تفسیر :
یکی از مسائلی که در عرفان مطرح است و مولانا هم در شش دفتر مثنوی معنوی جا بجا ازش یاد میکند موضوع باور مندیست. باور مندی فارسی ایمان است و این باور مندی منظور باورمندیِ حقیقت است آن چیزیکه در عرفان همیشه ازش صحبت میشود. اول باید بدانیم که معنای باورمندی چی هست. در لغت باورمندی بمعنای قبول است بطور کلی. بمعنی تصویب است ولی مثل همه کلمات دیگر وقتیکه وارد عرفان میشود یک معنای خاص عرفانی خودش را پیدا میکند. در عرفان در باره تعریف باور مندی سخن بسیار گفته شده ولی از مجموع همه این گفته ها این نتیجه بدست میآید که این باور مندی یک امر قلبیست. امر اکتسابی و یاد گیری نیست یک امر قلبی و شهودیست. یعنی بایستیکه نور حقیقت در قلب حضور پیدا کند و چشم دل آن را مشاهده کند. این کلمه شهودی که میگوئیم از مشاهده است. چشم دل در قلب این حقیقت را بایستی مشاهده کند و درک بکند و در این صورت یک تجربه ایست درونی و باطنی. وقتیکه حاصل بشود قطعیّت میاورد یعنی یقین میاورد. بدین معنی که حقیقت یقین پیدا میکند که در عالم هستی حقیقتی وجود دارد و مبدأ حقیقتی وجود دارد که این حقیقت را پدید آورده و هیچ شکی بر این نیست اگرکه تجربه شهودی و قلبی باشد. از آنجا که انسانها تفاوتهای فردی با هم دارند و هیچ دو انسانی هیچ وجه مشترکی با هم ندارند از نظر درونی هم باورمندیهایشان تا اندازه ای با هم فرق دارد. مولانا میگوید اگر که نسبت به باور مندی شک دارید، این نشانه اینست که اصلا باور مند نیستید. اینست که گفتیم که بطور قطع و یقین این امر حاصل بشود. این نکته را هم در عرفان میدانید که این باور مندی و یا هرچیزیکه گفته میشود مربوط به هیچ دین و مذهب و آئین و فرقه خاصی نیست. این باورمندی بحقیقت و یا ایمان به حقیقت کسی در هر آئین و کیشی ممکن است که داشته باشد و یا نداشته باشد و مولانا میگوید که بین این باور مندی و هوا و هوسی که انسانها دارند یک رابطه معکوس برقرار است.
تا هوا زنده است ایمان تازه نیست این هوا جز قفل آن دروازه نیست
هر کسی هوا و هوس نا روا دارد. تا هوا زنده است یعنی تا این هوسها زنده هستند ایمان تازه نیست. این هوا و هوس مثل قفلی هست که بدر باورمندی زده شده بنا بر این درِ این باورمندی برویش گشوده نمیشود تا هوا و هوسها را داشته باشد. برای باورمند بودن مفهوم این بیت مولانا اینست که باید ابتدا هوا و هوسها را از ذهن بیرون کنید تا آن دریچه دل بروی آن حقیقت گشوده بشود و آن باورمندی درونی حاصل بشود. مرسوم مولانا اینست که نام صفات فرعونی میاورد. منظورش از این صفات فرعونی تکبر, خود پسندی, خود خواهی, کینه, حسادت, خود بزرگ بینی, عدم بخشش و زیادی طلبی بیهوده است و اینها همه صفاتیست که به فرعون نسبت داده میشود. بنابر این انسانهای فرعون صفت هم هستند و کسانیکه دارای اینگونه صفات باشند از نظر مولانا فرعون صفت هستند. بیتی دارد راجع باین موضوع:
بر خدای موسی و موسی گریز آب ایمان را بفرعونی نریز
در مصراع اول میگوید برو بطرف خدای موسی و خود موسی. اگر بگوئیم از یک چیزی بگریز یعنی از آن چیز دور بشو. اگر بگوئیم بسوی یک چیز بگریز یعنی بآن طرف برو. این دو کلمه از و به بکلی معنی را عوض میکند. بر خدای موسی یعنی به خدای موسی. در مصراع دوم آب ایمان یعنی آبروی ایمان. اگر که تو باورمند هستی و ایمان بحقیقت داری ولی فرعون صفت هستی در حقیقت داری آب روی باورمندی را میریزی. برای اینکه این دوتا ضد یکدیگرند و با هم جور در نمی آیند که هم باورمند باشی و هم صفات فرعونی داشته باشی. مولانا میگوید کسیکه باورمند میشود بنور حقیقت می بیند و یا بنور خدا می بیند یعنی خداوند نور را در جلو چشم دلش میاندازد که آنچه را که باید ببیند می بیند و بد را از خوب میتواند تشخیص بدهد. شما وقتیکه در یک مسیر تاریک میخواهید بروید نمیبینید که در برابرتان یک چاه است یا یک حیوان و یا یک کوه است یا یک باغ خرم و سر سبزیست. ولی اگر نور افکنی باشد و براه شما نور بیفکند تمام چیزهائی که جلو شماست میتوانید تشخیص بدهید. حالا مولانا میگوید کسیکه باورمند میشود یَنظُر به نورالله میشود. ینظور یعنی نظاره کننده ایکه دارد بنور خدا مینگرد نسبت بهر چیز در دلش. بنابر این حقیقت آن چیزی را که هست همانطور که باید تشخیص بدهد تشخیص میدهد و از هرخطائی و لغزشی و گناهی پرهیز میکند همانگونه که وقتیکه نور جلوی پای شما بود از رفتن به چاه پرهیز میکردید.
موئمنا ینظور به نورالله شدی از خطا و سَهر ایـمـن آمـدی
الف کلمه موئمنا الف نداست یعنی ای باورمند تو با نور خدا داری نگاه میکنی. خطا لغزش و سَهر اشتباه است. وقتیکه بنور حقیقت داری نگاه میکنی از همه این زشتیها در امان هستی. مهم اینست که بتوانیم بنحوی این تجربه درونی را پیدا بکنیم که چشم دلمان آن حقیقت را بببیند و روشن باین نور حقیقت بشود. اگر خواسته باشیم که دل خودمان را از خود پرستی پر کنیم، مفهوم واقعی این کلمه خود پرستی اینست که اگر که ما یک فاشیست و یا خود پرست باشیم یعنی اینکه ما از همه بهتر هستیم و دیگران از ما بد تر هستند و آنچه ما می اندیشیم از همه بهتر است و اندیشه دیگران بد تر است. کارهای ما بهترین و کارهای دیگران زشت ترین است. این چنین برتری ناروائی که یک فاشیست در مورد خودش این را میگوید، یک شخص خود پرست هم همان را میگوید. یعنی همه چیزهائیکه مربوط به اوست خوب میداند.
بایستیکه این حالت خود پرستی را از دل بیرون کرد و بعد مولانا سخنش را ارتباط میدهد به پیامبران که در قسمت قبلی از شان صحبت کردیم و میگوید این پیامبران چه کسانی هستند. آنها کسانی هستند که در هر زمان و در هر جامعه ای بهتر و برتر از مردم آن جامعه میاندیشند. آنها فقط اندیشه بهتر داشتند. گفتیم که آنها وقتیکه میخواستند مردم را هدایت بکنند مردم از آنها معجزه میخواستند و بآنها میگفتند که اگر تو پیام از حقیقت آورده ای پس کاری بکن که ما از کردن آن کار عاجز باشیم. این ناروا چیزی بود که از پیامبران میخواستند زیرا خود وجود آن پیامبر یک معجزه بود برای اینکه اندیشه اش بر تر از دیگران بود. این پیامبرها از میان مردم برخاستند و وجه تمایزشان این نیست که از عالَم دیگری آمده باشند و یا ازجاهائی دیگر مأموریتی داشته باشند فقط در جامه خودشان بهتر و نزدیکتر بحقیقت نسبت بدیگران میاندیشیدند و برای همین است که مردم آنها را نمی پذیرفتند و بآنها میگفتند که تو مثل ما هستی و مثل ما متولد میشوی، میخوری و می پوشی، میخوابی و بیدار میشوی، راه میروی و صحبت میکنی و میمیری پس با ما فرقی نمیکنی. آنها فقط بنظر مولانا به ظاهر نگاه میکردند چیزیکه مولانا صد در صد با آن مخالف است. مولانا بحث را باینجا میرساند که آنهائیکه به باطن نگاه میکنند و نور حقیقت را در باطن خودشان می بینند اینها همه جانهایشان و روحهایشان با هم یکیست و همه باورمندان یک جان دارند. میدانیم که مولانا بجای روح از کلمه جان استفاده میکند.
جان گرگان و سگان هر یک جداست متحد جانِ جان های شیران خداست
شیران خدا آن باورمندان واقعی هستند که آن حقیقت را و یا آن خداوند را باور دارند. حالا مثالی میزند که جالب است میگوید: بیابانی را در نظر بگیرید که وقتی خورشید میتابد بتمام پهنه و گسترده بیابان یک جور نور میدهد. حالا اگر بیایند و در این بیابان خانه سازی کنند این دیوار ها خانه هارا از همدیگر جدا میکند. هر دیواری هم برای خودش یک سایه ای دارد. حالا اگر نگاه بکنید میگوئید نور در سحن این خانه با نور در سحن خانه دومی و بانور خانه سومی با هم فرق دارد در صورتیکه نور همه اش از خورشید است و بهمه خانه ها یک جور میتابد. حالا بیائید و این دیوارهای مابین این خانه ها را خراب کنید آنوقت می بینید که این نورهائی که شما تصور میکردید جدا جدا در این خانه ها، همه این نورها با هم یکیست. این نور ها را این جانها میگوید. متحد جانِ جانهای شیران خداست.
همچو آن یک نور خورشید سما کان یکی جان صد بود نسبت به یک
وقتیکه هزارتا و یا صدتا جسم باورمند را در نظر بگیرید صدتا و یا هزارتا جان دارند. اینها بدنهایشان و جسمهایشان مثل دیوار است. این دیوارها هست که این جانها را از هم جدا کرده ولی از نظر باطن که نگاه بکنی گو اینکه این جسمها از همدیگر جداست ولی نور درونیشان با همدیگر یکیست.
همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت بسهم خانه ها
سما یعنی آسمان. میگوید اگر صد تا خانه باشد خیال میکنی که صد تا نور جدا هست.
لیک یک باشد همه انوارشان چون تو بر گیر دیوار از میان
نور همه آنها یکیست. زیرا اگر دیوار را بر داری می بینی همه از یک نور است. میگوید چرا این باورمندان همه یکی هستند؟ خودش جواب میدهد که این بخاطر سنخیّتی است که آنها دارند. برای خاطر تجانس و تجربه ایست که اینها دارند. اینها همه یک تجربه را کرده اند و یک احساس درونی دارند و بنا بر این همه یک باورمندی را دارند. این باورمندی درونیست ولی بواسطه جسم ها از یکدیگر جداست. با وجود اینکه جداست اگر از باطن نگاه کنی می بینی همه با همدیگر یکی هستند. وقتیکه این بحث را شروع کردیم و صحبت از پیامبران شد، سؤالی پیش آمد که: این همه پیغمبران که آمده اند وقتی که حالا نگاه میکنیم می بینیم که هیچکدام موفق نبودند. اگر که درکار خودشان موفق بودند در جوامع بشری حتی امروز این همه فساد و تباهی و گناه و خطا وجود نداشت. آیا این نقص و کم بود از پیامبرا است؟ نه این بسبب ایستادگی و مقاومت مردم در پذیرفتن باور پیدا کرده اند. مردم چون آن حقیقت را نپذیرفتند و از هم جدا جدا همانطوریکه جسمشان از هم جداست و روحهایشان هم از هم جداست بنا بر این با هم یکی نشده. این مقاومت و ایستادگی که در برابر پیامبران کردند, موجب شده که آنجوریکه کارشان را باید پیش ببرند پیش نبرده اند. این سه بیت بعدی دنباله آخرین سه بیت قسمت پیشین است وبرای یاد آوری مجدد در اول این قسمت بتفسیر میپردازیم.
1146 ار تـو پــیـغـام خــدا آری چو شــهـد کـه بـیـا سـوی خـدا ای نـیـک عــهــد
1147 از جـهـانِ مــرگ ســوی بــرگ رَو چـون بـقـا مـمکـن بُــوَد فــانــی مشو
1148 قصــدِ خــون تــو کـنـند و قصدِ سـر نـز بــرای حَـمــیَــتِ دیــن و هــنـــر
او میخواهد تو را بکُشد نه برای اینکه غیرت دارد و نه بخاط دینی که دارد اصلا او دین ندارد و نه برای فضل و کمال او خودش دارای هیچ فضل و کمالی نیست. پس برای چه چیز میخواهد تو را بکشد. برای اینکه وقتی این پیام حقیقت را میاورد تو داری او را بخطر میاندازی. حرفها و پیامهای تو بر علیه سود جوئی های اوست. حالا دنباله بحث قسمت گذشته را میخوانیم:
1149 بـلکه از چـفسیـِدگی بـر خـان و مـال تـلـخشان آیـد شـنــیــدن ایـن بــیــان
در این کلمه چسفیدگی حرف ب با حرف ی جایشان را عوض کرده اند. خان و مان یعنی خانه و وسائل خانه. ولی در عرفان خان ومال یعنی دلبستگیها به هوسهای غیر ضروری فساد آفرین. بکلی در عرفان بعضی معنی کلمات عوض میشوند. او چنان چسبندگی دارد به این فسادها وتباه کاریهای فساد آفرین که حاظر نیست که اینها را رها کند.بخاطر دینش و فضل و کمالش نیست که تو را میکشد. در مصراع اول میگوید این بیان حقیقت که باید بسوی آن بروی برای آنها تلخ است. چنان وابستگی دارند به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین که بهیچ عنوان حاضر نیستند که اینها را از دست بدهند. این مادیات را چگونه بان چسبیده است. زیرا ما از ماده درست شده ایم و ما احتیاج به ماده داریم. غذا و لباس و مسکن و بیمه اینها همه ماده هستند اینها مادیاتی هست که انسان برای ادامه زندگی باید داشته باشد. وقتیکه ما صحبت از ماده میکنیم منظور مادیات غیر ضروریست و نه هر مادیاتی. حالا مثال میزند:
1150 خرقـه ای بر ریشِ خرچفسـیده سخت چونکـه خواهی بَر کَـنـی زو لَخت لَخت
1151 جُفـتـه اندازد یــقــیـن آن خــر ز درد حَــبّـذا آنـکس کــزو پــر هــیــز کـــرد
1152 خاصه پَـنجه ریش وهـرجا خرقه ای بـر سـرش چـفسـیـده در نم غـر قـه ای
این سه بیت را باید با هم تفسیر کرد و بر میگردیم به بیت اولش.خرقه بآن معنی که میدانید اینجا نیست. اینجا خرقه یعنی یک تیکه پارچه کهنه. کلمه ریش بمعنی زخم است. دل ریشم مکن یعنی دلم را زخم مکن. لَخت لَخت یعنی کم کم. میگوید یک الاغی را در نظر بیاورید که بعلت بار زیادی که بر او گذاشته اند پشتش زخم شده و حالا صاحبش برای اینکه این زخم را ترمیم بکند تیکه تیکه روی این زخمها پارچه های کهنه و بدرد نخور دور انداختنی گذاشته و حا لا میخواهد که این کهنه ها را کم کم از روی این زخمها بر دارد. معلوم است که این برای این خر دردناک است لذا جفتک میاندازد. حبذا یعنی خوشا بحالِ. خوشا بحال کسیکه از این خر پرهیز کند برای اینکه جفتک نخورد. خاصه در بیت سوم یعنی بویژه و بخصوص. پنجه یعنی پنجاه. خاصه پنجه ریش و هرجا خرقه ای یعنی مخصوصا وقتیکه پنجاه جای بدنش زخم باشد و چندجاه تیکه پارچه کهنه روی آن زخمها گذاشته باشند. حالا این صاحب خر باید پنجاه بار این تیکه پارچه های کهنه را از روی زخمها بکند و یا بردارد.میشود تصور کرد که چقدر دردناک است. هرکدام از این خرقه ها بر پشتش چسفیده در نم غرقه ای. نم آن خون و چرکیست که از زخمها آمده. حالا این صاحب خر میخواهد این کهنه ها را عوض کند. برای آن خر دردناک است پس جفتک میاندازد. میخواهد بگوید کسانیکه چفسیده اند به این مادیات غیر ضروری فساد آفرین مثل آن خری میمانند که بدنش آنطور زخم شده و رویش را کهنه گذارده اند و یکی دوتا هم نیست و بقول مولانا پنجاه تا هست یعنی چسفدگیش باین مال دنیا یکی دو تا نیست. حالا یکی آمده و میگوید من میخواهم بشما کمک بکنم و شما را هدایت کنم و رهبری کنم. وقتیکه دارد رهبری میکند در واقع دارد این کهنه ها را از آن زخمها میکند. الاغه جفتک میانداخت ولی این کار هدایت شونده را میکشد. قبول نمیکند و میگوید چرا میخواهی من را از این مادیات جدا کنی؟ جفتک اندازی آن خر معادل کشتن انسانهائیست که این گونه صفات را دارا هستند.
1153 خان و مان چون خرقه و این حرص ریش حرصِ هـرکه بـیش باشد, ریش بیش
1154 خان و مانِ جـغـد, ویران است و بس نـشـنـود اوصــآفِ بـــغــداد و طَـــبَس
خان ومان گفتیم یعنی دلبستگیها. میگوید خانه جغد در ویرانه ها هست. شما اگر بروید این جغد را در قصر شاه هم رهایش بکنید بر میگردد داخل شهر که کجا ویرانه است و میرود بآنجا. حالا اگر بیائید و باو بگوئید ای جغد اینجائی که تو هستی خرابه و ویرانه است. توی این شهر خیلی جاهای آباد هست. بغداد و طبس دو شهر بسیار آباد بودند در قرن هشتم. مثل بغدادی که جنگ اینهمه خرابش کرده و یا طبسی که زلزله بیشترش را خراب نموده نبود. طبس یک شهریست در کنار کویر مرکزی در سر راه مشهد به یزد و از طوابع خراسان است و دارای خرمای معروف بوده و حالا هم هست و آن زمان مولانا یکی از آباد ترین شهر های ایران بود. حالا اگر بیائی باین جغد بگوئی بغدادی هست، طبسی هست آنجا چقدر آبادیها هست و تو چرا آمدی توی ویرانه زندگی میکنی؟ بیا من تو را از این ویرانه بیرون میبرم و تو را می برم آنجا توی قصر شاه و بعد میبرمت بآن شهر های آباد و خرم و زیبا. جغد میگوید نه نمیخواهم. درست مثل آن شخص که چسبیده به این مادیات غیر ضروری و باو بگوئید که این مادیات غیر ضروری تو را نا آرام کرده در زندگی و بلا سرت میاورد در زندگی، یک شب خواب راحت نداری بخاطر اینها. اینها غیر ضروریست و تو بیهوده دنبال آنها هستی خودت را خسته میکنی و تا آخر عمرت هم نمیتوانی ازش بهره ببری، میروی و برای بازماندگانت میگذاری. بیا من کاری میکنم که زندگیت را بخوبی انجام بدهی و محتاج کسی نباشی آرام هم باشی. این جغدی هست که میخواهد در ویرانه بماند.
1155 گـر بــیـایــد بــاز ســلطــانـی ز راه صــد خـبـر آرَد بـدیـن جـغــدان زشــاه
1156 شـرح دارالـمُـلک و با غسـتان و جُو پس بــر او افســوس دارد صــد عـدو
دو بیت فوق هم را باید باهم تفسیر کنیم. پادشاهان معمولا در قصر خودشان باز نگه میداشتند. آنها اشخاصی را هم داشتند باسم بازیار که این باز ها را تربیت میکردند برای دست و بازوی شاه و وقتی بشکار میرفتند این باز را با خودشان می بردند و وقتی شکاری را میزدند این باز میرفت و او را میگرفت و میاورد. جایگاه این باز همیشه روی دست شاه بود. حالا اگر بازی بیاید پهلوی جغد و بگوید ای جغد من باز پادشاه هستم من یک خبری برایت دارم. اینجائی که تو هستی یک ویرانه است اما آنجا که سلطان هست دارالملک یعنی پایتخت است. دار یعنی خانه و مُلک بمعنی سلطنت. در آنجا باغستانها هست، جویهای آب روان هست، قصر ها هست. تو بیا با من برویم و من آنها را بتو نشان بدهم. آنجا خیلی خوب و با ارامش زندگی میکنی. اینجا بجز خرابه چیز دیگری نیست. وقتی جغد این حرفها را میشنود مسخره ات میکند. کلمه افسوس در اینجا بمعنی حسرت نیست. این کلمه معانی مختلفی دارد. یک جا افسوس یعنی حسرت خوردن و یکجا افسوس یعنی مسخره کردن. پس بر او افسوس دارد صد عدو، عدو یعنی دشمن. اگر بازِ سلطان برای این جغد صفتان این خبر را بیاورد( این باز سلطان کسانی هستند که برتر می اندیشند. انسانهائیکه اندیشه آنها بهتر از دیگران است) اگر خواسته باشند این جغد صفتان را از روش خودشان باز بدارند تعداد زیادی مثلا صد تا دشمن پیدا میکنند و اینها را مسخره میکنند که تو کی هستی که این حرفها را میزنی.
1157 کـه چـه بـاز آورد؟ افســانــه کــهــن کــز گــزاف و لاف مــی بـافـد سـخـن
افسانه کهن یعنی این حکایت قدیمی. گزاف یعنی سخنان بیهوده و باطل. لاف یعنی خود ستائی. این جغد صفتان وقتیکه از پیامبران حقیقت این صحبت را میشنوند میگویند این دیگه چی میگوید. این همان قصه های قدیمی و سخنان کهن است که دارد میگوید. هیچ کدام این حرفها پایه و اساسی ندارد و همه اش بیهوده گوئیست و خود ستائیست. مسخره اش هم میکند. بر میگردیم باینکه آیا وقتیکه پیامبران نا موفق بودند، قصوری در کارشان بوده و یا ایستادگی از طرف مردم بوده؟ همانهائیکه، همان جغد صفتانیکه در برابر آن پیغمبران میگویند تو چه چیز تازه ای آوردی؟ تو داری همان قصه های قدیمی را میگوئی و بتو هم میخندند. میگویند بیهوده و گزاف میگوئی و لاف میزنی و خود ستائی میکنی و حرفهای تو کهنه است. حالا مولانا از داستان خارج میشود و جواب آنها را میدهد.
1158 کــهــنـه ایشــانـنـد و پوسـیــدۀ ابـــد ور نـه آن دَم کــهــنـه را نـو مــی کـنـد
دَم یعنی نفس اینجا منظور نفس آن انسانهای کامل و آن انسانهائیکه بر تر میاندیشند. مولانا آن نا باوران را که پیامبران حقیقت را مسخره میکردند دارد جواب آنها را میدهد.میگوید ای کسانیکه گفتید این پیامی را که میاورد کهنه است, کهنه شمائید و نه تنها کهنه هستید بلکه برای همیشه هم پوسیده اید و افکارتان هم پوسیده است و نمی توانید اندیشه بر تر را برای خودتان بپذیرید. وگرنه نَفَس آن انسانهای کاملی که میخواستند تو را رهبری بکنند, این دمش و یا نفسش هر کهنه ای رانو میکند. تو نخواستی در این مسیر واقع بشوی.
1159 مــردگان کـهـنـه را جـان مــیــدهــد تــاجِ عـقــل و نــورِ ایــمــان مـیــدهــد
فاعل این دوتا میدهد آن نفس و دَمِ انسانهای کامل است. براستی این انسانهای کامل منظور از دم آنها چیست؟ این دَمِ آنها دلمردگان را زنده دل میکند. دلمردگان را از مردگی بیرون میاورد و کهنه اندیشان را هم از مردگی بیرون میآورد. مولانا در زمان خودش یک فرد کاملا متجدد و نو خواه بود. تمام دوران زندگیش و هدفش بسوی آینده نو بود.میگفت:
نوبت کهنه فروشان در گذشت نو فروشانیم و این بازار ما ست.
اگر که میخواهی نو بخری بیا در بازار من. او اصلا مخالف با این کهنگی و طرفدار نو بودن است. میگوید آن اشخاصیکه اندیشه های برتر دارند، دَمشان و سخنشان مرده دلان را زنده میکند و جان میدهد، بآن بی عقلان عقل میدهد برای اینکه آنها را به اندیشیدن وا میدارد. نور باورمندی میدهد و نور ایمان میدهد. عقل در اینجا و در عرفان عقل حقیقت جوست. ممکن است یک شخصی نا باور باشد و بسیار هم عاقل باشد از نظر مالی. عقل مادی گرائی خیلی خوب کار میکند. امروز این را که ارزان است میخرم و فردا که گران تر است میفروشم و پس فردا فلان ملک را میخرم. همه اینها میگویند عجب آدم عاقلی بود که این کار را کرد، حالا ببینید که چقدر پول دارشد. این عقل مادی گرائیست. اما یک عقل دیگری هم میدانید که در عرفان هست و آن عقل حقیقت جوست. این عقلیست که میخواهد برود بطرف حقیقت و میخواهد بداند که این مبدأ حقیقت چیست و تعریفش کدام است، اصلا یعنی چی؟ این طرز فکر تاج چنین عقلی را بر سرت میگذارد و عقل حقیقت جو بتو میدهد کسیکه تو داری مسخره اش میکنی که بنظر تو حرفهای کهنه آورده.
1160 دل مـــدُزد از دلـــربای روح بخش که ســوارت مـی کـنـد بـر پشـتِ رَخش
دل مدزد یعنی روگردان مشو و دل بر مگیر. دلت را خارج مکن. دلربای روح بخش یعنی آن انسان کامل که میخواهد تو را رهبری کند. او روح بخش است یعنی بتو جان تازه میبخشد. آن کسیکه تو را بر اسب سوار میکند که بروی بطرف حقیقت. درست است که در شاهنامه فردوسی رخش اسب رستم است ولی بطور کلی و مطلق معنای رخش یعنی اسب. تو را سوار بر اسب قوی مثل اسب رستم میکند که تو را ببرد بسوی معرفت و معنویت تا از این تاریکی بیرون بیائی. اگر که خودت نمیتوانی با پای خودت بروی راهنمای تو، تو را بر مرکبی سوار میکند که تو را به نور معنویت برساند و درون تو را روشن بکند و تو روشن بین بشوی و آگاه دل بشوی و از ظلمت و جهل بیرون بیائی.
1161 ســـر مَــدُزد از ســر فــرازِ تــاج ده کــو زپــایِ دل گشــایــد صــد گــره
سر مدُزد یعنی رویت را بر مگردان. سرفراز آن شخص سر بلند است. او از بلندیها نگاه میکند و همه چیز را دارد می بیند. بتو تاج معرفت و حقیقت بینی بر سرت میگذارد چی بهتر از این میخواهی؟ در مصراع دوم کـو یعنی که او از پای تو صد تا گره را باز میکند ای کسیکه گرفتار شده ای در این دنیای پُر از مادیات و چسبیده ای به آنها و آنها را رها نمیکنی آنها را و هیچ کدام هم برایت ضرورتی ندارد, چرا نمیتوانی از اینها جدا بشوی. آن مادیات غیر ضروری مثل گره هائیست که بر پای تو خورده و نمیگذارد که تو راه بروی و آن شخصیکه میخواهد تو را نجات بدهد، آن گره ها را از پای تو باز میکند و تو را آزاد میکند. در این موقع وقتیکه مولانا این حرفها را در محظهر درسش میزند دربین شاگردانش, در چهره آنها مینگرد می بیند چهره آنها بوضعی هست که حرفهایش را درست نمیفهمند. در خیلی از جاهای مثنوی این منظره مشاهده میشود و دل مولاما بدرد میاید.
1162 بــا کــه گـویــم در هـمـه دِه زنده کــو ســوی آبِ زنــدگــی پــویــنــده کــو
دِه را که میگوید منظور آن دهستان در دامنه کوه ها نیست . منظور یک منطقه است. میگوید من با کی حرف بزنم. در تمام این منطقه ای که دارم حرف میزنم نگاه کردم از این طرف ده بآن طرف ده دیدم کسی نبود. در این منطقه گسترده ایکه من دارم این حرفها را میزنم یک زنده دل پیدا نمیکنم. یا یک کسیکه طالب جستن حقیقت باشد پیدا نمیکنم. کسیکه جوینده و پوینده آب حیات باشد نمی بینم. آب زندگی یعنی همان آب حیات. پوینده یعنی جستجو کننده. یک کسی دارد میرود و یک چیزی را جستجو میکند میگویند که او پوینده است. همین جور برود پوینده نیست. توی جیب خودش هم چیزی را جستجو کند او هم پوینده نیست. میگوید که این حرفهای من که مثل آب حیات است، زندگی بخش است و زندگی راستین می بخشد. آنچه که دارید زندگی میکنید مردگیست و در تاریکیست و در نا آرامیست. زندگی در ظلمت و تاریکی و نا آرامی اسمش را زندگی نمیشود گذاشت. شما در چنین زندگی دروغین دارید زندگی میکنید. بیائید من شما را ببرم آب حیاتی بشما نشان بدهم که بشناسید که زندگی واقعی چیست. میگوید من یکی طالب آن نمی بینم.
1163 تـو بـیـک خــواری گــریزانی زعشق تـو بجـز نـامـی چه مـیـدانـی زعشق
همه میگویند که ما عاشق حقیقت هستیم، عاشق اینکه حقیقت را درک کنیم. میگوید چه عشقی؟ تو خیال میکنی که عاشق هستی. بهر کس که میرسید از او بپرسید که آیا تو عاشق حقیقت هستی؟ فورا جواب خواهد داد که بله بله من عاشق حقیقت هستم. من اصلا به حقیقت عشق میورزم. برای اینکه شما را گول بزند و از شما سواری بگیرد و شما را گمراه کند تا او بمراد خودش برسد. درست است که میگوئی عاشق حقیقت هستی تو بیک خواری, خواری یعنی رنج. تو یک رنج کوچک در راه این عشق ببینی میگذاری فرار میکنی از این عشق. تو بجز نامی چه میدانی ز عشق. فقط کلمه و اسم عشق را میدانی, اگر که تو عاشق صادق بودی هر قدر که در راه رسیدن به معشوقت( معشوق حقیقت است) هرچه که رنج میدیدی تو پا بر جا تر و نیرومند ترمیشدی. نه اینکه فرار بکنی. میگوید عشق از اول خونی و جانی بود. یعنی بدان میخواهد خونت را بریزد. باین آسانی نیست. بدان اگر میگوئی عشق باید همه این ها را بپذیری و دانسته قدم در راه عشق بگذاری
1164 عشـق را صـد ناز و اسـتکـبـار هست عشق بـا صـد نـاز مــی آیـد بـدست
این عشق یک معشوقیست که زود بدست نمی آید. خیلی بتو ناز میکند و باید نازش را بکشی معشوقی هست که خیلی خود بزرگ دانی دارد. میگوید من معشوق هر کسی نمیشوم. من عاشقی میخواهم در خور خودم. کلمه استکبار از کبیر است. میگوید که من معشوق هر حقیری نمیشوم. کسانیکه عاشق من هستند براستی بایستیکه اندیشه کبیری داشته باشند و من به آسانی بدست نمی آیم. ای فلانی این معشوق بآسانی تو را قبول نمیکند. حقیقت به این آسانی تو را قبول نمیکند. تو باید پی گیر باشی و این رنج را بخودت بخری. عشق یک بخشش است. یک بخشش خداوندیست. بخششیست از آن مبدأ آفرینش. بسیار بسیار عالی قدر و بالا مقام است. این عشق نصیب هر مدعی بی مایه ای نمیشود و لیاقت میخواهد. درجائی دیگر میگوید :
عشق حدیث را پُر خون میکند سخن از راه پُر خون میکند
1165 عشـق چون وافـیسـت وافـی مـی خرد در حــریــفِ بــی وفــا مــی نـنـگرد
وافی از کلمه وفاست و وافی یعنی وفا کننده و وفا دار.طبیعت عشق و نهاد عشق بر وفا داریست. میگوید چون خود عشق ذاتاً وفادار هست بجز وفادار کس دیگری را قبول نمیکند خودش وافیست و فقط وافی میخرد. تو یک آدم بی وفای عهد شکن زود رنج و گریزان را نمی پذیرد. حریف که معانی مختلف دارد, اینجا بمعنی همراه است. اصلا به همراه بی وفا نگاه نمیکند.
1166 چـون درخــتسـت آدمـی و بـیـخ عـهد بـیـخ را تــیـمار مــی بـایـد بــجـهـــد
میگوید آدم بمعنی درخت است و بیخ بمعنی ریشه است. میگوید این عهد و وفا مثل ریشه است. آدم را در نظر بگیرید که یک درخت است و هر درخت هم ریشه دارد. وفای بعهد و پایداری در وفا این ریشه درخت آدم است. ریشه درخت را باید تیمار کنی و اگر ریشه درخت را تیمار نکنی درخت خشک میشود. بیخ را تیمار می باید بجهد. ای آدمی که مثل درخت هستی و درختی هم هستی که ریشه داری. ریشه تو وفاست و این ریشه را باید تیمار کنی و پرورشش بدهی و مراقبت نمائی وگرنه درخت وجودت میخشکد.
1167 عــهــدِ فـاســد بــیــخ پــوســیـده بُــوَد وز ثِـمــار و لطــف بُــبــریــده بُـــوَد
عهد فاسد یعنی بیوفائی. میگوید بی وفائی مثل ریشه پوسیده است.ثمار جمع ثمر است بمعنی میوه. لطف بمعنای آن الطاف معنویست و لطافت معنویت. ببریده بُوَد یعنی محروم بود. گفت تو درختی هستی که ریشه تو وفاست. ریشه پوسیده و وفای پوسیده باعث میشود که نه درخت میوه بدهد و نه صفا و خرمی و لطفی داشته باشد. آن درختیکه ریشه اش پوسیده کم کم خشک میشود. میوه ای نمیدهد، از لطف و صفا هم محروم است و تو هم به معنویتی نمیرسی.
1168 شـاخ و برگِ نـخـل گـرچه سـبـز بود بـا فـسـادِ بــیــخ, ســبــزی نـیسـت سود
نخل درخت خرماست ولی بطور کلی مولانا بدرخت میگوید نخل. درختی را که نگاه میکنید می بینید شاخ و برگش سبز است ولی ریشه اش را دقت بکنید پوسیده است. این ریشه پوسیده سبز بودن شاخه اش فایده ای ندارد و پس از مدتی کم کم برگهای سبز هم زرد میشود و بالاخره خشک میشود. ریشه اش را شما نمی بینید. شما ظاهر بینی کردید. ای انسان تو هم همان نخل هستی مبادا ریشه پوسیده داشته باشی. آن ریشه پوسیده بیوفائیست. اگر عهد و پیمان میکنی بِایست روی آن. یا عهد و پیمان مکن اگر عهدی میکنی روی آن پابرجا باش.
1169 ور نـدارد بــرگِ سـبـز و بـیـخ هسـت عاقبت بـیـرون کـنـد صـد بـرگ دست
حالا برعکسش را میگوید. یک درختی را در نظر بگیرید که وقتی به برگش نگاه میکنید مقداری پژمردگی و زردی در آن می بینید ولی ریشه اش قوی و سالم است. نگران آن نباشید. پس از مدتی خواهید دید که صد تا شاخ و برگ سبز زده و بیرون آمده. چون ریشه آن سالم و قوی بوده. مهم آن ریشه قویست. آن عهد و پیمان محکم مهم است. عهد و پیمان را باید همیشه در نظر داشت و پائید. پائیدن یعنی مراقبت کردن. سعدی میگوید:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نا بسته از آن به که ببندی و نپائی
با من عهد بستی ولی وفا نکردی. عهد بستی که یار من باشی ولی یار من نشدی. اگر عهد نبندی خیلی بهتر از اینست که ببندی ولی مراقبش نباشی.
1170 تـو مشــو غـــرّه بـعـلــمش عـهــد جُـو عـلم چون قشـراسـت وعهدش مغزِ او
تو مشو غره یعنی فریب مخور، گول نخور. آدمی را در نظر بیاورید که بنظر شما عالم و دانشمند است ولی رعایت موازین اخلاقی را نمیکند. یکی از موازین اخلاقی اینست که بعهد و قولش پایبند باشد. این دانشمند بسیار عالی سطح بالا چون رعایت موازین اخلاقی را نمیکند مثلا بعهد و قول خودش پایبند نیست, باین علمش نگاه مکن به بی وفائیش نگاه کن. گول علمش را مخور. برای اینکه علمی که میبینی مثل پوست است ولی آن عهد و پیمان مغز است. شخصی بشما میگوید که من فارغ التحصیل دانشگاه هستم و اینها هم مدارک من است و این چیزها هم بلد هستم. همه اینها درست حالا من باید ببینم که رفتارهای اخلاقیت چگونه است. آیا رعایت اصول اخلاقی میکنی یا نه. اگر رعایت اصول اخلاقی میکنی هرچه میگوئی من قبول دارم. اگر نه آن علم تو ارزشی ندارد. آن چیزیکه به آن علم ارزش ووالائی می بخشد اصول اخلاقیست و بسیار در زندگی مهم است.