تفسیر :
در بحثی که در این قسمت از مثنوی معنوی داریم, در ابتدای بیت اولی که داریم بکلمه ای بر میخوریم که مولانا از چله صحبت کرد. منظور از چله همان چِلّه هست که از کلمه چهل میآید و آن آئین چلّه نشینی و خلوت گزینی در تصوف و عرفان است. و آن را مولانا کوچک کرده و در بیت اول چِله گفت. ما پیش از اینکه آغاز کنیم بتفسیر ابیات خیلی مختصر در باره این چِلّه سخنانی را جهت آشنائی نظر خوانندگان در این باره خواهیم گفت که اگر در جائی دیگر خواستید در این باره مطاله ای بکنید به انها مراجعه کنید.
گفته شده که این چله نشینی و یا خلوت گزینی آئین و یا سنت بعضی از پیامبران است. کلمه چله باین دلیل آمده که حد اقل چهل شبانه روز بایستیکه در این حالت باقی بمانند و بحالت مدیتیشن و یا بزبان عرفانی بحالت مراقبه بمانند که این مرابقه تولانیست و در این مدت چهل شبانه روز آن کسیکه مشغول این مدیتیشن شده, کم میخورد و کم میخوابد, سخن نمیگوید با کسی معاشرت نمیکند و تمام توجه وجودش متمرکز میشود بر روی مبدأ آفرینش و سعی میکند که این ارتباطی را که برقرار شده در تمام این مدت چهل روز قطع نشود. این باعث میشود که وجود او عادت پیدا بکند که این ارتباط را داشته باشد و بتواند در دراز مدت در خودش نگه بدارد. مثلا وقتیکه میگوئیم از سنت پیامبران است، حضرت موسی به میقات میرفت. میقات در لغت بمعنی وعده گاه و جای وعده کردن است او به میقات میرفت و با خداوند به راز و نیاز مشغول میشد. پیامبر اسلام هم در غاری بنام حرّا در شمال شرقی مکه میرفت و آنجا چله را میگذرانید. در یکی از همین چله نشینیها بود که به پیامبری برگزیده شد. در برابر این خلوت نشینی یک کلمه بمخالفش هم وجود دارد بنام صحبت. این کلمه فقط بمعنای حرف زدن نیست بلکه بمعنی هم نشینی هم هست. در بین اهل طریقت این بحث بوده که آیا خلوت بهتر است یا صحبت. ازاین بابت دو گروه از صوفیان هستند که دو نظر مخالف دارند. یک گروه معتقد هستند که باید خلوت گزید و گروه دوم میگویند که باید صحبت را انتخاب کرد که انسان از مردم دور نشود. کسانی هم هستند که هردو نظریه را قبول دارند . یعنی بمقاماتی رسیده اند در راه جستجوی حقیقت که در میان مردم هستند ولی مثل اینست که در خلوت هستند. یعنی اینکه در جمع هستند ولی واقعا در خلوت بسر میبرند. یعنی اندیشه آنها متوجه جمعیت و زرق و برقهای محیطشان نیست و آن ارتباطی را که در خلوت میگیرند وقتی هم که در بین جمعیت هستند بگیرند.
اما از نظر مولانا که در شش دفتر مثنوی جا بجا ازش صحبت میکند خلاصه و حاصل کلام او اینست که این خلوت گزینی و یا صحبت گزینی در اشخاص فرق میکند و مطابق به حالات روحی اشخاص است و درجه و مقامات دانش آنهاست و ویژگیهای اخلاقی و رفتاری آنهاست. میشود گفت که حتما صحبت خوب است و یا خلوت گزیدن. میگوید اگر که در عرفان گفته شده که باید چله نشینی کرد این نیست که همیشه و برای همه. یک مثالی میاورد و میگوید: خلوت از اغیار باید نی زیار پوستین بحر دی آمد نی بهار
یار یعنی مثل رفقائی مثل خودش اگر که تو دانشمندی با دانشمندان مثل خودت. اگر در جستجوی حقیقت هستی با جویندگان مثل خودت. اغیار یعنی غیر ها و بیگانگان. آنهائیکه بیگانه از حقیقت هستند. خلوت از اغیار و کسانیکه هیچ مبدأی را قبول ندارند باید کرد. اگر که گفته شد که پوستین چیز خوبی هست علامت این نیست که در بهار هم پوستین بپوشی دی اول زمستان است و اول شروع سرماست و وقت آن رسیده که حالا پوستین بپوشی. حالا تاثیر این مردم را روی این افراد حقیقت جو، میگوید اگر که تو بخواهی صحبت را انتخاب کنی, هرچه که در نزدیکی تو کسانی باشند که در سطح عالی تری از فهم باشند, بتو کمک بیشتری خواهند بود.
گر که تو سنگ خاره و مرمر بُدی چون به صاحب دل رسی گوهر بُدی
وقتیکه تو بصاحب دل میرسی او در تو اثر میکند و اگر سنگ خارا و یا مرمر هم باشی تو را بگوهر تبدیل میکند.
هرکه باشد هم نشین دوستان هست در گلخن میان دوستان
گلخن آن ذباله دونیست که زیر حمامهای قدیمی درست میشد. میگوید هر کس که باشد هم نشین دوستان خودش و واقعئی, حالا اگر در گلخن در همان ذباله دونی هم باشند مثل اینست که در باغ است. حالا اگر با دشمن نشیند بر عکسش هست:
هرکه با دشمن نشیند در زمن هست او در بوستان در گلخن
هرکس که با دشمن خودش هم نشینی کند در روزگار, حتی اگر در بوستان هم باشند او خودش را در گلخن احساس میکند. مولانا با این مثالهایش کاملا منظور خودش را به شنونده و یا خواننده تفویض میکند و در اینجا میگوید اگر میخواهی خلوت نشینی نکنی و میخواهی با مردم باشی و اهل صحبت گزینی هستی آنوقت باید بدانیکه چه کسانی را باید که انتخاب بکنی. و حالا به تفسیر ابیات می پردازیم:
شخصی را در نظر میگیرد که او مشغولِ چله نشینی و خلوت گزینی هست.
1445 آن یکی مـی دیـد خـواب انـدر چِــله در رهــی مــاده سـگی بُــد حــامــله
از اول باید خوانندگان توجه داشته باشند که سرتا پای این داستان سمبولیک است و مولانا این را وسیله قرار داده که یک حقایقی را برای من و شما بگوید. یک فردی در حالت خواب و روئیا خواب دید که در یک راهی میرفت و یک سگ ماده حامله ای را دید.
1446 نـا گـهـان آوازِ سـگ بـچگان شـنـیـد سـگ بـچـه انـدر شـکـم بُـد نـا پـدیـد
تعجب کرد که چرا من چنین خوابی دارم می بینم. بعد متوجه شد که کار از اینها بالاتر است نه تنها این سگ حامله هست بلکه صدای توله سگها هم از شکمش میآید و این برایش بیشتر تعجب آور بود. سگ بچه یعنی توله سگ. اندر شکم بُد نا پدید یعنی این توله ها هنوز متولد نشده بودند.
1447 بس عـجـب آمــد وَرا آن بــانــگـهــآ سَـگ بـچـه اندر شـکم چون زَد ندا؟
بانگها اینجا یعنی پارس کردن سگ. با خودش گفت که آخَر چگونه این توله ها در شکم مادرشان دارند پارس میکنند. سگان مواقع خاصی پارس میکنند و همیشه پارس نمیکنند این خیلی برای او تعجب آور بود.
1448 سـگ بـچه انـدر شـکـم نـالـه کـنان هـیـچ کس دیده ست این، اندر جـهـان
البته جواب منفیست چون تا حالا کسی ندیده که سگ بچه در شکم مادرش پارس بکند.
1449 چـون بجست از واقـعـه آمدبخویش حـیــرت او دَم بـدم مـی گشـت بـیـش
این رویائی که ممکن است در مدت چله نشینی برای یک حقیقت جو پیش بیاید, در عرفان باین میگویند واقعه چون اتفاق افتاده و چنین چیزی واقع گردیده. اینجا واقعه این رویاست چون بجست از واقعه و آمد بخویش یعنی بیدار شد و بخودش آمد. تعجبش و حیرتش لحظه به لحظه زیاد تر میشد.
1450 در چله کس نی کـه گردد عُـقده حلّ جـز کـه در درگــاهِ خـدا عـزّ و جَــلّ
در این حالت چله نشینی در خلوت هستی و کسی نباید آنجا باشد. این شخص با خودش میگوید اینجا کسی نیست که این گره را برای من باز کند. عقده در اینجا یعنی گره، معما، و این مشکل. من تنها هستم و فقط خداوند عز و جل هست. عز و جل یعنی ارجمند و شکوهمند.
1451 گـفـت یا رب زین شِکال وگفت وگو در چـله وا مـانــده ام از ذکـر تــو
شکال کوچک شده اشکال است. گفت و گو یعنی این سؤال و جوابی که با خودم دارم میکنم. هی دارم بخودم میگویم این چطور است که این توله سکها دنیا نیامده صدا میکردند. در چله نشینی از ذکر و یاد تو بازمانده ام و نمیتوانم به ذکر تو ادامه بدهم و حواثم پرت شده. این کلمه ذکر چیزی نیست که بزبان گفته شود. این ذکر عبارت است از توجه خاص و تمرکزبسیار دقیق روی مبدأ آفرینش است در حالیکه هیچ چیز دیگری در فکر و ذهن ذکر او نیست بجز آن توجه خاص. مردم خیال میکنند ذکر یعنی اینکه تسبیح را در دستت بگیری و 100 مرتبه یک کلمه یا حرفی را تکرار کنی. اگر یکصد هزار بار هم تکرار کنی فقط خودت را خسته کرده ای.
1452 پـرّ من بـگـشـای تـا پــرّان شــوم در حــدیـقـه ذکــر و سـیبـسـتـان شـوم
بال من بگشای تا پرّان شوم یعنی من از این سر گردانی بیرون بیایم. من مثل یک مرغ پرو بال بسته ای شدم. پر وبال من را باز کن و بگذار پرواز کنم و بروم بسوی حقیقت وببینم که چرا اینجور شده و در مصراع دوم حدیقه یعنی باغ. سیبستان باغیست که سیب زیاد دارد.حالا این آدم تشبیهی کرده و میگوید این توجه من بتو مثل اینست که من در باغ سیب هستم و دارم سیب حقیقت میخورم. من از این باغ حقیقت دارم لذت می برم ولی توجه من قطع شده و یک کاری بکن که پر و بال من گشوده شود و من دوباره بروم بطرف این باغ سیب، باغ حقیقت. این سیبی که میگوید سیب خوردنی نیست این سیب معرفت است.
1453 آمـدش آوازِ حـاتــف در زمــان کـان مــثـالی دان ز لافِ جــاهــلان
همه گفتگو برای این بود که باینجا برسیم. حاتف آن کسی هست که صدایش شنیده میشود ولی خودش دیده نمیشود. در زمان یعنی درهمان لحظه و فوری. کان یعنی که آن رویائی که تو دیدی که آن سگ حامله بود و توله هایش در شکمش صدا میکردند و تو در خواب دیدی این ها یک مثال است. مثالی از خودستائی و یاوه سرائی و ادعای باطل کردن جاهلان و نادانان است. لاف زدن یعنی خودستائی کردن، بیهوده گوئی کردن و ادعای باطل کردن است. پیامش اینست که کسانیکه خالی از حقیقت هستند دم از حقیقت میزنند و هیچ دانشی ندارند و خودشان را دانشمند نشان میدهند و در هر جمعی میخواهند مردم را متوجه خودشان کنند و یا مرید جمع کنند درست مثل اینست که توله سگانی در شکم مادرشان پارس بکنند. و بگوش یکی برسد.
1454 کـز حجاب و پـرده بـیـرون نامـده چـشم بـســته بـیـهُـده گــویــان شــده
حجاب و پرده کنایه از کسانیست که اسرار حقیقت را نمیدانند و بر روی اسرار حقیقت پرده ای که کشیده شده این حجاب را نمیتوانند بکنار بزنند و زیر آن حجاب و پرده آن حقیقت را ببینند ولی ادعا میکنند که دیده ایم و ادعای باطل میکنند. چشم بسته یعنی کور کورانه در حال یاوه سرائی. کلمه بیهوده گویان این کلمه جمع نیست و این الف و نون معنی در حال را میرساند و معنی این کلمه اینکه یعنی در حال بیهوده گفتن است. این افراد چشمشان بسته است و در حال بیهوده سرائی هستند.
1455 بـانگِ سَـگ اندر شِکـم باشد زیان نـه شـکار انـگـیـزو نـه شـب پـاسـبان
زیان در اینجا یعنی بی فایده و بمعنی ضرر نیست. توجه کنید که این زیان دو معنا دارد.یک وقتی ضرر را میرساند ویک وقتی که فایده نداشته باشد. اگر فایده هم نداشته باشد در کلام مولانا زیان است. در مصراع دوم شکار انگیز دو کلمه است. شب پاسبان هم دو کلمه است. سگها اگر با شیاد و یا شکارچی هستند، آن حیوانیکه میخواهند شکار کنند رفته توی سوراخش و بیرون نمیآید این سگها میروند و دم در سوراخش می نشینند و آنقدر پارس میکنند تا این شکار میترسد و از غار میاید بیرون و وقتی از سوراخ آمد بیرون آنوقت صیاد او را شکار میکند. این را میگویند سگ شکار انگیز. یکی دیگر کاری که سگ میکند اینست که شبها پاسبانی و حفاظت میکند. بنابر این باینکارش میگویند شب پاسبان. حالا این توله از شکم مادرش بیرون نیامده که اینگونه کارها را بکند.
1456 گـرگِ نـا دیــده کـه مـنـع او بــَود دزد نـا دیــده کــه دفــع او شـــود
اگر سگ گله باشد و ببیند که گرگ از دور دارد میاید, شروع میکند به پارس کردن. گرگ نا دیده که منع او بود یعنی که او را دفع بکند و دور بکند و یا باز دارد او را از آمدن سوی گله. دزد نا دیده که دفع او شود یعنی او را براند. او در شکم مادر است اینها را ندیده پس چرا دارد پارس میکند.
1457 از حریـصـی وز هوایِ سَـروری در نــظــر کُـنـد و بـه لافـیـدن جَـــری
گفتش که این آدمهای بی مایه پر مدعا هرچه بی مایه تر باشند ادعایشان بیشتر است. این آدمهای بی مایه پر ادعا اینها حریص هستند و حرص دارند.آنها حرص سروری را دارند. حرص این را دارند که یک عده مرید دور خودشان جمع کنند و آقا و سرور آنها بشوند. هوا یعنی شهوت. از حرص این سروری در نظر یعنی ادراک در فهم و شعور ضعیف هستند. لافیدن یعنی ادعا کردن باطل. جَری یعنی گستاخ. اینهائی که حریص هستند که سرور بشوند بر دیگری, اینها کسانی هستند که خیلی ضعیف اند و اصلا فهم و درکی ندارند ولی در ادعا و لافیدن بسیار گستاخ و جسورند. بی باکانه و گساخانه ادعای باطل میکنند
1458 از هـوای مشــتـری و گـــرم دار بـی بصـیـرت پــا نـهـاده در فـشــار
از هوای یعنی در آرزوی. مشتری یعنی مرید. گرم دار یعنی بازار گرمکن. مریدهائی که بیایند و بازارش را گرم کنند. بی بصیرت یعنی کوردلانه. بی بهره از بینش. فشار یعنی بیهوده گوئی.
1459 مـاه نـا دیـده نـشـانـهـا مـی دهــد روسـتـائی را بــدان کــژ مـــی نـهــد
برای یاد آوری, در ماه های قمری مردم برای اینکه شروع هر ماهی را تعین کنند که چه روزی هست. آنها به آسمان نگاه میکردند و وقتی باریک ترین هلال ماه را رؤیت میکردند میگفتند که از فردا ماه شروع میشود. ولی هرکسی نمیتوانست ادعا کند که هلال را دیده و می بایستی شخص معتبری می بود که دیدن هلال را تأید میکرد. یک عده ای بودند که خودشان را سرور همه میدانستند و بمردم میگویند که ماه را دیدیم در حالیکه او اصلا ماهی در آسمان ندیده بود . روستائی بطور کلی یعنی آدم ساده لوح. این مردم ساده لوح را کژ می نهد یعنی آنها را گمرا میکند و ماه نادیده را مدعی میشود که دیده ام.
1460 از برای مشتـری دروصــف ماه صـد نـشـان نـا دیـده گــویـد بـهـر جـــاه
مشتری همان کسانی هستند که دور و برش جمع شده اند و مریدان همان ساده لوحان. این
سرور دروغین برای این مریدان صحبت میکند که ماه را دیدم، اینگونه بود، چقدر نازک بود فلان بود و بهمان بود و صدتا نشانی میداد در حالیکه اصلا ماه را ندیده بود. از این صدتا نشانی که میداد یکی از آن هم درست نبود. ولی چرا این را میگوید؟ بهر جاه و بهر مقام و منصب و حرص در سروری و ریاست کردن.
1461 مشـتری کـو سـود دارد خود یکیست لیک ایشـان را در او رَیب و شکیست
میگوید این مشتری ها که دور وبر تو جمع میشوند اینها مریدان و به به گویانی هستند که دورِ تو جمع شده اند و هیچ گونه اعتبار و ارزشی ندارند. مشتری یکی بیشتر نیست. در مصراع دوم کلمه رَیب یعنی شک و تردید. ولی این یکی مشتری هم دچار شک و تردید است. او بر میگردد به مشتری. منظورش اینست که آن مشتری که یکی بیشتر نیست و فقط اوست که خریدار تو هست و بقیه خریدار تو نیستند. اگر تو از مقام خودت بیافتی از دور و برت دور میشوند و اینها مریدان قابل اعتمادی نیستند. آن یک مشتری مبدأ حقیقت است. او همان کسیست که اسمش را خداوند گذاشته ایم. تعجب ندارد، خداوند هم مشتریست. چکار میکند؟ آدم های حقیقت جو را میخرد. ولی این ناحقیقت جویان انگار در باره این تنها مشتری هم تردید دارند. بخودشان میگویند آیا خدا هست؟. آیا مبدأ آفرینشی هست یا نیست؟.
1462 از هــوای مشــتــریِّ بــی شــکــوه مشــتــری را بــاد دادنــد این گــروه
دوتا مشتری را در نظر بگیرید در دوتا مصراع، مشتری بی شکوه یعنی خریدار بی ارزش. از هوای یعنی از هوسِ، در آرزوی این خریدار بی ارزش, آن مشتری شکوه مندِ بارزش یعنی آن خداوند را از دست میدهد. حالا چرا مولانا میگوید مشتری؟
1463 مشــتـریِّ مـاســت اَلـلّـه اَشــتَــری از غـم هــر مشــتـری هـیـن بـرتـر آ
االله یعنی خدا و اَشتـری یعنی میخرد. کار مشتری خریدن است. میگوید خریدار واقعی ما خداوند است. از این مشتری های بی شکوه و بی ارزش بهوش باش و بر بیا. سطح فکر خودت را بالا تر ببر. مولانا از کجا میگوید که خداوند خریدار ماست و کی گفته که خداوند خریدار ماست؟ خود خداوند گفته که او خریدار ماست. کجا گفته؟ در کتابهای آسمانی گفته که من خریدار کسانی هستم که بدنبال حقیقت هستند. حالا خریدار باید در مقابل کالائی که میخرد یک چیزی هم بپردازد. خداوند در مقابل این خریدش چی بما می پردازد؟. واقع بینی، حقیقت، معرفت و معنویت. چیست که بالاتر از اینهاست. او همه اینها را میدهد و شما را میخرد و جلب خودش میکند. شما که یک چیزی میخرید حفظش هم میکنید. خداوند وقتی شما را میخرد شما را حفظتان هم میکند.
1464 مشـتـری جـو کـه جـویـان تـو اسـت عـالـمِ آغـاز و پــایــانِ تــو اســت
دنبال یک مشتری باش که آن مشتری خریدار تو باشد. آن خریداری که همه چیز تو را بداند و از سر تا پای تو باخبر باشد. از تولد تا مرگ تو باخبر باشد. آن مشتری که عالم آغاز و پایان تو است.
1465 هـیـن مَکَش هرمـشری را تو بدسـت عـشـق بازی با دو مـعـشـوقـه بَـد است
هین اینجا توجه دادن و آگاه باش است. آگاه و هوشیار باش و هرمشتری را نوازش مکن. دست کشیدن یعنی دست نوازش بر سر کسی کشیدن است. میگوید هر مشتری را نوازشش نکن و تملقش را نگو. یک مشتری بیشتر نیست و آن هم خداوند است. تو از یک طرف میخواهی عاشق مریدان خودت باشی که جمع کردی و از یک طرف دیگر میخواهی عاشق آن مشتری که خداوند است باشی؟ معشوق تو این مریدانند که دور خودت جمع کردی و خیال میکنی که اینها معشوق تو هستند؟ این نمیشود. عشق ورزی با دو معشوقه کار ناپسندیست. خداوند یک دل بیشتر بتو نداده و بیک معشوقه نباید دل ببازی. اگر عشق هست و دلباختگی هست، دلباختن واقعی به دلباختن به مبدأ حقیقت است و این چیزیست که عرفان میگوید. آن حقیقت را باید تو عاشقش بشوی. اگر عاشق حقیقت شدی، و او را معشوق خودت قرار دادی، تو نمیتوانی به معشوقان بی شکوهِ بی ارزشِ دروغین عشق ورزی کنی.
1466 زو نـیـابی سـود و مـایـه گــر خَــرَد نَـبـوَدَش خـود قـیـمتِ عــقـل و خِــرَد
خَرَد و خِرد دو کلمه جناس است که مولانا بکار برده. زو یعنی از او و او اشاره است به مشتری بی ارزش جهانی و مرید است. آنهائی که مگسانند گرد شیرینی و وقتیکه شیرینی تو تمام شد آنها همه پراکنده میشوند. اینها مشتریهای تو نیستند و اینها مگسانند. از این مشتریهای دروغین هیچ فایده ای نخواهی برد. سود اینجا سرمایه. تو سودی نمی بری، سرمایه هم نمی بری اگر که خواسته باشد که تو را بخرد. نحوه خریدنش اینکه میگوید: آفرین چقدر تو خوب میگوئی و چقدر درست میگوئی, اصلا تو خودت حقیقت هستی. او بدینوسیله تو را دارد میخرد. وقتیکه این مرید تو را خرید و تو رفتی بسوی او بدان که تو خرد و عقلت را از دست داده ای. تو باید بدانی وقتیکه این مرید با تملق گفتن تو را خرید او نمیتواند بهای این خرید خودش را بپردازد و یا عقل بتو بپردازد, چون چیزی ندارد که بتو بدهد جز تملق. تو در این معامله عقل و خردتو ازدست دادی و در مقابل تملق دروغین دریافت کردی. تو بدترین معامله زندگیت را کردی.
1467 نـیـست او را خـود بـهـایِ نـیـم نعـل تـو بـر او عَرضه کـنـی یـاقوت و لـعل
این نعل چهارپایان باربر چه ارزشی دارد که نصف آن ارزش داشته باشد. نیست او را، او همان مشتری متملق دروغین است. میگوید من خریدار تو هستم، تو آقای منی و هرچه تو بگوئی من همان کار را میکنم. دارد تو را میخرد. مولانا میگوید این باندازه نصف نعل هم ارزش ندارد ولی تو داری عقل و خرد خودت را برای او نثار میکنی یعنی عقل و خرد خودت را میدهی که این مشتری را بدست بیاوری. یاقوت و لعل کنایه از عقل و خرد است. یاقوت و لعل یک چیز مادیست ولی مولانا میخواهد با ارزش بودن را بگوید. اینجا نه یاقوتی در کار است و نه لعلی. خردی در کار است و عقلی. میخواهد بگوید همانگونه که یاقوت و لعل ارزشمند است خرد و عقل هم ارزشمند است. آیا عقل و خرد دوتاست؟ نه. خرد یک چیزی بیشتر از عقل است. عقل آن چیزیست که بیشتر جنبه مادی دارد مثل مغز تو و فکر میکند و آن عقل را بدست میاورد و بتو عرضه میکند ولی خرد آن چیزیست که مادی نیست و تو داری آن عقل و خرد را که مثل یاقوت و لعل و حتی خیلی ارزشمند تر از آن است را از دست میدهی. تو اگر یاقوت و لعلت را از دست بدهی ممکن است که دوباره بروی و بخری و یا اگر نتوانی بخری توری نمیشود و زندگیت را داری ادامه میدهی, اما اگر عقل و خردت را از دست بدهی چی؟ آنوقت دیگر اصلا زندگی نمیتوانی بکنی. آنوقت تبدیل میشوی به یک حیوان.
1469 حـرص کورت کرد و محرومت کند دیـو هـمـچـون خویش مَرحـومت کند
کورت کرد یعنی کور دلت کرد. محرومت کند یعنی از سعادت واقعی و حقیقت تو را محروم میکند. دیو بمعنی شیطان است. شیطان چیست؟ هر کسی هر چیزی که بتواند از راه حقیقت شما را بدر ببرد این را شیطان میگویند. هر آدمی میتواند شسطان باشد برای یک آدم دیگر. هر چیز پُر زرق و برقی میتواند شیطان باشد برای آدم. هر چیزی را که آدم را از راه حقیقت گمراه کند این شیطان است. در این جامعه ما دیو ها و شیطانها بیشتر از انسانها هستند. گرفتاری ما اینست که اینقدر باید مواظب بود که این شیطان ما را مثل خودش از حقیقت دور میکند. مرجوم یعنی رانده شده و لعنت شده. در آن افسانه مذهبی که در همه مذاهب هست، شیطان از درگاه خداوند رانده شد. بعلت اینکه فرمان خداوند را نمیبرد و بر آدم سجده نکرد و گفت من از آتش هستم و این از خاک است و من از او بر تر هستم رانده شد. شما وقتی شیطان را میگوئید ، میگوئید شیطان رجیم یعنی شیطان رانده شده. ما کار به آن افسانه نداریم ولی این دیوهائی که در این دنیای خاکی هستند؛ من و شما را از حقیقت رانده میکنند و از درگاه حقیقت میرانند و دور میکنند.
1470 مـشـتری را صـابران دریـافــتــنــد چـون سـوی هـر مشـتری نـشـتـافـتـنـد
گفتیم که مشتری یکی بیشتر نیست و آن خداوند است. آن مشتری را یافتن حوصله و صبر میخواهد. باید بروی و در ر اه طریقت و آن را پیدا کنی. راه طریقت راه کوتاهی نیست که تو را زود بمقصد برساند. صبر باید کرد. صبر کنید بدون اینکه شکایت کنید از مشکلی راه. در عرفان این صبر معنیی دارد. صبر کردن بدون کوچکترین اظهار شکایت. نه اینکه بدیگری شکایت بکنی. حتی شکایت در دلت بخودت هم نباید بکنی. آن کسیکه این صبر را دارد صابر هست و آن صابران هستند که آن مشتری شکوهمند واقعی را در می یابند و بقیه نه.
1471 آنـکه گــردانــیــد رو زان مـشـــری بـخــت و اقـبـال و بـقـا شـد زو بــری
اگر رو بگردانی از این خریدار و مشتری واقعی یعنی اگر از آن درگاه آفرینش رو بگردانی, با این رو گردانیت بخت و اقبالت از دستت میرود و جاودانگیت از بین میرود و مردم از تو بیزار میشوند. بخت و اقبال هم وقتی از تو بیزار شد، آنوقت از تو دوری میکند. این چیزیکه باینجا رسید از اول تذکر داده شد که وقتی مولانا شروع میکند بطور سمبولیک است. یک حالت رؤیا و سگ حامله در رؤیا و توله سگان در شکم آن سک پارس کردن. میخواهد بگوید که این توله سگان که پارس میکردند, آدمهای پُر مدعای بی مایه اند که دور و بر تو هستند. بعد به اینجا که رسید تا آخر راجع به اینها حرف میزند.