تفسیر :
در این قسمت پانزدهمین بخش داستان نمادین و طویل قلعه هوش رُبا را پی میگیریم و طبق معمول یادآوری میشود که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است و افراد در این داستان هرکدام نمادین کسان دیگر بترتیب زیر هستند:
پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن نشود. 4-تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است.
گفتیم که برادر بزرگتر عمرش کفاف نداد و بدیار ابدیت شتافت و برادر وسطی بلاخره به کشور چین رسید و شاه چین باو مقاماتی داد و نزد خودش نگه داری نمود. پس از گذشت مدتی وی مغرور گشت و با خود گفت من شاهزاده هستم و من این همه حقایق را میدانم پس چرا بایستیکه من پیرو و مطیع شاه چین باشم. او فراموش کرده بود که آنچه را که او میداند به وسیله شاه چین و در واقع آفریدگار باو عطا شده و او همه را بحساب خودش گذاشت. در نتیجه او هم عمرش بآخر نرسیده در گذشت بدون اینکه به راز و رمزهای الهی پی ببرد. البته در این مسیر مولانا بدون اینکه قصد به ادامه داستان باشد، ما را پند و اندرز داد و در چهارده قسمت گذشته پند و اندرز و درس زندگی داد و در باره هر بیتی وقتی سخنی میرفت او درس زندگی را بما میداد و در این بخش هم همین درس دادنها ادامه خواهد داشت و ما دنباله داستان را پی گیری میکنیم:
4759 چون مسلم گشت بی بَیع و شِری از درونِ شـاه در جـانـش جـــری
وقتیکه مسلم گشت یعنی وقتیکه مقررگشت, بیع یعنی خریدن. شری را باید شرا تلفظ کنیم و یعنی فروختن, بیع و شری یعنی خرید و فروش. بی بیع و شری یعنی بدون توجه به خرید و فروشهائی که در عالم خاکی و مادی صورت میگیرد, بدون توجه به اینها. بدون حسابهای مادی در این دنیا و بدون داد و ستدی, از درون شاه یعنی از وجود شاه چین و یا آفریدگار, در جانش جری. جری را هم باید جرا بخوانیم. جانش یعنی تمام وجودش, کلمه جری یعنی بطور همیشگی و مستمری و مقرری, جریان داشت. از طرف شاه چین به وجود این شاهزاده حقایق جریان داشت.
4760 قوت میخوردی زِ نورِ جانِ شاه مـاهِ جانش همچو از خـورشید، مـاه
قوت میخوردی یعنی غذای معنوی و از نور حقیقت میخوردی از باطن و از جان شاه واز باطن آفریدگار نور معرفت باو میخورد و این مثل غذائی برای روحش بود. همانگونه که جسم احتیاج به غذا دارد روح هم احتیاج به غذا دارد. این غذای معنوی برایش جریان داشت همچنانکه ماه هیچ نوری از خودش ندارد ونور را از خورشید میگیرد و همیشه این نور از خورشید پیوسته باو میرساند و باز می تاباند. در اینجا تشبیه شده به ماه که از خودش نوری نداشت و شاه تشبیه بخورشید که منبع نور حقیقت بود که نور شاه بسوی این شاهزاده میرسید و او را هم منزه میکرد. اگر یک جسمی نور داشته باشد با جسمی که نور بگیرد و این نور از خودش نباشد با هم فرق میکند. اگر که گیرنده نور باشد باو میگویند منیر. مثلاً شاید که شنیده باشید که ماه منیر. ماه منیر یعنی ماه گیرنده نور. بمحض اینکه میگوئید ماه منیر یعنی نور از خودش نیسنت و نورش از خورشید است. این شاهزاده هم ماه منیر بود چون نور حقیقت را از خورشید حقیقت و از آفریدگارمیگرفت. مولانا از یک جائی از مثنوی در دفتر دوم اشاره میکند و میگوید که قوت اصلی بشر نور خداست. این قوت اصلی که میگوید منظورش این نان و غذائی که با دهنتان میخورید نیست لی اینها قوت هست ولی قوت اصلی نیست. قوت اصلی نور معرفت است. نوری هست که باید از آن مرکز مبدأ حقیقت به انسان برسد و به این شاهزاده میرسید.
4761 راتـبـه جانـی زِ شـاهِ بـی نَـدیــد دَم بـه دَم در جـانِ مسـتـش مـی رسـیـد
راتبه از کلمه ترتیب و مرتب است یعنی یک مقرری بطور مرتب, هر روز و یا هرماه و هر هفته از طرف شاه بی نَدید و بی مانند که همان مبدأ آفرینش است باو میرسید و او درک میکرد. این مقرری لحظه به لحظه بجان وجودش میرسید که مست از حقیقت بود و وجودش را پُر میکرد از حقیقت. از اینجا این شاهزاده شروع میکند به انقلاب.
4763 انـدرونِ خــویـش اسـتـغـنـا بدید گَشـــت طـغـیـانی زِ اسـتـغــنـا پـدیـد
استغنا یعنی بی نیازی. بی نیازی دو نوع است. یکی بی نیازی مادیست. یکی که ثروتمند میشود او به بی نیازی مادی میرسد. یکی هم بینیازی معنوی که باید در مقامی قرار بگیرد که بتدریج آن معنویت و معرفت باو برسد تا بی نیاز شود. ولی این شاهزاده نمیدانست که دنیای معنویت و معرفت بی کران است و تمام شدنی نیست و فکر کرد که آنچه از این راه از معنویت و معرفت باو رسیده همین است و بس و خودش را بی نیاز معنوی تصور نمود. وقتیکه یک کسی بی نیاز میشود, طغیان پیدا میکند. طغیان یعنی نافرمانی و سرکشی. سعدی میگوید که:
یارب مبادا آن که گدا معتبر شود چون معتبر شود از خدا بی خبر شود
معتبر شود یعنی ثروتمند شود و از گدائی بیرون بیاید. چون وقتیکه ثروتمند شد از خدا بی خبر شود. قبل از این میگفت که وقتی یکی شکمش پُر میشود آنوقت ادعای خدائی میکند. این هنوز وجودش سیر از معنویت نشده، خودش را سیر از معنویت دید و بنای سر کشی و نا فرمانی و طغیان گذاشت.
4764 کـه نَه من شـاه و هم شه زاده ام چون عِـنـانِ خود بـدیـن شـه داده ام
که نه من یعنی آیا اینطور نیست یا مگر که اینطور نیست که من شاهزاده ام و بعد از پدرم شاه میشوم؟ چون در اینجا یعنی چرا؟ گام و عنان و افسار خودم را به دست این شاه چین داده ام؟ و چرا باید پیرو این شاه باشم در حالیکه شاهزاده ام و روزی بجای پدرم شاه خواهم شد؟. چون می پنداشت و گُمان داشت که پُر شده است از حقیقت و نمیدانست که هیچوقت خزینه وجود هیچ کس از حقیقت کاملاً پُر شدنی نیست.
4765 چــون مـرا ماهی بَر آمد با لـُمَـع مـن چـرا بـاشم غُـبـاری را تَـبـَع؟
ماهی یعنی یک ماه, ماه حقیقت. برامد یعنی طلوع کرد. چون برای من ماه نورانی و تابان طلوع کرد، من چرا باشم غباری را تَبَع؟ حالا اینجا پادشاه چین و یا آفریدگار را تشبیه میکند به غبار. میگوید من پُر شدم و ماه حقیقت برای من طلوع کرده یعنی نور حقیقت بر من
تابیده و مرا پر کرده از نور حقیقت پس چرا تبعیّت بکنم و تبع باشم از آن مبدأ حقیقت و از آن شاه چین که مثل گرد و غباری بیاید ودر وجود من بیاندازد. ببینید وقتیکه کسی طغیان کرد و سرکشید کار بکجا میکشد. او که آمده بود بدنبال حقیقت و منبع حقیقت را پیدا کرده بود و مبدأ حقیقت را میخواست به پایان این کار برسد در وسط راه گمراه شد و خیال کرد که کاملاً وجودش پُر از حقیقت شده و گفت این مبدأ حقیقت مثل غباریست که میآید و در وجود من می نشیند و آن ماه حقیقتی که بر من تابیده, غبار او از این پس مانع میشود که این نور بیاید و بمن برسد. در نظر بیاورید که فضائی پُر از گرد و غبار باشد آنوقت نور از آن فضا عبور نمیکند. این نهایت پستی است که یکی در این راه قدم بردارد و بچنین مقامی برسد و آنوقت بگوید که حالا آن منبعی که تا بحال بمن این حقایق را میداد حالا غباریست که حجاب و مانع رسیدن حقیقت بمن است. این برادر و برادر وسطی در اول کار برادر بزرگتر را نصیحت میکردند ولی هیچ کدامشان حاظر نشدند که در این راه راهنمائی بگیرند. این دو برادر کوچکتر درست راهی را رفتند که برادر بزرگتر رفته بود.
4766 آب درجـوی من است و وقت ناز نـاز غـیـر از چه کـشـم من بی نـیـاز
اینجا اصطلاحیست که ” آب در جوی کسی بودن” یعنی یک کسی در کاری موفق باشد. این برادر آخری با خود گفت من کامران و موفق هستم، آب در جوی حقیقت روان بسوی من است و حالا وقت ناز کردن است. کار بجائی رسید که گفت من باید ناز کنم. بعد گفت من چرا باید ناز این پادشاه چین را بکشم. منی که بی نیاز هستم ناز این پادشاه چین را برای چه بکشم. نیازمندان باید ناز بکشند و من دیگر نیازمند نیستم. آب حقیقت در جوی من روانست و همیشه هم خواهد بود.
4767 سَـرچـرا بـندم چون دردِ سَرنـمـانــد وقـتِ رویِ زَرد و چشم تَر نَمـانـد
اینجا اصطلاحی را که عوام استفاده میکنند بکار برده یعنی سری را که درد نمیکند چرا به درد سر بیاندازم و بیخودی خودم را بزحمت نمی اندازم. روی زرد یعنی روی رنجوری از نیاز, چشم تر یعنی چشم گریان از نیاز. میگوید من که نیازمندی ندارم. زرد روئی نیازمندان را من دیگر ندارم.
4768 چـون شکرلب گشته ام عارض قمر بـــاز بـایـد کــرد دکــانِ دگــر
شکر لب گشته ام یعنی شیرین سخن شده ام. اینقدر دارم حرفهای خوب میزنم. این شیرین سخنی از کجا آمد؟ این شیرین سخنی یعنی این حقایق گوئی. عارض یعنی چهره و قمر یعنی ماه. من ماه رخسار شدم و عارض قمر شدم. رخسارم مثل ماه میدرخشد. آخر ای شاهزاده خوب ماه که از خودش نور نداره. تو فکر نمیکنی که نور را از جائی دیگر گرفته ای حالا ادعا میکنی که عارض قمر شده ای؟ یعنی چهره نورانی پیدا کرده ای؟ نه چهره نورانی نداری و منور نیستی بلکه تو مُنیری. کافیست که خورشید یک لحظه نور خودش را بگیرد و تو دیگر در ظلمات و تیره وتار خواهی بود. خُب حالا که من اینقدر حقیقت گو شدم, شیرین لب شدم, رخسارم مثل ماه شده و نور حقیقت دارد از رخسار من می تابد، حالا وقتش هست که منهم بروم یک دکان برای خودم باز کنم, مثل آن ادعا کنندگانی که دکان باز کرده اند رهبر بشوم و قطب بشوم، مرشد بشوم و مراد بشوم و یک عده را دور خودم جمع کنم و مرید بشوم و بر آنها سواری کنم و بر آنها حکم رانی بکنم. در صورتیکه وقتی مولانا اینها را نگفته بود ممکن بود این سؤال برای شما پیش آمده بود که آیا در راه طریقت هم انحراف هست؟ ممکن است انحراف پیش بیاید؟ بله. اینگونه پیش میآید. اصلاً خودش را همه چیز میداند و میرود بقول مولانا دکان باز میکند و مرید جمع میکند. چی میفروشد در این دکان؟ حرفهای بی پایه و اساس میفروشد و چی میگیرد از این مردم؟ باورمندی آنها را میگیرد, راه درستشان را میگیرد. برای اینکه تا اینکار را نکند نمیتواند بر آنها سوار بشود. وقتیکه بر یکی میخواهند سوار بشوند باید او را رام بکنند. این یک داد و ستد است با مردم. پُر بها ترین چیزها باورمندی است. عقل را میگیرد و حرفهای بی پایه و بی اساس را تحویل میدهد. با خودتان میگوئید تا اینجا که بخیلی از حقایق رسیده بود, چرا حالا حرفهایش بی اساس و بی پایه هست؟ بخیلی از حقایق رسیده بود ولی به خیلی از حقایق هم نرسیده بود. گفتیم که این حقایق دریای بی کران است. دریائیست که عمقش معلوم نیست, ساحلش معلوم نیست و کرانه ندارد و انتهای آن بی پایان است. بنابر این مُشتی حقایق را دانستن، همه حقایق نیست.
4769 زین منی چون نَفس زاییدن گرفت صـد هـزاران ژاژ خائـیـدن گرفـت
مولانا از داستان خارج شد. از این منی, منی یعنی منیّت کردن. این خواهشهای دل آدمی اینطور است که به آسانی منیّت ازش بیرون نمی آید. همین منیت است که او را از اوج به زیر می اندازد. جای دیگر میگوید:
این نردبـانِ جهان ما و منی اســت عاقبت زین نردبان افتادنی ا ست
از این نردبان ما و منی بالا میروی و بالا میروی و بالا میروی و نمیدانی که آخر سر از این نردبان میافتی.
ابله آنـکه از نردبان بـالاتـر نشست استخوان او بتر خواهد شکست
وقتیکه بیافتد پائین استخوانش بیشتر می شکند. هر کسی منیّتش بیشتر باشد و از این نردبان بالاتر برود که بلااخره افتادنی درش هست موقع افتادن بدنش بیشتر خورد خواهد شد. یک آدم معمولی وقتی ما و منی میکند, در حد یک آدم معمولی زیان می بیند. ولی وقتی که یک شاه ما و منی میکند چی؟ برای اینکه او در پله آخر نردبان نشسته معلوم است که استخوانش بد تر میشکند.
4770 صد بیابان زان سویِ حرص و حسد تـا بـدانجا چشـم بـَد هَـم مـیـرسـد
صد بیابان یعنی صد میدان. سابق بر این مسافت را که میخواستند بگویند, با کلمه میدان اندازه میگرفتند.میگفتند مثلاً ده میدان بین این نقطه و آن نقطه فاصله است. صد بیابان منظور صد میدان است. زان سوی یعنی فراتر از حرص و حسد. مولانا میگوید این ما و منی صد بیابان آنور تر از حرص و حسد است. یعنی صد برابر از حرص و حسد زیانش بد تر است. چشم بد چگونه چشمیست؟ چشم گرفتاران نفس اماره, آن کسانیکه چشم دلشان بد می بیند. این شاهزاده چشم دلش درست نبود و بد دید. این چشم بد است. چشم دل هم مثل چشم بد ممکن است که خوب ببیند و یا بد ببیند. اگر منحرف شده باشد چشم دلش هم بد می بیند. حالا آن کسیکه چشم دلش بد است این چشم بدش صد میدان آنطرفتر از حرص و حسد که آنقدر بد است فرا تر از آن است. میخواهد بگوید که این منیّت چقدر از حرص و حسد بد تر است.
4771 بحرِ شه که مرجـع هر آب اوست چون نداند آنچه انـدر سیل و جوست
بحر شه کنایه از دریای بی کرانه آفرینش است. مرجع یعنی محل برگشت, شه اینجا آفرینش است. چون نداند یعنی چگونه نمیداند. این آبهائی که در جویبارها روان هستند و این آبهائیکه در مسیر سیلابها میروند, همه اینها منبعش دریاست. آب دریا بخار شده, رفته بالا و ابر شده, ابر باران و برف شده, باریدن گرفته و در جویباران روان شده و این جویبارها بهم پیوسته شده و روی هم سیل را باعث شده. حالا این سیل بکجا میرود؟ میرود و دوباره بدریا وصل میشود. از دریا جدا شده بود و دوباره بدریا بر میگردد. مرجع هر آب اوست. این دریائی که همه آبها از او و همه برگشت آبها باوست، چطور نمیداند که در یک جویبار کوچک چه آبی دارد میرود. مصلماً میداند. پس وقتیکه یک آدمی مثل این شاهزاده دارد همچون فکر انحرافی درش پیدت میشود مُصلماً آن شاه وجود هم با خبر میشود از فکر او. آن دریا باخبر میشود از آب جوی. این شاهزاده ممکن است هیچ حرفی نزند و این اندیشه در دلش باشد ولی آن دریا بخوبی میداند که چی دارد اتفاق میافتد برای اینکه این آب جوی از خود دریاست و از همان آب است.
4772 شـاه را دل درد کـرد از فـکر او نـا سپـاسیِ عـــطاریِ بــکرِ او
مولانا بر میگردد بداستان. شاه چین دلش رنجید از فکری که این شاهزاده کرده بود. آن ناسپاسی و کفران نعمتی که کرد. از عطای بکر او و بخششی که شاه چین کرده بود. بکر یعنی دست نخورده و نو. عطاهای تازه بتازه باو میداد.
4773 گفت: آخِـر ای خَسِ واهی ادب این سزای داد من بود ؟ ای عـجـب
شاه چین گفت: آخر ای خس یعنی ای آدم پست و واهی ادب, یعنی بی ادب و ادب ناموخته. داد در مصراع دوم یعنی دهش و عطا. این سزای دهشها و عطایای من بود بتو؟ ای عجب از ناسپاسی تو؟
4774 من چه کردم با تو زین گنجِ نفیس تو چه کردی با من از خوی خسیس
گنج نفیس یعنی آن گوهر های گرانبهای حقیقت. نفیس یعنی گرانبها و من چقدر بتو دادم ولی تو چه کردی با من با این خوی و رفتار پست خودت. خسیس یعنی پست فطرت.
4775 مـن تو را مـاهی نـهـادم در کـنـار که غـروبش نـیـست تا روزِ شمار
ماهی یعنی یک ماه. من در کنار تو ماهی را قرار دادم و این ماه تو ماه آسمان نیست که غروب کند. ماهی که من بتو دادم تا آخر دنیا غروب نمیکند مگر در روز رستاخیز و یا روز شمار. این ماه حقیقت است و من چنین ماهی را در اختیار تو قرار دادم.
4776 در جـزای آن عـطای نـورِ پــاک تو زدی در دیده من خار و خـاک
در جزای یعنی در عوض, آن عطای بخششِ نور پاک, تو خار و خاشاک بچشم من پاشیدی یعنی تو با من ناسپاسی کردی. نمک خوردی و نمکدان شکستی.
4777 من تـو را بر چرخ گشته نردبان تـو شده در حَرب من تـیر و کـمـان
چرخ بمعنی آسمان ولی در اینجا منظور آسمان معنویّت است. من برای تو نردبان آسمان معنویّت را تهیه کردم یعنی بوسیله این نردبان پله پله به بالا بروی. تو با من چه کردی؟ تو در جنگ با من تیر و کمان شدی, درست بر عکس آن چیریکه باید باشد.
4778 دردِ غـیـرت آمد انـدر شه پـدیـد عکس دردِ شـاه انـدر وی رسـیـد
درد غیرت یعنی آن حالت غیرت در پروردگار پیدا شد و عکس دردِ شاه یعنی انعکاس این غیرت شاه در شاهزاده آشکار شد. غیرت معانی مختلفی دارد, کمیّت هست, انحصار طلبی هست, باید ببینید کجا باید کدام معنی را بکار برد. اینجا انحصار طلبیست. مبدأ حقیقت انحصار طلب است. یعنی اگر شما میگوئید که من عاشق مبدأ حقیقت هستم, دیگر عاشق غیر از مبدأحقیقت نباید بشوی. اگر میگوئید بنده خدا هستم دیگر بنده کس دیگر نباید باشید. اگر تو یک مبدئی را می شناسی و داری عبادت او را میکنی, عبادت غیر او را نباید بکنی. وقتیکه میگوئی عاشق حقیقت هستی, نباید عاشق مبدأ غیر حقیقت باشی. منظور این نیست که تو عشق نورزی و عاشق شخصی نشو, چرا بشو ولی عاشق مبدأئی غیر از مبدأ حقیقت نشو. وگرنه عشق چیزیست که تو را بکمال میرساند. عشق ورزی در این دنیای خاکی هم یک تمرینیست برای عشق به حقیقت، پلیست برای رسیدن به حقیقت بشرط اینکه روی پل نایستی. پس تو منع نمیشوی از عشق به یک هم نوع خودت. ولی پرستشش مکن مثل اینکه مبدأ حقیقت را پرستش میکنی. آن مبدأ حقیقت انحصار طلبیست. یک معشوق دلش میخواهد که عاشقش به هیچ کس دیگر نگاه نکند. او نمیتواند ببیند. وقتیکه شما میگوئید معشوق مبدأ هستم, مبدأ میشود معشوق. او نمیتواند ببیند که شما عاشق کس دیگری هستید. پس شما چند تا معشوق دارید؟ یک دل و یک عشق و یک معشوق. این انحصار طلبی شاه چین و یا آفریدگار باعث شد که اثرش و عکسش ضربه ای بزند به این شاهزاده, برای اینکه نمیتوانست ببیند که باو بگوید که تو گرد و غباری هستیکه نمیگذاری که من حقیقت را ببینم. نمیتوانست ببیند که تو پدر خودت را برابر من کردی که من پدرم شاه هست.
4779 مرغ دولـت درعـتـابش بـر طپید پـرده آن گوشه گشـتـه بـر دریـد
مرغ دولت یعنی مرغ سعادت. در عتابش, عتاب کردن یعنی بتندی خطاب کردن, پادشاه چین شاهزاده را بتندی مورد خطاب قرار داد. وقتیکه بتندی مورد خطابش قرار داد مرغ سعادت از وجود شاهزاده بر طپید. یعنی پرواز کرد و رفت. دیگه سعادت و خوشبختی از او سلب شد. در مصراع دوم, گوشه گشته به کی بر میگردد. گوشه گشته این شاهزاده است که توسط پادشاه چین بگوشه ای کنار گذاشته شده. آن پرده و اندیشه ای که در افکارش بود درید و پاره شد و آشکار شد که در درون این شاهزاده چه گذشته. وقتیکه پرده آن دریده بشود همه چیز آشکار میشود. اگر پرده ضمیر دریده بشود همه چیزها روشن میشود.
4780 چون درون خود بدید آن خوش پسَر از سـیه کـاری خـود گَرد و اثــر
4781 آن وظیفه لـطـف و نـعـمت کم شده خـانــه شـادیّ او پَـر غـم شـده
خوش پسر یعنی آن شاهزاده زیبا. سیه کاری یعنی خطاکاری و زشت اندیشی. گَرد یعنی تیرگی و اثر یعنی نشان. وظیفه آن مقرریست که مرتب باید از یک بزرگتری به کوچکتری برسد. مثلاً یک پادشاهی قرار میگذارد که به یک آدمی بطور مرتب از خزانه من اینقدر در ماه باو بدهید. این را میگویند وظیفه. حالا این وظیفه لطف است و از خزانه لطف فرستاده میشود. آن شاهزاده زیبای خوش پسر از خطاهائی که کرده گرد تیره ای بر دلش نشسته و اثر آن خطا در دلش آشکار شده و آن لطفی که وظیفه را مقرر بود مرتب باو برسد دیگر نمیرسد و خانه وجودش که پُر از شادی بود لبریز از غم شده. خانه شادی او یعنی خانه وجودش و نه خانه ایکه در آن زندگی میکند.
4782 بـا خـود آمـد او ز مستیِ عُـقـار زان گُنه گشته سرش خـانه خُمـار
با خود آمد یعنی بخود آمد و خودش را درک کرد. عُقار شراب خود بینی و شراب خودپسندیست. از این مستی شراب خود پسندی بخود آمد و مستی از سرش رفت. وقتی مستی از سر کسی میرود بجایش خماری میآید. خماری آن سر درد و آن گرفتگی و نا راحتی بعد از مستی هست. او خمار است و گیج ولی کار از کار گذشته بود.
4784 دید کـآن شربـت وَرا بیـمـار کـرد زهـر آن مـا و مـنـی ها کار کـرد
شربت همان عُقاریست که در بیت بالاتر گفت و یعنی شراب خود بینی که بکام او خیلی شیرین می آمد. ولی او را بیمارش کرد. زهر آن ما و منی ها کار خودش را کرده.
4785 جانِ چون طاووس در گـلزارِ نـاز همچو جـغـدی شد به ویرانه مجاز
در نظر داشته باشید که طاوس را گفته اند که مرغ بهشتیست. مرغیست که از بهشت میآید. در افسانه ها. در اینجا طاوس را با جغد مقایسه کرده. گلزار را با ویرانه مقایسه کرده. آن جان این شهزاده که مثل طاوسی بود که از بهشت آمده و این طاوس با ناز و خرامان خرامان در گلزار معرفت و معنویّت در حال چریدن بود یک مرتبه تبدیل به جغدی شده توی ویرانه, ویرانه که هرچه که هست در آن غیر از حقیقت و مجاز است. حقیقت را با مجاز مقایسه کرده. مولانا دارد بما میگوید به علمی که آموخته اید و به ثروتی که اندوخته اید, به مقامی که بدست آورده اید, مغرور نشوید خوتان را نبازید و رنگ نبازید. به پایگاهی که رسیده اید و به آسایشی که یافته اید غرّه نشوید. خیال نکنید که این نعمتهائی که بدست آورده اید همیشه هست. با این آسایش و مقام و ثروتی که بدست آورده اید و بر دیگران فخر نفروشید. دیگری نتوانسته آن ثروت را بدست بیاورد. امکان این را که برود ودرس بخواند و آن دانش را بدست بیاورد نداشته. به نگاه حقارت باو نگاه نکنید و باو طعنه نزنید. این همه را که بدست آورده اید بدست خودتان ندانید. بدانید که شما ماهیی هستید که این نورها را از خورشید گرفته اید. ناسپاسی نکنید تا آن خانه وجودتان مثل خانه وجود این شاهزاده که پر از غم شد خالی از غم بشود.