24.5 اتحاد عاشق و معشوق

تفسیر   :

یکی از مسئالی که مولانا در جاهای مختلف مثنوی مورد بحث قرار میدهد موردِ اتحاد  و یگانگی بین طالب و مطلوب  و جاذب و مجذوب و عاشق و معشوق است که این دوتا بهم بپیوندند و با هم یکی بشوند. یعنی شخص طالبِ مجذوبِ عاشق, نقش خودش را و روح خودش را و شخصیت خودش را در آیینه وجود دیگری ببیند. اگر آن دیگری را معشوق میگوید, تمام وجود خودش را در آیینه  وجود معشوق ببیند. و متقابلا معشوق هم سراپای وجود خودش را در آیینه وجود عاشق ببیند. اگر که اینطور شد اسطلاحا در عرفان میشود اتحاد عاشق و معشوق. یا اتحاد طالب و مطلوب. باید بوضعی برسد که از این دو تا یکی بدیگری بگوید که منم تو و تو منی. این چهار کلمه خلاصه دارای مفهوم زیادیست.

منم تو و تو منی یعنی من و تو دیگر هیچ فرقی با هم نداریم. یا بعبارت دیگر منیت و منم بودن در هر دو از بین رفته. نمیگوید منم. هر وقتیکه خواسته باشد بگوید منم میگوید تو. و اون تو هم هروقتیکه خواسته باشد منم خودش را عنوان کند میگوید تو منی. با این مختصر جملات که گفته شد و اندیشیدن لازم دارد و بیشتر باید فکرش را بکنید تا اینکه در ذهنتان جا بیافتد. این یک اتحاد مادی نیست بلکه اتحاد روحیست یعنی روح عاشق و معشوق یکی بشود. بگوید که هردو یک روحیم اندر دو بدن. چنین اتحادی بین مولانا و شمس حاصل شده بود که دیگران خیلی کم هستند که درک بکنند که اینها جاذبه شان نسبت بهم دیگر چه بوده. چون نمیتوانند تصور بکنند که ممکن است یک اتحاد روحی و معنوی بین دو شخص جدا از هم پیدا میشود. آنوقت وقیکه این اتحاد پیدا شد هردو با همدیگر یکی میشوند. بارها هست که در داستانها مولانا میگوید که عاشقی دارد- میگوید که من میخواستم نفس خودم را در آیینه هائی که فلزی بود در زمان قدیم ببینم ولی نمیتوانستم ببینم ولی وقتیکه بتو رسیدم خودم را در تو دیدم یعنی تو آیینه تمام نمای من هستی. خودم را در تو دیدم یعنی اینکه من دیگر من نیستم. برای اینکه این گفته های مکرر را در مثنوی میاورد خوب در ذهن خواننده جا بیافتد, در یک جائی میرسد که مولانا میگوید:

              یکی آمد در یــاری بــزد        گفت یارش کیستی؟ ای مؤطمن

یک مریدی آمد بدر خانه مرداش سؤالی بکند و در خانه را زد. مرادش آمد و از پشت در پرسید کیستی؟ گفت من.   گفتش برو هنگام نیست بر چنین خانی مقام خام نیست         

در خانه من سفره ای از معنویت افتاده که بر سر این سفره معنویت آدمهای خام نمیتوانند بنشینند. آدمهای پخته باید بنشینند. تو هنوز خامی و

تو اگر خامی پس باید پخته بشوی و برای پختن آتش میخواهی. چه آتشی , آتش دوری  خُب برو. آتش، دوری تو از من را پخته خواهد کرد

             رفت آن مسکین و سالی در سفر       در فراق دوست سوزید از شرر

شرر یعنی شعله آتش. از شعله عشق و طلب این مرادش سوزید.

            یکسال طول  کشید  پخته  گشت       پخته گشت آن سوخته پس باز گشت

                             بــاز گــرد  خـانه  دلـدار گشـت      

چرا ترس. نکند که دوباره چیزی بگویم که بمن بگوید برو.

           حلـقـه زد بردربصد ترس وادب     تا بـنـجهد  بی ادب  لـفـظی  بلـب

نجهد یعنی بیرو نجهد.

          باز زد یارش که بدر کیست آن        گفت بر در هم توئی ای دلستان

       گفت اکنون چون منی ای من درا         نیست گنجائی دو من در یک سرا

در یک خانه دوتا من نمیتونند وجود داشته باشند. این بگوید منم و آن یکی هم بگوید منم. این منیت ها باید از بین برود. خدا کند که همه بجائی برسند که واقعا منیت شان بدینگونه از بین برود.آنوقت خواهند دید که چه آرامشی پیدا میکنند. اصلا دیدشان نسبت بزندگی و نسبت بعالم هستی چگونه عوض میشود.آنها درک

کرده اند که معشوقشان حقیقت است, معشوق اذلی که خداوند است. اینها بجائی میرسند که خدا را در خودشان می بینند. یعنی وجودشان پُر میشود از حقیقت.

       آمد از حق سوی موسی این کتیب        کای طلوع ماه دیده تو ز جیب

کتیب یعنی کتاب. یکی از معجزه های حضرت موسی این بود که دستش را میکرد به گریبان خودش منظور از جیب, جیب بغل است. و وقتی دستش را بیرون میاورد از دستش نور مهتاب مانند اطراف را روشن میکرد. حالا به موسی میگوید که من این کار را کرده ام.

           کای طلوع ماه دیده تو ز جیب                    مُشرِقت کردم ز نور ایزدی

مشرق طرفیست در آسمان که خورشید از آنجا طلوع میکند. من تو را اینگونه تابان کردم از نور خدائی. حالا من مریض شدم و رنجور گشتم و تو بدیدن من نیامدی. موسی خیلی تعجب میکند.

             گفـت سبحانا تـو پـاکی از زیان        این چه رمز است این بکن یا رب بیان

موسی بخداوند گفت ای سبحانا  تو از مریضی و نقصان و زیان پاکی و این چه حرفیست که داری میزنی که میگوئی رنجور گشتم نامدی. خدایا یرای من بیان کن که رمز این حرفی که میزنی چیست.

             باز فرمودش  که  در رنجوریــم       چون نپرسیدی از روی کرم

خدا دارد دوباره میگوید. دوباره خدا فرمود که من در رنجوری کسالت هستم و تو چرا نپرسیدی از روی کرم و بزرگواریت.

            گفـت یا رب نیسـت نقـصانی تــرا        عـقـل گــم شـد این سخن را بر گشــا

دوباره موسی گفت که تو را هیچ نقصانی نیست و من دیگر عقلم قد نمیدهد. برای من روشن کن معنی این حرف تو چیست؟. خداوند جواب میدهد:

             گفت آری بـنـدۀ  خــاص گــزیــن        گشت رنجور او منم نـیــکو بـبـیـن

 خداوند فرمود یکی از بندگان خاص من بود که اسم هم نمیبرد که کیست او رنجور گشت و آو منم.

                 هست معذوریش مـعـذوری من       هســت رنـجـوریش  رنـجـوری مـن

در اینجا شما شاهد این اتحاد عاشق و معشوق هستید. این بنده با آن مبدأ آفرینش و آفریننده یکی شده و این عشق دوطرفه است. همانطوریکه این عاشقِ آن مبدأ رحمت هست آن منبع رحمت هم عاشقِ این بنده است. خدا میگوید این بنده خاص بر گزیده من است. نه تنها اگر دوعاشق معمولی که با هم یکی میشوند، روحشان با هم یکی مسشود، این خودش را در آن یکی می بیند و آن خودش را در این یکی می بیند, حتی این عمل با خداوند هم اگر صورت بگیرد این اتحادی که پیدا میشود همان اتحاد یگانگیست. البته این ها را که میگوئیم ، یک آفریده نمیتواند با یک آفریدگار که مادی نیست یکی بشود. ولی روح این آفریده جزئی از روح کلی آفریدگار هست. روح هر کسی جزئی از روح آفریدگار هست. وقتیکه میگوید اینها با هم متحد میشوند, روح جزئی این آفریده با روح کلی آن آفریننده کشیده شده. اصلا قانونی در طبیعت هست که هر جزئی بسوی کلش کشیده میشود. هدف اصلی و نهائی عرفان اینست که یک جوینده حقیقت به حقیقت بپیوندد و یکی شود. این مثالها نشان میدهد که چگونه میشود یکی شد. حالا به تفسیر ابیات زیر میرسم.

شما همه داستان لیلی و مجنون را کم و بیش چیرهائی میدانید. مجنون یعنی دیوانه ولی اسمش مجنون نبود. اسمش قیس عامری بود و عاشق دختر عموی خودش لیلی شد. لیلی هم دل باو باخت. ولی چون پدران آنها با ازدواج این دو موافق نبودند, آنها بهم نمی رسیدند و در دوری با عشق بهمدیگر بسر میبرند. تا اینکه قیس عامری دیوانه و مجنون میشود و سر به بیابانها میگذارد و با حیوانات وحشی زندگی میکند. لیلا زودتر می میرد و وقتیکه خبر مرگ لیلا را به قیس عامری میرسانند او بر میگردد و سر قبر لیلی و آن شعری را که او دوست داشته برایش میخواند و اینقدر میخواند برایش که او هم می میرد. و جسد او را هم همان جا پهلوی لیلی دفن میکنند در بین سالهای شصتو پنج تا هشتاد حجری این اتفاق  میافتد. حالا میخوانیم:

1999    جـسمِ مـجـنـون را ز رنــجِ دوریی        انــدر آمــد  نــا گــهــان رنـجـــوریی

جسم مجنون یعنی بدن مجنون. مجنون دیگه سراپا روح است و حتی جسم خودش را نمیتواند درک کند. جسم مجنون از دوری لیلی مریض شد.

2000    خون بجوش آمد ز شـعـلۀ اشـتیاق        تـا پـدیــد آمـدبـر آن مـجـنـون خُــنــاق

مجنون خونش بجوش آمد از شعله آتش عشق و اشتیاق و او مبتلا شد به یک بیماری خُناق. خناق یک بیماری هست که گلو بیمار گرفته میشود و نفس کشیدن برای او مشکل میشود و یا اینکه اصلا غیر ممکن میشود. یک چیزی شبیه دیفتری هست. این یک بیماری خطر ناکیست که برای مجنون بپیش آمد.

2001    پس طـبـیـب آمـد به دارو کردنـش        گفـت چاره نیسـت هــیـچ از رگ زنش

قبلا مختصر اشاراتی در باره رگ زدن کرده بودیم، حالا اینجا بیشتر میگوئیم. یک پزشکی را آوردند بالای سرش برای معالجه کردنش. دارو کردنش یعنی معالجه کردنش. معاینه اش کرد و گفت هیچ چاره ای نیست مگر یک رگ زن برایش بیاورید. رگ زنها کسانی بودند که معمولا حجامت میکردند.یعنی سالی یکبار بین دوتا کتف اشخاص متقاضی با این نیشدر های ظریفی که داشتند خراش میدادند و خون میامد و بعد با یک لوله های مخصوص خونش را میگرفتند و معتقد بودند که مقداری از خون بیمار عوض شود با خون تازه تولید شده در خود بدن. اسم آنها حجامتگر بود و یا رگ زن. اما یک رگ زن دیگری هم بود که وقتی کسی مبتلا به خناق میشد رگ زیر زبانش را که رگ کوچکی بود آنرا میزدند که از آنجا خون بیاید که گلویش راحت بشود و علاوه بر این یک رگ پایش را هم میزدند. از دو طرف بدنش خون خارج بشود. اینها هم رگ زن میگفتند. در زبان عربی اینکار را فصد کردن مینامند و آن رگزن را میگئیند فَصّاد. وقتیکه دکتر دستور دا که یک فصاد باید بیاید و رگش را بزند, رفتند و فصاد آوردند.

2002    رگ زدن بـایـد بــرای دفـع خـون        رگــزنــی  آمــد  بـــدانـجـا  ذوفــنــون

ذوفنون یعنی بسیار هنر مند. کلمه ذو یعنی صاحب و دارنده. فنون جمع فن هست.یعنی کسیکه  در هنر خودش خیلی ماهر است.

2003    بازوَش بسـت و گرفت آن نیش او        بانـگ بـر زد در زمان آن عشــق خـو

وقتیکه میخواستند این رگ را بزنند دستهای مریض را از پشت می بستند. بازویش را بست و نیشتر را گرفت و بلا فاصله مجنون بانگ بر زد.

2004    مُزد خـود بستان و ترک فَصد کن        گــر بـمـیـرم, گــو بــُرو جـسـمِ کُـهُــن

گفت مزد تو چقدر است. هرچه هست بگیر ومرا فصد نکن. اگر بمیرم بگذار بمیرم. من یک آدمی هستم که دیگر جسمم از بین رفته و کهنه شده. بگو این جسم کهنه شده اش مُرد.

2005    گـفـت آخِر از چـه میترسی از این؟       چـون نـمـی تـرسـی تو ازشـیـرعـرین

عرین یعنی بیشه زار. تو از آن شیر بیشه نمی ترسی آنوقت از این نیشتر ظریف کوچک میترسی؟

2006    شیرو گرگ وخرس وهرگور و دَدِه        گِــرد بَـر گِــرد تو شــب گِــرد آمــده

همه این حیوانات وحشی مثل شیر و گرگ و خرس و گور و دَده. دَده همان دد است که به حیوانات وحشی میگویند. گفت اینها با تو آنقدر انس گرفته اند که شبها گرد تو جمع میشوند و از تو محافظت میکنند. افسانه این را میگوید که وقتی خواب بود این حیوات دورش حلقه میزدند که کسی به او لطمه نزند. تو از آنها نمیترسی حالا از این نیشتر من می ترسی.

2007    مـی نـَه اید شان ز تــو بـوی بَــشـر        زانـبُـهـیِّ عـشق و وَجــد انــدر جــگـر

از تو بوی انسان نمی آید. تو جسمت دیگه جسم نیست و روح است. برای این دورت میایند و با تو کار ندارند که اصلا بوی آد میزاد از تو نمی آید. تو دیگر آن آدم نیستی. در مصراع بعد میگوید: جگر تو اینقدر از عشق و شادی انبوه شده و پُر شده که تو دیگر سراپا عشق هستی. تو انسان نیستی و بوی انسان ازت نمیآید.

2008    گؤگ و خرس دانـد عـشق چیسـت        کم ز سگ باشد, که ازعشق اوعَمی است

عَمی یعنی کور و اینجا منظور کور دل است. در بیت بالا گفت تو همه وجودت عشق است و حالا حیوانات بوی تو را نمیشنوند بلکه بوی عشق را میشنوند. اینها هم عاشقند و اینها عشق را میشناسند. تو منبع عشقی و چون این حیوانات هم عشق را میشناسند که دور تو جمع میشوند و تو را مراقبت کنند. ای وای بر انسانیکه نداند عشق چیست. یعنی کور دل باشد و چشم دلش عشق را نبیند. او از سگ هم کمتر است. حالا چرا گفت از سگ کمتر است در بیت بعدی میگوید.

2009    گـر رگ عشـقی نـبـودی کـلـب را        کِــی بجُسـتی کـلــبِ کُهـفــی قَـلـب را

اشاره است به سگ اصحابِ کهف. کهف یک غار است. اصحاب یعنی یاران. اصحبِ کهف یعنی یاران غارِ کهف. اشاره است به آن افسانه مذهبی که در تمام کتابهای مذهبی ذکر شده. مولانا در اینجا کار بخود افسانه ندارد و هدفش گرفتن پیام افسانه  هست. زمانی بود از پادشاهان بسیار قدیمی روم که بت پرست بود و هرکس را که ادعای خدا پرستی میکرد میکشت. چند نفر بودند که بحق خدا پرست بودند و از ترس پادشاه قرار گذاشتند که از شهر بیرون بروند. اینطور که در افسانه آمده اسم این امپرا طور روم دقیانوس بود. این چند نفر خدا پرست رفتند و یک غاری پیدا کردند و تصمیم گرفتند که در این غار مخفی بشوند. در راه سگی بآنها رسید و دنبال آنها راه افتاد. هرچه خواستند که این سگ را از خودشان دور کنند موفق نشدند و هرجا رفتند این سگ هم بدنبالشان میرفت. بلاخره رفتند داخل غار این سگ هم بدنبالشان رفت داخل غار. در آنجا خوابیدند و این سگ هم خوابید. مولانا میگوید که این سگ بوی عشق را میفهمید و این چند نفر که با هم میرفتند عشق حقیقت در دلشان بود و این سگ بوی عشق را از آنها فهمید و برای همین بود که از این آدمها جدا نشد. سعدی میگوید:

            سگ اصـخابِ کـهـف روزی چـنـد        پــی نـیـکان گـرفـت و مردم شـد

یک چند روزی بدنبال آدمهای خوب رفت و او هم انسان شد و یا مردم شد. آنها عاشق حقیقت بودند او هم عاشق حقیقت شد. میگوید اگر که این سگ یک رگ عشق در وجودش نبود, کی جستجو میکرد آن سگ کهفی و سگ غار قلب این انسانهای حقیقت جو را می جست و می فهمید که این انسانها در قلبشان پر از عشق حقیقت هست. اگر خودش یک رگ عشق در وجودش نبود چطور میتوانست که این را درک کند. پس ای انسان اگر که تو از آن عشق چیزی نمیدانی از آن سگ هم کمتر هستی. این عشق نه بمعنای شهوت، این عشق بخاطر چهره و خال و خط ابرو نیست. همین مجنون که عاشق لیلی شده بود. لیلی در زمان خودش زشت ترین دختران آن زمان بود. با وجود این عاشقش شده بود. یعنی چیزی در او دیده بود که دیگران ندیده بودند. خیلی ها او را سر زنش میکردند و میگفتند آخر هیچ دختر دیگری نبود که تو عاشق این شده ای.

              اگـر در دیـده مـجـنـون  نـشیـنـی        بـجـز از خوبی لـیـلی نـبـیـنـی

شما باید از چشم من به لیلی نگاه کنید. این را در عرفان ( آن ) میگویند.

         دلبر آن نیست که موئی و میانی دارد        بنده طلعت آن بـاش که آنی دارد

یعنی یک چیز غیر قابل تعریفی درش هست. این آن را یکی ممکن است ببیند و یکی ممکن است نبیند. خیلی وقتها شده که میگویند ببین این جوان چقدر خوش تیپ و رعنا  چطور شد که رفت با این دختر زشت ازدواج کرد؟  این را شما دارید میگوئید آو آنی در این دختر دیده که شما نمیبینید.پس باین چیزهای ظاهر نیست بخط و خال و چشم و ابرو نیست. اصلا این آن قابل توصسیف نیست و هیچ کس نمیتواند تعریف آن را بکند.

2010    هم زجنس او به صورت چون سگان        گـر نشد مشهـور , هسـت انـدر جـهـان

میگوید در این دنیا سگان زیادی هستند که صورتشان و چشمشان و ظاهر آنها مثل سگ اصحاب کهف است ولی هیچ کدام مشهور نشدند. چرا مشهور نشدند، مگر شکلشان فرق داشته؟ نه یک چیزی درون آنها بوده که فرق کرده. آن سگ رگ عشق داشت و بقیه سگان آن رگ را ندارند. ای انسان تو از او کمتر میاش.

2011    بو نـبـردی تو دل اندرجـنـس خـویش        کِی بری تـو بـوی دل از گـرگ و میش

جنس خویش یعنی هم جنس خویش. ای انسان، توئی که از دل هم جنسان خودت، ای آدم تو از دل آدمهائی مثل خودت بوئی نبردی تو چگونه میخواهی از دل گرگ و میش چیزی دریابی. یعنی تو میخواهی بفهمی آنها چه جوری عاشق شده اند؟ آنها عشق را فهمیده بودند و دور و بر مجنون را گرفته بودند و حفظش میکردند. تو اینها را که میشنوی میگوئی که نه همچون چیزی اصلا نمیشود. برای این میگوئی چنین چیزی نمیشود که تو بوئی از عشق نبرده ای. تو بوئی از عشق هم جنسان خودت هم نبردی. آن بوئی که بردی شهوت بوده.  وقتیکه معشوق تو پیر بشود دیگر آن چهره اولیه را ندارد. بقول مولانا پوست صورتش مثل پشت سوسمار چروک میخورد و موهایش میریزد و تاس میشود و قدش خمیده میشود و تو حالا عاشقش نیستی. حالا مولانا باینجا که میرسد, داستان را رها میکند و تا هفت بیت راجع به عشق صحبت میکند.

2012    گـر نبودی عشق هـسـتی کِــی بُـدی؟        کِــی زدی نـان بـر تو و کِـی تـو شــدی

گفته بودیم که مولانا همه چیز این دنیا را زنده میداند. میگوید اگر عشق وجود نداشت اصلا جهان هستی وجود نداشت. اصلا یونیورس وجود نداشت.میگوید تمام کرات سماوی که میبینی دور هم میگردند از عشق است. همانچیزیکه ما اسمش را جاذبه گذاشته ایم. در مصراع دوم میگوید تو زنده ای و جان داری نان که زنده نیست و جان ندارد. تو این نانِ غیر زنده را میخوری میرود توی بدن تو و تبدیل به جان زنده تو میشود. این نان در بدنت تبدیل به سلول میشود و این سلول ها همه زنده اند و باعث رشد بدن تو میشوند. میگوید چرا این نان غیر زنده، زنده شد، این هم از عشق است زیرا تو عاشق نانی و نان هم عاشق تو. در عرفانِ مولانا همه فراگردهای حیات یعنی هر اتفاقی که در حیات میافتد از آغازش تا پایانش گرایش بسوی کمال است. سرانجام ترک این عالم خاک و پیوستن به جهان پاک و یکی شدن با مبدأ حقیقت یعنی آفریدگار است. هرچه که در این عالم هست یک هدف دارد و دارد میرود بسوی کمال. آخر این کمال کاملتر و کاملتر میشود تا به مبدأ کمال که مبدأ آفرینش هست میرسد. میگوید عشق جوهر حیات، مبدأ حیات و مقصد حیات است. به باور مولانا عشق بزرگترین راز آفرینش است. این عشق را دست کم نگیرید. عشق اصل بوجود آمدن عالم هستیست. عشق نیروی کیهانی حاکم بر طبیعت است.

               دور گردون ها زموج عشق دان       گــر نبودی عسـق بفسردی جـهـان

گردش این ستارگان همه را از موج عشق بدان. فسرده شدن یعنی یخ زدن و بی حرکت ماندن. میگوید اگر عشق نبود این جهان هستی یخ زده میشد و از حرکت باز میماند. در وجود من و شما هم اگر عشق نباشد افسره میشویم. این فسرده شدن و افسرده شدن این انجماد است. این یخ زدگیست. میگوید اگر عشق نباشد دنیا باین حالت کشیده میشود. از نظر او جهان بدون عشق, جهان افسرده ایست و آدم بدون عشق هم موجود افسرده ایست. عشق میل ذاتی هر فرد به جاودانگیست. و وقتی بجاودانگی میرسد که به جاودانگی بپیوندد. بآن آفریدگاری که جاودانه هست بپیوندد. انگیزه نهائی این عشق رسیدن به اصل وجود است و اصل وجود همان مبدأ آفرینش است. حالا این حرکت بسوی کمال محرکی لازم دارد زیرا هیچ حرکتی نیست که محرک نداشته باشد. محرک این حرکت خود عشق است.

2013    نان تو شـد از چـه؟ زعـشق و اشـتها        ورنه نـان را کِی بُـدی تا جان رهــی

اشتها را باید اشتهی بخوانیم که با مصراع دوم موازنه شعری بهم نخورد. میگوید از آن علاقه شدیدی و اشتهایکه برسیدن به زندگی داشت آن نان باعث شد که تو بشود. در مصراع دوم میگوید: وگرنه این گندم و جو چه راهی به جان زنده داشت؟ هیچ راهی نداشت

عشق بود که این راه را گشوده کرد.

2014    عشق نانِ مـرده را مـی جـان کــنــد        جـان کــه فــانـی بُـود, جــاویــدان کـنـد

می جان کند یعنی جان میکند. در مصراع بعدی میگوید که عشق جانی را که فانی هست جاویدان میکند. وقتیکه رفت به جان جانان و بجان آفرین پیوست آنوقت باقی و جاویدان میشود. همه اینها را که گفت بداستان بر میگردد.

2015    گفت مـجـنـون من نمی ترسم زنیش        صبر مـن از کـوه سنگـیـن هسـت بـیـش

قصاد به مجنون گفته بود تو که از حیوانات وحشی و درنده نمی ترسی چگونه از این نیشدر کوچک و ظریف میترس؟ حالا مجنون جواب میدهد. مجنون گفت من از نیش نمی ترسم. صبر من از یک کوه سنگی هم بیشتر است. تو چه میگوئی بمن.

2016    مُـنـبـلَم , بــی زخــم نــاســایـد تــنـم        عــاشـقــم بــر زخـمـهـا  بــر مــی تـنـم

مُنبلم در اینجا یعنی بی اعتنا به هستی وجود. زخم در اینجا رنج است. بدون زخم اصلا تن من آسایشی ندارد. من از این زخمها نمی ترسم. بر می تنم یعنی من با این رنج تن خوشحال هستم و از اینها نمی ترسم.

2017    لیک از وجود لیلی وجود من پُـر است        این صدف پُر ازصفاتِ آن دور است

مجنون بدن خودش را تشبیه میکند به یک صدف. لیلا را تشبیه میکند به مروارید. درون صدف از مروارید پُر شده و صدف وجود منهم از مروارید لیلا پُر شده و من دیگر لیلا هستم. پس من خودم نیستم، بلکه اویم. اشاره مولانا باین است که عاشق راستین وجودی جدا از معشوق ندارد. و اصلا وجودی جدا از معشوق برای خودش نمیشناسد. حالا بالاترش را در عرفان ببینیم. نه تنها عاشق و معشوق با هم یکی میشوند، بلکه عاشق و معشوق و عشق هرسه با هم یکی میشوند این دیگر جدا شدنی نیست  و برای همیشه با هم خواهند بود.

2018    تـرسـم ای فصّـاد گــر فصـدم کنی         نـیـش را نـــا گــاه بـــر لـــیـــلی زنــی

وجود من از لیلی پُر است و من از این میترسم که خدای نکرده این نیشتر تو نا گهان بلیلی بخورد. یک خورده دستت بلرزد به لیلی میخورد و من از این می ترسم و نه از خودم.

2019    داند آن عقلی که او دل روشنی است        در مـیـان لــیــلی و مـن فــرق نیـســت

آن عقلی که باعث نور بخشی دل هست، آن خرد نور بخش میداند که من و لیلی هیچ فرقی با هم نداریم. میان من و لیلی نه تنها فرق نیست بلکه من و او بهم پیوسته ایم. آنچه را مولانا در این قسمت گفت زیبا ترین کلام است و در عین حال رسا ترین کلام است برای بیان اینکه چگونه ممکن است که عاشق و معشوق و عشق با همدیگر یکی بشوند و دیگر از این زیباتر و رساتر نمیشود بیان کرد.

Loading