31.5 قصه ایازقسمت ششم, فرمودن شاه ایاز را که اختیار کن از عفو و مکافات

تفسیر   قسمت ششم:

یکی از مباحثیکه در مثنوی معنوی در این پیچیده ترین و شگرفترین منظومه  اخلاقی-عرفانی جهان   مطرح میشود مسئله خشم و قهر و غضب است. بعضی از دانشمندان علم اخلاق گفته اند که این خشم و غضب شعله ای از آتش دوزخ است و این پیام دارد. یعنی اینکه نباید کسی را که مورد خشم شما واقع میشود بسوزاند, در اینصورت خود شما را هم بآتش میکشد

یک دانشمند قرن پنجم هجری در دوره سلجوقیان بنام محمد غزالی یا غزّالی این مراحل طریقت را در جستجوی حقیقت طی کرده بود و بمقامات عالیه رسیده بود و کتابهای معروف و مفیدی نوشته که یکی از آنها بنام احیاالعلوم است. در کتاب احیاالعلوم افراد را از نظر خشم به سه گروه تقسیمشان میکند. اول گروهی که خشم شدید دارند. دوم گروهیکه اصلا خشمناک نمیشوند و اینها از حلمی که در قسمت قبلی گفته شد برخوردار هستند. سوم گروهیکه بآرامی خشم میگیرند و خشم شدید ندارند و خشم آرام دارند. در آن کتاب اظهار نظر میکند که باید این خشم را ریشه کن کرد و از بدن بیرون کرد. ولی مولانا همیشه اگر دقت کرده باشید گفتارش انقلابیست و نمیگوید که خشم را از بدن بیرون کنید چون میداند که این یک چیز طبیعی و ذاتی هست که در هر کسی ممکن است پیدا شود و این معنی و مفهوم ندارد که ریشه کنش بکنید. مولانا میگوید که باید مهارش کرد. می بینیم که پیشنهاد مولانا چقدر بهتر از پیشنهادی غزالیست. میگوید که خشم و برعکسش بردباری هیچ کدام بطور خوب مطلق و یا بدِ مطلق نمیشوند.منظور از این مطلق یعنی صد در صد خوب است و یا صد در صد بد است و میگوید بهیچ عنوان این را نمیشود گفت. میگوید هیچ کدام فالنفسه ذاته برای خودش بد نیست اگر در جای مناسب بکار برود. همه جا گفته میشود که خشم بسیار چیز بدیست ولی مولانا میگوید صد در صد چیز بدی نیست اگر در جای خودش بکار برود. همچنین بردباری هم صد در صد خوب نیست اگر در جای خودش بکار نرود. هرکدام از اینها خوب است و باید انسانها بدانند در چه موردی خشم و در چه موردی بردباری را بکار ببرند. اگر غیر از این باشد بنظر مولانا این عدل نیست. این گفته ها را در دنباله یک مسئله ای بیان میکند که آنهم خیلی بحث برانگیز است برای کسیکه نشنیده و یا نخوانده. اصلا عدل یعنی چی؟ و یا اینکه ظلم یعنی چی؟ کمتر کسی از خودش نپرسیده نزد خودش که این زشتیهائی که من در دور و بر خودم میبینم که همه اش بد است و زشتی، پس عدل خدائی کجا رفته و اینکه میگویند خدا عادل است پس عدل خداوند کجاست؟ مولانا میاید و عدل و ظلم را معنی میکند. میگوید عدل نهادن هر چیزی بجای خودش و در وقت خودش است و بر عکسش ظلم نهادن هر چیزی در جای نا مناسبش و در وقت نا مناسبش هست. این را که مولانا میگوید و من میگویم انقلابی هست از دیگر عرفا نمیشنوید. منتها باید بدانید که این عقل را کی و این ظلم را کی بکار ببرید و چرا هست. وقتیکه شما سؤال میکنید که این چه عدلیست، خودتان محک میزنید و میگوئید این عقل نیست. هرچه که خوشتان آید میگوئید که عدل است و هرچه که خوشتان نیاید میگوئید این ظلم است. دیگر پیش خودتان فکر نمیکنید که این آفریننده جهان هستی میداند که چی عدل است و چی عدل نیست. اگر چیزهائی بنظر شما عدل نیست از نظر او عدل بوده که آنها را برقرار کرده و بر عکسش اگر از نظر شما ظلم است آنهم در حکمت او بوده که بر قرار کرده. باید که حکمت او را دریافت کرد و شناخت و آنوقت داوری کرد که حالا این بد است یا خوب است. هیچ کدام اینها اگر بجا ی خود بکار برده شود بد نیست. مثلا ببینید که هیچ چیز را خداوند بیهوده نیافریده:

                 نیست باطل هرچه یزدان آفرید        از غضب وز حلم وز نصح و نکیب

نصح یعنی نیک اندیشی و نکیب یعنی حیله. میگوید هرچه خداوند آفرید از خشم و حلم گرفته تا نیک اندیشی و حیله هیچ کدام باطل نیست و حیله را هم که آفریده بیهوده نیست.

              خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز       شک شرّمطلق نیست زینها هیچ چیز

هیچ کدام خیر مطلق نیست و هیچ کدام شرّ مطلق نیست. خیر مطلق نیست یعنی صد در صد خوب نیست و شر مطلق نیست یعنی صد در صد شرّ نیست.

             نفع و ضر هر یکی در موضع است       علم از این رو واجب است و نافع است

ضر یعنی ضرر. موضع یعنی در جای خودش بکار ببرد خوب است .در جای خودش بکار

نبرد بد است. علم اینکه در کجا این را بکار ببری. دانستن کار برد اینها کجاست. کجا باید که خشم را بکار برد و کجا باید که بردباری را بکار برد. چه بسا در مواردی بردباری میکنید که بسیار بد بوده و نباید میکردید و چه بسا مواقعی میشود که نیک اندیشی کرده اید و نیک اندیشی هم صد در صد بطور مطلق خوب نیست ولی کجا باید نیک اندیشی کرد. البطه حرفهای مولانا چرا برانگیزی دارد و همین جوریکه بهش نگاه میکنیم خودش چرا ها و چرا ها دارد ولیکن سرتا سر مثنوی فلسفه است. فلسفه هم چیزیست که با یکی دو گفتار تمام نمیشود و باید اندیشید و اندیشید و دنبالش را گرفت تا بجائی رسید. مولانا میگوید که این خشم و غضب تو تخم آتش جهنم است  یعنی وقتی بکار میبری مثل اینکه داری تخم آتش جهنم را در جائی میکاری

             خشم تو تخم سعیر دوزخست       هین بکش این دوزخت را کین مَخ است

سعیر یعنی تخم و دانه بذر. اگر که خشم بگیری داری دام میگذاری. مَخ یعنی دام. میگوید تو میتوانی آن را مهار کنی و باید یاد بگیری که اینها را چگونه مهار کنی.

                   آتش خشم از شما هم حلم شد        ظلمت جهل از شما هم علم شد

اگر خوب یاد بگیری آتش خشم هم از شما حلم میشود. شما میتوانید آن جهل را هم به علم تبدیل کنید . میتوانید آن آتش خشم را به بردباری تبدیل کنید. میگوید این خشم و شهوت بهر کسی دست نمیدهد و به اشخاص بخصوصی روی میدهد

                    باد خشم و باد شهوت باد آز        بَرد او را که نبود اهل نماز

این بادها کسی را می برد که اهل نماز نباشد. مردم که این را میخوانند میگویند منکه هر روز پنج دفعه نمازم را میخوانم. منظور آن نماز نیست. نماز معانی مختلفی دارد که یک معنایش معنویت است. خشم و شهوت و حرص و طمع مثل طوفانی میماند که میاید و یکی را می برد. آن کسی را می برد که اهل معرفت و معنویت نباشد. اگر اهل معرفت و معنویت باشد مثل کوه سنگین است و آن باد خشم و باد حرص و آز نمیتواند او را ببرد. بعد یکجا در مثنوی صحبتی هست که یکی از عیسی سؤال میکند.

                گفت عیسی را یکی هوشیار تر        چیست بر تسبیح جمله سعد تر

سعد یعنی سخت و دشوار. یک شخص هوشمندی از حضرت عیسی سؤال کرد که در دنیا چیست که از همه چیز دیگر مشگل تر است؟

              گفتش ای جان سعد تر خشم خدا         که از آن دوزخ بلرزد هم چنان

هیچ چیز سخت تر از خشم خدا نیست. قهر خدا وقتیست که زلزله میشود و یا آتش سوزی میشود. اینها خشم خداست. میگوید اینها تحملش از همه مشکل تر است در خشم خدا.

            گفت از این خشم خدا چوَد امان        گفت ترک خشم خویش اندر زمان       

سؤال کننده گفت از این خشم خدا چه جوری امان پیدا کنیم. گفت بر خشم خودت مسلط شو تا از خشم خدا در امان باشی. هرکسی نمیتواند این کار را بکند.

           وقت خشم و وقت شهوت مرد کو        طــالب مردی زبـــانم کـو بــکو

میگوید چه مردیست که وقتی خشمناک است و یا بشهوت حیوانی دچار شده است بتواند جلوی خودش را بگیرد. من طالب چنین مردی هستم و از محله ای بمحله دیگری میگردم و پیدایش نمیکنم. اگر شما پیدایش کردید بمن معرفیش کنید. در مورد این کلمه خشم که پیش کشیدیم، بحث بسیار است.

اما در این داستان محمود و ایاز، وقتیکه امیران پس از گشتن در حجره ایاز و هیچ چیزی پیدا نکردند و دست خالی نزد سلطان محمود بر گشتند جای این بود که سلطان محمود بر این امیران خشم بگیرد و آنها را مجازات سخت بکند. از اول گفته بودیم که سلطان محمود نماد خداوند است و ایاز نماد یک بنده حقیقت جوست که بحقیقت رسیده است و این دو با هم یکی شده اند. سلطان میدانست که ایاز کاری که بد باشد نمیکند ولی برای اینکه امیران را تنبیه بکند بآنها گفت بروید و حجره امیر را بگردید. امیران شروع کردند که ما پشیمان هستیم زیرا بد کردیم و تهمت بی جا به ایاز زدیم و تو حالا اختیار جان ما را در دست داری و میتوانی ما را ببخشی و اگر نمی بخشی ما را بکُش و ما آماده ایم. توجه اینکه یک آفریده ای در برابر آفریدگارش خود را تسلیم کرده و اقرار کرده که کار بد کرده و در اتنظارست که پروردگارش حکم او را صادر کند. در همه جا آمده که بخشش خدا فضونی دارد بر خشمش. سلطان محمود گفت من نمیتوانم حکمی برای شما صادر کنم. این مهم باید ایاز انجام بدهد. او میتواند شما را ببخشد و یا تنبیه کند. بعد به ایاز میگوید حالا تو خودت داوری بکن و حالا میخوانیم:  

2109    کـن  مـیـان  مجـرمـان  حـکم ای ایاز        ای  ایـازِ  پــاکِ  بـا  صــد  احــتـراز

میان این مجرمان یعنی در باره این مجرمان. پاک یعنی پاک دل، پاک اندیش، پاک از هر

گونه زشتی. احتراز یعنی دوری کردن و فریبکاری کردن. ای ایازی که با صد دوری و پرهیزکاری از زشتیها دور کردی خودت را بیا و داور کن.

2110    گـر دو صـد بارت بجـوشـم در عـمل         در کـفِ جــوشـت نـیـابـم یــک دغــل

فلزات را وقتی میخواستند ذوب بکنند در یک ظرفهای مخصوصی بنام بوشه ذوب میگردند و قتی فلزات ذوب میشد یک کفی روی فلز ذوب شده بوجود میآمد. این کف عبارت بود از نا خالصی ها و اجسامی غیر از فلز ذوب شده. این کف را میگیرند و بدور میاندازند و آنچه باقی میماند فلز خالص بود. اگر وجود تو را دویست بار هم بجوشانم و مورد آزمایش قرار بدهم, در آن کف جوشت، در آن کفی که روی جوشش تو میایستد هیچ بدی نمیبینم و حتی یک ذره حیله و دورنگی نمیبینم.

2111    ز امـتـحـان شرمنده خـلـقـی بی شمار        امـتـحانـهـا از تـو جــمــلـه شــرمسار

وقتیکه مردم را میخواهند مورد امتحان قرار بدهند, بیشماری از این مردم هستند که خجالت میکشند و شرمنده میشوند برای اینکه از امتحان درست بیرون نمی آیند و معلوم میشود که اینها اهل حیله و دغلند. امتحانها یعنی آن امتحان کننده ها از تو شرمسار میشوند که چرا تو را امتحان کردند. وقتی یکی پاک نیست و میخواهند امتحانش بکنند, قاعدتا میترسد و میلرزد و شرمسار میشود و از این امتحان خوشش نمی آید. ولی میگوید که تو برعکس هستی زیرا از امتحان شدن بیمی نداری و شرمسار نیستی و امتحان کننده ای که میخواهد تو را امتحان بکند، او شرمسار میشود.

2112    بحـرِ بی قعر اسـت تـنـها علم نیـست       کوه و صد کوه است این خود حلم نیست

بحر یعنی دریا و قعر یعنی گودی دریا. محمود میگوید که این ایاز دریائیست که ژرفایش پیدا نیست, عمق دریای او معلوم نیست که چقدر است. تنها علم نیست که دارد، او دریائی از علم است. گفتیم که او جوینده حقیقت بوده و حالا بحقیقت رسیده و وصل شده بحقیقت پس باید دریای علم باشد. این یک کوه است نه، صد کوه است این خود حلم نیست. در بالا گفته شد که کسانیکه حلم دارند مثل کوه هستند و باد آنها را منهدم نمیکند. حالا این حلمش مثل صد کوه است. مولانا دارد صفات انسان کامل بحقیقت رسیده را از زبان سلطان محمود بیان میکند.این آفریدگار است که در باره آفریده اش دارد این حرفها را میزند. فراموش نشود که محمود نماد آن مبدأحقیقت بود و ایاز نماد انسان بحقیقت رسیده بود.

2113    گـفـت من دانـم عـطـای تـوسـت ایـن        ورنـه مـن آن چــارُقـم وان پـوســتـیـن

ایاز میگوید این چیزهائی که ای محمود میگوئی بمن این همه عطا و بخشش توست که بمن داده ای وگرنه من همان روستازاده فقیر با آن کفش پاره چارُق و با آن پوستین پاره و کهنه وپاره و روستائی  هستم که از اول من را دیده ای. آن بنده بحقیقت رسیده دارد به مبدأحقیقت میگوید که من چیزی نیستم در برابر تو. من بدون تو بسیار نا چیز و هیچ هستم. هرچه که من دارم تو بمن داده ای. این انسانهای کامل و بحق رسیده ها مغرور نمیشوند. این منم که دانستم و این منم که رفتم فرا گرفتم و من اینم که بمقامات رسیدم و تو نرسیدی و من از تو برترم. تو از من پائین تری. این کار یک انسان بحقیقت رسیده نیست.  او بحقیقت رسیده و بقول مولانا  دریا ژرف و نا پیدا از حقیقت  شده ولی خودش را نا چیز حساب میکند. واقعا این آدمیت که میگویند چه چیز شریفی ایست سعدی میگوید: تن آدمی شریف است بجان آدمیت.  قسم میخورد باین آدمیت ولی این آدمیت چیست؟ همی چیزهاست که برسد باوج ولی فروتن بماند .  

2114    بـهـر آن پیغمبر این را شرح ساخت        هـرکه خود بشـنـاخت یزدان را شناخت

پیغمبر منظور پیغمبر اسلام است و گفته هم گفته پیغمبر است که هرکس خودش را شناخت خدا را شناخته. اینهم یک حرف عمیقیست. اینجا ایاز دارد میگوید من هیچ چیزی نیستم و هرچه دارم تو بمن داده ای, دارد خودش را میشناسد که اینچیزهائی که دارد خود بخود کسب نکرده و هرچه دارد سلطان محمود باو داده و از خودش نیست. بنابر این وقتیکه خودش را بشناسد که هیچی نیست آنوقت خدا را شناخته که همه چیز اوست.

دانشگاه داری، استاد داری، پول تحصیل را داری، آزمایشگاه و کتابخان هست میروی و میخوانی، فارغالتحصیل میشوی بیرون میائی و میگوئی که این منم که همه این کار ها را کرده ام , نه این تو نیستی این خدا هست که تمام این امکانات را در اختیار تو گذاشته ولی خیلی ها هستند که مثل تو نیستند و میخواستند باشند مثل تو. خیلی ها میخواستند دانشگاه بروند و هزینه اش را نداشتند و خیلی ها میخواستند دانشگاه بروند و مغزش را نداشتند. تو البته بمقامات بالا رسیده ای ولی فروتنی را از دست نده.

2115    چارُقت نطفه ست و خونت پوسـتیـن        باقـی ای خـواجـه عطــایِ اوسـت ایـن

مولانا میگوید بیاندیش اول چی بودی وقتی میخواستی که درست بشوی. وقتی در رحم مادرت بودی چی بودی؟ یک نطفه ای بودی و یک لخته خون. حالا رسیده ای باینجا تو همونی وگرنه انچه که بتو اضافه شد و به اینجا رسیدی, امکاناتیست که بتو داده شده. حتی آن نطفه و لخته خون هم بتو داده شد.همه چیز دیگر که تو کسب کردی، بتو داده شده است. و بر همه چیزهائی که بتو داده شده شکر ش لازم است. شکر یعنی خوشحالی و خرسندی. خرسندی یک چیزیست که بیشتر از رضایت است. یک کسی پولی ندارد ولی پیدا میکند او راضی میشود واین رضایت است. ولی کسی چیزی ندارد و به آن چیز میرسد هم راضی میشود و هم بالاتر از رضایت احساس میکند باو داده شده و باید تشکر کند. این خرسندیست.

2116    بهـر آن داده است,  تـا جـویـی دگــر        تـو مـگو کـه  نـیسـتش جـز این قـــَدَر

این چیزهائی که خداوند بتو داده همه چیز نیست و تو خیال نکن که این را داده و تمام شد، نه بقیه اش را تو باید بروی و تلاش کنی و پیدا کنی. تو مگو که نیستش جز این قدر. خداوند همین قدر که بمن داده همین است و بس. برای بقیه اش باید خودت سعی کنی و کار کنی و زحمت بکشی تا خداوند بقیه اش را هم بتو ارزانی کند. بهر آن داده است تاجوئی دگر یعنی برای بقیه اش باید دست از کار و تلاش و جستجو بر نداری. اگر چنان کنی بقیه اش هم بتو میدهد.

2117    زان نـمـایـد چند سـیـب  آن باغــبـان        تـا بـدانـی  نـخـل  و دخـلِ  بـوسـتـان

نماید یعنی نشان میدهد. نخل و دخل در اینجا یعنی درختان. میروی بدر باغی و میخواهی سیب بخری. باغبان میگوید من نمونه ای از سیبها را بتو نشان میدهم و این هم قیمت آن است. باغبان چند سیب بتو نشان میدهد و قیمتش را بتو میگوید. این باغبان همه باغش را که بتو نشان نداده و فقط چند تا سیب بتو نشان داده. مثل معروفیست که میگوید مشت نمونه خروار است. آن چیزی را که مبدأ آفریدگار بتو داده همه چیزهائی که دارد نیست او بی نهایت است و نمونه ای فقط بتو داده که بعدا دنبالش را خودت بگیری.

2118    کـفّ گـنـدم  زان  دهـد خــریــار را         تــا  بـدانـد   گــنــدمِ    انــبــار    را

کف گندم یعنی کف دستیکه دانه های گندم روی آن است. خریار همان خریدار است. مثلا میخواهی گندم بخری آن گندم فروش یک کفی از گندمش میآورد و میگوید این گندم من است تا بدانی که در انبار او چه گندمی هست. مبدأ آفرینش هم دارد این نمونه ها را بتو نشان میدهد. این عطا و بخشش هائیکه کرده و تو باینجا رسیدی نمونه است. در انبار او خیلی چیزهای بهتر هم هست در واقعیت در انبار او بی نهایت چیز هست.

2119    نـکته ای زآن شـرح گـویـد اوسـتـاد         تـا شـنـاسـی عـــلم  او را مُــســتـزاد

مستزاد یعنی زیاد کننده، فزاینده. نکته یعنی یک کلمه ای و یا یک چیز کوچکی. استاد یک

نکته ای را بتو میگوید و برایت شرح میدهد تا بدانی که علم او چقدر زیاد است. اگر سر کلاسش نشسته ای و دارد راجع به مطلبی چیزی را بتو میگوید, اینطور نیست که علم او در همین حدیست که تو داری میسشنوی. استاد این مطلب را مطابق فهم تو دارد میگوید. وگرنه علم او فزونی دارد بر این حرفها.

2120    ور بگـوئی خود همـینش بـود و بس        دورت آنـدازد چـنـان کــز ریـش خـس

اگر که به آن استاد بگوئی تو فقط همین قدر میدانی که داری سر کلاس بمن میگوئی و بیشتر نمیدانی. او ترا از سر کلاس میاندازدت بیرون همانطور که شما یک خش و خاشاک را از زخم بیرون میاندازید. زیرا تو هم همان خس و خاشاکی وگرنه این حرف را نمیزدی. او مدارجی را طی کرده تا بتواند بیاد اینجا و بتو درس بدهد. اگر خواسته باشد چیزهائیکه سالها یاد گرفته را در یک جلسه کلاس بتو یاد بدهد اصلا امکان ندارد. تا اینجا مولانا از داستان خارج بود و می بینیم که چقدر ما را نصیحت کرد و چقدر حرفهای متعالی زد و چقدر ما را درس داد، اگر ما درس پذیر باشیم. حالا بداستان بر میگردد.

2121    ای  ایـاز  اکــنــون  بــیـا  و داد  ده        دادِ نــادر  در جــهـــان  بـنـیـاد   نـه

سلطان محمود گفت ای ایاز حالا وقت آن رسیده است که بیائی دادگستری کنی بر این ستمگرانیکه بر تو تحمت زده اند. نادر یعنی بی نظیر و کمیاب. بیا و حکمی صادر کن که کم یاب و بی نظیر باشد.

2122    مُـجـرمانـت مـسـتَـحِـقِ کشـتـن  انــد        وز طـمع بـر عـفـو و حِـلمَـت می تنند

مجرمانت همان امیرانی هستند که بتو تهمت زده اند. اینها سزاوار کشتن هستند با کاری که با تو کرده اند. می تنند یعنی مثل تار عنکبوت دور حلم تو و بردباری تو دارند میزنند. یعنی آنها امیدوارند که حلم تو آنها را ببخشد.

2123    تـا کـه رحمت غـالب آیـد یا غضـب        آبِ  کـوثــر غـالـب  آیــد  یــا لــهــب

رحمت یعنی بخشش و غضب یعنی خشم. ای ایاز ببین کدام یک در تو غالب میشود بر آن یک دیگر. در مصراع دوم، در افسانه های مذهبی هست که آب کوثر لذیذ ترین و تمیز ترین آب در دنیاست. لهب یعنی شعله آتش در جهنم. حالا ای ایاز اگر آنها را ببخشی آب کوثر بآنها داده ای و اگر نبخشی شعله آتش جهنم را تصیب آنها کرده ای.

2124    از پـی مردم  ربـائی هـر دو هـسـت        شــاخِ حـلـم و خـشـم  از عـهـدِ اَلَسـت

مردم ربائی یعنی جلب نظر مردم را کردن . به هیچ وجه منظور جنایت آدم ربائی در کار نیست. هم شاخ حلم و هم شاخ خشم در خداوند از روز آفرینش در خدا بوده و هست. خداوند به آفریده هایش خطاب میکند که آیا من پروردگار شما نیستم؟ الست و بربکم؟ همه میگویند آری هستی. این نیستم و هستی دو چیز متضاد است. یکی منفیست و دیگری مثبت. حلم و غضب هم مثل این دوتا شاخه هستند. در همین کلمه الست هم خشم وجود دارد و هم رحمت.  

2125    بـهـر این  لفظ  آَلَـسـتِ  مُسـتـبـیـن        نـفی و اثـبات اسـت در لـفـظــی قـرین

لفظ الست یعنی کلمه الست. مُستبین یعنی خوب آشکار و بیان شده. نفی نبودن  است و اثبات یعنی بودن در مصراع دوم دو چیز متضاد آمده, در کلمه ای و در لفضی در کنار هم هستند.

2126    زان کـه اسـتـفـهـامِ اثبات است این        لـیـک  در وی  لفظِ لَـیسَ  شـد  دفـیـن

استفهام یعنی پرسش. استفهام اثباتی یعنی پرسش که جواب آن مثبت است. خدا گفت من خدای شما نیستم؟ جوابش اینست که چرا هستی و مثبت است. این استفهام اثباطیست. دفین یعنی مدفون شده، یکجا جمع شده. همینطوریکه در کلمه الس مثبت و منفی، پرسش منفی و جواب مثبت با هم جمع شدند در وجود خدا هم خشم و رحمت با هم هستند. خشمش منفیست و رحمتش مثبت. مولانا بخودش میگوید این حرفها چی هست که میزنی، دیگر بس کن.

2127    تـرک کـن تـا ماند این تقـریرِ خام        کـاسـه خـاصـان مــنـه بـر خـوانِ عــام

ترک کن یعنی این حرفها را بگذار یعنی ول کن. تا ماند یعنی همیشه بماند. تقریر یعنی بیان و خام در اینجا یعنی نا رسا. مولانا میگوید هرچه را من بگویم در این مورد برای شنونده نا رساست و لذا همین جا بگذار باشد. در مصراع دوم: کاسه ای را در نظر بگیرید وقتیکه میخواهی سر سفره خواص بگذاری یک نوع غذائی در آن هست و وقتیکه بخواهی سر سفره عوام بگذلری یک غذای دیگری در آن هست. تو اگر خواسته باشی این حرفهائی را که مردم متوجه نمیشوند و تو را درک نمیکنند , تو کاسه ای که غذای خواص در آن هست گذاشته ای سر سفره اوام. یک اوام نمیداند که این غذا چیست و عادت بخوردن آن هم ندارد و اکر هم که بخورد هضمش را هم نمیتواند بکند. این غذای خواص است خواص یعنی برگزیدگان. عوام یعنی عامی، هرکدام را در خور خودشان غذا در سفره آنان بگذار.ای مولانا تو داری کاسه بیشتر از در خور آنها بانها میدهی

2128    قهرو لطفی چون صبا و چون وَبا        آن یــکــی آهـن ربـا, ویـن کَــهـــر بـا

قهر و لطف زدّ هم هستند. صبا آن باد ملایم نرم باد صبحگاه است. وبا آن بادی هست که بیماری وبا را میآورد. صبا روح شما را نوازش میدهد ولی بادی که در آن وبا هست شما را بیمار میکند. این دو باد خیلی با هم فرق دارند. در یکی آهن ربا وین کهربا. آهن ربا اینست که اجسام سنگین آهنی را بخودش میکشد و کهربا اینست که فقط کاه را بخودش میکشد. این حرفهائی که تو برایشان میزنی برای آنها سنگین است. آهن ربائی بایستی در وجودشان باشد که این حرفهای سنگین را بخودشان بکشند و جذب و هضم بکنند. اینها فقط میتوانند کاه را بخودشان بکشانند. خدا بکند که همه ما آهن ربای سنگین  باشیم و حرفهای مولانا را درک کنیم.

2129    می کشـد حق راسـتـان را تـا رَشَد        قِــســمِ بـاطـل باطـلان را  مــی کـشـد

حق اینجا مبدأ حقیقت است. رَشَد از ارشاد است و یعنی ارشاد و ادراک معنویت. قسمِ باطل یعنی اهل باطل. اهل باطل یعنی اهلی که خیلی چیزی را نمیدانند. باطلان را بسوی خودشان میکشند.مبدأ حقیقت که خداوند هست راست اندیشان را، درست اندیشان را بطرف خودش میکشد و آنقدر میکشد تا حدایتشان بکند و یا ارشادشان بکند. اما اهلِ باطل آنهائی که اهل بیهوده گوئی هستند بطرف خودشان میکشند.

2130    مـعـده حـلوائـی بـود حــلـوا کـشـد        مـعـده صـفـرایی بُـوَد  سِــرکـا کَـشـــد

سرکا همان سرکه هست. معده حلوانی بوَد یعنی یکی که حوس حلوا میکند باید حلوا بخورد. معده او دارد خبر میدهد که من حلوا میخواهم. اما معده صفرائی بوَد درست بر عکس است. معده او پر است از زهر و صفرا. این مهده سرکه را بطرف خودش میکشد که بلکه این زهر را یک کمی بشکند. خدا کند که همه معده ها جویای شیرینی و معرفت باشد.

2131    فـرش سوزان سردی از جـالس بَرَد        فرشِ افسرده حـرارت را خـورد

در اینجا مثال دیگری میزند. صحبت از زیر انداز است. جالس یعنی کسیکه می نشیند. شما جالسید و روی صندلی نشسته اید. حالا اگر جائی بنشینید که زیر انداز داشته باشید و زیر اندازتان داغ باشد و شمای جالس بنشینید روی زیر انداز داغ، اینکار سردی را از وجودتان میکشد و دیگر نمی لرزید. حالا بر عکسش یک زیر انداز داشته باشید که سرد باشد و شما روی آن بنشینید افسرده یعنی یخ زده. این (depression)  و هم از یخ زدگی و انجماد روحی و افسردگی. میگوید فرشیکه افسرده است یعنی سرد است وقتیکه روی آن بنشینید حرارت بدن شما را هم میکشد بطرف خودش. تا اینکه روی چه زیر اندازی بنشینید.

2132    دوسـت بینی از تو رحمت می جهد        خـصم بـیـنـی از تو سَطوَت  مـی جـهـد

سطوت یعنی خشم و تندی. در گذرتان برخورد میکنید به یک دوست واقعی، چقدر خوشحال میشوید. محبت، مهر، نوازش از شما پیدا میشود. وقتی میبیندش میخواهید او را در آغوش بگیرید و او را ببوسید برای اینکه در وجود شما محبت و رحمت ایجاد میکند و میخواهید باو مهر بورزید. ولی اگر در همان مسیر دشمنتان را ببینید بر عکس مشت شما گره میشود. میگوید خصم بینی از تو سَطوت و خشم می جهد.

2133    ای ایاز ایـن کـار را زودتر گـزار        زان کـه نـوعـی انـتـقـام است انـتـظار

ای ایاز چی شد من بتو گفته بودم که هرچه زودتر حکم را در باره اینها صادر کن, تو اینها را منتظر گذاشتی. این کلمه گزار که با ز نوشته میشود، اگر شما یک چیزی را در یک جای معینی بگزارید, می نویسید من آچیز را روی میز گزاردم . ولی اگر دارید عروسی را انجام میدهید مینویسید من دارم عروسی را برگزار میکنم. سلطان محمود به ایاز میگوید که این داوری کردن را چرا بر گزار نمیکنی؟ انتظار گزار دادن شخصی بد ترین کار و بد ترین مکافات است. انتظار شدید تر از مرگ است و واقعا اینطوراست. ثانیه ها که دارد میگذرد مثل یک سال است. خدای نکرده شما یک عزیزی دارید در اطاق عمل و شما هم پشت در اطاق عمل. منتظرید که آن جراح بیاید بیرون و شما بپرسید چه گذشت. وقتی منتظرید هر ثانیه اش بقدر سال طول دارد. ای ایاز در انتظار مگذار و حکمت را صادر کن.

Loading