25.5 خود بین خدای بین

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه در عرقان مولانا مطرح است اینست که خداوند در وجود آدمی حلول میکند. در قسمت قبلی بحث مفصلی داشتیم که چگونه عاشق و معشوق و عشق یکی میشوند و مولانا داستان لیلی و مجنون را مطرح کرد که مجنون مریض شده بود و میخواستند باو نیشتر بزنند و او نگذاشت و گفت می ترسم که نیشتر به لیلا بخورد. بزبان ساده ای بیان کرد که چگونه ممکن است وجود یکی از وجود دیگری پُر بشود. آنچه که در قسمت قبلی بود باهم شدن دوتا فرد با هم بود ولی آنچه که الان بحث خواهیم کرد که چگونه خداوند در وجود آدمی تجلی میکند یعنی جلوه گر میشود و با وجود انسان متحد میشود. حالا این متحد شدن قابل بحث است که انسان اشتباه میکند. این متحد شدن از راه حلول نیست. حلول یعنی چیزی را در چیز دیگر جا دادن. شما هر چیزی را که در چیز دیگر جا بدهید این را اصطلاحآ حلول گفته میشود. اما تجلی و وارد شدن خداوند به وجود انسان این حلول نیست. برای اینکه ذات خداوند نمیتواند با ذات بشر و یا ذات بنده خودش یکی بشود و این ارتباطیکه در اینجا برقرار میشود ارتباط نوری است. باز هم احتیاج به توضیح دارد که این ارتباط نوری یعنی چی. یک انسان کامل نور درون و یا نور باطن دارد و یا نور ضمیر دارد. خداوند هم نور حقیقت ددارد و این دوتا نور با همدیگر یکی میشوند. یعنی وقتیکه میگوئیم خداوند در وجود یک انسان تجلی میکند یعنی نور ذات خداوندی و نور حقیقت خداوندی با نور درونِ یک شخص این دوتا یکی میشوند. شما دو تا چراغ را در نظر بگیرید که روشن کردید و در کنار هم هست. این دو چراغ هرکدام نوری دارند. اگر فقط یک چراغ روشن باشد شما میتوانید تشخسص بدهید که نور مال چراغیست که روشن هست. ولی وقتیکه این دوتا چراغ هردو با هم روشن شوند آنوقت نور این دو چراغ هردو یکی مشود. یعنی نور ها در هم آمیخته میشود. شما نمیتوانید بگوئید که این نور یک تیکه اش مال این چراغ و تیکه دیگرش مال آن چراغ است. نور آنها درهم یکی شده. اتحاد نوری که بین آفریدگار و آفریده هایش ایجاد میشود آن هم یک چنین اتحاد نوری هست. وقتیکه اینطور شد و این اتحاد برقرار شد و خداوند جلوه گر شد در وجود یک انسان کامل، انسان کامل انسانیست که آنقدر در مراتب معرفت و معنویت جلو رفته و بخدا رسیده و بکمال خداوند کامل شده. این انسان کامل لازم نیست که آن مراسم طریقت و عرفان و مدارج را طی کرده باشد. بستگی به صفای باطنش دارد. ممکن است که صفای باطنش بگونه ای باشدکه واقعا نور حقیقت خداوندی با نور باطن او در هم بیامیزد و هردو یکی بشود. مولانا در این باره مثالی دارد در باره بایزید بسطامی. بایزید بسطامی بزرگترین صوفی و عارف قرن سوم هجریست. صوفیان سنتشان اینست که در یک جا نمیمانند بلکه مرتب در حال سیر و سفر هستند و این فلسفه ای دارد برای اینکه هرجائی که میروند چیز تازه ای یاد بگیرند و هرجائی که میروند با صوفیان و عرفای جا های مختلف تماس بگیرند و با پیشوایان و مرشد های آنجا ارتبات برقرار کنند و دانش آنها کاملتر بشود و به چیزهای جدید آشنا بشوند. برای همین است که در قدیم خانقاه ساخته شد و این خانقاه برای صوفیان بود اینها وارد میشدند نه جائی داشتند و نه غذائی. آنها وارد خانقاه میشدند برای مدت کوتاهی که هم مسکن داشته باشند و هم از غذا و چند صباحی آنجا میماندمد و از صوفیان آنجا اطلاعات میگرفتند و بعد میرفتند. الان این خانقاه ها صورت دیگری پیدا کرده و فلسفه خانقاهی هم عوض شده و دیگر بصورت گذشته نیست.

بهر حال بایزید بسطامی بعلت صوفی بودنش مرتب در حال سفر بود. در یکی از سفرهایش می دید که یک پیر مردی در گوشه ای نشسته و او چهره بسیار تابنکِ نورانیی دارد و این توجه بایزید را جلب میکند. تصمیم میگیرد که باو نزدیک شود. وقتی باو میرسد می بیند این پیرمرد از دو چشم نابیناست. ولی مثل اینکه از تمام صورت و رخسارش نور می تابد. متوجه شد که او یک شخص معمولی نیست. کنارش نشست و با او صحبت کرد. معلوم شد که این پیرمرد نیازمند بینوای عیال وار است ولی از صحبتهائی که با بایزید کرد، بایزید دریافت که او در سطح بسیار عالی عرفان است و در درجات معرفت تقریبا بآخر رسیده. در ضمن صحبت کردنش این پیر مرد از بایزید پرسید: بایزید قصد کجا داری بایزید گفت فردا صبح به نیت زیارت خانه خدا قصد سفر حج دارم. پیر مرد پرسید که زاد و توشه سفر با خودت چی داری؟ بایزید گفت من دویست درم نقره دارم. پیرمرد گفت خب، این دویست درهم را بمن بده و بلند شو وهفت بار دور من بگرد و مطمئن باش که تو بحج رفته ای و خانه خدا را هفت مرتبه طواف کرده ای. بعد گفت مطمئن باش که اگر اینکار را بکنی، تو بحج رفتی و تمام مراسم حج را بطور تمام و کمال انجام داده ای. بعد سوگند خورد و گفت بهمان خدائی که بسوی خانه اش رهسپار هستی تا این خانه خدا بنا شده حتی یکبار هم خدا بآنجا نیامده ولی یک لحظه هم از خانه دل من جدا نشده. برای همین است که من فکر میکنم که خانه دل من را از خانه خودش برتر میداند و ارجهیت برایش قائل است. اینکه میگویم هفت بار دور من بگرد مثل اینست که هفت بار دور کعبه گشته باشی این بر تر از آن کار است و بایزید همین کار را کرد و دویست درهم را داد و هفت بار دور پیرمرد گشت و از رفتن به حج هم منصرف شد و او هم اطمینان کرد که مراسم حج را بجا آورده. مولانا این مثال را میزند که بگوید چگونه میشود که خداوند در وجود یکی حلول میکند. این پیر مرد کسی بود که وجودش با خداوند متحد شده بود و یا نور این دوتا باهم یکی شده بود. این اتحاد عاشق و معشوق و جاذب و مجذوب، هر اسمی که روی آن بگذارید بصورت نوری انجام میگیرد. آن پیر مرد میگوید:

           چون مرا دیده ای خدا را دیده ای        گرد کعبه صدق بر گردیده ای

کعبه صدق یعنی کعبه راستین. میگوید کعبه صدق من هستم. وقتیکه گرد من میگردی، گردِ کعبه صدق میگردی و این کعبه راستین است.

             خدمت من طاعت و حمد خداست        تا نپنداری که حق از من جاست

تو اگر خدمتی بمن بکنی تو خدمت خدا را کرده ای چون خدا در من است و تو هیچ وقت نبادا فکر کنی که خدا از من جداست.

             چـشـم نیکو باز کـن در من نـگــر        تا بـبـیـنــی نور حق اندر بشر

تنها آن پیر مردی که با بایزید بسطامی برخورد کرد اینطور نیست و خیلی از کسانی هستند که این مقامات را ممکن است داشته باشند بدون اینکه داعیه ای داشته باشند و یا خودشان را بدیگران نشان بدهند و خواسته باشند مرید جمع بکنند و یا بخودشان مقام رهبری بدهند و بخواهند برعده ای ریاست کنند. اصلا هیچ گونه این ها نیست. ولی اگر اهل دلی بآنها نزدیک شود، چون اهل دل است آنها را درک میکند و تشخیصشان میدهد. صناعی غزنوی شاعر و عارف قرن سوم حجریست. خب شعرای عارف زیاد هستند و اولین شاعر عارف صنائی بود که بزبان شعر موازین و اطلاعات عرفانی را بیان کرد. او میگوید:

                 هرکه را آئینه یقین باشد        گرچه خودبین، خدای بین باشد

آئینه یقین یعنی اگر که یقین داشته باشی که خداوند در وجود یک کسی حلول کرده و یا اتحاد نوری پیدا کرده, آن شخص آئینه تمام نمای خداست. وقتیکه تو در آئینه معمولی نگاه میکنی چهره خودت را می بینی. اگر که در وجود آن شخص نگاه بکنی, او تمام وجودش آئینه ایست که خدا را بتو نشان میدهد. تو داری باو نگاه میکنی ولی در وجود او داری خدا را میبینی. بهمین علت هست که عنوان بحث الان ما هست: خود بین خدای بین. این کلمه خودبین را اشتباه نکنید زیرا در اینجا معنی خودبینی و خود پسندی را نمیدهد. توی آئینه نگاه میکند که خودش را ببیند ولی خدا را می بیند. و حالا میخوانیم:

2020    گـفـت مـعـشوقی بعـاشق ز امـتـحـان        در صــبــوحـی کـــای فلانِ بـنِ فلان

2021   مـر مرا  تـو دوست تر داری، عجـب        یا که خود را؟ راست گو، یا ذُا الـکَرَب

معشوقی برای اینکه علشق خودش را امتحان بکند و ببیند چقدر عشقش عمیق است، سؤالی ازش میکند. صبوحی و صبوح یعنی یک صبح و صبوحی یعنی یک صبح زود. معنی دیگرش آن باده و شرابیست که در صبح زود می نوشند.آن را هم میگویند صبوح.در حالیکه این عاشقِ معشوق باده صبوحی زده بود. در چنین صبح زودی معشئق به عاشقش میگوید که ای فلانِ بنِ فلانی یعنی ای فلانی که پسر فلان کس هستی، بمن راستش را بگو که آیا مرا دوست تر داری عجب یا که خودت را یا ذالکُرَب. یعنی دارنده.کُرَب جمع اندوه. ذالکرب یعنی ای کسیکه دارنده اندوه هستی و اندوه عشق داری برای اینکه یک عاشق همیشه این اندوه عشق را دارد. اگر هم که به عشقش رسیده باز هم انده عشق را دارد نبادا که یک روز این معشوقد را از دست بدهد. ای کسیکه پُر از عشق هستی، راستش را بمن بگو.

2022   گـفت مـن در تــو چنـان فـانی شــدم        کــه پُـرَم از تـو ز ســاران تــا قـــدم

عاشق بمعشوقش گفت من در تو چنان نیست شدم و هستی من در تو چنان نیست و فانی شده که تمام وجودم از سر تا پایم از تو پُر شده. کلمه ساران بمعنی سر هست. مثلا میگویند فلان شخصی خیلی سبکسار است. یعنی آن شخص سرش سبک مغز است و یا آن شخص شعوری ندارد. ولی مولانا این الف و ن را اضافه کرده و سار شده ساران فقط برای اینکه آهنگ شعر را در بیاورد.

2023    بـر مـن از هستیِ من جزنام نیست        دروجودم جز تـو ای خوش کام نیست

کام بمعنی هم آرزو بود و هم بمعنای دهان. اینجا بمعنای دهان است. خوشکام بکسی میگویند که شیرین دهان هست. عاشق به معشوقش میگوید ای معشوقی که همیشه دهانت شیرین است یعنی حرفهائی که برای من میزنی حرفها شیرینی میزنی. در وجود من بجز تو کسی نیست و هرجه هست در وجود من تو هستی. من تو ام و تو منی.

2024    زان سـبب فانی شدم من این چـنِن        هـمـچو سِر کـه  در تـو بحرِ انگـبـیـن

بطور مثال اگر شمعی را در شب روشن بکنید نور دارد و شما آن را می بینید. ولی اگر

خورشید طلوع بکند، شمع نور را دارد ولی شما نور شمع را نمی بینید. اصطلاحا میگوئیم

که نور شمع در برابر نور خورشید فانی شده. در این بیت هم که میگوید فانی شدم نمردم و من هستم ولی هستی من در تو نیست شده. بطور مثال فرض کنید یک کمی سرکه را بریزید در دریای عسل. انگبین یعنی عسل. آیا اثر آن سرکه را در آن دریای عسل میتوانید پیدا بکنید؟ پس این سرکه در این دریای عسل فانی شده. تو هم یک دریای عسل هستی ای معشوق من, و من آن سرکه هستم.

2025    همچـو سنگی کو شودکُل لعلِ ناب        پُـــر شــود او از صِــفــات  آفــتـــاب

لعل ناب یعنی لعل خالص. در قدیم تصور میکردند که این لعلی که در دل سنگها پیدا میشود، ابتدا لعل نیست و این یک سنگ سخت معمولیست. در اثر تابش نور خورشید و حرارتش اگر که این سنگ مستعد باشد در طول زمان بتدریج و کم کم این سنگ تبدیل به لعل میشود. آفتاب در آخر مصراع دوم یعنی خورشید. مثل یک سنگی که بکلی و تماما تبدیل به لعل شده باشد, آن سنگ دیگر صفت معمولی سنگ را ندارد و حالا صفت خورشید را دارد. در مورد ,عاشق راستین هم چنین است. وقتی در مورد نور حقیقت فنا شد دیگر صفت انسانی و بشری، صفت زشت انسانی زیرا انسان هم نوعی حیوان است را ندارد بجای آن صفات نور حقیقت را پیدا میکند.

2026    وصـف آن سنـگــی نـمانـَد  انـدر او      پُر شود از وصفِ خـور او پشت و رو

این سنگی یعنی سنگ بودن. خور یعنی خورشید. پِر میشود از صفات خورشیدی پشت و رو یعنی درونش یا بیرونش. در مورد عاشق راستین هم چنین است. وقتی در نور حقیقت فنا شد دیگر صفات بشریت ندارد. بلکه آن صفات خورشید حقیقت را دارد. آنوقت همه صفات زشت تبدیل میشود بصفات خوب. برای اینکه آن مبدأ حقیقت بجز صفات خوب چیز دیگری ندارد.

2027    بعد از آن گردوست دارد خویش را      دوسـتـیِّ خــور  بُــوَد  آن  ای  فـــتـــا

فتا یعنی جوانمرد. ای جوانمردی که داری حرفهای من را گوش میکنی، ای جوانمردی که داری اشعار من را در مثنوی من میخوانی بعد از آن یعنی بعد از آنکه سنگ لعل شد، اگر خودش را دوست دارد درست مثل اینستکه خورشید را دوست دارد. برای اینکه تمام صفاتش، صفات خورشید است. فرض میگیریم که لعل میتواند خودش را دوست داشته باشد. اگر که آن لعل فرضا خودش را دوست داشته باشد, دارد خورشید را دوست میدارد برای اینکه او از خورشید جدا نیست. دیگه با خورشید دوتا نیست. اگر که بذات خودش عشق بورزد دارد بذات خورشید عشق میورزد. بهمین دلیل است که اگر یک انسان که عاشق حقیقت هست محو در حقیقت بشود آنوقت اگر خودش را دوست داشته باشد آنوقت حقیقت را دوست دارد برای اینکه جدا از حقیقت نیست. قطره ایست از دریا که بدریا پیوسته. شما یک قطره را اگر با قطرهچکان بدریا بریزید، دیگر نمیتوانید که آن قطره را پیدا بکنید. آن قطره از حالا به بعد از دریاست با امواج دریا بالا و پائین میرود. آن سنگ هم دیگر سنگ معمولی نیست بلکه آن لعل است.

2028    ورکه خور را دوست دارد او بجان      دوسـتـیّ خویـش  بــا شــد بــی گـمـان

در بیت بالا گفت اگر خودت را دوست داری مثل اینست که خورشید را دوست داری. حالا اینجا میگوید اگر که خورشید را از دل و جان دوست داشته باشی, این دوستی خورشید در واقع دوستی خودت هست بی گمان و بدون شک.

2029    خواه خود را دوست دارد لعلِ ناب       خواه  تـا  او  دوست  دارد   آفــتــاب

خواه تا او یعنی  و یا. میگوید لعل خالص اگر خودش را دوست بدارد و یا خورشید را دوست بدارد هیچ فرقی نمیکند. از هر دو طرف چیزی جز پرتو نور خورشید نیست برای اینکه با نور خورشید یکی شده. با لطافت خورشید او لطیف شده و دیگه خورشیده. حالا اگر که یک انسانی هم در خورشید حقیقت که خداوند هست یکی بشود دیگر او خودش خداست.

                          بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخود آئی

این را بمن نمیگوید بکسی میگوید که بخدا پیوسته شده. حالا میگوید بهمان خدائی که با او پیوسته شدی تو خودت خدا هستی بشرط اینکه یک کمی بخود بیائی یعنی حتی کمی خودت را بشناسی. عشقِ عاشق فانی بمعشوق خودش هم اینست که عاشق و معشوق هر دو یکی بشوند و ایندو با هم هیچ فرقی نکنند. حالا اگرکه عاشق معشوقش را دوست داشته باشد  مثل اینست که خودش را دوست دارد و بلعکس. آنها در هم دیگر فانی شده اند. این عشقی که مردم میگویند این عشق نیست. اگر قسم هم بخورند باز هم عشق نیست. آن عشقی که در عرفان مطرح هست این عشق در هم فانی شدن است. عشقهای مردمی خیلی بندرت اتفاق میافتد که دو نفر بتوانند در هم فانی شوند.

            عشقهائی کز پی رنگی بود      عشق نبود عاقبت ننگی بود

خیلی با عشقهای مردمی فرق دارد برای اینکه این مادر با فرزندش یکی شده.

2030    اندراین دو دوستی خود فرق نیست       هـر دو جآنب جـزضـیآی شـرق نیست

ضیا یعنی نور. شرق یعنی تابش خورشید. وقتیکه شما مشرق جغرافیائی را میگوئید شرق است برای این میگوئید که تابش نور خورشید از آنجاست. دونفری که با هم عشق واقعی میورزند با هم هیچ فرقی ندارند. هردوی آنها عشقشان مثل نور خورشید میدرخشد.

2031    تـا نشد او لعل, خود را دشمن است      زآن که یک، من، نیست آنجا، دو من است

سنگ تا تبدیل به لعل نشده دشمن خودش هست. برای اینکه دو تا من دارد. یکی این من هویت خودش است. یکی هم من نور خورشید است. این دوتا با هم یکی نشده اند. منِ سنگ بجای خودش هست و منِ خورشید هم بجای خودش هست. حالا دوتا من است. پس این سنگ دشمنِ خودش هست. برای اینکه سنگ تیره است و چیز تیره هم دشمن نور است. آن نورِ حقیقت و این تیره و ظلمت. اینها با هم جور نیستند. تا این سنگ لعل نشود دشمن است و حالاست که دوتا هویت دارد. یکی هویت خودش و یکی هویت نور خورشید که هنوز یکی نشده. وقتی درست است که این دوتا یکی بشوند. بیشتر ما انسانها درون خودمان گرفتار دوگانگی هستیم این دو گانگی بسیاری ما را رنج میدهد و باعث گمراهی ما میشود ما میدانیم که یک حقیقتی وجود دارد، آن یک من است.ولی خودم میگویم من. این دوگانگی است و تا این دوگانگی هست ما در رنج هستیم. این دوگانگی در وجود ما در نبرد هستند تا کدام یکی پیروز شود. یا منیت من پیروز شود و یا من حقیقت.

2032    زان که ظلـمانی است سنگ و روز کـور

                                                  هِســت  ظــلمــانی  حـــقــیـــقت  ضـــد  نـور

تفسیر این بیت در بالا تقریبا ذکر شد. روزکور یعنی در روز نور را نمیتواند ببیند مثل خُفاش و یک چیز ظلمانی ضد نور و روشنائیست.

2033    خویشتن را دوست دارد، کافراست       زان که  او مَـنّـاع شــمـسِ  اکـبـر اســت

این سنگ تیره که هنوز لعل نشده وقتیکه خودش را دوست بدارد و یا سنگ وجود ما وقتیکه خودش را دوست بدارد, این کفر است و او کافرِ سیاه دل است. در مصراع دوم منِاع یعنی منع کننده و باز دارنده شمس اکبر یعنی خورشید بزرگ. این سنگ تیره و یا دل ما وقتیکه کافر میشود که این نور خورشید بزرگ را نبیند. نور خورشید به سنگ میخورد ولی سنگ آن را نمی بیند و بخودش نمیگیرد. این سنگ منّاع است . منع کرده از ورود نور خورشید در خودش.  ما هم سنگ وجودمان منع میکند از ورود نور حقیقت بوجود خودمان اینست که ما هم روزکور هستیم. ما در روز هستیم ولی نور حقیقت را نمیتوانیم ببینیم. پس دوگانگی در وجود ما هست. این دوگانگی همیشه با هم در نبرد هستند. یک افسانه سرخ پوستی هست که در زیر یکی از چادرهای سرخ پوستان یک پدر بزرگی نشسته بود و به نوه های خودش قصه میگفت و قصه باینجا رسیده بود که نوه های عزیزم در وجود هر کدام از شما دوتا گرگ هستند و این دوتا گرگ همیشه در حال نبرد هستند و گاهی گرگ اولی زورش بدومی میچربد و گاهی بر عکس. یکی از این نوه ها می پرسد پدر بزرگ بلاخره کدام یک از اینها برنده میشوند؟ پدر بزرگ جواب میدهد بهرکدام که غذا بیشتر بدهی. اگر بآن ظلمت و جهالت غذا بدهی او بیشتر میبرد. اگر به معنویت و معرفت بیشتر غذا بدهی او میبرد.

2034    پس نـشَایـد کـه بـگوید سـنـگ انَـا       او هــمــه  تاریـکـی  اسـت  و در فـــنـــا

اَنا یعنی من.نشاید یعنی شایسته نیست، روا نیست. شایسته نیست که این سنگ تیره بگوید من اصلا روا نیست که بگوید من . برای اینکه او همه اش ظلمانی هست، تیره هست و در فنا و نیستی است. وقتی در فتا هست، در عدم هست و تا آن نور حقیقت را نپذیرد کسی وجودی برای او قائل نیست. هر انسانیکه باطن و ضمیر ظلمانی داشته باشد، گرچه قیل و قال دارد، حرف میزند، راه میرود، غذا میخورد ولی نمیتواند بگوید من. من آن هست که با آن من اصلی یکی شده باشد.

2035    گفت فِرعونی اَناَلحق گـشت پست       گـفـت مـنـصــوری: اَنـالحَق و  بِــرَســت

 انَا یعنی من. انالحق یعنی من خدا هستم. فرعون گفت که من خدا هستم، رسوا شد. پست شد. حسین ابن منصور حلاج گفت من خدا هستم او رستگار و عالیقدر شد, چونکه این منصور حلاج نبود که میگفت من خدا هستم, خدا در وجود او بود که وجودش را پُر کرده بود و آن خدا بود که بزبان  منصور میگفت من خدا هستم. فرعون وقتی گفت که من خدا هستم که در نهایت منیت خودش بود و منصور حلاج وقتی گفت که من خدا هستم که کلیه منیت خودش را از دست داده بود و از خویشتن خویش دور شده بود اصلا خودش را نمیشناخت.

2036    آن اَنآَ  را لـعـنـُتۀ  اللۀ  درعـقـب       ویـن  اَنآ  را  رحـتـمـتۀ  الله , ای مُــحــب

گفت اشاره است به حرفی که منصور گفت و بدنبالش رحمت و آمررزش خداوند

 بهمراه داشت، ای دوستدار حقیقت و ای محب.

2037    زآن که او سنگ سیه بُد،ابن عقیق       آن عــدوی  نـور  بــود  و این  عــشــیــق

عقیق هم یک سنگ قیمتیست و همانگونه پیدا میشود که لعل پیدا میشود. آنهم یک سنگ تیره است و در مدت زمانی در شرایط مناسب و حرارت و نورخورشید تبدیل به عقیق میشود. آن به فرعون بر میگردد و این به منصورابن حلاج. چرا آن رحمت در پی داشت و این یکی لعنت در پی داشت؟ برای اینکه آن یک سنگ سیاه بود و این منصور حلاج یک عقیق روشن و عاشق. عدو یعنی دشمن و عشسق یعنی عاشق. آن فرعون عدوی نور بود. یعنی فرعون دشمن نور حقیقت بود ولی منصور عاشق نور حقیقت بود.

2038    این اَناَ هُو بود در سرِّ ای فَضول       زاتّــحــاد  نـــور  نــه  از  راه  حُـــلـــول

آن چیزیکه منصور حلاج میگفت درست است که میگفت انا هو بود و هو یعنی او. ولی داشت میگفت منم برای اینکه او با خدا یکی شده بود. این شما هستید که خیال میکنید که گفته است من خدایم. فضول یعنی یاوه گو. ای فضول، اشاره میکند به کسانیکه این حرف مولانا را قبول ندارند. در مصراع دوم میگوید این اتحاد منصور حلاج با نور حقیقت اتحاد نوری بود و حلول نبود.

2039    جـهـد کن تا سنـگـیـت کمتر شود       تا بـه  لـعـلی,  سـنگ  تـو  اَنــــور شـــود

بکوش در زندگیت که سنگ بودن وجودت کمتر بشود. هرچه که سنگی وجودت کمتر شود، نور وجودت بیشتر میشود. انور یعنی نورانی تر و پاک تر.

2040    صـبـر کن اندر جهـاد و در عَـنا       دَم  بدَم  مـِـی بــیــن  بــقــا  انــدر   فــنــا

میگوید: نخواسته باش که این تبدیل تو زود انجام بشود زیرا این کار شکیبائی زیاد لازم دارد, صبر کن. اندر جهاد یعنی مبارزه با نفس دلت و خواهشهای زشت دلت. عَنا یعنی سختی. با سختی این کار هم بسازو این نفس امر کننده بزشتیهایت را از بین ببر. آنوقت لحظه به لحظه و یا کم کم خواهی دید که هستی را در نیستی بدست آورده ای. خیال میکنی که اگر تو منیتت را از بین ببری تو نیست شده ای؟ خیر اینطور نیست.

2041    وصفِ سنگی هرزمان کم میشود      وصــفِ  لـعـلی  در تـو  مـحـکم  مـیـشود

میگوید هرچه بیشتر با این خواهشهای دلت بجنگی، آن ظلمانیت سنگی تو کمتر میشود و لطافت و تابندگی لعلیت در وجود تو بیشتر میشود. خلاصه سنگ سخت تیره تو تبدیل به لعل لطیف و تابناک میشود.

2042    وصف هستی میرود از پـیکرت       وصفِ  مـسـتی  مــی  فـزایـد  در سـِـرَت

هستی یعنی وجود، اینجا وجود مجازیست. ما همه خیال میکنیم که هستیم ولی هیچکدام از ما نیستیم. هست حقیقی کسیست که با نور حقیقت یکی شده باشد. قطره حقیقی آن قطره ایست که بدریا ملحق شده یاشد. هستی ما مجازی است و حقیقی نیست. یاید که این هستی دروغین و مجازی از پیکرت برود یعنی باید از ظاهرت برود و آن مستی عشق حقیقت زیاد و افزوده بشود در باطنت. سِرَت یعنی باطنت، از دو کلمه سرِّ یعنی راز و ت یعنی تو از سِرت یعنی از باطنت. از ظاهرت این هستی دروغین برود و محو شود.

2043    سـمع شو یکـبـارگی تو گوشوار       تـا ز حـلــقــه لــعـــل یــابـی  گـــوشـــوار

این دوتا گوش وار با هم جناس هستند. مثل هم نوشته میشوند و معنای آنها با هم فرق میکنددر مصراع اول گوشوار یعنی مثل گوش بدلیل اینکه اول بیت را با سمع شروع کرده، سمع یعنی شنوائی. در دستور زبان فارسی پسوند وار یک پسوند هماندیسنت. ولی گوشوار آخر مصراع یعنی همان گوشواره ای که خانمها بگوش خودشان میزنند. میگوید سمع بشو و سراپا گوش باش با تمام وجودت ( یکبارگی یعنی با تمام وجودت ). یعنی همه وجودت مانند گوش باشد. یعنی این حرفهائی که من دارمیزنم! با تمام وجودت تحویل بگیر و تمام حرفهای من مولانا را گوش بده و نه اینکه از رویش بخوانی و رد بشوی. اگر تو آنطور که میگویمت گوش کردی, آنوقت لعل حقیقت مثل گوشواره ای میشود و بگوش تو برای همیشه آویزان خواهد بود. یعنی همیشه تو مزین بگوشواره حقیقت هستی. تو گوشواره لعل را بگوشت آویزان کرده ای، یکبار هم گوشواره حقیقت را بگوشت آویزان کن.

2044    همچـو چَـهَ کَن خاک می کَن گر کسی        زین تنِ خـاکی, که در آبــی رسی

چاه کَن چاه میکند که به آبی برسد. تن تو هم خاک است و تو باید چاه بکنی در این تن

خودت تا به آب معرفت و معنویت برسی. گر کسی یعنی اگر آدمی، اگر بشود اسمش را آدم گذاشت. آگر آدم هستی تو این حرف را گوش کن و در خاک وجودت چاه بکن تا بآب معرفت برسی. این کار هم صبر و حوصله میخواهد. هی بکَن و بکَن و خاک درآورده را دور بریز  تا هرچه زودتر بمقصدت برسی. این آب معرفت در وجود توست و تو بآن دسترسی نداری! بکَن و بآن برس.

2045    گـر رسَـد جــذبــه خـدا, آبِ مــعــیــن        چــاه نـا کـنـده  بجوشــد از زمـیـن

جذبه خدا یعنی کشش نور حقیقت. معین یعنی ذلال و گوارا. اگر هم که در ضمن این چاه

کندن کشش و نور حقیقت بتو برسد, چاه نکندن هم تو به آن آب میرسی. اما در انتظارش مباش و با خود مگو که من حالا چاه را نمیکنم تا اینکه جذبه برسد.

2046    کـار مـی کُـن تو , بـگوش آن مَـبـاش        اندک اندک خاکِ چَـه را می تراش

کار در اینجا چاه کندن است. میگوید تو کار کن و چاه را بکن و منتظر آن جزبه نباش. تو بچاه کندن ادامه بده و اندک اندک خاک چاه را بتراش و بیرون بریز. اگر که جذبه هم رسید خب بکمک تو رسیده

2047    هـر که رنجـی دیــد  گـنـجی شد پدید        هـر که جِـدّی کـرد  در جَــدّی رسـیـد

در مصراع دوم جِدّ و جَدّ را جناس آورده. کلمه جَدّ یعنی نسیب و قسمت و بهره. میگوید هرکس کوششی کرد به بهره ای و به نسیبی رسید. بنابر این تو نگو که این چاه کندن در وجود خودم زحمت و رنج دارد. تو باید این زحمت و رنج را با رغبت تحمل کنی و بدان که هرکس زحمت بکشد پاداش این رنج و زحمت خودش را میگیرد.

Loading