تفسیر :
بحث این قسمت از دفتر پنجم، همانطور که از تیتر فوق میگوید, اصل آصلِ عشق است و طبیعتا سخن از عشق است . یکی از نکاتیکه در سراسر مثنوی بچشم میخورد و براستی بایدگفت که ابتدای مثنوی را با انتهای مثنوی بهم پیوند میدهد يا مثل یک شیرازه ای که صفحات یک کتاب را بهم بدوزد این عشق همه را بهم پیوند میدهد. همچنان در دیوان کبیر مولانا جوشش عشق است یعنی از اول دیوان کبیر تا انتهای دیوان کبیر چشمه عشق است. پس این یکی از مسائل زیر بنائی و بنیادی عرفان هست و کلًیت در تصوف دارد و به حدی این مسئله عشق و عرفان در هم آمیخته شده که بدون عشق اصلا عرفان و تصوف اصلا مفهوم و معنائی پیدا نمیکند. یا اینکه بدون عشق مبانی اصلی عرفان و تصوف قابل فهم و درک نیست. حالا این عشق چی هست با اینهمه اهمیتی که ذکرشد, در لغت اگر که مراجعه کنید بمعنی افراط در دوست داشتن است آن نهایت محبت و علاقه مندیست. اما هیچ کدام از اینها تعریفی نیست که در عرفان گویا و رسا باشد. برای اینکه این عشق وضع خاصی دارد که در الفاظ نمیگنجد و کلمان نمیتواند آن را بیان کند. اینست که ما معنی این عشق را در چیزهای نوشته شده مثل کتاب و مثل کتابهای لغت معنا نمیتوانیم پیدا کنیم. و یکی از عرفای خیلی معروف باسم میر حسینِ هروی گفته است که عشق در چرخِ حقیقت اختر است
یعنی این عشق ستاره آسمان حقیقت است. آن حقیقتی که همیشه ما از آن صحبت کرده ایم. این ستاره آسمان حقیقت و عشق است. گفتیم که کلمه محبت و دوستی برایش رسا نیست. هروی میگوید که یک قدم از محبت بالاتر است یعنی ورای اینهاست که بشود بالفاظ و بیان بیرون بیاید. اینست که با کلمات و الفاظ اصلا قابل تعریف و بیان نیست. عشق تعریف کردنی و بیان کردنی نیست. عشق اکتسابی و آموختنی نیست که بشود یکی بیاموزد و بعد بدیگران بیاموزاند و بدیگران تعریف کند. بکلی عشق از این مقوله خارج است و معلم عرفان است. ابن محیالدین ابن عربی واقعا ستون عرفان است میگوید هر کس که بخواهد عشق را تعریف بکند یا در مورد تعریف عشق چیزی بنویسد بدانید که وی از عشق هیچ چیز نمیداند برای اینکه اصلا نمیشود اینکار را کرد و برای همین علت هست که به بیان گیر نمیآید مولانا میگوید: یکی پرسید که عاشقی چیست, گفتم چو ما شوی بدانی. باید عاشق شد تا درک کرد که عشق چیست. مولانا در باره عشق در دفتر اول ابیات خیلی گویا و مفصلی دارد و بیشتر خوانندگان با آن آشنا هستند ولی از نظر اهمیت تکرار آن بنظر لازم میاید.
هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون بعشق آیم خجل گردم از آن
اول تعریف عشق را میکند ولی آن حالت عشق بمن دست داد خجالت کشیدم.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتراست
چون قلم انـدر نوشتن میشـتـافـت چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
پس چه کسی شرح عشق را بگوید؟ خود عشق. بمفهوم مصراع دوم توجه کنید میگوید شرح عشق را یاید از خود عشق بپرسید. در دفتر پنجم راجع بهمین موضوع شعری دارد:
گر نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریائیست قعرش نا پدید
اگر شما میتوانید قطره هائی که آمده و دریائی را درست کرده بشمارید که ببینید چند تاست عشق را هم میتوانید تعریف کنید
قطره های بحر را نتوان شمرد هفت دریا پیش آن بحر است خورد
سابق براین عقیده داشتند که در کره زمین هفت دریا وجود دارد. میگوید اگر هفت دریا را روی هم جمع بکنید در برابر کلمه عشق یک چیز کوچک و حقیریست. حالا برای اینکه مثل همیشه در نظر خوانندگان و یا شنودگان مجسم کند آن چیزهائی که میخواهد بیان بکند مثالهائی میاورد که خود مثالها تعلیم دهنده هست. در داستان لیلی و مجنون که مجنون از عشق لیلا دیوانه شده بود وسر به بیابان گذاشته بود, تصمیم گرفت که نزد حجامت گر برود و با حجامت خون از بدنش گرفته بشود, در قدیم تصور میکردند که در اثر حجامت خونشان تازه میشود و از خیلی از بیماریها رهائی پیدا میکنند. این را میگفتند حجامت کردن و شخصیکه این حرفه را داشت عنوانش حجامتگر بود. این کلمه اسم دیگری هم داشت. باین میگفتند فصد کردن این حجامتگر و آن کسیکه این خون را میگرفت اسمش فصّاد بود. این حجامتگر یک نیشتر خیلی ظریفی داشت که در پشت آن کسیکه میخواست حجامت بکند بین دو کتفش چندتا خراش کوچک میداد و با لوله های کوچکی که داشت خون بیرون آمده را میمکید. مجنون تصمیم گرفت که نزد حجامت گر برود.بمحض اینکه این حجاب نیشتر را بیرون آورد که کارش را شروع بکند, مجنون از ترس بر خود لرزید و این حجامتگر تعجب کرد و گفت که ای مجنون تو که از عشق لیلی سر به بیابانها گذاشتی و با شیر و گرگ و پلنگ و سایر درندگان داری زندگی میکنی چگونه از این نیش ظریف تیغ من می ترسی؟ گفت نه اشتباه نکن، من نمیترسم ومن در این باره از کوه سنگین هم محکم تر هستم. سنگین یعنی که این کوه همه اش از سنگ درست شده. ولی موضوع اینست که لیلی تمام وجود من را پر کرده و من میترسم که این نیش تیغ تو بر لیلی بخورد و من از آن میترسم. حالا چرا مجنون این را میگوید. برای اینکه مولانا تعریفی را که از افلاطون از عشق شنیده بود کاملش بکند, به اینگونه می گوید که افلاطون گفت که عشق حد فاصل بین خالق و مخلوق را پر میکند یعنی خالق و مخلوق را بهم ارتباط میدهد یعنی ما آفریده شده ها را با آن مبدأ آفرینش در ارتباط میگذارد. این سخن افلاطون است. مولانا گفت که درست است که عشق این فاصله را پر میکند، اما عشق وقتی راستین هست که عشق و عاشق و معشوق هر سه یکی بشوند. یعنی یک چیزی از چیزیکه افلاطون گفت بالاتر یعنی اینکه عاشق در معشوق خودش محو و نیست بشود آنوقت عشق یک عشق اصلی هست. اینست که مجنون میگوید لیلا وجود من را پُر کرده. یعنی من و لیلا یکی هستیم. پس تو وقتی تیغ را بر من میزنی من خودم نمیترسم ولی میترسم تیغ تو به لیلا بخورد و بیان مولانا اینست:
گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش صبر من از کوه سنگی هست بیش
لـیــک از لیلا وجود من پُر اسـت این صدف پُر از صفات آن دورّ است
تـرسـم ای فصّـاد گر فـصـدم کـنی نـیـش را نـاگـاه بـر لــیـلی زنــی
من در آن عقلی که آن دل روشنیست در مـیـان لـیـلی و مـن فرق نیست
آن عقل روشن کننده دل میداند که بین من و لیلی هیچ فرقی نیست. این بهترین بیان اتحاد عاشق و معشوق است. خیلی از کسان میگویند که من عاشقم در حالیکه نمیدانند که عاشق نیستند چون عشق را نمیشناسند، یا عشق را با شهوت اشتباه میکنند یا اینکه اگرنه، مفهوم راستین عشق را اصلا نمیداند که چیست. مولانا در اینجا میخواهد تحت عنوان اصلّ اصلِ عشق میخواهد آن بیان را بکند که هر عشقی عشق نیست و هر عاشقی عاشق نیست گو اینکه بگوید که من عاشق هستم. حالا به خوندن اشعار و تفسیر آنه می پردازیم:
1242 آن یکــی عـاشـق بـه پـیـشِ یـار خـود مـی شمـرد از خـدمـت و از کـارِ خـود
از خدمت یعنی از خدمتگذاریش. از کار خودش یعنی از آن رنجهائی که کشیده در این رابطه و از اینها صحبت میکرد.
1243 کــز بـرای تـو چـنـیـن کـردم چــنــان تـیـر هـا خـوردم درین رزم و سِــنـان
این تیر ها خوردم در این رزم و سنان, سِنان یعنی سر نیزه. رزم بمعنی جنگ است. چه جنگی؟ در جنگ عشق. عشق هم یک نوع رزم و جنگ است. برای اینکه هر کسی بایستیکه در آن رزم پایداری بکند و شکست نخورد. اگر شکست خورد عاشق نیست. میگوید که من خیلی تیر ها خوردم. تیرِ رنج تیرِ زحمتها و سرنیزه خوردم در راه عشق تو.
1244 مـال رفـت و زور رفـت و نـام رفـت بـر مـن از عشـقـت بسـی نـا کام رفـت
هرچه داشتم از دستم در این راه رفت. دارائیم از دستم رفت. زورم، توانائیم از بین رفت ای معشوق من حتی آبرویم هم از دستم رفت. نام در مصراع اول بمعنی آبروست و دیگه چیزی برای من باقی نمانده. در مصراع دوم بسی ناکام رفت یعنی بسی نا مرادیها و ناکامیها رسید بر من. در این مقوله شروع کرده بود با معشوقش صحبت کردن.
1245 هـیـچ صـبـحم خـفته یا خـنـدان نیافت هـیچ شـامم بــا سـر و ســامان نـیـافـت
در این بیت فاعل فعل نیافت صبح یا شب است. وقتی صبحا از خواب بیدار میشدم هیچ صبح مرا خندان نیافت. یعنی من در حال خوشحالی و یا خوابیدن صبح ها از خواب بر نمیخیزم و هیچ شام مرا در حال اعتدال نیافت.
1246 آنـچه او نـوشـیـده بـود از تـلخ و دُرد او به تـفـصـیـلش یکا یک مـی شمرد
کلمه دُرد بمعنی رسوبی هست که در ته شراب ته نشین میشود. این درد شراب خیلی هم تلخ است و خوردنش آسان نیست. ولی عاشقان مینوشند یااینکه تلخ است و میگویند ما عاشق هستیم و لایق درد نوشیدن هستیم. صحبت از چه شرابیست؟ شراب عشق. او برای عشقش بتفصیل یکی یکی شرح میداد که چقدر شراب دُرد دار و تلخ در راه عشقش نوشیده و چه دردها را تحمل کرده.
1247 نـه از بـرای مـنــتـی بـــل مـی نَمـود بــر درســتـیِّ مــحـبـت صــد شــهــود
نه از برای منت گذاشتن بمعشوقش بود که این حرفها را میزد بلکه برای این زجر های خودش را یکی یکی بمعشوق میگفت که به معشوق نشان بدهد که چقدر عشقش نسبت باو راستین است. همه این مهنتها صد شهودی هست در درستی عشق راستین من بتو.
1248 عـاقــلان را یـک اشــارت بس بُــوَد عــاشـــقـان را تـشـنـگی زان کــی روَد
عاقلان که معلوم است که چه کسانی هستند. در واقع میخواهد بگوید سخن و سخن لطیف و نقض و اینها وقتیکه بعاقل یک اشاره بکنی آن عاقل میفهمد که چه میشنود و فقط یک اشاره کافیست اما کسیکه تشنه عشق است کی عشق میتواند از سرش برود؟ هیچ وقت نمیرود. کسیکه چیزی را نمیداند و عقل دارد با یک کلمه همه چیز را درک میکند ولی عاشق که تشنه است برای عشق اصلا سیراب نمیشود. در مصراع دوم زان یعنی از آن و آن منظور سخن عشق است. در مصراع دوم میگوید عاشقان کی سیر میشوند از اینکه معشوق آنها بیاید نزدشان و از عشق صحبت کند؟ آنها هیچ وقت سیر نمیشوند. این عاشق مثل ماهی در دریاست و هیچ وقت آب دریا تشنگی این ماهی را نمیگیرد.
1249 مــی کــنـد تـکرار گـفــتـن بـی ملال کـی ز اشـارت بس کـنـد حـُوت از ذلال
فاعل فعل می کند عاشق است.در مصراع اول میگوید این عاشق مرتب سخنانش را تکرار و تکرار و تکرار میکند و هیچ هم برایش ملال نیست. تکرار کلمات از طرف شخصی برای شنونده ملالت آور است و بهمین دلیل همه سعی میکنند که کلمات تکرار نشود. در مصراع دوم حوت یعنی ماهی بزبان عربی. میگوید این ماهی و یا این حوت از آب سیر شدنی ندارد هرچه هم که این آب ذلال باشد. همه از آن سیر میشوند بجز آن عاشق ماهی مانندیکه دارد در دریای عشق غوطه میخورد. این عاشق درد و رنج و ناکامی و بلا را بجان میخرد ولی از راه عشق منحرف نمیشود.
1250 صـد سـخـن مـیگـفـت زان دردِ کهـن در شـکــایت کـه نـگــفـتـم یـک ســخــن
صد سخن میگفت از این دردهای قدیمی و آخر سر هم میگفت ای معشوق من همه اینها را که شنیدی من هنوز یک کلمه هم هنوز نگفتم.
1251 آتـشـی بودش نـمـیـدانسـت چـیـسـت لـیک چون شـمع از تَـفِ آن می گریست
تَف یعنی حرارت. شمع گریه میکند و اشک میریزد. این گریه او از حرارتی که این شمع دارد. شمع نمیداند که چرا دارد ذوب میشود. گریه میکند و نمیداند که چرا گریه میکند.
1252 گفت معشوق این همه کردی ولیک گـوش بـگشـا پـهــن و انـدر یـاب نـیـک
1253 که آنچه اصلِ اصلِ عآن نـکـردی ایـن چـه کــردی فــر ع هاست
این دوتا بیت را باید باهم تفسیر کرد. معشوق همه این حرفها را شنید و گفت ای عاشق من همه اینهائی که گفتی من شنیدم. تو گوشت را کاملا باز کن ( پهن منظور اینکه کاملا) تا این حرفی که میخواهم بتو بزنم خوب بفهمی. آنچه که اصلِ اصلِ عشق و دوستی هست آن را نکردی و اینهمه که گفتی اینها همه فرع بود و اصلش را نکردی. کلمه وَلا یعنی دوستی. این عاشق تعجب کرد و با خود گفت من دیگر کاری نبود که بکنم.
1254 گفـتـش آن عاشق بـگو کان اصل چـیـست گـفـت اصــلش مـردن اسـت و نـیـستـی است
از این زیبا تر نمیشود گفت. این اصلی که در برابر فرع آورده که آنچه که کردی اصل نیست, پرسید اصلش چیست و معشوق جواب داد که اصلش مردن است و نیستی ست، این مردن، مردن آخر عمر نیست این مردن مرگ اختیاریست که هر کسی میتواند داشته باشد مرگ از خود و خویشتن خویش است. آن منیت است و مرگ از تکبر و خود پسندیست اصلا کسیکه عاشق است اول من او باید از بین برود. تو منت هنوز هست ای عاشق من. تو این حرفهائی که داری میگوئی همه اش داری میگوئی که من این کار را کردم و من آن کار را کردم پس تو زنده ای و داری من من میکنی. اصلش اینست که این من را نداشته باشی. یکی از گرفتاریهای بزرگ ما در زندگی آن من است. وقتیکه اینها را می شنویم، میخواهیم این من را از وجودمان بیرون بیاندازیم ولی میگوئیم از فردا. خیال میکنیم که اگر آن من از ما بیرون برود چیزی از ما کاسته میشود و نمیدانیم که هزاران چیز بر ما اضافه میشود. برای اینکه این مرگ اختیاری که از خویشتن خویش مردن است, پشتش یک تولد دیگر است و انسانیست با شأن بالاتر. انسانی عالی قدر تر و ارجمند تر. کسانیکه این کار را کرده اند میتوانند بفهمند که مولانا چی گفته. اصلا خود شخص بعد از تولد مرگ اختیاری میفهمد که من یک چیز دیگری شدم و فرق کرده ام و آن آدم قبلی نیستم. این خیلی مهم است اولا فهم این مطلب و دوماً اجرای آن. این مردن معنویست, مردن جسمی نیست. در عرفان بما توصیه میشود که بمیرید از خودتان، قبل از اینکه مرده شوید.
1255 تو هـمه کردی, نـمـردی, زنده ای هـیـن بـمـیـر ار یــارِ جـان بـازنده ای
تو اگر یار جانباز هستی و تو اگر یار عشقی هستی یعنی تو عاشقی هستی که حاضری جانت را ببازی در راه عشق من، پس تو باید بمیری تو هنوز هستی ولی با من این حرفها را میزنی و همه اش از کارهائی که کرده ای داری تعریف میکنی، یعنی داری تو خودت را هنوز حس میکنی. تو شعله شمعی هستی که دربرابر تابش خورشید هنوز قد علم کردی و میگوئی منم هستم. تو باید شمع وجودت در برابر خورشید اصلا هیچ و محو باشد فناست و در عشق باین فنا میگویند. این من ماست که نمیگذارد که ما بحقیقت برسیم و این پرده و حجابیست بین ما و آن حقیقت. همام تبریزی راجع باین هائل و سد بین خودش و حقیقت تعریفی میکند:
در میان من و معشوق همام است حجاب وقت آنست که آن هم زمیان بر خیزد
ای همائی که میگوئی من چرا نمیرسم به آن جائی که میخواهم برسم! برای اینکه تو هنوز از خویشتن خودت نمردی. یا در همین مقوله خواجه حافظ میگوید:
میان من و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز
اگر که این کار را بکنی و از این برخیزی آنوقت تو از منیت خودت مرده ای و تولد دومی داری و یک انسان دیگری شده ای. هرکس که بخواهد واقعا میتواند که این را تجربه کند این چیزی را که در عرفان میگویند و عملا دریابد که اینها دارند چی میگویند. وقتیکه یک عاشقی نزد معشوقش دارد مائی و مَنی میکند نه برای اینکه منت بگذارد, برای اینکه عشق خودش را ثابت کند میگوید من اینکار را کردم. تا بگوید من، معشوقش میگوید که تو هنوز منیت داری. تو نباید که من خودت را داشته باشی و باید این را فراموش کنی. در دفتر سوم مولانا میگوید:
عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست
برای اینکه آن یکی منیتش خیلی زیاد است و یکی منیتش کمتر، آنکه میتواند زودتر از منیت خودش جدا بشود پس انواع زیادی دارد و تا چقدر یک شخص پای بند منیت خودش باشد. بر گردیم به آن عاشق و معشوق که با هم حرف میزدند و معشوق گفت که کار اصلی را نکردی.
1256 هـم در آن دم شـد دراز و جـان بداد هـمـچو گُل در باخت سـرخـنـدان و شـاد
آن عاشق وقتی حرفهای معشوق را شنید بلا فاصله دراز کشید و در حالیکه خنده ای بر لبانش بود و گل خنده ای بر لبش کاشته شده بود. یعنی راضی و خوشحال مُرد و گل خنده روی لبهایش شکفت.
1257 مـانـد آن خــنــده بـر او وقــفِ آبَــد همچـو جـان و عـقـلِ عـارف بــی کـبَـد
وقف اَبد یعنی برای همیشه. البته معشوق منظورش این نبود که او دراز بکشد و بمیرد ولی آنقدر این حرف معشوق در او اثر کرد که او دراز کشید و مُرد و گل خنده بر لبهایش شکفت. مولانا نتیجه میگیرد که عرفا هم همین طور هستند در مرگ اختیاریشان. من و شما میگوئیم که این مرگ اختیاری مشگل است ولی کسیکه عارف است این را نمیگوید و تحملش میکند با تبسم. در مصراع دوم جان یعنی روح. کَبَد یعنی رنج. همچو روح و عقل عارف بدون رنج. حالا مولانا از داستان خارج میشود و حرفهای خودش را میزند. در بیت بالا سخن از روح و عقل و خرد این انسانهای کامل کرد و در اینجا این عقل و روح را تشبیه میکند به نورِ ماه.
1258 نــورِ مـــه آلــوده کــی گــردد ابـــد گــر زنـد آن نـور بـرهـر نـیـک و بــد
ماه وقتیکه می تابد بر همه جا میتابد, بر گل میتابد و بر خار هم میتابد. بر ذلال می تابد بر آب گِل آلود هم میتابد. بر پاکیها می تابد و بر نا پاکیها هم می تابد ولیکن خودش هرگز آلوده نمیشود نور بهمه چیز می تابد و پاک بماه بر میگردد. میخواهد بگوید ای عشاقِ حقیقت شما نور ماه باشید در جامعه و دنیائی که زندگی میکنید پاکیها و آلودگی ها و ناپاکی ها هست. بکوشید که آن نا پاکیها شما را آلوده نکند. وقتیکه آلوده کرد، آنوقت مرگ اختیاری برای شما مشگل میشود. وگرنه مرگ اختیاری هم آنچنان مشکل نیست.
1259 او ز جـمـله پـاک واگـردد بـه مـاه هـمچـو نـورِ عـقـل و جـان ســوی الـه
مصراع اول در تفسیر بیت قبلی ذکر گردید که نور ماه پاک میتابد و پاک بماه بر میگردد..
شما هم از جا و اصلی آمدید بگفته مولانا نیی هستید که از نیستان آمدید و حالا در جستجوی آن نیستان هستید که بر گردید باصل خودتان. پاک آمدید و باید پاک بر گردید. پس بایستیکه مثل نور ماه عقل و روحتان آلوده نشود. کاملا ناب و پاک بسوی آن مبدأ آفرینش باز گردید.
1260 وصـفِ پاکی وقف بر نورِ مه است تـابـشـش گــر بــر پـلــیــدیِ ره اســت
1261 زآن پـلـیـدی هـای ره و آلــودگــی نــور را حـــاصــل نـگـردد بـد رَگـی
تفسیر این دو بیت در بالا گفته شد و کلمه بد رَگی یعنی بد نهادی و بد سرشتی. مثلا باین آدم میگویند بد رگ است یعنی که او بد ذات و بد جنس است. وقف بمعنای همیشه گیست میگوید این صفت پاکی برای همیشه متعلق به ماه است گرچه که تابش این ماه بر همه چیز منجمله پلیدیهاست. در بیت بعد, ره یعنی راه و رسم زندگی. هیچ وقت نیست که در راه زندگی فقط پاکی ها باشد بلکه ناپاکیها و پلیدیها هم زیاد هست که نباید آن روح و عقل ما بآنها آلوده بشود همان گونه که این درد ها و پلیدی ها هیچوقت نور را پلید یا نا پاک نمیکند و بقول مولانا نور هیچوقت در اثر نا پاکی ها ناپاک و بد رگ نمیشود.
1262 اِر جـعـی بشــنـود نـــورِ آفـــتــاب ســوی اصـلِ خــویـش بـاز آمـد شـتـاب
اِرجعی یعنی رجعت کن و برگرد. خورشید نورش را فرستاد بگستره این جهانِ هستی پُر از آلودگیها و پاکیها. حالا این خورشید باین نور خودش فرمان میدهد که بر گرد بسوی ما. این نور خورشید این فرمان اِرجعی و این فعل امر را از مبدأ نور می شنود و بسوی نور و خورشید با شتاب بر میگردد. میترائیستها که قدیمی ترین طریقتها هستند و پیش از زردشتیان بودند و طبق سندی که هست در حدود دو هزار و ششصد سال پیش از تولد زردشت بودند. میترا بمعنی خورشید و نور است و مهر هم بمعنی خورشید و بانها مهریان میگویند یعنی پیرو آئین مهر. اینها میگفتند ” ما زنوریم و بنور باز میگردیم.” حالا هم ما میگوئیم ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم. اصل آلودگی ندارد و باید بهمان اصل رجعت نمود
1263 نـه زگـلخَن هـا بـر او نـنگی بماند نـه ز گـلشـن هـا بـر او رنـگی بـمـانـد
گلخن در لغت یعنی تون حمامهای عمومی آن زمان بود. زیر این حمامها خالی بود. در آنجا هیزم میریختند و این هیزم وقتی میسوخت صحن این حمام را بهمراه خزینه آب حمام را گرم میکرد. مردم میامدند و هرچه زباله هم داشتند میریختند در این گلخن حمام و با هیزمها میسوخت. این گلخن در حقیقت گلخانه بود. گل بمعنی آتش هم هست. مثل یک گل آتش. حالا این گلخانه معنیش خانه آتش بود. حالا گلشن در برابر گلخن است و پر از گلهای زیبای رنگارنگ. نور خورشید از مبدأ اصلیش میاید بر گلخن زباله دونی میتابد و بر گلشن پُر از گل و گلزار هم میتابد. آن آلودگیهای گلخن آلوده اش نمیکند و آن زرق و برق گلهای در گلشن هم در او اثری نمیکند و گمراهش نمیکند و از این گلهای رنگ و وارنگ هم هیچ رنگی نمیشود. در دنیای ما هم زرق و برقهای حوس انگیز فراوان است و این زرق و برقها دائما در تلاش رنگ کردن ما هستند. مهم اینست که در نظر داشته باشید که شما از یک مبدأ پاکی آمده اید و باید بهمان مبدأ پاک بر گردید. بنا براین از آلودگیها نباید آلوده بشوید و از زرق و برقها نباید گول بخورید.
1264 نـورِ دیــده و نــوردیده بـاز گـشـت مـانـد در سـودای او صــحـرا و دشـت
نور دیده یعنی عزیز، پدر مادرها به فرندشان میگویند نورِ دیده و یعنی خیلی عزیز. کنایه از روح محترم و گرامی است. نور دیده یعنی منور بنور معرفت شده. میگوید این نورِ عزیز منرا به نور معرفت شده از جهان هستی باز گشت بده سوی مبدأ اصلی خودش. سودا یعنی فراق. صحرا و دشت این جهان هستی. و این جهان هستی را در فراق خودش باقی گذاشت. شما پاک آمدید و پاک به اصل خود بر میگردید و این جهان هستی را در فراق خود باقی میگذارید.ما باید مواظب باشیم در موقع برگشت پاکی اولیه ما ثابت مانده باشد و آلوده و رنگین نشده باشد. درست است که ما آمده ایم و باید خیلی قدر خودمان را بدانیم و خودمان را دست کم نگیریم. ما نور دیده حقیقت هستیم، عزیز و ارجمند شده بوسیله حقیقت هستیم. حالا که نورِ دیده هستیم سعی کنیم که نوردیده برگردیم. این همان نور معرفت است که باید سعی کنیم که بفیض دیدنش نائل گردیم.