14.5 مثال عالمِ هستِ نیست نما و عالِمِ نیست هست نما

تفسیر     :

یکی از مطالی که در عرفان بویژه عرفان مولانا مورد بحث قرار میگیرد مسأله عدم و وجود است. باید به خوانندگان محترم قبل از شروع تفسیر توصیه نمایم که در باره این عدم و وجود و بحثی که بدنبال دارد توجه و دقت کافی داشته باشید تا این مطلب را در یابید.

عدم در لغت بمعنی نیستی ست. وجود در لعت بمعنی هستی ست. مردم معمولا عادت دارند که عدم را بمعنای نبودن و عدم شدن و نبودن در نظر بگیرند ولی در عرفان موضوع عوض میشود. در عرفان عدم معنی ژرفتر و عمیق تری دارد و درست بر عکس آن چیزیست که بظاهر میرسد. عدمی که در عرفان میگوید نیستی نیست یعنی هستی. بنا بر این از اول باید ببینیم که راجع به چه موضوعی داریم صحبت میکنیم. عالم نیستی دیده نمیشود و عالم هستی ظاهر است و دیده میشود. مولانا آن عالم نیستی را که دیده نمیشود آن را هست میداند و در این مورد اسطلاحی دارد و میگوید “هست نیست نما” یعنی عدم هست و وجود دارد ولی خودش را نیست نشان میدهد. برعکس این عالم هستی را که ما در آن هستیم، مولانا میگوید عالم نیست هست نماست. یعنی این عالمی که ما در آن هستیم هیچ حقیقتی ندارد و مجازیست و در واقع این نیست است و بنظر ما هست میآید. مولانا میگوید وقتیکه اسطلاحاً ما از این جهان به جهانِ دیگری میرویم بعضیها تصور میکنند که ما از وجود بعدم میرویم در حالیکه اینطور نیست. وقتیکه از این جهان به جهان دیگر برویم میگوید از نیستی به هستی میرسیم. چون جهان واقعی آنجاست. مولانا در بسیاری از موارد این زندگیی که ما در این جهان خاکی میکنیم, این را مردگی مینامد و قتی منتقل به آن جهان میشویم میگوید زندگی واقعی در آنجاست. آنجا هستی پایدار است, گرچه بنظر ما دیده نمیشود ولی هستی نیست نماست. هرچه هست از عشق و لطف و دید و آرامش همه اینها مربوط به این جهانِ هست نیست نماست. و همه این خوبیها در آن عالم هست نیست نما پنهان شده. میگوید آن عالم هست نیست نما مثل دریائیست که موجهای این دریا دارد این ظاهراً هست های این جهان خاکی را روی خودش حرکت میدهد. یا دریائی را در نظر بگیریم که این دریا موجی دارد و شما میگوئید این موج هست در صورتیکه مولانا میگوید این موج نیست و این اصلا دریاست. اگر دریا نباشد که موجی وجود ندارد. پس موج بدون دریا نیست. حالا میگوید آن عالم هست نیست نما هم دریائیست. آن چیزها حرکت ها و جنبش هائی که در اینجا می بینیم موجهای آن دریا دنیای هست نیست نماست. وبدون آن دریای واقعی اصلا این موجها هم وجود ندارد. آن عالم هست نیست نما را سرشار از اشتیاق و شورو آرامش و راحتی و یک سانی می بیند.آن یک عالم لامکان و لازمان است. یک عالمی هست که نه مکان در آن مطرح هست و نه زمان و اینست که آرامش هست.

اینجا در عالم خاکی چون زمان و مکان مطرح هست نا آرامی هم هست. من جلوی شما نشسته ام و شما عقب نشسته اید و یکی در راست من است و دیگری در طرف چپ من است. وقتی اینطور هست یکی میگوید چرا فلانی جلو من نشسته و من در عقب نشسته ام همه اینهائی که مکان بوجود میاورد نا آرامش است. یکی دیگر از چیزهائی که در این دنیا نا آرامی بوجود میاورد زمان است. این دیرشد و آن زود شد. چرا زودتر بمن نگفتی. این دیر شدنها و زودشدنها و زمانها که نا آرامی در ما ایجاد میکند، چون در آن عالم نیست پس بان میگویند عالم لازمان. شما یک عالَمی را در نظر بیاورید که همه جایش یکسان است و جلو و عقب و راست و چپ ندارد همه چیز یکسانیست. آنچه در اینجا باعث نا آرامی ما میشود عدم یکسانی و تفاوتهاست. چرا این چیز زود تمام شد و یا چقدر داستان طولانی شد. من با دوستم هستم چرا زود صبح شد. دوستم در جراحیست چقدر طول کشید و چرا نمی آید. آن چیزیکه ما را ناراحت میکند زمان است و مکان است. آن عالم لازمان و لامکان بر عکس و دارای آرامش و عالم جاویدان است. معنی جاویدان را باید دقت کنیم که چیست. چیزیکه جاویدان است تمام نمیشود یعنی اگر شما در حال لذت بردن یک چیزی هستید, پس از گزشت اندک زمانی برای شما یک مقداری عادی میشود چون در این دنیا هستیم ولی در دنیای لامکان و لازمان اگر لذتی هست این لذت تمام شدنی نیست و پایانی ندارد و این معنی کلمه جاویدان است. میگوید اگر که این دنیا را فرض بگیرید که یک خورشید است و آن جهان را بخواهیم مقایسه بکنیم, آن جهان خورشید ما با همه عظمتش در برابرش یک ستاره بسیار کوچکی هم نیست. میخواهد حقارت اینجا و عظمت آنجا را بیان بکند. مولانا میگوید  وقتیکه من میگویم عالَم هست نیست نما حتما نباید که بمیریم تا بآن عالم برسیم. چه بسا ممکن است که در همین عالم نیست هست نما هم ما به عالم هست نیست نما برسیم. یعنی این آرامشی را که در آنجا بدنبالش هستید در همین دنیا پیدا کنید. شخصی را تصور کنید که باین موقعیت رسیده, با شما راه میرود، حرکت میکند، میخورد و میخوابد و حرف میزند زنده هست و نمرده و شما در این جهان نیست هست نما هستید ولی او در جهان هست نیست نماست ولی ظاهرش با شماست. پس میشود که در این جهان بود و در آن جهان رفت یدون اینکه از اینجا رخت ببندی و بان جهان بروی و یا بدون اینکه بمیری بآن جهان بروی. مولانا میگوید که در آنجا تمام مشکلات حل میشود و تمام گره های زندگی باز میشوند. یک عودی را در نظر بگیرید. این چوب عود را که نگاه میکنید بند بند استست و وقتی آنرا بآتش میاندازی اگر بآن نگاه کنی می بینی که بندهایش از هم باز میشود. این بنده گره هایش است و در آتش این گرهایش از یکدیگر باز میشوند و محو میشوند ولی بوی خوشش همه جا را فرا میگیرد. بهمین گونه هم وقتی آن جهان را در نظر بگیرید تمام گره هائی که در زندگی در اینجا دارید در آنجا گشوده میشود .

           سر تا بپای او گره بود و بند بند        اندر گشایش عدم آن عقده ها گشود

هیچ کس نیست در این دنیا که  گرهی در زندگیش نداشته باشد. همه در تلاش این هستند که این گره ها گشوده بشود. اینقدر زیاد است که همه اش گشوده نمیشود. یک گره گشوده بشود گره های دیگر پشت سرش پیدا میشود. گره ها در آن دنیا گشوده میشود. بدون اینکه بمیرید ممکن است گشوده بشود بشرط اینکه خودتان را در آن عالم هست نیست نما حس کنید. عالمی که هست و بنظر مردم نیست میآید. بعد از اینکه این حرفها را میگوید یک غزلی میسراید در حال رقص سَماع که این غزل معروفیست و خودش به وجد و شور میاید و همان عالمی که گفتیم ممکن است اینجا بود و در آن عالم آنجا وارد شد و رسید میگوید.

      چون زتو فانی شدم،وانکه زتو دانی شدم        گیرم جام عدم میکشمش جام جام

میکشمش یعنی سر میکشم.

        این نفسم دم بدم در ده بادی عدم         چون بعدم ور شدم  خانه ندانم ز در

        چون عدمت فضود جان کندت صد وجود       ای که داران وجود بر عدمت را غلام

هزاران چیزیکه در وجودش می بینید غلام آن نیستی است. غلام آن هستی نیست نماست.

موج بر آر از عدم تا برباید مرا        در لب دریای به پست چند روم گام را

میگوید ای موج دریای عدم بیا و من راببر توی این دریا تاکی من آخر لب این دریا گام بگام قدم بزنم. من میخواهم در آن عالمِ هستی نیست نما آنجا میخواهم که هستی واقعی پیدا کنم. بحث در باره این موضوعات اینقدر مفصل است که تمام شدنی نیست  حالا با این زیرسازی که تا اندازه ای هم بدرازا کشید میپردازیم به تفسیر ابیات این قسمت:

1026    نـیسـت را بـِنـمود هسـت و مــحــتـشـم        هسـت را بـنـمـود بـــر شـکـــلِ عـدم

این بنمود، بنمود فعل است و فاعل این فعل آن مبدأ آفرینش است. میگوید نیست را که این دنیا باشد بصورت هست و موجود محتشم و شکوهمندی بیرون آورد. اینجا برای ما خیلی پر جلال و محتشم است. اما آن جهان هست را که واقعاً هست را که ما نمی بینیم آن را بشکل عدم ونیستی در آورد. حالا در این مورد بحث میکند که اصلا چرا اینکار را میکند. برای اینکه این جهان را نیست هستِ نما نشان بدهد, چرا آن جهان را هست نیست نما نشان بدهد. اینکار را کرده که مردم گروهشان معین بشود. آیا اهل مجازند ،اهل غیر حقیقت هستند، اهل ظاهرند، اهل چیزهائی که هست ولی واقعاً نیست و گروهشان معلوم شود. یک عده ای هستند که اهل حقیقت و باطن هستند, آنها هم گروهشان معلوم شود. آنهائی که جهانی را میخواهند که هست ولی نیست نشان داده میشود, آینها را میخواهد، معلوم شود. وقتیکه گروهشان معلوم شد. تکلیف این گروه ها روشن میشود. یعنی بدانیم که کی با کی معاشرت و نشست و برخاست کند و آن کسی که طالب این جهان هست نیست نماست و نیستی میخواهد اینها همه با هم باشند. ولی اگر که دوست دارند که هست باشند آنوقت با کسانیکه قبول میکنند و می پذیرند آن جهان نیست هست نما را آنوقت آنها با هم باشند و زندگیشان سراسر هستیست.

1027    بحـر را پـوشــیـد و کـف کـرد آشکـار        بـاد را پـو شــیــد و بـنمـودت غـبـار

میگوید دریا را از نظر شما پوشانید و کف دریا را که در روی دریاست بر شما آشکار کرد. شما کف را می بینید ولی دریا را نمی بینید و آنچه را می بینید کف هست. در مصراع دوم میگوید باد را پوشاند  یعنی باد را از نظر شما پنهان کرد ولی گردو غبار را بشما بنمود و نشان داد. بنا بر این آن چیزیکه بنظر ما میاید آن نیستی هست که بنظر ما هست میاید یعنی ما خود باد و یا خود دریا را نمی بینیم و فقط گردوغبار و یا کف را شاهد هستیم.

1028    چـون مَـنـاره خــاک پـیـچان در هــوا         خـاک از خـود چون بـرایــد بـرعُلا

مَناره یا گلدسته  یک ساختمانهای استوانه شکلی هست که مؤذنها در بالای آن اذان هم میگویند و اعلب در دوطرف گنبد مساجد ساخته میشوند و برای این بآن منار میگویند چون جای نور است چون سابقا در کنار سواحل دریا هم میساختند و در بالای آن نور افکنهای قوی نصب میکردن برای راهنمای کشتیها. در بیت فوق میگوید وقتیکه گرد باد میآید بشکل منار به بالا میرود و دور خودش می پیچد و به بالا میرود و هرچه روی زمین باشد حتی خاک را هم باخودش به بالا میبرد و اینها بالا برنده ای دارد. خاک از خود چون یعنی چگونه براید بر علا و علا یعنی بلندی. شما خود باد را نمی بینید ولی اثرات آن را می بینید. شما باید چشم حقیقت بین را داشته باشید

1029    خـــاک را بـیـنـی بـبـالا ای  عــلــیــل        بــاد را نَـی جــز بـتـعـریفِ دلـــیــل

علیل اینجا بمعنی مریض نیست و در اینجا بمعنی دردمند است و یا کسیکه درد نادانی و بیخبری و نا آگاهی دارد. ای کسیکه درد نادانی داری خاک را می بینی ولی باد را نه. باد را نمی بینی مگر بدلائل اثرات آن. آن عالم هست نیست نما هم  چون که بنظرت نمی آید که هست میگوئی بچه دلیل این وجود دارد. بمن دلیل وجودِ این عالمی که میگوئی هست و من نمی بینم چیست.

1030    کــف هـمـی بـیـنـی روانـه هر طـرف        کــفّ بـی دریـا نــدارد مُــنصَـــَرف

منصَرَف یعنی حرکت، پیچ و خم و بچپ و راست رفتن. میگوید تو کف دریا را می بینی که دارد حرکت میکند ولیکن نمیتوانی توجه کنی که این کف دریا بدون وجود دریا براست و چپ نمیرود و حرکت نمیکند.

1031    کــف بـحس بـیـنـیّ و دریا از دلــیــل        فـکــر پـنـهــان آشـکـارا قـال و قـیـل

میگوید فقط آنچه که این حواس پنجگانه تو درک میکند مثلا چشمت درک میکند, این را که می بینی قبول میکنی مثل کف دریا. ولی دریا را میگوئی بچه دلیل دریا وجود دارد و نمیتوانی تصور کنی که زیر این کف دریاست. اصلا آنچه که می بینی فقط کف است منتها بعضی وقتها این حبابهائی که بزرگ است و روی کف است می بینی  و بعضی وقتها حبابها خیلی ریز است. در مصراع دوم همینگونه که فکر و اندیشه تو پنهان است و آشکار نیست و از تو میپرسم که آیا فکر داری یا نداری میگوئی که دارم. بتو میگویم این فکر تو را نمی بینم بمن نشان بده من با چشمم نمی بینم. میگوید فکر که با چشم دیده نمیشود. میگوید فکر پنهان آشکارا قال و قیل. قال و قیل یعنی بحث کردن و صحبت کردن. این بحث کردن و صحبت کردن آشکار است ولی این فکر تو آشکار نیست. پس اینطور نیست که هرچه را که نمی بینی بگوئی وجود ندارد. همان گونه هم آن عالمی که هست و بنظر تو نیست میاید  دلیل نمیخواهدو وجود دارد و تو با این حواس پنجگانه ات نمیتوانی ببینی. این دلیل نبودنش نیست.

               چشم دریا دیگر است و کف دگر       بهـل وز دیـده دریـا نـگـر

اگر که تو دریا را میخواهی ببینی باید چشم دریا بین داشته باشی. تو الان چشم کف بین داری.چشم دریا بین یعنی چشم عمق بین. تو الان چشم ظاهر بین داری و سطحی نگری.

           جـنـبـش کـفـهـا ز دریا روز و شـب       کف همی بـیـنـی و دریـا نَــی  

برای دیدن دریا چشم دریا بین لازم است ونه چشم کف بین. بعبارت دیگر برای دیدن حقیقتها, چشم حقیقت بین لازم است و نه چشم ظاهری. آنچه که حقیقت هست در آن عالم هستِ نیست نماست. چشم حقیقت بین داشته باش می بینی. در همین عالم هم میتوانی آن را ببینی بشرط اینکه چشم حقیقت بین پیدا بکنی. آن چشم حقیقت بین چشم سرت نیست چشم سِرّ توست چشم نهاد و ضمیرت هست و با آن چشم میتوانی ببینی.

1032    نــفــی را اِثــبــات مــی پــنــداشــتـیـم        دیــدۀ مــعــدوم بــیــنــی داشـــتـــیـــم

معدوم بینی یعنی یک دیده معدوم بین. میگوید ما آنچه را که نفی بود باید ثابت میکردیم . نفی یعنی قابل نفی کردن و منفی. اثبات از کلمه مثبت است. هرچه که منفی بود ما خیال میکردیم که مثبت است در این دنیا. ما آنچه را که میدیدیم واقعا معدوم بود نبود و ما میدیدیم. آن چیزیکه وجود دارد چیزی هست که واقعا برای همیشه وجود داشته باشد. آن چیزهائیکه در این دنیا هست و حتی در یونیورس میشود نمیتوان تصور کرد که از بین رونده نباشد. هر چیز که آغازی دارد پایانی هم دارد. اینها نبوده، بوجود آمده و پایانی هم خواهد داشت.

1033    دیـده ای کــانـدر نُـعـاســی شـد پـدیـد        کِـی تـوانـد جـز خـیـال و نـیسـت دید

نُعاسی یعنی چرت زدن و خواب بودن و در حالت رؤیا بودن. میگوید که تو در حالت چرت زدن و رؤیا هستی و وقتی در خواب و رؤیا هستی که نمیتوانی که حقیقت را ببینی. تو فقط داری خیال می بینی و آن چیزهائی که نیست هست در عالم خواب می بینی. تو باید بیدار باشی تا حقیقت را ببینی. این بیدار بودن یعنی کشف آن جهانِ هست نیست نما. آن چشمیکه تمام عمر در حالت چرت است، نه اینکه واقعا در حال استراحت و چرت باشد؛ و وقتیکه تو نمیتوانی حقایق را ببینی, خیال میکنی که تو بیداری تو در حال خواب هستی و داری چرت میزنی. اکثر مردم در تمام عمرشان در چنین چرت و در چنین خیالی هستند. 

1034    لاجـرم سـر گشـتـه گشـتـیم ازضَلال        چون حقـیـقـت شـد نـهـان, پـیدا خـیـال

ضَلال بمعنی گمراهی.  میگوید چون ما در حالت چرت و خواب بودیم حقیقت را ندیدیم. سر گشته شدیم باین علت سر گشته ایم و سرگردان. این همه چرا ها داریم, چرا اینطور است و چرا آنطور است اصلا سرگشته ایم، فلان کار را بکنم و یا نکنم، درست هست، درست نیست، من همه اش سر دوراهی هستم و نمیدانم از این راه بروم یا از آن راه بروم. اینها همه برای اینست که حقیقت را نمی بینیم. اگر این حقیقت را میدیدیم هیچ سرگشتگی و این گمراهی ها را نداشتیم. لاجرم یعنی ناگزیر. حالا بخاطر اینکه این چشم حقیقت بین را نداشتیم ناچاریم گمراه شویم و این گمراهی برای این بود که حقیقت از نظر ما گُم شد و خیال پیدا شد.

1035    این عــدم را چـون نشـانـد اندر نظر        چون نـهـان کـــرد آن حـقـیقـت از بَصَر

این چون ها سؤال است یعنی چگونه. میگوید این جهانیکه نیستِ هست است چگونه در چشم ما نشانده و چگونه اینقدر توجه ما جلب شد. چه کسی این کار را کرد. آن مبدأ آفرینش بود. در مصراع دوم و چرا آن مبدأآفرینش حقیقت را از چشم و بصیرت ما پنهان کرد؟ برای اینکه حقیقت بین ها از ظاهر بین ها از هم جدا بشوند. حقیقت بین با ظاهر بین هم نشین بشود گرفتاری پیدا میشود و تمام عمرش تلف میشود. حقیقت بین باحقیقت بین باید باشد و ظاهر بین باید با ظاهر بین باشد. باید این کارا کرد که گروه با گروه تشخیص داده شود. سابق بر این این صنف های مختلف لباسهایشان با هم فرق داشت. در بین مردم میگفتند این لباس کشاورزی و این دلباس بزازی و یا این لباس آهنگریست. حالا یک روحانی نمی آمد با یک سرباز هم نشینی کند. روحانی ها همه با هم بودند و سربازان هم همه با هم بودند. چه کسی باید اینکار را در مورد حقیقت بین و ظاهر بین بکند. این کار فقط از مبدأ آفرینش ساخته است. میگوید این مبدأآفریدگار آنچه که کرد مثل یک سِحر و جادوست. این جهانیکه نیست به نظر ما هست معرفی میکند مثل اینست که دارد سحر و جادو میکند. بعد بخدا خطاب میکند:     

1036    آفــریـن ای اوســتـادِ ســحــر بـــاف        کــه نمـو دی مُـعـرضـان را دُرد صاف

سحرباف کسیست که ساحر است و سحر و جادو میکند. مثل اینکه تار و پود نخها و رشته ها را و ابریشم را باهم جور میکنند و میبافند او تار و پودهای سحر را با هم میبافد و خداوند در اینکار استاد است و میگوید آفرین استادیکه تو ساحری کردی و نَمودی و نمایش دادی معرضان را یعنی اعتراض کنندگان را و نا باوران را طوری بآنها نشان دادی مثل اینکه یک دورد را صاف نشان دادی. شما یک چیزی را که میگذارید ته نشان شود رویش ذلال صاف است و ته آن درد  رسوب میکند و ته نشین میشود. میگوید این کاری که خداوند کرده در نظر این ناباورها درد را صاف نشان داده. درد را خیال میکنند که ذلال است برای اینکه چشم ذلال بین ندارند و چشمشان چشم درد بین است. حقیقت اینست که کدام دُرد است و کدام ذلال است. آنچه که در این جهان خاکی هست که خیال میکنید هست و واقعا نیست درد است و آنچه که در آن جهان و خیال میکنید که نیست آن ذلال است

1037    سـاحــران مــهــتـاب پـیـمـایـنـد زود        پـیش بــازرگــان و زر گــیــرنــد سـود

پیمایند یعنی گز میکنند. پیمانند چند معنی دارد یکی راه پیمائی کردن ، یکی  یعنی کاری را تمام کردن، یکی هم یعنی گز کردن. وقتیکه میروید پارچه فروشی, پارچه فروش متر دارد می پرسد چند متر میخواهید میگوید ده متر. پارجه فروش گز میکند چون سابق بر این متر نبود یک چوبی بود که اندازه آن یک گز بود و بزازان با آن چوب پارچه را گزمیکردند و یا طول پارچه را اندازه گیزی میکردند. میگوید این ساحران بازرگانان را اینجور گمراه میکنند و میگویند مهتاب را گز میکنند و میگویند کرباس است و این را بآنها میفروشد و در مقابلش پولش را میگیرد و سود میبرد. حالا بازرگان چی دارد؟ هیچ چیز. فقط پولش را از دست داده است و در برابر چشم ظاهر بین تاجر مهتاب را فروخته. مولانا از این نوع مثالها فراوان دارد. مثلا در دفتر سوم وقتی که از ساحران بارگاه فرعون صحبت میکند میگوید:

1038    سیـم بِـربایـنـد زیـن گون پــیچ پـیـچ        سیــم از کــف رفـتـه و کــر بــاس هـیچ

سیم اینجا منظور پول است و معنی لغویش یعنی نقره. چون بیشتر سکه هایشان نقره ای بود وقتی که میگوئیم سیم گرفت و یا سیم داد یعنی پول گرفت و یا پول داد. ساحران با  این کارها وفریبکاریهای سحر آمیز و پیچ در پیچی که میکنند جلو یک شخصی و او هیچ وقت نمیفهمد که چکار دارند میکنند در پایان پولش را میگیرد و این بازرگان آخر سر می بیند که پولش رفت و هیچی هم در دستش نیست. این سحر ها را همین الان هم میکنند.حتما شما به لاس ویگاس تشریف برده اید که شعبده بازیهای عجیب و غریب امروزه میکنند.

1039    این جهـان جـادوست ما آن تاجریـم        کـه از او مـهــتـابِ پــیـمـوده  خـــریـــم

میگوید این دنیا همان جادوگراست و ما آن تاجریم و بازرگانیم که آمده ایم که کرباس ازش بخریم. ولی داریم مهتاب گز کرده میخریم. مهتاب پیموده یعنی مهتاب گز کرده.

1040    گز کـنـد کـرباس پانصـد گـز شـتاب       ســاحـرانـه  او  ز نـــورِ  مـــاهـــتـــاب

دو سه گز هم نه پانصد گز دارد بما میفرو شد و آنهم با شتاب و ساحرانه مهتاب را بجای کرباس بما میدهد.

1041    چون سِـتد او سـیـمِ عـمـرت, ای رهـی        سـیـم شد، کر باس نی ، کــیسه تـهـی

اینجا صحبت از گز کردن و کرباس و اینها نیست و چیزیکه مطرح هست این عمر توست. سیم عمرت یعنی عمر سکه مانندت دارد از دستت میرود مثل اینکه از دست آن بازرگان رفت. تو عمر سیم مانندت دارد از دستت میرود ای رهی. ای رهی یعنی ای دنیا پرست. دنیا برای این آدمها سرور و آقاست، همه چیز است، خداوند است. بنابر این میپرستندش. این خیلی در سطح پائین است مثل آن گدائیست که روی خاک میشیند و گدائی میکند. میگوید ای رهی پولت از دستت رفت، عمر گرنبهایت هم از دستت رفت و کرباسی یعنی بهره و حاصلی هم از این دنیا بدست نیاوردی و سرمایه ای هم دیگر نداری یعنی تاب و توانی دیگر نداری. تو تمام عمرت را مهتاب خریدی. همه اینهائی که میگوئی بدست آوردی همه خواب و خیال بود. ممکن است بگوئی من توی بانگ ثروت زیادی دارم و این دفتر چه منه و نشان میدهد. میگوید اینها نیست برای اینکه اینها و هرچه که توی این دنیاست نیست شونده است

1042    قُـل اَعُــوذَت خـواند بــا یــد کِــای اَحَد        هـیـن ز نُـفّــاثــات افغـان وز عُـــقـــد

باید بگوئیم و پُر صدا بکنیم، قل یعنی بگو اعوذ یعنی پناه میبرم، اعوذت یعنی پناه میبرم بتو. باید این دو کلمه را مرتب خواند پناه میبرم بتو, پناه میبرم بتو , پناه میبرم بتو…….. ای خدای یگانه. در مصراع دوم هین یعنی بهوش باش. ز یعنی از. نفاثات کی ها هستند؟ زنان جادو گری بودند و یک رشته میگرفتند دستشان. یک خانمی میرفت پهلوش و میگفت من با جاری خودم مشگل دارم و او با من بد است یک کاری کن که زندگی او بد بشود. میگفت بسیار خوب پولت را بمن بده و بعد این رشته را میگرفت بدستش و یک مشت وردهائی هم میگفت که آن خانم نمیفهمید که چه میگوید و خودش هم نمیفهمید که چه میگوید. بعد از خواندن وردها  باین رشته فوت میکرد و بعد یکی از سرنخهای رشته را گره میزد. این فوت کردن را میگویند نفّافل. عُقد یعنی عقده ها. میگوید آگاه باش از این جادوگرهائیکه ورد میخوانند و به نخ یا رشته هایشان فوت میکنند و گره میزنند برای اینکه نشان بدهند که من زندگی آن طرف را که گفتی گره کردم ای فریاد و ای افغان از این گره ها که ایجاد میکنید. تمام عمرت دارد صرف این چیزها میشود. آیا واقعاً نخ بدست گرفتن و فوت کردن و یک چیزهای نافهم خواندن و بعد نخ را گره بستن, گره در زندگی جاریت میزند و او را بد بخت میکند؟. اصلا معلوم نیست که تو کجای کار هستی. تو داری مهتاب گز کرده بجای کرباس میخری. بسیاری از کارهای ما در زندگی کردیم و میکنیم و احیانا خواهیم کرد چون عادت کردیم و میگوئیم نمیتوانیم اینست دیگه نه این نیست ما این شده ایم و نمیتوانیم ازش رهائی پیدا بکنیم. این خو و خصلت حاکم بر ماست و ما اسیر آن هستیم.

1043    مــی دمـنــد انــدر گِــرِه آن ســاحــرات      الغـیـاث اَلـمُسـتَـغاث از بــرد و مــات

ساحرات یعنی سحر کنندگان زن. کلمه الغیاث یعنی بفریادم برس. المستغاث یعنی ای فریاد رس. برد و مات یعنی بردن و باختن ولی در اینجا منظور اینست که من خیال میکنم که بردم ولی در حقیقت تو مات هستی. از این جادوهائی که در این دنیاست همه شان دارند ما را جادو و جمبل میکنند, اینها همه نیست هستند ولی دارد بما هست نشان میدهند. خدایا بتو پناه می بریم. ای پناهنده بفریادم برس. ای فریاد رس من دیگه نمیخواهم که اینجا باشم.

1044    لـیـک بـر خــوان از زبــانِ فـعـل نیز        کــه زبـان قــول سسـتسـت ای عـزیز

قول در اینجا یعنی حرف. هر چیزیکه بزبان قول بگوئی که ای داد, بفریادم برس فایده ندارد برای اینکه اینها زبان قول و گفتاری و حرف است. باید با زبان عمل باو بگوئید. میگوید برخان یعنی بگو از زبان عمل. تو عملت هم باید اینطور باشد دیگر با آن یکی قعر نکن، دیگه آن یکی را پست تر از خودت نشناس. اگر کار بدی با او کرده ای  برو . شجاعت اخلاقی داشته باش و از او معذرت بخواه. اگر بهانه بیاوری بدان که این شهامت و شجاعت را نداری و دایم کینه را در دلت نگه میداری. باید از اینگونه اشکالات خودتان را پاک کنید. اگر نمیتوانی بفریادرس بگو که بفریادم برس من میخواهم اینکار را بکنم و من میخواهم دنیای قشنگتری برای خودم بسازم. نمیخواهم در این دنیای قهر و آشتی وغرور و کینه و نارحتی و اینها زندگی بکنم. نجاتم بده.   

1045    در زمــانه مــر تــراسـه هــمــرهـنـد        آن یکــی وافــی و ایـن دو عـذر مـنـد

در این دنیائی که تو هستی سه تا همراه داری, یکی از این همراه ها ن وفا دار است. وافی یعنی وفا دار. دوتا ی دیگر عذر مند هستند. این کلمه عذرمند یعنی بی وفا.

1046    آن یکی یـاران و دیـگــر رخت و مال       وان سـوم وافیسـت, آن حُسـن الـفـعال

این یکی از یاران است. یاران یعنی دوستانی هستند که مولانا آنها را بی وفا میگوید. یکی دیگر او هم بیوفاست او دائم بدمبال رخت و مال است. رخت یعنی کلا اسباب و اثاثیه زندگی. ثروتت مال همه زندگیت اینها را رخت و مال میگویند. حتی رفقایت هم که خیلی خیال میکنی باوفا هستند آنها هم بی وفا هستند. ولی یکی هست که بتو وفا دارد. و آن حسن رفتارت هست. نیکی عملت این حسن توست. حسنالفعال یعنی نیکی افعالت و نیکی کارهایت. آن درست است

1047    مـال نـایــدبـا تـو بــیــرون از قصـور        یــار آیــد, لـــیــک آیــد تــا بــگـــور

ای کسیکه اینقدر ثروت داری و این قصر های سر بفلک کشیده داری و اینقدر هم مینازی و افتخار میکنی بمن میگوئی خانه ات فقط دو تا اطاق خواب دارد؟. کجای کاری مال من ده تا اطاق خواب دارد تو فقط یک خانه داری؟. من باید بروم و قباله هایم را بشمارم و ببینم چند تا دارم. تصور کنید که بتازگی مردی و دارند میبرندت بگورستان که تو را بگور بسپارند. این مالها با تو همراه نخواهد شد و توی همان قصر هایت میماند. ولی دوستهایت بمشایعت تت میایند. تا کجا میایند تا لب گورت. این هم وفا دار نیست فقط تا لب گور است.  این هم میدانی برای چی میآید؟ برای اینکه مردم نگویند که فلانی مرد و ما نرفتیم سر قبرش. آخر مردم چی میگویند. آخِر آداب و رسومی هست و باید رعایت کنیم. همه اینها  یک آداب و رسوم نمایشیست و ظاهری. این از نظر باطن و عمق نیست که این کار را میکنی که یعنی تو دوست من بودی و من میخواهم تا آخرین لحظه ها که تو را زیر خاک نکرده اند من با تو باشم.

1048    چون تــرا روز اجـــل آیـــد بـــپـیـش        یـار گـــویــد از زبــانِ حـــالِ خــویش

1049    تـا بـدیـنـجـا بـیـش هــمــره نــیسـتـــم        بـر سـرِ گــورت زمـــانــی بــیـســتــم

 بیستم یعنی زمانی می ایستم. میگوید ای دوست درست است که یک عمر با هم رفیق بودیم

من بیشتر جلو تر نمی آیم و من تا لب گور میآیم و آنجا میایستم. خوب یک فاتحه هم برایت میخوانم و دعا هم میکنم  ولی با تو توی گورنمی آیم.

1050    فـعـل تو وافـیســت زو کُـن مُــلــتَـحَد        کــه درآیــد بـــا تـــو در قــعـــرِ لَــحَـد

عملی که تو کردی و فعلی که تو کردی آن وفاداراست و آن وافیست. از او کن پناهگاه ملتَحَــد. پنا حگاهی بساز از عمل خودت. آن عمل توست که بتو پناه میدهد و تو را حفظ میکند. آن با تو توی گور هم میاید. در عمق لحَد هم میآید. تو مردی ولی عمل نیک تو نمرده. سالها و سالهست کسانی هستند که مرده اند ولی اعمال دوره زندگیشان طوری هست که اینها ورد زبانها هستند. اصلا آنقدر مردم از نیکیهای آنها صحبت میکنند درست مثل اینکه جلوی چشم همه هستند. این عملیست که با تو در گور میرود. تو جاویدان و باقی هستی با آن عملت. نه با قصرهای سر بفلک کشیده و نه با پولهای گزافی که جمع کردی و نه با یارانیکه امروز یارت هستند و فردا نیستند. چرا نیستند؟.

                 این دغل دوستان که می بینی        مـگسـانـنـد دور شـیـریـنـی

اگر زیبا هستی! چون زیبا هستی دورت را گرفته اند. اگر پولدار هستی بخاطر پولت دور تو هستند. صاحب مقامی چون مقام داری دورت میایند. اینها همه مگسانند دور این شیرینی ها. زیبائیت که از دستت میرود چون پیر میشوی. مالت را هم که دزد میتواند ببرد و مقامت را هم بلاخره معذولت میکنند. آنوقت همه از دورت پراکنده میشوند.

Loading