26.5 قصه ایاز قسمت اول

تفسیر     قسمت اول :

در این قسمت از مثنوی معنوی داستانی را شروع میکنیم که تا ده قسمت آینده بطول خواهد کشید. در شروعش و آغاز بحث و نکات کلیدی و اصلی را خدمت خوانندگان گرامی تقدیم میکنم که لطفا در طول داستان و همه قسمتهای آن برای درک بیشتر به شما کمک میکند.

صحبت از قصه ایاز است. اسم درست ایاز، ایاز اولماق است. این یک کلمه ترکی و مغولیست و چون پدرش اولماق بود باو هم میگفتند ایاز اولماق و بعدا بطور مختصر باو ایاز میگفتند. او غلاام هوشیار و با فای سلطان محمود غزنوی بود. او در تیزجوئی و در جنگجوئی و در عین حال زیبائی مشهور بود و سلطان نظر خاصی باو داشت بطوریکه باعث حسادت درباریان سلطان شده بود. این داستان هم در باره درباریان سلطان محمود غزنویست که حسادتها در مورد ایاز میکردند و گرفتاریائی که بوجود میآمد.

در هر صورت در دربار غزنویان ایاز بعلت هوشیاریش و جنگجوئیش پایگاه و مقامی پیدا کرد و بعد از سلطان محمود، سلطلن مسعود هم همچنان عالی قدر بود و در دوران غزنویان امیری چندان استان بزرگ ایران باو داده شد و او بخوبی اداره میکرد.بعد از ایاز شعرا و نویسندگان در باره او شعر های فراوان گفته اند و مطالب زیادی بصورت داستانها نوشتند. و بدین وسیله شهرت پیدا کرد.

این ایاز سرگذشت مفصلی دارد و بصورت بسیار مختصر او پسر یک ترک فقیری بود و در یک قریه ای زندگی میکرد و سبب نزدیکی او به سلطان محمود این بود که یک روز سلطان محمود که در حال شکار بود بدنبال آهو میافتاد و این آهو فرار میکرد و با وجود اینکه اسب سلطان تیز رو بود به آهو نمیرسید تا بلاخره آهو را گم کرد. ولی در اثر این تلاشی که میکرد تشنگی شدیدی باو دست داد. باولین قریه ای که رسید در یک خانه ای را زد و آب طلبید. این خانه ای بود که ایاز در آن زندگی میکرد. پسر جوانی درب را باز کرد و نگاهی کرد باین سوار و از روی هوشیاریکه داشت فهمید که این سوار پادشاه است. سلطلن از این کودک آب طلبید و او گفت داخل شوید و پدرم رفته از یک چشمه نزدیک که آب ذلالی دارد آب بیاورد. شما بفرمائید داخل تا پدرم بیاید. سلطان از اسب پیاده شد و داخل منزل شد و ایاز شروع کرد با او صحبت کردن درباره خودش و خانواده خودش، در باره قریه خودش و در باره قریه های اطراف خودش و تا توانست سخن خودش را بدرازا کشانید. همه اینکار ها را که کرد رفت از ته باغش کاسه آب خنک آورد و بدست سلطان داد. ساطان گفت که تو بمن گفتی پدرم رفته تا از چشمه نزدیک آب بیاورد ولی تو رفتی و از ته باغ آب آوردی؟ ایاز کوچک گفت وقتی شما را دیدم شما را بسیار در حال گرما و تشنگی و عرق ریزان دیدم. اگر آنوقت این آب را بدستتان میدادم شما آنقدر تشنه بودید که لاجرعه می نوشیدید و این برای سلامتی شما درست نبود. من شما را معطل گذاشتم با حرفهای خودم تا کاملا بدنتان سرد شود و آرامش خودتان را پیدا کنید و بعد رفتم برایتان آب آوردم. سلطان محمود از زیرکی این نوجوان بسیار خوشحال شد و تعجب کرد ولی همان موقع همراهان سلطان محمود هم رسیدند و او را پیدا کردند. او بهمراهان خودش گفت که این جوان را بدر بار من بیاورید. در اینجا می بینید که چه اتفاقاتی میافتد که یک جوان تهی دستی از یک خانواده فقیری به عالی ترین دربار ها راه پیدا میکند. وقتی این پسر جوان را بدربار آوردند دستور داد که آن پوستین و تارقش را بیرون بیاورند. پوستین لباسی بود که دهقانان می پوشیدند. تارق کفشی هست که چرمی بود و بند درازی داشت و می پوشیدند و دورِ ساق پاهاشان محکم می بستند. تارق یک کلمه ترکیست که بفارسی میشود پا پوش. شاه دستور داد که این پوستینش و تارقش را بیرون بیاورند و یک لباس بسیار نفیسِ از پارچه های دیبا و کفش خیلی زیبا باو بپوشانند. این ایاز تارقش را و آن پوستینش را هرگز فراموش نکرد. با وجود اینکه در دربار سلطان محمود مقام والائی پیدا کرده بود, در دربار یک اطاق کوچک و پستو مانندی برای خودش انتخاب کرد و آن پوستین و کفش یا تارق خودش را بدیوار این اطاق کوچک آویزان کرد و قفل محکمی هم بدر آن اطاقک  زد. او هر روز صبح قبل از اینکه سر کارش برود در حالیکه بمقامان بسیار بالا رسیده بود, قفل را باز میکرد و اول وارد این اطاق می شد و بخودش میگفت ای ایاز خوب نگاه کن که لباس واقعی تو اینست و کفش تو هم اینست. اگر که تو به جایگاه و مقامی رسیده ای مغرور نشو و تو همانی هستی که این لباس و این کفش لباسهایت بود. نبادا که فراموش کنی. بعد بیرون میامد و در اطاقک را قفل میکرد و میرفت سر کارش.

امیرانی که در دربار بودند سخت باو حسادت میورزیدند و در او سخت کنجکاو شدند. فکر میکردند چون این ایاز خزینه دار سلطان هم هست و جواهرات سلطنتی در دستش هست طلای زیادی را دزدیده و برده در این اطاقک گذاشته و درش را بسته و قفل هم زده و هیچ کس را هم بآنجا راه نمیدهد. آنها نزد سلطان رفتند و گفتند که ایاز یک همچون کاری کرده است. سلطان محمود به ایاز بد گمان نمیشد یرای اینکه بسیارمورد علاقه سلطان محمود بود و میدانست که او چقدر با وفاست. در باره این داستان ایاز شعر های زیاد گفته شده و داستانهای زیادی نوشته اند منجمله مولانا که او هم بصورت شعر سروده است. شیخ عطار هم قبل از مولانا راجع به این ایاز گفته بوده و باحتمال زیاد مولانا از عطار گرفته. مولانا هیچ وقت داستان را از خودش نمیگفت و همیشه از منابع و مخاذنی میگرفت، تغیرش میداد و آماده ش میکرد و بگونه ای که بتواند حرفهای متعالی خودش را بزند.

در این قصه ایکه مولانا سروده نکات دقیق عرفانی و لطایف عمیق معنوی بسیلر بسیار دیده میشود. ایاز بطور سمبولیک رهرو حقیقت جوئی هست که در جستجو هست و در مواضع کمال و فضل میرسد ولی این کمال و فضل هیچ وقت او را مغرور نمیکند. سلطان محمود بطورسمبل نماد مبدأ آفرینش و حقیقت است. همانگونه که یک رهرو حقیقت جو به حقیقت که میرسد مورد توجه مبدأ حقیقت قرار میگیرد و اینجا ارتباط صمیمانه کاملی با هم میکنند، همینگونه هم بین سلطان محمود یکه در این قصه سمبل مبدأ حقیقت هست با ایازیکه جوینده حقیقت و بحقیقت رسیده هست، یک ارتباط محکم معنوی برقرار میشود. با این زیرسازیکه بطور مختصر آورده شد حالا میخوانیم.

1857    آن ایــاز از زیــرکــی  انــگــیـخـتــه        پوســتـیـن   و چــارُ قَــش  آویــخــتــه

کلمه زیرکی در بین مردم بار منفی دارد ولی همیشه اینطور نیست همیشه وبعضی اوقات بار مثبت دارد. زیرکی بمعنای هوشمند هم هست. در اینجا بمعنی هوشیاریست. انگیخته یعنی باین فکر افتاده بود که پوستینش را یعنی آن لباس روستائیش را بهمراه چارقش را در یک اطاقکی بیاویزد و هر روز بدیدن آن برود و این باعث شده بود که جلب نظر دیگر وزرا را بکند.

1858    مــی رود هـر روز در حــجــره خلا        چـارُقـت ایـن  اسـت  مـنـگَر در عُلا

حجره همان اطاقک هست. خلا یعنی در خلوت و تنهائی باین اطاقک میرفت و بخودش میگفت: ببین کفش تو این ست. عُلا بمعنی پایگاه است. حالا که بان پایگاه عالی پیدا کردی به آن ننگر و باین کفشت نگاه کن که در اول چه بود. ببینید وقتیکه چنین قصه هائی وارد عرفان میشود و معانی عرفانی خودش را پیدا میکند آنوقت مطلب بسیار عمیق میشود و این ایاز بر خلافِ نوکیسه های خود فریفته هم فکر میکند و هم عمل میکند. آنهائی که نو کیسه هستند و ثروتی نداشتند و به ثروتی میرسند و این خود فریفته های تازه به ثروت رسیده چنان خودشان را فریب میدهند که اصلا شخصیت ابتدائی خودشان را فراموش میکنند. این ایاز بمرتبه عالی رسیده بود ولیکن وصع اولیه خودش را روزانه بیاد خودش نگه میداشت. بسیار کسانی هستند که خود باخته و خود فریفته هستند. اینها هستند که هم برای خودشان خطرناک است و هم برای جامعه و مردم گرفتاری زیاد ایجاد میکنند.

            یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود        چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود

حالا اینکه سعدی میگوید گدا بطور کلی هست. ایاز یک جوان روستی فقیر بود و گدا ولی

معتبر شد یعنی اعتباری و مقامی پیدا کرد ولیکن از خودش بی خبر نشد برای همین است که از خدا بی خبر نشد. وقتی از خدا بی خبر میشود که از خودش بی خبر بشود

1859    شــاه را گـفـتـنـد او را حـُجـره ایست        انـدر آنـجـا زرّو سـیم و خـمـره ایست

چون ایاز قفل محکی بدر این حجره زده بود، رقبایش و حسودان اطراف گفتندد که حتما یک چیز گرانبهائی در این اطاقک پنهان کرده. او حتما از خزانه طلا و سیم و زر دزدیده و در خمره ای ریخته و اینها را حفظ میکند. حالا این حرفهای گمانی خودشان را دارند به شاه میگویند.

1860    راه مـی نــدهـــد  کســی را انــدر او        بـسـته  مــیـدارد  هـمـیشـه  آن  در او

او در آخر مصراع اول برگشت میکند به حجره و اطاقک.میگوید: او کسی را در این اطاقک راه نمیدهد و در آین حجره را همیشه بسته و قفل کرده نگه میدارد. او در آخر مصراع دوم بر میگردد به ایاز.

1861    شـاه فـرمـود ای عـجـب آن بـنـده را        چـیسـت خـود پـنهان و پـوشـیـده ز ما

شاه گفت این خیلی عجیب است که این بنده و غلام ما چه چیز را از ما پنهان کرده و مخفی نگه میدارد. او که همه چیز دارد پس چرا چیزی را از همه پنهان میکند.

1862    پس اشارت کــرد مـیـری را کـه رَو        نـیـمـه شب بگـشـای و اندرحجـره شو

حالا بعد می بینید وقتیکه با خودش سلطان دارد میگوید چرا ایاز این کار را میکند هیچ بدگمانی پیدا نمیکند و فقط برای اینست که امیران حسود دیگر را تنبیه کرده باشد. وگرنه نسبت به ایاز هیچگونه تردید و شکی نداشت در وفا داری و درستی, همان گونه که مبدأ حقیقت نسبت به یک حقیقت رسیده هیچ گمان بدی نمیکند. سلطان یکی از همان امیران را صدا کرد و گفت نیمه شب که ایاز در خواب است برو در حجره را باز کن و بشکن و برو تو ببین ایاز چه چیز را مخفی کرده است. این دستور سلطان است و باید اجرا گردد.

1863    هر چه یـابی مر تـورا یـغـمـاش کـن        سِــرّ او را بـــر نــدیـمـان  فـاش کــن

یغما کردن یعنی چپاول کردن و غارت کردن. سلطان به این امیر گفت هر چیزیکه یافتی را مال خودت باشد و به یغما ببر و سرّ ایاز را بر ندیمان و هم نشینان و همکاران خودت فاش کن.

1864    بــا چـنـیـن اکـرام و لطف بــی عـدد        از لـئـیـمی ســیـم و زر پـنـهـان  کُـنـد

اکرام و بخشش. لطف یعنی مهربانی و بی عدد یعنی بی حساب. لئیمی یعنی پستی و پست فطرتی. سلطان گفت که بعد از این همه بخشش و کرمی که من باو بمهربانی بی عددی که من باو کردم او نباید در حق من اینگونه رفتار میکرد و از پستی و فرومایگی طلا ها را برداشته و پنهان کرده. حالا طوری این حرفها را میزند که وزیران او را خوب بفهمند.

1865    مـی نـمـایـد او وفـا و عشق و جوش        وآن گـه او گـنـدم نـمـای جــو فــروش

حالا باز دارد به امیران میگوید. این ایاز خودش را بمن آنطور نشان میدهد که چقدر وفا دار است و عشق و شور عشق نسبت بمن دارد. ولی اینطوریکه میگوید نیست و او گندم را نشان میدهد ولی جو فروش است.

1866    هـر کـه انـدر عشق یــابــد زنـدگـی         کــفــر بـاشـد پـیـش او  جــز بندگــی

سلطان محمود صحبت از عشق کرد و واقعا هم هردو عاشق یکدیگر هستند. میگوید هرکس که معشوق باو زندگی داده عاشق او را دوست دارد. من معشوق او هستم. منِ معشوق باو زندگی دادم و او را به پایگاه عالی رساندم. هر کس که در چنین وضعی کفران نعمت بکند و خلاف این را خواسته باشد که رفتار بکند، او گندم نمای جو فروش است. هر کاری بجز بندگی بکند. و یا هرکاری بجز غلامی بکند او گندم نمای جو فروش است. این غلامی بود و من باو پایگاه دادم و باید تا آخر هم غلام بماند و خودش را فراموش نکند ولی اینطوریکه شما میگوئید گندم نمای جو فروش شده.کسانیکه در جستجوی حقیقت هستند و هنوز به حقیقت نرسیده اند، یا خیال میکنند که بحقیقت رسیده اند و بدیگران نشان میدهند که ما بحقیقت رسیده هستیم و یا اینکه میدانند بحقیقت نرسیده اند و بدیگران نشان بدهند که بحقیقت رسیده هستند برای اینکه آنها را مرید خودشان بکنند. این شخص دارد کفران آن نعمت حقیقت را میکند.

1867    نـیـم شـب آن مـیـر بـا شــی مـعـتـمد        درِ  گــشــادِ  حــجــرء   او   رای َزد

با سی نفر از امیران مورد اعتماد خودش. رای زد یعنی مشورت کرد که سلطان چنین دستوری داده و بیائید مشورت کنیم که چه جوری برویم و قفل در را بشکنیم و داخل شویم.

1868    مـشـعله بَــر کـرده چـنـدیـن پـهلوان        جـانب  حُــجــره  روانــه  شــادمــان

مشعله همان مشعل هست یا شعله دان. چندین امیر دلیر و نترس مشعل بدست بسوی این

اطاقک روان شدند.

1869    که امر سـلطـان است برحجره زنیم        هـم یـکـی هـمـیـانِ زر در کش کنـیم

بر حجره زنیم یعنی حمله ببریم به این اطاقک ایاز. همیان آن کیسه چرمیست که در آن سکه های طلا میریختند. کش یعنی بغل و در کش کنیم یعنی در بغل میگیریم و می بریم.

1870    آن یـکی مـیگـفت هـی چـه جای زر        از عــقـیـق و لعـل گـوی و از گـهـر

یکی دیگر از امیران میگفت این حرفها چیست که میگوئید. این اطاقک پر از یاقوت و لعل و جواهرات و گوهر های پر قیمت است که قفل باین محکمی بدرش زده.پیام مولانا اینست که مولانا میخواهد نتیجه و اثرات بد گمانیی که پایه و اساس درستی ندارد و چه گرفتاریهائی بوجود میاورد را گوشزد نماید.

1871    خاصِ خاصِ مخزن سلطان وی است      بل که اکنون شاه را خود جـان وی است

خاصِ خاصِ مخزن سلطان یعنی خزانه دارِ سلطان. ایاز خزانه دارِ سلطان بود. اصلا شاه آنقدر به ایاز اعتماد دارد که او حالا جان شاه شده و اینقدر بشاه نزدیک است.

1872    چه محل دارد بـه پیشِ ایـن عَشـیـق        لـعـل و یاقوت و زمــرّد یـا عــقـیـق

عشیق هم بمعنی عاشق است و هم بمعنی معشوق در اینجا معنی معشوق را میدهد. ایاز معشوق سلطان است.میگوید در برابر عشق اگر که عشق واقعی باشد این گوهر ها چی هست. اینها ارزشی ندارد. لعل و یاقوت و زمرد و عقیق در برابر عشق ارزشی ندارد. چرا این کار را کرده و اینها ارزشی ندارد. معنی دیگرش اینست که اگر برده، برده باشد. از نظر عرفان یعنی در راه عشق، تحمل هر کاری را هم کردن، باید کرد و مهم هم نیست. یک چیز باید هدف باشد و آن اینست که عشق را باید نگه داشت چون ارزش عشق از همه این طلا و جواهرات بیشتر است.

1873   شاه را بــر وی نـبـودی بــد گـمــان        تـسـخُـری  مـیکـرد  بـهـرِ  امـتـحــان

شاه در مورد ایاز بد گمان و بد اندیش نبود. تسخری میکرد یعنی امیران را مسخره ای میکرد. میخواست ببیند که این امیران چگونه آدمهائی هستند. بعد معلوم شد که آدمهای بسیار حسودی هستند. اگر که شاه نمیخواست امیران را امتحان بکند, از همان اول که آنها آمدند نزد او و از ایاز بدگوئی کردن میگفت شما اشتباه میکنید و دیگر بحرف آنها اهمیت نمیداد. آنهائی هم که در جستجوی حقیقت هستند یک عده بدخواه و حسود پیدا میکنند. یک عده هم میگویند که اینها دیوانه هستند که دارند جستجو میکنند. حتی میروند و به حکام بد گوئی میکنند همانگونه که در باره حافظ کردند و همانگونه که برای مولانا کردند و مولانا باینها جواب داد و گفت اگرکه از من بدگمان هستید بروید و شکایت کنید. و آنها به قاضی القضات و دادگاه عالی شکایت کردند که این دارد میرقصد و حتی مجالس زنانه رقص تشکیل داده و او از دین خارج شده و باید دستور قتلش را صادر کرد. آن رئیس دیوان عالی گفت مولانا تأئید شده نزد خداست و من نمیتوانم غیر از این چیزی بگویم. هرچه مولانا بگوید و بکند همان درست است.

1874    پـاک می دانستش از هرغِشِ و غِل        بـاز از وهــمــش  همـی  لـرزیـد  دل

شاه او را پاک میدانستش از آلودگی و (غل) نا درستی. وقتیکه یک شیر فروش آب داخل شیر میکند میگویند که این شیر غِل دارد یعنی خالص نیست. هرکسی هم که وجودش خلوص نداشته باشد، او غِش دارد. اصطلاح مردمیش اینکه میگویند این آدم خرده شیشه دارد. شاه اینها را باخودش میگفت ولی او هم گرفتار خیال و وهم شد و دلش میلرزید. دلش برای این میلرزید که امیران طلا و جواهری در آنجا کشف کنند و ایاز ناراحت بشود و من نمیخواهم که ایاز ناراحت شود. این یعنی عشق. عشق چه میکند و وقتی محکم بود چگونه حکم صادر میکند.

1875    که مـبـادا کـیـن بود, خـسـتـه شـود        مـن نخـواهـم کـه بـر او خجـلـت رود

کین یعنی که این. نبادا که این حرفی که در باره ایاز میزنند درست باشد، خدا نکند که این حرفی که در باره ایاز میزنند درست باشد. خسته شود یعنی آسیب ببیند. من نمیخواهم که او آسیب ببیند و خجالت بکشد.

1876    این نکردست او گر کرد او رواست      هـر چـه خواهـد گـو بـکـن محبوبِ ماست

حالا شاه دارد خودش را دلداری میدهد و باخود میگوید که نه این فکر ها چیست. ایاز همچین کاری را نکرده و اگر هم کرده جایز و رواست برای اینکه صحبت از عشق و عاشقیست و او معشوق من است. هرچه بکند جایز است. گوبکن یعنی هرکاری میخواهی بکنی برو و بکن. مولانا میخواهد پشت این حرفها پیامی بما بدهد و آن اینکه: اکر بین دو تا واقعا عشق وجود داشته باشد ولی نه شهوت, عشق وجود داشته باشد آنوقت هرچه بد گوئی بین این عاشق و معشوق بکنی هیچ تأثیری ندارد. برای اینکه مقام عشق از اینها بالاتر است و ورای همه اینهاست.

1877    هر چه محـبـوبم کنـد مـن کرده ام         او مــنــم  مـن او  چـه  در پـــرده ام

ایاز محبوب منست و هرچه او بکند من کرده ام. او منم و من او. وقتی عشق پیدا شد دیگر بین عاشق و معشوق تفاوتی بچشم نمیخورد. حالا اگر که این عشق با مبدأ باشد. هرچه در راه عشق پیش بیاید و هر گرفتاری برای عاشق و یا معشوق پیش میاید، بیاید و هر دو پذیرا هستند و قبول دارند. چه در یعنی اگر که.در پرده ام یعنی در ظاهر. من کننده این کار نیستم. اگر میگوئید که دزدیده فکر کنید که من دزدیده ام. اگرچه که من در پشت پرده هستم و من خودم عملا این کار را نکرده ام ولی شما فکر کنید که من کرده ام. این که میگوئیم او منم و من او یک بحثی هست در عرفان که اتحاد ظاهر و مضحر است.ظاهر یعنی چیزیکه آشکار میشود و یا ظاهر میشود. مظهر یعنی محلیکه ظهور میشو و یا محلیست که در آن جا ظاهر میشود. حالا حقیقت در دل یک کسی ظاهر میشود. دل آن کس مظهر آن حقیقت است. اینقدر اینها با هم یکی هستند که آن چیزیکه ظاهر شده و آن جائی که ظاهر شده هردو با هم یکی میشوند. این معنی او منم و من او میباشد. حالا اگر که معشوق عرفانی باشد و یا آن مبدأ حقیقت باشد، آنوقت چی؟. آن هم همین طور و فرق نمیکند. اگر پرتو مبدأ حقیقت در دل من تجلی پیدا کرد, من همان مبدأ حقیقت هستم.

1878    باز گفتی دوراز آن خو و خصـال        این چـنین تـخـلیط ژاژ اسـت و خـیـال

خو یعنی رفتار . خصال هم یعنی عادت و رفتار. تخلیط مخلوط شدن است. ژاژ یعنی بیهوده گوئی، خیال، بی اساس. سلطان دوباره پیش خودش میگفت که اگر که این حرفهائی که میزنند… نه نه نمیتواند درست باشد. از خو و خصالی که من از ایاز میشناسم این حرفها از او دور است و بعید. او چنین کاری را نمیکند. اگر من خواسته باشم مخلوت بکنم عشقی که با هم داریم با این نادرستیهائی که دارید در باره اش میگوئید با هم مخلوت بکنم یاوه گوئی و بیهوده گوئی . یاوه گوئی و نادرست گوئیست.

1879    از ایاز این خود محال است و بعید        کـو یکی دریاسـت  قـعــرش نـا پـدیـد

از ایاز بسیار بعید است که چنین کاری کرده باشد. ایاز یک دریائی هست که عمقش اصلا نا پدید است او دریای عشق است. ولی پیامش اینست که او دریای معنویت است. اینجا حالا بداستان بر میگردد

1884    یک دهـان خواهم به پهـنای فلک        تـا بـگویـم وصـفِ آن رشـکِ مــلَـک

یک دهان خواهم یعنی در باره یک انسان بحقیقت رسیده، حالا از ایاز رفت به انسان بحقیقت رسیده، اشاره است به ایاز. میگوید من با این دهان نمیتوانم این انسان بحقیقت رسیده را تو صیف کنم. دهان من کوچکتر  ازاین است. من دهان میخواهم باندازه آسمانها که بحث بکنم آن انسان کامل بحقیقت رسیده ای که فرشتگان باو رشک میبرند.

1886    این قـدر گـرهـم نگویـم ای سَـنَـد        شـیـشه  دل  از ضـعـیـفی  بـشــکـــنــد

همین قدری هم که دارم میگویم با این دهان معمولی خودم، اگر نگویم ای بزرگوار دلم مثل شیشه میشکند. سَند بمعنی بزرگوار است. میخواهم بگویم تا راحت شوم. درست است که هرچه بگویم کم گفتم ولی میخواهم با همین دهانی هم که دارم بگویم. بقول خواجه:

دیگ سینه از عشق دارد جوش میزند . دیگی که دارد جوش میزند باید سر برود.

میگوید سینه من دارد جوش میزند و باید که بگویم با همان دهان معمولی خودم. خیال نکنید که این حرفهائی که میزنم در باره انسان کامل است و توانسته ام حق مطالب را ادا کنم نه و نه.             

1888    من سَرِ هر ماه سه روزای صنم        بــی گـمــان بـایــد کـه  دیــوانــه شــوم

ای صنم یعنی ای عزیز من و دارد به خواننده مثنوی میگوید. در سه روز اول هر ماه بی گمان و بی شک بیقین من باید دیوانه شوم. مولانا میخواهد این جنون را تشبیه کند به جنون ادواری. یعنی دوره ای که یک دوره هست و یک دوره نیست. میگوید سه روز اول هرماه. نزدیکان مولانا میگویند که واقعا حالت دیوانگی باو دست میدهد و حالا حرفهائی که دارد میزند خیلی عالی تر از حرفهای معمولیش هست. این اشعاری که میسراید خیلی بالاتر و بالاتر از شعر هائیست که در حالت عادی میسراید. اصلا خودش را نمیشناسد و دارد اینها را میگوید. بهترین سروده هایش همان سه روز اول هر ماه است. منتها این جنون ادواری با جنونی که مردم میگویند فرق دارد. آن جنون عرفانی است و تشبیه کرده بجنون ادواری. تا آخر عمر این حالت باو دست میدهد. مثنوی را که میگفت حُسام الدین چلپی شب تا صبح پای او می نشست. حُسام الدین چلپی مشوق مولانا بود و خیلی بگردن همه ما حق دارد. برای اینکه او بود که تشویق کرد مولانا را که مثنوی را بسراید. و خودش هم شب تا صبح او میگفت و حُسام الدین می نوشت. و بعدا صبح برای مولانا میخواند که تو اینها را گفتی.

1889    هین که امروز اول سه روزه است        روزِ پیروز است نـه پیروزه است

میگوید همین الان اول سه روز اول ماه است. این روزُ پیروزی من است. روز پیروز است یعنی روزیست که برای من روز پیروزیست. نه پیروزه است . سابق بر این نه مولانا ولی مردم معتقد بودند که اول ماه قمری ان نازک ترین حلال که شب اول هر ماه قمری پیدا میشود و تا سه شب مقدار کمی ذخیم وذخیم تر میشود، اگر کسی بآن نگاه بکند ممکن است که دیوانه شود. و برای اینکه دیوانه نشود اگر که حلال روز اول ماه را دید باید فورا به سنگ فیروزه نکاه کند و اگر به فیروزه نگاه کرد دیگر دیوانه نمیشود. این اعتقادی بود که مردم داشتند. خیلی از چیزهائیکه مولانا از اعتقادات مردم میگوید بحساب خود مولانا نباید گذاشت. چون این حرفها را برای مردم میسراید از حرفها خودشان میگیرد. من حلال ماه را می بینم و برای هر سه شب اول ماه هم می بینم ولی نمیخواهم به فیروزه نگاه کنم برای اینکه امروز روز پیروزی من است. جائیکه میشود عوامل توفیق عملی را پیدا کرد چرا برویم سراغ چیر های مادی. من توفیق معنوی پیدا کرده ام پس چرا بروم سراغ فیروزه که یک جسم مادیست که بآن نگاه بکنم و این توفیق از سرم برود؟ خیر من اینکار را نمیکنم.  

1890    هـر دلی کـاندر غـمِ شــه می بوَد        دَم بـدَم  او  را  سَرِ  مَـه  مــی  بُود

اگر واقعا یکی عاشق شاه باشد، منظورش به شاه، شهریار جهان است ولی ایهامی هم به سلطان دارد منظورش به شاه معنویست او میشود معشوق معنوی و آن مبدأ حقیقت است. هر کسی دلش در غم دوری از وصال  شاه باشد، لحظه به لحظه اش مثل اول ماه است. یعنی لحظه به لحظه اش مثل آن دیوانگی است. دم بدم او را سَرِ مَه بود یعنی دیوانه است و یا بعبارت دیگر هر لحظه اش مثل روز اول ماه قمریست که دیوانگیش شروع میشود. میگوید منهم باین حالت هستم. عشق من نسبت به مبدأ حقیقت اینهائی نیست که شما تصور میکنید. عشق ایاز نسبت به سلطان و یا عشق سلطان به ایاز از عشقهای معمولی نیست که تصور میکنید که اگر بگوئید او طلا و جواهرات را قایم کرده این ارتباط قطع شود. این عشق محکمتر از اینهاست. عشق معنوی هم همین طور است. اصلا چنین عشقی گسستنی نیست.

1891    قصّـه محمود و اوصـاف ایــاز        چون شـدم دیوانه رفت اکـنـون ز سـاز

زساز یعنی از شعر گفتن افتادم. در مورد داستان محمود و ایاز وقتی باینجا رسید من دیگر نمیدانم که چه بگویم زیرا از اینجا ببعد من دیوانه ام. این دیوانگی باعث میشود که اصلا دیگر نتوانم دنبالش را ادامه بدهم. خواهیم دید که در دنباله این بحث از دیوانگی بیرون است و قصه را ادامه میدهد. جنون، جنون عرفانیست. اگر که مولانا همیشه در دوران جنون ادواری معنوی می بود هیچ وقت نمیتوانست برای مردم قابل تحمل باشد. چنان هیجانی داشت و چنان شوری داشت که اصلا نمی توانست آرام بگیرد. همین حالات وقتیکه دیوان کبیر را می سرود بحالت رقص سماع در میآمد اصلا نمیفهمید که چی دارد میگوید. بعدا که این شعر ها نوشته شده می بینید که از زیباترین اشعار است. از محکم ترین غزلیلت است. در حال بی خویشی  اینها را میگفت. یعنی بقول حافظ وقتی این حال برایش پیش میاید نمیداند که دستارش را و یا سرش را پیش دوست بیاندازد.

Loading