08.5 در بیان اینکه عقل و روح در میان آب و گِل محبوسند همچون هاروت و ماروت در چاه بابل

تفسیر  :

بحث این قسمت موضوع عقل است و این یکی از موضوعاتیست که مولانا در مثنوی معنوی جابجا و مکرر ازش صحبت میکند. او در باره عقل های گوناگون صحبت میکند و بطور کلی مولانا این عقل ها را بدو گروه تقسیم میکند یکی عقلهای پسندیده و دیگری عقلهای نا پسندیده. برای اینکه این پندار پیش نیاید که عقل همیشه پسندیده است. بباور او عقلهای ناپسندیده بیش و فراوان تر از عقلهای پسندیده است. عقل ناپسند را عقل جزوی می نامد. عقل جزوی در خدمت نفس اماره است آن خواهشهای ناروای دل است که همیشه بزیان فرد و یا بزیان جامعه تمام میشود. این عقل نا پسند موجب خود بینی و خود پسندی, تکبر, ستیزه جوئی, پیش داوریها, شتاب زدگی در باوری ها, نتیجه گیریهای نا درست, اندیشه های کینه ای و انتقامی و از این قبیل صفات نا پسند را موجب میشود. بهمین دلیل است که مولانا میگوید این گروه عقل ها, عقلهای نا پسند هستند. اما در برابر این عقلهای نا پسند و این عقلهای جزوی بگفته مولانا, عقلهائی هستند که حقیقت جو هستند. این عقلها بنا بگفته مولانا از مبدأ حقیقت نور میگیرند و حقایق را آن چنان که هست می بینند. در راه زندگی ظلمت فراوان است و نور و نور افکنی میخواهد که راه را روشن کند که رونده راه، راه خودش را پیدا کند و گمراه نشود و میگوید عقلهای حقیقت جو که از مبدأ حقیقت نور میگیرند گمراه نمیشوند. همیشه در زندگی بسوی حقیقت روانند و چه بسا بحقیقت میرسند و بحقیقت متصل میشوند. این گونه عقلهای حقیقت جو را مولانا عقلهای ارشی مینامد در برابر عقلهای فرشی. عقلهای عرشی آن عقلهائی هستند که از عالم برین که فرا تر از این عالم خاکی هست میآیند ولی عقلهای فرشی آن عقلهائی هستند که هم سطح همین خاکها هستند. عرش در برابر فرش. مولانا میگوید که این عقلهای عرشی متعلق به ,عالم برین هستند و در این دنیای خاکی مسطور و پوشیده شده اند یا محبوس شده اند در قالب خاکی ما که از آب و گل ساخته شده. بنا بر این آن لطیفه ها و آن عقلهای پسندیده که مولانا لطیفه مینامد( یعنی از لطف) و اینها از عالم برین میایند, اینها محبوس میشوند در قالب ما که از آب و گِل درست شده ولی اثر خودشان را از دست نمیدهند. یعنی در همین قالب ما هستند و همان صفات عرشی و نورانی و حقیقت بینی را با خودشان دارند. ولی عقلهای جزوی اینگونه نیستند. عقلهای جزوی با وجود اینکه در قالب خاکی ما هستند اینها پیوسته در سراسر زندگی گرفتار پندار و شک وگُمان و ظّنّ هستند و بنا بر این بهمین علت نا آرام هستند. یعنی حقیقت را وقتی نمیتوانند ببینند شک و گُمان و خیال میکنند, تصور میکنند و پندار میکنند. اینها هیچ کدام با حقیقت جور نیست. مولانا میگوید:

            عقل جزوی آفتش وهم است و ظن        زانکه در ظلمات شد او را وطن

این عقل جزوی آفت زا هست  و آفت آن هم خیال و تردید است برای اینکه در ظلمت خانه کرده است. میگوید عقلهای جزوی در اندیشه هستند که در زندگی چگونه این زندگی مادی را هرچه افزون تر و هرچه بدون رعایت روانی بودن بپذیرندش و آنچه را که نارواست قبول داشته باشند و بهر قیمتی که شده برای گذراندن زندگیشان بکوشند بقیمتی که بزیان خودشان و جامعه تمام میشود و تمام اندیشه شان در راه بدست آوردن مادیات غیر ضروری فساد آفرین است و جز این نیست. در این باره آن بیت معروفش را که میگوید:

         هــم مزاج خر شده این عـقـلِ پسـت        فکرش اینکه چون علف آرد بدست

خر فکرش چیست؟ فقط بفکر علف است و نه هیچ چیز دیگر. ولی آنهائیکه عقل های پسندیده در قالبشان هست و از عالم برین آمده است اینها مولانا میگوید:

            عقل دلها بی گمانی عرشی اند        در حجاب از نور عرشی می زیند

حجاب بمعنی پوشش است. این عقل های عرشی آمده اند در قالب اشخاص که عقل نورانی و حقیقت بین دارند و این جسم و قالب خاکی آنها حجاب است و مثل یک پرده میخواهد روی این عقلها را بپوشاند ولی با وجود این چون به مبدأ نورانیت و مبدأ حقیقت  در ارتباط هستند در همین پوشش جسم بدن هم اینها با نور عرشی زندگی میکنند.

موضوع بحث این قسمت همین موضوع عقل است که مولانا گسترشش میدهد که از همین نکات عرفانی او آغاز میشود. منتها تحت این عنوان هست که صحبت از هاروت و ماروت میکند برای اینکه این داستان را آغاز بکند و قبل از آغاز داستان باید ذهن خوانندگان عزیز را باین هاروت و ماهوت روشن بکنم. میگوید این عقلها و این روح های پاک که عرشی هستند و از عرش آمده اند و در قالب جسمی ما هستند مثل هاروت و ماروت هستند که در چاه بابل در زندانند و این عقلها و روح های پاک هم در بدن چاه مانند ما در زندانند. اما این هاروت و ماروت که در زندان هستند, گفته های فراوانی در بارش هست و علاوه بر این افسانه های مذهبی که در کتابهای مختلف مذهبی آمده, نشانه ازاین دارد که حتی پیش از اسلام و حتی پیش از ثایر مذاهب ردِ پائی از این کلمه هاروت و ماروت بچشم میخورد و نه برای اینکه اولین مرتبه در کتب مذهبی آمده باشد.

 برای روشن شدن ذهن خوانندگان از اینجا داستان هاروت و ماروت شروع میشود که فرشتگان بر آدمیان که در زمین گناه کار هستند و یا مشغول گناه کردن هستند سر زنش میکنند و خداوند بآن فرشتگان میگوید که این گنهکاران را سرزنش نکنید زیرا اگر شما بجای آنها بودید و صفاتی را که بآنها داده شده  داشتید بد تر آز آنها میکردید. خدا میگوید اگر که میخواهید این حرف من را بیازمائید  بین خودتان سه فرشته انتخاب کنید و من به اینها خوی آدمیان را بآنها میدهم و آنها را بزمین میفرستم و شما نظاره گر باشید که اینها چکار میکنند. فرشتگان بین خودشان سه فرشته انتخاب کردند و یک فرشته وقتی بزمین آمد گفت من نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و مثل آدمیان نباشم. از خدا خواست که او را برگرداند بآسمان و خدا او را به آسمان بر گردانید. این دو فرشته که یکی هاروت بود و دیگری ماروت ایندو قبول کردند که روی زمین خاکی بمانند و گفتند به پروردگار که ما این آدمیان را هدایت میکنیم که تا این حد گناهکار و سیاهکار و تبه کار نباشند. یک مدتی مشغول شدند به راهنمائی آدمیان. در ضمن راهنمائی آدمیان یک موقعی رسیدند به یک زنی بسیار زیبا که شکایت میکرد  نزد این هاروت و ماروت که شوهر من, من را آذار و رنج میدهد. من از شما میخواهم که من را از شوهرم جدا کنید. این هاروت و ماروت باین زن بسیار زیبا دل باختند و سخت عاشق شدند و گفتند بخاطر اینکه این عشق تو که بتو پیدا کرده ایم شوهرت را از تو جدا میکنیم. ولی حاظر نشد که تسلیم این هاروت و ماروت بشود و با آنها هم خوابه و هم آغوش بشود. گفت که این شوهر من مرا خواهد کُشت. من چیز دیگری از شما میخواهم. شما این شوهر من را بکشید. آنها قبول کردند که شوهر این زن را هم بکشند. بعد آنها را بخلوت برد و پیش از آنکه با آنها هم آغوش بشود گفت که باید می بخورید. آنها پذیرفتند و می خوردند. بعد گفت کار تمام نشده و بایستی اسم اعظم را که نام خداوند هست بمن بیاموزید. البته این فرشتگان اسم اعظم را میدانستند. اینها روزها بزمین میامدند و شبها وقتی کار روزانه آنها تمام میشد, اسم اعظم را میگفتند و به آسمان بر میگشتند و دوباره فردای آنروز بزمین میامدند. این زن بآنها گفت این اسم اعظم را که شما میدانید بمن بیاموزید و آنها آموختند. وقتی که باو آموختند او از این اسم اعظم استفاده کرد و رفت بآسمان و دیگر بر نگشت. این هاروت و ماروت وقتیکه بخود آمدند دیدند که نه تنها او را هدایت نکردند, شوهری را از زنش جدا کرده اند و یا کُشته اند, می خوردند و عاشق شهوانی شدند و حتی بآدمیان روی زمین جادوگری هم یاد دادند. اینها وقیکه دیدند در زمین ماندگار هستند و نمیتوانند دیگر بآسمان بر گردند, چون گنهاکار هستند شروع کردند بمردم روی زمین جادوگری یاد دادن و سحر و جادو یاد دادند.  بهمین دلیل توسط یک پیر روشن دلی که در بابِل بود بانها گفت شما گناهکارید و بایستی مجازات شوید.

بابِل یکی از شهرهای بسیار قدیمی و متمدن بود و تمدن بابِل بسیار قدیمیست و شهریست در شصت کیلومتری جنوب شرقی بغداد و آثارش هنوز هست. آن پیر روشن دل گفت مجازات شما اینست که چاهیست در بابِل و شما باید در آن چاه آویخته شوید و بامر خداوند باید این کار را بکنید. اینها آویخته شدند در آن چاه بطور وارونه که سرشان بطرف پائین بود. اینها تشنه بودند و زبانشان بآب نمیرسید و بهمین حال در چاه بابِل مانده بودند. بحث راجع به این هاروت و ماهوت بسیار مفصل است در حالیکه همه اینها سمبولیک است و تمام اینها پیام دارد و شما خوانندگان عزیز که عادت کرده اید بدنبال قصه نروید و پیامها را بیرون بکشید. پیامهای مختلفی که دارد یکی اینکه این عالم خاکی بگفته خواجه حافظ شاید طبیعتش اینست که همه را بتباهی و گناه بکشد و حتی با فرشتگان هم اینکار را میکند. خواجه حافظ میگوید:

           آدمی در عالمِ خاکی نمی آید بدست        عالمی دیگر بباید واز نو آدمی

از نو یک آدم دیگری باید باشد که ارزش و لیاقتِ شأن آدمیّت را داشته باشد. و باید یک عالم دیگری آفریده شود واز نو آدمی. این گفته خواجه از همین پیام سر چشمه میگیرد که این عالم خاکی, گوئی این خصوصیت را داراست که دلش میخواهد همه این آفریده های انسانی را بسوی گمراهی و تباهی بکشد. وقتیکه میتواند این کار را با فرشته پاک و منزه بکند پس آدمی را که از آب و گل درست شده مسلماً و بطریق اولا میتواند این کار خطا را انجام بدهد.  پیامهائیکه در این داستان هاروت و ماروت هست اینست که غیر از اینکه این عالم این خصوصیات را دارد, یکی دیگرش اینست که در همین عالم خاکی که حتی دو فرشته بنام هاروت و ماروت هم نتوانستند خودشان را حفظ کنند. هستند آدمیانیکه با همه این عوامل گمراه کننده خودشان را حفظ کرده اند و میکنند و تا پایان زندگیشان ادامه میدهند. اینها کسانی هستند که با نور حقیقت می بینند و بحقیقت متصل هستند و بهمین علت هست که میتوانند خودشان را حفظ بکنند. و حالا به تفسیر بیت در بیت این داستان می پردازیم.

0620    همچو هاروت و چو ماروت آن دو پآک        بـسته انـد ایـنـجا بـچـاه سـهـمـناک

همچو در اول مصراع اول یعنی مانندِ.  چی مانندِ.. اشاره است بآن عقل و روح پاک که از عالم برین آمدند و پس از نزول باین عالم خاکی آلوده شدند. این عقل و روح مثلِ هاروت و ماروت که گناه کردند و آویخته شدند در چاه بابِل اینها هم در چاه ظلمت این دنیا آویخته شده اند. خودشان متوجه نیستند کسانیکه این عقل جزوی را دارند و پیروِ عقل ظاهر بینند و سطحی نگر هستند و در خدمت نفس اماره هستند خودشان متوجه نیستند. اما مولانا میگوید اینها مثل هاروت و ماروت در چاه ظلمانی جهل و نادانی آویخته شده اند و همانگونه که آن دو فرشته در چاه بابِل آویخته اند وتشنه آب هستند و زبانشان بآب نمی رسد, آنها هم هرگز به چیزیکه واقعیت و حقیقت دارد نخواهند رسید. بآن چیزهائی میرسند که همه اش شهوات نفسانی و حیوانی است که حیوانها هم بآن میرسند. آن دو پاک یعنی آن عقل و روح پاک.  سهمناک یعنی ترس آور. اشاره میکند به وضع این آدمیان گمراه در این دنیا.

0621    عــالَــمِ سِـفـلی و شـهـوانی  در انــد        انـدر این چه گشته اند از جُـرم بند

عالم سِفلی یعنی عالم پستِ خاکی. اینها در این عالم پست و شهوانی اندراند یعنی هستند. در مصراع دوم میگوید اینها اندر این چاه ظلمانی بخاطر جرمی را که مرتکب شده اند زندانی شده اند. بند بمعنی زندان است. زندانهائی هم که الان هستند دارای بندهای یک و دو و بیشتر دارند. اندراین چه یعنی در این دنیای خاکی چاه مانند گشته اند از جُرم یعنی از  تبه کاریهای خودشان و از گناه  در زندان.ولی خودشان متوجه نیستند که در زندان هستند. شاید فکر میکنند که در بهشت هستند.

0622    سِحــر و ضـد سحـر را بـی اخـتیار        زین دو آموزنـد نـیـکان و شِــرار

گفتیم که این هاروت و ماروت کارشان بلاخره بجائی رسیده بود که بمردم سحر و جادو یاد میدادند. در اینجا توجه داشته باشید به سِحر و ضدّ سحر. سرّ یعنی هرچه در این دنیا پیش میاید شرّ است و ضد سحر یعنی هرچه در این دنیا پیش میاید خیر است. این شرّ و خیر را میگوید سِحر و ضدّ سحر و تا اخر این تفسیر باید در نظر شما باشد.ضد سحر یعنی خیر و سحر یعنی شرّ. در مصراع دوم میگوید زین دو آموزند نیکان و شرا. از این دو یعنی از روح پاکی که بوده اند ولی حالا آلوده شده اند. نیکان چی میامزند و شِرار چی یاد میگیرند. شِرار یعنی آدمهای بد آنهائیکه اهل شرّ هستند. نیکان ضد سِحر را یاد میگیرند و شِرار و بدکاران سِحر یاد میگیرند. یعنی اینکه این آدمیانی که در این دنیا هستند خودشان را در چه راهی بگزارند. در راه سِحر بگذارند سِحر یاد میگیرند و یا در راه ضد سِحر بگذارند ضد سِحر یاد میگیرند, یعبارت دیگر اگر خودشان را در راه شرّ بگذارند, شرّ یاد میگیرند و اگر خودشان را در راه خیر بگذارند خیر  یاد میگیرند. این نظامیست که در این جهانِ خاکی هست. حالا آدمیان میخواهند که از این عقل و روح هاروت و ماروت مانند سحر و جادو یاد بگیرند.

0623    لـیـک اول پـنـد بِـدهندش کــه هـیـن        سِـحر را از مـا مـیـا موزو مچـین

لیک یعنی ولیکن. پند بدهندش منظور این عقل و روح هاروت و ماروت مانند که آلوده شده اند و پند میدهند به مردمان. که هین یعنی هوشیار باش. سحر را از ما یاد نگیر و اگر هم یاد گرفتی بدیگران میاموز. و مچین یعنی گسترده مکن. این عقل و روح آلوده شده هاروت و ماروت مانند از مردمی که میخواهند بما خیر و شر یاد بدهد یعنی سِحر و ضد سِحر یاد بدهد از ما نخواسته باشید و نیاموزید از ما. شر را نیاموزید, اگر شرّ را آموختید بدیگران نیاموزید. اگر شر را آموختید آن را گسترشش ندهید.

0624    مـا بـیـاموزیـم  این سِحـر ای فـلان        از  بــرای  ابــتـــلا  و امــتــحـان

ما بیاموزیم منظور این عقل و روح هاروت و ماروت آلوده شده است. انسنهائی که شر میخواهند میگویند ما بتو میاموزیم این شرّ را. ولی برای ابتلا. ابتلا یعنی امتحان و آزمایش این از معنی های ابتلا هست. اگر که بخواهید بشما بیاموزیم از برای آزمایش و امتحان. یعنی ببینیم که چگونه امتحان خودتان را پس میدهید. این شرّیکه یاد گرفتید و یا این خیری که یاد گرفته اید گسترشش میدهید که بدیگران هم بیاموزید و بکار میبرید یا نه. شما را در معرض امتحان قرار میدهد.

0625    کامـتحان را شـرط بــاشد اخــتـیـار        اخـتـیـاری  نَـبـوَدت  بــی اِقـتـدار

در مصراع دوم اختیاری یعنی یک اختیار. نبودت یعنی نباشدت. بی اقتدار یعنی بدون قدرت. تا قدرت عمل نداشته باشی اختیار نمیتوانی داشته باشی. پس امتحان سطی دارد و آن اینکه اختیار با قدرت داشته باشی. و بدون داشتن قدرت و اختیار نمیشود چیزی را انتخاب بکنی. این اختیار همیشه با قدرت توئم است و مسئولیت هم پشت آن است. مثلا شاگردی را در نظر بیاورید که او قدرت دارد که درس را یاد بگیرد و اختیار هم باو داده شده. میتواند درسش را یاد بگیرد و میتواند درسش را یاد نگیرد. ولی آخر سر مورد امتحان معلمش قرار میگیرد. مورد این ابتلا و امتحان قرار میگیرد و باید بداند که آخر سر یک آزمایشی هست. بداند که اگردرسش را یاد نگیرد آخر سر مردود خواهد شد و اگر یاد بگیرد آنوقت مقبول است, پیش میرود و بزنگیش میزسد.

0626    مـیـل ها هـمچــون سگانِ خـفـته اند        اندر ایـشان خیر و شـر بنهفته اند

میگوید این خواستهائی که در وجود آدم هستند مثل سگانی هستند که در وجود آدم  بخواب رفته اند.  اندر ایشان یعنی در میل های سگ مانند آدمیان, مثل خیر و شر پنهان شده اند که مثل سگهای خفته هستند. ولی هرگاه این سگهای خفته شرایط ظهور پیدا کنند, بیدار خواهند شد. وقتیکه بیدار شدند حالا میتوانند که ویران گر باشند. آنها شرّ هستند و میتوانند که سازنده باشند. برای اینکه گفتیم این خیر و شر هردو در وجود میلهای سگ مانند نهفته شده اند. وقتیکه این سگها ی نهفته در وجود آدم, ممکن است فساد آفرین باشند, تباهگر و ویران کننده باشند و ممکن است سازنده باشند. صحبت از این است که خواست نیکی و بدی هر دو در همه ما هست, مثل سگهائی هست که بخواب رفته. این اختیار عمل ماست که میتواند انتخاب کند آن خیر را از شرّ وگرنه هردو نهادهای اولیه اش در نهاد ما هست. ما این خواسته های خیر و شر را  از اطراف خودمان و از بیرون خودمان دریافت نکرده ایم بلکه اصلا با ما آفریده شده و میتوانیم در این راه بکار ببریم و یا در آن را بکار ببریم.

0627    چون که قدرت نیسـت خفتند این رده        همچو هیزم پـاره هـا و تـن زده

این رده یعنی این گروه. همان گروه سگانی که در وجود ما هستند بعضی وقتها میگویند گرگها هستند در وجود ما, حالا مولانا میگوید این سگ ها. وقتیکه اینها قدرت ندارند اینها بخواب هستند. در مصراع دوم هیزم پاره ها یعنی تیکه های هیزم. تن زده یعنی خاموش و ساکت. نه ارتباطی به تن دارد و نه ارتباطی با زدن. یک کسی را در نظر بگیرید که یک جائی ساکت نشسته و حرفی نمیزند. میگوئیم این آدم تن زده است یعنی این آدم خاموش است. حالا پاره های هیزم را در نظر بگیرید که در کنار آتش موجود هستند ولی ساکت و خاموش هستند و بآتش نرسیده اند. این میل های سگ مانند که در وجود ما که هم خیر دارند و هم شرّ دارند اینها بخواب فرو رفته اند مثلِ هیزم پاره هائی که در کنار آتش هستند. هر لحظه این هیزم پاره ممکن است آتش بگیرد و هر لحظه هم آن سگ خفته ممکن است بیدار بشود. بیدار بشود یا ویران گر و یا بر عکس سازنده. بی آذاری این سگان از روی نیکخواهی آنها نیست. بی آذاری آنها بخاطر نداشتن امکانات و وسایل است. بخاطر نا توانی است و هرگاه که امکان بدست بیاورند, آنوقت بیدار میشوند و بکار می افتند.

0628    تـا کـه  مـرداری در آیــد در مـیـان        نفخِ صـورِ حرص  کوبد برسگان

مردار یعنی لاشه حیوان مرده شده و گندیده شده است. در میان یعنی اینکه به وجود بیاید. در بین آدمیان پیدا شود. نفخ بمعنی فوت کردن و دمیدن است. صور یعنی شیپور. اشاره شده به نفخ صورِ اسرافیل. در کتابهای مذهبی هست که وقتیکه همه مردگان خفته اند و زیر خاک هستند, فرشته ای بنام اسرافیل در شیپوری می دمد و وقتی در شیپور دمید صدای این را مردگان میشنوند و همگی از خواب بر میخیزند. این در روز رستاخیز است که باعمال همگی رسیدگی میشود. همه این افسانه ها پیام دارد و منظور صورِ اسرافیل و اینها هرگز نیست. مولانا اشاره ای کرده و هدف اینست که خوانندگان در اینجا مفهوم صور و نفخ را آگاه باشند. حالا میگوید همان گونه که فرشته ای بنام اسرافیل در شیپور خودش میدمد, یک مردار هم وقتی برای سگها پیدا شود, بو و گندِ این مردار این سگها را بیدار کرده و بر میانگیزد. مثل اینکه مردگان بخواب رفته که در اثر صدای شیپور اسرافیل از خواب بیدار میشوند, این سگها هم از خواب بیدار میشوند و حرص خوردن این مردار را دارند. کوبد بر سگان یعنی بر این امیال سگ مانندی که در وجود ماست میل باین حرص ندا میدهد و میکوبد برآدم و آدم را بر می انگیزد.

0629    چون در آن کوچه خری مردار شد        صد سگِ خـفـته بِدان بـیـدار شــد

کوچه ای را در نظر بگیرید که سگان در آنجا بخواب رفته اند. حالا یک خری مرده و در گوشه ای از کوچه افتاده و حالا گندیده شده و یا مردار شده. این صد سگ خفته به بوی این مردار بیدار میشوند و بپا میخیزند. تا خفته بودند غیر فعال بودند و حالا بر انگیخته و فعال میشوند و وقتی که برانگیخته و فعال شوند میتوانند منشأ بد باشند و یا منشأ سازندگی باشند. این نفس اماره سگ مانندِ ماست که در وجود ماست و وقتی که آن شیپور حرص بگوشش برسد بیدار میشود و شروع میکند که بدنبال امیال و کارهای غیر ضروری و فساد آفرین مردار مانندِ گندیدهِ تبهکار میدود. خیال نکنید که این نفس اماره از بین رفته, همیشه هست

        نفست اژدرها ست او کی مرده است       از غـم بـی آلـتـی افـسرده اسـت 

نفس را در اینجا به اژدها تشبیه میکند و میگوید نفس تو مثل اژدهاست و همیشه زنده است آلت یعنی وسیله. چون هیچ وسیله ای ندارد اینگونه افسرده شده. او از غم نداشتن وسیله اینجا افتاده. اگر خبری ازش نیست خیال نکنید که مرده است. بوی مردار را نشنیده.

               گــر بـیـابـد آلت فـرعـون او        که بامر او همی رفت آبِجو

اگر آن امکانات و وسائلی که فرعون داشت, نفس تو هم همه آن امکانات را میداشت تو هم درست مثل فرعون میشوی که فرعون میگفت آبی که در جوی روان است بامر من روان است. او ادعای خدائی میکرد. گر بیابد آلت فرعون. , چه کسی بیابد؟ اگر نفس اماره تووسائل فرعون را دارا ، تو هم مثل فرعون میشدی, فرعونی که ادعای خدائی میکرد و میگفت که حتی آب روان در جویبار هم بامر اوست

                   آنگه او بنیاد فرعونی کند       راه صد فرعون و صد هارون زند.

هارون برادر بزرگ موسی است و با موسی همکاری میکرد در هدایت مردم. حالا بعد از اینکه مثل فرعون, این نفس اماره نه تنها ادعای خدائی هم میکرد بلکه صد راه فرعون و صد هارون را هم میکرد. پس این نفس اماره را دست کم نگیریم و فراموش نکنیم و هر لحظه یادمان باشد. در وجود ما هست اما اگر خودش را نشان نمیدهد پس خواب است.

0630    حـرص هایِ رفتـه اندر کَتمِ غـیـب        تا خـتـن آورد سـر برزد ز جِـیـب

کتم از کتمان و پنهان شدن است. کتم غیب یعنی پوشیده شدن به غیب اصلا دیده نشود پنهان شده مثل اینکه پنهان شده. تاختن آورد یعنی بتکاپو بیافتد و بر انگیخته شود. سربر زد زجیب, جیب یعنی گریبان. مانند سگانیکه با چنگ و دندان به مردار حمله میکنند, آن نفس سگ مانند هم که بیدارشده اگر که در راه تباهکاری و ویران گری بیافتد مثل آن سگها با چنگ و دندان با همان حرصی که سگها دارند میرود بطرف بد کاریها.

0631    مو بـموی هــر سـگی دنــدان شـده        وز بـرای حـیـله دُم جـنـبـان شــده

این سگهای بیدار شده توسط بوی بدِ مردار هر تار موی بدنشان به یک دندان تبدیل شده مثل اینکه هر موی بدنشان دندان شده و از روی مکر و از روی حیله این سگها دُم تکان میدهند و بدیگر سگان ظاهرا دارند نشان میدهند که نه ما بطرف مردار نمیرویم و نباید برویم طرف این مردار, اینها را گذاشتیم برای شما. این دُم تکان دادنش از روی حیله است. این دنیا پرستان که حرص رفتن بسوی فساد را پیدا میکنند, برای اینکه خودشان باین کارهای فساد انگیزبرسند و دیگران نرسند و همه این فسادکاریها مال خودشان باشد و همه اینها را خودشان ببرند, اینها دم تکان میدهند و دارند حیله گری میکنند. میگویند اینکار بد است و آن کار را نباید کرد و شما اصلا دنبالش نروید دارد دم تکان میدهد. ولی پنهانی خودش دارد میرود و همه این بدیها ی بظاهر خوب را برای خودش میخواهد. یا نمیداند که بد است و یا دارد خودش را گول میزند. او وقتیکه بمردار نگاه میکند با خود میگوید این مرداد را یکی باید بخورد, پس من میخورم. ولی نمیداند که بعد از این مردار خوردن مریضی هم هست.  وقتیکه بدنبال این کارهای نا روا رفت بعدش بیماری روانی و بیماری زندگیست, بهم خوردن و از هم پاشیدن زندگی است

0632    نـیـم زیـرش حـیله بالا آن غـضـب        چون ضعیف آتش,که یابد اوحَطَب

حطب یعنی هیزم. نیمه زیرش یعنی قسمت پنهانش. قسمت پنهانی این وجود سگ مانندش اشاره است باین نفس اماره باطن ما. ما این نفس اماره را نمی بینیم این قسمت پائینش که آرام پنهان شده است. ولی یک وقتی میرسد که این نفس اماره شروع میکند به خشم و غضب. آنوقت معلوم میشود که این خشم و غضبش را دارد نشان میدهد. نیمِ پائین دارد و نیمِ بالا. این نیم پائینش وقتیست که آرام است مثل سگ خفته. ولی نیمِ بالایش وقتی هست که این سگ خفته نفس اماره بیدار شده و بخشم و غضب افتاده. این خشم آدم هم میکشد. پرخاش میکند و بهم میریزد تخریب میکند. مثل هیزمی میماند که آتش پیدا کرده. یک آتش ضعیفی را در نظر بگیرید که خیلی شعله ندارد,  حالا اگر هیزم روی آن بگزارید شعله ور میشود تا بالا. این ضعیف آتش جون پیدا میکند و شعله ور و شعله ور تر میشود. این نفس اماره هم مثل آن آتش ضعیف است که ممکن است شعله ور بشود اگر آن هیزمها را باو برسانی. این هیزمها چیست؟ این هیزمها میل های نا رواست, اندیشه های زشت و خواسته های شیطانی و نفسانیست مثل آن تیکه های چوبیست که روی آتش نیم خفتهِ نفس اماره  میریزید و باعث شعله ور شدنش بشوید. شعله ور میشود و هم خودمان را میسوزاند و هم جامعه را بآتش میکشد.

0633    شـعـله  شـعـله  مـیـرسد از لا مکـان         مـی رود  دودِ  لهـب  تـا  آسـمـان

لامکان بطور کلی در لغت یعنی عالمِ غیب و جهانیکه پیدا نیست ولی در اینجا یعنی قسمت نا پیدای باطن است. شما خودتان را می بینید ولی باطنتان را نمیبینید. لامکان یعنی نا پیدا. حالا این نفس اماره کجای جسم شما هست, آنهم نمیتوانید ببینید و محل آنهم نمیدانید کجاست. ولی آتش نیم خفته است. چوبهای امیال زشت را روی آن نریزید. لهب یعنی شعله های آتش که زبانه میکشد و تا آسمان بلند میشود

0634    صد چنین سگ اندر این تن خفته اند        چون شکاری نیست شان بنهفته اند

در بدن ما صد ها صفات زشت سگ مانند در حال خواب هستند. شکاری پیدا نمیکنند. وقتیکه شکاری برای آنها نیست, آنها پنهانند و یا بقول مولانا بنهفته اند. فراموش نکید که من نفس اماره ندارم حتما دارید ولی پنهان است. صدها اندیشه های زشت مثل حرص, حسد, کینه, طمع, انتقام, خودپسندی, تکبر, خود بزرگ بینی اینها سگانی هستند که در وجود همه ما پنهان و خاموشند و شکاری نیست که پیدا کنند بنابر این ها خودشان را نشان نمیدهند. آن شکار را شما بآنها میدهید.

0635    یا چـو بازان  انـد و دیــده  دوخــتـه        در حجاب از عـشق صـیـدی سوخته

0636    تـا کـُله  بـر داری  و  بـیـنـد شــکار        آنگهـان ســازد طــوافِ  کـوهســار

در بیت اول دیده دوخته یعنی چشم بسته. صید بمعنی شکار است. سوخته یعنی در تب و تاب عشق و علاقه است. در بیت دوم و مصراع دوم طواف یعنی دور زدن و دور گشتن دورِ کوه طواف کردن. اشاره میکند بکاریکه بازیاران میکنند. بازیار کسیست که باز را تربیت میکند. وقتی بشکار میروند باز را با خود می برند. وقتی شکار را زدند این باز از روی دستشان پرواز میکند و میرود وشکار را میآورد و میاندازد جلو پای شکارچی. باز را باید تربیت کرد. بازیاران یک کلاهکی دارند چرمی و میگذارند روی سر این باز و این کلاهک چشم باز را می پوشاند و هیچ جا را نمیتواند ببیند. باز میخواهد شکار کند ولی چیزی را نمی بیند که شکار کند. آنقدر این کلاهک را روی سر باز نگه میدارند تا اینکه این باز به عشق صید کردن به تب و تاب بیافتد برای شکار کردن. حالا کلاهک را بر میدارند و چشمش باز میشود. تا اینکه چشمش باز شد آنوقت شکار را باو نشان میدهند. باز هم بمحض دیدن شکار بپرواز در میاید و دور کوه و کمر چرخ میزند و آن شکار را میگیرد. این نفسهای اماره که در بدن ما خفته اند که در یک جا به سگهای خفته تشبیه کرد حالا تشبیهشان میکند به بازهائیکه کلاهک بر سر آنها هست و چشمشان نمی بیند ولی عشق شکار را دارند. در بدن ما آن بازهای هوا و هوس هستند که عشق شکار زشتی ها را دارند ولی نمی بینند و کلاهک روی سرشان هست. حالا وقتیکه این کلاهک را برداشتند آنوقت میرود و دور میزند و دور آن زشتیها و آنها را شکار میکند و برای شما میاورد. شما ئیکه زشت خواه بودید. شمائیکه این باز را تربیتش کرده بودید که برود و آن زشتیها را شکار کند

0637    شـهـوت  رنـجـور سـاکـن مــی  بُوَد        خـاطر او سـوی صــحـت می رود

0638    چـون بـبـیـنـد نان و سیب وخـر بزه        در مصـاف آید مــزه و خوفِ بَـزَه

رنجور یعنی آدم بیمار. ساکن میشود یعنی آرام میشود. یک کسیکه بیمار میشود اصلا شهوتهای بدنش آرام است. دائم بفکر اینست که چگونه زودتر خوب بشود. خاطر او یعنی فکر او و حواس و اندیشه او بصحت و سلامتیست و بفکر شهوت نیست. وقتیکه این بیمار نباید سیب و نان و خربزه را بخورد وقتیکه میبیند بحوس میافتد که بخورم. آنوقت در بدنش یک جنگی پیدا میشود. با خودش میگوید چکار کنم اگر بخورم ممکن است بد تر بشوم و ممکن است بمیرم و اگر نخورم خیلی این چیزها را دوست دام. حوس و عطش  دارم. این جنگ بخورم یا نخورم در وجودش پیدا میشود. نان و سیب و خربزه را بعنوان مثال آورده منظورش لذتهای این دنیا و لذتهای غیر لازمِ شهوانی این دنیا, هیچ ارتباطی با نان و خربزه و اینها ندارد. جنگی در درونش بر پا میشود. هرگاه بخورم بیماریم شدیدتر میشود و هرگاه نخورم از لذتها محروم میشوم. در کشاکشی که در درونش ایجاد میشود یکی ترس است و یکی حوس. ترس از بدتر شدن از بیماری و مرگ و در مقابل حوس این لذایذ را خواستن. حالا در اینجاست که این بیمار باید راه خودش را انتخاب کند و تصمیم بگیرد بطرف کدام یک از اینها برود. با خود میگوید نه من تصمیم میگیرم که نخورم یک وقتی هست که میگوید نه من میروم در راه خوردن و میرود در راه سحر بقول مولانا آنوقت میخورد و بد تر میشود و بالاخره میمیرد. تا در کدام راه خودش را بگذارد. از اختیارش چگونه استفاده کند و پا بکجا بگذارد. اگر که در راه نخوردن پا بگذارد, این مقاومتیکه دارد میکند خودش دارد کمک میکند به بهتر شدن بیماریش برای اینکه جسم خودش را دارد قوی میکندو این ورزشی است برای جسمش. این استقامت بدن را قوی میکند.

0639    گـر بود صـبّار  دیـدن  سـود اوست        آن تَهـیّـُج طـبـع سُستش را نـکوست

صبّار یعنی یک آدم بسیار صبر کننده. این صبر کنندگی بسیار بسودش هست. زیرا بطرف آن خوراکیهای لذیذ و یا حوسهای غیر لازم نمیرود. آن هیجانیکه بوجود آمده آن طبیعت سست و پستش که بوجود آمده, بهتر اینست که صبر کند و جلوی خودش را بگیرد. این خیلی مهم هست که در کدام را برود.

0640    ور نـبـاشد صـبـر, پس نـا دیـده بِــه        تـیـر،  دور اولی, ز مــرد بــی زره

اگر نتوانست صبر بکند و در برابر آن زشتیها نتواند خودش را نگه بدارد و اگر ان کسیکه بیمار شده و آن غذاهای لذیذ جلویش گذاشته شده نتواند جلوی خودش را بگیرد و نتواند صبر کند, پس بهتر اینست که اینها اصلا نباشد. و نا دیده به. بهتر اینست که این شخص بیمار این غذاها را نبیند. در مصراع دوم تیرکنایه از این مسؤلیتها و اضطرابها و هیجانها دور باشد. اولی را باید اولا بخوانیم یعنی بهتر، و پسندیده تر. از مردِ بی زره یعنی مردی که زره برای دفاع از خود نداشته باشد اولی تر است که جلوی تیر نرود. مولانا میگوید باید در برابر زشتی ها صبر کنی. اگر نتوانستی که صبر بکنی بهتر اینست که این زشتیها را اصلا نبینی و اگر زشتیها از تو دور نمیشوند, تو از زشتیها دور شو و یا فرار کن. اگر نتوانی از این زشتیها جلو خودت را بگیری آنوقت مثل آدمی هستی که بدون داشتن زره رفتی بجنگ. معلوم است که تیر بتو خواهد خورد و کشته خواهی شد. مولانا میخواهد که شدت عمل را برساند. این کار آسانی نیست این جلوی خود را گرفتن و بسوی زشتیها نرفتن ولی سلامتی که بدنبال دارد  می ارزد. البته بحثی که در این قسمت شد تا اندازه ای شاید مطلب مورد بحث را برای خوانندگان روشن تر کرده باشد. ولی گفتار مولانا نوسان دارد و بعضی وقتها بالا تر است و بعضی وقتها پائین تر است. او آنچه را که باید بگوید گفته و بارها گفته است که آنچه را که من میگویم از خود من نیست و بزبانم گذاشته میشود. حتی میگوید که بمن الهام میشود و من باید اینها را بگویم و نمیتوانم جلوی گفتن خودم را بگیرم.

Loading