11.5 مُبدِل و مبَدَل

تفسیر   :

از مثنوی معنوی در این قسمت سخن از مُبدِل و مبَدَّل است. اول به مفهوم این دو کلمه پرداخته و بعد از آن به توضیح آنها توجه خواهیم کرد. مبدِل از کلمه تبدیل است و مُبَدِل یعنی تبدیل کننده و مُبَدَل یعنی تبدیل شونده. از لحاظ دستور زبان مُبَدِل اسم فاعل است و مُبَدَل اسم مفعول است. اسم فاعل، فاعِل کسیست که کاری انجام میدهد و مفعول آن کسی که یا چیزیکه کاری روی او انجام میگیرد.  مولانا معتقد است که خداوند و مبدأ آفرینش تبدیل کننده حقیقیست. یک اصلی هست که در عالم هستی هیچ چیز وضع ثابتی ندارد. همه چیز حتی موجودات غیر زنده در حال تبدیل هستند و معمولا این تبدیل که گفته میشود یعنی رو بسوی کمال رفتن است. حالا این دگرگونی و تحول و تغیریکه در این جهان هست یک اصل ثابتی است. از نظر علم هم ثابت شده که این اصل لا یتغیر و همیشه گیست. همیشه همه موجودات در حال تغیر هستند. حالا این تبدیل کننده حقیقی از نظرمولانا آن مبدأ آفرینش است که در اثر عنایت و توجه لطف و رحمت او نقش موجودات تبدیل بکمال میشود. بخصوص آنچه که مورد بحث ماست نقش بشر است که مبدل بکمال میشود.

از نظر علم امروزی میگویند همه چیز تغیر پیدا میکند الا خود تغیر و یا اصل تغیر. یعنی اصل تغیر همیشه هست و همه مجودات در حال تبدیل هستند. کیمیا گران بدنبال ماده ای بودند که فلزاتی که در درجه پست تر بودند تبدیل کنند به فلز کامل. مثلا مس را تبدیل کنند به طلا. میگفتند که طلا کاملترین فلز است. اسم این ماده کیمیا بود و معتقد بودند که در اثر بر خورد این ماده به مس، آن را بطلا مبدل میکند. آنوقت آن کیمیا گر مبدَل بود یعنی تبدیل کننده بود. از نظر عرفان و تصوف هم همین عمل در مورد بشر انجام میگیرد. آن کیمیاگر خداوند است و بدین طریق مس وجود ما را تبدیل به طلای وجود میکند. یعنی از آنچه که هستیم بهتر بشویم. بر تر بشویم و عالی تر بشویم. و کیمیا همان عنایت و توجه خداوند است. حالا این مس باید خودش را در مسیر این کیمیا قرار بدهد و اگر ندهد هرگز طلا نخواهد شد. مس وجود ما هم خود بخود تبدیل به طلای وجود نمیشود. درست است که خداوند تبدیل کننده است، کیمیا گر است و کیمیا هم نزد اوست ولی اگر ما در مسیر این خواست قرار نگیریم برای همیشه تا آخر همر مس باقی میمانیم و در همین حالت از دنیا میرویم. مهم اینست که در مسیر معرفت و در مسیر عرفان قرار بگیریم. کیمیا اسم دیگری هم داشت بنام اکسیر که عربها کیمیا را تبدیل کرده اند به کلمه اکسیر. کلمات کمیست و یا شیمیست که در علوم امروزه هست از کیمیا گرفته شده. موجودات آفریده شده توسط کردگار همیشه در حال تبدیل هستند.

            ای که خاک شوره را تو نان کنی         ای که نانِ مرده را تو جان کنی

وقتیکه شما دانه گندم را در خاکی که پر است از املاح پس از مدتی گندم مضاعف میدهد و شما آن را تبدیل به نان میکنید. این نان زنده نیست و مرده است ولی وقتی شما این نان را میخورید در بدن شما تبدیل میشود به سلول زنده یعنی تبدیل میشود به جان شما.مصراع دوم شاید بهترین مثالیست که مولانا برای تبدیل میزند. قدرت تبدیل چقدر باید زیاد باشد که یک چیز غیر زنده  را تبدیل به یک چیز زنده کند. نانِ مرده را جان بکند. اگر که با توجه باین موضوعات ما فقط متکی باشیم در مسیر زندگیمان به علل و اسباب ظاهری، یعنی علتها و وسیله ها  که در زندگی خاکی وجود دارد هرگز در این مسیر واقع نمیشویم. باید متکی باشیم در مسیر دیگری که آن مبدل و تبدیل کننده هست. و آن کیمیا و یا اکسیر لازم هست آن مسیر تصوف و عرفان است. اگر که نخواهیم در این مسیر قرار بگیریم و اگر که فقط به مادیات و وسائلی که در این جهان خاکی هست متکی باشیم در همین مادیات زندگی میکنیم و در همین مادیات میمیریم بدون اینکه از معنویات و از نور حقیقت چیزی درک کرده باشیم. اگر بخواهیم از نور حقیقت درکی داشته باشیم باید برویم در آن مسیریکه کیمیا هست و کیمیاگر عنایتش در آنجا هست که آن میتواند هستی بهتری را جانشین  هستی  موجود ما را بکند و وضع بهتر و بالاترو عالی تری بما بدهد و در آن مسیر قرار بگیریم وگرنه در هستی ناقص اولیه و ناقص خودمان باقی میمانیم. اگر بخواهیم از وسائل مادی که در این جهان خاکی هست کمک بگیریم برای تبدیل شدن, بهیچ عنوان این تبدیل صورت نمیگیرد. مولانا میگوید که:

            هرکه سازد زین جهان آب حیات        زود تر از دیگران آید موات

اگر که از این جهان خاکی دنبال آب حیات معنویت و معرفت هست، هیچ وقت به آب حیات معنویت نمیرسد و زود تر از دیگران می میرد. فلان کس بدنبال آب حیات است ولی زود تر از دیگران می میرد. آن آب حیاتی که عمر جاودان می بخشد. این باین معنی نیست که عمر کسی از یکصد و بیست سال هم بیشتر بشود. خود مولانا عمر جاویدان یافت، مولانا نمرده و بر عکس او زنده است. هر وقت شما لای دیوان شمسش ر ا باز کنید و یا مثنویش را ورق بزنید سرشار از نشاط و زندگی دارد با شما صحبت میکند. این مفهوم عمر جاودان است. برای اینکه در این مسیر واقع شده و هرگز هم نخواهد مرد و زندگی واقعی را او پیدا کرده. ولی میگوید آنهائی که در این مسیر واقع نشده اند, قبل از اینکه آنها بمیرند آنها را مرده حساب کنید. منظورش اینست که این زندگی که در این دنیای خاکی هست این زندگی واقعی نیست. بهر حال بر میگردیم به حرف اول که خداوند مبدل و تبدیل کننده هست و ما را در وضع بهتری اگر در مسیرش قرار بگیریم قرار میدهد و شایستگی آن را پیدا میکنیم که حقایق را درک کنیم و نور حقیقت را جذب کنیم در صورتیکه اگر در آن مسیر واقع نشویم فقط در ظلمت و تاریکی هستیم و حالا می پردازیم به تفسیر ابیات این قسمت:

0789    تـو از آن روزی کـه در هسـت آمـدی        آتـــشــی یــا بــاد یــا خـاکــی بُــدی

در هست آمدی یعنی بوجود آمدی. در مصراع دوم اشاره است به عنصرهای چهار گانه که آب و باد و خاک و آتش است که پیشینیان معنقد بودند که وجود ما از این چهارعنصر ساخته شده و مولانا برای ضرورت شعری یک عنصرش را حذف کرده. منظورش اینست که وقتیکه تو آفریده شدی و پا بعرصه وجود گذاشتی، تو فقط آب و باد و آتش و خاک بودی و ارزشی نداشتی فقط ارزش مادی خودت را داشتی.

0790    گــر بـر آن حـالـت تو را بـودی بـقــا        کــی رسیـدی مـــر تـــرا این اِرتـقـا

 اشاره به مرتبه درک حقیقت است یعنی پایگاه بلند و کنایه از مقام والای انسانیست, ارتقا اشاره به مرتبه درک حقیقت و رسیدن به نور حقیقت است و این شایستگی میخواهد. میگوید که اگر تو بهمان حالتیکه آفریده شده بودی باقی میماندی آنوقت هیچ تکاملی هم نکرده بودی هیچ وقت آن شایستگی و لیاقت رسیدن بدرک حقایق را پیدا نمی کردی. ای آنکه به انسانِ عالی شأن تبدیل شدی و بخودت هم مینازی و خوشحال هم هستی بدان که وقتیکه آفریده شدی اینگونه نبودی. تو از خاک برخاستی و آن تبدیل کننده است که تو را تبدیل کرده باین عالی شأن بودن.

0791    از مُـــبَـــدِّ ل, هسـتــی اول نـــمـــانـــد        هسـتی بـهـتـر بــجــای آن نــشــانــد

قرار شد که این تبدیل کننده مبدأ آفرینش باشد. کاری که این تبدیل کننده میکند اینست که هستی اولیه ات را بر جای باقی نمیگذارد و هستی بهتر بجای آن نشاند یعنی هی باعث بهتر و بهتر شدن تو شد. اگر در وضع آغازین خودت که آفریده شده بودی بر جای مانده بودی بهمان صورتی الان بودی که حیوانات هم هستند. این تبدیل روی حیوانات صورت نمیگیرد و متعلق به انسان است .

0792   هـمـچـنین تــا صــد هـزاران هسـتــهــا        بـعـد یــکــد یــگـر دوم بِــه ز ابـتـدا

اعدادی که میگوید مفهوم عددی ندارد. صد هزاران یعنی تعداد بیشمار و زیاد. همان جوریکه این هستها پشت سر هم دارد تبدیل میشوند در وجود انسانها و پشت سرِ هم میایند بهتر و عالی تر از آنچه که قبلش بوده هست و همین جور هست تا آخر. در این مسیر که واقع میشوی اینطور بهتر و بهتر دارید تبدیل میشوید ولی اکثر ما انسانها در این مورد متوجه هم نیستیم. پس باید فهم و درک کرد که اگر که از مراحلِ مختلف فنا نگذری تو هیچ وقت به کمال و بقا نمی رسی و اگر هم برسی در آن کمال باقی نمیمانی. این کلمه فنا که میگوئیم یعنی محو شدن در برابر آن تبدیل کننده. فرض بگیرید که این مس کیمیا هم بآن رسیده اگر که مس نخواسته باشد که کیمیا روی او اثر بکند و مقاومت بکند هر گز به طلا تبدیل نخواهد شد. بنا بر این، این مس باید در برابر آن کیمیا محو بشود و فنا بشود و خودش را نبیند و از خودی خودش دست بر دارد و از خویشتن خویش بگذرد. آنوقت است که کیمیا آن را تبدیل بطلا بکند. یکی از اصول بنیادین مکتب عرفانی مولاناست. وقتیکه در این مسیر واقع شدی کاملا تسلیم این تبدیل قرار بگیری و بهدف این تبدیل آمده باشی. آنوقت شما در مرحله تکامل واقع میشوید. این تکاملی که میگوید آن تکاملی که داروین میگوید نیست. این تکاملی که میگوید شما همان انسان هستید منتها در مقام و مرتبه والا ترو عالی تر. ولی از آنچه که داروین هم میگوید بالا تر است. داروین تکاملش را میگوید تا مرحله انسانیت. مولانا فرا تر میرود و میگوید از انسانها هم برتر میشوی و بلاخره تبدیل به فرشته میشوی و میگوید از فرشته هم بالا تر میروی و حتی بخود خدا میرسی. بجائی میرسی که خیال و یا وهم و تصورش هم نمیتوانی بکنی. این را در عرفان فناء بلاه و بقاء بلاه میگویند. یعنی وقتی در برابر خدا محو بشوی و فنا بشوی به بقای خدا باقی میمانی. ولی اگر سر سختی کنی و بگوئی من منم و تسلیم نشوی همیشه این مس وجودت مس باقی میماند.

0793   از مُـــبَـــدِّل بــیــن و ســایط را بــمـان        کز وسـایط  دور گردی ز اصـل آن

مبدِل تبدیل کننده بود و میگوید فقط توجهت بتبدیل کننده باشد. علل و اسباب و واسطه ها که جمعش میشود وسایط اینها را بمان یعنی بگذار بزمین و اینها را فراموش کن. با این وسائل و اسباب نمیتوانی به هدف اصلیت برسی. کز وسائط یعنی که این وسیله ها از اصل که تبدیل کننده باشد دور میمانی. اگر تمام توجهت بیاید روی این مادیاتی که در دنیا هست، اینها را وسیله قرار بدهی برای تبدیل خودت آنوقت از اصلی که دارد این تبدیل را انجام میدهد دور خواهی شد.

0794    واسـطه هرجا فزون شـد,وصل جَسـت       واسطه کـم ذوق وصـل افــزونـتـرست

اگر بخواهی چیزهای دیگر را مثل وسیله ها اسباب ها وعلل را قرار بدهی برای انسان بر تر شدن آنوقت امکان وصل به حقیقت از تو فرار میکند. جست یعنی ازدستت میرود . در مصراع دوم هرچه باین واسطه ها کمتر توجه کنی آن ذوق و شوق و لذتت و آشنائی با وصلت بهتر میشود. 

0795    آز سـبـب دانـی شود کــم حــیــرتسـت        حـیرت تـو ره  دهـد درحضـرتسـت

اگر توجه بعلل و اسبابِ این دنیای خاکی کمتر توجه کنی این حیرت تو کم میشود. این یکی از پایگاه های عرفان است. برای اینکه از ابتدا تا به انتها برسیم بایستی که از هفت مقام و یا هفت مرحله و یا هفت شهر بگذریم. این زبانیست که خیلی ساده عطار بیان نموده.مولانا تحت تأثیر عطار است.  

هفت شهر عشق را عطار گشت     ما همه در خم یک کوچه ایم.

در شرح حال مولانا گفته بودیم موقعی که مولانا دوازده ساله بود پدرش با  خانواده  از بلخ بطرف غرب کوچ میکردند به شهر نیشاپور رسیدند. در آنجا شیخ عطارکه ازعارفان عالی مقام بود و خانواده مولانا را بخوبی میشناخت به پیشواز بهاوالدین  و خانواده او رفت  و آنها را بخانه خود برد. در آنجا شیخ عطار یک نگاه به کودک دوازده ساله کرد و حتی بدون اینکه با این کودک حرفی بزند به پدرش بها والدین گفت  قدر این گوهر یکدانه را بدان که روزی عارفی جهان سوز خواهد شد. عارفی خواهد شد که دنیا را با حرفهای آتشین خودش بآتش معرفت و معنویت میکشد و آخرین کتابی را که نوشته بود بنام اسرارنامه که خیلی کتاب معروفی از کتابها عطار هست این را هدیه کرد به مولانای دوازده ساله که همیشه مولانا این کتاب را تا آخر عمر با خودش داشت و سخت تحت تأثیر شیخ عطار شده بود. در مصراع دوم حضرت اینجا بمعنای خداست در لغت حضرت یعنی پیشگاه و درگاه. باید توجه کرد این شهرهای عشقی که عرفا میخواهند ازش بگذرند و شما هم اگر بخواهید بحقیقت برسید باید بگذرانید, اول طلب است و شهر آخر فناست. یکی مانده بفنا حیرت است. این حیرت از هفت شهر ششمین شهر است. از سبب دانی شودکم حیرتت. نمی رسی  باین حیرت. کسیکه نزدیک میشود به حقیقت و حقیقت را می بیند, عظمت آن حقیقت را درک میکند اینقدر برایش تعجب آور و شگفت آور است که به حیرت میافتد. نمی تواند تصورش کند که این چه عظمتی این حقیقت دارد. پس باید بآن حیرت رسید. سعدی بمعشوقش میگوید:

                         چو بلبل روی گل بیند       زبانش در حدیث آید

                  مرا در رویت ای معشوق       از حیرت فرو بسته ااست گویائی

وقتیکه بلبل گل سرخ را نگاه میکند شروع میکند به خواندن. بلبل تا گل سرخ را نبیند آواز نمیخواند. وقتی در برابر رویت هستم اینقدر از زیبائیت در حیرت میروم که اصلا لال میشوم. آن شخص رونده در راه حق هم وقتی  که بیک مرحله بآخر رسیدن و هم وقتیکه آن عظمت بارگاه  را می بیند در حیرت فرو میرود.

0796    ایـن بــقـا هـا از فـــنـآ هـا یـــافـــتـــی        از فــنــااش رُو چـــرا بــر تـافــتــی

میگوید این چیزی که من دارم بتو میگویم که باعث بقای تو میشود و عمر جاودانی معنوی بتو میدهد، علت اینست که تو تسلیم شدی، محو و فنا شدی و حالا چرا از این فنا روگردانی؟ این فنا تو را بمرحله عالی تر میرساند تو چرا صرفنظر کردی و رو گرانیدی؟  در شب تاریک اگر شمعی را روشن کنید، روشنی بشما میدهد و اشیاء را می بینید و از نورش استفاده های زیاد میبرید. تا اینکه صبح میشود و خورشید میآید. وقتی خورشید میآید شما دیگر نور شمع را نمی بینید. آیا شمع خاموش شده؟ نه و اگر انگشت خودتان را به فتیله آن نزدیک کنید انگشت شما را میسوزاند.پس چرا ما این نور شمع را نمی بینیم؟ برای اینکه خورشید آمده. بنا بر این میگوئیم که نور این شمع در برابر نور عظیمتر از خودش مثل خورشید محو شده و یا فنا شده. تا این فنا ها را در برابر آن مبدأ آفرینش پیدا نکنی به بقای معرفت جاودان نمی رسی.

0797    زان فـنـا هـا چــه زیــان بـودت که تـا        بـر بــقـا چــفســیده ای, ای نــا فِـقـا

چسفیده ای یعنی چسبیده ای در ایام قدیم بجای چسبیدن, چسفیدن میگفتند. میگوید تو تمام این بقاهائی که پیدا میکنی در اثر آن فنا هاست و تو چرا بر بقای مادی خودت و بقای جسم مجازی خودت اینقدر چسبیده ای؟ فانی شو و این جسمت را رها کن و بی خویشتن شو. همه وجودت صرف نگه داری این جسم خاکیت نباشد. آخر وقتیکه میگوئیم موجود هستی, این موجود دو قسمت دارد یکی جسم خاکیست و دومی روح است. اگر همه اش خواسته باشی به جسمت غذا بدهی! روحت هم غذا میخواهد. غذای روح آن معرفت است. تو چرا همه اش باین جسم خاکیت چسبیده ای و داری غذا بهش میرسانی، برسان ولی غذا بروحت هم برسان. چرا اینقدر به بقای مجازی خودت چسبیده ای ای نا فِقا. نا فقـا این الف آخرش یک نداست. نافق به یک نوع موش صحرائی میگویند که در زیر زمین یک دلانهائی برای خودش حفر میکند و کانالهای متعددی درست میکند و از یک کانال میرود و از یک کانال دیگر میاید بیرون. میگوید وقتی که همه اش بجسم حودت چسبیده ای مثل آن موش صحرائی هستی. از یک سوراخ میروی و از یک سوراخ دیگر میائی بیرون ولی این یک نوع موشی هست که میخواهد در تاریکی زندگی کند. اغلت تا سرش را از یک سوراخ میخواهد بیرون بیاور تا نور را می بیند دوباره بر میگردد توی سوراخش. این نوع موش را میگویند نافق. میگوید تو چرا نافق شدی؟ تو یک انسان هستی و تو شایستگی بر تر شدن داری، چرا از نور میترسی. تو در برابر نور حقیقت که تابشش آنقدر درخشنده است که نور وجودت را در برابر خودش محو میکند چرا میترسی ای شمع، تو نمی میری تو زنده ای ولی تو در برابر آن تابش فنا شو.

0798    چـون دوم از اولـیـنـت بــهــتــرسـت        پس فــنــا جـو و,مُــبــدِّ ل را پــرسـت

حالا که قرار شد هر هستی دومی بهتر از هستی اولت باشد تو اینقدر به وسائل مادی توجه نکن، تو تبدیل کننده را بپرست. خیلی از افراد هستند که مادیات را میپرستند همانگونه که خدا را می پرستند. تو باید اصل را و حقیقت را پرستش کنی. این مادیات غیر زروری دنوی را هم که میپرستی آفریده همان مبدّدِل است. اگر که بموجودات طبیعت بنگرید متوجه میشوید که این مرحله تکاملی که ازش صحبت کردیم ماقبل و مابعد دارد و هر مرحله ما بعدی از مرحله ماقبلش کاملتر و عالی تر است. مولانا میگوید این مرحله به مرحله در تمام عمرت بدون توقف دارد انجام میگیرد.

0799    صـد هــزاران حشـردیدی ای عَـنـود        تـا کـنـون هــر لحـظه از بــدوِ وجود

کلمه حشر بمعنی روز رستخیز و قیامت است ولی اینجا منظورش اینست آنطور که گفته شده یکی باید بمیرد، بعد روز قیامت برسد و بعد در روز قیامت دوباره زنده بشود این در افسانه مذهبی آمده. در مصراع اول میگوید تو پشت سرِ هم داری میمیری و زنده میشوی بنا براین آن قیامت را نو بنو و تازه بتازه داری می بینی, صد هزاران از این مردنها و زنده شدنها داری می بینی تو متوجه نیستی از بس که سرعت دارد. این تبدیل شدنها که با سرعت انجام میگیرد هر دفعه که زنده میشوی بیک انسان برترتبدیل میشوی. مولانا در همین رابطه در جائی دیگر میگوید:

                   از جمادی مردم و نامی شدم        وز نما مردم زحیوان سر زدم

جماد همان خاک غیر زنده است. نامی یعنی گیاه نمو کننده. حیوان که بر تر از گیاه نمو کننده است. در بیت بعدی عینا مفهوم بیت بالا را مولانا بصورت ماهرانه دیگری بیان میکند و میگوید:

0800    از جــمــادی بی خـبـر ســویِ نــمــا        ور نـــمـــا ســویِ حــیــات و ابــتـلا

ابتلا یعنی مبتلا شدن ولی معنی آن همیشه مبتلا شدن بدرد و رنج نیست و در اینجا مبتلا شدن به معنویت است.

0801    بـاز سوی عـقل و تـمــیــیـزاتِ خَوش      باز سـوی خــارجِ ایـن پــنــج و شَش

تمییزات یعنی قوه های تشخیص. این تبدیلات همین جور ادامه دارد و هر دفعه قوه تشخیصت بهتر میشود و هم چنین به عقلت هم اضافه میگردد. در آخر بیت از پنج و شش صحبت میکند. پنج همان پنج حس انسان است و تمام درک ما با این پنج حس است. این حواس پنجگانه ما اینها آنتن های گیرنده دنیای خاکی انسان هستند. ما علاوه بر این پنج حس گرفتار شش جهت هم هستیم، جلو و عقب و چپ و راست و بالا و پائین. یعنی گرفتار این دنیای خاکی هستیم، دنیائی که در آن مکان مطرح است. ولی آن عالم معرفت لا مکان و لا زمان است و یک نواختیست. نه زمان دارد و نه مکان و برای همین است که آرامش دارد. همه این نا آرامیها بعلت زمان و مکان است که ما اینجا پیدا میکنیم و وقتی بعالم معنویت میرسیم اصلا زمان و مکان برای ما مطرح نیست، آن بالاتر نشسته آن یکی پائین تر، ببخشید که پشتم بشماست، یا آنکسیکه باید عقب تر راه برود دارد در جلو همه میرود. این حس شنوائی من حقیقت را نمیتواند درک کند و یک حس درونی میخواهد که آن را درک کند. با چسبیدن باین حس پنج گانه نمیتوانم حقیقت را درک کنم. اینها را باید واگذار کنم و از خویشتن خودم هم بگذرم. از آن مکان هم بگذرم و همه توجهم بمکان نباشد آنوقت بعالمی میرسیم که حقیقت را درک میکنیم.

0802    تـا لــبِ بَـحـر این نشانِ پـایـهـاسـت        پس نشـانِ پــا درونِ بــحــر لاســت

در اینجا بحر یعنی دریا ولی چه دریائی؟  دریای حقیقت. در خیلی جاها خداوند تشبیه میشود به دریا ها نه اینکه مثل دریاست. اگر بخواهند بزرگی خدا را برسانند میگویند خدا شبیه دریای بیکران است. داری میروی که بدریای حقیقت برسی هی داری مکرراً تکامل پیدا میکنی تا میرسی لب دریا. وقتی لب دریا میرسی جای پایت پیداست که لب دریا رفته ای ولی وقتی رفتی توی دریا دیگر جای پای تو پیدا نیست. این جای پای تو لب دریا چیست؟ یعنی تو هنوز خودت را میشناسی و خودی خودت را داری و هنوز منیت خودت را داری و هنوز کاملا محو نیستی رد پایت پیداست این رد پا باین معنیست که من هنوز هستم و محو نشدم. ولی وقتیکه رفتی در دریا دیگر تو در واقع محو دریا شده ای. این اتحاد قطره بدریاست. که آن هدف نهائی عرفان است که باینجا برسی. یکی که میخواهد بدریای حقیقت برسد با خود میگوید بسیار خوب میروم. راه را بلد هستم و میروم تا بدریا برسم. حالا وقتی بدریا رسیدم میبینم من که شنا بلد نیستم و قایق لازم دارم تا بتوانم بروم تا وسطهای این دریای معرفت ببینم چه خبر است. وقتی به وسط دریا رسیدم هنوز چیزی نفهمیدم و احساس میکنم که  باید قایقم را بشکنم. این قایق، قایق منیت و خود پسندی و تکبر من است و باید آن را بشکنم تا در این دریا غرق بشوم و غوته بخورم بروم بالا بیایم پائین, آنوقت دریا را حس میکنم.

0807    در فــنــا هـا ایــن بــقــا را دیده ای        بـر بـقـایِ جسـم , چـون جــفسیـده ای

این بیت تکرار حرفهای قبلی مولاناست.  متوجه شدی که بقای تو در فنای توست، در دست برداشتن از منیت و تکبر توست. حالا چرا بر بقای جسم خودت چسبیده ای. چرا اینقدر گرفتار شهوتها و نفسانیات و این خواهشهای ناروای دلت هستی تو چسبیده باین خواهشهای نا روای دلت بشوی مثل این کینه ها و حسادتها، تکبر ها و خود بینیها و خودپسندیها یعنی چسبیده ای به بقای جسم خودت. در این صورت هیچوقت به بقای جاویدان نمی رسی.

0808     هـیـن بده ای زاغ این جان, باز باش       پیشِ تـبـدیـلِ خــدا جـــان بـــاز باش

زاغ کلاغ است و آن را در برابر شاهین و باز قرار داده. کلاغ یک موجودیست که مورد تنفر بیشتر مردم است. ولی باز در بلند آسمانها پرواز میکند و اوج میگیرد و هر چیزی را هم نمیخورد. کلاغ لاشخور و کثافت خور است ولی باز باوج آسمان پرواز میکند و پرندگان بسیار لذیذ را شکار میکند. حالا این دوتا را در برابر هم قرار داده است میگوید برای اینکه توبدریای معرفت و حقیقت برسی ای کسیکه مثل زاغ هستی و باین نفسانیات خودت و آلودگیهای خودت  چسبیده ای, اینها را رها کن و جانباز باش یعنی اینکه بگذر در برابر اینها مثل باز، عروج کن و در بلند آسمان حقیقت به بلند آسمان برس.

0809    تـازه مـی گـیر و کـهـن را مـی سـپار        کـه هـرامسـالت فـزونست از سـه بار

مولانا طرفدار تازه بتازه و نو بنو است. وقتیکه دائما ثانیه بثانیه و لحظه به لحظه داری تبدیل میشوی ، کهنه ها را برو بده و نو بگیر اگر میخواهی تا آخر عمرت این نو های زمان بیاد و بیاد ولی تو کهنه باقی بمانی؟ تازه بگیر تو وقتی که مبدَّل شدی و یک انسان والا تر شدی و کمال بیشتری پیدا کردی، معرفت بیشتری پیدا کردی فراموش نکن که در مرحله قبلت اینطور نبودی تو کهنه بودی و حالا نو شدی. می سپار یعنی تحویل بده. کهنه پرست نباش نو پذیر باش. مولانا بیش از هشتصد سال پیش این مطالب آموزنده و پر از حقیقت را بصورت شعر سروده بامید اینکه نسلهای بعدی او بخوانند و درس زندگی بیاموزند  عَجبا.  مولانا میگوید:

                 نوبت کهنه فروشان در گذشت       نو فروشانیم و این بازار ماست

0810    گـر نـبـاشـی نـخــل وار ایــثـار کــن        کــهــنه بـر کــهــنه نِـه و انـــبـــار کن

نخل درخت خرماست. نخل وار یعنی مانند درخت خرما. درخت خرما همینطور دارد خرما های تولیدی خودش را می ریزاند و دارد ایثار میکند حالا اگر نخواسته باشی مثل این نخل ایثار گر باشی، در واقع ایثار گر معنویت و معنویت باش  نسبت به دیگران آنوقت این کهنه ها را بگیر و هی رویهم بگذار و تا آخر عمرت کهنه روی کهنه انبار کن.

0811    کـهــنـه و گــنـدیــده و پـوســیــده را        تـحـفـه مــیـبـر بـهـرِ هــر نـا دیــده را

نا دیده اینجا بمعنی چشم است. نا دیده یعنی کور. دیده ندارد, من دارم می بینم چشمهایش باز است و می بیند, خیر او کور دل است. کور دل چه کسی هست؟ کور دل کسیست که حقیقت را درک نمیکند و نمیخواهد هم درک بکند. برای اینکه آن حقیقت را با چشم دل باید دید. حالا این کهنه ها را گرفتی و هی روی هم نهفتی و جمع کردی بسیارم خوب. حالا میخواهی با اینها چکار کنی. آدم بینا دل خریدار اینها نیست و خریداران تو کور دلان هستند برو وبآنها عرضه کن. خطابش به آن کسانیست که ادعای مرشدی میکنند ادعای رهبری و راهنمائی میکنند و خودشان بهیچوجه نو نشدند و کهنه هستند ولی میخواهند نو خودشان را جلوه میدهند. مولانا دارد باین مرشدان میگوید. اینها همیشه بوده اند. ای رهبر و راهنمائیکه مرید جمع کن هستی و مریدان دور خودت جمع کردی, کسانیکه بینا دلند خریدار این حرفهای تو نیستند این ها را ببر بکوردلان بده من دل روشن هستم.

0812    آنکـه نـو دیـد او خـریـدارِتـو نیسـت        صــید حـق است او, گرفـتـارتو نیسـت

صید حق هست یعنی خداوند او را بدام خودش انداخته و شکار خداست. همه ما میخواهیم بدام خدا بیافتیم، چه شکارچیی از او بهتر ، مال او بشویم و او ما را شکار بکند. ای کسیکه میخواهی گول بزنی و فریب بدهی و داری میدهی, من را نمیتوانی فریب بدهی. من در دام خدا گرفتارم یعنی در دام حقیقت افتاده ام  وهیچ وقت گرفتار حرفهای تو و دام تو نخواهم شد. 

0813    هــر کـجـا بـاشــنـد جوقِ مرغ کـور        بـر تـو جـمـع آیـنـد ای سیــلابِ شــور

جوغ یعنی گروه و دسته. مرغ کور اشاره به مریدان کور دل است. سیلاب شور در کلام مولانا یعنی فریبکار. میگوید ای کسیکه مرید جمع کن هستی داری یک عده زیادی را گول میزنی, این کسانیکه مریدان تو شده اند اینها کور دلان هستند. آنها بر سر تو جمع میآیند ای سیلاب شور. من این سیلاب شور را نمیخواهم و اگر آب است من آب ذلال را میخواهم و تو فریبکار هستی و حرفهایت مثل سیلاب شور است. آن کور دلان دور تو جمع میشوند.

0814    تـا فــزا یــد کــوری از شــورابـهـا         زآنــکه آبِ شـــور افـــزایـد  عَـــمــی

مریدان کور دل و مریدانیکه معرفت نیافته اند دور تو جمع میشوند برای اینکه کوریشان بیشتر شود. خودشان خبر ندارند و گرفتار حرفهای تو میشوند. کور دلند وگرنه نزد تو نمی آمدند. حالا اگر دور تو بمانند کوریشان بیشتر میشود. عَما کوچک شده اعماست و یعنی کوری. زانکه یعنی برای اینکه آب شور کوری را بیشتر میکند. کور دل بودند و آمده اند بطرف تو و دور تو جمع شده اند و حالا دارد کوریشان بیشتر میشود بوسیله آب شور حرفهای تو، می افزاید شوری کوری آنها را.

0815    آهـلِ دنـیـا زان سـبـب اعَـمـی دلـنـد        شــاربِ  شــــورابـــۀ  آب و گِــلَــنــد

اهل دنیا یعنی دنیا پرستان. گفته بودیم که: دنیا را دوست بدار و لی دنیا را نپرست اگر میخواهی بپرستی مبدأ آفرینش را بپرست.  اهل دنیا کسانی هستند که هیچ توجه به مبدأآفرینش ندارند. میگوید باین سبب این دنیا پرستان کوردلند برای اینکه شارب یعنی شرب کننده نوشنده شورابه آب و گل اند. یعنی مادیات غیر ضروری این دنیای خاکی. شورابه های آب و گل عبارتند از شهوتهای حیوانی، خواهشهای نا روای دل. کسیکه حسود است و یا کینه دارد و نمیتواند کینه اش را از دست بدهد و گرفتار این کینه خودش است و تا آخر عمرش دارد این کینه را مثل یک قده سرطانی با خودش میبرد، کسیکه لذت وقتش را نمیداند یعنی چی و کسیکه دلش میخواهد خدا او را ببخشد ولی او بندگان خدا را نمی بخشد این کسی هست که گرفتار شورابه آب و گل است.

0816    شور می ده, کـور می خردرجهـان        چـون نـداری آبِ حــیــوان در نـهــان

ای مدعی بیمایه و ای رهبر دروغین که مردم را گول زدی، کور دلان را بخر که دورت جمع بشوند و مریدت بشوند برای اینکه تو آب حیات نداری, آب حیوان یعنی آب حیات، در وجودت آب حیاتی نیست و نمیتوانی نجات ببخشی و حیات بدهی, تو نمیتوانی یک دل افسرده را شاد بکنی, تو دلکورِ دلکور پرستی.

0817    بـا چـنـیـن حالت بـقـا خواهـی و داد        هـمـچـو زنـگی درسـیـه روئی تو شاد

با چنین حالتی که خودت کوردل هستی و کور دلان را هم میخری و دور خودت جمع میکنی، آنوقت دلت میخواهد که بقای جاودان پیدا کنی؟ زهی اندیشه باطل. زَنگی یعنی سیاه. تو مثل آدم زنگیی میمانی که به سیاه روئی خودش شاد است. مسلم است که یک سیاه پست به سیاه پوستی خودش شاد است. برای اینکه همیجور متولد شده و همین جور هم زندگی میکند و همین جور هم میمیرد. هیچوقت غصه نمیخورد که چرا سیاه پوست هست و بمقامات عالی هم میرسد. تو هم وجود تنت سیاه پوست است و بجای پوست تنت پوست دلت سیاه است و در سیه روئی باقی میمانی.

0818   در سـیـاهـی, زنگی زان آسوده است        کـو ز زاد و اصل, زنـگـی بوده است

زَنگی از کلمه زنگبار است و زنگبار اسم دیگر کشور حبشه است. حبشه سیاه ترین سیاه پوستها را دارد و مردمش را زنگی مینامند. میگوید آیا میدانی که اهل زنگبار چرا خوشحال هستند و اصلا نا راحت نیستند برای اینکه از اصل وتبارو تمام اجدادش همی طوری بوده اند.

0819    آنـکه روزی شـاهـد وخـوش رُو بوُد        گـــر سـیـه گــردد, تـدارک جــو بُوَد

اما اگر کسیکه سفید پوست آفریده شده و سرخ و سفید و زیباست و حا لا یک اتفاقی بیافتد که سیاه بشود. حالا که سیاه شده غصه میخورد. تدارک جو بود یعنی در پی چاه بر میاید. و دائم تلاش میکند که رنگ پوستش بحالت اول بر گردد زیرا برنگ سیاه پوستش عادت ندارد. آن کسیکه طعم و لذت  نور حقیقت را در دلش دیده, چشم و دلش نور حقیقت را دیده آئینه دلش به نور حقیقت روشن شده, آنکسی که خورشید حقیقت در آئینه دلش منعکس شده و وجودش را روشن کرده هیچ دلش نمیخواهد که درظلمت و تاریکی برود. ولی کسیکه از اول، ای مدعی دروغین که مردم را داری گول میزنی از اول دلت در تاریکی هست و برایت یکسان است و هیچ فرقی نمیکند. تاریک دلان را هم دور خودت جمع میکنی.

0820    مــرغ پــرّنده چــو مـاند در زمـیـن        بــاشد انــدر غـصّه و درد و حـنـیــن

حنین یعنی رنج و نا راحتی. مرغی را در نظر بگیرید مثل شاه بازکه به آسمان بلند پرواز میکند و هر کجا که میخواهد میرود. حالا بهرعلتی میاید روی زمین و دیگر نمیتواند پرواز کند. این پرنده دارای غصه و رنج و محنت خواهد بود که جرا در اینجا گرفتار خاک شده

0821    مــرغ خانه بــرزمین خوش مـیـرود        دانـه چـیـن و شـاد و شـاطر مــی رود

یعنی مرغ خانگی از اول روی زمین روی این خاکها میلولد. برای او این خوشایند است و مرتب دانه بر میچیند و از این دانه برچیدنش لذت میبرد. شاطر یعنی تند و تیز. خیلی هم شاد و خوشحال هم هست، ضمنا تند و تیز هم هست اما آن شاه باز چی اگر در این موقعیت قرار بگیرد دق خواهد کرد. ما انسانها باید سعی کنیم که مرغ خانگی نباشیم. اگر حواسمان به دانه برچیدن باشد آنوقت ما در خاک میلولیم و فقط دانه بر میچینیم.

0822    زآنــکــه او از اصـل بـی پـــرواز بود        وان دگــر, پَــرّنـده و پَـر واز بــود

بدنبال دو بیت اخیر میگوید مرغ خانگی چرا نا راحت نیست  ولی آن شاهباز نا راحت است. مرغ خانگی آیا در زندگیش خیلی مال و موال دارد؟ نه. پس چرا اینقدر در این خاک دلخوش است برای اینکه او از اصل خودش بدون پرواز بود و قدرت پرواز نداشت این اصل اوست و با همین وضع او خوش و راضیست. وآن دگر یعنی آن شاهین اینجور نیست او پَرّنده و پَرواز بود. یعنی او پر وبالش باز بود و همیشه آماده پرواز. او میخواست و دلخوش بود که به بلندیهای آسمانها برود و خوشحال مند. ما هم باید پَرهای خودمان را باز کنیم و همیشه به بالا بنگریم و شاید بحقیقت برسیم.

Loading