تفسیر :
یکی از مباحس بنیادی و زیر بنائی اندیشه مولانا بحث در باره زیبائی و زیبا شناسیست. اما زیبائی چیست و چه تعریفی دارد باید گفت زیبائی یکی از مواردیست که بتعریف بر نمی آید و زیبائی حس شدنیست و تعریف شدنی نیست. بهمین سبب هست که فلاسفه و حکما و اندیشمندان سعی کردند که زیبائی را تعریف بکنند ولی هیچکدام از اینها سخن قابل قبولِ کاملا مورد رضایت نیست. در مورد این زیبائی هر تعریفی که داشته باشید قدر مسلم اینست که وجود دارد و مولانا در مثنوی و هم چنین در دیوان کبیربسیار به آن توجه دارد. زیبائی از مرطبه محسوسات آغاز میشود و بمراتب معقولات میرسد. اولا ببینیم که این محسوسات یعنی چی و معقولات یعنی چی. محسوسات از کلمه حس هست و همین پنج حسی که داریم و آنچه که بوسیله این پنج حس گرفته بشود و درک بشود محسوسات گفته میشود. آنچه که بوسیله عقل درک شود بآن معقولات گفته میشود. گفتیم که زیبائی از محسوسات شروع میشود و به معقولات حتم میشود. این را با مثالی میتوانید کاملا در ذهنتان مجسم کنید.
وقنیکه میگوئیم یک گل زیباست داریم از نظر محسوسات میگوئیم. چشم ما دارد این گل را می بیند. بویائی هم دارد این گل را می بوید. لامسه ما دارد این گل را لمس میکند و لطافتش را می بینیم. بنا بر این همه اینها حس های ما هستند. پس اینکه میگوئیم گل زیباست از محسوسهای ما ست ولی باینجا ختم نمیشود و آن عاملی که این زیبائی را تشخیص میدهد عقل است بنابر این آغازش با حس هست و آنچه که آن را تشخیص میدهد و بثمر میرسد که درک شود آن عقل است. توجه اینکه آنچه که بسیاری از مردم میگویند فلان چیز زیباست و از نظر آنها زیبائیست فقط در درجه محسوسات میماند و به معقولات نمی رسد. در کسانی این سیر را طی میکند که اینها اندیشمند باشند و در این راه بوده و ظاهر بین نباشند. وگرنه وقتی که میگوئیم این گل چه رنگ قشنگی دارد و چه بوی دل انگیزی دارد و چقدر لطیف هست اینها مال ظاهر است. حالا همه اینها که هست چرا میگوئیم زیباست؟ آن چرا میگوئیم زیباست آن را عقل میگوید زیباست و در بسیاری از مردم باین مرحله نمیرسد. اما وقتیکه میگوئیم خداوند زیبائی مطلق را دارد. برای یاد آوری وقتی میگوئیم خداوند یعنی مبدأ کل آفرینش است و آنچه که میگوئیم مبدأ همه انرژی های مسلط و حاکم بر عالم هستی و طبیعت هست و حالا اسمش را هرچیزیکه میخواهید بگذارید. او زیبائی مطلق دارد. زیبائی مطلق در برابر زیبائی نسبی است. مثلا میگوئیم این گل زیباست ولی آن گل زیباتر است. یعنی این گل نسبت بآن گل زیبا تر است. اما وقتیکه به حقیقت و یا مبدأ کل میرسیم میگوئیم آن زیبائیش مطلق است. یعنی نمیشود با یک زیبائی دیگر مقایسه کرد و نسبت به چیز دیگری نیست، مطلق است، تمام و کامل است. حالا وقتیکه میگوئیم این مبدأ آفرینش زیبائی مطلق دارد, نه چشممان می بیند و نه بینی ما بویش را حس میکند و نه میتوانیم لطافتی را حس بکنیم بنابر این اول آن چیزی که دارد اذعان بوجود او میکند عقل است.یعنی از اول از عقل و معقولات شروع میشود. کسانی این مرحله را دارند که عمق بین باشند و ظاهر نگر نباشند. بقدری صحبت این زیبائی و زیبا شناسی گسترده هست که بحث کردن در باره اش زمان زیادی میخواهد و جایش اینجا نیست. بهمین علت اصلا دانشی بوجود آمده بنام زیبا شناسی. بطور کلی دانش زیبا شناسی سه چیز را مطرح میکندک. اول- میگوید زیبائی یک چیز و پدیده بیرونیست و خارج از ماست و هیچ بدرون ما مربوط نیست. نظریه دومی که مطرح میشود درست برعکس اول را میگوید و معتقد است که این زیبا شناسی صرفا داخلی و درونیست یعنی این درون ماست که دارد این زیبائی را حس میکند. نظریه سوم اینست که هر دو جنبه را دارد یعنی هم جنبه بیرونی را دارد و هم جنبه درونی را دارد یعنی باید از احساس شروع شود و بعد برسد به عقل.
اما مولانا بنا به شیوه خودش بگونه دیگری باین چیزها نگاه میکند و همیشه در اینطور موارد از مسایل پیچیده و تو در تو و در هم آمیخته شده خود داری میکند و خیلی ساده و صریح بیان میکند. میگوید این زیبائیهائی که در این عالم هستی می بینیم که بوسیله حس گرفته میشود و بوسیله عقل درک میشود همه درست ولی این زیبائی که عقل در آخر درکش میکند پرتوی و انعکاسی هست از آن زیبائی مطلق خداوند که از اول بحث آن را کردیم. یعنی اگر که آن زیبائی مطلق و تمام و کمال نبود هیچ زیبائیی در دنیا نبود.وقتیکه میگوئیم این زیبائیهائی که می بینیم انعکاس و پرتوی از خداوند هستند با خود اصل زیبائی مرکزی فرق میکنند. شما میگوئید در آیینه نگاه کردم و خودم را دیدم. خود شما در داخل آیینه نیستید و آنچه شما می بینید فقط انعکاس شماست. بهمین گونه وقتیکه میگوئیم این زیبائی مطلق از مبدأ هست, آنچه زیبائی هم که در این طبیعت هست همه انعکاس است. چون که انعکاس هست و اصل آن زیبائی نیست و این زیبائی وجود مستقل ندارد. هروقتیکه از آن مبدأ پرتوی بیافتد بر کسی یا چیزی آنوقت حس ما آن را میگیرد و عقل ما درکش میکند که این زیباست. ولی اگر که آن پرتو نیافتد و آن انعکاس نباشد آنوقت زیبائیی برای ما وجود ندارد. بخاطر همین است که مولانا میگوید که این زیبائی که ما می بینیم چون اصلش نیست بنابر این یک چیز موقتیست و دوامی ندارد. داده شده ولی پایدار نیست ولذا زیبائی هیچ کس و هیچ چیز پایدار نیست برای اینکه از خودش نیست و اگر از خودش بود پایدار هم می بود. این عرفا وقتیکه به حرفهایشان نگاه میکنی زیبا گرا میشوند. یعنی گرایش پیدا میکنند به طرف زیبائی. اما وقتی گرایش به زیبائی پیدا میکنند عاشق زیبائی نمیشوند. چرا عاشق این زیبائی نمیشوند برای اینکه این زیبائی یک چیز موقتیست. آنها عاشق آن مبدأ آن زیبائی میشوند که پابرجا و مستقل است. این مقدمه را که نسبتا بدرازا کشید یک مقدار فهم را نسبت به آنچه را که میخواهیم در این قسمت بگوئیم آسان میکند. تحت عنوان نور حق میخوانیم. این نور حق هم قبل از خواندن ابیات باید تعریف درستش را با جود اینکه چند بار کرده شده باز هم یاد آوری میکنم. وقتیکه میگوئیم نور حق یعنی نور حقیقت. سؤال پیش میآید که این حقیقت چیست که میخواهیم در مورد نور آن صحبت کنیم. حقیقت ظهور و جلوه و تجلی اصل مبدأ آفرینش در دل یک کسی هست. اگر اصل آفریدگار در دل یک آفریده ای تجلی پیدا بکند یعنی منعکس شود و جلوه کند آن دلش را روشن میکند آنوقت میگویند آن نور حقیقت دل او را روشن کرده. پس حقیقت آن تجلی واقعی مبدأ آفرینش در دل منزه و پاک و بی آلایش است نه هر دلی. در هر دلی تجلی و ظهور پیدا نمیکند و ظاهر نمیشود بعلت آلودگیهای آن شخص. باید آلودگیها را پاک کرد و آینه دل را صیقل زد تا تجلی پیدا بکند.
0968 آن رُخــی که تــاب او بُـــد مـــاهوار شـد بـپــیری هـمــچو پُشـت سـوسـمار
گفت که این زیبائیها که در طبیعت هست چون پایدار نیست عرفا عاشقش نمیشوند فقط دوست دارند و لذت میبرند. آن چهره ای که تاب آن یعنی تابش نور او مثل ماه بود و وقتیکه پیر میشود اینقدر این چهره ای که مثل ماه میتابید حالا کم کم کم کم چنان چین و چروک میخورد که مثل پوست سوسمار میشود. خوب چیزی را مثال میزند قابل لمس. پس آن زیبائیی که مثل قرص ماه میدرخشید، پایدار نبود و حتی زود گذر هم بود.
0969 وان سَــر و فـرقِ گش شـعشـع شــده وقـتِ پـیـری نـاخوش و اَصـلـع شـده
فرق در اینجا یعنی آن موئی که روی فرق سر هست. گش بمعنی زیباست. اصلع یعنی نا زیبا و تاسی سر. میگوید آن سری که موهای براق و تابناک رویش بود, یک خورده صبر کن و ببین آخر سر چه میشود. از آن صیقل و جلائی که داشت کم کم میریزد و آن شخص تاس میشود. چون پایدار نیست. خود همین پیام است و اینگونه پیامها در گفته های مولانا فراوان است.حالا تا این هست لذتش را ببر ای کسیکه این نعمتهای اگر چه زود گذر را داری تا هست قدر آنها را بدان برای اینکه پایدار نیست. و پیام بالاترش اینست که باین چیزهای نا پایدار دل نبند.
0970 وان قـد صـف دَرِّ نـازان چون سِنان گشـته در پـیری دو تا همچون کمان
صف در یعنی درنده صف یعنی آن قدی که آنقدر راست و بلند و قوی هست که دشمن را از همدیگر می درد. یعنی صف دشمن را از هم می درد. نازان یعنی بناز راه رفتن خرامان خرامان راه رفتن. سنان یعنی نیزه. مانند نیزه این قد راست است. حالا این قدی که اینهمه ابُهت دارد که صف دشمن را از هم پاره میکند و وقتیکه راه میرود چقدر بناز راه میرود و چقدر این قد راست است مثل نیزه این قد در پیری خمیده میشود مثل کمان که خمیده است.
0972 آنــکــه مردی در بـغـل کردی بِـفـن مـی بــگِــیــرنــدش بـغـل وقتِ شــدن
مردی یعنی یک مرد. فن در اینجا منظور فن کشتی هست. در آخر مصراع دوم شدن بمعنی رفتن است. میگوید آنکسی که با نیروی جوانیش یک پهلوانی را در بغل میگرفت و با او زور آزمائی می کرد و و کشتی میگرفت و حریفش را بزمین میکو بید حالا کم کم آنقدر ناتوان میشود که باید زیر بغلش را بگیرند تا بتواند راه برود.
0973 ایــن خود آثـار غـم و پژمردگیست هـر یـکـی زیــنـهـا رســول مردگیسـت
هر یک از اینها که گفتیم اثر یک پیری هست که پیام آوری میکند که تو داری بمرگ نزدیک میشوی. این آثار های غم و پِژمردگیها که گفتیم اینها پیام آور مرگ تو هستند. این آثار غمها کدام بودند؟ عبارت بودند از آن پوست لطیف و زیبا که بعدا مثل سمسمار شد و آن قد رعنا که مثل نیزه راست بود و بعدآ مثل کمان خم شد اینها همه پیغام مرگ را با خود دارند. آصلا خود این تغیرات برای ما پیام آور است که بدان که باید مُرد. انتظار نداشته باش که همیشه همیت طور بماند. هیچ چیز در عالم هستی یک نواخت نیست و همه چیز در حال تغیر است. علم امروزی هم میگوید در عالم هستی فقط چیزیکه تغیر پیدا نمیکند آن خود اصل تغیر است. اصل تغیر, تغیر نمیکند یعنی همیشه این تغیر هست. و لذا این تغیر فرا گیر است و شامل همه کس و همه چیز میشود. نه فقط در روی زمین بلکه در کل عالم هستی, بلکه در کل یونیورس هم در حال تغیر هست. آن کس که دارد این پیغامها را میگیرد و اینها همه رسول مردگیست، من چکار میتوان بکنم که این حالتها بمن دست ندهد. وقتیکه یک کمی پا بسن میگذارد آنوقت بحقایقی دست پیدا میکند که براستی همین طور است که میگفتند. حالا من چکار کنم که این مرگ بتعویق بیافتد. میرود نزد طبیب. ممکن است که کمی بعقب بیاندازند ولی برای جلوگیری آن داروئی ندارند و کاری هم از دستشان بر نمی آید. این مسیر طبیعت است که دارد میرود و نمیشود جلوی آن درا گرفت.
0974 لـیـک گر باشـد طـبـیـبـش نـورِ حق نـیسـت از پیری و تب نـقصـان و دَق
حالا فهمیدیم که چرا آن تیتر و عنوانمان را نور حق گذاشته است. اما اگر که طبیبش نور حقیقت باشد تب یعنی بیماری. دق بمعنی تو سر زدن یا توسرش خوردن. این صدای یک چیزی به یک چیز دیگر خوردن است و وقتی یک کسی مثلا توی سر یک کس دیگر میزند صدائی میکند مثل دَق. از این پیری و تب و کاهشی که می بیند در وجودش و از اینها ابدا هیچکدام اینها توی سرش نمیزند و او را خار و ذلیل نمیکنند و باعث افسردگی او نمیشود و حالا این را بیشتر توضیح میدهد.
0975 سـُستیِ اوهسـت چون سستی مسـت کـاندر آن سُستـیش رشـکِ رسـتـمـست
آن صورتیکه در جوانی این همه زیبا بود و همه میخواستند بآن نگاه بکنند حالا چروک خورده ولی وقتیکه نور حق در وجودش تابش پیدا کرده باشد, همان صورت چروک خورده هم از ش نور میاید و تابان است و دیگر بقول مولانا دق و توسر خوردن و خواری را ندارد. سست شده اما سستیش مثل سستی یک مست است اما در درونش خیلی شجاع است. احساس میکند که خیلی شجاع است. اینقدر در درون خودش احساس شجاعت میکند که رستم هم باو رشک میبرد و باو حسادت میکند. چرا احساس شجاعت میکند برای اینکه میداند که نور حق در او تابیده و دلش را روشن کرده و با نور حق باقی خواهد بود. نه اینکه عمر جاویدان میکند بلکه همین عمری را که میکند با روشندلی میکند.
0976 گـربـمـیـرد استـتخوانش غـرق ذوق ذرّه ذرّه ش در شــعــاع نــورِشــوق
ذوق اینجا لذات معنویست. شعاع در مصراع دوم بمعنی پرتو هست و شوق نهایت و کمال طلب است.طلب یکی از ارکان عرفان است.کسیکه میخواهد عارف شود اولین گامش اینست که از وادی طلب گذر کند. پیر سالخورده ای را در نظر بیاورید که قلبش بنور حقیقت منوّر شده، میمیرد و استخوانهایش هم خاک میشود. مولانا میگوید که ذرات استخوانهایش هنوز دارد لذات معنوی را میبرد. باید به همه اینها بطور سمبولیک نگاه کرد. مولانا ادامه میدهد که هنوز ذره ذره این استخوانهای خاک شده اش از شوق آن طلب حقیقت را در خودش میبرد. باز تکرار میکنم که باید بطور سمبولیک باین مطالب نگاه کرد. در بین مردم مثلی هست که میگویند فلان کس کارد بهش بزنی خونش در نمی آید. حالا نه کاردی هست و نه کسی میخواهد به این انسان کاردی بزند و نه خونی در میان است ولی این ضربالمثل بسیار رایج است. این سمبولیک است. مثل اینکه یک کسی بگوید که من دیگر کاردم باستخوان رسیده. کدام کارد و کدام استخوان. این هم نمونه دیگری از سمبولیک است.
0977 وانکــه آنـش نـیسـت بـاغ بــی ثمـر کـه خـزانـش مــی کــنــد زیـــر و زبر
آنکه آنش نیست. این آن به کی و یا چی بر میگردد؟ اشاره است بنور حق. آن کسیکه شوق و ذوق معنوی ندارد و آن که نور حق در او تابش پیدا نکرده, مثل باغی میماند که میوه ندارد. باغ بی ثمر وقتیکه خزان میآید آن را زیر و زبرش میکند و ویرانش میکند. کسیکه آن تابش نور حق در باغ وجودش نیست وقت خزانش, خزانش کی هست؟ زمان پیری. وقتی که پیر شد و خزان رسید باغ وجودش زیر و زبر میشود و بکلی ویران میشود.
0978 گُــل نمـانـد , خـار هــا مــانــد سیاه زرد و بــی مـغـز آمـده چـون تلّ کــاه
در مصراع دوم زرد و بی مغز آمده اشاره است به کاه چون زرد رنگ است و داخلش هم خالیست و هیچ ارزشی هم ندارد. یک تل کاه آنجا جمع شده. در خزان از این باغی که اینهمه طراوت داشت و پر از سبزی و درخت بود حالا چیزی نمانده. آن نمایش گندمهایئی که میرقسیدند و انواع سبزیا طراوت میبخشیدند حالا که خزان آمده از همه اینها چیزی نمانده بجز یک تَلِ کاه و یک مشت خار سیاه. آنطور نباشد وقتیکه خزان عمرمان رسید مثل تل کاه باشیم، بیمغز و توخالی باشیم و باد خزان که میوزد ما راهم به خود ببرد و ما را زیر و زبر بنماید. حالا که اینها را گفت شروع میکند با خدای خودش صحبت کردن و مناجات کردن.
0979 تـا چه زلّـت کـرد آن بـاغ ای خــدا کـه از او ایــن حُــلّــهــا گــردد جــدا
زلّت به ز یعنی لغزش و خطا و گناه. حُلّه بمعنی جامه های گرانبهای لطیف است. چه گلهای قشنگی دارد، چه برگهای سبزی دارد. اینها حُلّه ان درختان هستند. مولانا میگوید ای خدا این باغ چه تقصیری داشت ، چه خطائی کرده بود که گرفتارش کردی باین روز؟ این همه زیبائی ازش گرفتی و همه درختان را بی برگشان کردی. وقتی یک درخت را بی برگ میکنی مثل اینکه جامه اش را ازش گرفته ای. آن حله ها و جامه های پُر گل و زیبنده را ازش گرفتی. چرا این کار را کردی؟ حالا خودش از زبان خدا جواب میدهد:
0980 خـویشــتــن را دید و دیدِ خویـشتـن زهـر قـتـالسـت , هـیـن ای مـمـتـهـن
خدا از زبان مولانا جواب میدهد که این باغ خود بین شد دیدِ خویشتن یعنی خود بینی. دید خویشتن زهر کشنده است, هین بهوش باش. ای ممتهن ای کسیکه مورد امتحانِ این طبیعت قرار میگیری. این باغ گفت این منم که اینهمه سبز و خرمم، ببین چه گلهائی دارم و چه میوه هائی دارم و چقدر گرانبها هستم. این فقط خود بینیست او خویشتن را فقط دید. این چنین خود بینی زهر کشنده است. این مبدأ آفرینش باین باغ میگوید نه اینهائی که تو داشتی مال تو نبود. اینهاد همه عاریه بود. عاریه یعنی اینکه بتو میدهم و تو دوباره باید بمن پس بدهی. من وقتی که میخواهم بروم جائی که مهمان هستم و لباس ندارم بپوشم میایم پهلوی شما و از شما خواهش میکنم که یک دست لباس مهمانی بمن عاریه بدهید. خوب این عاریه مال من نیست می پوشم مهمانیم را میروم. وقتی بر گشتم باید لباس را پش بدهم. اگر هم ندهم شما طلاب میکنید که لباس من کو.
0981 شـاهـدی کزعشق او عالم گریسـت عالَمَش مـی رانـد ازخود جرم چیسـت
دوباره از خدا می پرسد. شاهد بمعنی زیبا روی است. آن زیبا روئی که دیگران عاشقش میشدند و از فراق و از جدائی او گریه میکردند و همه دنیا او را میخواستند و گریه میکردند. حالا جوری شده که تمام دنیا را از خودش میراند و از خود دور میکند. این زیباروی چه گناهی کرده؟ دوباره خودش جواب میدهد که این زیباروی هم خود بینی کرد و خیال کرد که این زیباروئی مال اوست و بکسی ارتباط ندارد. حالا باید یک وضعی پیش بیاید که همان کسانیکه توی دنیا برای او گریه میکردند حالا میخواهند او را از خودشان برانند. برو دور شو اصلا نمیخواهم ببینمت. این جرمش اینست که خود بینی کرد.
0982 جُــرم آنکـه زیــورِ ,عــاریـه بست کرد دعوی کین حُـلل ملکِ مـن اسـت
حُلل جمع حلّه است یعنی زینت آلات، لباسهاس زیبا و جواهرات. جرمش این بود که ادعا کرد که این حُلل ملک من است و کسی بمن نداده و همه اینها مال من است. در حالیکه امروز میدانیم که این زیبائیهائی را هم که یک زیبا رو دارد نتیجه کار آن ژن هائی هست که در وجود او دارند این زیبائی را درست میکنند و میآفرینند. این ژنها از کجا امدند و این ژنها را کی آفریده و اینگونه مرتب کرده. باین گلها نگاه کنید. به یک گل اورکید رنگی نگاه کنید و ببینید دارای چه خطوطی هست. اگر ده تا گل داشته باشد همه گلها خطوطشان با هم یکیست، لبه هایش یک هاشیه دارد و وسطش یک خطوط دیگری دارد. این کار ژنهاست این ژنها را کی آفریده و کی منظمش کرده که در تمام گلهل یک جور دارد عمل میکند. این اورکیده میگوید این منم و این هم صفت من است و مال من است در اینصورت ازش گرفته میشود. بر گردیم بحرفهای اولمان. چون زیبائی ظاهری پایانی است, زیبائی را ببینیم و ازش لذت ببریم و خوشمان بیاید ولی آنطور عاشقش نشویم که او را بپرستیم. ما باید پرستش کسی را بکنیم که این زیبائی را آفریده. اون مبدأ کل این زیبائیهاست.
0983 واسـتـانـیـم آن, کـه تـا دانـد یـقـیـن خــرمَـن آنِ مـاسـت خوبـان دانه چین
واستانیم یعنی پس میگیریم. پس میگیریم از این زیبائی ها. مولانا در ادب فارسی زیبا رویان را خوبان میگوید. جدا میگوید از زبان مولانا. میگوید که جواب اینست که ما آن زیبائی را باو داده بودیم و دوباره ما گرفتیم برای اینکه بطور یقین و مسلم بداند که این زیبائی مال او نبوده.خرمن زیبائی بوده و او خوشه چین خرمن زیبائی بوده. حتی دانه ای که از خرمن ریخته بوده او داشته بر میداشته. خرمن زیبائی مال مطلق آفریدگار است.
0984 تـا بـدانــد کــان حُــلــل عــارّیـه بـود پــر تــوی بـود آن زخورشـیدِ وجـود
پس گرفتیم و بقول مولانا واستادیم که داند همه آن زیورها و زیبائی ها و حُلّه ها و کمالها عاریه بود . در مصراع دوم پرتوی و تابشی و اثری بود از خورشید وجود. خورشید وجود آفریدگار است.
0985 آن جـمـال و قـدرت و فضــل و هـنر زآفـتـاب حُسـن کـرد ایـن سـو ســفـز
جمال زیبائیست و قدرت توانائی. فضل برتری و هنر، هنر دانستن و هنر بهتر زندگی کردن است. هنر خوب درک کردن و دانستن است. اینها از آفتاب حسن و زیبائی هست که از آن عالم کرد زین سو سفر. زین سو یعنی طرف ما ها ولی مال ما نیست مال این سو هم نیست از آن سو آمده. یعنی مال خودت نیست از یک مبدأئی آمده. قدرش را بدان ولی فخر نفروش. زیبائی نعمت خداست بتو داده ولی برخ دیگران نکش که ببینید من چقدر زیبا تر از شما ها هستم. بمحض اینکه اینکار را بکنی ازت گرفته میشود. دیگران هم از تو رو بر میگردانند. اگر کسی بشما فخر بفروشد شما ازش دیگر خوشتان نمی آید.
0986 بـاز مـی گــردنــد چــون اِســتـار هـا نــورِ آن خورشــیــد زیـن دیــوار هـا
در مصراع اول ستاره ها را بکار برده. استار ها یعنی ستاره ها. در مصراع دوم خورشید را میآورد. شب که میشود ستاره ها در آسمان پیدا میشوند و مهتاب میافتد باین دیوار ها. این دیوارها چقدر دلربا و رؤیائی میشوند. ولی یواش یواش این ستاره ها نور خودشان را جمع میکنند و یک دیوار تیره زشت باقی میماند. آیت این نور رؤیائی مال دیوار بود؟ نه. بعد روز میشود و خورشید آن نور تابناک قشنگش را بروی دیوارها میاندازد و این دیوارها دوباره قشنگ به نظر میرسد. ولی وقتیکه خورشید غروب کرد, خورشید دامن نورش را بر میچیند و این آفتاب میرود و دوباره دیوار زشت تیره رنگ بجای خودش باقی میماند. دیوار وجود ما هم همین طور است. اگر که آن مهتاب و یا آفتاب از ماه حقیقت و یا خورشید حقیقت بدیوار وجودمان تابیده باشد آنوقت ما زیبا هستیم. ولی وقتیکه این زیبائی مال ما نیست نباید اشتباه کنیم و بدانیم که مال ما نیست. فخر بفروشیم و بگوئیم من این قدر فخر دارم و دانش دارم. چه کسی این امکانات را برای تو فراهم کرد که بروی و در دانشگاه درس بخوانی. چرا آن یکی نتوانسته بره و درس بخواند.
0987 پـر تـو خـورشـیـد شــد وا جـا یـگاه مــانــد هـر دیـوار تـاریــک و ســیـاه
وا جیگاه یعنی بمحل اصلی خودش بر گشت. مثلا میگوئیم وام گرفته ایم باید واریز کنیم یعنی بر گردانیم. آن نور خورشید حقیقت به جایگاه خودش برگشت و همه دیوارها تاریک و سیاه شدند.
0988 آنـکه کــرد او در رخِ خوبانت دَنـگ نـور خورشـید است از شیشۀ سه رنگ
خوبانت یعنی خوبان تو را. دَنگ یعنی حیران و شیفته. میگوید آن چیزیکه تو را حیران و سر گشته زیبا رویان کرده خوبان هستند. همه متحیرند از این همه زیبائی. میگوید این نور خورشید است و مال خودش نیست. از شیشه سه رنگ. سه رنگ هم مفهوم عددی ندارد یعنی شیشه رنگارنگ. گنبدی را در تظر بیاورید که سقفش از شیشه های رنگین درست شده. در کف این گنبد نگاه کنید میبینید رنگهای آبی و زرد و سخ و بنفش افتاده روی کف. چقدر قشنگ است آیا مال آن کف زمین است؟ نه. حالا این گنبد را بر دارید و آنوقت یک نور باقی میماند و آن نور خورشید است. پس بقول مولانا آن چیزیکه تو را حیران و شیفته و متحیر از این زیبائی کرده بوده این شیشه های رنگارنگ هستند. نور خورشید حقیقت که درپشت آن صفحه رنگی ندارد. مولانا در یک جائی میگوید بی رنگی اسیر رنگ شد. حالا یکی میگوید من خوشگل ترم و آن یکی میگوید من زیبا ترم.این زیبائی و خوشگلی مال هیچ کدام آنها نیست.
0989 شـیشۀ هـای رنگ رنگ آن نور را می نَمـایـد ایـن چـنـیـن رنـگـیـن بـمـا
این شیشه های رنگ رنگ است که نور خورشید را بما رنگارنگ نشان میدهد ولی خورشید که رنگی ندارد. این شیشه هاست که اینکار را کرده اند.
0990 چون نماند شِیشه هـای رنگ رنگ نـور بـی رنــگـت کـنـد آنــگــاه دَنـگ
دنگ همان حیران و سر گشته. میگوید وقتی شیشه ها را برداشتی و فقط نور حقیقت آشکار شد آنوقت این نور حقیقت است که تو را حیران و سرگشته میکند که این چه نوریست و از کجاست. این عجب بین که چنین نوری بکجا می بینم. خواجه میگوید. آنوقت حیران آن نور شو. تو حیران آن نور بی رنگ میشوی و نه حیران رنگهای گوناگون.
0991 خـوی کـن بی شـیشه دیـدن نور را تـا چـو شـیشه بشـکـنـد نَـبـوَد عَــمـی
عَما یعنی کوری. من حالا میخواهم زیبا ببینم و عینک میزنم. و شیشه عینکم هر رنگی که باشد دنیا را همان رنگ می بینم. من دنیا را از پشت شیشه دارم می بینم. میگوید دنیا را بدون شیشه ببین برای اینکه اگر عینکت بشکند کور نشوی. باعث کور دلی هم میشود ای کور دل. تو باید نور حقیقت را بدون شیشیه و واسطه و حجاب ببینی. این شیشیه ها حجاب اند و مانع هستند بین نور واقعی و آنچه تو می بینی.
0992 قـــانــعــی بــا دانــشِ آمــوخــتــه در چــراغ غـیـر چشــم افـــروخــتــه
تو رفتی در یک مدرسه و یا دانشگاه و یک چیزی یاد گرفتی. حالا با این چیزیکه یاد گرفتی قانع شدی و خیلی هم خوشحالی خوب باش. خیلی هم خوب است که یک چیزی یاد گرفتی. خیلی هم خوب است که کمک میکنی بمردم از این چیزیکه یاد گرفتی و کمک میکنی بمردم. ولی خیال مکن که این دانش مال تو هست. دانش مال تو نیست، آموختی ولی مال تو نیست. تو در چراغ غیر، روشنائی ایجاد کردی. تو آنچه که یاد گرفتی یا از استاد و معلمت یاد گرفتی و یا در کتابها خواندی هیچ کدامش مال تو نیست. تو با چراغ غیر زندگیت را روشن کردی. سعی کن که با چراغ خودت روشن کنی. یعنی تو هم مبدأ آن چراغ نور و فضل و دانش بشو.قانع مشو بقول مولانا. درست است که من دانشگاه رفتم ولی من خودم هم باید مبدأئی شوم که دیگران از من یاد بگیرند. وقتیکه با چراغ دیگران راه میروی چه بلائی بسرت میآید؟
0993 او چــراغ خـویش بــر بـایـد که تا تــو بــدانــی مُســتــعــیــری نَــی فــتـا
با چراع دیگری میخواهی راه بروی! خوب آن آدم میآید چراغش را از تو میگیرد. وقتیکه چراغش را گرفت تو میدانی که تو عاریه گیرنده هستی. مستعیر یعنی عاریه گیرنده. نَی فتا، فتا در اینجا بمعنی جوانمرد نیست. این فتا که در اینجا آمده بمعنی اینکه چیزی را مانند ملک خود دانستن و از خود دانستن است. وقتیکه چراغش را از تو گرفت و همه جا تاریک شد و دیگر جائی را نمی بینی آنوقت میفهمی که این چراغ مال تو نبود.سعی کن علم هم که میاموزی خودت منشأ و مبدأ علمی هم باش. و آن نمیشود مگر اینکه قانع نباشی به این علم آموخته.
0994 گر تـو کردی شُـکرو سعی مُجتهَد غـم مخور کـه صـد چـنـان بـازت دهد
شکر کن که اینها را بتو داده امکاناتی بوده که رفتی و یاد گرفتی. میدانی این شکری که میگوید یعنی چی؟ آنچه را که یاد گرفتی بدیگران یاد بده و بدیگران بهره و سود برسان. سعی کن تو هم چیزهائی را مطرح کنی و باین دنیا بیاوری تا دیگران هم یاد بگیرند. کلمه مُجتهَد یعنی سعی و کوشش فراوان با مجتهِد که در مذهب میآید فرق دارد. اگر که تو شکر کردی و در این راه شکر کردنت سعی و تلاش فراوان کردی نا راحت مباش که نعمت ها ازت گرفته بشود, نمیشود و غم مخور و چندین برابر هم بتو داده میشود. برای اینکه خود شکر کردنت, کسی را که در راه معنویت نیست به معنویت هدایت میکند. اگر کسی شکر کند برای چیزی که دریافت کرده خود بخود میافتد در راه معنویت. همین که افتاد در راه معنویت آنوقت ” غم مخور که صد چنان بازت دهد”
0995 ور نکردی شُکـراکنون خون گِری کـه شدسـت آن حُســن از کـافِر بَـری
اگر شکر نکردی حالا وقتی رسیده که باید خون گریه کنی برای اینکه آن همه حسن و آنهم زیبائی، آنهمه دانش ،فضل، کمال از کسیکه کفران نعمت کند بری و دور میشود. کافِر در اینجا کفران کننده است. کفران در برابر شکر است. این بخششها همه از مبدأ آفرینش است. خوب خداوند اینهمه بخشش کرده و ما هم گرقتیم؟ اینها شکر لازم دارد, قدرش را دانستن و دیگران را سهیم کردن در چیزشان و کمک کردن بآنهائیکه احتیاج دارند و لازم دارند. تو اگر شکر نکردی آنوقت تو کفران نعمت کردی و کفران نعمت هم نعمت را از کفت خارج میکند.
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند
0997 گـم شـد از بـی شُـکر خوبیّ و هنر کـه دگــر هر گــز نـبـیـنـد زآن اثـــر
در کلام مولانا گفتیم که هنر بمعنی درک معرفت و معنویت است و ارتباتی با هنر نقاشی و غیره ندارد. این درک کردن هم هنر میخواهد و هر کسی نمی تواند این درک را بکند. و فضیلت و کمال را باید درک کرد و در عرفان مولانا این هنر است. خوبی که در اینجا میگوید, یک نوع خوی در عرفان مطرح هست و آن خوبی جسمی و خوبی عقلی و خوبی روحی ست. اگر که شکر گزار نباشی از نعمتهائی که گرفتی و درکش نکنی آنوقت چنان این خوبیها ازت گرفته میشود که هرگز دیگر نشان و اثری هم ازش نمی بینی. شما یک چیزی را تحفه میدهید به یک کسی , آنکس جلو روی شما این تحفه را میاندازد توی سطل خاکروبه. شما دیگر تا آخر عمرتان حاظر نیستید چیزی باو بدهید.
0998 خویشی و بی خویشی و شکرو وَداد رفـت زآن سـان که نـیـارَدشان بـیـاد
تفسیر این بیت در مطالب بالا آمده و تکرار آن لزومی ندارد.