06.5 حکاین آن اعرابی که سگ او از گرسنگی میمرد

تفسیر   :

یکی از نکاتی که در مثنوی معنوی و بر مسند فکری مولانا اهمیّتی بسزا دارد هماهنگی ظاهر و باطن است. همه ما کلمه صفا را زیاد شنیده ایم ولی مفهوم صفا یعنی یکی بودن و یکسان بودن ظاهر و باطن. مولانا در مثنوی بتکرار اشاره میکند که اگر فعل و قولِ نیک و خوبِ بیرونی افراد ظاهر میشود باید با نیتِ درونی خودشان یکسان باشد. منظورش اینست که خیلی از افراد هستند که طوری خودشان را نشان میدهند از نظر گفتار و رفتار که همه چیزشان پسندیده است. ولیکن بکلی با باطنشان فرق دارد و درست نقطه مقابلش هست و باهم هماهنگی وجود ندارد. این دلیل بر اینست که آنها صفای باطن ندارند. منظورم روی کلمه صفا هست. اگر صفای باطن داشته باشند آنچه در  نیتشان و در دلشان است برزبانشان رانده میشود. آدمهائی هم هستند که در مسیر زندگی دارند نقش بازی میکنند, مثل یک بازیگری که روی صحنه میرود و نقشی بازی میکند. این نقشی را که دارد بازی میکند یک عمل مجازیست که دارد انجام میدهد. یعنی در واقع او نیست و در نقش آن طرف دارد این کار را میکند. این را همه در زندگی دیده اید. بازیگرانِ صحنه یک زندگی فراوان هستند و اینها در حال نقش بازی کردن هستند. همه شخصیت خودشان را بگونه ای نشان میدهند که واقعی نیست و این شخصیتی که دیگران از اینها می بینند یک شخصیت مجازیست. چرا این کار را میکنند. برای اینکه, برای فریب دادن, یا اینکه مردم را متوجه خودشان بکنند یا منافعی از این مردم ببرند یا اینکه مردم را اول بدورِ خودشان جمع کنند و بعد از آن جمعیتیکه بدورشان جمع شدند منافعی که میخواهند ببرند. بنا بر این اینها شخصیت بیرونیشان با شخصیت درو نیشان بکلی با هم فرق میکند. اگر کسی دقت کرده باشد کتاب مثنوی واقعا یک کتاب روان شناسیست و مولانا را میشود یکی از روانشناسان قرن هفتم بحساب آورد. مولانا میگوید این کسانیکه اینطور نقش بازی میکنند واقعا بیمار هستند و این کارهایشان بیمارانه هست. مولانا میگوید این بیماری که دارند نه تنها بزیان خودشان هست بلکه بزیان جامعه هم هست برای اینکه جامعه را بر علیه خودشان وادار به فعل تحرک میکنند و چون عملشان بیمار گونه بوده پس عکس العمل جامعه نسبت بآنها حالت بیمارانه دارد. میگوید کار اینها ویران کننده جامعه است. این ساده نیست وقتی یکی نقش بازی میکند بسیار خوب این شخص دارد نقش بازی میکند ولی اینطور ساده نیست. کاری را میکند ممکن است یک جامعه ای را از هم بپاشوند. یک جامعه نسبتا آرام را نا آرام بکند. مولانا یکی از ارکان عرفانیش خود شناختی هست و در روان شناسی مطرح هست. خود شناختی یعنی خودش را بشناسد. که چگونه هست یعنی منزه نگه داشتن درونش همراه با متحول شدن درونش. وقتیکه خودش را شناخت و با خودش رودروایسی نداشت و با خودش نمیخواهد خودش را گول بزند و وقتیکه فهمید این کاریکه در جامعه میکند کاریست برای فریب دادن, حالا مرحله دومیکه بعد از این خود شناختی پیش میآید, باید خودش را از درون متحول بکند. متحول یعنی تحولی و یا تغیری از جهت بد تری بجهت بهتر ایجاد کند. ممکن است که شخص اصلا خودش را نشناسد. او همه عمرش را دارد نقش بازی میکند و خیال میکند که یک وضع طبیعی است. برای چنین شخص یک کیمیائی لازم است که بتواند مس وجودش را به طلا تبدیل کند این کیمیا آتش عشق است که میتواند این کار را بکند. عشق واقعی و عشق به حقیقت. مولانا میگوید نقش بازی کردن و ظاهر سازی و مردم فریبی در جامعه ممکن است که تا مدتی ادامه پیدا کند. ولی برای همیشه نمیتواند ادامه پیدا کند.برای اینکه بلاخره مردم دیر یا زود بنقش مجازیش پی میبرند و او دیگر نمیتواند ادامه دهد. میگوید پس تا مردم پی نبردند و ازش دور نشدند و بر علیه او قیام نکردند, بهتر اینکه خودش, خودش را متحول بکند. آنچه از نظر مولانا پذیرفته  هست در عرفان فقط پسندیده بودن ظاهر با باطن و یکسانی کاملِ این دوتا با هم دیگر است. اگر یک کمی با هم اختلاف داشته باشند آنوقت نا خالصیست. خیلی از اشخاص هستند که در باره خودشان شک میکنند و وقتیکه شک میکنند یعنی در باره وجود خودشان شک میکنند. آیا این وجود من مس است یا طلا. اگر این وجود من طلاست عیارش چه قدر است؟ نا خالصیش چه قدر است و خالصیش چقدر است. وقتیکه این خود شناختی را ندارند, در وجودشان این شک پیدا میشود و باید از این حالت شک بیرون آمد و شناخت. اگر عیارش کامل نیست باید ذوب بشود و باز متحول شود. تا اینجا یک زیر سازی بود برای بحث این قسمت. و حالا میپردازیم به داستان. توجه خوانندگان محترم  را باین نکته جلب میکنم که داستان هیچ مهم نیست و آنچه که مهم است پیامهائیست که مولانا لا بلای داستان میخواهد به خوانندگان مثنوی منتقل کند. داستان این قسمت تحت عنوان حکایت آن  اعرابی که سگش از گرسنگی میمرد.

یک عرب شهر نشین را عرب و یک عرب بادیه نشین را اعرابی مینامند. داستان یک اعرابیست که سگش از گرسنگی میمرد.

0477    آن سگی میمرد و گریان آن عرب        اشک می باریدو می گفت ای کُرَب

اینجا کلمه میمُرد یعنی دیگر بآخر زندگیش رسیده بود و واقعا در حال جان کندن بود و آن اعرابی اشگ میبارید و سخت گریان بود و میگفت ای کُرب. کُرب جمع کُربه است و کُربه یعنی غم و آه و ناله و کُرب یعنی ناله ها و آه ها و غصه ها. آن اعرابی گریه و ناله میکرد و میگفت ای غمها و ای ناله ها کجائید و بیائید.

0478    سایلی بگذشت وگفت این گریه چیست       نـوحۀ و زاری تـو از بـهـر کـیـست

سایل یعنی گِدا و از کلمه گَد هست. گَد یعنی دست دراز کردن و از کسی چیزی خواستن.آیا چیزی داری بمن بدهی؟ پس به گدا سایل هم میگویند. نوحه و زاری آن شیون و فریادی هست که در غم در گذشته ای میکنند. اتفاقا یک گدائی از آنجا میگذشت و پرسید ای اعرابی چرا داری اینطور گریه میکنی و در غم چه کسی داری نوحه سرائی میکنی؟   

0479    گـفـت در مِـلکم سـگی بُـد نیک خُو        نَــک همـی مــیـمـیــرد مــیــان راه او

در مِلکم یعنی از تمام دنیایم من را. و یا اینکه تمام دارائی من. نیک خو یعنی خیلی نجیب با وفا. نَک یعنی اینک, حالا. این اعرابی پاسخ داد بآن گدا که من از همه مال دنیا فقط این سگ را دارم. بسیار خوش رفتار بود, بسیار نجیب بود و نسبت بمن خیلی مهربان بود و حالا دارد میمیرد.

0480    روز, صـیـادم بــُدو شــب پاســبــان         تیز چشم و صــیـد گـیرو دزد ران

صیاد یعنی شکارچی. پاسبان یعنی نگهبان. تیز چشم یعنی کسیکه قدرت دیدش خیلی زیاد است. صید گیر یعنی شکارگر. دزد ران یعنی فرار دهنده دزد. گفت روزها برایم شکار میکرد و شبها برای من نگه بانی میکرد این سگ با وفا, خلاصه این یک سگی بود که قدرت دیدش خیلی زیاد بود و دشمن را از راه دور میدید و از آمدن او بطرف من جلوگیزی میکرد و دزدان را فرار میداد که بمن نزدیک نشوند. کارش را بسیار خوب انجام میداد. این نیک رفتار همه این خصوصیات را در بر میگیرد. سائل پرسید:

0481    گــفت رنجش چیست؟ زخمی خورده است

                  گفت جـوع الکلـَب  زارش کــرده اسـت

ناراحتیش چیست آیا صدمه و آسیبی دیده است؟ اعرابی گفت نه, جوع الکَلب او را باین زاری انداخته. زارش یعنی رنجوریش. جوع بمعنی گرسنگی است. کَلب بمعنی سگ است. جوع الکلب یعنی گرسنگی سگی. اصلا جوع الکلب یک بیماری هست که در معده انسانها هم ممکن است پیدا بشود و اینها را بروزی بیاندازد که اینقدر گرسنه اند که هرچه میخورند سیر نمیشوند. ولی اینجا اینطور نیست و گرسنگی سگ اعرابی از غذا نخوردن بود.

0482    گـفت صبری کن بر این رنج و حَرَض        صابران را فضل حق بخشد عِوَض

حَرَض یک کلمه عربیست که در فارسی میشود اندوه زیاد و غصه فراوانیکه باصطلاح آدم را ذوب بکند, لاغرش بکند. فضل در مصراع دوم یعنی بخشش خداوند بیش از آنکه بنده لیاقتش را داشته باشد. عِوَض یعنی پاداش. آن گدا او را تصلی داد و دلجوئی کرد و گفت میدانم که داری رنج میبری, برای این رنج و بیماری سگت صبر کن. لطف خداوند صابران را پاداش میدهد و عِوض می بخشد.

0483    بـعــد از آن گـفـتـش که ای ســالار حـُر        چیسـت انـدر دستت این انـبـانِ پُــر

سالار یعنی رئیس و امیر. حُر یعنی آزاده. در اینجا این اعرابی که سرور و آزاده نیست. این رسم مولانا ست که باین شخصیتهائی که در داستانهایش میآفریند, چنین القاب بالا بالا میدهد. این عادت اوست و باین اعرابی که هیچ ندارد میگوید سرور.  انبان یعنی کیسه. در این هنگام نگاه آن گدا بدست و کیسه این اعرابی افتاد. باعرابی گفت ای سرور آزاده در این کیسه چی داری؟

0484    گـفـت نـان و زاد و لــوتِ  دوشِ  مــن         مــی کشــانم بـهـر تـقـویــت بــدن

اعرابی جوابش داد و گفت: زاد بمعنی آذوقه و لوت بمعنی غذاست. دوش یعنی دیشب. در.مصراع دوم کلمه تقویــت همان تقویّت است که بضرورت شعری مولانا گفته تـقویـــت که آهنگ شعر جور در بیاید. در این کیسه غذای من هست که از دیشب باقی مانده و اینها را برای تقویت بخشیدن بدنم دارم با خودم حمل میکنم.   

0485    گفت چون ندهــی بدآن سگ نان و زاد         گفت تـا این حــد نـدارم مِهـر و داد

گدا از اعرابی سؤال میکند که چرا این آذوقه را نمیدهی به سگت؟ اعرابی جواب داد من تا این حد محبت وبخشندگی و دهش ندارم. مهـر محبت است و داد بخشندگی. توجه دارید که این اعرابی همان است که زار زار گریه میکرد که سگش در حال مرگ است و حالا میگوید که من باین اندازه مهر و بخشندگی ندارم. آیا درون و باطن این اعرابی با ظاهر او یکسان است؟ قطعا یکسان نیست پس شخصیت او چیست, بسیار شخصیّت حقیرو پستی هست. در اینجا کسی نیست که او را گول بزند ولی او دارد خودش را گول میزند. خود گول زدن هم مثل دیگران را گول زدن است

0486    دســت نــایــد بـــی دِرَم در راه نــــان        لـیـک هسـت آبِ دو دیـده رایــگـان

دست ناید یعنی بدست نمی آید حاصل نمیشود و گیرم نمی آید. درَم پول است. مصراع دوم, ولیکن اشک دو چشمم رایگان است. سابق بر این نان ها بصورت گِرد بود و بآن میگفتند قرص نان. اغلب این گردِ نانها دارای کناره های خمیری بود و نمیتوانستند که بخورند و اغلب آنها را جمع میکردند میریختند جلو مرغ خانگی و کبوتر ها. اگر میخوردند دل درد میگرفتند. حالا این اعرابی حاظر نبود که اقلا کناره قرص نانش را به سگش بدهد.

0487    گـفـت خاکــت بـسر ای پُر باد مَشـک       که لبِ نان پـیش تو بـهـتــر  ز اشک؟

پُر باد مَشگ یعنی کسیکه فقط پُر از باد است و هیچ چیز دیگرش وجود ندارد. یعنی تو هیچی نیستی و تو در مشک وجودت باد است و بس. ابِ نان یعنی کناره های نان. تو اشک میریزی ولی حتی کناره های نانت را به سگت نمیدهی.

0488    اشک خون است و به غـم آبــی شده        مـی نـیـرزد خــاک  خـــونِ بــیـهــده 

اشک تراوش خون است که در غده اشکی جمع میشود و در مواقع غمناکی و ناراحتی از چشم بیرون میآید. منشأ و سر چشمه اش خون است. می نیرزد یعنی نمی ارزد. خاک اشاره به نان است برای اینکه گندم از خاک میروید. در نظر تو کناره هائی که غیر قابل خوردن است از نان بهتر است از اشک که جزئی از وجود توست؟ این اشکی که تو میریزی از خون تست. یعنی جزئی از وجود تست و تو ارزشی برایش قائل نیستی.  درست است که یگ گدای ره گذر بود. ولی توجه به چیزیکه میکند خیلی مهم است. البته مولانا بزبان این گدا گذاشه و این حرف, حرف مولاناست. هر قدر که آن اشک را بیهوده و فاقد ارزش می پنداری, هرچه که باشد از کناره نان که ارزشمند تر است. ای نا بخرد بدان که اشک از وجود تست. در اینجا توجه میکنیم به خفتی که اعرابی دارد چون گفته بود که باندازه داد دهش ندارم. این یک نکته و اینکه کارش مجازیست یعنی اشک ریختنش دروغیست. باین اشک میگویند اشک تمساح. تمساح آن خزندگان بزرگ دریائی هست که اصلا جوری است که همیشه کناری خزیده خزیده و از چشمش قطره ای هست. این خزنده گریه نمیکند ولی مردم خیال میکنند که دارد گریه میکند.اصلا این طبیعتش اینست. در اینجا حکایتی از مولانا نقل میکنم. مولانا دختری داشت باسم ملک خاتون. یک روزی آمد نزد پدرش و گفت پدر شوهر من خیلی خسیس است و من از خفت او در رنج هستم. مولانا برای اینکه تسلی خاطر بدهد و او را آرام بکند بدخترش گفت یک چیزی را برایت بگویم. گفت یک مردی بود که رفته بود مسجد نماز بخواند. بیادش آمد که آن چراغ نفتی توی خانه اش را خاموش نکرده. نمازش را ول کرد و بسرعت دوید بطرف خانه در خانه را زد. کنیزکش آمد پشت در و گفت کی هستی. مرد گفت من هستم ولی در را باز نکن. برو و آن چراغ را خاموش کن. گفت میروم و چراغ را خاموش میکنم ولی چرا در را باز نکنم. گفت برای اینکه در را واز کنی و ببندی پاشنه در ساءیده میشود. در سابق این درها لولائی نداشت و درهای چوبی روی پاشنه سوار بود و این درها موقع باز یا بسته شدن روی پاشنه میچرخیدند. کنیزک گفت من تعجب میکنم تو که اینقدر حسابگر هستی! تو از مسجد آمدی بخانه و دوباره از خانه میخواهی بروی به مسجد و دوباره از مسجد بر گردی, آیا فکر نمیکنی که پاشنه کفشت بساید؟. گفت فکرش را کرده ام پابرهنه آمدم. وقتیکه مولانا این داستان را برای ملک خاتون گفت ملک خاتون آرام گرفت. متوجه شد که در این دنیا خسیستر از شوهر من هم هست. همیشه اینطور هست. اگر که یکی بیمار است و شما یاد آورش بکنید که بیمار تر از تو خیلی هست, تو حالا از درد دست خودت رنج میبری, میدانی که در گوشه های بیمارستان یک عده ای در حال کوما هستند؟ تو شکر بکن که یکی از آنها نیستی.  طبیعت بشر اینست که وقتی دید یک کس دیگری رنجی را که بالاتر و بزرگتر از رنج خودش است آنوقت درد خودش را می پذیرد و آرامش پیدا میکند.  

0489    کُلِّ خـود را خوار کرداو چون بلیس        پـارۀ این کُلّ نــبــاشد جــز خــسیس

کلّ خود یعنی کل وجود خودش را. خوار و پست کرد مثلِ بلیس. بلیس کوچک شده ابلیس هست و ابلیس بمعنی شیطان. شیطان خودش را خوار و پست کرد برای اینکه حاظر نشد در برابر انسان سرِ تعظیم فرود بیاورد. گفت من برتر هستم و تعظیم نمیکنم. حالا این اعرابی هم که دارد اینکار را میکند خودش را خوار کرده مثل اینکه شیطان خودش را خوار کرده. معلوم است وقتیکه کل وجود خودش را خوار کرده پس آن اشکی هم که جزو وجود خودش هست خوار کرده.

0490    مــن غـلام آن که نـفـروشــد وجــود        جـز بدان سلطانِ بــا افضال و  جــود

مولانا از گفته هایش میخواهد نتیجه بگیرد ومیگوید من بنده و غلام کسی هستم که وجود خودش را نفروشد مگر آن سلطان با افضال ِ جود افضال بمعنی بخشش است و جود بمعنی سخاوت و بخشندگی است. مولانا میگوید من فقط غلامِ کسی میشوم که اگرکسی میخواهد وجودش را بفروشد به مبدأ آفرینش بفروشد و غیر از او نه. اگر کسی بخواهد وجود خودش را پست و حقیر کند در برابر آن مبدأئی بکند که او بخشنده هست و سخاوتمند و کرم دارد و همه نیروهائی که در این طبیعت وجود دارند , چه نیروهای بیرون از بدنت و چه نیروهای داخل بدنت همه در حال خدمت هستند که تو زنده بمانی و اینها همه بخشش است

0491    چـون بِگـریـد, آسمان گـریـان شــود        چـون بنالد چــرخ یا رب خوان شـود

رب بمعنی خداست و یارب خوان کسیست که خدا خدا میکند. چنین کس که وجود خودش را نمیفروشد بهر کس و ناکسی, و اگر اینطور باشد پش بر میگردیم به مطالبی که در مقدمه بیان کردیم. تحولی بایستی در وجودش پیدا شده باشد و تا مس وجودش تبدیل بطلای وجودش شده باشد. اگر چنین شده باشد میگوید من غلام هستم. این شخص آنقدر مقامش بالاست که وقتیکه گریان میشود آسمان هم گریان میشود. وقتیکه ناله میکند, چرخ و اسمان و همه اینها ناله کنان میشوند و خدا خدا کنان میشوند. این باین معنی نیست که واقعا اگر این شخص گریه بکند از آسمان باران ببارد خیر مولانا میخواهد شدت را تعریف کند و میگوید اگر گریان شود اَرش هم گریان میشود. یعنی اینقدر بخداوند نزدیک گردیده

0492    مــن غــلام آن مسِ هــمــت پَــرست    کـو بـه غـیـر کـیـمـیـا نـارَد شکست

همِت یعنی بزرگی شخص. همت پرست یعنی بلند نظری. کسیکه بلند نظر باشد باین تیکه پاره نظری ندارد. میگوید من غلام کسی هستم که مس وجودش تبدیل به طلای وجود شده و اگر تعظیمی میکند فقط در برابر آن کیمیا تعظیم میکند. آن کیمیا چه بود؟ آن عشق به حقیقت بود. اگر میخواهی شکسته بشود و تعظیم بکند در برابر این کیمیای حقیقت و عشق به حقیقت تعظیم میکند. مردم در برابر هر کس و ناکسی تعظیم میکنند. آنوقت گله و شکایت دارند که چرا نا آرامیم, چرا این بد هست و چرا این خوبست و چرا من نا آرام هستم و….. برای این تو نا آرام هستی که تو سر تعظیم جلو هر کس و ناکس فرود آوردی.

0493    دسـت اشـکســتـه بـــر آور در دعــا        ســوی اشکـسـته پَــرَد فضــلِ خــدا

دست اشکسته یعنی وقتی خوردی زمین و دستت شکسته. و یعنی کسیکه فروتن است و تواضع دارد و تکبر ندارد. دعا از کلمه دعوت است و یعنی از خدا خواستن و دعوت بچیزی کردن. چیزی را و یا نعمتی را دعوت میکنم که بیاید برای من. حالا اگر میخواهی دعا بکنی باید که با تکبر دعا کنی یا با تواضع؟ اگر که میخواهی دعا بکنی باید که ماهیچه های قوی شده بازویت را نشان بدهی  یا با تواضع. سوی اشکسته یعنی سوی شخص فروتن و متواضع. پَرَد فضل خدا. بخشش خداوند نه تنها میآید بلکه پرواز میکند. تو با فروتنی این نعمت را دعوت کن و از مبدأ بخواه آن نعمت را, آنوقت می بینی که فضل و بخشش خداوند بسوی تو می پرد. با تکبر که نمیشود دعا کرد. اول باید که منیت را از بین برد و آن منِ درون را محو کرد و بعد بدعا ایستاد. اگر یک منی هست آن فقط مبدأ آفرینش است و بس. در این دنیا دوتا من وجود ندارد.

0494    گــر رهــائی بایدت زین چـاه تـنگ        ای بــرادر رَوُ بــر آذر بــی درنـگ

در مثنوی داستانی هست که یک شخصی مسأله ای داشت و رفت پیش مرادش. در زد. از داخل صدا آمد که کیستی  گفت من هستم. از داخل جواب آمد که برو تو هنوز خام هستی در این خانه جای دوتا من نیست و برو. نا چارا او رفت و سالها شهر ها را گشت و گریه ها کرد و بعد متحول شد و تغیر پیدا کرد و فکر کرد دوباره بدر خانه مرادش بِرَود. با صد ترس و ادب و تواضع که یک وقتی چیز بدی از دهنم بیرون نرود که دوباره بگوید برو. ترس ترسان رفت و در زد. از داخل جواب آمد پشت در کیست؟  آن مرید گفت پشت در هم توئی. مراد جواب داد حالا که اینطور شد بداخل بیا و در را باز کرد. در وحله اول گفت این سفره معنویت که در خانه من هست برای خام خواران نیست و تو هنوز خام هستی و تو هنوزپخته نشدی برو پخته بشو و برگرد.. او رفت و پخته شد و برگشت. در بیت بالا چاه تنگ یعنی گرفتاری زندگی مادی که دست بگریبان انسانها میشود. چه بکنیم و راه چیست؟ چگونه خلاص بشویم؟ ای برادر رو در آتش بی درنگ و بلا فاصله. آذر یعنی آتش. اگر میخواهی از این چاه ظلمانی تنگ رهائی پیدا بکنی برو در آتش. کدام آتش؟ آتش عشق. برو بطرف آتش عشق. این آتش عشق تو را از این چاه ظلمانیِ نادانی و جهل بیرنت میاورد. اصولا در کلام عرفا بخصوص در کلام مولانا, عشق با آتش یکیست.

               عشق از اول آتش خونین بود          تا گریزد هرکه بیرونی بُوَد

هرکس اهل این عشق آتشین نیست باید برود. یعنی از جستجوی عرفا دست بردارد.

0495    مکـر حـق را بین و مـکر خود بهل        ای زمـکرش مــکر مَکاران خــجل

در این بیت بدو مکر اشاره دارد. یکی مکر خداوند و یکی مکر انسان. مَگر خداوند هم مکر دارد؟ بله خداوند هم مکر دارد. مکر در اینجا یعنی تدبیر و چاره جوئی. و مکر بندگان خدا یعنی حیله گری یعنی دروغ. بهل یعنی فرو گذار و ول کن. مولانا میگوید با حیله و ترفند و با این مکرهائی که تو داری نمیتوانی بسوی حقیقت بروی اگر در جستجوی حقیقت هستی. تو مکر و حیله های خودت را ترک کن و بقول مولانا بِهِل. هرچه که تو مکر داشته باشی مکر خداوند بیشتر است و تدبیر خدا بیشتر است. بنابراین آن مکر خداوند بار مثبت دارد و این مکر خودت بار منفی دارد. کلمه ای در اول مصراع دوم ای، تحسین است و آفرین. ای معنی تعجب هم دارد. مثلِ ای عجب, تعجب و صدا کردن. تواگر میخواهی بروی بسوی حقیقت و میخواهی بدانی که حقیقت چیست  باید مکر خودت را کنار بگذاری و باید هرگونه ترفتد و حیله گری و دغل و نا خالصی هست اصلا از وجودت پاک کنی.

0496    چون که مکرت شد فدای مکر ربّ        بـر گـشـائی یـک کـمیـنـی بُوالعجب

حیله تو و مکر تو باید فدای تدبیرِ خدا وند بشود. فدای تدبیر مبدأ حقیقت بشود. کمینی یعنی نهانگاه اسرار و راز ها و نهانگاه حقیقت. بوالعجب یعنی عجیب و شگرف. بر گشائی یعنی درش را بسوی خودت باز کن. میگوید اگر که مکر خودت را فدای مکر مبدأ حقیقت بکنی آنوقت بروی خودت درِ مخزن و کمینگاه حقیقت را گشاده ای و حالا بدَرکِ حقیقت نائل میشوی و حالا بدلت تابش پیدا میشود.

0497    کـه کمـیـنـۀ آن کـمـیـن  باشد  بــقــا        تــا ابــد انـــدر عُـــروج و اِرتــقــا

توجه روی کلمه کمین است. و گفتیم کمین یعنی نهانگاه یعنی جائی که کسی و یا چیزی مخفی شده باشد. در اینجا حقیقت مخفی شده. چرا میگوئیم قائم شده برای اینکه آن را نمی بینیم و نمیشناسیم. اگر میخواهی ببینی باید بروی و درِ کمین گاه را بروی خودت باز کنی. شرایطی دارد. مکرت را بگذار بکنار, پاک شو و ناب شو, طلای خالص شو و آنوقت برو. آنوقت میتوانی دَر نهانگاه را بگشائی و حقیقت را ببینی, حقیقتی که بتو جاودانگی و بقا می بخشد. کمینه یعنی کمترین اثرش و کمترین فایده اش اینکه بتو بقای ابدی می بخشد برای همیشه و در اوج گرفتن روح است و ارتقا یعنی بلند گرائی و مقام بلند تر پیدا کردن نه مقام مادی بلکه مقام معنوی. آیا کسی هست که درِ این گنجینه و این کمینگاه را گشوده باشد و آن حقیقت را که کمین شده بود و قایم شده بود در این کمینگاه دیده باشد؟ آری آن کس خود مولاناست که باز کرده و دیده. آیا مولانا بقای جاودان دارد؟ آری مولانا نمرده. هروقت شما این مطالب او را مطالعه بکنید او با شما حرف میزند. این چه مرده ایست که اینچنین حرف میزند. هروقت که دیوان کبیرش را باز کنید و هروقت که مثنویش را باز کنید, سر شار از زندگی دارد با شما حرف میزند. این بقاست, این جاودانگیست. او حقیقت را از کمینگاه خودش بیرون کشیده و درک کرده.

Loading