تفسیر :
یکی از مسائلی که در مثنوی معنوی مورد بحث است مسئله تن و روان است. تن و روان بر اساس آنچه که مولانا میگوید هرد و بر روی یکدیگر اثر گذارند. میگوید این تن مثل یک درخت است و روان هم مثل یک درخت است اینها سمبلیک است نه اینکه واقعا چنین چیزی باشد. دو درخت را در نظر بگیرید که یکی ریشه در خاک دارد و یکی ریشه در معنویت دارد. آن یکی که ریشه در خاک و در شهوات دارد آن درخت را تصور کنید که کم است و آنکه ریشه در معنویات دارد آن را تصور کنید که روان است و هردو در همدیگر اثر میگذارند. میگوید این دو درخت را بایستی که پیوسته در نظر داشت. اینها عکس همدیگر اثر میکنند. اگر یکی از این درختها قویتر باشد یکی دیگر ضعیف تر میشود. اگر که درخت تن شاخ و برگهای زیادی پیدا کند که هیچ ضرورت نداشته باشد و تمام غذا را بگیرد یعنی تمام توجه را بخودش جلب کند, آن درخت را باید حرس کرد. یعنی آن شاخ و برگهای زیادی غیر ضروریش را باید زد. هرچه که این شاخ و برگهای غیر ضروری را بزنی، آن شاخ و برگهای درخت روان قوی تر و برومند تر و پُر بار تر میشوند. اینست که این دوتا عکس هم دیگر عمل میکنند و هردو را باید زیر نظر و کنترل داشته باشیم و آن درخت روان هست که وقتیکه بارور شد و میوه دار شد, بار و میوه اش اینست که دریچه دل را بروی حقیقت میگشاید. یعنی چشم دل را باز میکند و میوه ای که میدهد باز شدن چشم دل است.
بعد میگوید اگر که طالب حقیقت و درک آن معنویت هستی بایستی که پیوسته مراقب این درخت روان باشی. این درخت روان را مثال میزند که اگر بهش برسی خیلی درها برویت گشوده میشود.
گر راه روی ره بدرت بگشایند ور نیست شوی به هستیت بگرایند
این نیست شدن یعنی اگر تو محو شوی در برابر حقیقت تو را هست میکند. در چند قسمت گذشته را جع به این هست و نیست مفصل سخن گفتیم و در اینجا میگوید که اگر ادعا این باشد که هست هستی و همیشه هست هستی بنا بر این آن معنویت را که ظاهرا نیست را نمی بینش. بنا بر این سعی کن که شمع وجودت در برابر تابش فرزان خورشید حقیقت محو بشود و این شعله شمع فروز محو بشود تا بتواند که آن تابش حقیقت را درک کند.
ور پست شوی نگنجی اندر عالم وانگاه تو را بی تو بنمایند
پست شوی یعنی اینکه فروتن باشی و تکبر نداشته باشی و خود پسندی نداشته باشی. از این نترس که خود پسندی نداشته باشی و یا تکبر نداشته باشی. کم و کوچک نمی شوی. در مصراع دوم میگوید آنوقت حقیقت تو را بتو نشان میدهند. بدون اینکه تو دخالت داشته باشی. وانگاه تو را بی تو بنمایند. حقیقت تو را بدون اینکه خواسته باشی و یا ارداه کنی و یا دخالت داشته باشی بتو نشان میدهند که تو چی هستی. آن شرافت و عدل مندی و ارزش انسانیت را بتو نشان میدهند. بر عکس آن درختی را که ریشه در شهوات دارد آگر آن را باز خواسته باشی آنوقت همه اینها از بین میرود. اگر طالب حقیقت هستی باید که یکی از این دو درخت را رها کنی و آن درخت تن را رها کنی و به پرورش درخت روان بپردازی. هرجا موردی باشد که میگوئیم این درخت تن را رها کن یعنی کاری بکن که اینقدر نا توان بشود که بکلی از بین برود. معنیش این نیست که هیچ غذائی نخور و یا تن خودت را ضعیف کن خیر و وقتیکه میگوئیم درخت تن در برابر درخت روان یعنی اگر که تو تمام توجهت به پرورش این تن بشود, آنوقت تو داری آن درخت روان را ضعیفش میکنی. در حدی که این درخت تن غذا نیاز دارد باید باو برسانی و همان گونه که غذای مادی بدرخت تن میرسانی, غذای معنوی هم بدرخت معنوی باید برسانی چون آن هم نیاز به غذا دارد. این چیزیکه مولانا گفت: وانگاه تو را بی تو بنماید یعنی آن خودشناسیی که در عرفان مرتب ازش صحبت میکنیم، انجام میدهد. گفته بودیم که عرفان یعنی چی, یعنی شناخت. شناخت کی، شناخت خودت. خودت را بشناس. این خود شناسی شرائطی دارد. در صورتیکه این کارهائی که مولانا میگوید بکنی و درخت روان را باور کنی آنوقت آن خودشناسی را ناخودآگاه بتو نشان میدهد. آن جمله زیبای خودت را بشناس تا خدا را بشناسی, آن خدا حقیقت است و تا خودت را نشناسی نمیتوان او را بشناسی. مهم اینست که تو در این راه قدم بگذاری و خواسته باشی که خودت را در این مسیر بگذاری. مولانا میگوید که باید که بروی بطرف این راه. اگر که نمیتوانی بروی و آن پای رفتن را نداری میگوید که خودت را بجنبان یعنی حد اقل کار را بکن و حتی غلط بزن و در این راه برو. البته باز هم توجه داشته باشید که اینها همه سمبولیک است.
ور نداری پا بجنبان خویش را تا ببینی هر کم و هر بیش را
یعنی اینکه وقتی کم و بیش زندگی را درک کردی آنوقت است که حقیقت را دریافتی. این شعر ها و مطالبی که در بالا گفته شد همه در مقدمه ایست در باره تفسیر مطالب این قسمت و همیشه اشعاری را که در مقدمه ها یاد آور میشویم و جلوی آنها شماره ندارد, اشعاریست که اغلب مولانا در جاهای دیگر گفته و یا شعرای دیگر گفته اند و برای روشن شدن بیشتر خوانندگان عزیز ارائه میگردد. اما وقتیکه تفسیر را شروع میکنیم اسمی از ذولیخا میآید و شما تعجب نکنید که چطور دفعتا از ذلیخا شروع کرد.
1105 گــر ذولـیـخـا بســت در ها هر طرف یـافـت یـوسـف هـم ز جُنـبش مُـنصَرَف
این جنبشی را کی میگوید همان بجنبان خودت را هست. اشاره هست به افسانه مذهبی یوسف و ذلیخا که در چندین از کتابهای مذهبی آمده است. این قصه مفصل است و منظور ومقصود تعریف این قصه در اینجا نیست. این قصه در کتابهای مذهبی هست در قران هم هست و تورات هم هست بخصوص در دو کتاب مقدس مذهبی یهود میزراجش و تلبور مفصل آمده و راجع به ذلیخا صحبت کرده. این دو کتاب مذهبی که جزو سنت یهود هست و مقدس است برای کلیمیان بعد از تورات در درجه دوم اهمیت است. در آنجا جریان یوسف و ذلیخا را شروغ میکند. وقتیکه یوسف زیبا بودنش مورد حسادت برادرانش واقع شده بود و او را در چاه انداختند, آن کاروانیکه از کنعان به مصر میرفت خواست آب از چاه بیرون بکشد یوسف آمد بالا و او را بردند بفروشند از بس زیبا بود کسی بهای او را نداشت که بده لذا او را به عزیز مصر فروختند. عزیز مصر یعنی امیر و پادشاه مصر.عزیز مصر او را خرید و بعنوان غلام در قصر خودش نگه داشت. ذلیخا همسر پادشاه بود و وقتیکه یوسف را دید عاشق یوسف شد. یوسف هم تسلیم خواهشهای او نمیشد. ذلیخا یوسف را در یک قسمتی از قصر که هفت در داشت زندانی کرد که نتواند از آن قصر فرار کند. یوسف از هرطرف که خواست برود در بسته بود و نتوانست فرار کند. یوسف تلاش خودش را کرد, همان جنبشی که مولانا میگوید. به هر دری میرسید بان لگد میزد و بلاخره به یکی از درها لگد زد در باز شد و او توانست فرار کند. وقتیکه خواست فرار کند ذلیخا که مراقبش بود پرید که او را بگیرد و پیراهن یوسف از پشت پاره شد ولی یوسف توانست فرار کند. ذلیخا وقتیکه چنین دید آمد نزد شوهرش و گفت یوسف بمن نظر بد داشت و من تسلیمش نشدم و درست برعکس واقعیت را گفت. یوسف را رفتند پیدا کردند و انداختند در زندان. در زندان اینطور بی گناهیش معلوم شد که لباسش از جلو پاره نشده بود و از پشت پاره شده بود. وقتی از پشت پاره شده بود اینگونه رأی صادر کردند که این داشته فرار میکرده و ذلیخا از پشت گرفته اش و لباسش را پاره کرده. بنا بر این او تقصیری ندارد. در نتیجه یوسف را از زندان بیرون آوردند و ذلیخا را بزندان انداختند. حالا به تفسیر شعر فوق می پردازیم.
منُصَرَف در آخر مصراع دوم یعنی گریزگاه. یوسف هم از تلاش و جنبشی که کرد و کوششی که کرد بدر لگد زد و در باز شد و رفت, گرچه ذلیخا در ها را از هرطرف بسته بود. در اینجا پیامی هست، میخواهد بگوید زندگی ما در این دنیا مثل ذلیخا بما ارزه میشود و تمام درهای نجات هم بروی ما بسته. این دنیا را همان محبس و آن زندان ذلیخا تصور کنید که در آن قصر بود و هفت در داشت و همه درها بسته بود. این دنیا هم با تمام زرق و برقش و شهوات نفسانی این دنیا دارند ما را بسوی خود شان جذب میکنند. راه فرار هم نیست و درها همه بسته هستند. ای طالب حقیقت تو باید یوسف وار عمل کنی. تا یوسف وار عمل نکنی از دست این دنیای ذلیخا مانند رهائی پیدا نمی کنی. چگونه یوسف وار عمل کنی, کلمه وار پسوند همانندیست مانند یوسف تلاش کن و به این در های بسته بکوب و لگد بزن بامید اینکه یکی از آنها باز شود و تو رهائی پیدا بکنی و بروی. بعد اضافه میکند وقتی که اینکار را کردی و تلاش خودت را کردی همه اش را بحساب خودت نگذار. بایستی که توکل هم داشته باشی توکل بمعنی وکیل گرفتن است. من کوشش خودم را میکنم و آن درهابسته را بروی خودم میخواهم باز بکنم و بآن مبدأ حقیقت هم توکل کردم که موفق شوم.
1106 بـاز شـد قـفــل و در او شــد ره پـدیـد چون تـوکــل کرد یـوسف بر جـهـیـد
باز شد قفل و آن درها گشوده شد. در او اشاره است بآن دری که گریزگاه یوسف بود و آن دریکه باز شد و راه گریز پیدا شد. برای اینکه یوسف توکل کرده بود او بر جهید یعنی رهائی پیدا کرد. ما وقتیکه بخواهیم این قفل این در ها برویمان گشوده بشود، توکل هم باید بکنیم.
1107 گـر چـه رخـنـه نـیسـت عـالـم را پدید خـیــره یـوسـف وار مــی بـایــد دوید
رخنه در اینجا گریزگاه است. اگر چه که راه گریز پیدا نیست ولی تو سرسختانه و یوسف وار باید بدوی تا اینکه رخنه را پیدا کنی و بعد رها هم بشوی. تو باید کوشش کنی, در این دنیا ظاهرا راهی بسوی حقیقت نیست مگر که حقیقت را قبول نداشته باشی ولی اگر که حقیقت را قبول داشته باشی و جویای حقیقت هستی بایستی که این در را بگشائی چون خودش بروی تو گشوده نمیشود. این کار را سرسختانه و با خیرگی باید بِکنی تا این در باز شود وگریزگاه از این دنیائیکه زرق و رقهایش تو را چنان گرفتار خودشان کرده اند و نمیگذارند که تو بسوی حقیقت و معنویت بروی آزاد بشوی. این زندگی را رها نکن ولی زرق و برقهایش را رها کن. در جائی دیگر میگوید:
این جهان زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارها
حفره از کلمه حفر کردن است. در مصراع دوم میگوید حفره ای در زندان این جهان بوجود بیاور و خودت را رهائی بخش.
1108 تـا گشــایـد قــفــل و در پــیــدا شـــود سـوی بـیــجــایــی شــما را جـا شـود
مصراع اول مشخص است. در مصراع دوم میگوید بسوی بی جائی. این بی جائی یعنی چی. بی جائی آن عالمیست که میگوئیم لا مکان است. میگوئیم آن لا زمان و لامکان است. آن عالمی که مثل اینجا جا ندارد. جائیست که بالا و پائین و چپ و راست ندارد و همه اش یکسانیی است. یک نواختیست. این یکسانی و یک نواختی باعث آرامش میشود مثل اینجا نیست که یکی بگوید او بالا نشسته و من پائین نشستم و یا او امیر است و من بنده ام. اینطور نیست و همه در یک سطح هستند. لا زمان هم هست هیچ چیزی دیر و زود ندارد دیر شد و یا زودشدی هم در کار نیست. پس ببینید که چه آرامش مطلقی وجود دارد. حالا این عالم بیجائی کجاست؟ بعضی ها تصور میکنند که حتما بایستی که مُرد و از این دنیا رفت بعالم دیگری و آنجا عالم بی جائی را یافت. این حرف درست است ولی مولانا میگوید و بارها میگوید که میتوانید در همین عالم خاکی باشید، در همین عالمی که جا مطرح است و لا مکان نیست و لا زمان هم نیست میتوانی در همین عالم بمانی و با دیگران زندگی کنی ولی براستی در عالم بی جائی باشی یعنی آنطور خودت را عوض کرده باشی که رها شده باشی از این چیزهای دست و پا گیر، آرامش پیدا میکنی. آن آرامش را که پیدا کردی در عالم بی جائی رفته ای. ما یک خانواده سه نفری هستیم پس با خانه سه اطاق خوابه خیلی خوشحال هم هستم و من مثل فلانی ده تا اطاق خواب نمیخواهم. دیگران مقام دارند. مقام من معنویت است و مقام من معرفت است. مقام من فضل و درک و دانش است و مقام من برتر بودن از نظر کمک کردن بدیگران ومفید بودن در جامعه هست. وقتیکه حس کردی اینها را داری آنوقت در عالم لامکان هستی و نباید از دنیا بری و بعد بآنجا برسی، در همین دنیا میتوانی پیدا کنی و چرا نه. شاید میترسی که از بین بروی, از بین نمیروی برعکس اینقدر بزرگ میشوی که بقول مولانا که در این دنیا نمی گنجی. تجربه میخواهد و باید تجربه داشته باشی. اینکه میگوید:
ما زبالائیم و ببالا میرویم ما دریائیم و دریا میرویم
ما از اینجا و از آنجا نیستیم ما ز بیجائیم و بی جا میرویم
من اصولا از اصل هستم و ریشه من در عالم بی جائی بوده و از لا زمانی بوده و حالا در این زندان گرفتار شدم. من میتوانم بر گردم. من متعلق بآن دریای حقیقت هستم گو اینکه حالا قطره ای بیش نیستم ولی این قطره مال دریای حقیقت است و مثل دیگران نیستم که حالا میخواهم اینجا باشم و یا آنجا باشم و بعدش به فلانجا بروم. اینها آدم ها را پست میکند و تو را در حد حیوانیت نگه میدارد. ولی مولانا کوشش اینست که دست من و شما را بگیرد و بطرف آنچه که شأن انسانیت و انسانی اقتدا میکند بکشاند.
1109 آمـدی انــدر جـهــان ای مُــمــتَـحـَــن هـیــچ مــی بــیــنــی طــریــق آمـدن
ممتَحَن را با ممتحِن اشتباه نباید کرد. ممتحِن وقتی ورقه امتحانی خودش را تمام کرد اسم خودش را می نویست و ورقه اش را به ممتحَن تحویل میدهد. تو در دنیا مورد امتحان واقع شده ای، میتوانی در را بگشائی؟ بله آیا گشودی؟ نه. امتحان میدهی و اینجا نمره ات را میگیری. ای کسیکه مورد امتحان قرار گرفتی، آیا تو راهی را که آمده ای باین دنیا بیادت هست، یادت هست که یک وقت خاک بودی و بعد گیاه شدی؟ یادت هست که زمانی حیوان بودی و بعد تبدیل به انسان شدی؟ هیچ کدام از اینها را بیاد نمی آوری. راه آن آمدن باین دنیا را نمیدانی
1110 تـو ز جــایــی آمــدی ,وزمــو طِــنی آمـــدن را راه دانـــی هـــیـــچ؟ نَـــی
میگوید : تو از یک جائی آمدی. موطن از کلمه وطن هست. تو از وطنی آمده ای. تو بیاد میاوری چگونه آمدی؟ نَی تو نمیدانی حافظ میگوید:
تو را زکنگره ارش میزنند سفیر
تو را از ارش دارند صدا میکنند و در اوج تو را دارند دعوت میکنند. چون تو مال اینجا نیستی. در اینجا اسیر شده ای تو میتوانی رها بشوی بدون اینکه بمیری، خودت را رها کن و اوج بگیر در حالی که بدنت مثل دیگران دارد روی سطح زمین خاکی راه میرود. ولی روانت اوج گرفته. اندیشه ات اوج گرفته و برتر از دیگران می اندیشی. آنچه برای دیگران در این دنیای مادی خیلی مهم است برای تو اهمیت ندارد. خیلی مهم است وقتیکه باین مقام میرسی. آدم دوتا مرگ دارد یک مرگ اجباری داریم و یک مرگ اختیاری. مرگ اجباری برای همه هست و آن پایان عمر است. هر چیزیکه اول دارد آخر هم دارد. مرگ اختیاری آنست که خودمان تصمیم بگیریم که خود را بمیرانیم. البته نه اینکه خودکشی بکنیم بلکه از خودپسندی و از تکبر خودمان بمیریم. از این منیت و کینه خودمان بمیریم، از حسادت و طمع خودمان بمیریم. از این خصایص که مردیم, بعد از این مردنها یک تولد دیگری هست. آن تولد دیگر یک انسانی شده ایم بر تر از آن انسانیکه قبل از تولد بودیم. تو اول باید که این راه مرگ اختیاری را بروی و بتولد دیگر برسی وقتیکه رسیدی آنوقت انسان برتری خواهی بود. حالا داری در این جهان زندگی میکنی ولی خیلی بهتر از قبل و از نظر اندیشه مقدار زیادی بالا تر هستی. تو حالا امتیازات معنوی و معرفتی داری حالا تو حق شناسی و خدا شناسی داری، فهم و درک داری. همه اینها پس از مرگ اختیاری حاصل میشود. مولانا میگوید تو را هر لحظه مرگی و رجعتیست. تو هر لحظه میمیری و دو باره رجعت میکنی و هر دفعه که رجعت کنی و بر گردی یک انسان برتری هستی. مرگ اختیاری نه اینکه بمیری بلکه آن خواهشهای نا روای دلت باید بمیرد. چیزهائی که اسمش را نفس گذاشتیم آن بمیرد و هرچه را که دارد ما را امر میکند به زشتیها آن بمیرد.
1111 گــر نـدانــی تـا نـگـویــی راه نـیست زیـن ره بـیــراهـه مـا را رفـتـنـیـست
گر ندانی یعنی اگر راه را نمیشناسی تا در اینجا هشدار دهنده است یعنی نبادا یک وقتی بگوئی یا نباید بگوئی که راه نیست. کسیکه راه را نمی شماسد نباید بگوید که بسوی حقیقت را نیست. ما از این راهی که تو میگوئی بیراه است یک رفتنی داریم و باید بتوانیم برویم. یعنی آن مرگ اختیاری و تولدی دیگر. ما همه از حقیقت آمده ایم و باید بخواهیم که به حقیقت باز بگردیم. ریشه این فلسفه از میترائیست ها است. پیش از زردشتی ها. نزدیک به چها هزار سال پیش. ما ز نوریم و به نور باز میگردیم. آن نور چیست؟ آن نور از حقیقت است ما از خودائیم و بخدا باز میگردیم. این همان حقیقت است حالا در قران آمده انا للاه و انا الیه راجعون یعنی ما از خدائیم و بسوی بخدا رجعت میکنیم. این باز گشتن راه میخواهد و باید راه را بلد باشبم.
1112 میروی درخواب شـادان چپ و راست هـیـچ دانــی راهِ آن مـیـدان کـجـاست
خواب میروی و خواب می بینی که در میدانی هستی و خیلی هم مانور میدهی, براست میروی و بچپ میروی، از این سو یآن سو میدوی ولی خواب خودت را می بینی. حالا این میدانیکه تو داری در آن میدوی و از خوشحالی بچپ و راست میروی آیا میدانی که از کدام راه باین میدان رسیدی؟ بالاخره یک راهی بوده است که تو باین میدان رسیدی. البته مثالهای مولانا همه و همه بطور سمبولیک هستند و این اصل را همیشه باید در نظر داشته باشیم. میگوید همانجوریکه در خواب در میدانی هستی که داری براست و چپ میروی آن میدان راهی دارد و تو در خواب فقط آن میدان را می بینی و در این دنیا هم همین طور است. راه وبایستی در مسیری واقع بشوی که این راه هارا بشناسی. پس تو از عالم خواب عالم حقیقت را مقایسه کن و قیاس کن.
1113 تـو بـبنـد آن چشـم و خود تسـلـیم کن خـویش را بـیـنــی در آن شــهــرِ کُـهُـن
تو چشم ظاهر ربین خودت را ببند. چشمیکه فقط ظاهر و سطح را می بیند. این چشمت را ببند و خودت را وقتیکه چشم ظاهرت بسته شود آنوقت چشم دلت باز میشود.این چشم سَر و چشمِ دل این دوتا عکس همدیگر کار میکنند. تا یک چشم بسته شود آن چشم دیگر باز میشود . چشم ظاهرت را ببیند، چشم باطنت باز میشود. وقتیکه چشم باطنت باز شد آنوقت میتوانی که حقیقت را ببینی و نور حقیقت را از دور هم که شده تشخیص بدهی. آنوقت می بینی در آن عالم بی جائی که در چند بیت گفت, میگوید این مثل شهر قدیمی ست خودت را در آن عالم می بینی. خویش را بینی در آن شهر کُهُن.در شهر قدیمی. همانطور که بار ها تذکر داده شد همه اینها سمبولیک است. اینست که این عالم معنویت همیشه از اول بوده. شهر یک سانی و یک نواختی است و شهر آرامش است و آنوقت خودت را در آن شهر می بینی.
1114 چشم چون بندی که صـد چشم خُمار بـنـدِ چشـم تسـت این ســو از غِـــرار
چشم چون بندی، مولانا میخواهد بداند که تو چگونه میخواهی ببندی زیرا این چشم مخمور تو، این چشمی که فقط خمار زیبائیها و چیزهای فریبنده این طبیعت است و چیزهائی که تو را فریب میدهد و تو شیفته و فریفته آنها شده ای چه جوری میخواهی چشمت را روی اینها ببندی؟. درک میکنم که برایت مشکل است و میدانم. تا که باین دنیا آمدی چشمت باین زرق و برقها باز شده وفقط اینها را دیده ای پس حق داری و چشم دلت روشن نیست و کوردل هستی و در مصراع دوم این چشم تو زندان و بند تو شده این سو یعنی در این دنیا از غرار و غرار یعنی گول خوردن. آنقدر فریفته شده ای با زرق و برق این دنیا و بقول مولانا گرفتار این غرار شده ای, کلمه غرور هم از همین میآید. کسانیکه غرور بی هوده دارند گمراه میشوند. مغرور شدن بی جا اول شکست آنها ست. برای اینکه اینها خودشیفته گیست. میگوید چشم ظاهر بین خودت را ببند چون زندان تو شده و میدانم که کار مشکلیست ولی کوشش کن که از این زندان چشمت خودت را آزاد کنی
1115 چـار چشـمـی تــو ز عشـقِ مشتـری بــر امـــیـــدِ مــهــتــریّ و ســروری
چهار چشمی دیدن یعنی خیلی مشتاقانه منتظر بودن. ما با دوچشم منتظر چیزی هستیم که بیاید چهار چشمی یک اسطلاح است یعنی خیلی شدید منتظر ماندن. مشتری در اینجا کسانی هستند که خریدار تو هستند بیایند دور تو جمع بشوند و بتو تملق بگویند و مرید تو بشوند و تو سوار آنها بشوی و هرجا میخواهی آنها تو را ببرند و اینگونه افراد. تو عاشق این مشتریها هستی توی این دنیا و دلت میخواهد که هرچه بیشتر دورت جمع بشوند و بتو آفرین بگویند بامید اینکه تو بزرگتر و مهمتر و امیر بشوی و برآی مریدان سروری و ریاست کنی که هیچ لیاقتش را هم نداری.
1116 ور بـخُسـپی مشـتـری بینـی بخواب جُغــدِ بـد کِی خواب بـیـنـد جز خراب
سابق براین دو حرف ب و پ بجای همدیگر زیاد بکار میرفت. ور یعنی اگر تو. اینقدر دنبال مشتری هستی وقتی هم که میخوابی داری خواب مشتری می بینی و در خواب هم بدنبال مشتری هستی و داری مشتری ها را بخواب می بینی. میگوید حق بجانبت هست. در مصراع دوم جغد بَد یعنی جغد شوم و نا مبارک. جغد نا مبارک شوم دنبال چیست؟ او دنبال خرابه است چون جایش در خرابه است چون خواسته او خرابه است پس وقتیکه خواب هم هست خواب خرابه را می بیند. تو آن جغدی هستی که بدنبال خرابه میگردی. در کتاب فیه ما فیه باطرافیانش میگوید: “من خسته شدم از بس که از من تعریف میکنند و من نا راحت هستم و هرچه میخواهم آنها را باز دارم گوش نمیکنند. برای اینکه اینهاست که ممکن است من مولانا را از راه بیرون ببرد و من هم خود شیفته و خود فریفته بشوم.” این را در کتاب فیه ما فیه می نویسد که به نصر نوشته شده است. موضوع اینجاست که این تعریف کردنها و مخصوصا تعریفهائیکه بی پایه و بی اساس باشد حتی پایه دار و با اساس وقتیکه زیاد یک شخصی بشنود، امر بر خودش هم مشتبه میشود و با خودش میگوید حتما من اینطوریکه میگویند هستم و خودم نمیدانم. پس نباید این کار را کرد. بجای اینکه زبانتان بگوید چشمتان باید بگوید.
1117 مشـتـری خواهـی بِهَـر دم پـیچ پیچ تو چه داری که فــروشی؟ هیچ هیچ
پیچ پیچ یعنی در حال تشویش و اضطراب داری بخودت می پیچی با خود میگوئی مشتریم کم شد و ای کاش زیاد تر میشد و هی بیشتر مشتری میخواهی و هی بخودت می پیچی. حالا فرض بر این بگیر که مشتری آمد. توی این سفره ای که میندازی چه داری که مشتریان بخورند. هیچی در این سفره تو نیست. ذره ای از معنویت در سفره تو پیدا نمیشود. فقط مشتری سر سفره دعوت میکنی؟. تو هیچ چیزی برای فروختن هم نداری، باز هم هیچی.
1118 گـر دلـت را نــان بُـدی یا چـاشـتـی از خـــریــداران فـــراغـــت داشتــی
دلت را نان بُدی یا چاشتی رویهم رفته اشاره به غذای معنویست. میگوید اگر تو معنویت در دلت داشتی تو اصلا دنبال این خریداران نمیگشتی و از آنها فراغت داشتی یعنی از آنها آسوده بودی و در خیال آنها نبودی و بی خیال بودی. بیشتر مردم پارسی زبان را آن صبحانه اول وقت روز را چاشت میگویند. تعداد زیادی از مردم هم به نهارشان چاشت میگویند. منظور نان و چاشت خوردنی نیست و منظور اصلی نان و چاشت معنویست. اگر در سفره وجودت نان معنویت بود و یا چاشت معنویت بود آنوقت تو بدنبال این آدمها نمی گشتی که مرید تو بشوند و تو بر آنها سوار بشوی. چون سفره تو خالیست جبران خالی بودن سفره ات را میخواهی با این آدمها بکنی که از آنها سواری بگیری.