12.5 قصه محبوس شدن آن آهو بچه در آخُرِ خــران

محبوس شدن آهو است در اسطبل و یا آخُر خران و گاوان. این داستان مثل همه داستانهای مثنوی سمبولیک و نمادین است و بدون اینکه تمام توجهمان را به متن این داستان بکنیم پیامها را باید از این داستان به بیرون بکشیم. داستان همیشه هست و در کتابهای مختلف داستانهای بسیار شیرین تر هم هست و نیازی نیست که ما بیائیم و در مسیر تفسیر صحبتهای متعال مولانا داستان گوئی بکنیم و حواس خود و دیگران را بطرف داستان معطوف بداریم و تا به بزنگاه میرسیم می بینیم که میگوید دنباله داستان در کتاب بعدی. همه اینها را میتوانیم با خرید یک کتاب بدست بیاوریم ولی وقتی تمام شد چیزی بجز سرگرم کردن خودمان  بما نرسید.

اگر که میخواهیم حقیقت را در لا بلای این داستانها پیدا بکنیم، اگر که حقیقت گو هستیم باید پیامها را از دست ندهیم. در این داستان سمبولیک این آهو کنایه از انسانهای کامل و حقیقت جوئی که بحقیقت رسیده اند و بکمال خداوند کامل شده اند. و این اسطبلیکه این آهو در آن محبوس هست بمنظله این دنیاست. همه در آن محبوسند و نمیتوانیم بدلخواه خودمان از آن فرار بکنیم و هران این گاوها و خرانیکه در اینجا در برابر این آهو قرار دارند به طور سمبولیک کنایه است از دنیا پرستان. توجه داشته باشید که دنیا دوستی بار مثبت دارد چون ما در این دنیا زندگی میکنیم و ما باید در جائی که زندگی میکنیم آنجا را دوست داشته باشیم ولی دنیا پرستی بار منفی دارد زیرا ما باید خدا را پرستش کنیم و نه چیز یا کس دیگر را. در اینجا به خواندن و تفسیر ابیات میپردازیم.

0833    اهـــوئی را کــرد صــیــادی شــکـار        انـدر آخُـر کردش آن بــی زینــهــار

گفتیم که این آهو کنایه از انسانهای برتر و کامل است. از انسانهای دل آگاه و روشن بین . آخُر که همان طویله است کنایه از این دنیا هست و بی زینهار یعنی بی امان و بی توجه. بدون توجه و بدون امان دادن. صیادی آهوئی را زنده شکار کرد و آورد در اسطبلیکه خران و گاوان در آنجا بودند, آن صیاد بی توجه بی امان این آهورا انداخت در این طویله. 

0834    آخُــری را پـُر ز گـــاوان و خـــران         حَــبس آهـو کـرد چـون اِسـتـمگران

گفتیم که این گاوان و خران منظور این دنیا پرستانند.  حَبس آهو کرد یعنی برای اینکه این آهو را در جایگاه خودش نگه داری کند برد و در این اسطبل محبوس کرد. اِستمگران یعنی ستم گران. ستمگران کسانی هستند که بی امان و بی توجه هستند و امان بکسی نمیدهند و این شکارچی هم همین کار را در باره این آهوی بیچاره انجام داد.

0835    آهو ازوحشـت بِهَر سـو مـیگـریـخت        او بپیشِ آن  خران, شب کــاه ریخت

او ظمیریست که به صیاد بر میگردد.آهو از ترسش و وحشت باین طرف و آنطرف میدوید و نمیتوانست که راه فراری پیدا بکند. شب شد و صیّاد آمد و مثل همیشه کاه ریخت جلو این گاوان و خران. حالا این کاهی که جلو گاوان و خران ریخته میشود بطور کنایه آن شهوات نفسانی و آن مادیات فساد آفرین در دسترس دنیا پرستان قرار دادن است. حالا این گاوان و خران با چه حرص و ولعی این کاه را میخورند و با همین حرص و ولع هست که آن دنیا پرستان شهوت رانیشان را میکنند و مچسبند به مادیات فساد آفرینشان. زیاد و زیادتر میکنند و بخیال خودشان از آنها لذت میبرند.

0836    از مَجاعـت و اشـتهـا هــر گـاو و خر      کـاه را مـیـخورد خوشـتـر از شــکــر

مجاعت از کلمه جوع است و جوع یعنی گرسنه بودن. این گاوان و خران شب بود و اشتها داشتند و گرسنه شان شده بود و از گرسنگی و حرص زیاد این کاه را میخوردند مثل اینکه شکر را میخوردند و اینقدر لذت می بردند. دو چیز را با هم بجلو میبریم، داستان را و پیام داستان را. در این بیت پیامش اینست که آن شهوت پرستان و دنیا پرستان مادیات غیر ضروری را مثل شکر میخوردند و خیلی برایشان لذت داشت. وقتی بمذاق طبعشان لذت بخش بود سعی میکردند که هرچه بیشتر و بیشتر بدست بیاورند و یا هرچه بیشتر و بیشتر خودشان را گرفتار میکردند. برای اینکه بهر قیمتی بایستی آن را بدست بیاورند.

0837    گــاه آهــو مـی رمـیـــد از سـو بســو        گَــه ز دود و گَرد کَـه مــیــتِـافت  رُو

 می رمید یعنی  رم میکرد. رم کردن فرار کردن است. از سو بسو یعنی از یک طرف اسطبل بطرف دیگر اسطبل. در مصراع دوم میگوید این دود و  گرد یعنی از گرد و خاکی که این گاوان و خران در حال خوردن بوجود میاوردند مثل دود بهوا میرفت. کَه کوچک شده کاه است. میتافت رو یعنی رو بر میگرداند. آن آهو از طرفی بطرف دیگر اسطبل میدوید و این گرد و غباریکه از این کاه بلند میشد برایش خوش آیند نبود زیرا او هوای تمیزلطیف چمن زار عادت داشت و هی از این گرد و غبار دود مانند رو بر میگرداند. حالا این انسانهای بکمال رسیده حقیقت جو که تعدادشان خیلی کم است در این دنیا چون بیشتر آن دنیا پرستان هستند که کاه را مثل شکر میخورند و آن آدمهای بحقیقت رسیده در بین آدمهای معمولی, همان حالی را دارند که آن آهو در اسطبل داشت بین خران و گاوان. چیزی را که مردم دیگر از آنها لذت میبرند او رو بر میگرداند.

0838    هـر که را با ضـدِّ خـود بگـذاشـتـنـد        آن عـقـوبت را چو مـرگ اَنـگاشـتـنـد

با ضد خود یعنی با خلاف هم جنس خودش و هم فکر و هم اندیشه خودش. بگذاشتند یعنی در یک جا قرارشان دادند. عقوبت یعنی رنج و عذاب. انگاشتند یعنی برابر دانستند. مولانا میگوید هرکس را که با خلاف هم جنس و هم فکر خودش در یک جا محبوسش بکنند, چنان عذابی میکشد و چنان رنج و عقوبتی دارد که برابر است با رنج و عذاب مرگ. برای اینکه با کس و یا کسانی زندگی کردن که از نظر اخلاقی و روحی با هم تناسب ندارند آنوقت روح انسان در عذاب است.  روح را صحبت نا جنس عذابیست علیم . مردم این را میدانند و بکار هم میبرند ولی معنی نا جنس را درست نمیدانند, خیال میکنند که نا جنس یعنی آدم بد. این در اصطلاح هم هست میگویند فلانی عجب آدم ناجنسیست. در اینجا این معنی را نمیدهد و منظور از نا جنس یعنی آدمی که با شما سنخیت نداشته باشد. علیم از علم است و یعنی درد. عذاب دردناک.

0839    تــا سلـیـمان گفت کـان هُـد هُـد اگــر        عـجـز را عــذری نــگویــد مـعــتـبـر

0840    بِکشَـمَش یــا خـود دهــم اورا غـذاب        یـک عـذابِ سختِ بـیـرون از حساب

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مولانا داستان را رها کرد و رسید به هد هد و حضرت سلیمان. در بیت اول کلمه تا در اینجا یعنی چنانکه و بهمان دلیلیکه. اشاره باین دارد که حضرت سلیمان زبان همه پرندگان را میدانست. یک روزی بار عام به پرندگان داد و همه آنها را احضار کرد.وقتیکه میخواست برای آنها سخن بگوید نگاه کرد ودید که هُد هُد نیست پرسید که این پرنده کجاست باو گفتند که خبر نداریم. فراموش نشود که اینها افسانه های مذهبیست. البته ما کار بافسانه نداریم و فقط به پیامش توجه میکنیم. آیا سلیمان زبان حیوانات را بلد بوده؟ و آیا هد هد واقعا غایب بوده و یا اصلا سلیمان میتوانسته چنین دورهمی را از پرندگان بخواهد؟ ما باینها کاری نداریم پس به چی کار داریم؟  به پیام آن. سلیمان گفت اگر که این هُد هُد آمد و برای غیبت و یا دیر آمدنش معتبر یعنی قابل قبول. سلیمان گفت اگر که هدهد آمد و یک عذری قابل قبول و معتبر نیاورد، من او را یا میکشمش و یا غذاب زیاد میدهم. پرندگان ازش پرسیدند ای حضرت سلیمان چه عذابی باو خواهی داد؟ گفت یک عذاب سختیکه بیرون از حساب است. گفتند این عذاب را بما بگو. گفت این هد هد را در یک قفسی که غیر هم جنسش در آن هست جبسش میکنم و هیچ عذابی دردناکتر از این نیست.حدف از آوردن این داستان در بین داستان آهو و خران اینکه همین کلمه را بگوید.

0841    هان کـدامست آن عذاب ای مُعـتـمـد        در قــفـس بـودن  بـغــیـرجــنسِ خَـود

واضح است که معنی این بیت هم در بالا گفته شده و احتیاج به تکرار نیست.

0842    زیــن بـدان انــدر عـذابــی ای بشـر        مــرغ روحـت بسـتــه بـا جـنســی دگر

از این بدن و جسم خاکی خودت ای انسان در عذابی برای اینکه مرغ روح تو محبوس است. روح مرغ مانند تو بسته شده با غیر هم جنس خودش و اینقدر این انسانهای به حقیقت رسیده با انسانها دیگرپیوستگی دارند که زندگی را بسیار مشگل میکند و آن تعداد محدود انسانهای بحقیقت رسیده درست مثل آن هدهدی هستند که حضرت سلیمان در قفسی کرد با یک غیر هم جنس خودش و بهمان اندازه سخت است. در این باره در پایان داستان بیشتر توضیح خواهیم داد. ما مرغانی هستیم که چه بخواهیم و چه نخواهیم پر و بال ما بسته شده به پر و بال غیر هم جنس خودمان.

0843    روح بـاز است و طــبــایـع زاغ ها        دارد از زاغــان و جــغــدان داغــهــا

روح تو که مهبوس در قفس جسم تو هست مثل باز شکاری، بازی که میخواهد اوج بگیرد و پرواز کند. طبایع آن غریضه های حیوانی است که ما داریم. ما گو اینکه انسان هستیم ولی از حیوان بودن که خارج نیستیم و بنا براین ما تمام غریضه های حیوانی را داریم. زاغها یعنی کلاغها. در اول مصراع دوم فاعل فعل دارد روح است. از زاغان یعنی از این طبایع حیوانی از این غرایض حیوانی داغها و عذابها دارد. میگوید ای انسان روح لطیف تو که محبوس است در این جسم خاکی تیره تو بمنزله یک باز بلند پرواز شکاری که از دست این جسم تیره تو در غذاب است برای اینکه جسم تو رو دارد با تیرگیها. از خاک ساخته شده و رو دارد بطرف مادیات فساد آفرین ولی روح تو اینطور نیست و رو دارد بعالم معنی و معنویت.

0907    حــد نـدارد این سـخـن, و آهوی ما        مــی گـریــزد انــدر آخُـر جـــا بــجــا

در اینجا مولانا بر میگردد به داستان آهو و خران و گاوان. میگوید این حرفهائی که من دارم میزنم حد و اندازه ای ندارد. هرچه باید بگویم گفته ام و مثنوی هفتاد من کاغذ شده است. این آهو از شدت نا راحتی از اینطرف اسطبل ّه آن طرف اسطبل با نا راحتی زیاد میودوید

0908    روزها آن آهـوی خـوش نـافِ نـر         در شـکـنجـه بــود در اصــطــبـلِ خَـر

آن آهوی خوش ناف نر، این آهوی نر. ناف بمعنی نافه یگ برجستگی زیر شکم آهوی ختن در ختانستان چین است که بزرگ میشود باندازه یک تخم مرغ و بعضی وقتها باندازه یک ترنج و این کیسه ایست که ماده مُشک که از خون آهو ترشه میکند در آن جمع میشود که بسیار هم خوشبوست. این برجستگی تخم مرغ مانند و یا نارنج مانند را میگویند نافه. برای همین هم هست که گفته آهوی خوش ناف نر. این هنر فقط از آهوی نر بر میآید و نه از آهوی ماده. این آهوی نری که نافه بسیار خوشبو لطیف را دارد معلومست که از آن گندیکه در اسطبل هست, در حال شکنجه و رنج روحی و روانی هست.

0909    مضطـرِب در نَـزع, چون ماهــی ز خشک

                                                  در یـکــی حُقـه, مُـعـــذَّب پُشــک و مُشــک

مضطرب یعنی گرفتار اضطراب و آشفتگی و پریشانی . در نزع  حالت جان دادن و جان کندن  است. خشک اینجا منظور خشکی است. حقه قوطی های کوچکی هست که معمولان مردم گوهر های خودشان را در این قوطیهای کوچک نگه داری میکردند. معذّب یعنی در حال عذاب کشیدن. پُشک همان پشکل است یعنی مدفوع چهار پایان. مُشک هم گفتیم ماده بسیار خوشبو در نافه آهو. حالا در نظربیاورید که این مُشک و پشگل را بگذارند در یک قوطی کوچک. ببینید که چه عذابی دست میدهد. این آهو در آن اسطبل مضطرب و آشفته حال و پریشان بود مثل ماهی که در خشکی انداختیمش و دارد جان میکند و او در حال نزع است. یا مثل اینست که مُشک و پشگل را در یک جای بسته کوچک گذاشته ایم.  

0910    یک خرش گفتی کـه هــا این بُـوالـوُحُـوش

                                                  طــبـع شـا هـان دارد و مــیــران خَـمـوش

حالا اینجا این خران و گاوان شروع میکنند به طعنه زدن و مسخره کردن و اذیت کردن این

آهو. یکی از این خران گفت ها یعنی آگاه باشید ای دوستان و ای گاوان این بوالوُحُش است یعنی این آهو پدر حیوانات وحشی است. بوال یعنی پدر  و وُحوش هم یعنی حیوانات وحشی. اما طبع پادشاهان را دارد. او مثل یک پادشاه و یا یک امیر باینجا آمده و شما باید ساکت باشید. این خر دارد او را مسخره میکند و قصد اذیت کردن را دارد. این درست مثل این هست که چون تعداد انسانهای بحقیقت رسیده کم هست و تعداد کسانیکه از حقیقت دور هستند زیاد است, آن کسانیکه از حقیقت دورند, بحقیقت رسیدگان را مسخره میکنند و طعنه میزنند.                                 

0911    وان دگــر تَسـخُـر زدی کز جَـرّو مـدّ        گـوهـر آورده اسـت کـی ارزان دهد

تسخُر زدی یعنی مسخره کردی. جرّ و مدّ همان جزر و مد است که همه میشناسند.جزر فرو رفتن آب دریاست و مد بالا آمدن آب دریاست و هر روز این جزر و مد انجام میگیرد. یک خر دیگر شروع کرد بمسخره کردن و گفت این آهو رفته بدریا و از جزر و مد دریا استفاده کرده و رفته زیر آب و گوهر بدست آورده, مروارید بدست آورده و خودش را بخطر انداخته خیلی برایش گران تمام شده و بشما ارزان نمیدهد. بهمین دلیل است که با شما حرف نمیزند. دنیا پرستان فاقد معرفت و فاقد قدرت درک معنویت, آن حقیقت جویان را به تمسخر میگیرند.

0912    وان خـری گـفـتی کـه با این نازکــی        بـر ســر یـر شـاه شـو گو مُــتــکــی

نازکی بمعنی ظرافت است. سریر تخت پادشاهیست. گو یعنی باو بگو. متکی یعنی تکیه زده. خری دیگر که میخواست آن آهوی بیچاره را مسخره بکند باهو گفت ای آهو تو خیلی ظریف و نازنین هستی و این ظرافتی که در تو دیده میشود جایش در این طویله خران و گاوان نیست.ای خران باو بگوئید که برود و به تخت پادشاهان تکیه بزند و پادشاهی کند. حالا ببینید که این آهو و یا انسان حقیقت جو چقدر در مقابل این متلکها رنج می برد. و عذاب میکشد. عذاب میکشد ولی صبر میکند. یعنی آن قدرت معنویش آنقدر باو نیرو داده که توانی آن را دارد که همه اینها حتی بالاتر از اینها را تحمل کند.

0913    آنخری شـد تُـخمه, وز خوردن بماند        پس بــرسم دعــوت, آهـو را بخواند

تخمه شدن یعنی آنقدر پرخوری کردن که سوء هاضمه بگیرد و دیگر نتواند هیچ چیز دیگری بخورد. یکی از خران آنقدر کاه خورد که دل درد و سوء هاضمه گرفت و آهو را دعوت کرد و گفت تو بیا و ببین چقدر این کاه چیز خوبیست و تو بیا بخور.

0914    سـر چنـیـن کـرد او که نـه , رو ای فلان   

                                                 اشــتــهــاام نــیســـت هســـتـــم نــا تـــوان

سر چنین کرد یعنی سرش را تکان داد بمعنی نخواستن و گفت برو پی کارت ای فلان. من اشتها ندارم و از خوردن کاه ناتوانم.

0915    گفت مـی دانـم کـه نـازی مـیـکـنی         یـا ز نـاموس اِحـتــرازی مــی کـنــی

آن خر جواب داد و گفت که من میدانم که تو داری ناز میکنی ای آهو و یا داری از آبروی خودت دوری میکنی. ناموس در بسیاری از جاها معنی آبرو و بزرگواری و بزرگی میدهد. احتراز یعنی دوری کردن و دور گرفتن. خر ادامه داد که تو ننگ میدانی که بیائی و کاه بخوری. از آبروی خودت میترسی. آن انسانهائی که تمام عمرشان را بدنبال مادیاتِ فساد آفرین دویده اند اگر از اطرافیان بیایند و بگویند تو نصف عمرت را رفتی بدنبال حقیقت پس نصف دیگرش را بیا بدنبال مادیات فساد آفرین و او بگوید که نه من نمیخواهم. جوابش میدهند میترسی که آبرویت برود؟ نترس آبرویت نمیرود بیا ما فلان زمین را میخریم و پس از چند مدت آن را چند برابر قیمت میفرو شیم و این با آبرویت کاری ندارد. عینا همین چیزهائیکه مولانا میگوید در اسطبل این دنیا هم وجود دارد.

0916    گفت او با خود که آن طعمه تـست        کـه از آن اجـزای تو زنده و نــوســت

0917    مـن اَلـیـفِ  مــرغــزاری بـوده ام        در ذُلال و رَوضـــهــــا  آســــوده  ام

آهو دارد جوابش را میدهد. آهو بآن خری که دل درد گرفته بود گفت. در بیت دوم الیف یعنی الفت گرفته. مرغزار یعنی چمن زار طبیعی نه اینکه کاشته باشندش. اینجا کنایه از مرغزار معرفت است. ذلال یعنی آب صاف و پاک. کنایه از آب حیات بخش معنوی. روضه بمعنی باغ است. من در باغهای روشن عرفان پرورش یافته ام و آرامش یافته ام. این آهو از زبان آن انسان حقیقت طلب دارد میگوید. این بیت و لا اقل شش بیت بعدی پاسخیست که آهو دارد بآن خر میدهد. میگوید ای الاغ این کاهیکه تو داری میخوری، تمام اجزاء بدن تو از این کاه ساخته شده ولی من اینطور نیستم و بدنم از این کاهی که تو داری میخوری ساخته نشده. من الفت گرفته از مرغزاری هستم خود رو و لطیف با هوای روح پرور و صاف که چشمه های آبش ذلال است و باغ و گلشنهای پُر ز گلِ دلپذیر و خوشبوست. من در اینگونه جاها زندگی کردم و آرامش یافته ام نه توی طویله مثل تو. آنجائی که من عادت کردم و تربیت شده ام با اسطبل تو خیلی فرق دارد. حالا آن انسان حقیقت طلب دارد میگوید ای دنیا پرست این مادیات فساد آفرین غذای توست.تمام زندگیت و وجودت از این ساخته شده و من نمیتوانم این کار را بکنم. من افت گرفته و مأنوس شده و آنس یافته با چمن زار معرفت هستم و از آب ذلال معنویت نوشیده ام. در کنار چشمه زارِ حقیقت آرامش پیدا کرده ام. جای من اینجا نیست و من را بکاه خوردن دعوت مکن.  

0918    گر قضآ انـداخـت ما را درغـذاب        کــی رود آن خـو و طـبـع مســتـطاب

طبع یعنی خو و خو یعنی رفتار و عادت خو و طبع هردو یکیست, طبع طبیعت و سرشت است. مستطاب یعنی پاک و پاکیزه. طبع مستطاب یعنی خوی پاکیزه. آهو میگوید اگر چه قضا و قدر من را در این اسطبل محبوسم کرده ولی محبوس شدن در اسطبل آن طبیعت من را که نبرده. آن طبیعت و خوی عالی و مستطاب من را که از بین نبرده، من همان آهوی پرورش یافته در مرغزار هستم و من محال است که بتوانم کاه بخورم. آن انسان بحقیقت رسیده دارد میگوید ای دنیا پرست من غیر ممکن است که باین نفسا نیاتی که تو تن در دادی من تن در بدم و من بطرف تو نمی آیم. من این طبع عالی معنویت را که داشتم هنوز هم دارم گو اینکه اینجا در دنیای اسطبل مانند محبوس شده ام. منظور مولانا این هست که یک بار وقتیکه بحقیقت رسیدی چنان وضعی پیدا میشود که دیگر نمیتوانی از آن دست بکشی و دیگر کسی نمیتواند تو را گول بزند. در طول تاریخ دیده نشده که یک حقیقت یافته را کسی بتواند بگمراهی بکشاند. این انسان کاملِ بحقیقت دست یافته میگوید که من حتی در بهره وری و سود بردن از مال هم احتراز و احتیاط میکنم چه برسد از مالی که مال من نیست. تو برای اینکه بدنیا برسی و بهمه چیز برسی حلال و حرام برایت فرقی نمیکند. بهر وسیله ای شده دست میزنی تو باید مالی را که میخواهی بدست بیاوری درست و یا نا درست، حتی با کشتن کسی و میگوید که من اینطور نیستم.

0920    سـنـبـل و لالـه و سِـپرغـم نیز هم        بــا هــزاران نـاز و نـفــرت خورده ام

سنبل یک گل خوشبوئی هست و اینجا کنایه از امور حلال است. سپرغم همان اسپرغم است. سپرغم در سبزی خوردن ریحان نامیده میشود و اصولا هر گیاه خوشبوئی را هم ریحان میگویند. ریحان از کلمه رایحه است. رایحه یعنی بوی خوش. این آهو میگوید که من این سمبل لطیف خوشرنگ و این لاله ظزیف و قشنگ خوشبو و سپرغم را با هزاران ناز و نفرت خورده ام چه برسد باین که آن کاه را بخورم. این همان حرف انسان کامل هست که گفت که من مال حلال را هم با احتیاط و شک خوردم. نخواستم که وجود خودم و افراد خانواده ام از مال غیر حلال ساخته بشود. چه برسد که بیایم و هر چیزی را دست درازی کنم. آن آهوئی که در مرغزار زندگی میکند آن کاه را نمیخورد, او سنبل و لاله میخورد. او گل نسرین را میخورد.

0921    گـفـت آری لاف مـیزن لاف لاف        در غـریـبـی بس تـوان گـفـتـن گـزاف

الاغ گفت. لاف زدن یعنی خود ستائی کردن. الاغ گفت بله تو خودستائی کن. گزاف یعنی یاوه گوئی و بیهوده گوئی. گفت یک آدم که در غربت هست و کسی او را نمیشناسد هر چه دلش میخواهد بیهوده گوئی میکند. من چنین بودم و چنان کردم. حالا تو هم آمده ای در اسطبل و بله کجا بودم کنار چشمه زار بودم و انواع گیاها را میخوردم و تازه ناز هم میکردم و هی لاف بزن و خودستائی کن. این جوابیست که دنیا پرستان به آن انسانهای کامل همچنین میگویند. برای اینکه واقعا درک نمیکنند. یکی از درد دلهای خواجه حافظ اینست که در سراسر دیوانش هست اینست که محیط من مرا درک نمیکند. محرم اسرار کجاست. نکته هائی هست. نکته ها یعنی حقیقتهای درست و ظریفی هست که من دنبال آن هستم. او سراسر عمرش بدنبال آن گشت و گشت و آخرش هم پیدا نکرد.

0922    گـفـت نـافــم خود گـواهی میدهـد        مـنـتـــی بـر عُــود عَــنــبــر مــی نـهـد

آهو گفت این نافه من که داخل آن پر از مشک است دارد شهادت میدهد که من کجا زندگی کرده ام و کجا پرورش یافته ام. تو اسطبل پرورش یافتن که مشک درست کردن نمیشود. خود داشتن این نافه خوش بوی من گواه و دلیل اینست که کجا بوده ام و در چه مرغزاری رشد کرده ام. این مُشکی که در نافه من است اینقدر بوی خوش دارد که از هرچه عود و عنبر هم هست منت میگذارد. یعنی خودش را از عود و انبر هم بر تر میداند. عود چوب درختیست بنام درخت عود که خیلی خوش بوست و بیشتر در مناطقی در هندوستان میروید. وقتی چوب عود را خورد کنند و در آتش بگذارند بوی خوشی میدهد. انبر که آن هم یک ماده خوشبوئی هست از روده ماهی انبر میگیرند. ماهی انبر را در لاتین کاچالوت میگویند و این کاچالوت در روده اش یک ماده خاکستری جمع میشود که بسیار خوش بوست. غذای این ماهی انبر ماهی مرکب است. وقتی ماهی مرکب احساس خطری میکند از شکمش ماده سیاهرنگی خارج میکند که اطراف او را سیاه میکند و خودش از گوشه ای فرار میکند. این ماده سیاه رنگ هم خوشبوست. حالا این ماهی انبر دوست دار ماهی مرکب است و آن را میخورد و این ماده سیاه رنگ به بدن ماهی انبر منتقل میشود و سپس در روده او جمع میشود. حالا این آهو میگوید که در نافه من مُشکی هست که از عود و انبر خوشبو تر است. آن انسان بحقیقت رسیده میگوید در وجود من معنویتی هست و من به حقیقتی دست یافتم و این حقیقت مُشک معنویست که از هرچیز دیگر خوشبوتر است. بوی حقیقت از هر بوئی لذیذ تر است اما این بوی حقیقت درست است که لذیذ تر است اما شامه میخواهد. بینیی میخواهد که آن را بو بکشد و آنرا درک بکند. هرکسی نمیتواند آن را درک کند.

0923    لیک آن را که شـنَوَد صاحب مشام        بـر خـرِ سِرگین پرست آن شد حـرام

این انسان ادامه میدهد و میگوید این درست است که من بوی حقیقت را دارم ولی این بوی حقیقت را که میشنود.( که شنَوَد را کشنَوَد میخوانیم) در بسیاری از جاها بوئیدن و شنویدن یک معنا دارد مثلا سعدی میگوید :

       کسانیکه در رمضان جام می شکستندی       نسیم گل بشنیند و توبـه بشـکستـنـد

میگوید نسیم گلِ سرخ را شنیدند، نمیگوید بوئیدند. حالا این معنویت شامه میخواهد, چه کسی میشنود. کسی این بو را میشنود که صاحب مشام باشد که دارای شامه معرفت طلب است, شامه معرفت شناس است نه بر خری که بوی سرگینِ طویله را میشناسد. آن بوی خوش حقیقت بر سرگین پرست حرام است. اصلا نمیتواند بشنود. حالا مولانا دارد راجع به همین انسانهائیکه بوی حقیقت میدهند صحبت میکند.

0927    صورتش را جنس می بـیـنـنـد اَنام        لـیـک از وی مـی نـیـابـنـد آن مشـام

صورتش یعنی شکل و هیئت ظاهر. جنس می بینند یعنی هم جنس خودشان می بینند، اینکه مثل منِ چشم گوش و ظاهر و هیکلش که مثل من است. انام یعنی مردمان عامی. در مصراع دوم می نیابند آن مشام یعنی لیکن درک نمیکنند آن بویائی را. این انسان بحقیقت رسیده درست است که بوی حقیقت میدهد ولی آن بحقیقت نرسیده ها  او را مثل خودشان می بینند و میگویند او مثل ماست. مثل ما میخوابد، بلند میشود، راه میرود دقیقا مثل ماست. ولی بوی حقیقت را نمیتوانند ازش درک بکنند.

0928    همـچو شیری در مـیـان نقش گــاو        دور مـی بـیـنش ولــی او را مَـکـاو

میگوید این انسان حقیقت یافته مثل شیر است منتها آمده خودش را در پوست گاو قرار داده. دور میبینش یعنی از دور او را تماشاکن  و او را جستجو مکن. مولانا یک هو متوجه میشود که در یک جائی گفته که:

            روستائی گـاوی در آخُر ببسـت       شیر گاوش بخورد و بر جایش نشست

 حالا این روستا در شب و تاریکی آمد که به گاوش غذا بدهد. حالا هی بادست سعی میکرد که گاوش را با لمس کردن پیدا بکند. ولی نمیدانست که این گاو او نیست و شیر است. اگر میدانست که شیر است و گاو نیست گفت زهره اش بگریزی و دل خون شدی یعنی از ترس زهره ترک و دل خون میشد. حالا این انسانهای کامل هم مثل شیری هستند که در پوست گاوی رفته باشند. توی گاو آن گاوی را که از دور می بینی و در واقع شیریست در پوست گا او را مثل خودت می بینی و خیال میکنی که گاواست. مواظب باش نزدیکش نرو.

0929    ور بکــاوی, تـرکِ گــاوِ تــن بگو        کــه بِـدَّرَد  گـــاو را آن شــیــر خُــو

در بیت قبلی گفته بود که کاوش مکن و از دور نگاه کن.  حالا میگوید اگر میخواهی بکاوی و اگر میخواهی جستجو بکنی, گاو تن خودت را ترک کن یعنی تن گاو مانند خودت را ترک کن. اگر میخواهی بدنبال این انسان کامل بروی, بدن خودت را که مثل گاو است باید ترک کنی، برای اینکه وقتی دنبال انسان کامل بروی تو را عوض میکند. گاو تن تو را پاره میکند

0930    طـبـعِ گـاوی از سـرت بیرون کنـد        خــویِ حـیـوانی ز حـیـوان بـر کَـنَـد

اگر که بروی بدنبالش و خواسته باشی با او هم نشین شوی و با او الفت بگیری طبیعت گاو مانند تو را از تو میگیرد و چه خوب که اینکار را میکند. فکر گاو بودن را از سرت بیرون میکند. یعنی آن خوی و رفتاری حیوانی را از تو بر میکند و بدور میاندازد. خوی حیوانی را از تو حیوان مانند بیرون میاورد و بدور میاندازد.

0931    گـاو باشـی شــیــر گــردی نـزد او        گـر تـو بـا گــاوی خوشـی, شـیری مجو

حالا که تو گاو هستی, هم نشینی با او تو را تبدیل بشیر میکند. اگر نمیخواهی و با گاو بودن خودت خوش هستی, بسیار خوب پس بدنبال شیری نرو.

Loading