29.5 قصه ایازقسمت چهارم,آمدن امیران نیم شب به گشادن حجره ایاز

تفسیر  قسمت چهارم  ایاز:

در این قسمت چهارم، دنباله داستان ایاز را پی گیری میکنیم. گو اینکه در سه قسمت گذشته مربوط به داستان سلطان محمود و ایاز بود ولی بیشتر مولانا توجه ما را به پند و اندرزها و نصیحتهای خودش جلب کرد. مثنوی معنوی مولانا عجیب ترین و مفصل ترین و پیچیده ترین منظومه های فلسفی – عرفانیست. منظومه که میگوئیم یعنی مطالبی که به شعر گفته شده. این پیچیده ترین در تمام جهان است. این تنها یک کتاب عرفانی- فلسفی نیست بلکه دریائی بیکران از مباحث اخلاقی و اجتمائیست که امواج آن تمام پند و حکمت است که بطرز خیلی دلآویزی بیان شده و در لابلای ابیاتش بچشم میخورد و ما باید در لابلای ابیات پیامهای او را بگیریم و در صورت امکات بکار هم بگیریم. یکی از آفات سهمگین اخلاقی و اجتماعی که مولانا همیشه توجه دارد و تذکر میدهد حرص هست که در این قسمت محور اصلی گفتارمان را تا پایان قسمت تشکیل میدهد. این حرص را مولانا یک پلیدی روحی بحساب میآورد. بهتر بگوئیم که این یک بیماری روانیست با آنچه مولانا گفته یک پلیدی شخصیتی است که کرارا در مثنوی مطرح میکند و هر بار هم ضمن یک داستان جداگانه ای خیلی دلکش ولی با زبانی خیلی تیز و برّنده بیان میکند و این شیوه همیشگی او هست.

بانتقاد حرص می پردازد و میگوید یکی از قوی ترین دنیا پرستی حرص است. دنیا پرستی با دنیا دوستی فرق میکند. دنیا دوستی بار منفی ندارد زیرا ما در این دنیا زندگی میکنیم و باید که دنیا را دوست داشته باشیم. اگر در جائی دوست ندارید زندگی بکنید آن در واقع زندگی نیست و سراسر رنج است. پس این دنیا را در راه سالم و صحیح باید دوست داشت اما دنیا پرستی فرق میکند. دنیا پرست آن کسیست که این دنیا را همانگونه پرستش میکند که خدا را پرستش میکند. بنابر این همه چیزش را در راه این پرستش میگذارد. این منظور از دنیا پرستیست. صفت این دنیا پرستی حریص را بسوی خودش میکشد. و تحت تأثیر خودش قرار میدهد و این حریص را می برد بسوی چبزهائی که هیچ ضرورتی بآنها ندارد و در نهایت فایده ای هم برایش ندارد. میگوئیم در نهایت. چون حریص با آنکه خواهان همه چیز هست، در نهایت همه چیز را از دست میدهد بخاطر این حرصش. مولانا میگوید: “حرص جوید کل، برآید او زکل ”                      

او کل را میخواهد و آخر سر کل را از دست میدهد. توجه داشته باشید که وقتی مولانا میخواهد بیان بکند, لا بلا در جاهای مختلف در پنج دفتر مثنوی بیان میکند که سعی خواهد شد که برای خوانندگان عزیز بیان شود. میگوید که حرص چشم دل را کور میکند. اگر چشم دل کور شود آنوقت حقیقت را نمیتواند ببیند. اگر چشم سر کور شود بهتر از اینست که چشم دل کور شود. برای اینکه اگر چشم سر کور شود شخص میتواند زندگیش را جمع و جور کند زیرا خیلی ها هستند که نا بینا هستند و روشن دل هستند و زندگیشان را هم خیلی خوب اداره میکنند. ولی اگر چشم دل کور شود بد بختی به بار میآورد.

           حرص کورت کرد و محرومت کند       حرص کور و احمق و نادانت کند

تو را از چه چیز محروم میکند؟ از حقیقت و معرفت و معنویت، از درستی و از راستی محرومت میکند. میگوید حرص موجب حماقت در زندگیست. میگوید که حرص مانند یک پرده ایست و سدّیست که جلو خورشید حقیقت را میگیرد و نمیگذارد که حقیقت را ببینی. این خورشید حقیقت پنهان میشود در پشت این سدّ و حجاب و پرده حرص. بعد میگوید وقتیکه این حرص میتواند خورشید را پنهان بکند، شما با هیچ دلیل و برهانی نمیتوانید که این حریص را وادارش کنید که دست از این حرصش بردارد.    

           حرص چون خورشید را پنهان کند        چه عجب گرپشت بر بُرحان کند

در جائی دیگر میگوید  این حرص مثل ذغالیست سیاه که در درون آتش تابنده است. این آتش تابنده همان حرص است ولی این ظاهر اوست ولی واقعا برای ما ذغال سیاه است. وقتیکه آتش فرو می نشیند آنوقت سیاهی ذغال پیدا میشود.

                 آن سیاهی هست در آتش نهان       چون که آتش رفت سیاهی شد عیان

آن سیاهی یعنی بدبختی و بیچارگی. وقتی آتش تمام شد آنوقت میفهمد که چی بوده و چه اشکالی در میان بوده و چه گرفتاری پیدا کرده.  مولانا میگوید کارهای شهوانی و شیطانی، غیر ضروری و غیر انسانی اینها مثل جرقه ایست که از آتش جدا میشود. این جرقه وقتی از آتش جدا میشود توجه را جلب میکند حرص هم مثل آن جرقه است و آخر سر آن جرقه ممکن است تو را بسوزاند. در حالیکه ظاهر آن بنظر تو خوب میرسد ولی واقعا باطنش و در اعماقش چیزی جزتباهی و گمراهی و زشتی نیست و وقتی این را میفهمی که متاسفانه دیگه خیلی دیر شده. یعنی زندگیت را تباه کرده عمرت را فاسد کرده و از بین برده. در جائی دیگر میگوید که تو حرص را نمیتوانی کلا از خودت بیرون کنی و ریشه کن کنی، برای اینکه این یک چیزیست که طبیعی و ذاتیست که با تو آمده و یا با آن متولد شدی. فقط میتوانی که جهت حرص را عوض کنی. مثلا بجای حرص به شهوت، حرص به دانش پیدا کنید. یا بجای اینکه حرص به مال اندوزی غیر ضروری داشته باشید، حرص به دل بدست آوردن دیگران و نیکی کردن و جای خود را در اجتماع از نظر نیکی کردن باز کنید. پس این حرص آنگونه که مولانا میگوید میتواند بار مثبت داشته باشد و یا بار منفی. در اصل بار حرص منفی هست ولی تو میتوانی تبدیلش کنی به بار مثبت. برای اینکه یک انسان بهتری بشوی و تولد دیگری پیدا کنی و دارای شأن بالاتر, باید جهت این حرص را عوض کنی. باید از آن حرص منفی بمیری و با حرص مثبت تولدی دیگر پیدا بکنی. مولانا میگوید این حرص باعث عدم اعتدال روحی و شخصیت میشود، پس دیگر چی برای آدم باقی میگذارد؟ همه شئون انسانی را لکه دار میکند و از بین میبرد. اصلا این حرص اضطراب آور است و باعث بیماریهای روحی و روانی میشود و آدم را به تب و تاب میاندازد. برای اینکه این حریص وقتی دارد به آچه که دنبالش هست پیشروی میکند حرصش تساعدی بیشتر میشود و تمام شدنی نیست و او را به تب و تاب میاندازد و او را به یک طلاشی رنج آور میاندازد.

مولانا در این داستان محمود و ایاز که خودش گفت گنجینه ایست از نکات عرفانی و حکمتها، وقتیکه صحبت از ایاز پیش میاورد که یک پسر بچه روستائی بود و سلطان محمود او را کشف کرد نزد خودش آورد و امیری چند استان را باو داد و او را بخزانه داری دربار رسانید و با همه اینها این پسر روستائی خودش را گم نکرد و هر روز بدیدن پوستین و چارقش که به دیوار اطقاغکی آویزان کرده بود میرفت و با خود میگفت ای ایاز کفش تو و پوستین تو هم اینست و لباسهائی که بتن داری اینها نباید تو را از راه همیشه گیت منحرف کند و مبادا اصل خودت را  فراموش کنی. اینها را میگفت و در اطاقک را قفل میکرد و بسر کار روزانه اش میرفت. چیزیکه این اطاغک برای ایاز داشت این بود که او را از داشتن همه خودخواهیها و خودپسندیها و تکبر و منیت خواهی بَری میداشت. پس برای ایاز یک جای بقول مولانا عالی مقامی بود. وقتی امیران حسود نزد سلطان محمود   تهمت دزدی باو زدند سلطان محمود میدانست که این حسودان به ایاز تهمت نا روا زده اند. مولانا در اول گفت که این ساطان محمود سمبل خداوند و سمبل حقیقت است و ایاز سمبل و نماد آن انسان حقیقت جو که در راه حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته. در یک جا گفت که محمود ایاز شد و ایاز محمود. درست مثل اینکه قطره ای بدریا وارد شده و حالا این دیگر قطره نیست و با دریا یکی شد. وقتی که این اتحاد بوجود آمد دیگه سخن چینی دیگران را باور نمیکند. میدانست که اینها یاوه گوئی و بیهوده گوئی میکنند. در تیتر این داستان میگوید:

یکی از امیران که از اول نمامی کرده بود. نمامی یعنی سخن چینی کردن. رفته بود سخن نا درست را ساخته بود. نمام دارای دو معنیست یکی اینکه سخن را از یکی بگیرد و بدیگری ببرد, یک نوع دیگر اینکه اصلا سخن نادرست را بسازد و به یکی بگوید. سرهنگان که در این تیتر آمده آن همکارانِ این امیر نمام هستند. آنها نیمه شب وقتیکه ایاز در خواب بود رفتند که در حجره ایاز را باز کنند و داخل شوند و حالا میخوانیم.

2050    آن  امـیـنـان  بـر در حـجره  شـدنـد        طـالـبِ گـنـج و زر و خــمـره بُـدنـد

در اینجا امیران را امینان خطاب میکند برای اینکه و قتی سلطان محمود بآنها گفته بود بروید و قفل در حجره را بشکنید و مطمئن بود که آنها این کار را میکنند. این امینان رفتند که قفل را باز کنند.

2051    قـفـل را بـر مــیـگشـادنــد از هـوس        بـا دو صـد فـرهـنـگ و دانـش چند کس

هوس در اینجا یعنی آرزوی دست یافتن باین گوهر ها و زر وسیمی که فکر میکردند در این حجره هست. فرهنگ در اینجا تخصص فنی هست. یعنی اینکه تمام تخصص خودشان را بکار بردند که چگونه این قفل را باز کنند.

2052    زان که قفلِ صَعب و پُر پیچیده بود        از مــیــان  قــفــلـهـا بـگــزیــده   بـــود

برای اینکه این قفل خیلی محکم و پیچیده بود برای این بود که آنها لازم داشتند تخصص فنی و دانش باز کردن قفل را. صعب یعنی مشکل. پیچیده بود یعنی ساختمان پیچیده ای داشت. مخصو صا اینکه ایاز این قفل را از میان قفل های زیادی که بود مخصوصا انتخاب کرده بود.

2053    نـه زِ بُـخـلِ سیم و مــال و زرّ خـام        از  بــرای  کَــتــمِ  آن   ســرّ از عــوام

ایاز این قفل پیچیده و محکم صعب باز کن را برای محکم نگاه داشتنن طلا و جواهرات  و زر خام نبود. زر خام طلائی هست که چیزی ازش ساخته نشده بعبارت دیگر طلای دست نخورده. در مصراع دوم کَتم یعنی پوشاندن و پنهان کردن. آن سّر یعنی این پوستین و کفش دوران زندگی بچه گیش که هر روز میرفت و بآنها نگاه میکرد و بخودش یاد آوری میکرد که او از کجا آمده است. این برای ایاز یک سّر بود. عوام هم یعنی آدمهای عوام نزدیک بخودش.

2054    کـه گروهــی بــر خــیـال بــد تـنـنـد        قــوم  دیــگــر نــام,  ســالو ســم کـنـنـد

ایاز با خودش میگفت دلیلی که این کار را کرده ام اینست که اگر این کار را نکنم مردم خیالاتِ بد در باره من میکنند. همینطور که این امیران خیال بد کردند. وقتیکه خیال بد کنند آنوقت میخواهند که وارد اطاق بشوند و برای همین است که قفل محکم تهیه دیده ام. یک عده دیگر هم من را سالوس میدانند. سالوس یعنی آدم دو رو و ریا کار. این گروه دوم هم مرا سالوس می پندارند. مولانا این چند بیتی را که از داستان گفت حالا از داستان خارج میشود.

2055    پـیـش بـا هـمـت بــوُد اســرارِ جــان       از خـسـان  محـفـوظ  تـر از لـعـلِ  کــان

در عرفان با همت بکسی میگویند که در راه حقیقت جلو رفته و بحقیقت پیوسته. همان چیزیکه اسمش را انسان کامل میگذارند و کسیکه بکمال حقیقت نائل شده بعبارت دیگر بخدا رسیده و بکمال خدا کامل شده. این با همت است. این شخصیکه با همت هست معمول است که اسرار جان را پنهان کرده و با کسی در میان نمیگذارند. اسرار جان اینجا اسرار حقیقت است. در مصراع دوم میگوید از خسان پنهان میکنند. خسان فرو مایگان و پست فطرتان هستند. آنجور پنهان میکنند مثل اینکه لعل معدن را که یک چیز قیمتی هست خواسته باشند پنهان کنند. محفوظ مثل اینکه از معدن آمده. حالا چرا این اسرار حقیقت را پنهان میکنند بدلایل مختلف. یکی اینکه این عوام لیاقت و شایستگی درک این اسرار حقیقت را ندارند. دوم اینکه اگر درک هم بکنند ممکن است که بهره برداری منفی از آن بکنند و گمراه بشوند و اصلا در جامعه خرابکاری ببار بیاورند. میگوید مثلا آیا تو رفتی بدنبال حقیقت میگوید بله رفتم. آیا بحقیقت رسیدی؟ بله رسیدم حالا بمن بگو که این حقیقت چیست؟؟ جواب این سؤال را بهر کس نمیشود گفت. اصولا در عرفان یکی از اصول عرفان پنهان نگه داشتن اسرار حقیقت است.

2056    زر بـه از جــان اسـت پیش ابـلهـان        زر نـثـار  جــان  بــود  نــزد  شــهــان

ابلهان اینجا دنیا پرستانند. مال و گنج و زر و مال اینها برای دنیا پرستان از جان بهتر است یعنی جان را فدای این چیزها میکنند. جان را فدای این زرق و برقهای زندگی میکنند و جانشان را در این راه از دست میدهند در مصراع دوم برعکسش هست. این زر و مال و طلا نثار جان بود. یعنی اینها فدای جان میشود. جان در اینجا و هرجای دیگر در مثنوی مولانا بجای روح بکار می برد. این زر و طلا فدای روح میشود نزد شهان. شهان آن انسانهای کامل هستند. شهانی هستند که در عرفان سلطنت میکنند، اینها شهانند. برای مثال، یک دنیا پرست حاظر است جانش را فدا کند و این زر و مال را بدست آورد. ولی این جان و یا روح را که مولانا میگوید بر عکس است. حاظرند که همه چیز را از دست بدهند و این روح لطیف را پیدا کنند و روح را تقویت کنند. آن زر و مال را باندازه ای میخواهند که زندگیشان بگزرد و باندازه ای که نیاز بدیگران پیدا نکنند. بقیه مالشان را فدای تقویت شدن روحشان میکنند. حالا مولانا بر میگردد به داستان.

2057    می شتابـیـد ند تـفـت از حـرص زر        عــقــلشـان  مـیـگفت  نـه  آهستـه  تــر

میشتابیدند یعنی این امیران بطرف حجره با شتاب و تفت میرفتند از حرص زر و جواهرات بطرف حجره ایاز. تفت در اینجا بمعنی تند است. اما عقلشان میگفت خیال نکنید، چون ممکن است در این حجره خبری نباشد یک خورده آهسته تر بروید واینهمه خودتان را رنج ندهید تا بآنجا برسید. اینجا میخواهد تداول و روبروی عقل را با حرص بیان کند. عقل میخواهد که جلوی حرص را بگیرد ولی نمیتواند حرص بر آن غالب میشود.

2058    حـرص تــازد بـیـهـده سوی سـراب        عـقـل گـویـد نـیـک بـیـن کان نـیست آب

حرص بیهوده بسوی چیزی میتابد که اصلا سراب است و این حرص این را در نظر او آب نشان میدهد. جان خودش را در این حرص میگذارد و به آب نمیرسد چون سراب بود و در نظر آب جلوه میکرد و عقلش باو میگوید خوب نگاه کن و گول نخور این سراب است و آب نیست.

2059    حـرص غـالـب بـود زرچون جان شده        نعره  عقل  آن  زمــان  پـنهان  شـده

وقتیکه حرص غالب میشود, معلوم است که عقل مغلوب است. عقل دارد فریاد میکشد که بطرف سراب نرو تو را هلاکت میکند و تو به آب نمیرسی،  آنوقت نعره های عقل در این بین گم میشود یعنی اصلا بگوشش نمیرسد. بسیاری ازچیزهائیکه مردم در این جامعه بدنبالش میشتابند و بگفته مولانا تفت می شتابند و جان خودشان را در سر راه میگذارند و اینها سراب است.

2060    گشـته صـد تو حرص و غوغاهای او        گشـته پـنـهان حکـمـت و ایـمـایِ او

صد تُو یعنی صد برابر. چی صد برابر شده؟ غوغاهای او. در اینجا او منظور حرص است. غوغا ها و هیاهوهای این حرص صد برابر شده. گشته پنهان حکمت، یعنی آن دانش و ایما و اشاره های دانش،حکمتی که عقل دارد و با ایما و اشاره دارد باین آدم حریص میفهماند که اینها همه پنهان شده و همه گم میشود و دیده نمیشود توسط آنها.

2061    تــا کـه در چـاهِ غـرور انـدر فــتــد        آن  گـه  از حـکمـت  مـلامــت بـشنـود

اینقدر میرود تا میافتد در چاه غرور. چاه غرور اضافه تشبیهی است یعنی غرورِ چاه مانند. این غرور مثل چاه است و میافتد در آن چاه. وقتی که میافتد می بیند چقدر اینجا تاریک است و نمیتواند از چاه بیرون بیاید. آن وقت حکمت او را ملامتش میکند که من بتو گفتم که این راهی را که میروی نا درست است.

2062    چـون ز بـنـد دام بـاد او شـکسـت        نـفـس  لَـوّامـه  بـر او  یـابـیـد  دسـت

بند دام یعنی دام بلا و کلمه بند بمعنای زندان است. اینجا بلا، بلای حرص است که شخص حریص بدام بلا گرفتار میشود. وقتی بلاخره افتاد بدام بلا زمانی میرسد که باد او میشکند و میگوید ای وای من افتادم در زندان و این حرصی که من فکر میکردم همه چیز است نه تنها هیچ چیز نیست بلکه زندان بلا هم هست. حالا باد غرورش می شکند و نفس سرزنش کننده او را سر زنش میکند. لوّامه یعنی سر زنش کننده و از کلمه لوم هست و لوم یعنی سرزنش. این نفس لوامه بسیار نفس خوبی هست. این محکمه وجدان است همان چیزی هست که میگوئید وجدانش بیدار میشود و وجدانش باو میگوید که چرا این کار را کردی چرا آن کار را نکردی. این را نفس لوامه به او میگوید. مولانا در جائی دیگر میگوید اگر این نفس لوامه نبود انسانها بیشترشان اصلا گمراه میشدند. این نفس لوامه بار بسیار مثبتی دارد و جلوگیری میکند از افتادن مردم در دام.

2063    تـا بــه دیـوار بـلا نــایــد  ســرش        نـشـنـود  پـنـدِ  دل  آن  گـوشِ  کـرش

گوش کرش شنوا شد برای شنیدن آن نفس لوامه. ممکن است که خیلی دیر گشته باشد

2064    کودکان را حرصِ گوزینه و شِکَر       از نصـیـحتـها  کــنــد  دُو گــوش کَــر

گوزینه همان چیزی هست که بآن جوزینه میگویند از کلمه جوز بمعنی گردوست حلوائی

هست که از گردو و شکر درست میکنند. فارسی آن گوزینه است و عربی آن جوزینه. کودکان این حلوا را دوست دارند و بآن حرص میزنند و هرچه هم بزرگتران باو میگویند این را نخور و برایت بد است گوش بچه ها باین حرفها بدهکار نیست.

2065    چون کـه دردِ  دُنـبـلش آغـاز شــد        در نصـیـحت هردو گوشش بــاز شــد

دنبل آن چیزی هست که عربها بآن دمبل میگویند و در فارسی بآن کورَک میگویند. وقتیکه یک کودک اینقدر گردو و شکر میخورد در سطح پوست بدنش دانه هائی پیدا میشود که کمی متورم میشود و زیرش چرک و خون جمع میشود و بعد دردناک میشود و میگویند دمبل در آورد. حالا دو گوش کرش باز شد و با خود گفت، بزرگترها گفتنه بودند که اینقدر جوز نخور. بسیاری از این مردم دنیا کودکانی هستند که عشق بآن جوزینه ها گوش دلشان را کر کرده است و تا آن دمبل بد بختی و بلا بآنها روی نیاورد و گرفتارشان نکند نصیحت ها را نمیئ پذیرند.

2066    حجره را با حرص و صد گونه  هَوس        بـاز کـردنـد آن زمــان آن چـنـد کـس

گفتیم هوس یعنی آرزو برسیدن آن ثروت. بلاخره حجره را باحرص و ارزوهایشان باز کردند.

2067    انـدر افـتـادنـد  از در  زِ  ازدحــام         هـمـچـو انـدر دوغ گـنـدیـده  هَــوام

ازدهام یعنی شلوعی جمعیت. در این حجره نسبت بآن عده تنگ بود و همه میخواستند که زود تر وارد شوند و از این فشاریکه بهم میاوردند که افتادند در داخل هجره مثل پشه های کو چکی که دور ور ظرف دوغ گندیده و کپک زده میافتادند. هوام یعنی آن پشه های کوچک گندیده خور.

2068    عـا شـقـانـه در فـتـد بــا کــرّ و فـر        خـورد امکان نــیّ و بسـته هر دو پَـر

عاشقانه یعنی حریسانه در اینجا. در فتد منظور آن پشه های ریز و مگس. با کر و فرّ یعنی سرمستانه و با غرور. آن پشه و مگس با کر و فرشان میروند که بخورند ولی آنجا  خورد نتواند و یا امکان خوردنش نیست برای اینکه هردو بال و پرش بسته است. بسیاری از مردم دنیا هم هستند که در این گودال گِلناکِ حرص میافتند و آن پر و بالیکه باید آنها را اوج بدهد و به بالا ببرد گِلناک میشود و همانجا در گودال گِلناک گرفتار میشوند.

2069    بـنگـریـدنـداز یـسـار و از یـمــیـن        چـاُروقــی بـدریـده  بــود  و  پوسـتِـن

یسار بمعنی طرف چپ و یمین طرف راست است. این وزیران از این طرف بان طرف حجره میدویدند و دنبال زر و سیم و جواهرات میگشتند ولی بجز یک پوستین پاره زارعین و یک چارق پاره چیزی پیدا نمیکردند.

2070    بازگـفـتند این مکان بی نوش نِست        چـاُرق ایـنـجـا جـز پـی رو پوش نیست

این وزیران قبول نکردند که اینجا هیچ نیست و گفتند که این حجره بی هیچ نیست و این پوستین پاره و کفش پاره را هم گذاشته اینجا برای رد گم کردن گذاشته. حتما گنج ها را در زیر زمین پنهان کرده است

2071    هـیـن بـیـاور سیـخـهـای  تــیــز را        امـتـحـان  کـن حُـفـره  و کـا ریـز را

یکی از امیران به همراهان وغلامهاخودش گفت چند تا سیخ تیز بیاور. و خوب این حفره ها را بر رسی کن و ببین داخل آنها چیست و در گوشه کنارها این سیخهای تیز را  بزمین فرو ببر بلکه گنج های زیر زمین را کشف کنیم. کاریز در لغت راه هائیست که در زیر زمین برای جریان آب میکَنند ولی بهر حفره زیر زمینی هم گفته میشود.

2072    هـرطـرف کندند و جـستندآن فریق        حفره هـا کـردند و گَـوهـای عـمـیـق

فریق جمع فرقه هست یعنی گروه ها. گو تغیر شکل یافته حفره و یا گودال هست. آن گروهای کارگران که بهمراه وزیران آمده بودند جهت حمل طلاها و نقره ها و جواهرات شروع کردند بکندن کف ای حجره  و تا عمق قابل ملاحظه ای هم گود کرده بودند. و چیزی هم نیافتند.

2073    حـفـره هاشان بـانگ میداد آن زمان        کَندهـای  خـالـی  ام  ای گـند کــان

حالا حفره هائی که کنده بودند دارد با وزیران صحبت میکند. مولانا این کنده و گنده را با هم از نظر تلفظ  جور آورده که یکی از صنایع شعری هست. مثل اینکه, گو اینکه این حفره ها دارد بآنها میگوید که ای آدمهائی که آلوده به گند حرص شده اید و گندیده به حرص شده اید, ما حفره ها که شما کنده اید داخل ما چیزی نیست و ما تو خالی هستیم.

2074    زان سِـگـالِش شـرم هـم مـی داشتند        کَـنـده هـا را بــاز مــی انـبـاشتـنـد

سِگالش بمعنای اندیشه است. یک بار منفی هم ممکن است داشته باشد بمعنی بد اندیشی و اندیشه بد. البته نه همیشه. اینجا بمعنی بد اندیشی هست. می انباشتند یعنی پر میکردند. بلاخره امیران فهمیدند که این فکری که کردند بد اندیشی بود و سگالش بد. از همدیگر خجالت میکشیدند. و تصدیق کردند که همه ما اشتباه میکردیم. ما امیران با این مقامهائی که داریم خجالت میکشیم. زودتر این خاکهائی که کنده ایم هرچه زود تر حفره ها را پُر کنید. زیرا اگر ایاز باینجا آمد متوجه نشود که اینجاه ها را کنده ایم. همیشه آن حریفها که گندیده شده اند و باین گند حرص آلوده شده اند آخر سر خجالت میکشند و آخر سر شرمساریست. نتیجه این کاری را که کرده ان بد بختی هاست برای خودشان و هم چنین برای جامعه. میخواهند که این بد بختیها را از بین ببرند و حفره ها را پر کنند که کسی نبیند ،این نمیشود.

2079    بــاز مــی گـشـتـنـد سوی شـهـریار        پُـر ز گـرد و روی زرد و شـرمسـار

فاعل فعلِ بر می گشتند این امیران بودند. آنها از بس که خاکها را کنده و پر کرده بودند لباسها و موهای آنها آلوده به گرد و غبار شده بود، شرمسار شده بودند. روی زردیعنی از خجالت روی زرد شده بخاطر تهمت دروغینی که بایاز زده بودند. کسانیکه حرمت و ارج پاکئامنان را میخواهند از بین ببرند، آنها در آخر کار گرفتار این شرمساری میشوند. ارج و ارزش و حرمت پاکدامنها را بایستی که نگه داشت و گرنه سر انجام رسوائی به بار میآورند. همانگونه که اینجا آمد. 

ما قرار بود که بدنبال خود داستان نباشیم. داستان مولانا مثل ظرفیست که داخل آن پر از گوهر هاست. ما نباید آنها را بریزیم و ظرف را ببریم. این ظرف چیزی نیست و فقط یک داستان است. اگر میخواهید چیزی را ببرید گوهر ها را ببرید, نه هردو را با هم ببرید یعنی آن پیامهائی هم که در این داستان هست با خود ببرید.  کرارا متذکر شده ایم که ای کسیکه مثنوی را میخوانی توجه داشته باش که مثنوی یک قصه گو و یا داستان سرا نیست. مولانا از طریق این داستانها دارد بما درس زندگی میدهد و متوقع هست که ما خوانندگان و یا شنونگان مثنوی  قدر این حرفهای متعالی او را بدانیم و بکار ببریم. در هر صورت منزلت این تحمت زدگان در آخر کار پائین می آید. خیال میکنند که قدر و منزلت او را پائین میآورند خیر ، آخر سر, قدر و منزلت خودشان را پائین میآورند. آخر سر خودشان روی زرد و شرمسار میشوند و پُر زگرد یعنی گرد بد بختی و شرمساری خواهند شد. این داستان ادامه دارد.

Loading