تفسیر:
بحثی که در این قسمت داریم تحت عنوان “فکرت بد” میباشد. بطور کلی در شش دفتر مثنوی جا بجا مولانا ازش صحبت میکند. میگوید که ما دو چهره داریم. یکی چهره ظاهر را داریم و یکی چهره باطن. معتقد هست که این دو چهره یکی را می بینیم و دیگری را نمی بینیم. چهره ظاهرمان آشکار است و هم دیگران می بینند و هم خودمان می بینیم و از زشتی و زیبائی و خوبیش و زشتیش با خبر هستیم. ولیکن چهره باطن از نظر مردم پنهان است ممکن است که از نظر خودمان هم پنهان باشد چون آنرا نمی بینیم شناخت درستی از آن نداریم. همه مایلند که این چهره ظاهرشان را یعنی رخسار خودشان را بیا رایند و آرایش بدهند و خودشان را زیبا و زیباتر بسازند اما به چهره باطن خودشان هیچ توجهی ندارند. و نمیدانند که چهره باطن هم زشت و زیبا دارد و نمیدانند که چهره باطن را هم میشود زیبا کرد همچنانکه رخسار ظاهر را میشود زیبا کرد. میگوید شما بچهره ظاهر خودتان چنگ نمیزنید برای اینکه این خراشی که روی چهره شما میاندازد شما را زشت میکند برای اینکه وقتیکه زخم التیام پیدا میکند جایش باقی میماند. بهمینگونه به چهره باطنتان هم زخم میزند, چنگ میزند و زخمش میکند. منتها شما اطلاع ندارید. وقتیکه به چهره باطنتان چنگ میزنید و خراش میدهید آنهم اثرش برای همیشه باقی میماند. مثل اینکه وقتی چهره ظاهرتان زخم عمیق بشود اثرش برای همیشه باقی میماند. بعد باین بحث میرسد که این چهره باطن را بایستیکه بکوشیم که منزه و پاک نگهش بداریم که در توضیحاتی که بزودی پیش میاید معلوم میشود که مراد از این پاکی و منزهی چیست.
مولانا و عرفا و روان شناسان اینها چهره باطن را تحت عنوان ضمیر میشناسند. ضمیر بمعنای باطن و دل است و همان چیزیست که بعضیها بآن وجدان هم میگویند. ولی در عرفان بآن ضمیر گفته میشود. آن ضمیر را نباید آذرده کرد و بهش چنگ زد برای اینکه بسیار ارزشمند است و تعین کننده سر نوشت نیکبختی و یا بد بختی ماست. اگر که این چهره ضمیر خودمان را می دیدیم ما را آنچنان آذرده نمیکرد, چون نمی بینیم ما را آذرده میکند و مولانا مرادش اینست که توجهتان بدهد باین چهره باطن. این را تحت عنوان نفس مطمئنه میگوید. این کلمه نفس مطمئنه قابل توضیح است پیش از آنکه بحث اصلی را شروع کنیم. اصولا وجود آدمی از سه قسمت درست شده یکی جسم است و یکی روح است و یکی نفس است. شما جسم و روح را میدانستید و بگوشتان خورده بود. اما این نفس همان وجدان است و همان دل، باطن و ضمیر است. این ضمیر و این نفس بطور کلی مراحلی دارد. اول در هرکسی حالت اسب وحشی را دارد و رو در رو دارد بطرف نا ملایمت و زشتیها و خرابکاریها. این نفس را میشود تربیتش کرد. همانگونه که اسب وحشی را میشود تربیت کرد. برای تربیت اسب باو شلاق میزنند ولی برای نفس با نه گفتنها او را تربیت میکنند. بعد از مدتیکه باین خواهشهای نا روای این نفس نه گفتید حالتش عوض میشود و وضع بر تر و بهتری پیدا میکند و بهش میگویند نفس سر زنش کننده. آن نفس اولیه وحشی نفس امر کننده است و امر میکند به زشتیها ولی حالا این بخاطر اینکه تربیتش کردید تبدیل شده به نفس سرزنش کننده. این وجدانیست که دارد خودش را سرزنش میکند یعنی از آن زشتیها و تبهکاریهائی که تا بحال در عمرش کرده، خودش خودش را سرزنش میکند. باز هم بمرحله بعدی نرسیدیم. هنوز هم لازم است که این بیشتر پرورش پیدا بکند.
در اثر تربیت و پرورش بیشتر تبدیل میشود به نفس مطمئنه. این مرحله آخرنفس که نفس مطمئنه هست این بالاترین قدر و منزلت نفس است و این کاملا درک کرده که حقیقت چیست و چه انتظاری حقیقت از شخص دارد و مطمئن هست که به حقیقت رسیده و مطئن هست که بر خلاف حقیقت کاری نمیکند. خود حقیقت وجدان را با خبر میکند که آیا این کاریکه دارم میکنم درست است یا نه. این در مرحله سرزنش کننده نیست و بالاتر که رفت دیگر سرزنش از بین میرود چون تبه کاری از بین رفته است چون مطمئن هست که آنچه را که حقیقت انتظار دارد او دارد میکند. این یک بحث خیلی مفصلی ست هم در فلسفه و هم در منطق. امید وارم که همه خوانندگان عزیز به این نفس مطمئنه رسیده باشید و یا بزودی برسید. حالا با این مقدمه بخواندن و تفسیر کردن ابیات می پردازیم.
0557 رویِ نــفسِ مُطــمـئـنـۀ در جـــسد زخـــم ناخـنـهایِ فـکــرت مـیـکشد
این نفس مطمئنه آسان بدست نیامده هر کس که دارد. این وجدان بیدار و بی آلایش را آسان بدست نمیدهد. ولی وقتیکه بدست آوردید باید که آنرا حفظ کنید. کلمه جسد بمعنی جسم است و مردم فکر میکنند که وقتی گفته میشود جسد یعنی آن لاشه مرده، ولی اینطور نیست. اصولا بدن شما هم جسد است. این کلمه جسد نام دیگر بدن انسان است. فکرت یعنی فکر و اندیشه. در اینجا منظور فکرتِ بد است. حالا توجه داشته باشید که چه کوششی و چه زحمتی بکار رفته و در طی مراحلی شما به نفس مطمئنه رسیده اید, اگر حالا که باندیشه مطمئنه رسیده اید فکر بد در خاطرتان خطور بکند درست مثل این میماند که با یک ناخن تیزی که زهر آلود هم هست دارید روی این چهره باطنتان خراش میدهید و این خراش اثرش باین زودی از بین نمیرود. این ناخنیکه به نفس باطن میزنید آن فکر بد و اندیشه بد است. بعضیها فکر میکنند که اندیشه بد باید خیلی مهم باشد. اندیشه بد اینطور نیست که من بروم و دزدی بکنم و این مالیکه مال من نیست بربایم. همیشه اینطور نیست و هر اندیشه بدی را اگر شما اندیشه کنید که از آن آدمی را که میشناسید خوشتان نمی آید و بنا بر این با او قعر میکنید. بمحض اینکه با او قعر میکنید دارید با آن ناخن تیز و آغشته به زهر را بر چهره و باطن خودتان میکشید. اثری بر شما میگذارد که باین آسانی پاک شدنی نیست. در حالیکه با یک بخشش خیلی ساده در برابر قهریکه کردید میتوانید که همه اینها را بر طرف کنید. این پیام مولاناست. بعد مثال دیگری دارد که در کتاب فیه مافی بخوبی ازش ذکر میکند فیه مافیه میدانید که مال مولاناست و به نصر نوشته شده. میگوید روی آینه اگر که چیزی بنویسید بآسانی پاک نمیشود. این آینه بآسانی پاک نمیشود. در قدیم آینه شیشه ای مثل امروز نبود و قدیمیها آینه فلزی داشتند که یک صفحه بسیار صیقلی زده داشت و صورت را منعکس میکرد. حالا اگر خواسته باشید روی این چنین آینه ای چیزی را بنویسید که روی آن اثر بگذارد دیگر بآسانی پاک نمیشود. چندین برابر صیقل لازم دارد تا پاک شود. شما این نفس مطمئنه خودتان را چنین آینه ای در نظر بگیرید خراش پذیر و چنگ بهش نزن و روی آن فکر بد ننویسید. وقتی شما اندیشه بد میکنید مشل اینست که روی آینه فلزی تان را با یک قلم نوک تیزی آن اندیشه بد را دارید می نویسید و بآسانی نمیتوانید آن را پاک کنید. بعضی ها هستند که این مسائل را نمیدانند و بعضی اوقات از یکی بدشان میآید و یا از یکی خوششان میآید، با یکی قعر میکنند، با یکی آشتی میکنند و از یکی بد میگویند و کینه بدل میگیرند. همه اینها یک فکرت بد هست که مرتب دارد خراش میدهد.
0558 فــکــرت بـد نــاخـن پُر زهر دان مـیخـراشد در تـعـمـق روی جــان
میدانید که مولانا جان را همیشه بمعنای روح بکار می برده. مولانا میگوید با این فکر بدی که داری میکنی با عمقی که دارد پیدا میکند روی چهره باطن و روح و روان خودتان شما دارید ناخنی که در زیر آن سم و زهر مخفی کردید میکشید این منظور مولانا از تعمق است اما مولانا پیام دیگری هم دارد, پیامش اینست که خِرَد ورزی های بیهوده و فیلسوف نمائی های بیجا و پندار های نا درست که من میدانم, اینها همه باعث میشود که چهره درون را عمیقا زخم بدهد و تعمق همین است. همه اش فکرت بد نیست. بعضی ها هستند که نه حکمت میدانند و نه فلسفه میدانند و نه علم میدانند, هیچ چیز از این مسائل نمیدانند ولی خودشان را در اجتماع نشان میدهند که فیلسوف هستند. اینها فیلسوف نما هستند و اغلب مردم فهمیده هم آنها را همانگون میدانند که همین جا ذکر گردید. آنها وانمود میکنند که همه چیز میدانند ولی هیچ چیز نمیدانند. اینها خرد ورزی میکنند بدون اینکه خردی و یا عقلی داشته باشند و خودشان را آنچنان نشان میدهند یعنی اینکه ما خرد داریم. کسانیکه اینگونه هستند هم روی چهره باطن خودشان عمیقا دارند خراش سنگین میدهند و هم روی چهره باطن شنونده دارند این کار را میکنند. پس این گناه بزرگیست برای اینکه وقتی او خودش را فیلسوف نمایش میدهد در حالیکه نیست بر شما اثر میگذارد و وقتیکه روی شما اثر گذاشت سخن او دارد چهره باطن شما را زخم آلود میکند. پس باید بشناسید و تسلیم این خردورزیها که معمولا با کلمات زیبا و جمله های خیلی قشنگ بکار میرود نشوید. بدون اینکه بپذیریدش در باره اش فکر کنید که این چیزیکه دارد میگوید چقدر ارزش میتواند داشته باشد و آیا درست است یا نه. حالا این شخص فیلسوف نما این خرد ورزیها را میکند مولانا تا چندین بیت حمله میکند باین آدمها و این عادت مولاناست وقتی در حال گفتن مطلبی هست و ناگهان کلمه ای او را جذب میکند و موقتا اصل مطلب را رها میکند و میرود بدنبال آن کلمه و بعد دوباره بر میگردد به مطلب اصلی.
0559 تــا گشـــایــد عُــقــده اِشــکـال را در حَدَس کــردست زرّ ین بـیـل را
حالا این خردورز چرا اینکار را میکند. تا یعنی برای اینکه. عقده یعنی گره. اشکال یعنی معما ها. این خردورز دارد اینکار را میکند که بشما نشان بدهد که من دارم گره معما ها و مشکلات شما ها را باز میکنم و اسراری را که نمیدانید دارم برایتان فاش میکنم. این آدم مثل کسی میماند که بیل طلائی بدستش گرفته باشه و داشته باشد پلیدیها را پاک بکند. کلمه حَدَس بمعنی پلیدی هاست. این گونه دارد باو حمله میکند. پرداختن تفکرات زائد ناشی از خود بزرگ بینی و اندیشه ورزیهای بیهوده برای اینکه مردم او را چنان ارزیابی کنند که ارزشش را ندارد و او را بگونه ای دیگر بشناسند که نیست، این کارها را میکند. در حالیکه این کارهائی که دارد میکند درست است که میگوید من این کار را میکنم که گره معما ها را بگشایم, این براستی قفلیست که دارد بر گره ها میزند. این گفته خود مولاناست. و نه تنها گره ای را باز نمیکند دارد قفلی هم بر گره ها میزند. یعنی مشکل شما را دارد بیشتر میکند. چون آن چیزی را که میگوید درست نیست. روی سخن مولانا با یک گروه دیگری از مردمان هم هست. در زمان مولانا و حالا هم هست مدارس علمیه ای بود که طلاب در این مدارس درس میخواندند. این طلبه ها دائما کارشان جدال کردن با همدیگر در پیرامون یک موضوع درسی خودشان می بود. یکی میگفت آنچه که من میگویم درست است و طرف مقابل هم میگفت نه آنکه من میگویم درست آخر کارشان به کتاب تو سر هم زدن میرسد و جدال کردن، میگوید اینها خرد ورزیهای بیهوده است و هیچ وقت اینها بجائی نمیرسند و راهی به حقیقت ندارند. در شرح حال شمس تبریزی آمده است که شمس تبریزی یک روزی از یک مجلسی میگذشت که در آن مجلس باصطلاح علمائی که در آنجا بودند آنها در حال بحث و جدال بودند و سر و صدایشان بلند شد. مقداری گوش کرد و بعد او شروع کرد به فریاد زدن: ای کسانیکه با همدیگر به بحث و جدال مشغولید و مستند میکنید که این حرف را فلان کس زده، آن یکی میگوید نه فلان حرف را کس دیگری گفته، یکی میگوید که توی این کتاب نوشته و دیگری میگوید که نه توی فلان کتاب بوده… میگوید تا کی میخواهید بر زین بدون اسب سوار بشوید. تا کی میخواهید در سایه دیگران راه بروید. شما چه کرده اید اینکه میگوئید در فلان کتاب نوشته و فلان شخصی گفته آن کار گذشته هاست، شما چه کرده اید. شما که اسم خودتان را عالم و فیلسوف گذاشته اید شما چه کرده اید. ولی همه اش تکیه کردن به حرف دیگران مثل کسی میماند که کسی سوار زین اسب شده باشد و خیال کند که دارد میرود. زین که خود بتهائی نمیرود باید اسب هم داشته باشید. شما که همه گفتارتان سر اینست که دیگران چه گفته اند شما همانجا مانده اید. شما باید این را جلو ببرید و این اندیشه ها را باید رشدش بدهید. شما باید نوگرا و آفریننده باشید. دارد بهمه اینها حمله میکند.
0560 عُـقده را بگشـاده گـیرای مُنـتهی عُقده ای سـخـتسـت بــر کـیســه تهی
عقده یعنی گره، بگشاده گیر یعنی گشاده گیر فرض کن. منتهی ای کسیکه فکر میکنی که بانتهای علم و مقام رسیده ای یعنی اینکه کاملا بکمال رسیده ای، ولی نرسیده ای فقط خیال میکنی. ای کسیکه خیال میکنی به انتها رسیده ای و خیال میکنی که همه گره ها و معما ها را حل کرده ای، تو وقتیکه بخیال خودت داری باز میکنی و میگشائی ، داری گرهای که بر یک کیسه خالی هست میگشائی. تو سعی کن گره را از کیسه ای بگشا که وقتی که گشاده میشود درونش چیزهای پر ارزش و گران مایه ای باشد. تو چیزی در این کیسه نداری و فقط بازی با الفاظ و کلمات میکنی. ممکن است که تو در گشودن موضوعی اهتمام و همتی زیاد بکار ببری ولی چون دانا نیستی و خیال میکنی که هستی، این همت و کوشش زیادی که بکار میبری فقط داری انگشتهای خودت را نا راحت میکنی که این گره کیسه را باز کنی.
0561 در گشادِ عقده ها گشتی تو پـیر عـقـدۀ چـنـدی دگــر بــگـشـاده گـیـر
در گشادِ یعنی در گشودن. تو عمرت صرف گشودن این معما ها شده، معما های بیهوده و باطل. عقده و گره چند تای دیگر هم فرض کن که گشوده ای, چون هیچ کدام از اینها گره گشائی نبوده، توخیال کردی که گره گشائی کرده ای. تو پیر شدی و عمرت رفت از این گره گشائی. هم خودت را گول زدی و هم مردم را.
0562 عُـقده ای کان برگلوی ماست سخت کـه بدانــی کـه خَسی یا نـیکـبخـت
میگوید یک عقده دیگری هست غیر از گره هائی که تو میخواهی باز کنی, که گره ندانستن اینکه چگونه نشناختن خودمان هست. معمائیست ما کی هستیم و چی هستیم و چگونه ایم. مثل اینکه این گره را چنان بر گلوی ما زده اند که داریم خفه میشویم و اگر تو راست میگوئی آن گرهی که سخت گلویت را فشار میدهد باز کن. یعنی بگو که تو کیستی و چه میدانی و این خود دانستن را و این سیر درون را و خود شناختن را بمردم یاد بده. وقتیکه تو گره گلوی خودت را باز کردی آنوقت ما میفهمیم که تو یک آدم نیک بختی هستی و یا آدم پست و فرومایه هستی . خسی یعنی خس و خاشاک. اول آن گره را باز کن و خودت را بشناس که تو آدم پست و فرومایه هستی یا اینکه آدم نیک بختی هستی. در این مدارس دینی که طلاب و علما آنجا هستند تمام بحثشان این است که فلان چیزی جایز هست و آن کار دیگر جایز نیست، این نجس است و آن پاک است، این درست است و آن درست نیست. این حلال است و آن حرام است. اول خودت بدان که اصلا خودت جایز هستی و یا نیستی. تو اصلا اجازه داری که این حرفها را بزنی یا که نه و بدانی که تو حلالی یا اصلا وجودت حرام است و بدان که وجودت پاک است یا نجسِی.
0563 حَــل ایـن اشـکـال کـن گـرآدمی خــرج ایـن کن دَم, اگــر آدم دَمــی
حل این مشکل, این مشکل اینکه چه هستم و چه هستی، این را حل کن اگر راست میگوئی اگر که آدم هستی و اگر که انسان کمال طلب هستی. یک آدم واقعی کمال طلب است و حقیقت جوست. اگر که کمال طلب و حقیقت جو هستی این گره ای که تو کی هستی، این را باز کن و خودت را بشناس. خرج یعنی صرف کردن. خرج این کن. این بر میگردد به مشکل. یعنی خرج این مشکلی که جلویت هست بکن فقط برای یک لحظه, اگر آدمی اگر همان دم و نفسیکه در حضرت آدم دمیده شده در تو هم دمیده شده و برای همین اسم تو را آدم گذاشته اند و اگر که تو هم از بازماندگان همان حضرت آدم هستی, یک لحظه سعی کن که خودت را بشناسی.
0564 حدّ اعـیـان وعَـرض دانسته گیر حـدّ خود را دان که نبوُد زین گُریز
کلمه حدّ، در اینجا از نظر فلسفه و منطق یعنی بیان. تعریف کردن و بیان کردن. این یعنی حدّ. در منطق و بیان و فلسفه کلمات معانی خودشان را دارند مثل کلمات عرفان. باید که آنها را بشناسید تا معانی مطالب مولانا را درک کنید. حد اعیان و عرض دانسته گیر. حالا اعیان و عرض چیست. اعیان و عَرض هم دو تا اصطلاح منطق است. اعیان همان چیزیست که میگویند جوهر در برابر عرض. کلمه جوهر یا اعیان چیزیست که بخودی خود وجود داشته باشد و متکی بخودش باشد و متکی به چیز دیگری نباشد یعنی اصل، ذات، و حقیقت. در برابرش آن عرض است یعنی چیریکه نیست و عارض میشود. چیزیکه متکی بخودش نیست و باید متکی به چیز دیگری باشد. مثلا شما میگوئید که رنگ این میز سبز است. اول باید میزی باشد تا اینکه شما رنگ سبز بآن بزنید. پس این میز جوهر است و رنگ سبز عرض است که عارض شده. حالا این همه تا آخر عمر بحث کردن که من میگویم تعریف عرض اینست و آن یکی میگوید نه من میگویم تعریف عرض چیز دیگریست و تعریفش اینست و آن است. مولانا میگوید که اینها را رها کن. فرض بگیر که تو اینها را همه گفتی و تعریفهایش را هم شناختی. تو تعریف خودت را بشناس، تو آمدی جوهر و عرض را تعریف کردی؟ بسیار خوب حالا بمن بگو که تو کی هستی و خودت را تعریف کن. در مصراع دوم میگوید حد خود را دان، تعریف خودت را بدان و چاره ای نداری برای اینکه زندگی بکنی باید خودت را بشناسی. ای طالب حقیقت تو ناگزیری که قبل از اینکه حقیقت را بدانی که چیست باید ببینی خودت چیستی. حقیقت شناسی بکنی باید پیش از آن خود شناسی بکنی.
0565 چون بدانی حد خود زین حدگُریز تـا بـبـی حدّ در رسی ای خـاک بیز
چون که تعریف خودت را فهمیدی که چیست و خودت را شناختی که کی هستی دیگه ازش فرار کن. از این حد فراتر برو تا برسی بجای بی تعریف و یا بی حد. کی بی تعریف است؟ خدا بی تعریف است. خدا را هیچ کس نمیتواند تعریف کند. او هستی مطلق و مبدأ کل آفرینش است. خاک بیز کسیست که دارد کار بیهوده انجام میدهد و خودش را بیهوده خسته میکند.
0566 عـمـردر محمول و درموضع رفت بـی بصیرت عمر در مسموع رفت
محمول و موضوع اسطلاحاتیست که در منطق بکار میرود. همین هائیست که طلبه ها دارند بکار می برند. موضوع آن سخنیست که در باره اش دارید بیان میکنید و دلیلی که میآورید برای اینکه سخن شما درست است آن را میگویند محمول. میگوید عمرت در این موضوع و دلیل آوردن ها طلف شد. ای بی بصیرت، ای کسیکه بینش نداری و چشم درون
نداری، چشم دل نداری, عمرت در شنیده ها رفت. مسموع یعنی شنیده ها. آنچه در مدرسه های علمیه دارد گفته میشود همه اش حرف است که دارد شنیده میشود و بگوش میرسد. چند سال است که داری توی این مدرسه درس میخوانی میگوید من از وقتیکه از ده آمدم تا بحال ده سال است. حالا چقدر میدانی؟ حالا تمام حرفهایش شنیده هاست. همه اینها را که شنیدی هیچکدام معانی آنها را هم نفهمیدی. تو این کلمات را اصلا نمی دانی که چی هست چون همه را از ظاهر گرفتی. تو بی بصیرت و فاقد درک هستی. این شنیده ها نتوانسته بتو حکمت و دانشی را بده. درست است که مدرسه را گفتی اسمش علمیه است کدام علم؟ علمش را بگو. ببینید تاختن باینها و حمله کردن به اینها با زبان تند و نیش قلم تیز را بکار بردن شجاعت و شهامت میخواهد.
0567 هــر دلـیـلی بــی نتیجه و بی اثـر باطـل آمـد در نـتـیـجه، خود نــگــر
در نتیجه خود نگر یعنی ببین که تو خودت چی هستی. ببین که هر دلیلی که میخواهی بیاوری برای این حرفهائی که داری میزنی و این قال و گفتگوهائی که داری میکنی، مولانا میگوید از کل باطل است. چرا باطل است؟ برای اینکه بی اثر است و درست نیست. تو در نتیجه خود نگر و ببین این آخر عمر به چه نتیجه ای رسیدی. آن حرفهائی که تو داری در مدارس علمیه با طلبه ها میزنی بهیچ نتیجه ای نمیرسد و به هیچ حقیقتی نمی رسد و بهمین دلیل باطل است. نتیجه کارهایت بی نتیجه بود. حالا بگو ببینم خودت به چه نتیجه ای رسیدی.
0568 جـز بمصـنـوعی ندیدی صـانعی بــر قــیـاس اِقـــتــرانـی قــانــعـــی
صانع یعنی سازنده و مصنوع یعنی ساخته شده. بعبارت دیگر صانع خداست و آفریده ها همه مصنوع هستند. از کجا معلوم میشود که خدا هست و یا صانعی هست؟ از آنجائی که من هستم و یا تو هستی و یا بطور کلی آفریده ها هستند. این راه شناختن آن مبدأ حقیقت نیست. تو بر قیاس اقترانی قانعی, قیاس یعنی مقایسه کردن و اقترانی یعنی در برابر هم قرار دادن و قرینه گذاشتن. قیاس اقترانی را قیاس ارسطوئی مینامند. مثالی از قیاس ارسطوئی میزنیم : مثلا میگوئیم این پرویز ورزشکار است. میگوید هر ورزشکاری ماهیچه های محکم دارد پس نتیجه میگیرد که پرویز ماهیچه های محکم دارد. این قیاس اقترانیست. درست است که وقتی میخواهی این کار را بکنی قیاس اقترانی و یا قیاس ارسطوئیست اما در باره شناخت خدا این نیست برای اینکه می پرسد از کجا خدا را میشناسی میگوید از آنجا که من هستم. میگوید این درست نیست. بکمک یک مصنوع نمیشود به صانع پی برد. یک کسیکه میخواهد در راه عرفان حرکت بکند و بتصوف برست همین سؤال را بکنی میگوید خدا را به وسیله خود خدا شناختم. برای توضیح بهتر مولانا میگوید آفتاب آمد دلیل آفتاب. مولانا آفتاب را همیشه بجای خورشید بکار می برد. شما زیر نور خورشید ایستاده اید و میگوئید این خورشید است. طرف مقابل میگوید تو از کجا میدانی که خورشید است؟ شما جواب میدهید که فقط نگاه کن و ببین. خود خورشید دلیل بر وجود خورشید است و این دلیل آوردن نمیخواهد.
آفتاب آمد دلیل بر آفتاب گر دلیلت باید زو رو بر متاب
اگر که دلیل میخواهی که این خورشید است، رویت را از خورشید بر نگردان و بآسمان نگاه کن. پس خورشید را از بوسیله خود خورشید میشناسند . پس وجود خدا را هم از وجود خود خدا میشناسند. شناخت حقیقت در تصوف و عرفان بدون دلیل است. بدون واسطه هست. منطق دراین دنیای خاکی برای امور مادی بی نهایت موثر است و صد در صد کار میکند ولی وقتیکه به ماورای طبیه میروی دیگر منطقت کار نمیکند. تو باید حس کنی. برای کشف خدا , کشف الشهود لازم است.شناخت خدا بوسیله کشف الشهود یعنی در دل خودت خدا را کشف کنی و با چشم دلت ببینی، آن عالی ترین و بهترین وسیله شناخت خداوند است.
0569 مــی فــزایـد در وسایط فــلسفـی از دلایــل بـــاز بـرعکسش صـفـی
وسایط یعنی واسطه ها و سیله ها و دلیل ها. می فزاید یعنی افزوده میکند. فلسفی در اینجا یعنی فیلسوف نما و آن کسیکه خودش را بخِرَدورزی میزند. وقتیکه این آدم فیلسوف نما میخواهد دلیل برای شما بیاورد که خدائی وجود دارد، دارد اشکال را افزوده میکند. اگر ازاین فیلسوف بپرسی که چه دلیل داری که میگوئی خدا هست؟ او میگوید باین درخت نگاه کن. یک آفریدگاری هست که این آفریده را درست کرده و آن خداست. مولانا میگوید که تو آن آفریدگار را نمیتوانی بوسیله آفریده اش بشناسی، این دلیلی که تو میآوری مشکل را اضافه میکند و چیزی را حل نمیکند. ممکن است شنونده تو بزور دلیل تو را قبول کند و بگوید بله خدا هست و این درخت را هم آفریده و قضیه تمام شود. ولی مشکل واقعا در او حل نشده در وجودش هنوز هست.
0570 این گـریزد از دلیل و از حجاب از پـی مــدلــول سـر بــرده بـجـیـب
اگر بر گردید به مصراع دوم بیت قبلی، برعکس صفی, صفی همان صوفی است که دارد مقامات آخر را طی میکند. صفی یک صوفی کاملا صاف شده است. این صفی را در بیت بالا گذاشته در برابر فلسفی که میخواهد دلایل مادی برای شما بیاورد ولی صفی نه و خدا را باید بوسیله خود خدا باید شناخت. این در بیت مورد بحث صوفیِ صافی است. میگوید این صافی از دلیل و از حجاب گریزان است. از پی مدلول یعنی بدنبال دلیل آورده شده. پروردگار را اگر بخواهی با دلیل ثابتش کنی پروردگار میشود دلیل آورده شده. پس او مدلول است. ولی یک فیلسوف نما هی میخواهد دلیل بیاورد و این پرده ها و حجابها را دارد بیشتر میکند. فاصله شما را باحقیقت دارد بیشتر و بیشتر میکند برای اینکه این دلیل ها نمیتواند راهی بجائی ببرد و باید با دلتان کشفش کنید. جیب یعنی گریبان و یخه. سر برون برده به جیب یک اصطلاح است یعنی نشسته دارد فکر میکند. در خود فرو رفته و دارد فکر میکند و می اندیشد. دلیل هم نمی پذیرد چون میداند دلیل در این راه کار ساز نیست. حالا میخواهد که پیدا کند در این حال ادامه دادن و استمرار و باز در خود فرو رفتن و در خود فرو رفتن، آنوقت حقیقت را در دل خودش کشف میکند و مشاهده میکند و با کشف و شهود حقیقت را می بیند.
0571 گر دُخان او را دلـیـل آتش است بی دُخان مـا را در آن آتش خوش است
دخان یعنی دود. مولانا میگوید اگر از یک جائی دارد دود بلند میشود این را بمعنی آتش میگیریم و میگوئیم اینجا یک جائی آتش سوزی شده و دودش را ما می بینیم. میگوید ما حقیقت یافتگان بدون این دود آتش را یافته ایم و در این آتش هم خیلی لذت می بریم. تو اگر بکمک دود به آتش پی بردی ما بدون اینکه دود را ببینیم به حقیقت پی بردیم و آتشی که هرگز نمیرد در دل ماست.
0572 خاصه این آتش که ازقرب و ولا از دُخـان نـزدیک تـر آمـــد بــمــا
خاصه یعنی مخصوصا اینکه.میگوید مخصوصا اینکه این آتش حقیقی و حقانی و آن خیالاتیکه سر بجیب بردی و در خود فرو رفتی اینقدر قرب و ولا و نزدیکی بمن دست میدهد و اینقدر این آتش عشق در دلم هست و اینقدر محبتش را حس میکنم که احتیاج بدیدن آن دود ندارم و از آن دود بمن نزدیکتر است. از مصنوع به صانع پی نبرید. آن دود مصنوع است. این دود دلیل بر آتش هست ولی این دلیل بر این نیست که شما مقایسه کنید و قیاس هم بکنید که چوب از درخت است و چون آتش گرفته پس خدا هم هست نه این دلیل نمیشود. بدون دود و کنده و درخت باید خدا را حس بکنید. اصطلاحی هست که آن مبدأ آفرینش گفت که من از رگ گردن شما بشما نزدیکتر هستم. یعنی من اصلا در وجود شما هستم. باید بشناسید و آن شناخت لازم است. آن کشف و شهود لازم است
0573 پس سـیـه کاری بُوَد رفتن بجان بـهـر تخـیـیلاتِ جان سویِ دُخـان
سیه کاری یعنی تبه کاری و گناهکاری. رفتن بجان کنایه از باز ماندن از خداوند است. جان در اینجا بمعنی روح نیست. در اینجا جان بمعنی خداست. او روح مطلق و کلی هست که بهمه روح میدهد. روح های همه جان داران جزئی از اوست. رفتن بجان یعنی دور ماندن از خدا. گذاشته ایدش و رفته اید از او، اگر بخواهید او را با دلایل بشناسید. بهر تخییلات جان سوی دُخان , این خیال کردنها. خیال بکنید که این جان یعنی خدا را بکمک دود میتوانید بشناسید کنایه از دلایل است. دود علامت آتش هست در عالم فیزیکی ولی در عالم متافیزیکی نه. اگر خواسته باشید از این راه بروید از خود حقیقت دور شده اید.