تفسیر :
مولانا در این بحث جدید مسئله معیّت را مطرح میکند. معیّت بمعنی همراه بودن و با هم بودن است. ولی در تصوف و عرفان بمعنی همراه بودن آفریدگار با آفریده هاست. یعنی اینکه از اولین آفریبنش در همه حال و در همه جا و در همه وقت با آفریده های خودش با هم هست. معیت دارد یعنی با همند و عرفان میخواهد این مسئله را تفهیم کند و بفهماند. که موجودات و آفریده ها درست است که در همه وقت و همه جا آفریدگار در داخل آنهاست ولی هم سنخ آنها نیست. این مسائل دقیق و ظریفیست که باید در نظر داشت. در درون شماست ولی هم سنخ شما نیست. بیرون از شماست ولی جدا از شما نیست آنچه که در زندگی ما اتفاق میافتد بعلت اثر و جلوه این مبدأ آفرینش است که در درون ماست. هر حرکتی، فعلی، و تفکری که داشته باشیم. میگوید:
گر بخواب آئیم مستان را به ایم گر بیداری که دستان را به ایم
کلمه دستان بمعنی افسون است.
گر بگرییم ابر پُر ضرب بگرییم ور بخندیم آن زمان بر قبرایم
بر قبرایم یعنی تابش نور او هستیم
اینها را برای خاطر این میگوید که اگر خواب باشیم و یا بیدار باشیم و یا گریه کنیم و یا بخندیم اینها را مثال میزند منظورش اینست که در هر حالی که باشیم آنچه که انجام میگیرد این جلوه وجود اوست که در درون شماست. حتی وقتیکه بخشم میآئید و بجنگ و ستیز میآئید و یا وقتی به آشتی و صلح و مهر هستید, همه اینها جلوه ایست از اثرات اوست.
ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست ور بخشم آئیم عکس قهر اوست
ور به صلح وعذرعکس مهر اوست
در هر حال که باشیم ودر حالات مختلف نتیجه و تأثیر جلوه های اوست. وقتیکه این موضوعات را میگوید، می پرسد که ما در این جهان تو درتو چی هستیم؟ بعد خودش پاسخ میدهد که ما مثل یک الف هستیم. این اشاره است به کودکانیکه در سابق در مکتبخانه ها درس میخواندند. آن استادشان برای اینکه ( الف-با ) را بآنها یاد بدهد میگفت که اینطور بگوئید, باهم دم میگرفتند و می گرفتند : ب یک نقطه بزیر دارد پ سه نقطه زیر دارد ت دو نقطه بالا دارد ث سه نقطه بالا دارد الف هیچ ندارد. وقتی میگفتند الف هیچ ندارد یعنی برای الف نقطه نگذارید. ولی اینجا وقتی که مولانا می پرسد ما کی هستیم خودش جواب میدهد که ما هم الف هستیم یعنی از خودمان هیچی نداریم و آنچه که هست جلوه های او هست. از خودمان خبری هم نداریم. میخواهد بگوید که وجود ما آدمیان معدن و منبع رازها و اسرار حقیقت است و چون ما نمیدانیم و توجه نداریم و باین چیزها باور نداریم از این رازها و این اسرار در درون ما هست ولیکن ما اصلا درکشان نمیکنیم. منظورش اینست که نباید بگردیم بدنبال این اسرار تا پیدا کنیم ما باید سیر در درون خودمان بکنیم. یعنی اینکه در خودمان فرو بریم و درباره خودمان تفکر کنیم و خودمان را بشناسیم. اگر براستی خودمان را شناختیم آنوقت آن رازها و اسرار یعنی آن مبدأ آفرینشی که در درون ما هست آن را شناختیم و مولانا از این معارف (یعنی این دانستنی ها و از کلمه عرفان است) و اسرار حقیقت را که میتواند روح آدمی را تغذیه کند در درون خود آدم میگذارد و این ها را بشیر خوردنی تشبیه میکند:
چشمه شیر است در تو بیکنار تو چرا می شیر جوئی از طغار
بیکنار یعنی بیکران. طغار آن کاسه بزرگ است که ماست در آن میریزند. مثال میزند و میگوید این منبع شیر در درون توست. تو در طغار ماست که شیر پیدا نمیکنی شیر حقیقت در طغار نیست و این در درون خودت هست.
منصبی داری به بحر ای آبگیر ننگ دار از آب جستن از غدیر
غدیر یعنی دِرکه آب. دِرکه عبارت بود از گودالهائی که در بیابان ها وجود داشت و آب باران در آنها جمع میشد و اغلب بعد از مدتی گندیده میشد. بحر اینجا مبدأ آفرینش است. تو راهی داری بآن مبدأ آفرینش و تو خجالت بکش و شرم داشته باش و ننگ داشته باش که آب را از دِرکه خواسته باشی بدست بیاوری. تو اصلا بخود دریا ارتباط داری و وصلی. این را برای کسانی میگوید که بدنبال حقیقت میگردند و بدنبال این هستند که حقیقت کجاست که ما پیدایش کنیم و این مبدأ آفرینش کجاست؟. در آسمانها باید پیدایش کنیم؟. مولانا از اول میگوید که باید در خودت پیدا کنی. قبلا مرور کرده بودیم که این چیزی که میگو ئیم خدا، اللاه، آفریدگار گاد، هرچه که بخواهیم اسمش بگذاریم اینها چیزی نیست جز مجموع انرژیهای حاکم بر این جهان هستی. این انرژیها بیرون از شما نیست. کل این انرژیها در درون شماست, اینست که میگوئیم همان مبدأ در درون شماست منتهی باید آن را در درون خودتان پیدا کنید و پیدا نمیشود مگر سیر در خویشتن و گذر کردن در خویشتن. آنوقت خودت را پیدا میکنی و تا خودت را پیدا نکنی آن را پیدا نمیکنی. خودت را بشناس تا آن مبدأ را بشناسی. اصلا عرفان بمعنی شناسائیست. عرفان، تعریف، معرفی همه اینها یک کلمه است. بنا بر این میگوید تا از خودت شناخت نداشته باشی آن حقیقت را نمی شناسی. در جائی دیگر میگوید:
ماهی اندر آب میگوید آب آب
ماهیی را در نظر بگیرید که در اعماق اقیانوس میرود. شما وقتیکه بیرون از این اقیانوس هستید این آب را می بینید, در حالیکه آن ماهی دارد غوطه میخورد و شنا میکند او دریا را نمی بیند همانگونه که شما دارید در هوای دریا مانند دارید زندگی میکنید و شما اصلا یادتان نیست که دارید در این دریا زندگی میکنید. هوا هم یک اقیانوسیست که کفش آمده در سطح زمین و شما هم دارید در آن شنا میکنید. اصلا وقتیکه دارید راه میروید چرا دستهای خوتان را حرکت میدهید. این حرکت دادن دستها، شما دارید هوا را بعقبتان میفرستید و خودتان را بجلو. همان گونه که ماهی هم در آب. شما که یادتان نیست در این اقیانوس هوا در واقع دارید شنا میکنید, آن ماهی هم یادش نیست که دارد در اقیانوس آب زیاد شنا میکند. مولانا مثالهائی میآورد که اینقدر گوناگون و جور واجور این مثالها را میآورد تا بهر طریق مطالب خودش را به خوانندگانش مفهوم نماید. مثلا آنچیزی که در این قسمت مورد بحث ماست و میخوانیم:
1073 یــک سـبـد پُر نـان تــرا بــر فـرق سَر تــو هـمـی خواهـی لــبِ نــان در بدر
قبل از اینکه تفسیر این بیت را کرده باشیم چند نکته برای خوانندگان قابل یاد آوریست. حافظ میگوید:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد
می بینیم که حافظ هم همان حرفی میزند که مولانا میزند
یا سالها دل طلب جام جم از ما میکرد آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
چرا؟ برای اینکه خودش را نمی شناخت و از درون خودش خبری نداشت. حالا در اینجا در بیت اول میگوید: یک سبد پر از نانِ تازه روی فرق سرت گذاشتی و داری میروی و حالا بآن توجهی نداری و داری اینور و آنور میگردی بدنبال کناره های نان. لب نان یعنی کناره های نان. داری در بدر دنبال این کناره ها میگردی. آن چیزیکه بهترش و درستش را داری و روی سرت داری حمل میکنی, ولیکن میگوئی که من نان میخواهم و کناره هایش را بمن بدهید.
1074 در سرِ خود پـیـچ هِــل خــیــره سـری رَوُ در دل زن چــــرا بــــر هر دری
در سر خود پیچ یک اسطلاح است و یعنی در خودت اندیشه کن و در خودت فرو رو. هل یعنی گذاشتن. خیره سری یعنی لجبازی. میگوید در خودت فرو رو و اندیشه کن و لجبازی را کنار بگذار. برو و در دل را بزن, آن حقیقت در دل توست و میتوانی در دلت پیدایش کنی. چرا هر دری که میبینی میزنی، آنها آن حقیقت را ندارند که بتو بدهند. تو باید درِ دل خودت را بزنی تا حقیقت را پیدا کنی و این در حقیقت فرو رفتن است.این سیر درون کردن است.
1075 تـــا بـــزانـــویـــی مــــیـــان آبِ جـــو غــافل از خـود زیـن و آن تـو آب جو
مثال دیگری میزند. تو فرو رفتی در یک جوی آب و آب بزانوی تو رسیده, با این وجود از این آدم و آن آدم می پرسی که آب کجاست. تو خودت تا زانویت در آب هستی ولیکن هنوز آب جو هستی یعنی اینکه در جستجوی آب هستی. درست مثال اینست که حقیقت در خودت هست و میگوئی این حقیقت کجاست. یک عده ای باین علت میگویند کو؟ برای اینکه میخواهند یک چیز را ببینند تا باور کنند و چون این حقیقت و این آفریدگار چیزی نیست که مادی باشد و دیدنی باشد که آنها ببینند, آنوقت نمیخواهند باورش کنند. اگر از آنها سؤال شود که آیا تو فکر و اندیشه داری؟ میگوید بله، پس این اندیشه ات را بمن نشا بده. این اندیشه تو در درون تست و یک چیز مادی نیست که تو بمن نشان بدهی.
1076 پــیـش آب و پــس هـــم آبِ بـــا مَـــدَد چشــمــهـا را پــیش سـدّ و خـلــف سَد
پیش یعنی جلو و پس یعنی عقب. آبِ با مَدَد یعنی آب حیات بخش. میگوید جلو تو آب است و پشت سرت هم این آب است، این آبی که مایه حیات و مایه مدد زندگیست. ولی چشم تو اینها را نمی بیند. در مصراع دوم میگوید این چشمهائی که باید این آب را ببیند جلویش سد شده. هم سدّ جلوی تو شده و هم سدّ عقب تو شده. خلف یعنی عقب. این آبی را که پیش چشم توست نمیتوانی ببینی. آن چشم، چشم دل است. چشم دلت که باید این آب را ببیند، نمی بیند. شما ممکن است که از خودتان بپرسید که چگونه این چشم دل جلویش سدّ میشود. بمحض اینکه نا باور باشیم جلوِ این چشم دل سد میشود. بر عکسش اینکه وقتیکه واقعاً و براستی باورمند باشی این سدّ ها از جلو و عقب شما برداشته میشود و شما میتوانید این آب با مدد را ببینید.
1077 اسـب زیـر ران و فـارِس اسب جـو چیست این؟ گفت اسب, لیکن اسب کو
در زبان عربی به اسب میگویند فَرَسی. و اسب سوار را میگویند فارِس. یک اسب سواری را در نظر بگیرید که سوار اسبش هست و اسبش زیر رانش هست ولی دنبال اسب میگردد. ازش میپرسند این که تو داری چیست؟ میگوید این اسب است ولی اسب کو. نمیتواند تصور کند که اسب همان است که او سوارش هست.
آنان که طلبکار خدائید, خدا ئید بیرون زشما نیست شمائید شمائید
در این بیت طلبکار بمعنی اینست که در جستجوی خدا هستید نه اینکه شما از خدا چیزی طلبکار هستید. باز هم میگوید که در درون خود باید خدا را پیدا کنید و چرا میخواهید در بیرون از خودتان پیدایش بکنید.
1078 هِــی نـه اسـبسـت ایـن بزیر تـو پدید؟ گفت آری, لیک خود اسبـی کــه دیـد
وقتیکه میگوید هـی بمعنی هشدار دهنده است. آهای این اسب نیست که تو سوارش هستی؟ میگوید آری ولی اسب من کجاست و چه کسی آن را دیده است. چقدر خنده آور است اگر که کسی این کار را بکند. درست است که این یک چیز خنده آور است ولی همین چیز خنده آور را نا باوران دارند میکنند. اینها سوار بر اسب حقیقت هستند ولی میگویند که اسبم کجاست. این آدمی که سوار اسبش هست و میگوید اسب من کو و اسب من را چه کسی دیده است, یک آدم خیره سریست.
در فغان جستجوست آن خیره سر هر طرف پرسان و جویان دربـدر
کان چه دزدیده است اسب من کو و کیست این که زیر ران توست ای خواجه کیست
آری این اسب است لیکن اسب کوست با خودا ای شـهسـوارِ اسـب جـو
1079 مَســت آب و پــیــش روی اوســت آن انــدر آب و بـــی خـــبـــر زآبِ روان
یک کسی را در نظر بیاورید که تشنه است و مست آب. خیلی تشنه است و اصلا شیفته و شیدای آب است. آب جلو رویش هست و خودش هم شیفته این آب است. او در داخل آب است که روان است و دارد میرود. ولی او آب را نمی بیند. با خودتان میگوئید چطور چنین چیزی ممکن است مگر میشود؟. خیلی هم ممکن است. همه این نا باوران هم همین طور هستند. اینها ممکن است که مست حقیقت باشند ولی میگویند این حقیقت کجاست. تو در حقیقت هستی و حقیقت در تو. اصلا حقیقت از تو جدا نیست.
1080 چـون گُهَر در بـحـر گویـد بـحــر کــو وآن خـــیــالِ چون صــدف دیوار او
گوهر یعنی مروارید و در دریاست. میگوید مرواریدی را در نظر بیاورید که در دریاست ولی میگوید دریا کو. چرا میگوید دریا کو؟. برای اینکه او در صدف است و این صدف حجاب و مانع و سّد اوست و نمیتواند دریا را ببیند آنوقت او گرفتار خیالات خودش هست و میگوید آن دریائی که میگفتند کو؟، من فکر نمیکنم که باشد.در مصراع دوم آن خیال اوست که در آب نیست. همینکه در خیال خودش هست یک آدم نا باور را در نظر بیاورید. همین نا باوری مثل صدفی هست که دورِ مروارید گرفته و نمیگذارد که او دریا را ببیند.
1081 گفـتــنِ آن کـو, حـجـابـش مـی شــود ابــــر تــابِ آفــتــابــش مـی شـــود
همین که میگوید کو، برایش حجاب و یا سَدّ میشود. در اینجا این کو, هراندیشه است. هر اندیشه ایست که دریچه های دل را که بر روی حقیقت و باور مندیست می بندد و او را از حقیقت دور میکند و سدّ راهش میشود. بر عکس باید دریچه دلش را باز کند آنوقت بر دلش تابش پیدا میکند. در مصراع دوم میگوید: ابرِ تابِ آفتابش میشود. تاب یعنی تابش. ابر میاید و جلو تابش خورشید را میگیرد. همانگونه که ابر جلو تابش آفتاب را میگیرد, آن کو گفتن ها هم جلو تابش حقیقت را میگیرد.
1082 بـنـدِ چشــم اوســت هـم چشــم بــَـدَ ش عـــیــنِ رفــعِ سَـــد او گشــتـه سَــدَش
بندِ چشم او. این بند بمعنی زندان، بمعنی سدّ و بمعنی مانع همه اینها هست. یعنی حجاب چشم او و یا زندان چشم اوست و او را از حقیقت دور نگه میدارد.چشم بَدش یعنی کم بود و نداشتن بصیرت و نقصان و باز نبودن چشم دل و آن چشم دلی که بسته است. وقتی چشم دلی بسته است کوردلی ایجاد میکند و نمیگذارد که آن حقیقت را ببیند. در مصراع دوم میگوید آن چیزیکه بایستی که سدّ جلوی چشمش را برطرف کند خودش سدّ شده بعبارت دیگر یعنی آن کنار زننده حجاب و سدی که جلو دیدش را گرفته و نمیگذارد که ببیند همان کنار زننده سد شده و آن کو گفتن هاست. کو بمن نشان بدهید. این حقیقت یک چیز مادی نیست که بتوان آن را نشان داد بکسی. هرگاه آدمی خیال کند حجاب میان خودش و حقیقت را واپس زده و برداشته همین خیالِ نا درستیکه میکند، خودش حجاب میشود, این یعنی چی؟ باید بیشتر توضیح داد. یکی میگوید که من این حجاب را برداشته ام. او خیال میکند که این سد را برداشته و این خود خواهیست که میگوید و دارد منم میکند. این من هستم که توانستم این حجاب را بر دارم. همین که این حرف خودخواهانه را بگوید خود همین بزرگترین سد است.
1083 بـنـد گــوشِ او شــده هــم هُـو ش او هــوش بـا حق دار ای مـد هــوش او
بند بمعنی مانع است. این هوش در اینجا اشاره است به درک و فهم مبتنی بر معیارهای این جهانی که به اسرار و معارف حقیفت راه پیدا نمیکند. میگوید این آدم باهوش است و آن یکی بی هوش است. این هوش مال این عالم خاکیست. با این هوش نمی توانی آن حقیقت را درک کنی و لی چیزهای مادی را که در این جهان هستی هست خیلی هم خوب درک میکند ولی در ماوراء هستی این هوش راه بجائی نمیبرد و همین هوش تو که اینقدر بآن مینازی سد راه تو هم شده. این هوش خودت را متوجه حق کن و بخدا بسپار ای شیفته آن مبدأ آفرینش و از خودبینی و تکبر خودت بیرون بیا و بگو من الف هستم و هیچی نیستم. آنوخت ای مبدأ آفرینش من نمیتوانم تو را ببینم پس تو خودت را بمن نشان بده. آنوقت آن سد ها بکنار میرود ای مدهوش او.
1084 هــوش را تـوزیع کـردی بــر جـهـات مــی نـیــرزد تـــرّه ای آن تُــرّهــات
تو آن قدرت انیشه ات را متفرق کردی بهر چیز و همه جا و همه اش هم به چیزهای مادی متفرق کردی و قسمت کردی. حالا این هوش تو یک تره هم ارزش ندارد و همه اش ترّهات است. ترّهات یعنی چیزهای بی فایده و بی ارزش و مهمل و باطل. ترّه همان تره سبزیخوردن است. این هوشی که تو میخواهی با آن حقیقت را بفهمی یک ترّه هم ارزش ندارد.
1085 آب هُش را مـی کَشَـد هــر بـیـخ خـار آب هُـوشــت چـون رسد سـوی ثِـمـار
هُش در اینجا کوچک شده هوش است و آبِ هُش قدرت اندیشه. بیخ یعنی ریشه و ثمار جمع ثمر است و ثمر یعنی میوه. جائی را در نظر بیاورید که درختان میوه دارد و آب لازم دارد. و دوروبر درختان این باغ پُر از خار هم هست. این خارها عجب ریشه های قوی هم دارند. حالا وقتی باین باغ آب میدهید بجای اینکه آب باین درختان برسد و ثمر و میوه بشما بدهد این ریشه قوی این خارها این آب را میکشند. این قدرت اندیشه ات چگونه برسد به ریشه این درختان پر میوه این باغ؟. این خارهای ریشه قوی عبارتند از اندیشه هائی که بقول مولانا باینطرف و آنطرف توزیع کرده ای، یک خورده متوجه پول درآوردن کردی و یک خورده ای هم متوجه این کردی که چگونه رقیبت را از بین ببری و بقیه اش را هم متوجه کردی که چگونه بیشتر خوش گذرانی بکنی. اینها هرکدام یک بوته خار است با ریشه های قوی که آب تفکر تو را میگیرد و نمی گذارد که این آب تفکر باین درخت میوه دار حقیقت برسد.
1086 هـیــن بـزن آنشــاخ بَــد را خـوُ کُـنش آب ده این شــاخِ خو ش را نـو کُـنـش
درختانی را در نظر بگیرید که حَرَس میکنند و کشاورزان خوب میدانند که این حَرَس کردن یعنی چی. یعنی این شاخه های بیخودی و زیادی را میزنند. ولی آن شاخه های خوب را که استطاعت میوه های خوب را دارند نگه میدارند.این را خوُ یعنی حَرَس کردن مینامند. آن شاخهای خوب را آب بده و با طراوتشان کن و بگذار خوب سیرآب شود. ما در درخت زندگیمان خیلی شاخه ها ی بد هست که ما را متوجه خودش میکند و قدرت اندیشه ما را میگیرد، آب اندیشه ما را میگیرد و نمیگذارد که این آب اندیشه ما به آن درخت حقیقت جو برسد که میوه حقیقت بما بدهد. بایستی که این شاخه های بی ثمر و مزاحم و آب کش را حَرَس کرد. توجه ات را از این مهملات بردارو باین چیزهای غیر ضروری اینقدر توجه نکن. باین کارهای نا درست که خودت هم میدانی نا درست است دست نزن. خود را باش نه اینکه دیگری را بگیری بکشیش پائین که خودت به بالا بروی. خودت میدانی که چکار باید بکنی.
1087 هـردو سـبــزند ایـن زمـان آخِر نـگر کـیــن شـود بـاطـل از آن رویـد ثـمَر
این شاخه هائی که داری حرس میکنی و میزنی سبز هستند و شاخه هائی را که نمیزنی آنها هم سبز هستند ولی دومی ها میوه خواهند داد در حالی که اولی ها مصرف کننده هستند و میوه ای نخواهند داد. باید آخر کار را نگاه کرد و شاخه ای که میزنی گرچه سبز است ولی هیچ میوه ای نمیدهد ولی آن شاخه هائی که میگذارم آنها میوه و ثمر میدهند.
1088 آبِ بــاغ این را حــلال, آنـرا حـرام فَرق را آخــر بــبــیـــنـــی وَالســلام
حالا داری آب میدهی، وقتی آب به شاخه هائی که بی ثمر است میرسد این آب برای آن شاخه ها حرام است. ولی حلال است وقتیکه بآن شاخه های بارور برسد. فرق این دوتا شاخه را آخر سر موقع میوه چینی می بینی. این میوه نمیدهد ولی آن شاخه ها میوه میدهد من آنچه که باید بتو بگویم گفتم و والسلام دیگر بیشتر نمیگویم. میگوید وقتیکه تو داری باین شاخه ای که میوه نمیدهد آب میدهی این ظلم است و عدل نیست و یعنی تعریف میکند که عدل چیست و ظلم چیست.
1089 عــدل چــه بـوَد آب ده اشــجــار را ظـــلـــم چــه بــوَد آب دادن خـار را
آب ده در اینجا فعل امر نیست که برو و آب بده نه. یعنی آب دادن. عدل چیست, آب دادن بشاخه هائی که میوه میدهد. حالا ظلم چیست، آب دادن به شاخه ها ئیکه میوه ندارد و بی ثمر است. آینها را آب دادن ظلم است. به خار آب بدهی ظلم است. تو میگوئی این عدل و ظلم اصلا چیست:
1090 عــدل وضـعِ نـعـمـتی درمـوضـعش نه بِـهَــر بـیـخـی که بـاشـد آب کــَش
ما چقدر داوریهای بیخودی میکنیم در این دنیا! آخر این چه عدلی هست چرا اینطور است که ما میگوئیم این ظلم است و آن ظلم نیست. اصلا ما نمیدانیم عدل یعنی چه و ظلم یعنی چه. وقتیکه میگوید این چه عدلی هست باو بگوئید اول تو ظلم را تعریف کن تا من بتو بگویم که عدل یعنی چه. وضع یعنی نهادن. عدل وضع نهادن نعمت است. موضعش یعنی در جای مناسبش. نه بهر بیخی یعنی نه بهر ریشه ای. که باشد آب کَش یعنی که جذب کننده آب باشد. میگوید: عدل عبارت است از نهادن نعمت در جای مناسب خودش است که نعمت آب را رسانیدن به شاخه های بار ور است. نه بهر ریشه ای آب رسانیدن که این ریشه هم خیلی جذب کننده آب است.
1091 ظلـم چِـه بـوَد؟ وضـع درنا موضـی کـه نــبــاشـــد جــز بــلا را مـنـبـعی
ظلم هم یعنی گذاشتن هر چیزی در جای نا مناسبی و نه در وقت نا مناسبی. این گذاشتن هر چیزیدر جای نا مناسب و بوقت نا مناسب، آخر سر منبعی از بلاست. اگر که آن مبدأ آفرینش را کسی باور داشته باشد و اگر قرار باشد که عقل گذاشتن هر چیزی بجای مناسب خود و در وقت مناسب خود باشد, کی بهتر از مبدأ آفرینش است که میتواند آن جای مناسب و وقت مناسب را بداند. پس آنچه که کرده عدل است و او میداند که در کجا و چه وقت چی را بگذارد و او میداند که در کجا و در چه وقت چی را نگذارد. پس عدل و ظلم واقعی را او میداند و نه آن چیزیکه ما داوری میکنیم. ما آچه را که خوشمان بیاید و دوست داشته باشیم میگوئیم عدل است. وقتیکه بدمان بیاید و دوست نداشته باشیم میگوئیم ظلم است. اینطور نیست مفهوم عدل و ظلم را بفهمیم و آنوقت داوری کنیم.
1092 نـعـمــت حـق را بـجـان وعــقـل ده نه بطـــبــع پُـــر زَحـــیـــرِ پُــر گـره
مولانا همیشه جان را بجای روح بکار میبرد. و عقل هم اینجا عقل معرفت جوی هست. نه عقل پول و مادی جوئی، خاک جوئی، باغ و اتومبیل جوئی. عقلی که شناختن را بمن بگوید. در مصراع دوم طبع در اینجا طبیعت حیوانیست. پُز زَحیر یعنی بیماری ولی اینجا منظور بیماری اخلاقیست و بیماریهای رفتاریست. پُر گره یعنی پُر از عقده. میگوید: خداوند بما نعمت داده و این نعمت خدا را به روحت ببخش به عقل حقیقت جویت ببخش و آن را تقویت کن. نه به طبیعت حیوانی تو که پُر از بیماریهای اخلاقی است و پُر از درد های رفتاری است و پُر از عقده و گره است. این نعمت خدا را به آن نده. این نعمت را به عقل معرفت جوی خودت بده. بر گردیم بخودمان که این نعمتها را واقعا به کی میدهیم و در چه راهی بکار می بریم. آیا هیچ فکر کرده ایم که این نعمت خدا را یک جوری بدهیم که عقلمان را تقویت کنیم؟ و روحمان را اوج بدهد در بلند آسمان حقیقت پرواز بدهد؟ یا که نه فقط گفتیم که لذت ببریم و خوش باشیم. حیوان هم از همین نعمت استفاده میکند. ما نا سلامتی انسان هستیم و زندگی ما بر تر از حیوانات است. درست است که در حیوان شناسی و ژئولژی ما را حیوان حساب میکنند ولی حیوان برتر. اگر حیوان برتری هستیم باید برتری خودمان را نشان بدهیم. باید بدانیم نعمتهای خدا را در راه عدلش باید بکار ببریم و نه در راه ظلمش.
1093 بـار کـن بـیـگــارِ غــم را بر تــنـت بر دل و جان کـم نِّه آن جان کـنـدنت
بیگار یعنی کار بی مزد. غم در اینجا اشاره است به دل نگرانیها و تشویشهای زندگی. این دلنگرانیها و تشویشهای زندگی بار خاطر ماست. در مصراع دوم: بر دل و جان کم نه آن جان کندنت. این جان کندن منظور اشتغالات مشگل زندگی، مشغولیتهای مشگل و دشوار و خسته کننده و بی نتیجه زندگی و غیر زروری زندگیست. تو داری هی عرق میریزی و کاری بجائی نمی رسی و خودت را خسته میکنی. هی دیر بخانه میآید، هی بزن و بچه هایش نمی رسد، هی به شوهر و بچه ها نمی رسد و هی کار و هی کار. میگوید این جون کندن است و نه بعقل حقیقت جوی تو چیزی اضافه میکند و نه بر روح تو. همان که دستت جلو کسی دراز نباشد و بهمان اندازه که جائی برای خوابیدن و چیزی برای پوشیدن و غذائی برای خوردن داشته باشی بسنده است. بقیه اش دیگر ظلم است و داری نعمتهایت را در جای نامناسبش بکار میبری.
1094 بـر سَـر عـیسـی نـهـاده تَـنــگ بـار خـر سِـکــیــزه مــی زنـد در مَرغـزار
معروف است که عیسی همیشه با خرش بود. خر عیسی اگر بمکه رود، وقتی برگشت باز خر باشد. این را سعدی گفته. اصلا کلمه عیسی با کلمه خرش همیشه همراه است. تنگ بار یعنی لنگه بار. خر در اول مصراع دوم کنایه از جسم توست. سکیزه یعنی جفتک زدن و مرغزار یعنی در چمن زار. عیسی کنایه از روح است. تو لنگه بار زندگیت را بر روحت نهاده ای و بر عیسی نهاده ای ولی جسم تو و یا خر تو دارد در آن چمن زار جفتک میزند. تو باید این بار خودت را سوار آن خر میکردی و نه سوار روحت. بایستی که بدانی این را در کجا بکار ببری.
1095 سُـرمه را درگوش کردن شرط نیست کارِ دل را جُستن ازتن شـرط نـیست
سُرمه برای چشم درست شده که چشم را زیباتر کند ولی اگر سرمه را در گوشت بریزی شرط نیست یعنی این یک کار نادرستیست و شرط عدل نیست. بهمین دلیل هم کار دل را از تن شرط نیست. تن نمیتواند کار دل را بکند. هی از دلت کار تنت را بخواهی کار نا درستیست و باید از دلت کار دلت را بخواهی.
1096 گـردلی, رَوُ نـاز کن, خواری مَکش ور تـنـی شِـکـّر مـنـوش و زهـر چَش
گر دلی یعنی اگر صاحب دل و آگاهی و اگر بینا دلی. برُ و مفتخر باش و بار ذلت و خواری را نکش. اگر که اهل جسم و تن پروری هستی، دارم بتو میگویم شکِر منوش و بجای شکر قدری زهر بچشان، یعنی که بگذار تن تو قدری زهر ریاضت را بکشد. ریاضت یعنی چی! یعنی نه گفتن بکارهای نا درست. این ریاضت و شلاق زدن است. میخواهم یک چیزی را بر دارم مال من نیست، نه. این یک شلاق است. بجائی که نباید نگاه کرد نگاه کردی و بکسیکه نباید نگاه کرد نگاه کردی, دستت بسوی چیزیکه نباید دراز کنی دراز کردی, همه اینها یک شلاق و نه گفتنها لازم دارد. این نه گفتنها مثل ریاضتهاست و خیلی تلخ است. بگذار که این تن تو تلخی این زهر را بچشد و تربیت بشود. شکَر به این تن دادن تربیت نمیشود و بد تر حیوانی تر میشود.
1097 زهـر تـن را نـافـعسـت و قـنـد بـد تـن همــان بهـتــر کـه بـاشـد بــی مَدَد
زهز اینجا زهر ریاضت است ، آن شلاق زدن و نه گفتن هاست. خویشتن داریها و جلو خود گرفتنهاست. خیلی مشگل است ولی نافع و منفعت دار است. برعکسش قند. این شهوتهای حیوانی مثل قند است هرچه بیشتر این لذایذ حیوانی را باو بدهی لذت بیشتر و بیشتر می برد هیچی هم بتو نمیدهد بجز بار خاطر. این تن بهتر که باشد بی مدد یعنی اینکه بیشتر تقویت حیوانی نشه و بی کمک بماند.
1098 هـیــزم دوزخ تـنسـت و کــم کُـنش ور بــرویـد هــیــزمــی رَوُ بــر کـنش
اینجا اصلا مولانا آن جهنمی که در مذهب است هیچ و هیچ منظورش نیست. این کلمه دوزخ را همه آشنا هستند و او هم اینجا آورده. میگوید در دوزخ آتش است و این آتش را هیزمها ایجاد کرده اند و این دوزخ در درون تست و این توئی که میتوانی در وجود خودت هم جهنم بیافرینی و هم بهشت بیافرینی. اگر که دوزخ تو مثل آتش است هیزمش را زیاد مکن و اگر که این هیزم خود بخود رشد کرد, از بیخ و بن بر کنش و جلو رشد بیشترش را بگیر.
1100 از خطـب بشـنـاس شــاخ سِـدره را گـر چـه هردو ســبـز بـاشند ای فــتـی
خطب یعنی هیزم خشک. این هیزم خشک را در برابر شاخ سبز سِدره که میتواند میوه بدهد آورده. سِدره باز در افسانه های مذهبی یک درختیست که در آسمان هفتم هست و چقدر سایه لطیف خوب دارد و چنین است و چنان است و هر شاخه اش بیک خانه بهشت رفته و الا آخر. میگوید اگر که تو میشناسی که هیزم یعنی چی و اگر درخت سِدره هم را باور کردی در مذهبت یعنی چی, این دو تا را باهم فرق بگذار. آن سِدره ای که در افسانه مذهبی با این سدره فرق بگذار گرچه هردو سبز باشد ای فتا. فتا یعنی جوانمرد. ای جوانمرد به سبز بودنشان نگاه مکن.
1101 اصـلِ آن شــاخسـت هـفــتـم آسمان اصلِ ایـن شـاخســت از نــار و دُخـان
آن شاخ یعنی شاخ درخت سدره که در آسمان هفتم است. در مصراع دوم این به هیزم معمولی بر میگردد که ازش دود و آتش میافریند و منظور همان جهنم است.
1102 هسـت مانـنـدا بِصورت پـیشِ حس که غلط بـیـنسـت چشـم و کـیشِ حـس
مانندا یعنی یک سان. میگوید این شاخه ها را ازهم تشخیص دادن خیلی آسان نیست, کدام یکی شاخه حقیقت است و کدام یکی شاخه باطل است. دقت یمن. هست مانندا بصورت پیش حس یعنی پیش چشم حست و بصورت ظاهر. اصلا چشم حست اشتباه می بیند. همه حسهای پنجگانه ما اشتباه هم میکنند. اصلا غلط بین است چشم و کیش حس. چشم حس یعنی چسم سَر.این کارش غلط بینیست. ما خیال میکنیم که درست دارد می بیند، نه. حقیقت را نمیتواند ببیند و مجاز را دارد می بیند، هستی را نمیتواند ببیند، نیستی را می بیند و ما خیال میکنیم که هستی را می بیند.
1103 هسـت آن پـیـدا بـپـیـشِ چشـــمِ دل جـهـد کـن سـویِ دل آ, جَهـدُ الـمُـقـِـل
آن بر میگردد به آن درختی که پر میوه و پُر بار است سدره ای که قبلا گفته بود. توجه اینکه کار بآن چیزهای مذهبیش را نداریم. میگوید چشم دلت هست که آن درخت را می بیند آن درخت سبز بارور سایه افکنی که در زیر سایه اش مطبوع است این را با چشم دلت ببین و کوشش کن که بسوی دلت بر گردی آنوقت میتوانی ببینی. حد اقل سعی یت را لا اقل بکن.
1104 ور نـداری پا بـجـنـبـان خـویش را تا بــبــنــی هــر کــَم و هـر بــیش را
واگر پای این را نداری که بروی بسوی
دلت لا اقل خودت را یک تکانی بده و یک تمایلی نشان بده که سوی دل میخواهی بروی تا فرق این کم و بیشها را و شاخهای بارده و نا بارده ازهم دریابی.