28.5 قصه ایازقسمت سوم, حکمت نظر کردن در چارق و پوستین

تفسِر  قسمت سوم حکایت  ایاز:

در دو قسمت قبل وقتی که داستان دل نشین محمود عیاز آغاز شد, این هم گفته شد که این داستان یکی از پر مغز ترین داستانهی مثنوی محسوب میشود و در سراسر این داستان نکات ظریف عرفانی و سخنان لطیف اخلاقی است. نکته ایکه محور اصلی این داستان را تشکیل میدهد این که ایاز آن پسرکِ فقیر روستائی, عزیزترین افراد دربار سلطان محمود شد. در حالیکع بامیری رسیده بود و بکل خزانه دربار منصوب شده بود, آن کفش و پوستین کهنه روستائیش را در یک اطاقی بدیوار آمیخته بود و هر روز بامداد قبل از رفتن بکارش از این کفش و پوستین بتنهائی دیدن میکرد و با خودش یاد آور زمان کودکی و فقر نشینی خودش و خانواده اش میشد و با خود میگفت ای ایاز خوب بنگر که روپوش و کفش تو اینست و نه آن چیزیکه بتن داری. لذا البسه فعلیت را در نظر نیار و نبادا مغرور بشوی به چنین وضعی که پیدا کرده ای و  پس از آن بکار وزارتش در دربار شروع میکرد.

ایاز باین منظور این کار را میکرد که گذشته خودش را فراموش نکند و گرفتار تکبر و خود بینی نشود. مولا نا کفش و لباس اولیه ایاز را که پوستین و چارق نامیده بود، در مثنوی کرارا وسیله بیان اندرزهای خودش و سخنان عارفانه خودش قرار میدهد. اصولا موضوعات اخلاقی و رفتاری یک جوّ مهمی از مثنوی معنوی را تشکیل میدهد و مولانا این موضوعات اخلاقی و رفتاری را با اندیشه های صوفیانه خودش بسیار ماهرانه در هم می بندد و بگونه ای میکند که در نظر خواننده و یا شنونده بسیار مقبول واقع شود . بویژه اینکه این داستان گفته هایش را همراه با طنز های دلپسند و گاهی هم طنز های نیشدار در خیلی جا ها مخلوط میکند. برای اینکه بمردم بگوید که این مطالب را که میشنوید و یا میخوانید، اینها درسِ آموختنیست برای بهتر کردن زندگی خودتان. آنجا که طنز های نیشدار و گزنده است برای اینکه توجه بدهد که اگر شما چنین هستید از قالب خودتان بیرون بیائید و تولدی دیگر داشته باشید.سعی کنید که بعد از خواندن و یا شنیدن آن یک انسان دیگری بشوید، انسان بالاتر از آنچه که بودید. این طنزها اگر نبود ممکن بود که خواننده مثنوی فقط از همان خواندن داستان خشک دلتنگ شود و گرفتار ملالت و خستگی بشود. اصولا وفتی داستانها بدرازا میکشد گرچه داستان همیشه مطلوب مردم هست ولی اگر از اندازه بیش بشود برایشان ملالت آور بشود. چیز مهمی که در این داستان بچشم میخورد اینست که تکبر و فروتنی را بکلی ریشه کن کند و سعی میکند در کل مثنوی مفهوم و معنای این تکبر و فروتنی را بیان کند. یک فرد فروتن خود را در کمال و دانش از همه برتر میداند. و این یک بیماری روانیست. دیگران را بدیده حقارت نگاه میکند. هیچ وقت راضی نمیشود که خلاف آنچه که میاندیشد حرفی بر خلاف آن بشنود. اگر که خلاف اندیشه های خودش حرفی بشنود سخت عصبانی میشود و نگاه کنید به یک فرد متکبر که فراوان هم هستند وقتیکه دارد راه میروند بآنها نگاه بکنید، مثل اینست که میگوید ای زمین، من بر تو منت میگذارم که قدم بر روی تو میگذارم. وجودش گوئی که این را میگوید. ای خاک سرافراز باش که زیر قدمهای من لگد مال میشوی. در تمام وجودش این وضع آشکار میشود. این یک نمونه است از یک فرد متکبر. مولانا میگوید هیچ وقت رستگاری و سعادت راستین متوجه چنین افرادی نمیشود. برای اینکه سعادت و رستگاری هر جائی نمی آید. جاهای ویژه ای میاید.  میگوید:

                    هر کجا دردی، دوا آنجا بود        هر کجا پستید، آب آنجا شود

پست اینجا بمعنی گودال است. آب سر بالا نمیرود بلکه میرود بجا هائی که پائین باشد.

               آب رحمت بایدت رو پست شو       وانگهان خور خمرِرحمت مست شو

نه اینکه فرومایه شو بلکه خاکسار شو و از شراب رحمت بنوش و مست عشق حقیقت شو. تا متواضع و فروتن نباشی، به چنین وضعی نمیرسی. تکبر اصلا یک آفت اخلاقیست که همراه هست با یک سلسله واکنشهای رفتاری و روحی که دست بدست هم میدهد و آدم متکبر را باین وضعی که گفتیم بیرون میآورد. یک فرد متکبر وقتیکه وارد یک مجلس میشود نگاهش به صدر مجلس است. نگاه میکند کجای صدر مجلس خالیست که او در آنجا بنشیند. اگر که جای خالی نبود چنان بطرف صدر مجلس میرود که آنهائیکه نشسته اند بپا خیزند و او فورا خودش را در بالا ترین مجلس جلوس کند. این هم نمونه یک آدم متکبر است. همه ما کم و بیش دیده ایم و اگر بیاندیشیم بیاد میآوریم. اینها بخاطر اینست که اینگونه افراد ظاهربینند. دلشان میخواهد که از مردم احترام بگیرند. این سطحی نگریست. این هم یک بیماری است و هم یک بلاست. وقتی یکی گرفتارش میشود یک آفت است. مولانا در یک جای مثنوی میگوید مثل یک سَمّی هست کشنده که بلاخره شخص را میکشد. مردم از این شخص دوری میکنند. ممکن است که زنده باشد ولی وقتیکه اجتماع او را ترد کرد مثل این می ماند که او مرده است.

          این تکبر زهر قاطل دان که هست       از می پُر زهرشد آن دیو مست 

این آدم متکبر و گیج از می ای مست شده که پر از زهر است

            چون می پر زهر نوشد مزدلی        از طرب  بجـنـبـاند  سری

خُب، می خورده و از خوشحالی یک سری میجنباند اما بعدش؟

            بعد یک دم زهر در جانش فتد        زهر در جانش کند داد و ستد

یعنی همه بدنش را آغشته و معلول میکند.  این منیت و تکبراست که اینکار را میکند . ترک ما و منی کن. این ما و منی که داری آخر سر باعث اضطراب و تشویش است. باعث بیماری نگرانی است. برای اینکه میترسد آن احترامی که میخواهد باو نگذارند. این منم وقتی سیراب میشود که هرجا قدم میگذارد همه جلوی پایش بلند شوند و باو احترام بگذارند و دست بسینه تعظیم کنند و سجده کنند. چون همه این کار را نمیکنند دچار تشویش و اضطراب میشود.

   هرکه بی من شد همه منها خود اوست         دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

هرکس منیت خودش را از دست بدهد، همه افراد مال او هستند ، منتها باید سعی کند که بی من بشود

                  آینه بـی نـقــش شد یـابـد بـها       زانک شد حاکی جـمـله نـقـشـهـا

آینه بی نقش یعنی آینه پاک و صاف که هر تصویری در آن شفاف و قابل دیدن باشد. بها دو معنا دارد یکی در فارسی بمعنای ارزش است، یکی در عربی بمعنای روشنی و نور. وقتی بی نقش شد از همه نقشها حکایت میکند یعنی همه نقشها را در خودش نشان میدهد. یعنی همه منها در او شده. مولانا سعی میکند در مثنوی که بیاد بیاورد که شما از روز آفرینش بودید و این روز آفرینش را فراموش نکنید. شما از چی آفریده شده اید؟ شما از خاک آفریده شده اید

از خاک آفریده شدن که اینهمه تواضع و تکبر ندارد. بر گردید بروز اول آفرینش:

              زخاک آفریده ات خداوند پاک        پس ای بنده افتادگی کن زخاک

فراموش نکن که تو همان خاک هستی. وقتی بتو میگویند خاکسار باش یعنی مثل خاک باش.

این بمعنا نیست که تو سری خور بشوید و یا زیر بار هر فشار و زور بروید. خاکساری اینست که در عین مقاومت کردن در برابر زور و توسری خاکسار باشید. این کار آسانی نیست. توجه اینکه اگر آسان نیست، غیر ممکن هم نیست. حالا بتفسیر اشعار می پردازیم:

مولانا در قسمت اول چند بیتی از داستان گفته بود و بعد داستان را رها کرد و حرفهای متعادل خودش را متذکر شد. و حالا بداستان بر میگردد.

1918    بـاز  گـــردان  قـصـه  عشـقِ  ایــاز        کــان یـکـی گنجـی است مالا مال راز

بخودش میگوید برگرد و قصه عشق ایاز را ادامه بده. کان یعنی که آن قصه. مالا مال از دو کلمه مال تشکیل شده که با یک الف بهم میچسبند. این کلمه مالامال از یک علم ریاضی سابق آمده. وقتی دانشمندان ریاضی میخواستند یک عددی را در خودش ضرب کنند آن عدد را میگفتند مال است. وقتی در خودش ضرب میکردند می شد مالامال.حالا این دو که در خدشان ضرب شوند خیلی زیاد میشوند و باین حهت معنی پُر و زیاد و افزون را میدهد. کان یکی گنجی است مالامال راز یعنی این قصه ایاز یک گنجی هست که پر از اسرار و رازهای بشریست.

1919    مـی رود هـر روز در حجـره بـرین        تــا  بـبـیـنـد  چــارُقــی  با  پوســتـیـن

آن حجره محقر و کوچک را مولانا میگوید حجره برین و حجره عالی جاه و حجره عالی مقام.وقتی ایاز بآن حجره میرفت منیت و تکبرش شکسته میشد. هر روز بامداد شکسته میشد پس برای او خیلی جای عالی مقامی بود. چرا این کار را میکرد؟ 

1920    زان کـه هـسـتی  سـخت مستی آورد        عـقـل از سـر شـرم  از دل  مــی برد

این هستی که میگوید منظورش وجود نیست. این هستی را که میگوید،  آن آدمی که منیت دارد میگوید من هستم و دیگران نیستند. هستی توام با غرور. اینگونه هستیها مستی میآورد. عقل را از سر و شرم و حیا  را از دل می برد. خُب ببرد وقتیکه برد چه میشود. آنوقت دچار بد بختی و گمراهی میشود. توجه بکنید که یکی عقلش را از دست بدهد و شرم و حیا یش را از دست داده باشد، آنوقت نمیتواند هیچ حقیقتی را قبول کند. وقتیکه نمیتواند متکی به یک حقیقتی باشد و تکیه گاهی نداشته باشد که بآن تکیه کند مثل پر کاهی با وزش هر نسیمی به هر جائی میافتد. این گمراهیست و راه مشخصی ندارد و این بد بختیست.

1921    صد هزاران قــرن پیشیـن را همـیـن        مـستـیِ هـستـی بـزد  ره زین کـمـیـن  

مستی هستی را بزد ره یعنی این راه هستی را زد. راه زدن یعنی گمراه کردن. آنکه میخواهد گمراه کند بایستی یک کمینگاهی داشته باشد و در کمین بنشیند و آنوقت کار خودش را انجام بدهد. در اینجا کمینگاه  خود بینی است. صد هزاران قرن پیش این افراد در کمینگاه خود بینی نشستند و راه عقل و شرم خودشان را زدند و گمراه شدند. بروید و تاریخ بخوانید و ببینید این امپراطوریهای بزرگ که یک روزی چند تا هم بیشتر نبودند، چگونه بد بخت شدند و چرا بد بخت شدند. ما عادت کرده ایم که تاریخ را بعنوان شرح وقایع باینصورت بخوانیم که در تاریخ و زمانهای مختلف چه اتفاقاتی رخ داد. این تاریخ نیست، تاریخ باید چرائی باشد. اگر تاریخ میخوانید باید بدنبال چرا ها باشید. این قدرت باین بزرگی در دنیا چرا از هم پاشید؟ آنوقت خواهید دانست که این از هم فرو پاش ها از تکبرهای زیاد از اندازه سران این امپراطوریها بوده است. خیلی چیزها در دل گفتار مثنوی هست که من سعی خودم را میکنم که این پیامها را در این نوشت وار ها برای خوانندگان محترم روشن کنم.

1941    این  تکبر چیسـت؟  غفلت از لُــبـاب        مُـنجمِـد چـون غـفـلـتِ یـخ ز آفــتـاب

غفلت یعنی بی خبری. لباب یعنی کمال. اصل لباب یعنی مغزکمال, اصلِ کمال و اصل حقیقت. بی خبری از اصل حقیقت.  در مصراع دوم آفتاب خورشید است و یخ منجمد است. چرا آب نشده؟ برای اینکه بی خبر از آفتاب است. اگر آفتاب به یخ میتابید آنوقت یخ ذوب میشد و از حالت انجماد بیرون میآمد و بعد سیار میشد و روان میشد. همی طور اگر احل تکبر خودشان را در برابر خورشید حقیقت قرار بدهند از آن انجماد روحی و انجماد فکری یعنی تکبر بیرون می آیند و یخ تکبرشان ذوب میشود. وقتیکه یخ تکبرشان ذوب شد آنوقت روحشان روان و سیّار میشود و انچنان که باید میشود. وقتی یخ منجمد بود وقتیکه ذوب میشد بچه سوئی میرفت؟ بسوئی که پست تر و پائین تر بود. حالا این یخ وجود وقتیکه ذوب میشود اینطور نیست و بسوی معنویت میرود. وقتی که روان شد آنوقت بسوی معنویت میرود

1942    چون خـبر شـد ز آفـتـابش یـخ نـمانـد        نـرم گشت و گـرم گشت و تیز رانـد

وقتیکه از آفتاب حقیقت این یخ تکبر ذوب شد و  یخ دیگر باقی نماند, او هم دیگر نرم شد و از آن حالت تکبر بیرون آمد و آنوقت گرم شد و از آن حالت سردی بیرون آمد و تیز رو شد یعنی بتندی رفت بسوی معرفت و بسوی معنویت.

1949     دیـده را بـر لَـبِّ  لَـبّ  نـفـراشـتـنـد        پـوسـت را زآن روی لبّ پـنداشـتـنـد

دیده همان چشم است. لبِ لب یعنی مغزِ مغز یعنی حقیقت. نفراشتند یعنی توجه نکردند میگوید دیده را متوجه حقیقت نکردند. چشمان خودشان را متوجه اصلِ اصلِ حقیقت نکردند آنجه را که دیدند ظاهر بود و پوست و خیال کردند آنچه را که می بینند لب است یعنی مغز است. آنچه را که این متکبران می بینند و می اندیشند و میپندارند که فهمیده اند و اصل مغز را درک کرده اند نه اینطور نیست. آن مغز نیست آن پوست است

1959    چـون ایـاز آن چـارُقـَش مورود بـود        لا جـرم او عـاقـبـت مــحـمــود بــود

مورود از کلمه وارد شدن است. میگوید اینطور نیست که هر صبح زود وارد اطاق میشد. میگویند این ایاز مولود بود یعنی وارد شونده بود. هر روز وارد شونده بود. لاجرم یعنی ناچار عاقبت بخیر شد. عاقبت یعنی سر انجام. محمود بود یعنی رستگار وپسندیده شد. محمود یعنی پسندیده و خیر. یک معنای دیگر هم میدهد. اینقدر در صفا و صمیمیت عمیق و ناب و خالص بود که اصلا عین خود سلطان محمود بود. محمود بود یعنی خود سلطان محمود بود و اصلا بین او و سلطان محمود هیچ فرقی نبود. این اتحاد قطره بدریاست. درست است که یک قطره ای بیش نیست ولی وقتی بدریا افتاد, او دیگر قطره نیست و حالا دریاشده. این محمود جهان کل هستی یعنی همان مبدأ آفرینش هم وقتیکه اینقدر در فکر و ذکرش باشی با هم یکی شدند و این پیوند است. بایستیکه کاری کرد که از این دور نشویم و غفلت و بی خبری بما دست ندهد. میشود که اینطور شد. قطره نگوید که من نمیتوانم بدریا ریخته شوم. مگرن باران قطره نیست که بدریا میریزد. قطره وجود شما هم بدریای حقیقت میتواند بریزد. اما باید تمام فکر و اندیشه خودمان را متوجه زرق و برقهای این دنیا نباشد. قلب ساز یعنی آدم متقلب و دفینه یعنی گنج.

1983    وان امــیــرانِ خــسیسِ قـلـــب ســاز        ایـن گـمـان بـردنـد بـر حـجـره ایـاز

1984    کـو دَفـیـنـه  دارد و گــنـج  انــدر آن        ز آیینه خود مـنـگر انـدر دیــگـران

امیران پست و خسیس همانهای متقلبانی هستند که میرفتند قفل حجره ایاز را بشکنند زیرا گُمان میبردند که ایاز گنجی در این حجره از طلا و جواهرات سلطان را دزدیده و زیر خاک دفن کرده است. مولانا میگوید از آینه خودت بدیگران نگاه مکن. ایاز این کار را نکرده بود تو دیگران را مثل خودت تصور مکن. این ضربالمثلی هست که همه میگویند که کافر همه را بکیش خود پندارد کسیکه ناباور هست خیال میکند که همه نا باور هستند و متقلبین هم خیال میکنند که همه متقلب هستند.

                در هرکه تو از دیده بد نگری        از چمبره وجود خود مینگری

چمپره یعنی از دیدگاه. آیا هیچ وقت شده که با دیده بد به کسی نگاه بکنی. اگر که پیش خودت میگوئی که این بد آدمی هست، این خودت هستی که بد هستی. مولانا میگوید این آدمهائی که تو آنها را بد میبینی همه آینه هستند و تو داری خودت را در آن آینه می بینی پس بد بین نباش. تو ممکن است بگوئی بد کرده ولی از نظر دیگری بد نکرده. ممکن هم هست که بد کرده باشد ولی در مقابل بد کردن بخششی هم هست. خیلی راهها هست که همیشه او را بد نبینی. مگر اینکه این آدم بد کار را ببخشی و فقط زشتیها را در او نبین  او خوبی هم دارد سعی کن که خوبیهایش را هم ببین. بقول سعدی

             کرا زشت خوئی بود در سرشت        نبیند زطاوس جز پای زشت

کرا یعنی هر که را. طاوس باین زیبائی که اینقدر جلب توجه میکند و زیباترین پر های پرندگان را دارد ولی پایش زشت است. تو فقط آن پای زشتش را داری می بینی و هیچ خوبیی در او نمی بینی. اگر اینجور باشد معلوم میشود که واقعا در سرشت تو بد خوئی هست و زشتی در خودت هست. وگرنه میتوانستی که او را ببخشی و میتوانستیکه این طاوس را به پرش نگاه کنی.

1985    شـاه  مــیــدانسـت  خـود  پـاکیّ   او        بـهـر ایشان کـرد او آن جـسـت و جو

شاه میدانست که ایاز پاک است. دیگران را وادار کرد که بروند و ببینند که همچون چیزی نیست تا خودشان شرم و حیا بکنند.

1986    کِـی امـیـر آن حـجره را بگـشای در        نـیـم شب کـه بـاشد او زان بـی خـبـر

ای امیر وقتیکه ایاز خواب است برو ودر حجره را باز کن.

1987    تـا پــدیــد آیـد  ســگالــش  هــای او        بـعـد از این بـرماست مـا لش های او

سگالش یعنی بد اندیشی. ای امیر برو در حجره را بشکن تا روشن شود که این بد انیشی های ایاز برای تو چقدر است. برای من روشن است که بد اندیش نیست. شما ها که میگوئید که او دزدی کرده بروید و ببینید که چه کرده. خبرش را برای من بیاورید. اگر که آمدید و گفتید بله او دزدی کرده انوقت گوشمالیش با من.

1988    مـر شـمـا  را دادم آن زرّ و گــهــر        مـن از آن زرهـا نـخـواهـم جـز خـبر

وقتی رفتید داخل اطاق, هرچه گنج پیدا کردید از آن شما باشد من نمیخواهم از آن طلا و جواهر برای من بیاورید, غارت کنید و ببرید فقط خبر بیاورید.

1989    ایـن هـمی گـفت و دلِ او مـی تـپـید        از بــرای  آن   ایـازِ  بــی   نـــدیـــد

بی ندید یعنی بی نظیر و بی مانند.  امیر دلش بشور افتا و تپیدن گرفت. چرا؟ نکند که من گفتم امیران بروید به حجره ایاز و قفلش را بشکنید و باز کنید بگوشش برسد یک همچین حرفی. من راضی نیستم که نا راحت بشود و برنجد ولی مطمئن هستم که میداند من چرا این حرف را زدم. میداند که من اطمینان کامل باو داشتم. مبدأ حقیقت که بسوی او رفته و به حقیقت پیوسته اگر کمی و کاستی در او ببیند میداند که سطحیست و ارزشی ندارد

1990    کـه مـنـم کـیـن بـر زبـانـم مــیــرود        این جـفـا گــر بشـنـود او چـون شـود

سلطان محمود با خودش میگوید این من هستم که این حرفها بزبانم میرود: امیران بروید و قفل را بشکنید؟ این جفاست و ستم هست نسبت به ایاز. اگر که این ستم را بشنود آنوقت چه اتفاقی میافتد. این سلطان محمود است و ایاز هم یک بنده زر خرید است. خوب ببینید که  چه میشود و چگونه پیوند بین ایندو ایجاد میشود که این سلطان با آن بنده زر خرید با همدیگر پیوند پیدا میکنند و یکی میشوند. خُب اگر اینجور است شما هم میتوانید از اینگونه پیوند ها بزنید.

1991    بـاز مــیـگویــد   بــحــقِ  دیــن  او        کـه از ایـن افـزون بـوَد تــمـکـیـن او

1992    کـه به قَـذفِ زشت مـن طَـیـره شود        وز غـرض وز سِـرّ مـن غـافـل بـود

باز میگوید یعنی سلطان محمود بخودش و در دلش میگوید بحق دین او، دین اینجا دین و مذهب نیست یعنی بحق ایمان او قسم و بحق ایمان و باوری که بمن دارد قسم و بحق آن صفا و صمیمیتی که او بمن دارد قسم که از این افزون بود تمکین او. تمکین یعنی قبول کردن و باور کردن و اعتقاد داشتن. فرمان برداری کردن و در عقیده استوار و محکم بودن. با خودش میگوید که نه من نباید ناراحت بشوم اگر هم که بگوشش برسد اینقدر ایمانش نسبت بمن محکم است که هیچوقت نا راحت نخواهد شد.  در بیت دوم قَذف یعنی سخن زشت و نا روا، سخن بیهوده و نا بجا. طیره شود یعنی دل آذرده شود. وز غرض یعنی از غرضورزی من. از سرّ من. وقتیکه از این خبردار شود چنان بمن ایمان دارد و تمکین و اعتقادش نسبت بمن قوبست که اصلا نا راحت نمیشود. اگر هم آن حرفهای نابجا و زشت من بقول مولانا به قذفَ زشت من را بشنود دلتنگ نمیشود. نخواهد گفت که سلطان محمود غرض ورزی کرد. ایاز خودش میفهمد و میداند که چرا من این حرف را زده ام. غرض و سرّ من چه بود. آیا میدانید که چرا ایاز میداند، برای اینکه در بیت بالا گفتیم که ایاز با سلطان یکی شده است. اگر سلطان میداند ایاز هم میداند. اگر قطره میداند پس دریا هم میداند. یک آدم حقیقت جو که به حقیقت پیوسته ممکن است که این آدم کار خطائی ازش سر بزند آیا مبدأ حقیقت از وی خواهد رنجید و آیا نظرش را از سوی او بر میدارد ؟ خیر. برای اینکه این خطائی که کرده با نیت نبوده. حتما در شرایطی واقع شده که این خطا را کرده

1997    گـر زنـم صـد تـیـغ او را زامتحـان        کــم نگــردد وصـلـت آن مـهــربــان

1998    دانـد او کـان تـیـغ بـر خـود مـیزنم        مـن وی ام  انــدر حـقـیـقـت او مـنـم

اشاره است بداستان لیلی و مجنون. میگوید ایاز میداند که اگر من صد تا تیغ باو بزنم در واقع دارم بخودم میزنم. وصلت یعنی اتصال و بهم پیوستگی و یکی بودن. میگوید اتصالش نسبت بمن کم نمیشود برای اینکه او میداند که این تیغی که دارم باو میزنم دارم بخودم میزنم. برای اینکه او من هست و من اویم و با همدیگر یکی شده ایم. داستان مجنون این بود که وی بیمار شده بود و باو گفتند که باید بروی نزد حجامت گر و خون بگیری. مجنون رفت نزد فصاد که همان حجامتگر است. برای خون گرفتن. وقتیکه نیش حجامتگر را دید گفت نه نه نکن. فصاد گفت تو که شجا بودی پس چرا میترسی. مجنون جواب داد من استقامتم از این کوه سنگی بالا تر است و من از نیشتر تو نمیترسم. ترسم اینست که وقتی من را نیشتر میزنی این تیغ تو به لیلی بخورد چون همه وجود من پر از لیلاست و بهرجای که بزنی به لیلا زده ای و لیلای من نا راحت میشود. این معنای اتحاد و یکی شدن است که میگوید ” من ویم اندر حقیقت او منم “

Loading