خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش
چند گفتی یعنی یک مدتی شعر خواندی و این داستانها را از کتابخانه گرفتی و خوشت آمده و شب خوابت برده و خیال کردی که رازها را درک کردی و در باره کتابهایت بدیگران کفتی و رازها را فاش کردی, ای خواجه و ای بزرگوارمن بیا و امتحان کن و یک روز هم که شده لال باش. در خودت فرو برو و ببین کیستی و چیستی و در کجای زندگی افتاده ای و کجای این جهان هستی. وقتی که باین حالت عارفانه رسیدی آنوقت لذتی دارد.
2150 چند پخـتی تلخ و تیز و شور گز این یـکـی بـار , امتحان, شیرین بـپـز
تو در آشپزخانه وجودت یک مدتی چیزهای تلخ پختی و یک مدتی چیزهای تند پختی و یک مدتی هم چیزهای شور گس پختی. حالا در آشپزخانه وجودتان این چیزهائی که خیال میکنی داری می پذی. دیک وجودتان دارد چیزهای تلخ می پزد فکر های بد، عصبانی خشم می پزد. غذاهائی میپذی که گس است یعنی در دهن گس میکند و لب وجودم را نا راحت میکند وهمه چیز را بد میبینی همه بد هستند. ای خواجه و ای بزرگوار یک مرتبه هم امتحان کن و در آشپزخانه وجودت شیرین بپز یعنی معنویت بپز یعنی غذاهائی بپز که معرفت باشد و معنویت باشد و از دیگ وجودت معنویت و معرفت خارج بشود و در سر سفره خانواده خودت بگذار که در دیگ وجود خودت پختی. نه اینکه برعکسش بکنی در برابر بچه هایت، برادر و خواهرایت همه اش از زمین و زمان بد بگوئی و مرتب بگوئی این بداست و انهم بد است. این بد هائی که داری میگوئی آن شور و تلخی و گسیی هست که در دیگ وجودت پختی حالا گذاشته ای سر سفره بچه هایت که بخورند اینها هم گمراه میشوند. شیرین بگذار سر سفره معنویت . وقتی سر سفره نشستی آیا با ساده ترین زبانها از این حقایق صحبت میکنی؟ یا اینکه همه اش داری از زشتیها صحبت میکنی. باور کنید که بچه های شما از این زندگی که پر از بدیست منزجر و نا امید میشوند از این دنیا از بس شما از این زشتیها میگوئید. این درست است که سرزمین ما الان گرفتار است و پُر از بدیهاست ولی اینها را گفتن به این بچه ها, آیا این بچه ها چکار میتوانند بکنند. تو نمیتوانی کاری کنی، اون میتواند بکند؟ وقتیکه داری با همسرت و با برادرت و دیگر اعضای خانواده صحبت میکنی برداشت آن بچه ها چیست؟ برداشتش یک دنیای زشت است و او میخواهد در این دنیای زشت رشد و نمو کند؟ مثل اینست که خواسته باشی یک تخم را در شوره زار بکاری. این تخم در شوره زار نمیتواند رشد و نمو کند. باید سعی کرد که لا اقل یکبار سرِ سفره زندگی معرفت و معنویت و شیرینی باشد