بیان آن که آنچه بیان کرده میشود، صورت قصه است و آن که آن صورتیست که در خورد این صورت گیران است و در خورد آینه تصویر ایشان، و از قدوسیتی که حقیقت این قصه راست، نطق را از این تنزیل شرم میاید.
در بیان آن که آنچه بیان کرده میشود صورتِ قصـه است و آن که آن صورتی است که در خورد این صورت گیران است ودر خوردِ آیینه تصویر ایشان و از قدوسـیـتی که حقیقتِ این قصه راست نطق را از این تنزیل شرم میآید.
حالا میپردازیم به تفسیر اول تیتر این قسمت و سپس ابیات قسمت دوم داستان ایاز.
در بیان آن که آنچه بیان کرده میشود صورت یعنی ظاهر قصه است و آن صورتی است که در خورد این صورتگیران است، این صورت گیران کسانی هستند که فقط ظاهر را میخواهند و آنچه را که میگویم لایق این ظاهر بینان است وگرنه اصل مطلب خیلی عمیق تر از اینهاست که من نمیتوانم برایشان بگویم. در خور آیینه تصور ایشان یعنی آنچه که من میگویم در خور و شایسته آیینه تصور ایشان نیست. آیینه تصور شنوندگانش کاملا شفاف نبود و حالا هم نیست. اینست که مطالب و گفته های مولانا را خوب منعکس نمیکرد. مولانا نمیتوانست بنحوی بگوید که در آیینه کِدِر که در وجود آنها بود منعکس شود. میگوید این حرفی را که من میزنم دیگر ارزش روحانی خودش را از دست داده است. از قدوسیتی که حقیقت این قصه راست. قدوسیت یعنی مقدس بودن و روحانی بودن مجبورم سخن خودم را پائین تر بیاورم تا اینها از حرف من کمی سر در بیاورند. و من عمق مطلب را نمیتوانم برایشان بگویم و چون نمیتوانم عمق را بگویم، من شر منده هستم.
حالا دنباله داستان:
شیخ عطار کتابها متعددی دارد. یکی از کتابهایش بنام مصیبت نامه است که بر عکس که آنچه مردم فکر میکنند هیچ مصیبتی در آن نیست و بهمین دلیل بسراغ آن کتاب نمی روند. در حالیکه آن از بهترین کتابهای عطار است. عطار باین دلیل نام این کتاب را مصیبت نامه گذارده که در این کتاب مصیبت های عشق را بیان میکند. یعنی آن عشق ظاهری وقتی در وجود آدم پیدا میشود واقعا چه مصیبتی در آدم ایجاد میکند.
مولانا وقتی میخواهد حقایق را بی پرده بگوید, همین را هم که از عطار میگیرد مجبور است که مطابق فهم مردم بگوید. او مجبور است که حرفش را عامه فهم بگوید. بارها میگوید من بمقدار فهم مردم میگویم. اگر عامه مردم دارای فهم بیشتری بودند سطح سخن من هم بالاتر میبود. و حالا میخوانیم:
داستان ایاز باینجا رسیده بود که مولانا گفت که من سه روز اول هرماه دیوانه میشوم و الان هم اول ماه است و آن حالیتی که بمن دست داده نمیتوانم ادامه بدهم و میگوید:
1892 زان که پـیـلم دیـد هـنـدوستان بخواب از خِراج اومّـیـدبُر دِه شـد خـراب
اصطلاحی هست که میگویند فلان کس فیلش یاد هندوستان کرده. این فیلها را هم از آفریقا میآوردند و هم از هندوستان ولی بیشتر فیلهائیکه با ایران میآوردند از هندوستان بود. مردم آنروز و نه مولانا، اینطور فکر میکردند که این فیلیکه از هند آمده بعضی وقتها خواب هنوستان را می بیند یعنی بیاد سر زمین اصلی خودش میافتد چون این فیل از حالت خودش خارج میشد. در بیت فوق میگوید حالا فیل وجود من هم خواب هندوستان را دیده. خراج در مصراع دوم آن مالیاتی بود که از محصولات کشاورزی میگرفتند. حالا اگر ده خراب میشد، دیگر محصولی نبود که حاکم خراجش را بگیرد. در مصراع دوم میگوید از خراج امید بُر ده شد خراب. این ده شد خراب یعنی ده وجودم خراب شد. از منی هم که از آن حالت خودم بیرون آمدم و در حالت جنون عرفانی هستم انتظار نداشته باشید که آن حرفهائی که شما میخواهید من بزنم. این را میگوید ولی مولانا بهترین حرفهای خودش را همان موقع میزند. وقتی کسی میخواهد شعر بگوید بایستی بسیاری از چیزها را رعایت کند و بعضی از آنها عبارتند از آهنگ و ریتم و قافیه و معانی گفته ها را و تمام این دستورات شعری. وقتیکه ده وجودش خراب میشود دیگر نمیتواند توجه باینها داشته باشد و برای اینست که میگوید نمیتوانم با شما حرف بزنم. جائی دیگر میگوید:
قافیه اندیشه ام را و دلدار من گویدم مندیش جز دیدار من
من میخواهم در باره آن مبدأ حقیقت شعر بسرایم و یا قافیه بگویم. آن مبدأحقیقت دارد بمن میگوید تو بمن فکر کن. تو هنوز بفکر قافیه گفتن هستی. آنوقت مولانا میگوید که دیگر نمیتوان شعر بگویم.
صوت و حرف و گفت را بر هم زنم تا که این بی هرسه با تو دم زنم
مولانا به مبدأ حقیقت جواب میدهد. میگوید بسیار خُب صوت و قافیه و همه را میزنم بهم برای اینکه بتوانم راحت با تو با تمام وجودم با تو حرف بزنم. این حرفها را که میزند متوجه حُسام الدین چلپی میشود.حُسام الدین مشوق مولاناست و در سرودن او را تشویق میکرد و باعث بوجود آمدن مثنوی شد و همان ارادتی را که به شمس تبریزی داشت به حُسام الدین هم داشت و بسیار با او نزدیک بود و این دوتا واقعا یکی شده بودند.
1896 ای ایاز از عشـق تو گشـتـم چو موی ماندم از قصه, تو قصه من بگوی
این ایاز که دارد باو خطاب میکند. این ایاز همان حُسامالدین است. حالا چرا به حُسام الدین ایاز میگوید، براینکه همان اندازه که ایاز با سلطان محمود نزدیک بود و مقرب درگاه و مورد توجه پادشاه بود, حُسام الدین هم بهمان اندازه نزدیک به مولانا بود. در بیت بالا میگوید من از عشق تو بسیار ضعیف و لاغر شدم و ناتوان شدم و دیگر نمیتوانم قصه بگویم ماندم از قصه حالا تو قصه من را بگوی. تو داستان من را برای مردم بیان کن که من چگونه بودم و چه گفتم و چه هستم و شرح حال من را تو بمردم بگو ای حُسامالدین و ای انسان کاملی که بمقامی رسیده ای و با حقیقت در هم آمیخته ای. تو بمنزله ایازی هستی که به محمود پیوسته ای و چه محمود و چه ایاز هردو یکی شده اند.
1897 پس فسـانه عشـقِ تو خـوانـدم بــجــان تـو مـرا کـافسـانه گشـتسـتـم بخوان
پس یعنی بسیار. فسانه عشق تو یعنی داستان عشق تو. خواندم بجان یعنی بمردم با دل و جان گفتم. من افسانه تو گشتم یعنی مشهور شدن. مشهور شدم یعنی من ورد زبانها شدم. تو مرا کافسانه گشتستم بخوان. بخوان یعنی بگو. من دیگر ورد زبان مردم شدم. حالا تو بگو که مردم دریابند که چگونه عشق و عاشق و معشوق میتوانند یکی بشوند.
1898 خود تو می خوانـی نه مـن ای مُـقـتَـدا من کُه طـورم تو مـوسی وین صَدا
خود تو میخوانی یعنی آنچه را که تو میگویی. آنچه را که در مثنوی میگویم من نیستم تو داری میگوئی. در یکجای دیگر میگوید تو رشته ای در گردن من انداختی و تو داری من را میکشی. مثنوی من تا آنجائی میرود که تو بکشی ای مقتدا، ای پیشوا. حُسام الدین یکی از مریدان مولانا بود ولی در اینجا باو میگوید ای پیشوای من. ما باید از این مطالب یاد بگیریم و یک خورده از تکبرمان را از خود بزدائیم. زیان نمیکنیم مگر مولانا زیان کرد. در مصراع دوم میگوید من کوه طور هستم تو موسی هستی ای چلپی و من آنچه را دارم میگویم صَداست. امواج صوتی حرکت میکنند و وقتی به یک مانعی بخورند انعکاس آن را میگویند صَدا. آنچه را دارم میگویم باز گشت حرف توست حقیقتا این توئی که داری میگوئی. در جائی دیگر میگوید انچه که در نای میآید این نای نیست که دارد صدا میکند این نای زن است که دارد ندا میدهد. نای که خودش صوتی ندارد. وقتی صدا دارد که نائی بقول مولانا یا نایزن درش بدمد.
1899 کـوه بیچاره چه دانـد که گفت چیست زان که موسی می بداند که تُهی است
این کوه بیچاره چه میداند که این صوتی را که دارد چیست. دشنام باو بدهید دشنام بر میگردد. حرف خوش باو بدهید حرف خوش بر میگرداند. چه میداند که چکار دارد میکند ولی موسی میداند که این کوه تهی از گفتگوست یعنی کوه نمیتواند حرف بزند. در بیت قبل گفت که موسی تو هستی و من کوه هستم کوه نمیداند که چه میکند و موسی میداند که این کوه نیست که دارد این حرف را میزند. تو هم ای حُسامالدین چلپی که مثل موسی هستی تو میدانی که این حرف از من نیست و موسی میداند که چی دارد میگوید. در حقیقت مولانا دارد او را تشبیه میکند به موسی. بعبارت دیگر انسان کامل که تدای حقیقت را می شنود میداند که این ندا از کجا بگوشش میرسد. همانگونه که موسی در کوه طور ندای حقیقت را شناخت. همانگونه فهمید که این صدا از کوه نیست و از آن درختی که نور دارد هم نیست و این صدا از یک مبدأ دیگریست.
1900 کـوه مـی دانـد بـقـدر خـویـشــتـن انـدکـی دارد زِ لــطــفِ روح تــن
بقدر خویشتن میداند یعنی در حدود خودش میداند. ای انسان کامل همانگونه که کوه از سخن خالی و تهی است و نمیتواند که حرف بزند و این تو هستی که داری سخن میگوئی از وجود بیچاره من آنچه دارد بظهور میرسد همه اش از تست و من یک منعکس کننده بیشتر نیستم. مولانا بر این باوراست که جمادات هم درک و فهم دارند. جمادات یعنی آنها که زنده نیستند. کوه کخ زنده نیست ولی میخواهد بگوید کوه هم فهم دارد حالا چقدر فهم دارد؟ در حد کوه بودن خودش. بقدر خویشتن فهم دارد. اما این موجوداتیکه زنده نیستند، درک دارند ولی درکشان محدود است. او در مصراع دوم خودش را در برابر تن آدمی قرار میدهد و میگوید ببینید روح و تن با هم هستند. ولی این تن از روح چقدر میداند؟ تن از روح اندکی میبیند. تن از روح باندازه توانائی خودش میداند. نه همه آن چیزهائی که روح دارد. منهم آن حرفهائی که دارم میزنم حرفهای تست و باندازه ایکه تو میدانی نیست چون تو خیلی بالاتر از اینها هستی. من کوهی هستم غیر زنده و درک هم دارم ولی درکم در حد کوه است و نه بیشتر.روح لطافت و معنویت دارد. روح در بدن است ولی این جسم ماده چقدر از این لطافت و معنویت این روح را میداند؟ خیلی اندک. در حد جسم بودن خودش میداند.
1901 تن چو اُصطرلاب باشد زِ احتسـاب آیـتـی از روحِ هـمـچـنون آفــتـاب
اصطرلاب کلمه عربی شده یونانی است. یونانی آن میشود اصطرولگوس. این اصطرلاب وسیله ستاره شناسیست. وقتیکه یک ستاره شناس با کمک این اصطرلاب دارد ارتفاع فلان ستاره نسبت به ستاره دیگری اندازه میگیرد و یا فاصله ستاره بعدی را با ستاره اولی و نسبت آنها را با یکدیگر اندازه میگیرد آیا خود اصطرلاب میفهمد که دارد چکاری انجام میدهد؟ نه خودش نمیتواند هیچ چیز را بفهمد. میگوید تن منهم مثل اصطرلاب است و آن ستاره یابی را میکند، آن اندازه گیریها را میکند. همه محاسبات را میکند ولی خودش از محاسبات خبری ندارد. احتساب یعنی محاسبه کردن. آیتی یعنی نشانی و یا نشان دهنده ای از روح همچان خورشید. آفتاب یعنی خورشید. این بدن ما مثل یک ستاره یابی هست که یک نشانه ای از آن خورشید عالم تاب را یک اثری را تشخسص میدهد و نه بیشتر.
1902 آن مــنجـمّ چـون نـبـاشد چـشـم تـیـز شـرط باشــد مردِ اُصطُرلاب ریـز
1903 تـا صُـطرلابــی کــنــد از بـهــر او تــا بــَرَد از حـالـت خــورشـیـد بــو
منجم یعنی ستاره شناس و از کلمه نجم بمعنای ستاره است. چشم تیز یعنی تیزبین. میگوید درست است که منجم و ستاره شناس است ولی اینقدر چشمش تیز بین نیست وقتیکه بآسمان نگاه میکند فواصل ستاره ها و موقعیت آنها را نسبت بهم تشخیص بدهد. در مصراع دوم شرط باشد یعنی بایسته است, شرط باشد. مرد اصطرلاب ریز یعنی مرد اصطرلاب درست کن. حالا که چشم منجم بانازه کافی تیز نیست که این جزئیات آسمان را ببیند, حالا یک چیزی باید باشد و آن مرد اصطرلاب درست کنی باشد که اصطرلاب درست بکند و بدهد باین منجم. در بیت دوم، صطرلاب کوچک شده اصطرلاب است. تا اصطرلابی کند یعنی اصطرلابی بسازد از بهر او. تا بو ببرد یعنی تا نشانه ای ببرد.تا با وسیله اصطرلاب از حالت خور شید با خبر بشود.
1904 جان کزاصُطرلاب جوید او صواب چـه قَـدر دانـد زِ چـرخ و افـتـاب
وقتیکه میگوید روح حقیقت جو و خدای جو، جان. از اصطرلاب کنایه است وسیله ایکه ساخته شده و در کنارش گذاشته شده. صواب یعنی حقیقت. میگوید روح نمیتواند درک بکند که این تن، یک کمی و جزئیی میتواند از حقیقت را درک بکند. از افلاک و چرخ فلک و خورشید چقدر میداند؟ خیلی کم میداند. اگر روح کمال طلبِ حقیقت جو تن را هم در خدمت بگیرد, تنها اندکی از اسرار حقیقت را میتواند درک بکند قدرت تن بیشتر نیست. حالا این تن که میگوید مغز هم جزو تن هست یعنی این از محدوده ما و اندیشه ما خارج است و آنوقت صحبت از کشف و شهود پیدا میشود. این اسرار حقیقت باید از درون کشف شوند نور حقیقت باید در او منعکس گردد.
1905 تو که ز اُصطرلابِ دیـده بـنـگــری در جهان دیدن, یـقـین بس قاصـری
دیده یعنی چشم ظاهر. میگوید این چشم ظاهر تو مثل اصطرلاب است. وقتی که با این چشم ظاهرت بدنیا نگاه میکنی مصلما در جهان بینی و دنیا دیدن خیلی قاصر و کوتاه هستی، ناتوانی. گفته بودیم که خود اصطرلاب چیزی نمیداند. مولانا میگوید غیر زنده ها هم میدانند بسیار خب. فرض بر اینکه اصطرلاب هم میداند ولی چقدر میداند؟ اندکی می بیند. تو هم که با چشم اصطرلاب مانند خودت میخواهی حقیقت را بنگری و جهان را نگاه بکنی، خیال میکنی که تو از جهان همه چیز را داری می بینی؟ این چشم سرِ تو این توانائی را ندارد و جهان خیلی گسترده تر و بزرگتر از اینست که چشم کوچک تو با آن دید اندکش و با آن میدان دیدش که حدی دارد همه جهان را بتواند ببیند و درک کند. پس مغرور نشو و نگو که من همه چیز را میدانم، خیلی کتاب خوانده ام و خیلی درسها را و کلاسها را دیده ام و همه چیز را میدانم نه اینطور نیست. هرچه که بدانی جهان از آن خیلی بزرکتر است و وسعتش و حقیقت اطرافش بیشتر است.
1906 تـو جهـان را قــدر دیـده, دیـده ای کــو جهـان سِـبـلت چرا ما لـیـده ای
تو این دنیا را بقدر چشم خودت داری می بینی, وسعت دید تو چقدر است؟ تو بهمان اندازه داری می بینی. میروی و تلسکوپ درست میکنی و تلسکپها را عدسی های قطر بالا میسازی, آیا باز هم خیال میکنی که همه جهان را داری می بینی؟ نه. میگوید باندازه این چشمت و یا وسائلی که روی چشمت میگذاری داری میفهمی و یا می بینی. این جهانی که تو خیال میکنی می بینی کجا و آنچه که هست کجا. جهان کجا و دید تو کجا. چرا مغرور هستی و سبیلهای خودت را گرفته و مالش میدهی. آنهائی که خیلی بخودشان مغرور هستند که ما چیزها میدانیم و باد در سبیلهایشان میاندازند، غب غب میاندازند و سینه شان را جلو میاندازند سبیلشان را شروع میکنند به تابیدن یعنی که من خیلی میدانم. منم که بیشتر از تو میدانم. منم که این ویژگی ها را دارم همه اینها سبیل مالیدن است. مولانا در اینجا یک حفره ای را در نظر میگیرد که آبی در آن جمع شده بود و آب توی آن گودال کوچک گندیده شده بود. باد هم یک برگ کاه هم انداخته بود روی آن آب. یک مگسی آمد و نشست روی آن برگ کاه. مگس خیال کرد که یک کشتی سوار شده و دارد در دریا کشتی رانی میکند. خود گوئی میکند. این دریائی که میگفتند من تا بحال ندیده بودم, من این کشتی بزرگ را هم ندیده بودم عجب منظره ای,دارد من هم دارم کشتی رانی میکنم:
گفت من دریا و کشتی خوانده ام مدتی در فکر آن می مانده ام
اینک این دریا و این کشتی من مرد کشتی بان و اهل و رایزن
رایزن یعنی مشاور هرکس میخواهد مشکلش حل شود با من میتواند مشورت کند. من اهل علم هستم. بیچاره این مگس.
عالَمش چندان بود کِش بینش است چشم چندین بحر هم چندینش است
دنیای او همان قدر است که بینش او هست. چقدر در این دنیا مگسانی هستند سوار بر آن برگ کاه در آن گودال پر از آب گندیده و خودشان را کشتی بان تصور میکنند و برخ دیگران میکشند. دنیای آنها باندازه بینششان و تصورشان هست. خیال میکند که دریا همین آبیست که در این گودال هست و تصورش اینست که چشمی که او دارد چشم همه چیز بین است. اینست که انسانهائی که به حقیقت پیوسته اند آنها دیگرانند و من دیگر. من پیاده میروم و دیگران سواران
1907 عـارفان را سُرمـه ای هست آن بجـوی تـا کـه دریا گردد این چشمِ چو جـوی
سرمه آن چیزی بود که به پلک چشمشان میمالیدند و میگفتند که بینائی چشم ما بیشتر میشود خیال میکردند.عارفان انسانهای کامل هستند. میگوید این انسانهای کامل سرمه ای دارند. آن سرمه را بگیر و بمال بچشم دلت. تا آن چشم دلت که مثل یک جوی کوچک است دریا بشود یعنی وسعت دیدش زیاد شود. در مصراع دوم. تا اینکه این چشم جوی مانند تو مثل دریا بشود. چقدر مسخره است که این چشم من مثل جوی باریکه باشد و من بگویم چشمم مثل دریاست. خیلی ها دارند اینگونه فکر میکنند. آنها اندکی دانش اندوخته اند و آنهم دانشی که از دیروز تا امروز فرق میکند. شاید نیم قرن پیش درسی خوانده, خیال میکند که همه چیز یاد گرفته و این دیگه نمیداند که بایستی که در مرزهای دانش قدم برداشت. درست است که تو خوانده ای و میدانی ولی تو باید همراه این مرز بجلو بروی یعنی دست از مطلعه بر نداری. علمی که تو خواندی دارد روز بروز بجلو میرود و تو هم باید همراه این علمت بطرف جلو حرکت کنی و خودت را مطابق یا روز نگه بداری, تو که اینکار را نمیکنی که. تو چهل پنجاه سال پیش کتابها را خوانده ای و گذاشته ای بکنار و حالا میگوئی که من همه چیز میدانم. تو نمیدانی که دنیا چگونه در حال تغیر و تحول است.
1908 ذرّه ای ازعـقـل و هوش ار با من است این چـه سـودا و پـریشان گفتن اسـت
مولانا میگوید اگر من ذره ای عقل داشته باشم و ذره ای هوش داشته باشم، این همه چیزهائی که دارم منم منم میکنم این چه دیوانه گری هست. این چه سودا و خیال بافیست، این چه پریشان گوئیست. سودا یعنی خیال بافی. مولانا میگوید این حرفهائی که من دارم میزنم چه خیال بافی و پریشان گوئی است. اگر یک ذره عقل و هوش داشته باشم این را می فهمم. مولانا به آنچه را که میگوید قانع و راضی نیست، مغرور نیست.
1909 چون که مغز من زعقل وهوش تهیست پس گـنـاه مـن در این تخـلیط چیست؟
تخلیط یعنی مخلوط کردن، پریشان گفتن، هزیان گفتن. مولانا دارد میگوید که من دارم هزیان میگویم. حالا که مغز من از عقل و هوش خالی هست, پس گناه من از این پریشان گفتن چیست؟. مثنوی من و دیوان کبیر من پریشان گوئیست و مرا ببخشید.
1910 نـه گـنـاه او راسـت کـه عــقـلـم بِـبُـرد عــقـلِ جـمـله عـاقلان پـیـشش بِـمُـرد
نه گناه از من نیست. گناه از کسیست که عقل از سر من ربود و عقل همه عاقلان در برابر عقل او مرده و از بین رفته است. عقل جمله یعنی همه عاقلان پیشش بمرد یعنی محو شد . همه اینها را گفت که عقل و هوش ندلرم و پریشان گوئی میکنم, تقصیر از کسیست که عقل و هوشم را از سرم برده. کی برده؟ او عاشق آن مبدأ حقیقت است. همه اینها را گذارده گردن او. اگر که من عقل و هوشی ندارم این اوست که آنها را از سر من برده. او مرا دیوانه کرده. اینجا ایهامی هست. بر گردیم بآن مطالب اول. کی عقلش را برده؟ حُسامالدین چلپی. حُسام الدین چلپی عقل و هوش او را برده که عقل همه عاقلان در برابر او محو اند.
1914 گـر بـتـازی گـویـد او ور پــارســی گوش و هوشی کو که در فهمش رسی
حالا این که میخواهد بمن بی عقل و هوش بگوید, بهرزبانی میخواهد بگوید. میخواهد به فارسی بگوید و یا بعربی بگوید, کو آن درک و هوش و گوشیکه بفهمد که چی میگوید. این مفاهیم و اسرار و رازهائی که حُسام الدین می بیند, کو کسیکه درک بکند که او چه میگوید.
1915 بــاده او در خـورِ هــر هــوش نـیـسـت حـلـقه او سُـخـره هـر گوش نـیسـت
باده او یعنی شربت حقایق او و شربت سخنان او. شربت حقایق یک انسان کامل آن شربتی نیست که هرکسی بتواند مزه آن را بچشد. سابق براین آن اربابان غلامان را که میخریدند تملک میکردند یعنی او را بصورت ملک خودشان در میاوردند. یک حلقه ای درست میکردند فلزی و اسم خودشان را روی حلقه فلزی میکندند و بگوش این غلام آویزان میکردند. این غلام میشد غلام حلقه بگوش. یعنی همه بدانند که این غلام مال من است. در مصراع دوم حلقه همان حلقه ایست که بگوش غلامان است. او اشاره است به انسان کامل یا مبدأ آفرینش. سخره در اینجا بمعنای تسخیر است. توجه اینکه وقتی آن ارباب یک غلام را میخرید و حلقه بگوشش میزد او را تسخیر کرده بود یعنی ملک خودش کرده بود. میگوید حلقه بندگی او لیاقت هر گوشی را ندارد و یا بعبارت دیگر هر گوشی لیاقت بندگی آن مبدأ حقیقت را ندارد.
1916 بــار دیـگر آمــدم دیــوانـه وار رَو رَو ای جـان, زود زنجیری بیار
باز مولانا به وضع ادواری خودش کشیده میشود. میگوید بار دیگر این جنون عارفانه من دارد پیش میاید. برو برو زنجیر بیاور. سابق بر این دیوانه ها را بزنجیر میکشیدند. برو زنجیر بیاور چون من دوباره دیوانه شده ام. من را بزنجیر بکش. ای حُسام الدین و یا ای مبدأ حقیقت، من دیوانه عشق تو هستم، زنجیری بیاورید و من را بزنجیر بکشید.
1917 غـیــر آن زنجــیـــرِ زلــفِ دلــبــرم گــر دو صــد زنـجـیـر آری بــر درم
اما چه زنجیری, زنجیر ذلف یارم را بیاور، زنجیر ذلف دلدارم را بیاور. میگوید من دیوانه اگر دویستا از زنجیر های دیگر بیاوری من آنها را پاره میکنم. من فقط زنجیر ذلف یارم را میخواهم. یعنی ارتباط با مبدأ حقیقت. فقط اون ارتباط و یگانگی هست که من را از این حالت بیرون میاورد. میدانم که سطح گفتار مولانا خیلی بالا تر از قسمتهای دیگر رفت. خود مولانا گفت که من سطح را پائین آورده ام و از این نمیتوانم پائین تر بیاورم و لذا این نویسنده هم نمیتواند سطح مطالب را پائین تر بیاورد و همانطور که مولانا از شما طلب بخشش کرد منهم از شما تقاضا دارد من را ببخشید.