05.5 لطف حق و قهرُ حق

تفسیر  :

مولانا در مثنوی بحثی دارد مبنی بر اینکه آنچه که در این جهان خاکی می بینی حقیقتش جز اینست. میگوید اگر بینش واقعی داشته باشیم در این صورت کار و بار این دنیا را تماما وارو می بینیدو حالا توضیح که میده بیشتر روشن تر میشود. منظور مولانا اینست که افرادی هستند در جامعه که اینها مزور هستند تزویر دارند و طاوس صفت هستند و ظاهر خودشان را بصلاح و طاعت و تقوا آرایش میدهند و در برابر شما بنماز و عبادت و طاعت میایستند و زبان خودشان را با بیان بسیار نیکویِ فریبنده تزئین میکنند و بشما نشان میدهند که ایشان صاحب دل هستند در حالیکه همه این اموریکه می بینید فقط ظاهر است. یک بینش واقعی باید داشت. بینش یعنی بصیرت و بصیرت یعنی یک بینائی و فهم و در ک که عمیق باشد و از دل باشد. بصیرتی و بینشی لازم است که شخص صالح از نا صالح و منافق از موافق, نا زیبا از زیبا, درست از نادرست و بطور کلی حق را از باطل تشخیص بدهد. این یک بینش لازم دارد. اگر که بسادگی خواسته باشیم نگاه کنیم آنوقت گمراه میشویم. همه بیک جوری نقش بازی میکنند لا اقل برای مدتی برای کسانی و یا شرایطی. حقیقت غیر از این است که می بینیم. بعد به یک نکته ظریفی بدنباله سخنانش اضافه میکند و میگوید لطف خداوند را همه کس میدانند و قهر خداوند را هم همه کس میدانند. اما خداوند قهرش را در لطفش پنهان کرده و همچنین لطفش را در قهرش پنهان کرده. پس آنچه که ما می بینیم بظاهر لطف است, آن لطف نیست و آنچه که ما بظاهر قهر می بینیم قهر نیست و آن چیزی را که قهر هست ما لطف میپنداریم و آنچه که لطف است ما قهر می پنداریم و این سؤال پیش میاید که چرا خداوند چنین کرده. برای اینکه در جامعه افراد ژرف نگر و اشخاص روشن بین و اندیشمند و بینش ور, اینها از ظاهر بینان تمیز داده شوند و بین آنها فرق نهاده شود و بدنبال این مطلب که روشن شود چیزی را که میخواهد بگوید مثل همیشه مثالی میآورد و این مثال تمامِ مطالب این قسمت را اشغال میکند و این گفتگوی دو درویش است با یکدیگر. حالا با این مقدمه به تفسیر اشعار مربوطه میپردازیم

0420    گـفـــت درویشـی به درویشـی که تو        چون بـدیـدیـدی حـضـرت حـق را بگو

چون بدیدی یعنی چگونه دیدی. حضرت حق منظورش آن مبدأ آفرینش و خداوند است. یک درویشی بدرویش دیگری میرسد و از او سؤالی میکند. در آخر این قسمت در نظر داشته باشید که درویشی که اینجا میگوید یک درویشی که کشکول بدست دارد و در کوچه و بازار قدم میزند نیست. این درویش یک عارف است. یک شخص بینا دل و آگاه دل است. دوتا میرسند بهمدیگر و یکی از دیگری می پرسد که تو این خداوند را چگونه دیدی برای من شرح بده.

0421    گـفــت بـی چون دیـدم, اما بـهـر قال        بــاز گــویم مــخـتصر آن را مــثـــال

حالا تا اواسط داستان  بلکه بیشتر همه حرفهائی که زده میشود آن درویش دومی است که دارد برای درویش اولی شرح میدهد. یا بعبارت دیگر آن عارف دومی دارد به عارف اولی توضیح میدهد. دو چیز را باید تا آخر داستان در نظر داشته باشید. مثل همیشه این داستان مولانا تمثیلی است یعنی نمادین است. بموازات هم بیت به بیت جلو می بریم تا بآخر برسیم. از آن دو چیز که باید بخاطر بسپاریم, یکی سخنی هست که درویش دومی بدرویش اولی میگوید و یکی آن پیامی که در این سخنان است و یا منظور و مرادی که درش هست. این دو تا را بیت ببیت جلو می بریم. آن درویش و یا عارف دومی گفت: بی چون دیدم, وصف نا پذیر دیدم. کلمه بی چون در اینجا یعنی چگونگی. و اگر بخواهیم چگونگی را بگوئیم ما باید لا اقل دو چیز را در نظر داشته باشیم. یکی علت را و یکی محدودیت را. و چون هیچکدام از این دوتا را یعنی علت و محدودیت را در مورد خداوند صدق نمیکند, بنا براین میگوئیم بی چون. مختصر اینکه قابل توصیف نیست. اما بهر حال یعنی بخاطر گفتن. مختصرا مثالی برایتان میاورم. ابیات بعد آنچه که داریم میگوئیم خلاصه آن سحنیست که این درویش عارف دومی بدرویش عارف اولی میگوید در پاسخ اینکه خدا را چگونه دیدی.

0422    دیــــدمش ســـــوی  چـــپ او آذری        سـوی دسـت راســت  جـوی کوثـری

دیدمش یعنی آن خداوند را دیدم. البته در عالم خیال. آذر یعنی آتش. اما این آتشی که اینجا آمده منظورش آتش دوزخ نیست بلکه این آتش رنج رسیدن براه حقیقت است. آتش سوزاندنِ رنج رسیدن بخداست. در مصراع دوم کوثر آن نهری هست که در بهشت است که در اینجا منظور نیست بلکه منظور آن لذات و شهوات شیطانی و لذتهای زود گذر دنیویست که تشبیه کرده به آب گوارای نهر کوثر. درویش دوم میگوید که من توصیفش نمیتوانم بکنم اما من در نظر تو چیزی را ترسیم میکنم و نقش میکنم. من خدا رادیدم که سمت راستش یک آتش سوزانی بود و در سمت چپش یک جوی آبِ گوارایِ روان.

0423    سـویِ چـپَّش بس جـهـان سوزآتشی        سـویِ دسـت راسـتش جــویِ خَوشی

جهان سوز یعنی بسیار شدید و بسیار قوی. مولانا برای اینکه آهنگ شعری را جور در بیاورد روی چَپّش تشدید گذاشته در حالیکه بطور معمول تشدید ندارد. در آخر مصراع دوم خَشی یعنی گوارا. میگوید آتشی که در سمت چپ او بود, بسیار آتش قویی بود و شدیداً شعله ور بود و آن جویباریکه در سمت راست خداوند من دیدم بسیار زیبا بود و آبش هم بسیار گوارا بود. دست چپش گفتیم راه رسیدن بحقیقت است و نشانی دارد از رنجهای بسیار شدیدی که یک حقیقت جو که میخواهد در این را حرکت کند باید تحمل کند. یکی که میخواهد حقیقت را در این دنیا درک بکند بایستی رنج این درک کردن را بکشد یعنی بایستی که بمقاماتی برسد, چیزهائی فرا بگیرد و اینها رنج دارد تا آن حقیقت را دریابد و درک کند. آن دست راستش که جویبار خَشی بود این لذت های هوس گانه است. لذت های آدمیست بسیار هوسناک که این جلوه گری میکند و آدمها را بسوی خودش میکشد و گمراه میکند. 

0424    سـوی آن آتش گـروهـی بُــرده دست        بـهــر آن کـوثر گــروهی شـاد و مسـت

میگوید دیدم سوی آن آتشیکه در سمت راستش بود یک عده ای دست دراز کرده بسوی آن آتش و عده ای هم بسوی رسیدن به این آب گوارائی که توی این جوی بود سر مست هستند. پیامش اینکه گروهی خریدار رنج ها ی آتش مانند بودند برای رسیدن بحقیقت و گروهی دیگر هم طالب خوش آیندهای نفسانی و لذت های شهوانی بودند که لذت میبردند همانگونه که یکی از آب گوارا لذت میبرد.

0425    لـیـک لَـعـب بـاژگـونه بـود ســخـت        پـیش پـای هــر شــقــیّ و نـیـکـــبــخت

لعب بمعنی بازیست در لغت. باژگونه یعنی وارونه. شقی و نیکبخت عکس همدیگر است. مولانا تضاد و مطابقه بکار برده. شقی یعنی بد بخت. در کلام مولانا کسی هست که اصلا در راه حق قدم بر نمیدارد. او آدم بد بختیست. نیکبخت در کلام مولانا کسی هست که باورمند است, خواهان رسیدن به حقیقت است و در این راه دارد گام بر میدارد. میگوید اما این صحنه ایکه ترسیم کردم که یک طرفش آتش بود و یک طرفش آب کوثر بود, اینها بشدت و سختی همه اش وارونه بود و در برابر هرنیک بخت و بد بختی قرار داده شده بود و منظور مولانا اینست که پرهیزکاری و دوری از اینها و از زشتی ها, مبارزه با خواهشهای بَدِ دِل, پرهیز از صفت های حیوانی اینها همه بحسابِ ظاهر مثل اب گواراست اما مشگل است اگر این کار را نکنی مثل آب گواراست. حتما نمیخواهد پرهیز کند از این آب گوارا ولی اگر خواسته باشد که پرهیز کند, آنوقت خیلی سخت است مثل آتش است. شهوات نفسانی و لذات حیوانی از نظر ظاهر مثل آب گواراست. هرکس از این آب گوارا خوشش میآید از این لذتها و شهوتها هم خوشش میآید و بر عکسش پرهیزکاری و دوری از زشتیها رنج و سختی دارد و همه از رنج گریزانند. مولا نا میگوید برای همین خاطر است که بیشتر مردم بشهوات حیوانی روی میآورند و میروند بسوی لذتهای نفسانی و میروند بسوی خواهش های نارواهای دلشان. آنها برایشان مثل آن آب گوارای زیبای کوثر است و کم هستند و بندرت پیدا میشوند کسانیکه بسوی مبارزه با نفسشان بروند. مبارزه با نفس, نفس همان خواهشهای نا روای دل است. مبارزه با نفس آن ریاضت کشیدن است. این ریاضت کشیدن که در عرفان منظور و مفهومی دارد, یعنی تربیت اسب وحشی و این خواهشهای دل در عرفان تشبیه میشود به اسب وحشی و این خواهشهای دل را باید تربیتش کرد. این را میگویند ریاضت. در صورتیکه بمحض اینکه کلمه ریاضت میآید در نظر بیشتر مردم بخاطرشان میرسد که آن کاری که یک مرتاض روزی یک دانه بادام میخورد و زیر درخت انجیر معابر می نشیند تا فردا. خیر این ریاضت نیست. ریاضت اینست که در هر حالیکه هستید میتوانید بکشید. نه درخت انجیر لازم است و نه مغز بادام لازم است. هرچه که بد است و دلتان هوس کرد بدلتان بگوئید نه. این نه گفتن یک شلاقیست که دارید به اسب وحشی دلتان میزنید. البته کسی دوست ندارد که این شلاق را بدل خودش بزند. بهر حال بعضی بسوی آتش روان بودند و برخی بسوی آبِ بظاهر گوارای روان.

0426    هــر که درآتش هـمـی رفت و شَرَر        از مـــیـــانِ آب بـــر مـــی کــرد  سَــر

این عارف دومی باولی میگوید  هرکسیکه دیدم دارد بطرف آتش میرود, آخر سر دیدم که از آب دارد سر  در میاورد. یعنی هرکسیکه خریدار و خواهان این رنج رسیدن به حقیقت است آخر سر میرسد بآن آب سعادت و آب حیات نیکبختی. مثل اینکه همه چیز وارونه است آبی که میگوید آتش است و آتشی که میگوید آب است. در این بیت شرَرَ آن جرقه یا آن شعله هست. از میان آبِ لطف الهی و یا آب لطف حقیقت سر بیرون میآورد. رفته بود توی آتش ولی از میان آب سر در میاورد.

0427   هــرکه سـوی آب مـیـرفت از مـیـان        او در آتــش یــافت می شــد در زمــان

عارف دومی ادامه میدهد و میگوید دیدم هرکس که بطرف این آب گوارا در میان صحنه

ایکه من دیدم میرود, دارد از آتش سر در میاورد. هرکس خودش را بآتش ریاضت بزند و رنج این ریاضت نه گفتن به نفس اماره را بپذیرد این خودش مثل آتش است اما سر از آب حیات خوشبختی و نیکبختی بیرون میآورد و بر عکس آنکه بطرف آب گوارا میرود آخر سر از آتش بیرون میاورد. در زمان یعنی ناگهان.

0428    هـرکـه سوی راست شـد وآب ذلال        سَـر ز آتـش بَــر زد از ســوی شــمــال

مفهوم بیت قبلی را دارد تکرار میکند. هر کس که سوی راست خداوند که آب ذلال بود رفت از آتش مهنت و رنج سر بیرون آورد از سوی شمال. شمال در اینجا بمعنی دست چپ است. اگر کسی رو بمشرق بایستد دست چپ او بطرف شمال است. در بیت 422 هم گفت که من آتش را در طرف چپ خداوند دیدم و جوی کوثر را هم بطرف دست راست او دیدم.

0429    وانـکـه شـد سـوی شـمالِ آتـشـیــن        سَــر بـــرون مـیکرد از ســوی یَـمــیــن

شد یعنی میرفت. شمال برعکس یمین است در مصراع دوم. گفتیم شمال یعنی طرف چپ. سر برون میکرد سوی یمین, سمت راست. اما کسیکه بسوی چپ آتش میرفت از سمت راست از آب همچون کوثر که سر شار سعادت و خوشبختی هست سر بیرون میاورد. اگر این سعادت را و بآن مقام رسیدن را میخواهید بایستی که رنج در آتش رفتن را هم تحمل کنید , رنج در آتش ریاضت را تحمل کنید, رنج نه گفتن های خواهش های نا روای دلتان  را تحمل کنید.

0430    کـم کسـی بـرسِـرّاین مُضـمَر زدی        لاجــــرم کــــم کس در آن آتــش شـــدی

مُضمر از کلمه ضمیر است پس سِرّ مضمریعنی راز پنهان. این در آتش رفتن و از آب بیرون آمدن برای خلایق و مردم عادی دنیا یک سرّ است. آخر چطور میشود وارد آتش بشوی و از آب سر در بیاوری. در مصراع دوم میگوید بناچار کمتر کسیست که وارد این آتش بشود که آتش ریاضت و نه گفتن بخواهشهای دلش را بپذیرد.

0431    جزکسی که برسَـرش اقبال ریخت        کـو  رهـا کرد آب  و در آتـش گـریـخـت

کسی بدنبال آتش نرفت جز کسیکه دولت و خوشبختی الهی و معنویت بر سرش بریزد. کو یعنی که او. آب را رها کرد و بسوی آتش گریخت یعنی رفت بطرف آتش.

0432    کــرده ذوقِ نـقـد را مـعـبـود خـلق        لا جــرم زین لَـعـب  مَغـبـون  بود خلـق

ذوق یعنی لذت. این لذت موقت حاضر و نقد. معبود یعنی چیزیکه و یا کسیکه عبادتش میکنند. میگوید این آدمها ی معمولی این لذتهای بدست رس نقد را مثل خدای خودشان می پرستند و آنها را عبادت میکنند. لاجرم یعنی ناگزیر از این (لعب) بازی مغمون بود خلق یعنی در زیان بود. یعنی بیشتر مردم مغمون هستند و همه آنها زیان کارند برای اینکه آنها نمیخواهند به آتش بروند. آنها میخواهند آن لذتهای نقد را که در دسترس آنها هست بدست بیاورند.

0433    جَوق جَوق و, صف صف از حرص و شِتاب

                                                     مـحـتـرز  ز آتـش , گــریــزان سوی آب

0434    لا جـرم ز آتـش بَر آوردنـد سَــر        اعـتـــبـار, الا اعـتــبــار, ای بــی خــبــر

جوق جوق یعنی دسته دسته و گروه گروه. محترز زآتش یعنی احتراز کننده و دور شونده از آتش. گریزان سوی آب یعنی دوان دوان و با حرص و شتاب بطرف آب. لاجرم یعنی ناچار. از آتش سر برآوردند. ای نا آگاه و ای بی خبر. اعتبار الاعتبار یعنی عبرت بگیر ای بی خبر. ببین آنهائی که رفتند بطرف آن آب گوارای خیالی چطور از آتش سر در آوردند. آنها رفتند بطرف آن لذتهائی که مثل آب در دسترشان بود و از آتش بد بختی سر در آوردند.               

0435    بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول         مــن نـیــم آتـش, مـنـم چشــمـه قــبــول

گول یعنی ابله. در مصراع دوم چشمه قبول یعنی ردا و عنایت مبدأ حق. آتـش با زبان حالش داشت فریاد میزد ای گیجان ابله و احمقان که از من فرار میکنید, من آتش نیستم و من ظاهرم آتش است. من چشمه رضایت مبدأ حق هستم و در رضایت خداوندی هستم یعنی آتش رنج تربیت نفس بآنان که سوی لذات حیوانی و شهوانی میروند, با زبان دلشان دارد حرف میزند و میگوید از من نترسید من چشمه آب حیات هستم و شما من را ظاهرا آتش می بینید. بیائید بر من و نترسید

0436    چشـم بندی کرده اند ای بی نظر        در مـن آی و هــیـچ مگـریـز از شَــرَر

چشم بندی اینجا بمعنی حقه بازی نیست و بمعنای تر دستی هم نیست. بمعنای اینست که جلو چشمتان گرفته شده و حقیقت را نمیتوانید ببینید این یک چشم بندیست. حقیقت غیر از این است. ای بی نظر یعنی ای فاقد بینائی دل و یا ای کور دل. بیا در منِ آتش و از شرر و شعله و جرقه من فرار مکن و نگریز زیرا من آتشی نیستم که تو را بسوزانم.

0437    ای خلیل اینجا شرارو دود نیست        جـز کـه سِحـر و خدعه نـمرود نیسـت

خلیل در لغت بمعنی دوست است ولی اینجا بمعنی ابراهیم خلیل الله است. خلیل الله یعنی دوست واقعی خداوند. این ابراهیم خلیل در زمان نمرود بود و نمرود پادشاه بابِل بود و اینها همه بت پرست بودند و نمرود ادعای خدائی کرد و همه مردم هم بت پرست بودند و میگفت من خدا هستم و اینها بت هائیست که دور و بر من وجود دارند و من از شما مردم میخواهم که این بت ها را بپرستید و کاری که ابراهیم کرد همه این بت ها را شکست. نمرود دستور داد که آتش انبوهی درست کنند و ابراهیم خلیل را انداخت در آن آتش بامید اینکه او را بسوزاند ولی او نسوخته از آن طرف آتش سالم بیرون آمد. این یک افسانه مذهبیست و مثل ثایر افسانه ها سمبولیک است و دارای پیام است. پیامش در بیت بالاست. این آتش نبود. اینها خدعه و مکر و تزویری بود که نمرود کرده بود و نباید ازش ترسید. میگوید ای خلیل اینجا شرار یعنی شعله های آتش و دودی که از آن بر میخیزد  نیست و اینها همه خدعه نمرود است. پیامش اینست که آتشی را که گفت از من نترسید و بطرف من بیائید میگوید ای کسانیکه از دودمان خلیل خدا هستید یعنی از آن جنس و سنخ ابراهیم خلیل هستید این چیزهائی که دنیا پرستان میگویند مثل آتش نمرود است. دربیت فوق که میگوید ای خلیل منظور واقعی مولانا شخص ابراهیم نیست و منظورش اینکه ای کسیکه در راه حقیقتی مثل ابراهیم که بتها را شکست و در راه حقیقت بود و ای طالب و جوینده راه حقیقت, مشکلات حقیقت تو را بیمناک کرده ولی نترس و بیمی نداشته باش و بیا در آتش چون تو را نمیسوزاند و تو سالم از طرف دیگرش بیرون خواهی آمد و سالم بحقیقت میرسی.

0438    چـون خلـیـلِ حـق اگـــر فـرزانۀ       آتش آب توســـت  و تــــو  پــــروانـــۀ

ای دوست خدا, ای خلیل حق و ای دوست خدا ( اشاره اش به ابراهیم خلیل نیست بلکه اشاره اش به شماست که حقیقت جو هستید) اگر مثل ابراهیم خلیل فرزانه هستید ویا خردمند هستید این آتش چشمه آب شماست و از آن نترسید همانگونه که ابراهیم خلیل نترسید. این رنجی که میکشید برای کشف حقیقت این چشمه سعادت است و تو پروانۀ. تو مانند پروانۀ یعنی تو در مقابل آتش نباید تنها بیم بخودت راه بدهی. اگر عشق داری, چطور پروانه خودش را بآتش میزند تو هم مثل پروانه دیوانه وار خودت را بآتش بزن و نترس.

0439    جـان پــروانـه هــمــی دارد نـدا        کــای دریــغــا صــد هزارم پَــر بُــدی

در دستور زبان عرب اگر یک کلمه ای آخرش الف باشد و پیش از کلمه کسره باشد آن الف

 میشود ی. خطاب این بیت بطور کلی به رونده راه حق است و میگوید جان پروانه,پروانه ایکه مشتاق است و شور مند است پروانه ایکه عاشق است, جان این پروانه فریاد میزند و میگوید من خودم را بآتش میزنم ای کاش, ای افسوس من دو تا پردارم ای کاش صدهزار پر میداشتم میخواستم همه صد هزار پرم را بسوزانم. افسوس که ندارم, دریغ که ندارم.

0440    تا هـمی سـوزید زآتش بـی امان        کــوری چشـم و  دلِ نــا  مـَـحــرمــان

بی امان یعنی بی ملاحظه. نا محرمان یعنی کسانیکه شور و شوق عشق را ندارند و در واقع کسانیکه شور و شوق رسیدن بحقیقت را ندارند. اینها از حقیقت نا محرمند و بیگانه. پروانه میگوید که ای کاش پرهای بیشتری داشتم تا بکوری چشم دلِ آن کسانیکه حقیقت را نمیدانند که چیست و از عشق با حقیقت بی بهره هستند, بی ملاحظه و بی امان همه اینها را میسوزاندم و من با اینها خوش بودم بکوری چشمِ بیگانگان از حقیقت.

0441    بـرمن آرد رحـم جاهل از خری        مــن بـراو رحـم آرم از بــیــنش وری

جاهل یعنی نادان. بینش وری یعنی درک عالم معنی, آگاهی و درک عالم معنا و حقیقت. مولانا  وقتیکه باینجا رسیده شور و شوقِ عشق بحقیقت او را فرا گرفته و دیگر داستان این دو تا درویش را گذاشته و دارد میآید حرفهای متعالی خودش را میزند و بقول خودش نمیتواند خودش را مهار کند یک سِیلی آمده و دارد او را میبرد بطرف جویبار معنویت و معارف. میگوید از زبانِ عاشق حق به ارشادات و راهنمائیهای خودش میپردازد. میگوید ای عاشق حق تو پروانه شمع حقیقتی. چگونه پروانه خودش را به شمع میزند تو هم باید خودت را بی هوا و بی پروا باین شمع حقیقت بزنی و بسوزی. وقتیکه یک آدم نادان و جاهل این حرف را از من میشنود, میگوید که این عجب آدم احمق و خریست که این حرفها را میزند. من بروم و خودم را به آتش بزنم؟ دلش بحال من میسوزد و برحم میاید. بی خبر اینکه این من هستم که دلم بحال او برحم میآید. من از این بینش وری که دارم و از آن آگاه دلی که دارم از نادانی او که می بینم دلم بحال نادانی او برحم میآید.

0442    خـاصه این آتش که جان آبهاست        کـار پـــروانــه بـعـکس کـارِ مـاسـت

خاصه یعنی بخصوص اینکه. این آتش حقیقت جان و اصل آبهاست. ظاهرش آتش است ولی در حقیقت اصل آبست. در مصراع دوم کلمه ما عبارتست از ما عاشقان حقیقت. چگونه است که کار پروانه بر عکس کار ماست؟ در بیت بعدی میگوید.

0443    او بـبـیـنـد نـور و در نـاری رود        دل بـبـیـنـد نــار و در نـــوری شــود

او اشاره به پروانه هست. او نور می بیند و در آتش میرود. دل در اینجا یعنی صاحب دل و دل آگاه و یک حقیقت جو, آتش می بیند و در نور میرود. بر عکسش میرود. آتش این رنج حقیقت یابی را بخود تحمل میکند و میرود به نور حقیقت میرسد.

0444    ایـن چنـیـن لَعب آمـد از رب جلیل        تــا بـبـیـنـی کیـسـت از آلِ خـلـیـــل

گفتیم که لعب یعنی بازی. ولی این بازی وارونه نشان دادن از خداوند بزرگوار و شکوهمند و رب جلیل بر آمد که ببیند که تو از هم جنس و دودمان آن ابراهیم هستی و یا نیستی. یعنی اینکه آیا ابراهیم وار در داخل آتش حقیقت یابی میروی و یا نمیروی. اگر نمیروی تو از نسل و دودمان نمرود هستی. تو داری بت خواهشهای خودت را می پرستی, بت لذت های فساد آفرینِ این دنیای خاکی را می پرستی و جذب وسوسه های شیطانی میشوی اما نیکو کاران مثل ابراهیم خلیل هستند و بسوی آتش پرهیزکاری میروند. پرهیزکار بودن مشگل است دلم میخواهد این کار را نکنم چون بد است و زشت است و من نباید بکنم. یک مدت کمی باین گونه است ولی بعد از مدتی این وجود شما میداند که چه بکند که بد نباشد. ولی اول که باید تربیتش کنی این کار مشگل است.

0445    آتـشــی را شـــکـــل آبـی داده انـد        وانـدر آتــش چشمه ای بـگشاده انـد

0453    نیـسـت آتش, هسـت آن ماءِ مَعیـن         وآن دگــر از مـــکــر آبِ آتــشـیــن

یک آتشی را خداوند ظاهرش را مثل آب کرده و این لذات دنیائیست. این لذات آتش است اما بصورت آب نشان میدهد.  در این آتش چشمه ای گشوده اند. در بیت بعد میگوید نیست آتش و این ماء مَعین است. ماء یعنی آب و معین یعنی ذلال و گوارا و روان. وان دگر یعنی آن آبِ گمان. از مکر بصورت آب آتشین نشان داده میشود. این کار هم کار خدا بوده. مگر خداوند مکر دارد؟ بله خداوند هم مکر دارد. مکر در زبان عرب با آنچه که در زبان فارسیست با هم دیکر فرق دارد. مکر در زبان فارسی بارِ منفی دارد یعنی خدعه تزویر, حیله و ریا ولی در زبان عرب برعکس است یعنی چاره اندیشی و تدبیر اصلا باهم فرق میکند. و خداوند بهترین مکاران است, بهترین مکر کنندگان است و یا بهترین چاره اندیشان است. چاره میخواهی بسوی او برو که او چاره ساز است. او حل کننده مشکلات است. از آنچه که آتش قرار شد ببینی, آتش نیست ولی آب روان و خوشبختیست.   

0454    بس نکو گفت آن رسولِ خوش جواز        ذره ای عـقـلـت به از صوم و نماز

بس یعنی بسیار. بسیار نیکو و خوب گفت. خوش جواز یعنی آسان گیر و با گذشت. صوم یعنی روزه. میگوید آن پیغمبر با گذشت و آسان گیر چقدر زیبا و خوب گفت که اگر تو یک ذره عقل داشته باشی بهتر از روزه و نماز است. اشاره مولانا بر این است که یک روزی یاران پیغمبر اسلام دور و بر او نشسته بودند و یکی در حال تعریف کردن از شخص دیگری بود. برای پیغمبر تعریف میکرد که این شخص چنان است و چنین است و اینقدر نماز میخواند و اینقدر روزه میگیرد و اینقدر اطاعت و عبادت دارد و همیشه میآید پشت سر تو نماز میخواند و…. پیغمبر اسلام گوش کرد و گفت: همه اینها خوب و درست ولی عقلش چقدر است؟ اگر ذره ای عقل داشته باشد این شخص از هزاران نماز و روزه بهتر است. حالا این سؤال پیش میآید که چرا اگر ذره ای عقل داشته باشی از هزاران نماز و روزه بهتر است؟ جوابش را مولانا در بیت بعد میدهد.

0455   زانکـه عقلت جوهر اسـت این دو عرض 

                  این دو در تکــمــیـل آن  شد مـفـترض

زانکه یعنی زیرا که عقلت اصل است و این دو یعنی نماز و روزه فرع است. جوهر یعنی اصل و عرض یعنی فرع. این دو یعنی نماز و روزه در بکمال رساندن آن( عقل) و مفترض یعنی واجب شده. عقل روشنگر حقیقت طلب بر تر و بهتر از عبادت است. برای اینکه عقل حقیقت جو و نه عقل دنیا دوست, عقل حقیقت یاب که در جستجوی حقیقت هست عقل این است. نماز و روزه ایکه بر تو واجب شده برای کمال بخشیدن باین عقل است. اصل آن عقل است و این نماز و روزه در خدمت عقل است. مفترض شد یعنی فریضه و واجب شد. وقتی نگاه میکنی به عامه مردم اعم از نوع دیانتی که دارند در تمام عمرشان  همگی به مراکز و عبادتگاهای خودشان میروند و بشدت هر چه تمامتر دعا میکنند و از بدو تولد تا دم مرگ حتی یک ذره هم بعقل خودشان جلائی نداده اند. اگر از آنها سؤال کنید که چرا به عبادتگاه میروید و عبادت میکنید همگی و متفقا جواب میدهند برای اینکه به بهشت برویم. آنها دارند با خدا معامله میکنند در حالیکه خداوند اهل معامله نیست. نماز و روزه را واجب کرده چرا؟

0456    تــا جــلا بــاشد مـر آن آیــنــه را         کـه صـفـا آیـد زطـاعت ســیــنـه  را

نماز و روزه یک جلائیست و یک صیقلیست و یک صفائی هست که عقل آینه مانند را جلا میدهد. در سابق آینه ها صفحه فلزی بود و در اثر گزشت زمان روی این صفحات زنگ میزد و دیگر شما در آن پیدا نبودید. باید آن را صیقل میزدند و جلا میدادند و پاک و براق میکردند تا دوباره بتواند تصویر را منعکس کند. عقل هم مثل آینه است و زنگ میزند, جلا میخواهد, با چی جلا بدهم, با عبادت. عبادت هم با دولا و راست شدن و دست تکان دادن و تظاهرات عجیب و غریب نیست عبادت باورمندیست. باورمندی بدون شک و ارتباط خالص و ناب بآن مبدأ باورمندیست.

0457    لـیـک گر آیـنـه  از بُن فاسـد اسـت       صـیـقل او را دیــر بــاز آرَد بـدست

اما اگر آینه ای داشته باشی که فلز آن از اصل فاسد و خراب باشد, زود صیقل نمیخورد و خیلی باید وقت صرفش کنی و یک مدت طولانی لازم است که صیقلش بدهی. حالا اگر این عقل خودت را تبدیل کنی به یک عقل حقیقت جو این کار مشگل است و حالا باید صیقل بیشتری بدهی. برای اینکه این عقل تو یک عمر دنیا طلب و مادی گرا بوده, حالا میخواهی یک هو عقلت حقیقت طلب باشد؟ اگر میخواهی باید صیقل خیلی زیاد بدهی. اما اگر که عقلت از اول حقیقت جو بوده حالا کم کم اگر یک صیقل معمولی بآن بدهی آنوقت درست میشود.

0458    وان گُزین آینه که خوش مَغرس است        اندکی صیقل گـری آن را بس است

گزین آینه یعنی آینه ممتاز و بر گزیده. منظورش آن عقل آینه مانند ممتاز است. آینه قرار شد که عقل باشد. مِغرس از غرس کردن است و غرس کردن یعنی درخت کاشتن. شما درخت را که هرجائی که غرس نمیکنید و در جائی که مستعد باش میکارید. آن زمین مستعد را میگویند خوش مَغرس. یعنی اینجا خوب است برای غرس کردن و کاشتن. حالا اگر عقل حقیقت جو را از اول داشته باشی, در جستجوی حقیقت باشی, و حالا این عقلت در اثر اوضاع زمانه کمی زنگ زدگی برداشته و کمی زنگار روی آن نشسته, روی عقل ممتاز هم می شیند, حالا باید صیقلش بدهی. این عقل تو چون از اول خوش ذات بوده الان خیلی مساعد است و زمینه مساعدی دارد چون تو از اول بدنبال حقیقت بوده ای. بنا بر این عقل تو را میشود خوش مغرس نامید. بنا بر این اگر حتی کمی صیقل بدهی می بینی آن زنگارش از بین میرود و جلا پیدا میکند. مطمئن هستم که تمام خوانندگان عزیز عقلشان خوش مغرس است. وگرنه شما همین الان مشغول خواندن این مطالب نبودید.

Loading