تفسیر :
بحث این قسمت موضوعیست که مولانا آغاز میکند، یک بحث اصولیست در طبیعت است. اشاره باین موضوع میکند که در طبیعت، موجودات قوی تر موجودات ضعیف تر را از بین میبرند و این یک اصلیست بنام تنازع بقا. تنازع بقا یعنی نزاع و کشمکش برای باقی ماندن در زندگی. بر اساس این اصل طبیعی آن موجودی که قوی تر است موجود ضعیف تر از خودش را از بین می برد و خودش چند صباحی زندگی میکند و سر انجام او هم بوسیله موجود قوی تر از خودش از بین میرود. این رخداد پیوسته و بدون توقف و پشت سر هم اتفاق میافتد و مثل حلقه های زنجیر بهم دیگر وصل است. این اصل تنازع است. مولانا در اینجا که تنازع بقا را مورد بحث قرار میدهد در پهنه طبیعت اول به موجودات مادی می پردازد مثل انسان و حیوانات و هر موجود زنده ای شامل این اصل تنازع بقا میشود. این موجودات زنده برای ما محسوس هستند و حس میشوند. اما مولانا از این هم فراتر میرود و میرسد به بحث در موجودات نا محسوس، پدیده های نا محسوس ذهنی و روحی و آنها هم شامل این اصل تنازع بقا میشوند. شاید تا بحال کسی در باره اش چنین فکری نکرده بود. جالب است که میگوید این اصل تنازع بقا در عرصه خیالات و اندیشه ها هم اتفاق میافتد. در باره عواطف و احساسات هم صادق است و رخ میدهد. چه بسا یک موجود زنده ای از فکر و خیال در ضمیر خودش پُر میشود و این فکر و خیال هجوم میآورد به ذهنش و روحش و غرق در این فکر وخیال میشود، اما یک موج دیگری از افکار و خیا لات بسرش میاید و این افکار و خیالات قبلی را کنار میزند و جای آنها را میگیرد. بخاطر همین است که پیوسته این اندیشه ها وخیلات و عواطف در ذهن ما هاعوض میشود و همیشه بیک نهو باقی نمی ماند و موجی از خیالات هست و موج قوی تری از خیالات هست که میآید و این موج را کنار میزند و خودش جانشین آن میشود. این شامل اصل تنازع بقائی که در طبیعت اتفاق میافتد میشود. باید توجه کرد که این عنوانی دارد در عرفان بنام اصل آکل و مأکول.این آکل و معکول خیلی ساده است درک کردن معنای آن برای اینکه تا آخر این بحث ما در اینجا این دو کلمه را بکار خواهیم برد. آکل و مأکول از کلمه اکل است و اکل بمعنی خوردن است. آکل یعنی خورنده و مأکول یعنی خورده شونده. یکی که میخورد دیگری خورده میشود. آنکه آکل هست اسم فاعل است یعنی خورنده است و آنکه خورده میشود اسم مفعول است و خورده شده است حالا این آکل و مأکمل هم در ذهن ما شامل آن اصل ضعیف تر و قوی تر میشود و اصولا بطور کلی در طبیعت. حالا هر خورنده ای که قویتر باشد ضعیفترش را میخورد. آن ضعیفتر که مأکول هست، او هم نسبت به زیر دستانش خورنده است و همینجور پیوسته همه آکل و مأکول همدیگر هستند. یعنی خورنده و خورده شونده هستند. بنا بر این، این دو کلمه خورنده و خورده شونده چیزی نیست که در ذهن انسان مشگل جا بیفتد.
یک گوسفندی علف را میخورد و همین گوسند توسط انسان خورده میشود. وقتیکه علف میخورد خورنده است آکل هست و وقتی توسط انسان خورده میشود مأکول است. حالا این اصلیکه هم در جامعه بیرون از وجود ما و هم در جهان درون ما یعنی ذهن ما و ضمیر ما وجود دارد و مولانا بحث میکند میخواهد به نتیجه ای برسد. به این نتیجه میرسد که همیشه در دنیا مورد تهدید قوی تر از خودت هستی و تو قوی تر از همه نیستی و قوی تر از تو هم هست همانطور که ضعیف تر از تو هم هست. همانگونه که تو ضعیفتر از خودت را از بین می بری، قوی تر از تو هم هست که تو را از بین میبرد. بنا بر این تو هیچ وقت در امن نیستی از این لحاظ. فقط یک راه دارد که امنیت خاطر پیدا کنی و امنیت خاطر وقتی پیدا میکنی که پناه ببری به کسی که خورنده و خورده شده نیست یعنی پناه بکسی ببرید که نیازی بخوردن ندارد تا تو را از بین ببرد و بخورد وگرنه همه از این لحاظ لقمه یکدیگر هستند. تو امروز لقمه خوار هستی و بعد لقمه قوی تر از خودت میشوی.
زانکه تو هم لقمه ای و هم لقمه خوار آکل و مأکول ای جان هوشدار
اما اگر که پناه ببریم به مبدأ آفرینش و بآن مبدأی که این خورنده ها و خورده شده ها را خلق کرده آنوقت تو امنیت خاطر پیدا میکنی یعنی اینکه آنجا دیگه مبدأ آفرینش خورنده نیست که شما را بخورد و میتواند که شما را حفظ بکند از لقمه شدن. وگرنه اگر آنطور نباشد و بدون آن مبدأ خواسته باشید زندگی بکنید نا خواسته مورد تهدید آن لقمه خواران هستید. با این مقدمه اشعار مولانا را میخوانیم و تفسیر میکنیم.
0719 مرغــکـی انـدر شــکار کِــرم بـود گربه فـرصت یافت او را در ربــود
وقتیکه مرغک میگوئیم و این کافی که آخرش میآید( کاف تصقیر است) و در گذشته هم این را شرح داده ایم. پس وقتیکه میگوید مرغک در اینجا یک موجود ضعیفی هست بعلت کافی که در آخرش میاید کوچک است. خُب این مرغکی که ضعیف بود و شاید خودش نمیدانست مشغول خوردن کرمی بود که شکار کرده بود. در همین هین که مشغول خوردن لقمه بود گربه فرصت را غنیمت شمرد و آمد این مرغک را شکار کرد و او را در ربود. پس این مرغکی که در لحظه قبلش لقمه خوار بود حالا شد لقمه قوی تر از خودش. این بهترین نمونه اصل تنازع بقا است. چرا آن مرغک داشت کرمه را میخورد برای اینکه زنده بماند و غذا میخواست و چرا گربه او را خورد برای اینکه او هم زنده بماند. این اصل نزاع برای باقی ماندن است. در نزاع برای باقی مانده برد با آن کسیست که قوی تر است. ولی موضوع اینست که هرچه قوی باشد قوی تر از او هم هست. اگر این سلسله زنجیر را بگیریم و ادامه بهدیم میرسیم به قوی تر از همه که آن مبدأ آفرینش است.
0720 آکِــل و مــأ کـول بـود و بــیــخـبـر در شـکار خــود ز صــیادی دگـر
آن پرنده کوچک مطابق آنچه که شرحش رفت هم خورنده بود و هم خورده شده بود. هم لقمه بود و هم لقمه خوار بود. هم صیّاد بود و هم خودش صید شد. در حالیکه از صید شدن خودش هیچ خبر نداشت. غافل و بیخبر بود از اینکه دیگری او را صید خواهد کرد. اگر چه آن کرم وقتیکه داشت خورده میشد توسط مرغک یک لقمه بود خود آن کرم بسیار حقیر هم از لحاظی لقمه خوار بود. برای اینکه او هم برای اینکه زنده بماند موجودات ضعیف تر از خودش راهم میخورد. پس همه موجودات زنده از جهتی خورنده هستند یعنی آکل هستند و از جهتی خورده شده اند یعنی مأکول هستند.
0721 دزد گـرچـه در شـکار کالـه است شِحنه با خصـمانش در دنباله است
کاله همان کالاست. کالا بمعنی جنس و متاع است. خُب دزد میآید که جنس را ببرد. شحنه یعنی پولیس. شحنه با خصمانش. یعنی با دشمنانش. دشمنانش بر میگردد به دزد. دزد مشغول دزدی بود و پولیس هم با دشمنان دزد مشغول شکار کردن دزد بودند. در دنباله است یعنی در تعقیبش بود. یک مثالی میزند. اگرچه دزد وقتی میآید یک چیزی را ببرد که کالای دیگران است ولی داروغه هم با دشمنان این دزد مشغول شکار کردن و در تعقیب این دزد است. دشمنان دزد کسانی هستند که همراه این پولیس هستند.
0722 عـقل او مشغول رخت وقـفـل و در غـافـل از شِحنهسـت و از آهِ سَحر
عقل او یعنی عقل دزد. رخت بطور کلی یعنی اسباب و اثاثیه منزل.اما این آه سحر دو گونه معنی دارد. یکی میتواند این معنی را داشته باشد که از آن آه و فقان سحرگاهیست که آن دزد زده ها دارند ,آه و فقان راه انداخته اند و دارند پو لیس را صدا میزنند. یکی هم این آه و فقان سحرگاهی شامل ناله و نفرینی ست که صاحبان این خانه دارند به دزد میکنند. هر دو در اینجا صادق است. دزد با تمام قوا و حواسش بفکر جمع کردن وسائل خانه هست و مشغول گشودن قفل و در است که هرچه زود تر واردخانه شود. اما در این هنگام از رسیدن آن پولیس و مأمورانیکه همراه پولیس هستند خبر ندارد. و از این آه و ناله ای که صاحبخانه ها میکنند خبری ندارد. بنا براین این دزد بخیال خودش دارد کارش را دنبال میکند.
0723 او چـنـان غرقست در سودای خود غافل است از طالب و جویای خود
او یعنی آن دزد. سودا یعنی خیال. از پلیس و همرانش که دنبال او هستند غافل است و خبر ندارد . باز موضوع آکل و مأکول است.
0724 گـر حشـیش آب ذلالـی مــیــخورد مــعــده حـیـوانـش در پــی میچــرد
حشیش بمعنی گیاه خشک و بطور کلی بمعنی گیاه است و در انجا بمعنی گیاه است. معده حیوان او را و یا حیوان گیاه خوار او را. در پی میچرد یعنی بدنبال او هست. مولانا موضوع خورنده و خورده شده را ادامه میدهد. میگوید این اصل شامل گیاهان هم میشود. این گیاه دارد آب ذلال میخورد. حالا در اینجا آین گیاه خورنده است و آب ذلال خورده شده. حالا که این حیوان علف را خورد و رشد کرد معده این حیوان هم در انتظارش هست
0725 آکِــل و مـأکــول آمــد آن گـــیـــاه هـمـچـنیـن هــر هسـتـیـی غـیـر اِلـه
هر هستیی یعنی هر مجود زنده ای بجز آن مبدأ آفرینش که آفریننده همه اینهاست، همه در پهنه طبیعت خورنده و خورده شونده هستند.
0727 آکِــل و مــأکــول کـی ایـِمـن بــود ز آکِــلی کـاندر کـمیـن سـا کِن بود
کی ایمن بود یعنی کی در امان بود. زاکلی یعنی از آکلی که در کمین او نشسته باشد. خُب یک خورنده ای را در نظر بگیرید که آکل است. درست است که خورنده است ولی هرگز امنیّت نداردو در امان نیست. برای اینکه در همین حالی که دارد میخورد یک خورنده دیگرِ قوی تر از خودش هم منتظر فرصت نشسته که موقعیت مناسب پیدا کند و او را بگیرد و ببرد. در کمین سامن بود یعنی در کمینش نشسته است
0728 آمــن مــأکولان جــذوب مـاتمست رو بدان درگــاه کـو لا یُطـعَــم است
آمن یعنی آسوده خاطر بودن. هر کسیکه در امن باشد باو آمن میگویند. مأکولان یعنی خورده شوندگان. در اینجا یعنی بسیار جذب کننده ماتم و مصیبت. مصراع دوم، رو بسوی آن درگاه که او از غذا و طعام بی نیاز است. لا یطعم یعنی بی غذا. یعنی نیازی به غذا ندارد که همان مبدأ آفرینش است. هر خورنده ای که دارد دیگری را میخورد و تصور کند که در امن و امان است و آسودگی خاطر داشته باشد، او در اشتباه است. اگر که چنین فکر کند در واقع دارد ماتم و مصیبت را بطرف خودش میکشد. این یعنی که دارد قوی تر از خودش را بسوی خودش میکشد که حالا قرار است که خورده شود. از اینکه دارد ماتم و مصیبت را بطرف خودش میکشد خبر ندارد. از اینکه یک خورنده قوی تری را دارد بسوی خودش میکشد خبر ندارد. پس برو بسوی درگاهیکه احتیاج بخوردن ندارد که تو را بخورد.
0729 هـر خـیـالی را خـیـالی مـیــخورد فـکــر آن, فـکــر دگـر را مـیـچـرد
در این بیت (ی) دنبال دو کلمه خیال هست ی وحدت هست. میگوید هر یک خیال، یک
خیال دیگر را میخورد. کلمه میچرد یعنی می بلعد. یک فکر هم میآید فکر دیگری را میخورد. بحث آکل و مأکول را از امور عادی و مادی فراتر میبرد و میگوید اندیشه و خیالات هم همدیگر را میخورند. هر خیالی که میآید خیالی را که در ضمیر شما هست آن را کنار میزند اگر قوی تر باشد و هر فکری که بسرتان بیاید اگر از فکرقبلی قویتر باشد آن را لااقل برای مدتی بکنار میزند یا محو میگرداند و یا بقول مولانا می بلعد. بعضی وقتها که میگوید می بلعد یعنی آن فکر قبلی را بکلی از بین میبرد. شما بعضی وقتها فکری کرده اید و یا خیالی دارید. بعد از مدتی می بینید که نه فکر و خیال دیگر در سرتان هست. اگر فکر قبلی بیادتان بیفتد با خود میگوئید این چه فکری بود که من میکردم؟. فکر اینست که حالا دارم. برای اینکه این فکر قویتر را که حالا آمده آن فکر ضعیف تر را از بین برده و شما دیگر بآن فکر قبلی نمی اندیشید.
0730 تـو نــتــانی کــز خــیــالی وارهـی یـا بخُسپـی که از آن بیرون جـهــی
تو نتانی یعنی تو نمیتوانی. میگوید که تو نمیتوانی از یک خیال خلاص بشوی. خُسپیدن یعنی خوابیدن، یک مصدر است. بیرون جهی یعنی کاملا رها شوی. تو نمیتوانی از تسلط و غلبه خیالی رهائی پیدا کنی و یا بخوابی که این فکر از سرت بیرون بیاید. وقتی که خواب هستی آن فکر را نداری ولی بمحض اینکه بیدار بشوی می بینی که آن فکر حمله کرد.پس آن فکر از بین نرفته و آن فکر وجود دارد.
0731 فکـر زنبوراست و آن خواب تو آب چون شوی بـیـدار , باز آیـد ذُبـاب
ذباب ، هم بمعنی مگس است و هم بمعنی زنبور. اینجا بمعنای زنبور است. تصور کنید که یک شخصی مشغول آب تنیست و بهر علت و دلیلی زنبور ها باو حمله کرده اند. برای اینکه از این زنبور ها در امان باشد میرود زیر آب. همیشه که نمیتواند زیر آب باشد، تا سرش را از آب بیرون میآورد زنبور ها منتظرش هستند و دوباره میریزند بر سرش. باز میرود زیر آب و تا سرش را بیرون بیاورد زنبور ها بسراغش میآیند. این زنبور، زنبور خیال است و زنبور فکر است. آن زنبور خیالات و افکار نا راحت کننده ایست که ضمیر شما را نیش میزنند و ذهن شما را نیش میزنند و آن آب خوابیست که میروید همیشه زیر آب نمیتوانید بمانید و همیشه هم خواب نمیتوانید بمانید.
0732 چــنــد زنـبـــورِ خـــیــالی در پَـــرد میـکشـد ایـن سـو و آنسو مـیــبـر
غذای ذهن توست که ضمیر و باطن تو را در آن به پرواز میاورد و مزاحم تو هستند و تو را نا راحت میکنند، تو را باینطرف و آنطرف میکشانند. این خیالات است. بروم اینکار را بکنم نه بروم وآن کار را بکنم، نه آنهم درست نیست میروم و کار سومی را میکنم. هی از این سو بآن سوخیالات کشیده میشود. اول تو فکر و خیال میکنی و بعد بسوئی کشیده میشوی
اندیشه ات جائی رود وانگه تو را جائی کشد
این خیالات است که تو را باین سو و آن سو میکشد. مضطربت میکند و تو را به اضطراب میآورد. سرگردانت میکند، کدام طرف بروم، این طرف بروم و یا آنطرف بروم. اینکار را بکنم و یا آن کار را بکنم کدام یکیش بهتر است. این آشفتگی خاطر میآورد. آشفتگی خاطر پریشانی خاطر است و این پریشانی خاطر پریشانی روانی میآورد یعنی روح آدمی و روان آدمی را پریشان میکند و این خیال و این پندار و تصور و گُمان که بتو حمله کرده دارد تو را میخورد و ممکن است که تو را از پا در بیاورد
0733 کـمــتـریــن آکــلا نسـت این خــیــال وان دگــر هـا را شــنــاسد ذوُالجلال
آکلان یعنی خورندگان. میگوید این خیال کوچکترین و ضعیف ترین خورندگان است. حالا قوی ترین ها را کی میداند؟ فقط خدا می داند.ذُوالجلال یکی از اسامی خداوند است. خداوند شکوه مند و آن مبدأ آفرینش. قبلا هم ذکر شده بود که آنچه که شما میخورید بشما زخم معده نمیدهد و ان چیزیکه شما را دارد میخورد و آن خیلات زنبور مانندتان دارد معده تان را زخم میکند.
0734 هـیـن گـریز از جَـوق آکـال غـلـیـظ سوی او که گفت مـا ایـمـت حفیظ
هین یعنی بهوش باش. جوق یعنی گروه و دسته. آکال خورندگان. غلیظ یعنی منشأ گرفته از مادیّات فساد آفرین. غلیظ در اینجا یک اسطلاح است. خورندگان غلیظ کسانی هستند که از مادیّات سر چشمه میگیرند. ماده اصولا باعث غلظت میشود. میگوید مواظب باش و بگریز از این خیالات رنج دهنده که باعثش این مادیات فساد آور میشود و تا میتوانی دور شو. برو بسوی آن کسیکه گفت ما هستیم حافظ تو. گفت ما ایمت حفیظ، یعنی ما ترا خفظ خواهیم کرد. آن کس مبدأ آفرینش بود که گفت ما حافظ تو هستیم.
0737 پـیـر عـقلـت کودکی خـو کرده است از جوار نفس کــانـدر پـرده اسـت
پیر عقلت یعنی عقل مرشد مانندت. تو عقل جزوی داری ولی خیال میکنی که عقل کل هستی و تابع این عقل جزوی خودت هستی. میگوئی که مرشد من این عقل من است، پیر من این عقل من است. رهبر و راهنمای من این عقل من است. میگوید این عقل تو چیزی نیست و این مثل یک کودک است، کودکی خو کرده است یعنی به کودک بودن خو کرده است یعنی خواسته های کودکانه دارد. چرا اینطور شده و چرا عقل تو عادت کرده به این خواسته های کودکانه؟ در مصراع دوم جواب میدهد. از جوار و هم نشینی نفس اماره ات، نفسیکه بتو امر میکند به بدی ها و زشتیها که این نفس اماره در حجاب است. در حجاب جهل و نادانیست. حالا یک شخصیکه بو بدهد مثلا یک آشپزی که صبح تا شب در آشپزخانه کار میکند بوی غذا گرفته. وقتیکه میاید بیرون شما پهلویش بنشینید می بینید بوی غذا میدهد. حالا اگر یک خورده باو نزدیکتر شوید، شما هم بوی غذا میگیرید. این نفس اماره گرفتار جهل و گرفتار حجاب و پرده نادانی و غفلت است. عقل شما هم همسایه او هست و همان گرفتاری را پیدا کرده و همان جهالت و نادانی همسایه اش را پیدا کرده.
0738 عقـل کامل را قــریـن کــن با خــرد تـا که بـاز آیـد خرد زان خوی بد
عقل کامل یعنی آن عقل حقیقت جوی و نه عقل جزوی و یا مادی جو. این را قرین کن یعنی همسایه کن و هم نشین کن با خرد. این خرد بسیار پُر معنی ست. این خرد چیزیست که پیش از آفرینش تو آفریده شده یعنی قبل از اینکه خدا یک چیز زنده بیافریند آن عقل و خرد را آفریده است. عقلی که اولین صادر شونده مبدأ آفرینش است, یعنی اولین چیزیکه خداوند آفرید خرد بود. آن خردیکه خیلی از ما ها ارزشی برایش قائل نیستیم یا خیال میکنیم خیلی خردمندیم. اگر واقعا خردمند بودیم این فکر را نمی کردیم که خردمندیم. این نشانه نابخردیست. میگوید این عقل خرد جوی خودت را همسایه کن با آن خرد تا که باز آید، بیرون آید از آن مصیبتها و گرفتاریهای آن خوی بد و از این رفتار های زشت. حالا چه جور آن خرد را پیدا کنیم؟ این خیلی کار آسانی هست, هرچه که نفس اماره بتو امر کرد انجام نده. برای اینکه هرچه که این نفس اماره بتو امر کند بسوی زشتی امر میکند. هرجا که او گفت برو تو نرو. وقتیکه اینکار را کردی و ادامه دادی آن خرد خود بخود نزد توست. برای اینکه آن کار را نکردی و بآن سو نرفتی خودش خرد است. همینکه توانستی جلو خودت را بگیری و کار زشت را انجام ندهی و بآن راه گمراه کننده نروی و آن فکر بد را که نباید بکنی نکنی، همینکه توانستی آن خویشتن داری را داشته باشی، بدان که این نشانه اینست که تو بخرد دست یافته ای. حالا تو میتوانی که بگوئی منهم در جمله خردمندان هستم.
0748 هـر کـجا دام اسـت و دانـه کـم نشین رَو زبـون گـیرا زبونگـیران بـبـیـن
دام و دانه کار نا رواست یعنی دامی گسترده شده و دانه در آن گذاشته اند. میروی بطرف
آن دانه، رفته ای بطرف دام و افتاده ای در دام و گرفتار شده ای. کم نشین یعنی اصلا نشین. اگر گفت این که می بینی دام و دانه است و کمتر برو به طرفش. نه منظور مولانا اینست که اصلا نرو بطرفش و بکلی از آن دوری کن. کلمه زبون بمعنای حقیر و پست است. زبون گیرا، ای کسیکه تو پست تر از خودت را میگیری و شکار میکنی برو و آنهائکه حقیر تر از خودشان را شکار میکنند ببین چه بسرشان آمده. زبون گیران را ببین و تو دیگر شکار حقیر تر از خودت نکن. تو اگر شکار حقیر تر از خودت بکنی، نکرده گرفتار یکی قوی تر از خودت شده ای. تو خیال میکنی که خیلی کسی هستی که رفته ای و حقیر تر از خودت را شکار کرده ای. برو و عاقبت صیادان حقیر صید کن را ببین که چگونه گرفتار شده اند.
0749 ای زبون گــیــرِ زبـونـان ایـن بــدان دسـت هـم بـالای دسـتست ای جـوان
این جوان که میگوید منظورش پیر و جوان نیست. منظورش اینست که ای بی تجربه. میگوید ای زبون گیر، ای حقیر گیر بدان که دست بالای دست هم بسیار است. تو او را حقیر حسابش میکنی و او را میگیری و تو میشوی زبون گیر, برو ببین که این زبون گیران آخر سر چی شده اند دست بالای دست آنها فراوان بوده و آنها به بد بختی کشیده شده اند.
0750 تـو زبونـی وزبان گـیـر ای عــجـب هـم تو صـیـد و صـیـد گـیـراندر طلب
تو زبونی یعنی تو حقیر هستی. زبان گیر یعنی حقیر گیر. لی عجب یعنی شگفتا. تو هم شکار شونده ای و هم شکارچی اندر طلب یعنی در طلب شکار. این زندگی طوری هست که تو هم شکار شونده هستی و هم در طلب شکار هستی. درست است که نظام طبیعت اینست که حقیر تر را بگیری و درست است که آن گوسفتد را که سرش را می بری و کبابش میکنی و با لذت میخوری و به به میکنی، حقیر تر از تو بود. در نظام طبیعت اصلا عدالت وجود ندارد. ترحم باین معنی وجود ندارد. ولی در کنارش یک چیزی هم هست، بدان که اگر داری گوسفندی را سر می بری, سر برنده ای هم در انتظار تو هست. یعنی مغرور نشو. اینهمه که کباب خوردی و لذت بردی آیا فکر کردی که یک حقیری را داری از بین می بری؟. نگاه کن وقتیکه داری لذتش را می بری این گوسفند حقیر تر از من بود و من او را از بین بردم و او را خوردم. من هم قوی ترین نیستم و خیلی کسان هستند که من در برابرشان حقیر هستم. بنابر این مقرور نشوم که بدام بیافتم. اگر بدام بیافتم آن صیاده که مرا شکار کرده از من قوی تر است و گوسفند وار نَشوم که کشته بشم. نه اینکه تو کباب نخور، بخور ولی تو این فکر را هم بکن حقیر بودن یعنی توسط من خورده شدن است. تو باید کاری بکنی که تو همیشه خورده شونده هم نباشی وحقیر دیگران هم نباشی. اگر که خرد را که قبلا گفت بدست بیاوری تو دیگر شکار نمیشوی و آنجاست که نباید بروی نمیروی. مصراع اول بیت بعد بعربیست و کلمه بکلمه برایتان معنی خواهیم کرد.
0751 بَـیـنَ اَیــدی خَـلــفَـهــم سـداً مــبــاش که نـبـیـنی خصـم را و آن خصم فاش
اولا سه کلمه را باید طوری پشت سر هم بخوانید که انگار یک کلمه است. ایدی خَلفَهم سداً بین یعنی مابین. اَیدی یعنی پیش و جلو، خلف یعنی پشت سر خودتان.، سداً یعنی دیوار. میگوید یک دیواری مباش بین جلوی خودت و عقب خودت. اگر که وجود تو دیواری باشد بین عقب و جلوی خودت آنوقت نه جلوی خودت را میبینی و نه عقبت را. آن تکبر و خودخواهی تو و منیّت تو مثل یک دیوار است که نمیگذارد جلو خودت را ببینی و هم چنین عقبت را ببینی. وقتیکه نمیتوانی ببینی، دشمنان تو در کمین تو هستند هم در جلوی تو و هم در پشت تو وتو در معرض خطر هستی. بین جلو وعقب خودت سدی مباش.
0752 حرصِ صـیّادی زصیدی مُغفِل است دلــبریّ یـی مـی کـنـد او بــی دلسـت
صیادی یعنی صید کردن کلمه مصدریست. زصیدی یعنی صید کردن و صید شدن. مُغفِـل است یعنی غافل کننده و گمراه کننده است. دلبرییی میکند یعنی یک دلبری میکند. دارد دلها را می برد در صورتیکه خودش دلی ندارد. کسی را تصور کنید که او یک شکارچی هست، وقتی شکار میکند یعنی کارش صیادیست. این صیاد از صید شدت مغفل است یعنی بی خبر است. یک عاشق و معشوقی را در نظر بگیرید. معشوقی دارد دل عاشق را میبرد ودلبری میکند خودش هم دلش رفته. دلبری میکند ولی دل خودش رفته چون بی دل است. هر شخصی را که میبینید دارد توجه شما را جلب میکند ببینید چی شده که دارد توجه شما را جلب میکند. وقتی که توجه شما را جلب کرد یعنی دلش رفته پهلوی شما و وقتی دلش رفته پهلوی شما او دارد دلبری میکند.
0753 تو کــم از مــرغی مبـاش اندر نِشید بَـیـنَ اَیـدی خـلـف, عـضــفــوری بـدید
نشید از کلمه نشیدن است یعنی نشستن. این مطلبیست که شاید کم شنیده اید.نشید یعنی نشست. وقتیکه یک مرغی میخواهد بنشیند محل نشستن خودش را خیلی دقت میکند و جلو و عقب نشستن خودش را خوب در نظر دارد. عضفور یعنی گنجشک. تو که کمتر از یک کنجشک که نیستی. یک کنجشک روی شاخه درختی نشسته و میخواهد بیاید بطرف دانه ای روی زمین. قبل از اینکه به پائین بیاید بطرف دانه نگاه میکند که ببیند جلوی آن دانه چی هست وعقب آن دانه چیست اگر خیالش راحت شد آنوقت میاید به پائین بطرف دانه. روی زمین. قبل از اینکه به پائین بیاید بطرف دانه نگاه میکند که ببیند آن اطراف صیادی و یا دامی هست یا نه. اگر چیزی نبیند آنوقت میآید روی زمین.
0754 چــون بـنـزدِ دانــه آیــد, پیش و پس چــنـد گـردانـد سـر و رو آن نَــفَــس
0755 کـای عـجب پـیش و پَسـم صـیّـاد هست تا کَشَم از بـیـم او زین لـقـمه دست
آن گنجشک وقتی بزمین میرسد بلافاصله که بطرف دانه نمیرود, یک مقداری سر و روی خودش را به عقب و جلو میگرداند. آن نفس یعنی آن لحظه. با خودش میگوید که من تعجب میکنم و میخواهم ببینم که در پیش و پسم آیا صیّادی هستو یا دامی هست تا از این لقمه و دانه دست بکشم و صرف نظر بکنم و بروم. بی خیال پائین نمی آیم. این پرنده کوچک بی گدار بآب نمیزند ولی ما میزنیم برای اینکه عقل کل هستیم و خردمندیم از همه خردمندتر و همه چیز میدانیم. اصلا کی جرئت دارد که به پیش و پس ما بیاید. هرجا نشستیم همانجا درست است. آنوقت است که مولانا میگوید از گنجشک هم کمتری.
0761 چـون فرار از دام واجـب دیده اسـت دامِ تـو خـود بـر پَـرت چَـفسیده اسـت
اینجا مولانا بر میگردد به داستان دیگری در باره طاوس که داشت پرهای خودش را میکند و بدور میانداخت. یکی پرسید که چرا پرهایت را میکنی؟ گفت برای اینکه دام من بخودم چسبیده یعنی این زیبائی من دام من است. برای خاطر این پرهای قشنگم مرا بدام میاندازند پس من این پرهای قشنگم را میکنم یعنی این پرها دام هستند و من آنها را میکنم و بدور میاندازم. دامم بمن چسفیده یعنی چسبیده. حالا آیا فقط طاوس است که دامش بهش چسبیده؟ خیلی از ما ها هم اگر تعصب نداشته باشیم و بی تعصب فکر کنیم دام ما هم بخودمان چسبیده. یک چیزهائی داریم و هی خودنمائی میکنیم و در واقع داریم خود فروشی میکنیم. میخواهیم بهمه بگوئیم که ببینید این منم و این منم. این پرهای قشنگت را برخ دیگران نکش و خودت را در معرض خطر قرار نده. اگر نمیتوانی گنجشک باشی اقلا یک طاوس باش.
0762 بـر کَـنَـم مـن مـیـخِ ایـن منحوس دام از پـی کـامــی نــبــاشــم تـلـخ کـــام
کامی یعنی یک کام. طاوس ادامه میدهد و میگوید من بر میکنم این پر های منحوس خودم را تا اینکه برای یک آرزوی کوچکی و یا یک کام کوچکی بد بخت نشوم. کام یعنی آرزو و تاخ کام یعنی بد بخت. اینها را که مولانا میگوید یک چیزی بنظرش میآید و این حرفهارا میزند و حالا میگوید در خور عقل تو گفتم.
0763 در خـورِ عـقـلِ تو گـفـتم این جواب فــهــم کـن, وز جـستجو رو بـر متاب
من اینهائی که گفتم همه چیز ها نیست و در حد و اندازه و شایسته فهم تو گفتم. یعنی میدانستم که تو میفهمی که اینها را گفتم برایت. البته نه اینکه عقل تو کم است، چون میدانستم که میفهمی برایت گفتم. از این حرفهای من خسته نشو و روبر مگردان.