20.5 موقلد

تفسیر   :

مطلبی که در این قسمت مورد بحث قرار میدهیم و مولانا بسیار بآن توجه دارد باین موضوع کلمه تقلید است وکلمه مقلد. مقلد کسیست که از کس دیگر و یا از چیزی تقلید میکند. در لغت بمعنای پیروی کردن یا اینکه حرکات یا سخنان دیگران را بازگو کردن و دوباره نشان دادن است. اما تقلید در کلام مولانا بمعنی نوعی پیروی کور کورانه است. بمعنی دنباله روی عاری از دریافت حقیقت است با آن چیزیکه در نظر مردم هست فرق میکند. مولانا بهر عمل و یا هر علم میگوید که ظاهرش آراسته باشد. اما قلب و باطن و درون و در ظمیر ارتباط نداشته باشد یعنی درونش را رونق و صفائی نبخشد. ولی ظاهرش آراسته باشد. این تقلید است از نظر مولانا. مولانا میگوید مثل بدنِ زیبائیست که جان نداشته باشد در زمانیکه کسی دارد تقلید کور کورانه میکند. یا بگفته خودش در جائی دیگر میگوید این تقلید بر بسته است و نه بر رسته و فرق است میان این دو. بر بسته یعنی کسی دانشی را و یا حرفی را مربوط به خودش نباشه ولی بخودش بر ببندد و بگوید که مال من است. بر رسته از رستن و روئیدن است و یعنی این از درون خودش روئیده شده باشد. باید سعی کرد که در زندگی کارها بر رسته باشد و بر بسته نباشد و بسیار بین این دو فرق وجود دارد. وقتیکه بر بسته است سطحیست و هر چند هم که زیبا باشد. جمله ای دارد مولانا که میگوید بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر. هم چنین میگوید که این تقلید بزرگترین آفت و سدّ و حجاب برای رسیدن به حقیقت و عظیم ترین مانع است بین شما و حقیقتیکه بدنبالش هستید. آفت همه خوبیهاست. و میگوید این تقلید را بین دلت و حقیقت که مثل یک سدی هست، فرو ریز و بر طرف کن. اگر که کوهی هم باشد میتوانی آن را فرو ریزی و برطرفش کنی.

                   آنکه تقلید آفت هر نیکوئیست        کَه بود تقلید اگرکوهیست قوی

کَه کوچک شده کاه است و آن را در برابر کوه گذاشته. میگوید تقلید که میکنی کارت مثل کاه در برابر کوه است. کاهی بنظرت میرسد اگر چه کوه قوی باشد. ولی تو توانائی این را داری این کوه قوی را بقول خودش کم کم بتراشی تا فرو ریزد و از بین برود. میگوید آنهائی که دارند تقلید میکنند از شأن انسانیتشان کاسته شده و نقصان پیدا میکنند. آنها را تشبیه میکند به خرس و میمون و بوزینه که آنها هم تقلید از انسان میکنند بدون اینکه بفهمند چکار دارند میکنند. وقتیکه میخواهد بگوید که این تقلید یک پیروی کور کورانه است این مثال را میاورد. 

                   هرچه مردم میکند بوزینه هم        آن کند کز مرگ بیند دم بدم

مردم بمنظله انسان است و هرچه بوذینه می بیند آن را تقلید میکند. ولی هیچ نمی فهمد که چکار دارد میکند. این مفهوم عمل کور کورانه است. میگوید که عقلت را حتی از بین میبرد بفرض اینکه عقلت در مرحله والا و عالی باشد. وقتیکه تقلید میکنی کم کم نقصان و کاهش پیدا میکند.

                    گرچه عقلت رو ببالا میرود        مرغ تقلیدت به پستی میچرد

یعنی کم کم میاورت بطرف پائین. اگر که آن عقلت هم میخواهد اوج بگیرد بطرف بالا ولی تقلید تو را و عقلت را میاورد به پستی و بطرف پائین. این تقلیدی که میکنی ممکن است درست مثل عملی باشد که یکی دانسته دارد میکند و شما داری اینکار را نا دانسته میکنی ولی هیچ ارزش آن کار دانسته را ندارد. مُشک یک ماده بسیار خوشبوئی هست و اگر یک جسمی در کنار این مشک قرار بگیرد, آنهم خوشبو میشود ولی خوشبوئی او یک خوشبوئی ذاتی و اصلی نیست. این خوشبوئی بقول مولانا بر رسته نیست بلکه بر بسته است. و میگوید که این مشک آلوده است.

              مشک آلوده است الا مُشک نیست        بوی مشک استش ولی جزپُشک نیست

پوشک همان پشگل و مدفوع چهار پایان است. میگوید که اگر در کنار مُشک قرار بگیرد بوی مُشک را میگیرد، ولی در واقع مُشک نیست و پشک است. یعنی ارزشش اینقدر کم است. میگوید که اگر باورمند باشی و بحقیقتی باور داشته باشی، حتی آن باورمندی تو را هم از بین میبرد. زیرا عادت میکنی به تقلید و باور منیت را هم از بین می برد.

                     بلکه تقلید است آن ایمان او        روی ایمان را ندیده جان او

کسیکه دارد تقلید میکند، ایمانش فقط این تقلیدش است و باور مندی نیست. اگر کسی بگوید که من ایمان دارم و داشته باشد تقلید بکند از باور مندان اصلا این تقلید او حساب نمیشود و مولانا میگوید جان او اصلا نشانی و اثری از ایمان و باور مندی هم ندارد. مولانا میبیند که اشخاصی دم از باورمندی میزنند و میگویند ما هم باور مندیم و ما هم به حقیقتی ایمان داریم. چون باورمندان میگویند او هم دارد همی را میگوید در حالیکه جان او از زبان او خبر ندارد. چه بسیار از افراد، خانواده ها،جامعه ها و اجتماعات که در اثر تقلید از بین رفته اند و پاشیده شده اند و نابود شدند بدون اینکه بدانند چرا از بین رفته اند, فقط برای آن تقلید است. تقلید نه تنها فرد را گمراه میکند بلکه جامعه را هم گمراه میکند. وقتی یک فرد را در نظر میگیرید، چون میداند که یک کس دیگر حرکتی میکند و یا عملی میکند، حرفی میزند، کاری دارد که نیک است او همیشه میخواهد همان کار را بکند و شایستگیش را نداشته باشد و یا لیاقتش را نداشته باشد, معلوم است که آبروی خودش را در این میان از بین میبرد. کبک خیلی خَرامان راه میرود, اگر کلاغ خواسته باشد مثل کبک راه برود, پاهایش بهم گیر کرده و میافتد. کلاغ باید مثل کلاغ راه برود و ساختمان بدنش برای خرامان راه رفتن نیست. حالا اگر دلش میخواهد مثل کبک راه برود باید اول آن لیاقت را و آن ساختار را پیدا بکند و بعد اینکار را بکند. اجتماهات هم همین طور است. میدانیم یک اجتماعی پیش رفته است و مردمان در آن کشور پیش رفته تر از جاهای دیگر هستند. میخواهیم ما آنجا باشیم ولی باید فکر بکنیم که چرا آنها پیش رفته ترند. شایستگی و پیشرفت را چگونه بدست آورده اند. اصلا این شایستگی و لیاقت چیست که آنها دارند که سبب پیشرفتشان شده. حالا اگر خواسته باشیم بدون آن شایسگی آن پیشرفت را بکنیم، فقط داریم تقلید میکنیم. نتیجه اش اینشت که توخالی میشویم، فرو میریزیم و آنوقت یک اجتماع محکم و هم بسته نیستیم. این است که میگویند این تقلید اجتماعات را هم بهم میریزد. خیلی از اشخاص نشسته اند و دارند در باره موضوعی صحبت میکند. میگوید منهم دیگر آمریکائی شدم یعنی نمیخواهم مثل ایرانیها رفتار کنم. حالا آیا میداند که فرهنگش اصلا چی هست که تو میخواهی فرهنگ او را بگیری و فرهنگ غنی و ریشه دار خودت را از دست بدهی، همی گونه فقط تقلیدش را میخواهی بکنی؟ تو با این تقلید امریکائی نمیشوی و بایستیکه ریشه را از بن و بیخ درست بکنی. این یک مقدمه ای بود که در باره مقلد بنظر خوانندگان رسید و حالا باشعار میپردازیم:

1273    گـوش وَر یـک بـار خـنـدد کـَردو بـار        چـون کـه لاغ امِـلی کـنـد یاری به یار

گوش ور یعنی کسیکه گوش شنوا دارد و در برابر کَر آمده. لاغ یعنی شوخی. املی کند یعنی بازگوکند یعنی املا کند. یعنی بگوید برای دیگری. میگوید کسی باکسی را در نظر بگیرید که دارند با هم صحبت میکنند. اولی به دومی یک جوک میگوید. دومی هم اگر بشنود میفهمد و میخندد. ولی آن کر که نمیفهمد جوک چه بود ولی کر هم وقتی دید که نفر دوم خندید او هم میخندد و این فقط یک تقلید است. گوشور یک بار خندد کَر دو بار. حالا چرا کر دو بار میخندد؟

1274    بـار اول  از  رَهِ  تـــقـــلـیــد و سَــوم        کـه هـمی بـیـنـنـد کـه مـی خـنـد نـد قوم

یک عده ای در مجلس نشسته اند و او هم میخندد از ره تقلید و سَوم. این کلمه سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی. نمیخواهد که دیگران فکر کنند که او کر است. می بیند همه دارند میخندند و او هم بخودش میگوید که منهم باید بخندم برای حفظ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند. این دفعه اولش هست. او این خنده را بر خودش تکلیف میداند. الزامی و زروری میداند. این سَوم است.

1275    کـر بخـنـدد هـمـچـو ایـشـان آن زمـان        بــی خـبـر از حـــالـــت خـنـدنـدگـــان

آدمی که کر هست وقتی همه میخندند او هم بتقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خنندگان چرا دارند میخندند.

1276    بـاز وا پرسـد کـه  خـنـده بــر چه بـود        پس دوم کــرّت بـخـنـدد چــون شــنود

کـرّت بمعنی بار، مثل یک بار دوبار. بعداز خنده همگان یواشکی از بغل دستش می پرسد که این خنده برای چی بود. او هم بلند در گوشش میگوید که این خنده برای جوکی بود که گفته شدبا این شرح و تفصیل. آنوقت این کر هم شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعه دومش. دفعه اول فقط تقلید بود و دفعه دومش که جوک را فهمید دفعه دومش بود. اما بین این خنده اول و خنده دوم خیلی اختلاف است. بطور کلی مولانا میکوید بجای اینکه مقلد باشیم باید محقق باشیم. یعنی یک چیزی را تحقیق بکنیم. در بیت فوق آن گوش ور را محقق بحساب میاورد و آن کر را مقلد محسوب میکند و بین این دوتا خیلی تفواوت وجود دارد.

1277    پس مُــقــلـد نــیـز مـانـنـد کـــر اســت        انـدر آن شـادی که او را در سـر است

همین که نمیفهمد که چی گفته شد و دارد میخندد, مقلد هم همین گونه هست. منظورش اینست که آن رهروانیکه بدنبال حقیقت هستند و جویندگان حقیقت هستند اگر که مقلد باشند, اینها در واقع کر هستند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید. اینها کرهای معنویند و اینها انعکاس و باز تابی از شادی در دلشان هست و این باز تاب  در اثر شاد بودن دیگران است و خود شادی نیست. باید کاری کرد که این شادی هم بَر رُسته باشد.

1279    چون سـبـد در آب و نـوری بـر زُجاج        گر ز خـــود  دانـنـد آن بــاشـد خِــداج

زجاج بمعنای شیشه است و خداج بمعنی گمراهی، نارسائی،گمراهی است. میگوید بعنوان مثال یک سبدی را بگذارید توی آب. سبد پر از آب میشود. آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه. اگر سبد را از آب بیرون بیاورید می بینید هیچ آبی در آن نیست. آدم مقلد هم همین طور است. نور خورشید تابیده میشود به شیشه و شیشه هم آن نور را منعکس میکند. آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه. اگر که خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود ودیگر نوری ندارد. اگر که این شیشه بگوید که این نور از خود منست و اگر آن سبد بگوید که این آب از خود منست, اینها خودشان را مسخره کرده اند. این گفتار بقول مولانا از نقصان و نا رسائی و خداج است.

1280    چـون جـدا گـردد زجــو دانــد عــنــود        کـاندر او آن آب خـوش از جـوی بـود

عنود یعنی گمراه و لجوج. مثل سبد که لجاجت میکند که این آب مال من است و بهیچ وجه هم دست بردار نیست. وقتیکه سبد از آب بیرون میاید آنوقت درمیابد که آن آب ذلال پاک قشنگی که در او بود از جوی بود و نه از خودش. باید جوی بود و آب ذلال داشت و نه سبدی که در آن آب رفته است. باید منبع نور بود و نور بدهد و نه شیشه که خودش هیچ نوری ندارد.

1281    آبــگــیـــنــه هــم بـــدانــد از غـــروب        کــان لُمـع  بـود ار مــه تـابان ِخــوب

آبگینه هم یعنی شیشه و زجاج که در بالا داشتیم عربی آبگینه است. لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده. میگوید شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خود او نبده و متعلق به آن ماه تابان و خوب و یا خورشید بوده.

1282    چـونکـه چـشـمـش را گـشـایـدامـر قُـم        پـس بـخــنــدد چــون  سـحــر بـار دوم

امر قُم، امر یعنی فرمان و قُم یعنی بپا خیز و یا برخیز. وقتیکه بچشم دلش گفته شود و یا امر شود که از خواب غفلت برخیز و آن چشم دلش باز میشود پس میخندد و میگوید که من خیال میکردم اینها از خود من بود؟ می بیند که نه حالا چشم دلش باز شده و از غفلت بیدار شده و می بیند که این نور و آب مال خودش نبود. ما دوتا صبح داریم یک صبح کاذب داریم و یک صبح صادق داریم. صبح کاذب صبحی هست که روز نیامده و هوا روشن میشود و خیال میکنید که روز شده ولی دوباره تاریک میشود وپس از یکی دو دقیقه هوا روشن میشود و آن را میگوئیم صبح صادق. اول وقتی میخندید مثل صبح کاذب بود. حالا که چشم دلش باز شده و حقیقت را فهمیده آن وقت در سحر مثل صبح صادق می خندد. این فهم تازه اش را به سحر و صبح صادق تشبیه کرده است.

1283    خـنـده اش آید هم بر آن خـنـده خودش        کــه در آن تــقـلــیــد بــر مــی آمــدش

خنده اش آید، منظور خنده دومیست، خنده در مرتبه تحقیق. بر آن خنده خودش که منظور خنده اولیست. مصراع اول میگوید که حالا بر خنده تقلیدیش که در اثر تقلیدش بود،  میخندد. میگوید من چقدر مسخره بودم وقتی آن خنده (اولی) را میکردم. آن خنده من نفهمیده و مقلدانه بود. بطور خلاصه خنده دومی بر خنده اولی میخندد.

1284    گـویــد از چــنــدیــن رَهِ  دوُر و دراز        کین حـقـیـقـت بود و این اسرار و راز

1285    من در آن وادی چـگـونـه خـود زدور        شـادئـی مـیـکــردم از عَـمـیـا و شــور

این دو بیت را هم با هم تفسیر میکنیم. حالا که چشم دلش باز شده بخودش میگوید: از اینقدر راه دور و چندین راه دور و دراز, این حقیقت و این اسرار و راز بود، من در آن بیابان و وادی تقلید چگونه من از دور شادیی میکردم از عَمیا . عمیا یعنی کور دلی. من خیال میکردم که این حقیقت را از راه دور می بینم  ولی چشم دلم نمیدید زیرا  از عمیا کوردل بودم. ولی شاد و پر شور بودم و میخندیدم و هیچ این کار من ارزشی نداشت

1286    مـن چه می بسـتـم خیال و آن چه بود        درک سُـسـتم سُـسـت نقـشـی می نـمـود

من چه می بستم یعنی من چه فکر میکردم و چه خیالاتی من داشتم، آن چه بود. من چه خیال میکردم و حقیقت چه بود. خیال بستن یعنی تصور کردن، نقش حقیقت را در ذهنشان دیدن و نه خود حقیقت. پندار و گُمان کردن، تصور و خیال اینها هیچ کدام که حقیقت نیست. ما انسانها خیلی در زندگی خیال می بندیم. خیال در سر می پرورانیم. اصلا خیال در سر می پزیم و هرچه که باشد خیال است و بدون حقیقت. میگوید حالا که فهمیدم ببین من چه تصوری داشتم از حقیقت و واقعا حقیقت چی هست. چقدر بین حقیقت و آن چیزیکه ما خیال میکنیم و می پنداریم فاصله زیادیست. متاسفم که اینطور بود. در مصراع دوم ، درک سُستم یعنی ادراک ضعیفم و فهم ضعیفم. سست نقشی می نمود. فهم ضعیف من یک تصویر ناقصی بمن نشان میداد. حالا افسوس میخورد بآن.

1287    طِفلِ ره را فـکرت مـردان کـجــاست        کـو خـیـال او و کـو تـحـقـیـقِ راســت

اینجا وقتی میگوید مردان اصلا جنسیت مطرح نیست و منظورش از مردان، انسانهای کامل است. طفلِ ره یعنی یک طفلی که تازه راه افتاده و دارد راه میرود. فکرت یعنی اندیشه.این طفل ره فکرتش کجا و فکرت انسانهای بحقیقت رسیده کجا, زمین تا آسمان با هم فرق دارد. کوخیال او  و کو تحقیقِ راست, میگوید آن طفلِ تازه راه افتاده نمیتواند بهیچ عنوان تصوری بکند ولی چه میشود کرد. خیلی از ما ها هستیم که آن طفل نوزاد هستیم و خیال میکنیم که بحقیقت رسیده ایم و خودمان را بقول مولانا بر باد میدهیم.

                    مر مرا تقلید شان بر باد داد       ای دو صد لعنت بر این تقلید باد

وقتیکه بیدار شده از خواب غفلت و چشم دلش باز شده، حقیقت را دارد می بیند با خودش با حسرت زیاد میگوید که اصلا من چه فکرهائی میکردم و حقیقت چه بود. وقتی که میگوید امر شد بچشم دلش که از خواب غفلت بیدار شو:

              باز از آن خوابش به بیداری کشند       که کند بر حالت خود ریشخند

بلند شو و بیدارشو, یادت هست که چه حالتی داشتی؟ این حالت خودت را مسخره کن.

          چه غم بود آنکه من میخوردم بخواب       چون فراموشم شـد احوال صواب

صواب یعنی درست و صحیح. من خواب میدیدم که چه اتفاق بدی برایم پیش آمده و من چه غصه ای میخوردم!  از شدت آن غصه از آن خواب بیدار شدم. عجب کاری بود اینکه خواب بود. من چرا اینقدر نا راحت شدم؟ اینکه غمی نبود. چطور من درست نفهمیدم که چی هستش. این خواب خوابی نیست که کسی بخوابد ودر شب خوابی ببیند. این خواب غفلت است. وقتیکه در خواب غفلت هست چه غمها که میخورد. این غمها چه دیپرشن هائی که درست میکند و چه استرسهائی که درست میکند. چه جمعیتی را در مطب روان پزشکان انبوه و جمع میکند و چه داروهائی مصرف میکند موقت بعد اثرات جنبی آنها او را اذیت میکند. باید اصل مشکل را از بین برد و باید که از آن خواب غفلت بیدار شد. از خواب غفلت بیدار شوی غم نمیخوری که چرا آن زیباتر از منه و چرا همسایه من خانه اش ده تا اطاق خواب دارد و خانه من فقط سه تا اطاق خواب دارد و هزارها چرا مثل آن. تو وقتی بیدارشدی استقلال معنوی بی نیازی پیدا میکنی و آنوقت میخندی بآن غم خوردنهای خودت.

                  چون ندانستم که آن غم واعتلال        فعل خوابست و فریبست و خیال

اعتلال یعنی رنج و بیماری از علت میاید. این چه بیمارئی بود که من داشتم، چطور من ندانستم و نفهمیدم آن غم و بیماریم را.همه اینها کار خواب غفلت و خیال است.

1288    فـکـر طـفلان دایـه بـاشد یـا کـه شـیـر       یـا مَـویـزو جـوز, یـا گــریه و نــفــیـر

طفلان در اینجا مقلدانند و تقلید میکنند. خیال میکنید که این طفلان چه فکر میکنند. طفلان بفکر دایه هستند, دایه کجاست که بیاید و بمن شیر بدهد. یعنی شیردون کجاست، شیر کجاست. مویز یعنی کشمش. مویز کجاست, جوز کجاست جوز یعنی گردو. اگر هیچکدام از اینها بدست نیامد آنوقت گریه میکند و نفیر میزند و ناله و زاری میکند. این کارِ طفلان است. مقلد هم یک همچون طفلی هست. آن طفلی که دارد این کار را میکند کارهایش سطح پائین است ولی تقصیر هم ندارد چون کار دیگری از دستش بر نمی آید. آیا شما هم میخواهید در همین سطح باشید؟ وقتی دارید حسرت مال دیگران را میخورید این همان کشمش و گردوست، این خواسته شما مثل همان خواسته دایه و شیر طفلان است

1289    آن مُـقـلِـد هسـت چـون طـفـلِ عـلـیـِل        گـر چـه دارد بـحـثِ بـاریـک و دلـیـل

علیل یعنی بیمار. بحث باریک یعنی بحث بسیار دقیق با آوردن دلیل و برهان. هر شخصی نفهمیده و ندانسته بطور سطحی یک چیزی را گرفته و حالا میاید با شما شروع میکند به بحث کردن و بهیجان میاید و رگهای گردنش قوی میشود, فریاد میکشد و همه را تحتالشعاع قرار میدهد و میگوید من میگویم اینطور است و آنطور ولی از اول هیچ چیز نفهمیده. او مثل یک طفل بیمار است و حرفهایش هیچ ارزشی ندارد.

1290    آن تـعــمــق در دلـیــل و در شــکـال        از بـصـیـرت مــی کـنـد او را گـسـیـل

تعمق از عمق است یعنی فرو رفتن، اینجا فرو رفتن به بازیهای لفظی، مشغول شدن و فرو رفتن در دنیای کلمات و الفاظِ بدون فهم که در عرفان اصلا مردود است. کلمه شکال را ما شکیل میخوانیم که با گسیل جور در بیاید. شکال هم بمعنی اشکال است و کوچک شده اشکال است. از بصیرت یعنی با آگاهی بینش و روشن بینی و با چشم دل دیدن. میکند آن را گسیل. گسیل داشتن یعنی روانه کردن، فرستادن، دور کردن. فرو رفتن در دنیای بازیهای کلمات لفظی و زبان آوری، کلمات را پشت سرهم قافیه هارا ردیف و جور کردن و به شنونده فرصت فکر کردن ندادن و مجذوب آهنگ این کلمات شدن که پشت سر هم میاوری و در این دنیا فرو رفته ای بخیال خودت داری اشکالها را رفع میکنی ولی همه اینکارها را که میکنی سطحیست. بینش و بصیرت و چشم دلت هست که باید حقیقت را ببیند.این کلمات تو را گسیل و دور میکند. سعی نکنید که کلام آوری بکنید و سعی کنید که حقیقت گوئی یاد بگیرید حتی اگر با لکنت زبان هم که شده.

1291    مـایـه ای کـو سُرمـۀ سِـرّ وی اسـت        بُـرد و در اشــکــال گـفـتـن کـار بـسـت

مایه یعنی سرمایه. کو یعنی که او. سُرمه توی چشم میریختند. سرمه چشم باطن و سُرمه چشم دل. سُرمه چشم وی است یعنی سُرمه چشم باطن اوست. در مصراع دوم میگوید برد یعنی از میان برد و باشکال گرفتن بکار بست. یک عده اشخاص هستند که فقط بلد هستند که اشکال بگیرند. فقط اشکال بگیرند و بعد خودشان دلیل بیاورند که آنها حرفهائی که میزنند درست است. میگوید آن سُرمه ایکه باید بریزند بچشم دلشان و چشم دلشان بینا بشود و حقیقت را که کور کرده اند بچشم دلشان بر گردانند. آنها نیروی سُرمه را گرفته اند و در اِشکال گرفتن بکار می برند و تمام قوایشان را صرف اشکال گرفتن ازغیر از خودشان کرده اند. هرکس که اشکال بیشتر میگیرد بدانید که فکرش سطحی تر است. یک دلیل اشکال گرفتنش اینکه میخواهد سطحی بودن خودش را بپوشاند.

1311    شـب گریزد چـون که نور آید زدور        پس چـه دانـد ظـلـمتِ  شب حـالِ نــور

شب ذلمانی و تاریک است. روز میشود و نور میاید. نور که میاید شب فرار میکند. این ظلمت و تاریکی شب چه میداند که خصوصیات این نور چیست. او از نور فرار میکند و اصلا نمیداند که نور یعنی چی. آن کسیکه دارد تقلید میکند حقیقت را نمیتواند درک بکند.

1312    پــشّــه بـگــریــزد ز بــادِ بـــا دَهـــا        پس چــه  دانـــد  پشــه  ذوقِ بــاد هـــا

بادِ بادَها یعنی دلیر و شجاع. پشه از باد بدش میاید برای اینکه باد او را میبرد. فکر کند که باد دارد میاید فوری فرار میکند و میرود بجای دیگری. پشه که همه اش از باد فرار میکند چه میداند که دلیری و قدرت باد چیست؟. او فرار کرده و بعد باد آمده. او رفته مثل ظلمت که از نور فرار کرد. پشه چون نماند و هیچوقت برایند این بادها را درک نکرد هیچ وقت حقیقت باد ها را در نیافت.

1313    چـون قـدیـم آیـد حَـدَث گـردد عَـبـث        پس کــجــا  دانــد  قــدیــمی  را حَــدَث

قدیم یعنی آن چیزیکه همیشه بوده و حَدَث درست نقطه مقابلش هست یعنی چیزیکه نبوده و بوجود آمده و احداث شده. عَبث یعنی بیهوده. وقتیکه هستی مطلق و عددی و همیشگی و آن مبدأ آفرینش که حقیقت از آنجاست, این حقیقت هستی که میآید، این چیزهای ظاهری که احداث شده اینها همه از بین میرود و بیهوده میشود. بعضی هستی ها هست که دائمیست .  شما یک مبدأ آفرینشی میشناسید که حقیقت از آنجاست. از کی بوده؟ همیشه بوده. آیا بوجود آمده نه. همیشه این مبدأآفرینش و هستی بوده و قدیم است. اما بعضی هستیها هست که احداث شده و موقتیست. شما ساختمان ساخته اید و احداث کرده اید. پس از گذشت زمان ویرانه و خراب و کهنه  میشود. این ساختمان حَدَس است و موقت و قدیم نیست. هستی اصلی آنست که یک چیز از قدیم باشد نه این هستی که ما انسانها خیال میکنیم که همه آنها از بین رفتنیست. هستی ما یک هستی حَدَث است و موقتی. دائمی که نیست. مبدأآفرینش هستیش دائمی و قدیم است. ما در برابر او هیچ هستیم. مولانا در جائی دیگر میگوید پشه ای را در یک باغی در نظر بگیرید. این پشه کی در این باغ متولد شده؟ و کی هم از بین میرود. این پشه ها چند ماه بیشتر زندگی نمیکنند.

         در بهاران زاد و مرگش در دی است        پشه کی داند که این باغ از کی است

این پشه در بهاران زائیده شده و از تخم بیرون آمده و در دی ماه که سرما شده از بین رفته. او چه میدانه اصلا این قدرت را ندارد. او همه عمرش بیش از دو ماه نیست. این حَدَس است. یک تازه بوجود آمده و تازه پدید آمده کی میفهمد که پدید آمدن چی هست و کی بوده و کجا بوده. این نو پدید آمده است. آن کسیکه همیشه پدید آمده بوده و آشکار بوده را هیچ وقت نمیتواند درکش بکند. برای اینکه شما نمیتوانید مبدأ آفرینش را تعریف کنید؟ نمیتوانید. شما نو پدید آمده اید.     

1314    بـر حَـدَس چون زد قِـدَم دَنگـش کند        چون کـه کـردش نـیـسـت هـمرنگش کند

حَدَس نو پدید آمده است. قِدَم دایم بوده است. دنگش کند یعنی گیجش کند، مات و مبهوتش کند. چون که کردش نیست یعنی وقتیکه او را فانی کرد, همرنگ خودش کند. وقتیکه آن مبدأ قدیمی اصلی تسلط پیدا کند و بتابد و خودش را نشان بدهد بر نو پدید آمده و یا بر حَدَس او را دیگر فانی و نیستش میکند. هفت شهر عشق یک مرحله بآخر حیرت است. او را متحیرش میکند و مرحله آخرش فناست. اگر بآن مرحله برسد که به حیرت و فنا برسد یعنی آن قدیم و یا اذلی و همیشگی بتابد و بزند بر نو پدید آمده ای مثل ما انسانها و آنها را بمرحله ای برساند که ما در آن فانی و نیست بشویم, این درست شدن خیلی ارزش دارد. ما هم رنگ آن مبدأ میشویم. آن مبدأ این کار را میکند. این صفات الهی جانشین صفات حیوانی میشود. اینقدر این مقام عالی هست. آن مبدأ این صفات را باشخاصی میدهد که منیتشان را بکلی از دست داده اند

1315    گـر بخواهـی تـو بـیـائی صد نظـیر        لــیـک  مـن پــروا  نــدارم  ای فــقــیــر

اگر تو چیزهای دیگری هم بخواهی, من دیگر چیزی نخواهم گفت. لیک من پروا ندارم ای فقیر. من دیگر حوصله اینهائی که تو میخواهی ندارم که برایت بگویم. همین قدر که برایت گفتم بش است.

Loading