03.5 سبب آن که فَرَجی را نام فرجی نهادند از اول

تفسیر   

بحث این قسمت مربوط به عرفان و تصوف و عارف و صوفیست بنابراین قبل از تفسیر لازم میدانم که فرق مابین عرفان و تصوف و هم چنین فرق بین عارف و صوفی را برای خوانندگان عزیز بیان کنم. عرفان در لغت بمعنی شناختن معرفت, شناختن مبدأ حقیقت, شناختن مبدأ آفرینش است و بطور کلی همه این شناختها را عرفان میگویند. حالا کسی را که در این راه قدم برمیدارد, او را عارف میگویند. عارف آن کسیست که در راه جستجو و پیدا کردن این مبدأ آفرینش و حقیقت آن را جستجو میکند. فرق عارف با حکیم و فیلسوف این است که حکیم و فیلسوف میخواهد که با استدلالِ منطقی پاسخ پرسشهای خودش را در این باره از طریق استدلال پیدا بکند در حالیکه عارف بدون استدلال با منزّه کردن و پاک کردن نفس و درون, خودش را از زشتی ها میخواهد رها دهد و این حقایق همچو نوری بر دلش بطابد و چشم دلش آن را ببیند و خودش آن را کشف کند, این را میگویند “کشفِ شهود” عارف کاری به استدلال و منطق ندارد. استدلال و منطق برای پی بردنِ مسائلِ مادی بسیار کارائی دارد اما در این گونه موارد کار نمیکند. در این گونه موارد خود شخص بایست شایستگی و لیاقت آن را داشته باشد که این مطالب به او کشف بشود. یعنی پاسخ پرسشهای خودش را باین طریق پیدا کند. بعبارت دیگر کسیکه در راه عرفان قدم برمیدارد یعنی در راه شناخت حقیقت و شناخت مبدأ آفرینش قدم بر میدارد قبل از هرچیز دل خودش را مثل آیینه پاک میکند و در انتظار اینست که آن حقایق در دل آیینه مانند او متشکل شود و نشان بدهد خودش را و او ببیند. تجلی کند یعنی جلوه کند و او ببیند یا در دل آیینه مانند او منعکس شود و او ببیند. بنابر این کارش صیقل زدن آیینه باطن خودش است.

حالا فرق بین عارف و صوفی چیست. وقتیکه این عارف وارد مرحله عملی میشود, آنوقت وارِد مرحله تصوف شده و آنوقت باو صوفی میگویند. بعبارت دیگر تصوف و یا صوفیگری مرحله عملی عرفان است. عرفان یک مکتب است و این مکتب یک موازین و قوانینی دارد و برای اینکه در این مکتب بتواند جلو برود بایستی که باین قوانین و موازینش عمل بکند. بمحض اینکه شروع بعمل کرد, آنوقت وارد تصوف شده و آنوقت این شخص صوفیست. و یا بعبارت دیگری این تصوف یکی از جلوه های عرفان است یعنی عرفانی است که دارد بصورت عملی خودش را جلوه میکند. باز میتوانیم باین صورت بگوئیم که تصوف یکی از شعبه های عرفان است. تصوف یک مَسلک است. مسلک یعنی راه و روش. روشی که میرود بسوی حقیقت و از منبع عرفان سر چشمه میگیرد. مادرش و منشأش همان عرفان است. اما عرفان یک مفهوم عام و کلی تری از تصوف هست. برای اینکه ممکن است یک کسی عارف باشد ولی مسلکِ صوفی گری را نداشته باشد و مسلک دیگری را داشته باشد, مثلا مسلک ملامتیه باشد چون ملامتیه یک گروهی هستند. ممکن است در مسلک قلندریه باشد. گروه ملامتیه و یا قلندریه از گروه های عارفانه باشند. ممکن است یکی از گروه های دراویش باشد. بطور خلاصه اینکه عرفان یک مفهوم کلی و عامی را دارد و حالا وقتی که میخواهد وارد عمل بشود معلوم نیست که وارد کدام یک از این فرقه ها بشود.

مولانا در مثنوی جا بجا تصوف را هم میستاید و هم نکوهش میکند یعنی هم تعریف میکند و هم بد میگوید. بسته باین هستش که طرف صحبتش کی باشد و تصوف را نه کاملا می پذیرد و نه کاملا رد میکند برای اینکه وقتی  میپذیرد که این تصوف بمعنای واقعی خودش باشد نه بصورت تظاهر و وقتی رد میکند که از راه و روش اصلی و محور اصلی خودش خارج شده باشد آنوقت نکوهش میکند و بد میگوید. خیلی ها هستند که میگویند که ما صوفی هستیم ولی اینها بکلی از راه صوفیگری و محور عرفان بدورند. مولانا میگوید:

              نقش صوفی باشد او را نیست جان        صوفیان بدنام هم زین صوفیان

ممکن است که ظاهر صوفی باشد ولی جان صوفی را ندارد. در مصراع دوم میگوید اینگونه صوفیان ظاهری صوفیان دیگر را هم بد نام میکنند. آنها فقط ظاهرشان صوفیست. بعضی وقتها حتی بیشتر به این صوفیان دروغین بی هیا میگوید و میگوید:

                 حرف درویشان نکته عارفان         بسته اند این بی هیایان بر زبان

یعنی آن چیزهائی را که عارفان و درویشان و صوفیان میگویند, این بی هایان حرف آنها را گرفته اند و بخودشان بسته اند. یعنی تظاهر میکنند بهمان حرفها در حالیکه بکلی از معنی و مفهوم این حرفها بدور هستند. در این بحثی که در پیش داریم از یک صوفی و لباس صوفی صحبت میشود. لباسی که صوفیان می پوشیدند اینها را در اصطلاح میگفتند فرجی و مولانا میخواهد بگوید چرا باین صوفیان واقعی فرجی میگفتند و فرجی یعنی چی و مولانا میخواهد این نام فرجی را دستآویز و وسیله ای قرار بدهد برای گفتن سخنان متعالی خودش.

و حالا بتفسیر تیتر بحث فعلی “سبب آنکه فَرجی را نام فرجی نهادند  از اوّل” و اشعار می پردازیم. این کلمه فَرَجی از فرج هست. فَرج بمعنای گشادگی, انبساط, مخالف با تنگی ست

0354    صــوفـیـی بــدریــد جُـبـه در حَـــرَج        پـیشش آمـد بــعــدِ بـدریـدن فَـــرج

جبه آن لباسی بود که صوفیان روی لباس دیگرشان می پوشیدند و این جلو بسته بود. دکمه و شکاف نداشت و یک سوراخی در بالای آن بود که از سر آن را میپوشیدند. کلمه حَرَج اینجا بمعنی تنگنا و تنگی در لغت برعکس فرح و گشادگیست ولی در اینجا مولانا بمعنای بی قراری از شور و زجه آن حال صوفی گری که در موقع رقص سماع بِهِش دست میده و خودش را بی خویش میدونه و دیگر خودش را نمیشناسد, این را میگویند حَرَج.

این بیت اشاره باین دارد که صوفیان رسم جامه دریدن دارند یعنی وقتیکه از خویشتن خودشان بیخود میشدند این جبه را از بالا تا پائین پاره میکنند و متوجه نیستند که دارند چه میکنند و بعضی وقتها اگر آتش نزدیکشان باشد, به آتش میاندازند. این صوفیان واقعی چنین حال و هوائی گاهی بایشان دست میدهد. مولانا در این بیت میگوید یکی از این صوفیان در حالیکه مشغول رقص سماع بود و با آن حالت حَرَج و شیفتگی و جَذبهِ از خود بیخود شدن افتاده بود, این جبه اش را پاره کرد و وقتیکه آن را پاره کرد و حالت گشایش و انبساطی باو دست داد. در نظر بیاورید که این جبه یک پوشش سختِ تنگی هست که یکی را فرا گرفته و وقتیکه این پاره شود آن شخصِ درون آن هم آزاد میشود و حالت انبساط و گشایش و فرج و گشایش و خوشحالی و فرح پیدا میکند. مثل اینکه این گشایش و خوشحال در زندگیش پیش آمده. همه اینها سمبولیک و دارای پیام است.  پیامش اینست که مولانا میخواهد بگوید ای انسان, آن رفتارهای دست و پا گیر و آن دلبستگی های غیر ضروریِ فساد آفرین که دورِ تو را فرا گرفته و تو را برده در یک کپسولی که اصلا جای تکان خوردن در آن را نداری و نمیتوانی فضای بیرون و جهان هستی را آنگونه که هست درک کنی. بایست پاره کنی و از این کپسول خودت بیرون بیائی و خودت را آزاد کنی از این دلبستگیهای و علاقه های بیهوده و فساد آفرین تا بدانی که واقعیّت زندگی چیست. آنوقت هست که احساس میکنی که حالت نشاط و گشایشی پیدا کرده ای. چطور است که وقتی شما از کار بمنزل میآئید و خسته هستید, اول کاری که میکنید لباس خودتان را بیرون میاورید و بمحض اینکه این کار را کردید احساس میکنید که راحت شدید. آن حالتی هست که آدمیان را فرا گرفته و خودشان متوجه نیستند که چرا در این نا آرامی و تنگی هستند. چگونه باید گشایش پیدا کرد. بایستی که آن فَرَجی را پاره کرد.

0355    کـــرد نـــام آن  دَریــــده  فَـــرَجـــی        این لقب شد فاش زآن مرد نَــجـــی

این لقب شد فاش یعنی این لقب فرجی را همه یاد گرفتند و همه دانستند. از آن مرد نَجی یعنی از آن مرد نجات یافته. نجات یافته از چی؟ نجات یافته و رها شده از زشتی ها و تنگی ها و آلودگیها. بنابر این وقتیکه احساس فَرَج و گشادگی کرد نام این لباس را گذاشت فَرَجی. دیگران هم این اسم فرجی را یاد گرفتند و این ماند بین مردم و در بین صوفیه و در بین عارفان بآن فرجی میگویند. این یادگار بجا مانده آن مردیست که برای اولین مرتبه جُبه خودش را درید.

0356    این لـقب شد فاش و صافش شیخ بُرد        مـاند انـدر طبع خـلقـان حرفِ دُرد

این لقب یعنی این اسم فاش و آشکار شد بر همه. حالا اینجا صحبت از صاف و دُرد میکند. در نظر بیاورید که وقتی شراب را سابقاً میساختند کاملا ذلال نبود و میگذاشتند که دُرد آن ته نشین بشود یعنی دُرد آن رسوب میکرد و آنچه که بالا میماند شراب صاف بود. این صاف و این دُرد در برابر هم آمده. حالا مولانا میگوید هرچیزی یک صافی دارد و یک دُردی دارد مثل شراب که صاف و ذلال داریم و هم شراب با دُرد داریم. بستگی باین دارد که یک شخص طالب ذلال باشد و یا طالب دُرد باشد. در بیت بالا میگوید این لقب شد فاش و صافش یعنی آن معنای بی غل و غَشش و مفهوم حقیقیش را شخص دل آگاه درک کرد. اما, ماند اندر طبع یعنی در طبیعت, خلقان یعنی مردم عوام, حرف دُرد یعنی حرف دُرد مانند. صافش را دل آگاهان بردند و مردم عوام باین دُردش چسبیده اند. حرف دُرد یعنی حرفهای بیهوده و حرف باطل یعنی حرفی که کسی معنی آن را نفهمد که چیست در حالی که آن دل آگاه که آن ذلال و صاف را نوشیده حرفی که میزند میفهمد یعنی چی. این کلمه شیخ که در مصراع اول آمده منظور این کسی نیست که یک کسی دستاردورِ سرش پیچیده که ما باو بگوئیم شیخ. شیخ در اینجا یعنی شخص دل آگاه, و بینش ور. منظورِ مولانا اینست که اگر فَرَجی را پاره کردی, این پاره کردن کافی نیست بایستی که دنبال این را بگیری تا برسی به ذلالش و صافش. نقش پاره کردن مهم نیست, خیال نکنید که اگر کسی جُبه خودش را پاره کرد صوفی شده زیرا این ممکن است جنبه اش نمایشی باشد و این اول کار است و باید دنبالش را بگیرد و تا آخرش را برود. تنها با پوشیدن خرقه یک عده از مردم هستند که خیال میکنند که صوفی شده اند و اینها آدمهائی هستند که تظاهر به صوفی گری میکنند و بقول مولانا اینها قشری گری میکنند و اینها بهیچ عنوان بحقیقت نمیرسند.

0357    همچنیـن هـر نـام صــافی داشته ست        اســم را چـون دُردیی بگـذاشـته ست

هر چیزی, هر نامی, اسم هر چیزی یک صافی دارد و یک دُردی دارد. صاف آن حقیقت اوست و دُرد کنایه از لفظ اوست. فقط لفظ بدون اینکه معنایش را درک بکند.اسم را چون دُردیی یعنی مثل یک دُرد, گذاشته ولی بمعنی آن پی نبرده. مولانا در خیلی جاهای دیگر بجای صاف و دُرد, پوست و مغز میگوید. باید پوست را رها کنیم و مغز را برداریم.

                     ما زقران مغز را بر داشتیم        پوست را بهرِ خران بگذاشتیم

سابق بر این میوه هائی مثل هندوانه و یا خربزه را که میخوردند مغز آن را میخوردند و پوست آنها را بجلو خر و گاو و قاطر میانداختند و آنها هم خیلی دوست داشتند و میخوردند. پس آنگونه آدمهائی نباشید که پوست پرست باشید

0358    هـرکه گِل خوار اسـت دُردی را گرفت        رفت صوفی  سوی صافی ناشِکفت

یک بیماری هست که شخص عادت پیدا میکند و لذت میبرد از اینکه گِل بخورد. این عادت او, او را بیمارش میکند. رنگ و رویش زرد میشود و لاغر میشود و این یک بیماری بد شدیدی هست. در این بیت میگوید آنکه گِل خوار است رفته بدنبال دُردی ولی صوفی واقعی اینطور نیست و درست برعکس است. صوفی واقعی درد را گزاشته و رفته بطرف صافش و ذلالش. نا شکفت یعنی با عجله و نا شکیبا. شکفت از مصدر شکیفیدن است و شاید کمتر بگوش خوانندگان رسیده باشد و یعنی صبر نداشتن. ناشکفت یعنی بی صبرانه.

0359    گـفـت : لابُــد دُرد را صــافــی بُــوَد        زیـن دلالـت دل به صَـفـوت می رود

آن صوفی گفت  لابد یک صافی بوده که دُردش را می بیند. در مصراع دوم میگوید از این طریق و یا از این راه دلش بطرف صَفوت رفت. صفوت یعنی با صفا کردن و خالص شدن.

0360    دُرد عُـسـر افـتـاد و صـافش یُـسرِ او        صـاف چـون خـرما و دُردی بُسر او

0361    یُـسر بـا عُسر است, هین آیس مباش        راه داری زیـن مـَمات انـدر مـعـاش

کلمه عُسر یعنی تنگی و تنگ دستی و سختی. یک شخصی زندگیش بسختی میگذرد و او در عُسر است اما بر عکسش یُسر است. وقتیکه از این سختی بیرون بیاید و آن حالت گشادگی را پیدا کند, میگویند در حالت یُسر است. صاف و یا ذلال و حقیقت مثل خرما شیرین است اما دُرد یسر است. بُسر یعنی خرمای نرسیده. خرمای نرسیده قابل خوردن نیست. صاف مثل خرما شیرین است و لذت بخش و ذلالِ حقیقت است اما دُرد که دست و پاگیر است و حجاب راه رسیدن به حقیقت است مثل خرمای نارسیده است. متأسفانه خیلی هم بد مزه است.

بیشتر مردم بدنبال آن خرمای نا رسیده هستند و آنوقت دهان زندگیشان تلخ است یعنی نا آرام است و با وجود همه امکانات مالی که دارند در عُسر هستند و در بد بختی هستند و یُسر را پیدا نمیکنند برای اینکه بدنبال آن خرمای نا رسیده است و نمیدانند آن زرق و برقهائی که بدنبالش هست مثل خرمای نا رسیده است. در بیت دوم: قرار شد یُسر بمعنی گشادکی و عُسر بمعنی تنگی باشد. مولانا حرف خداوند را گرفته که خداوند میگوید که دقت کنید و بدانید بدنبال سختی گشادگیست, بدنبال تنگی گشایش است.این کلام خداست. مولانا میگوید بدنبال عُسر یُسر است. آیس نباش یعنی مأیوس مباش, اگر در سختی هستی مأیوس نباش نجات پیدا میکنی و از این سختی بیرون میآیی و گشادگی بعد از تنگی پیدا میکنی.

تو راه فرار داری، راه داری زین ممات اندر معاش. ممات یعنی مردن. مولانا میگوید خیلی از مردم مرده اند و خیال میکنند که زنده اند. برای اینکه زندگی را همین که درک کرده اند میدانند. ولی از نظر معنویت و معرفت و حقیقت بوئی نبرده اند در واقع مثل مرده هستند. زندگی واقعی و یا بقول مولانا معاش واقعی موقعی هست که حقیقت را درک کرده باشی. موقعی هست که از این زرق و برقها خودت را رها کنی . از آن آلودگیهای دست و پا گیر خودت را دور کنی. تو راه داری از مردگی بزندگی و یا از ممات به معاش راه داری.

0362    روح خـواهی جُبـّه بشکاف ای پسـر        تـا از آن صـفوَت بـر آری زود سَـر

در اول بیت کلمه روح بمعنی روح انسان نیست و تلفظش هم  فرق میکند. ایـن تلفظ  میشود رُوح. این رُح بمعنی آسودگیست. میگوید اگر آسایش و آسودگی میخواهی جُبه پاره کن. این  

دلبستگیهای غیر ضروری و مزاحم را پاره کن. آنوقت میفهمی که آسایش پیدا کردی. دلبسته باین هستی که آن خانه ای که مثل قصر هست داشته باشی و دلت آنجاست. توی خانه خودت داری راحت زندگی میکنی ولی دلت آنجاست. ای کاش که آن خانه را میداشتم. چکنم که آن خانه را صاحب شوم. باید بدست بیاورم. بعدش بهر قیمتی که شده یعنی بهر راه درست و نا درستی. مولانا میگوید که تو باید این جُبّه را بشکافی و از آن بیرون بیائی تا از آن صفائی وصَفتی که گفتیم زود سَر بر آری. صفوت یعنی صفای معنوی.  

0363    هست صوفی آن که شد صَفوَت طلب        نز لـباسِ صـوف و خـیّاطی و دَب

در اینجا حمله میکند به صوفیان ناصوفی دروغین. میگوید صوفی واقعی کسیست که طالب صفای معنویست و جویای صفای باطن است. هرکسی میتواند این را درک کند, به باطن خودش نگاه کند و ببیند که باطن خودش صفا دارد یا ندارد. اگر باطن خودش صفا نداره معلوم میشود بآن چیزیکه باید برسد نرسیده از نظرمعرفت و معنویّت. نز لباس یعنی نه از لباس. صوف یعنی پشم. بعضی از صوفیان خیلی متظاهر در زباله دانیها میگشتند و تیکه سر قیچی را که خیاطها بدور ریخته بودند و از رنگهای مختلف داشتند میجستند و بعد میدوختند بهم و از آن لباس تهیه میکردند که به همه بگویند که ما اهل تجمل نیستیم که پارچه قیمتی بگیریم و از آن لباس کنیم و لباسمان را از ذباله دانها پیدا کردیم. این تظاهر است. دَب یعنی شل وول راه رفتن و سر را کج گرفتن. خیلی لز صوفیان نا صوفی بودند که شل شل راه میرفتند و سرشان را کج میگرفتند و میگفتند حالا صوفی شدیم. صوفی آنهائی هستند که صفای باطن دارند. باین پشمی پوشیدن و شل راه رفتن و سَر کج گرفتن و اینها نیست.

0365    بـر خــیــالِ آن صــفا و نــامِ نــیــک         رنـگ پوشیدن نــکو بـاشد و لیک

0366    بَر خـیـالـش گــر روی تــا اصــل او        نَـی چـو عُــبّـادِ خــیـالِ  تـو به تُو

بر خیال و بر آرزوی آن صفا , صفائی که خیال داری بآن برسی و نامِ نیک مثل آن صوفیانیکه رنگ برنگ می پوشند, بد نیست که تو هم بپوشی, وصله وصله تو هم بپوش اما بر خیال این صفا رسیدن, بشرط اینکه بروی تا آخرِ راه و نه اینکه فقط لباس تیکه تیکه و رنگی بپوشی. کلمه گر در مصراع اول بیت دوم بمعنی شرط است. در مصراع بعدی, عُبّاد یعنی عبادت کنندگان و زاهدین دروغی. خیال تو به تو یعنی خیال جور واجور و لایه بلایه.میگوید نه مثل آن عبادت کنندگانیکه در خیال و آرزوی خریدن غرفه های بهشت هستند. آنها آرزوهای تو به تو و لایه لایه دارند. اصلا این عبادت نباید بهمراه آرزو باشد. عبادت از عبد است و عبد یعنی بنده و این جهان آفریدگاری دارد که تو بنده آن هستی. پس بنده باید بندگی کند همانگونه که آفریدگار, آفریدگاری میکند. تو داری بندگی میکنی که وظیفه همیشگی توست و این دیگرربطی بغرفه های بهشت ندارد. تـو داری عبادت خودت را میکنی و نه عبادت مبدأ آفرینش را.

0367    دور بـاش غــیــرتـت آمـــد خــیــال         گِــرد بـر گَـرد ســرا پـرده جـمـال

سابق بر این پادشاهان کسانی داشتند چماق بدست.این چماق بدستان اگر پادشاه میخواست بجائی برود, آنها جلو جلو راه میافتادند و بمردم مسیر حرکت شاه با شدت و تندی میگفتند دور باش, کور باش, زودباش و مردم می بایست فوری راه را باز کنند و جاده را کاملا آماده کنند و آنوقت کور هم بشوند تا شاه از آنجا میگذشت. غیرت چیست؟ غیرت آن چیزیست که عاشق نسبت بمعشوقش و معشوقش نسبت به ,عاشقش دارد. در عشق, عاشق دلش میخواهد که معشوق او صد در صد مال او باشد. انحصار طلب میشود. او را منحصرا مال خود میداند. معشوق هم دلش میخواهد عاشقش صد در صد شیفته او باشد. این احساسی که طرفین دارند که میخواهند اینطور باشد, این را میگویند غیرت. خیال یعنی پندارها و توهمهای نا درست. گِرد بر گِرد یعنی حریمِ. سراپرده جمال, سراپرده یعنی بارگاه. سراپرده جمال یعنی بارگاه آفرینش, بارگاه حقیقت, بارگاه خدا, هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. وقتی بارگاه داشتند حریم هم داشتند. حریم از حرمت است یعنی باید تا اندازه ای نزدیک شوند و بیشتر نزدیک نشوند برای اینکه احترام و حرمتش را نگه دارند و بیشتر نزدیکش نشوند. این حریم است. حالا گرد بر گردِ, حریمِ دور تا دورِ سراپرده درگاه حقیقت این تصورات تو مثل چماق دور باش است. تو که با خیال و پندار میخواهی بحقیقت برسی, چماق دور باش دارد توی سرت میزند که دور باش زیرا تو نمیتوانی به بارگاه حقیقت برسی زیرا تو با خیال و پندار بجلو میروی نه با ایمان و نه با باورمندی, با شک و ذن و گمان و تصور و خیال داری میروی, این عملی نیست و نمیشود.میگوید نه تو عاشق نیستی و نمیتوانی به حریم عشق و بارگاه عشق نزدیک شوی. خیلی ها هستند که می پندارند که به بارگاه حقیقت نزدیک شده اند و اصلا وارد بارگاه حقیقت شده اند و به حقیقت پیوسته اند. در حالیکه بوئی از حقیقت نبرده اند.

0368    بـسـته هــر جوینده را که راه نیست         هــر خـیـالش پـیـش میآید که بیست

بسته یعنی که راه را بسته. هر جوینده یعنی هر جوینده حقیقت، راه جوینده حقیقت را می بندد. فاعل فعل بسته کیست؟ این خیال و تصورات و گمان است.ای جوینده راه حقیقت این خیالات واحی راه تو را می بندند. بتو دارد میگوید که راه نیست. در مصراع دوم بیست یعنی بایست توقف کن و بجلو نرو. خیلاتی که برایت پیش میاید بتو میگوید که توقف کن و بایست و بجلو نرو تو شایستگی نداری. این خیالات و پندارهای نادرست تو را بایست دادن وا میدارند و راه را جلوی تو می بندند. 

0369    جـز مــگر آن تیز گـوشِ تیز هـوش         کـِش بُـوَد از جَیشِ نصرتهاش جوش

راه را نمیگذارد بجلو ببری جز مگر و یا الی مگر یکی که گوش دلش تیز و شنوا باشد. کِش یعنی که او را. جیش یعنی لشگر و سپاه. که او را از سپاه نصرتها جنب و جوش داشته باشد. کسی که جوینده واقعی راه حقیقت است  او سپاه و جیش حقیقت است و خود بخود بکمکش میاید و او را در آن راه بجبن و جوش میاندازد و بتحرک میاندازد که برود بجلو.

0370    نجـهَد از تخـیـیـل هــا نــی شـه شود         تـیـرِ شه بـنـماید , آنـگه  رَه  شــود

نجهد یعنی مسطرب نشود. دلش تاپ تاپ نکند و اضطراب نداشته باشد. تخییل ها یعنی خیال های بیهوده. نی شه شود اینجا منظورش آن شاه شطرنج است و میگوید شاه هم نمیشود. شاه شطرنج دائما در معرض تهدید است و همه مهره های دشمنی دارند او را تهدید میکنند و میخواهند او را مات کنند. میگوید مات نمیشوی و مثل شاه شطرنج نمی شوی و آرامی و هیچ اضطراب هم نداری. نه خیالات بیهوده از تو سر میزنه و جهش میکند و نه مثل شاه شطرنج هم تهدید نمیشوی. در مصراع دوم : سابق بر این در دربارهای کسانیکه مورد علاقه شاه بودند,  شاه از ترکش خودش تیری بیرون میاوردند و روی این تیر اسم شاه نوشته شده بود و این تیر را میدادند به آن شخص. انوقت آن شخص در راهی که میرفت هیچ کس نمیتوانست جلوی او را بگیرد. وهرکس در هر مقامی میخواست جلوی او را بگیرد, او این تیری را که اسم شاه روی آن بود نشان میداد و آن شخص و یا آن مقام راه را برای او باز میکرد. حالا این شه آن شاه حقیقت است و آن تیر شاه حقیقت بهت داده میشود و اگر خیالات را رها کنی بجلو میروی و هیچ کس نمیتواند جلو راه تو را بگیرد و تو هیچ آسیبی نمی بینی.

0371    این دلِ ســر گشته را تــدبــیــر بّخش        وین کـمان های دو تو را تیر بخش

مولانا پس ازاین حرفها دیگر از خودش بیخود شده و با خدای خودش دارد منا جات و راز و نیاز میکند .میگوید خدا یا این دلِ حیران و سرگشته ما را تدبیری ببخش یعنی چاره ای ببخش و از سر گشتگی بدر بیار. در مصراع دوم پشت خمیده خودش را تشبیه میکند به کمان. این کمانهای خمیده ما را, این قدهای خمیده ما را که زیر بار سنگین مسؤلیت خم شده, اینها را از خودت تیرشه بده. از خودت تیری بده که کسی جلویش را نگیرد و برود بسوی حقیقت. نه اینکه کسیکه بسوی حقیقت میرود قدش باید خمیده باشد. نه میخواهد بگوید آنقدر مسؤلیتش زیاد است که زیر بار مسؤلیت مثل اینست که قدش خمیده شده باشد. مولانا میگوید ما اینگونه آدمها هستیم که اگر بخواهیم بسوی حقیقت برویم باید حقیقت هم ما را بسوی خودش بکشد و بما کشش بدهد. کشش چو نبوَد چه سود کوشیدن. اگر کسی بخانه شما را دعوت نکند چه سود رفتن بخانه او. آن حقیقت باید کشش داشته باشد که ما را بطرف خودش جذب کند و بکشد.

0372    جرعه یی بـر ریختـی زان خُفیه جـام        بـر زمـیـنِ خــاک مِن کأس الکــرام

کلمه خُفیه یعنی پنهانی. خُفیه جام یعنی جام پنهانی. زمین خاک یعنی زمینِ خاکی. این کلمات عربی کلمه بکلمه معنی میکنیم. مِن یعنی از. کأس یعنی کاسه و جام. الکرام یعنی بزرگواران. در قدیم رسم بر این بود که وقتی شراب مینوشیدند یک جرعه هم بخاک می ریختند. میگوید ای خدا تو از آن جام پنهانی پُرِشراب معرفت یک مقدار کمی ریختی باین خاکِ زمین. این بزرگواران و این رهبران معرفت که کاسه ای پُر از شراب معرفت دارند تو جرعه ای روی زمین ریختی یعنی آثارت و جلوه تو را در همه جای روی زمین میتوانیم ببینیم. 

0373    هست برزلف و رُخ از جرعه ش نشان        خاک را شاهـان همی لیسند از آن

یک زیبا روی را در نظر بیاورید که چه ذلف قشنگی دارد و چه رخسار قشنگی دارد, میگوید همه این زیبائیها از آن جرعه ای زیبائی هست که ریخته شده روی زمین. حتی شاهان و قدرت مندان هم در برابر زیبا رویان زمین لیسی میکنند. یعنی خم میشوند. چرا میگوید زمین لیسی میکنند برای اینکه مثل هلزون میشوند. عربی هلزون میشود لیسک. وقتیکه این هلزون راه میرود زمین را میلیسد و بجلو میرود. اگر در روز بکنار باغچه منزلتان نگاه میکنید میتوانید مسیر هلزون ها را که شب پیش رفت و آمد کرده اند روی زمین ببینید. پادشاهان خیلی قدرتمند هم مثل این هلزونها و یا این لیسک ها در اثر این زیبا رویان که اثری از زیبائی مبدأ حقیقت است در خزش و روش هستند.

0374    جـرعـه حُسن اسـت انـدر خاکِ کَش        که بصد دل روز و شب می بوسیش

اندکی از پرتو زیبائی مبدأ آفرینش است در این خاکِ کَش. کَش یعنی زیبا. یک زیبا روئی را در نظر بگیرید که روز و شب این زیبا روی را می بوسید. این زیبا روی مگر کیست؟ او از گِل و خاک ساخته شده. تو که داری او را می بوسی چرا میبوسی؟ برای اینکه جرعه ای و آثاری و اثری از زیبائی آن مبدأ آفرینش در او هست. تو داری این خاک را برای این میبوسی. او یک خاک بدن شده است. برای اینکه تجلی پیدا کرده این زیبائی آفرینش در او و مبدأ و مخزن و معدن زیبائی شده.

0375    جرعه خاک آمیز چون مـجنـون کند        مر تو را تا صاف او خود چون کند؟

این زیبائی را وقتی در یک شخصی می بینید, این زیبائی, خاک است ولی جرعه ای از زیبائی ریخته شده برویش و خاک آمیز شده. آن جرعه با خاک آمیخته شده. آنوقت است که تو مجنونش میشوی, دیوانه اش شدی. حالا که اینطور هست ببین که اگراینطور هست اگر آن جرعه نیالوده به خاک را ببینی چی خواهی شد. آن ذلال آمیخته شده بخاک را که بصورت این پریرو درآمده تو عاشقش شده ای و داری می بوسیش. ببین روح آن را که آن جرعه با خاک آلوده نشده را اگر ببینی چی میشوی.

0376    هرکسی پـیشِ کلوخی جــامه چــاک        کان کـلوخ از حُسـن آمـد جُرعه ناک

کلوغ آن گِلِ خشک است.آن زیبا رویان مثل کلوخ میمانند اگر آن جرعه حُسنِ لطافت آفرینش نباشد فقط یک کلوخی بیش نیستند چون از گل ساخته شده اند. حالا در پیشِ این کلوخ تو داری جامه ات را چاک میدهی و از عشق داری پیراهن پاره میکنی و باو میگوئی من عاشق توام. چرا؟ برای اینکه آن کلوخ جرعه ای از زیبائی آفرینش رویش ریخته شده. و تو برای خاطر آن داری این کار را میکنی.

0377    جرعه یی بر ماه و خورشید و حَمَل        جرعه یی بر عرش و کُرسی و زحَـل

جرعه ای که قرار شد جلوه ای و اثری از آن مبدأ آفریتش باشد. میگوید جرعه ای بر ماه تابان و بر خورشید تابان و بر عشر بلند آسمان و بر کرسی یعنی اصل و اساس هستی و یا بنیاد هستی و زهل. زهل همان کیوان و یا سَترن است که دارای نه عدد ماه است و یک حلقه بسیار زیبای نورانی در دورش هست , میگوید همه اینها بخاطر اینست که جرعه ای  و یا جلوه ای از زیبائی آفرینش بآنها رسیده است.

0378    جُرعه  گویی ش ای عجب یا کیمیا؟        که ز آسـیـبـش بــود چــنـدیـن بــهــا

مولانا میداند این چیزیکه گفت که جرعه و اینها حرفش رسا نیست و میخواهد حرقش را کاملتر بیان کند. این جرعه ایست که از مبدأ آفرینش رویش ریخته که اینهمه زیباشده و اینهمه زیبائیها در جهان بوجود آمده؟ میگوید ای عجب این جرعه کیمیاست و باید بآن کیمیا گفت. چرا؟ برای اینکه کیمیا تبدیل و دگرگون میکند. یعنی مس را طلا میکند و مس وجود را هم طلا میکند, زشتی را زیبا میکند, کلوغ خاکی را جلوه ای بآن میدهد که بسیار بسیار زیبا میشود. بـهـا در آخر بیت دو معنی دارد یکی قیمت و یکی نور و روشنائی و هردو در اینجا معنی میدهد. میگوید آن چیزی را که گفتم رسا نیست. این جرعه کامل نیست و حرف را نمی رساند. مگر اینکه بگوئیم کیمیاست. کیمیای عشق حقیقت است که تجلی پیدا کرده و هر چیز را دگرگون کرده.

0380    جرعه یی بر زرّ و بر لـعـل و دُرَر        جـرعه یی بر خَـمر و بر نقل و ثـمـر

گفتیم که جرعه ای یعنی اثری و یا نشانی و جلوه ای. لعل و دُرَر, دورَرَ جمع درّ و یعنی مروارید. خمر شرب است و ثمَر یعنی میوه. همه چیزهائی که تو دوست داری مثل طلا و لعل و مروارید را دوست داری و شراب و نقل و میوه  را هم دوست داری, همه چیزهائی که تو دوست داری بخاطر اینست که آن کیمیا و یا جرعه عشق آفرینشِ و مبدأ آفرینش روی اینها ریخته شده.

0381    جرعـه یی بر روی خوبانِ لِـطـاف         تـا چـگـونـه بـاشد آن راواقِ صــاف

خوبانِ لطاف یعنی زیبا رویانِ لطیف. راواق آن دستگاهی بود که با آن شراب را صاف میکردند و خیلی اولیه و ابتدائی بود. میگوید این لطایفی که روی این زیبا رویان هست, آن جرعه ای هست که روی آنها ریخته شده از آن شراب حقیقت بسته باین است که آن شراب چقدر صاف شده باشد و از این راواق خوب گذشته شده باشد یا نه.

0382    چون همـی مالی زبان را اندر این         چون شـوی چون بینی آن را بی زِطین

اولین چون در اول مصراع اول یعنی وقتیکه.  چون اول مصراع دوم یعنی چگونه. چون بعدی آن یعنی وقتیکه. طین یعنی خاک. وقتیکه زبان میمالی بر این زیبائی ها این یک اصطلاح است یعنی لذت بردن از زیبائی ها یعنی چشیدن این زیبائیها با ذایقه دل چشیدن است. میگوید وقتیکه لذت میبری از این زیبائیها, زیبائیهائی که با خاک و طین آمیخته شده چه حالی بتو دست میدهد وقتیکه ببینی آن آمیخته نشده با خاک.

0390    جرعه یی چون ریخت ساقیّ الست        بر سـرِ ایـن شـوره خــاکِ زیر دست

0391    جوش کرد آن خاک و ماز آن جوششیم        جـرعۀ دیگـر که بس بی کوششیم

گفتیم که این جرعه تجلی آفرینش است. اَلس یعنی روز اول آفرینش. وقتیکه مبدأ آفرینش که ساقی اَلَس  جرعه ای ریخت بر این خاک شورِی که هیچ چیز نیست, روی زمین جوش کرد و این جوش عالم را گرفت. باین معنی که این همه موجوداتی که روی زمین هستند همه و همه از جوشهائیست که آن جرعه اولیه از مبدأ آفرینش بر زمین اهدا شد و ما از آن جوششها هستیم و آفریده شده ایم. خدایا یک جرعه دیگر بریز تا ما به جنبش و کوشش بیشتر برسیم چون ما بسیار بی کوششیم و خیلی تنبل شده ایم یعنی هیچ کوششی نداریم. ای ساقی اذلی و ای مبدأ آفرینش جرعه ای دیگر از تجلی خودت را بر خاک وجود ما بریز, بر قلب فسرده و افسرده و تنگ و تاریک شده بدل ما بریز تا از این غفلت و بی خبری و از آن حالت بی حالی بیرون بیاییم و در راه رسیدن به این حقیقت نیرو بگیریم.  

Loading