تفسیر :
مولانا جا بجا در مثنوی مطلب خاصی را مورد بحث قرار میدهد مطلبیست که در این قسمت از آن بحث خواهیم کرد. این مطلب مربوط است به ظهور پیامبران در جوامع بشری. بدین معنی که پیامبران از میان مردم بر میخیزند و در هر زمان هم مورد نا باوری و آزار و اذیت این پیامبران بر آمدند و مشکلات فراوانی برای آنها ایجاد کردند.آنچه را که مولانا در این قسمت میخواهد بگوید بهیچ عنوان جنبه مذهبی خاصی را ندارد. و بطور کلی یک بحث فلسفی دارد. میگوید آنچه که مسلم هست این پیامبران در هر زمان ودر هر جامعه ای که ظهور کردند از مردم آن جامعه اندیشه بر تر داشتند. این اندیشه بر تر آنها باعث شده که در بین دیگران ممتاز باشند و تمیز داده بشوند. ولی این اندیشه برتر را مردم هیچوقت نخواستند که بپذیرند. در طول تاریخ که نگاه میکنیم همیشه به پیامبران گفته اند که تو هم مثل ما هستی. مثل ما متولد میشوی و مثل ما رشد میکنی و مثل ما غذا میخوری و مثل ما میخوابی و گرسنه میشوی و پیر میشوی و از دنیا میروی. بنا بر این چه فرقی هست بین ما و تو که تو برای ما ادعای پیامبری میکنی. مولانا میگوید آنچه که باعث شده مردم در باره پیامبران در هر زمان بگویند بخاطر اینست که آن مردم به ظاهر نگاه میکنند. وقتیکه مردم میگویند همه کار تو مثل ماست, این کارهائی که بر میشمرتد اینها همه ظاهر کار است. آنها توجه به اندیشه بر تر آنها نداشتند.
اصل مطلب در همین اندیشه بر تر داشتن هست. این پیامبران اگر قرار بود که اینگونه فکر کنند که مردم فکر میکنند بهیچ عنوان امتیاز و بر تری نداشتند. برتریشان فقط روی اندیشه هایشان بود و روی نهوه تفکر و اندیشه هشان بود. مولانا میخواهد این بحث را در اینجا قرار بدهد که بدون اینکه هیچ گونه تعصبی روی یک پیغمبر خاصی داشته باشد و نه راجع به یک مذهب و آئین بخصوصی. صحبتهای مولانا بطور کلی و فلسفی ست. اینها در بین مردم هر جامعه تمایل به شأنی داشتند و تمایل به اندیشه ای داشتند. آن چیزیکه ایشأن را بر تر میکرده طرز تفکر آنها بوده و همین باعث شده که مردم آنچنان نگروند بلکه به آزار آنها هم بپردازند. معمولا در هر زمانی هر پیامبری که ظهور میکرد از او معجزه میخواستند. اگر میخواهی که ما تو را بپذیریم بایستیکه معجزه ای از تو ببینیم. این درخواست معجزه نشان آنست که دارند در برابر این پیامبر مقاومت میکنند، حرفهایش را درک نمیکنند و نمیخواهند قبول کنند که آنها اندیشه برتری نسبت بخودشان دارند و بانها میگفتند اگر که تو بر تر از ما هستی پس کاری بکن که ما نمیتوانیم بکنیم. اگر که خوب دقت بکنیم در هر جامعه ای وجود پیغمبری خودش معجزه بود. یعنی برای آن جامعه اگر درکش میکردند و او را خوب میفهمیدند وجود خودش معجزه بود. یعنی کس دیگری مثل او نمی انیشید. از چنین اندیشیدنی همه مردم عاجز بودند و این خودش معجزه بود. اینها را نمی پذیرفتند و قبول نداشتند. بطور کلی وقتیکه پیامبران مختلف بدون تعصب و باریک بینانه نگاه میکنیم می بینیم که همه آمده اند که یک راه و روش بهتری به جامعه بشری ارائه بدهند ولی رویهم رفته در جمع و بطور کلی ناموفق بوده اند. اگر که موفق می بودند وضع جوامع بشری بتدریج بد تر نمیشد و اکنون هم چنین نبود که حالا هست. نه اینکه قصوری از جانب آنها بوده بلکه نپذیرفتن و ممانعت از طرف دیگران بوده. هیچ پیامبری نبوده که راه و روش نا درستی را به بشر عرضه کرده باشد. از ابتدای تاریخ چند تا پیامبر آمده اند. این همه پیامبران که آمده اند چرا الان که ما داریم زندگی میکنیم اینقدر وضع جامعه ما باید آشفته باشد. چرا اینقدر باید زشتی و تباهی و ناپسندی وجود داشته باشد؟. کدام یک از این پیامبران تشویق به تباهی و یا زشتی را کرده اند؟. پس وقتیکه میگوئیم آنها کار خودشان را کرده اند ولی نتیجه ایکه بدست آمده آنچنان که انتظار میرفت نیست معلوم میشود که علتش عدم پذیرش و عدم قبول مردم است. البته در بین پیامبرن, پیامبرانی هم آمده اند که راستین نبودند و دروغین بودند آز آنها انتظاری هم نیست. چیزیکه مورد بحث این قسمت هست در باره پیغامبران راستین است. مولانا در بحثی که میخواهد بکند از جائی نگرفته و این ساخته و پرداخته ذهن گویای خودش هست. البته گواینکه نظیر آنچه را که مولانا گفته در هیچ کتاب دیگری نمی بینیم ولی عبیدِ ذاکانی داستانی دارد که شاید تا اندازه ای شبیه باشد به آنچه که مولانا میگوید ولی دو مورد را باید در نظر بگیریم یکی اینکه عبید ذاکانی نویسنده طنز نویس و شاعر طنز گوهست و هدفش طنزگوئی بوده و دیگر اینکه مولانا در نیمه دوم قرن هفتم زندگی میکرده و عبید ذاکانی در قرن هشتم بوده یعنی مولانا حدود صد سالی قبل از عبید ذاکانی بوده پس نمیتواند از عبید ذاکانی تأثیری گرفته باشد یا تقلیدی کرده باشد.
آنچه که عبید ذاکانی میگوید اینست که در زمان مأمون خلیفه عباسی، یک شخصی ادعای پیغمبری کرد و او را گرفتند و به بارگاه مأمون آوردند و گفتند که این مرد ادعای پیامبری میکند و میگوید فرشته ای از جانب خدا برای من پیغام میآورد و من نماینده خدا هستم و این را باید که تنبیه کرد. وقتیکه خلیفه باو نگاه میکند می بیند که او آنقدر رنجور و بی حال و بد بخت هست که نمیشود با او بسختی رفتار کنی. میگوید او را ببرید مدتی در آشپزخانه و غذاهای مقوی باو بخورانید بعد وقتی قوتی گرفت او را بحضور من بیاوریدش. دستیاران خلیفه هم او را به آشپزخانه میبرند و مدتی غذاهای خوب و خشمزه و مقوی باو میخورانند و پس از اینکه او قدری بحال آمد میروند و بخلیفه میگویند که او دیگر حالش خوب شده. مأمون او را احضار میکند. وقتی که او را میاورند باو میگوید تو هنوز هم فکر میکنی که پیامبر هستی؟ میگوید بلی. خلیفه پرسید آن فرشته ای که گفتی هنوز هم با تو صحبت میکند؟ گفت بله. خلیفه پرسید که این فرشته با تو چی میگوید؟ گفت پیغام از خدا برایم میآورد. خلیفه پرسید خدا چه پیغامی برایت می فرستد؟ گفت خدا پیغام میدهد که ما تو را از هم بر تر داشتیم مبادا از این آشپزخانه بیرون بیائی. آنچه را که عبید میگوید در ردیف طنز است و در ردیف مطالب مولانا نیست ولی ظاهر داستان چیزی شبیه داستان قبلیست و برداشتی هم که مولانا میکند چیز دیگریست. البته در این جا هم پیامبر دروغینست ولی مولانا در آخر بحثش میگوید نه تنها مردم بدنبال پیغمبر دروغین نمیروند بلکه بدنبال پیامبر راستین هم نمی روند. همه داستان را میگوید که حرف آخرش را بزند. و حالا بتفسیر ابیت میپردازیم:
1119 آن یـکـی مـی گفـت مــن پــیغـمـبـرم از هـمـه پـیـغــمــبــران فـاضـل تـرم
فاضل از کلمه فضل است و یعنی برتر و بالا تر. شخصی پیدا شد و ادعای پیغمبری کرد و میگفت من از همه پیامبران بالا تر و بر ترم.
1120 گــردنش بسـتـنـد و بــردنــدش بشــاه کــیــن هـمــی گــوید رســولم از الـه
گردنش بستند یعنی زنجیر بگردنش انداختند و بردندش نزد شاه و گفتند که این آدم میگوید من فرستاده خداوند هستم. کین یعنی که این یعنی که این آدم میگوید که من فرستاده خدا هستم
1121 خلـق بَـروی جـمع چون مـور و ملخ که چه مکرسـت و چه تزویرو چه فَخ
فخ بمعنای مکر و حیله و دام است بیشتر بمعنی دام برای کسی انداختن است. مردم دور و بر این آدم جمع شدند مثل مور و ملخ. همه میخواستند که این دیگر کیست و چه مکر و حیله و دامی میخواهد برای مردم بچیند.
1122 گـــر رســول آنـسـت کآیــد از عــدم مــا هــمــه پـیـغــمـبـریــم و مُـحــتشم
مولانا میگوید: این پیامبران راستین هیچوقت نمیگویند که ما از عدم آمده ایم. همگی میگفتند که ما از بین شما انتخاب شده ایم. حالا این پیامبر جدید میگوید که من از عدم آمده ام یعنی از نیستی به هستی آمده ام. مردم با خودشان میگفتند که اگر اینست که او از جهان دیگری میآید پس همه ما باید پیامبر و محتشم باشیم. محتشم یعنی با هشمت و شکوهمند. و میگفتند که اصولا بشر بطور کلی از نیستی به هستی آمده مثل این آدم مدعی که ادعا میکند که پیامبر است.
1123 مـا از آنـجـا آمـدیـم ایـن جـا غـریب تــو چــرا مــخصوص بـاشی ای ادیب
ما انسانها هم از عدم بوجود آمدیم. ویژگی تو چیست و تو چرا باید مستثنی باشی, تو چرا مخصوص و استثنائی باشی. ادیب معانی مختلفی دارد. یک معنیش کسی هست که ادبیات میداند. یک معنی دیگرش کسی هست که مؤدب باشد. یک معنی دیگرش کسی هست که خیلی دانا و هوشیار و زیرک است. در اینجا معنی آخری را دارد. در مورد مولانا دو چیز را نباید فراموش کرد. یکی اینکه بعضی اوقات در وسط یک داستان, داستان را رها میکند و میرود حرفها و مطالب متعالی خودش را میزند و اینجا هم دارد همین کار را میکند ولی دو باره بداستان بر میگردد. و یکی هم اینکه شخصیتهائی که میافریند خودش حرفهای خودش را بزبان این شخصیتها میگذارد. این شخصیتها نیستند که دارند این حرفها را میزنند, این مولاناست که دارد این حرفها را میزند.
1124 نـه شـمـا چون طفـل خـفـته آمــدیــت بـی خــبــر از راه و مـنـزل بُــد یــت
در زمانهای قدیم رایج بوده است که مثلا کلمه آمدید را بگویند و یا بنویسند آمدیتو یا بُدید را بگویند بُدیت. کلمه نه که در اول بیت آمده یعنی مگر اینطور نیست. طفل خفته آمدید یعنی در حال خواب آمدید و بی خبر از راه و منزل آمدید یعنی بیخبر از راه ومنزل بمنزل آمدید. یکی را در نظر بگیرید که خواب است و پدر مادرش میخواهند به جائی بروند و این طفل خود را در آغوش میگرند و میروند بطرف مقصد و این طفل هم خواب است در بغل مادرش. وقتی اینها بمقصد میرسند این طفل چشمش را باز میکند و می پرسد اینجا چگونه جائیست. از راهی هم که آمده خبری ندارد. مولانا میخواهد بگوید این بشر هم که از عدم آمده همیشه در حال خواب بوده و هیچی را یادش نیست که چگونه این راه را آمده. او همیشه در حال بی خبری بوده و حالا این جوابیست که این پیغمبر دروغین دارد به مردم میدهد.این پیغمبر دروغین اصلا عقلش نمیرسد که این حرفها را بزند و این مولاناست که دارد اینها را به زبان آن پیامبر میزند.
1125 از منـازل خـفته بگـذشـتـیـد و مسـت بــی خـبـر از راه و از بــالا و پـسـت
باز هم این پیامبر دروغین ادامه میدهد. منزل بمعنای مرحله است و منازل یعنی مراحل. موضوع تکامل هم که بحث آن را قبلا کرده ایم منزل تا منزل و یا مرحله به مرحله دارد و منزل آنجائیکه در آن زندگی میکنید نیست. منزل یعنی جای نزول و یا جای فرود آمدن است و یا جائیکه کاروانها برای استراحت در طول سفرشان برای خوابیدن و یا استراحت ایست میکردند. حالا میگوید شما همه مراحلی که گذراندید و باینجا آمدید خواب بودید. این موضوع مرحله را شاید باید بیشتر توجه کنیم و برای اینکار با اینکه قبلامفصل راجع بآن صحبت کردیم, مجدداً مروری میکنیم چون از نظر مولانا مهم است:
از جمادی مردم و نامی شدم از نما مردم به حیوان سر زدم
نامی شدم یعنی به گیاه تبدیل شدم و معنی مشهور شدن اینجا نیست. جماد یعنی خاک و نامی یعنی نمو کننده. پس یک مرحله را گذراندم که از مرحله خاک گذر کردم و به یک مرحله بالا تر که گیاه است رسیدم. . در مصراع دوم میگوید: از گیاه بودن هم گذر کردم به مرحله بعدی و سر از حیوان در آوردم. و باین ترتیب مرحله دوم را هم گذراندم که از گیاه بحیوان شدن بود.
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی زمردن کم شدم
میگوید از این مرحله و یا منزل هم گذر کردم و تبدیل به آدم شدم. اینها همه تکامل است و مرحله بمرحله هم دارم تکامل پیدا میکنم. تا اینجا گفته شده که آنچه مولانا گفته پیش نظریه داروین است. یعنی مولانا هشتصد و اندی سال پیش و داروین یکصد و پنجاه سال پیش این نظریه را گفته اند منتها داروین وقتی که بانسان میرسد متوقف میشود ولی مولانا متوقف نمیشود و از اینجا هم بالاتر میرود و میگوید
حمله دیگر بمیرم از بشر تا برارم از ملایک بال و پر
بار دیگر از ملک پرّان شوم آنچه در وهـم نـایـد آن شــوم
منظور مولانا این که منزل آخر من اینست که بحقیقت خواهم رسید و کسی نمیداند که این چه منظلتی است. حالا این مطالبی که مولانا گفته یک جوری دیگری بر زبان این مدعی میگذارد که باین مردم جواب بدهد که شما مرحله به مرحله آمدید و از این مرحله ها هیچ خبری هم ندارید.مولانا بسنده نکرده در این مورد و در دفتر چهارم خیلی جالب میگوید:
آمـده اول بـاقـلـیـم وجـود خاک بُدم سنگ بُدم بیجان بُدم
من نبودم و بوجود آمدم. وقتی بوجود آمدم آدم که نبودم. اول من بیجان بودم.
آمـده اول بـاقـلـیـم جـمـاد وز جـمادی در نـبـاتی اوفـتـاد
سالهـا اندر نـبـاتی عـمـر کرد وز جمادی یاد ناورد از نـبـرد
سالها در حال گیاه بودن عـمر کرد و بیادش نبود که من خاک بودم و حالا گیاه شدم. کلمه نبرد در اینجا بمعنی پیش افتادن است.
وز نباتی چون به حیوانی فـتـاد نـامـدش حــال نـبـاتی هیچ یـاد
حالا حیوان شده و هیچ بیادش نمی آید که یک روزی خاک بوده و بعد گیاه شده و حالا حیوان شده.
باز از حیوان ســوی انســانیش میکشید آن خــالقی که میدانیش
یعنی از آنجا خالق روزگار او را میکشد بجائی دیگر و او را به انسان تبدیل میکند.
هـمچـنـیـن اقـلـیـم تا اقـلـیـم رفت تـا شـد اکنون عـاقل و دانـا و زفت
اقلیم هم در اینجا یعنی مرحله. زفت یعنی بزرگ. میگوید ای آدم تو اقلیم به اقلیم و مرحله بمرحله آمدی که حالا شده ای یک آدم عاقلِ دانایِ زیرک بزرگ. هیچ یادت میاید که قبلا حیوان بوده ای؟ بیاد داری که قبل از حیوانی گیاه بودی؟ و هم چنین بیاد داری که قبل از گیاه بودن جماد بودی؟ خیر بیاد نمی آوری ولی واقعیّت اینست.
1126 مـا بـبـیـداری روان گشتـیـم و خَوش از وَرای پـنــج و شش تـا پـنـج و شَش
این ما همان مدعی هست که دارد جواب مردم را میدهد و مولاناست که دارد بزبانش میگذارد. میگوید ما پیغمبر ها با بیداری آمدیم ولی شما ها خواب بودید و آمدید و ما پیامبر ها آن مرحله بمرحله را میدانیم و بیادمان هست. ازورای پنج و شش, منظور از پنج، این پنج حس ماست که مال این دنیای خاکیست که عبارت است از بینائی و شنوائی و چشاوی و لامسه و بویائی. شش یعنی شش جهت دنیای خاکی مکان دار است. مثل جلو و عقب و راست و چپ و بالا و پائین. این دنیا دنیای پنج و شش است. این پیامبر دروغین دارد میگوید که ما پیامبر ها از بالاتر و ورای و از آن طرف دنیای پنج و شش آمده ایم باین طرف و بدنیای پنج و شش. باز باید یاد آوری کرد که مولانا دارد این حرفها را بزبان این پیغمبر دروغین میگذارد. مولانا در دفتر سوم این آمدن را بنحوی دیگر بیان میکند:
آنچنان کز نیست در هست آمدی هین بگو چون آمدی مست آمدی
از نیستی به هستی آمدی بمن بگو چگونه آمدی! تو نمیتوانی بگوئی زیرا وقتی آمدی مست بودی و تو اصلا نمیدانی کجا هستی و داری چکار میکنی و از دنیا بی خبر بودی و مست آمدی.
راه هـای آمـدن یـادت نـمـانـد لیک رمزی برتو برخواهیم خواند
مولانا میگوید که راه های آمدن باین دنیا یادت نیست ولی من یک رمزی را بتو میگویم گرچه که یادت نیست.
هوش را بگذار و آنگه هوش دار گوش را بر بند و آنــگــه گـوش دار
آن رمزی که من میگویم با این هوشت و این گوشت نمیتوانی درک کنی و حالا میخواهد که رمز را بگوید.
نـی نگویـم زانکه تو خامی هنوز در بـهـاری تو ندیدســتــی تموز
تمز یعنی تابستان. تو میوه ای هستی که در بهار هنوز خیلی کال و نا رسیده است باید تابستان عمرت برسد یا تابستان مرحله زندگیت برسد تا آن آفتاب تموز و تابستان بر تو بتابد تا از کالی بیرون بیائی.
این جهان هـمچـون درختست ای کرام مــا بـر او چـون میوه های نیم خـام
ما آدمها مثل میوه های نیم خام هستیم که باین شاخه های این درخت چسبیده ایم.
سخت گیرد خــامــها مــر شــاخ را زانک در خــامــی نشاید کــاخ را
آن میوه ای که خام هست محکم شاخه را می چسبد و میگیرد. اگر میخواهید یک میوه خام را از درخت جدا کنید ممکن است که شاخه درخت بشکند ولی میوه جدا نمیشود. مصراع دوم میگوید شایسته نیست که از درخت جدایش کنی و ببری در کاخ شاه و در مجلس پذیرائی سلطان قرار بدهی.
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان سست گــیـرد شـاخـهـا را بعد ازآن
وقتی که این میوه رسید و شیرین شد و لبگزان شد آنوقت دیگر شاخه خودش را سست گرفته و کندنش از درخت بآن سختی نیست. تو باید بآن مرحله رسیده باشی تا من رمزهای مراحل آمدن تو را بر تو فاش سازم. نه نمیگویم تو هنوز خام هستی. تو شایسته رفتن به کاخ حقیقت و معنویت نیستی که من تو را بآنجا ببرم.
1127 دیـده مـنـزلـهـا ز اصـل و از اسـاس چـون قــلاووزان خـبـیر و ره شـنـاس
باز پیغمبر دروغین حرف میزند و میگوید ما پیامبرها این مرحله ها را از اصل و اساس دیده ایم. اساس یعنی بنیاد و اصل یعنی پایه. از بنیاد و پایه ما همه اینها را دیده ایم و بیاد هم داریم. قلاویز یک کلمه ترکی هست و یعنی راه دان و راه شناس و آنها مسافران و یا کاروانها را در بیابا هدایت میکردند.میگوید ما پیامبران مثل این راه شناسان خبیر یعنی باخبر هستیم و بجلو میرویم و مردم هم باید بدنبال ما بیایند. همه اینها را که مولانا گفت خارج داستان بود و حرفهای متعال خودش را هم بخوبی زد و حالا بداستان بر میگردد.
1128 شـاه را گــفـتـنـد اشـکـنجه ش بـکُـن تـا نـگو یـد جـنس او هیـچ این سُـخــن
بزرگان دربار به شاه گفتند او را شکنجه اش بده تا درسی هم برای افراد شبیه خودش هم باشد که دیگر این حرفها را نزنند و ادعا های باطل را نکنند.
1129 شـاه دیدش بس نـزار و بس ضعـیف کـه بـیـک سیــلـی بـمـیـرد آن نـحـیـف
کلمه نزار و نحیف با هم فرق دارند. نزار یعنی رنجور و نحیف یعنی لاغر. شاه دید که این مردک آنقدر رنجور و لاغر هست که او تاب و تحمل یک حتی سیلی هم ندارد چه برسد به اینکه بتواند از شکنجه خانه جان سالم بدر ببرد.
1130 کِــی تـوان او را فـشــردن یـــا زدن که چـو شــیشه گشــته اسـت او را بدن
فشردن یعنی سخت او را تحت فشار قرار دادن. کی میتوان این مردک را تحت شکنجه قرار داد وقتیکه بدنش آنقدر ضعیف و ناتوان بنظر میرسد که مثل شیشه شده و با یک ضربه کوچکی میشکند.
1131 لـیـک با او گـویـم از راه خـو شــی کــه چــرا داری تـو لافِ ســـر کشــی
شاه با خودش میگوید که من باو شکنجه نمیدهم و با زبان خوش با او صحبت میکنم و از او می پرسم که چرا تو این ادعای گستاخانه میکنی خیلی با نرمی و دوستانه با او صحبت میکنم. لاف یعنی خودستائی و ادعا. سر کشی یعنی گستاخی. شاه باز فکر میکند که:
1132 کـه درشـتی نا یـد ایـنـجا هــیـچ کار هــم بـنـرمــی سـر کُــنـد ازغـار و مار
با خودش میگوید که با درشت رفتاری کاری از پیش نمیرود ولی با زبان نرم, مار را میشود از سوراخش بیرون کشید. هم بنرمی سر کند یعنی بنرمی سر بیرون آورد. از غار یعنی از سوراخ. سعدی هم میگوید :
بشیرین زبانی و لطف و خوشی توانی که ماری به روزن کشی
یعنی اینطور باید با مردم رفتار کنی و با خشونت و تندی نمیتوانی کاری از پیش ببری. اگر هم میخواهی حرف خودت را بدیگران حالی بکنی و بیان بکنی نباید با خشونت بکنی باید که با نرمی باشد.
1133 مـردمـانــرا دور کـرد از گِــرد وی شه لطـیـفی بــود و نـــرمـــی وِرد وی
شه لطیفی بود یعنی پادشاه مهربانی بود. نرمی ورد وی یعنی فکر و ذکر او نرمی بود. شاه بمردم گفت پراکنده شوید و از دورِ این پیامبر دروغین بروید و من با او میخواهم حرف بزنم.
1134 پس نشـانـدش بـاز پــرسـیدش زجـا کـه کــجـا داری مـعـاش و مُــلــتَــجـی
جا در اینجا یعنی محل سکونت. معاش یعنی وسائل زندگی و معیشت. ملتجا یعنی پناه گاه. شاه او را کنار خودش نشاند و با لبخند و آرامی باو گفت که بگو ببینم تو کجا زندگی میکنی و محل مأوای تو کجاست؟. وسیله معاش چی داری و چگونه زندگیت اداره میشود؟ و پناگاه تو کجاست و وقتی لازم بشود تو بکجا پناه میبری؟
1135 گـفـت ای شـه هسـتــم از دارالسلام آمــده از ره دریـــن دارالــــمَــــلام
دار بمعنی خانه است در زبان عربی. السلام یعنی سلامت. دارالسلام یعنی خانه سلامت. خانه سلامت اسم دیگر بهشت است. دارالملام یعنی خانه ملامت و خانه سرزنش منظورش این دنیاست. این پیغمبر دروغین گفت ای پادشاه من از بهشتم و آمده ام که این مردم را هدایت کنم.
1136 نه مرا خانه سـت و نه یک همنشین خـانـه کِـی کـردسـت ماهی در زمـیـن
ماهی یعنی یک ماه، ی آخر ماه، ی وحدت است. تو از من خانه مرا پرسیدی و من خانه ای ندارم و هیچ کس هم همنشین من نیست. آیا ماه آسمان هیچوقت میاید روی زمین خانه بکند؟ خودش را تشبیه میکند بماه آسمان. نحوه دیگری هم هست که میتوانیم ماهی را به جسم خود ماهی بخوانبم. بر این فرض بیت دوم یعنی کی یک ماهی میتواند روی زمین خانه درست کند ولی این فقط یک ایهام است و بعقیده مفسرین همان معنی ماه در آسمان درست است.
1137 بـاز شـه از رویِ لاغش گـفـت باز که چه خوردی و چه داری چاشت ساز
از روی لاغش یعنی از روی شوخی با او.چاشت یعنی غذا و یا غذا خوردن. چاشت ساز یعنی وسیله و ساز و برگ غذا. این شاه مهربان از طریق شوخی با این پیغمبر دروغین باز گفت که آیا غذا خوردی و ساز وبرگ چاشدت چیست.
1138 اشـتهـی داری چه خـوردی بـامـداد که چنـیـن سر مسـتی و پُر لاف و بـــاد
شاه از او پرسید آیا اشتها داری؟ امروز صبح چی خوردی؟ که این همه سرمست و شاد شدی و پر از خودستائی و بخودت اینطور باد میکنی؟. صبح چی خوردی که حالا اینطور شدی
1139 گفـت اگر نانم بُدی خشک و طری کِـی کُــنــیــمــی دعــوی پـیـغــمــبــری
گفت اگر نانم بُدی یعنی میبودی . یا اگر نان داشتم حتی اگر خشک و کهنه و تر یعنی تازه میبود من کی ادعای پیغمبری میکردم؟ من چیزی ندارم. بعبارت دیگر میخواهد بگوید که اگر من چیزی داشتم که بخورم مثل یک تیکه نان خشک و یا تر, تمام توجه من باین نان کهنه بود. وقتیکه میگوید من هیچ چیز ندارم میگوید همین دلیل پیغمبری من است. قبلا گفتیم این آدمیکه بدروغ ادعای پیغمبری کرده عقلش نمیرسد که این حرفها را بزند و این مولاناست که دارد این حرفها را بدهن این پیامبردروغین میگذارد. شخصیتهائی که میآفریند چقدر خوب حرفها را را بر زبان آنها میگذارد.
1140 دعـوی پـیـغــمـبـری بـا ایـن گروه هـمچـنـان بـاشد کـه دل جُســتـن ز کـوه
حالا مولانا وارد اصل حرف خودش میشود. از کدام گروه حرف میزند؟ گروه نا باوران گروه دنیا پرستان. عجیب است که این شخصیکه ادعای پیغمبری دروغین میکند, دارد این حرفها را میزند. میگوید ادعای پیغمبری کردن برای این مردم نا باورِ دنیا پرست مثل این میماند که از کوه سنگ بی احساس طلبِ دل بکنی. کوه سنگ بی احساس که دلی ندارد که تو ازش طلب کنی. این مردم هم مثل کوه سنگ بی احساس هستند و حرف من پیغمبر را اصلا نمیفهمند. گرچه این آدم در دلش میداند که دروغین است با خودش میگوید: گرچه من پیغمبر دروغین هستم و کسی حرفهای من را قبول نمیکند، آن پیغمبر راستین حرفهایشان را کسی قبول نمیکند. اگر انتظار داشته باشی که حرف پیغمبر راستین را قبول بکنند آنهم مثل اینست که از سنگ سیاه تقاضای دل بکنی.
1141 کس زکوه و سنگ عقل و دل نجست فـهـم و ضـبط نـکـتـۀ مشکـل نجُـسـت
عقل اینجا عقل حقیقت جوست. دل در اینجا دلیست که براه حقیقت دارد میرود. ضبط بمعنی حفظ کردن و نگاه داشتن است. نکته اسرار است. فهم و ضبط نکته مشکل یعنی فهم و درک و نگاهداری آن رازها دردل است. مثل ضبط صوت شما صدا ضبط میکند و مغز آدمی هم آنچه را که فهمیده ضبط میکند ولی بایستیکه آن قدرت ضبط را داشته باشد. قبل از قدرت ضبط بایستی قدرت فهم را داشته باشد. وقتی قدرت فهم را ندارد پس قدرت ضبط هم ندارد. باز هم اینها را پیغمبر دروغین دارد میگوید
1142 هـر چه گـوئی باز گـوید کُه همان مـی کــنــد افسـوس چـون مُسـتَهـزیــان
باز گوید یعنی بازگو میکند. کُه کوچک شده کوه است. اگر شما جلوی یک کوه بایستید هرچه که شما میگوئید میرود و بکوه میخورد و همان بر میگردد بشما. اگر بکوه آواز خوش بدهی کوه هم همان آواز خوش را بتو برمیگرداند.اگر بان کوه دشنام بدهید کوه هم همان دشنام را بشما بر میگرداند. شاد باش بگوئید شاد باش بر میگرداند. آیا این کوه میفهمد که دارد چکار میکند؟ نه. کوه دارد فقط این را بر میگرداند. قدرت درک و اینها را که ندارد. میگوید این مردم هم اگر حرف پیغمبران را قبول کنند مثل آنهائی هستند که حرف پیامبر رفته بآنها خورده و حالا بر میگردانند. همانطور که آن کوه نمیفهمد دارد چکار میکند آن مردم هم حرف پیامبر را تکرار میکنند ولی نمیفهمند چی دارند میگویند. میکند افسوس چون مستهزیان. اینجا افسوس معنی حسرت که میدانید نمیدهد. در اینجا معنی خاص خودش را دارد و شاید بگوشتان آشنا نباشد, یعنی مسخره کردن و مُستهزیان هم یعنی تمسخر کنندگان از استهزاد است و استهزاد یعنی مسخرگی. مصراع دوم یک صحنه دیگری بروی ما باز میکند. میگوید یک دلقکی را در نظر بیاورید مثلا آدمیکه میخواهد شما را مسخره کند. جلو شما ایستاده و با شما حرف میزنید. این شخص هرچه شما حرف میزنید عین حرفهای شما را بشما میزند و ادای شما را در میآورد. او قصد دارد که شما را مسخره کند. بلند میگوئید او هم بلند میگوید. کج حرف میزنید او هم همان حرف شما را مثل شما کج میگوید. او میخواهد شما را مسخره کند. اشاره است به مردم دنیاپرست نا باور این دنیا پیغمبر راستین هم اگر با آنها روبرو بشود، این مردم مثل آن مسخره کنندهائی هستند که جلو پیامبر ایستاده اند و حرفهای پیامبر هم میزنند و پیامبرهم گفته و رفته و حتی پیامبر ممکن است که مرده ولی عین حرفهای پیامبر را میزنند. اینها همه مسخره کنندگان و دلقکها هستند. بظاهر دم از موافقت میزنند و بظاهر دم ازفهم و درک و حقیقت میزنند و بظاهر دم از قبول حرفهای این پیامبر میزنند ولی در واقع اینجور نیست.
1143 از کجا ایـن قـوم و پـیـغام از کجا از جــمـادی جـان کِـــرا بــاشــد رَجـــا
این پیامبران میگویند ما پیام خدا را برای شما میرسانیم. میگوید پیام خدا کجا و این مردم کجا. یعنی خیلی با هم فاصله دارند. فرق از زمین هست تا آسمان. این قوم نا باور کجا و پیام حقیقت کجا. حقیقت با این مردم از شرق تا غرب فاصله دارد. در مصراع دوم می پرسد: از جمادی یعنی از یک بی جانی, از یک سنگی, از یک مشت خاکی. رَجا یعنی امید و انتظار. چه کسی از موجود بی جانی انتظار و امیدی دارد. جواب اینکه هیچ کس.
1144 گــر تـو پـیـغـام زنــی آری و زر پـیش تـو بـنهـنـد جــملــه سـیـم و ســـر
پیغمبر پیام خدا را آورده و معلوم است که این مردم قبول نمیکنند ولی تو بیا پیغام یک زن زیبا را بیاور که این زن زیبا من را وکیل قرار داده و منهم پیغام رسانم و او بتو پیغام داده آنوقت ببین که چه میکنند. پیش تو بنهادم سیم و زر. با خوشحالی بتو نقره و طلا میدهند.
1145 کـه فـلانـجـا شـاهدی مـیـخواندت عـاشــق آمـــد بـر تــو, او مــی دانـدت
این پیغام آور شهادت میدهد که در فلان جا یک زیبا روئی هست و تو را دعوت میکند که بیا . او عاشق دل خسته توست و در این دنیا فقط اوست که تو را میشناسد و عاشق هیچ کس دیگر نیست و منتظر توست. فورا آن شخص از پیام آور میخواهد که هرچه زودتر مرا به پیش آن زن ببر، او کجاست. اگر که پیام حقیقت را بیاوری از تو نمی پذیرند.
1146 ور تـو پـیـغـام خـدا آری چو شهد کـه بــیـا سوی خــدا ای نــیـک عــهــد
1147 از جـهـان مـرگ سـوی برگ رَو چــون بـقـا مـمکــن بُـوَد فــانــی مشــو
1148 قصـد خون تـو کـنـند و قصـد سَر نـز بــرای حَــمــیَـــتِ دیـن و هـــنـــر
سه بیت بالا را با هم تفسیر میکنیم. در بیت اول شهد یعنی عسل. نیک عهد یعنی وفا کننده. میگوید
: اگر که تو پیامی از مبدأ حقیقت بیاوری و آنقدر آن پیام خوب و شیرین مثل عسل برایت باشد, ای آدمی که تو میگوئی من بعهد خودم وفا میکنم و من آدم مطمئنی هستم و پیام این باشد که ای آدم؛ از جهان مرگ سوی برگ رو، جهان مرگ این دنیای خاکیست که در آن نمیشود بمانی و بلاخره میمیری بطرف برگ برو. برگ کوچک شده زاد و برگ است. زاد و برگ یعنی توشه راه و وقتی یک راه طولانی میرفتند یک مقدار و لوازم اولیه با خودشان میبردند, این را زاد و برگ میگفتند. حالا تو در اینجا میخواهی براه حقیقت بروی و راه حقیقت خیلی طویل هست و این راه حقیقت توشه و زاد و برگی میخواهد. آن زاد و برگش معرفت و معنویت وعرفان و فهم و درک است. اگر پیام این باشد که تو از این جهان خاکی که آخر سرش مرگ هست تو یک زاد و توشه ای بیاور که میخواهی بطرف حقیقت بروی و چون بقا در اینجا ممکن نیست و باقی ماندن ممکن نیست فانی مشو, تو اگرمعرفت را نداشته باشی آن واقعا فناست پس فانی مشو. اگر این حرفها را باو بگوئی، قصد خون تو میکند یعنی آهنگ خون تو را میکند. چرا این حرفهائی را که میزنی و از حقیقت داری پیام مثل عسل برایشان میاوری و این نصیحتها را برایشان میکنی چرا آنها قبول نمیکنند و میخواهند تو را بکشند. در مصراع دوم بیت سوم نز یعنی نه از. برای حمیت همان حمیّت است برای ضرورت شعری تشدید آنرا مولانا برئاشته. حمیت یعنی غیرت. میخواهند که تو را بکُشند, نه از غیرتی که دارند چون غیرت ندارند و بی غیرتند و نه از برای دین چون اینها دین هم ندارند و نه برای هنر، هنر اینجا بمعنی دانش است و نه برای دانش، اینها دانشی هم ندارند, پس برای چی میخواهند تو را بکشند؟ برای اینکه تو داری آنها را به مخاطره میاندازی. یعنی چه من دارم آنها را بمخاطره میاندازم؟ تو داری جلوه های دنیائی را برای آنها بمخاطره میاندازی, این پیام حقیقت را که میآوری که چنین باش و چنان نباش تو داری جلوه ها و زرق و برقهای این دنیا ی آنها را بمخاطره میاندازی و برای اینست که میخواهند تو را بکشند. آنها نه برای غیرتشان و نه بخاطر دینی که دارند و نه بخاطر دانشی که اینها دارند بخاطر هیچ کدام از اینها نیست. اینها طالب این جلوه ها و زرق و برقها این دنیا هستند و تو داری اینها را بخطر میاندازی.
حالا بر میگردیم بحرف اول که چه میشود و چرا راستی این همه پیامبران آمده اند و بگفته مولانا و حرفهای شیرین حقیقت را آورده اند چرا نا موفق هستند برای اینکه آنها کار خودشان را کرده اند ولی مردم کاری را که باید میکرده اند نکرده اند. آن برداشتی را که می باید بکنند نکرده اند و در نتیجه کار بجائی نرسید وگرنه جوامع بشری و همین جامعه ما خیلی بهتر آنچه که هست باید میبود. هیچکدام ما نیست که بی پیامبر باشد, حالا در هر دین و آئین و کیش و مذهبی که هستیم، چرا اینجور هستیم. ادعا کننده باطل پیامبری همه را گفت.