49.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت چهاردهم

تفسیر   :

در این قسمت چهاردهمین قسمتِ داستان طویلِ قلعه هوش ربا را پی میگیریم. همان گونه که قبلاً چندین بار متذکر شدیم که این داستان کاملاً سمبولیک است و مثل قسمتهای قبلی این سمبلها را برای راحتی خوانندگان عزیز مجدداً درج میکنیم:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست  اگر کسی  اسیر زرق و برقهای آن  نشود. 4-تصویر دختر زیبا بمنظله زرق و برقهای جلب کنند ه این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است. مولانا باینجا رسیده بود که بما گوشزد نمود که مقلد نباشیم و حرفهای دیگران را که شنیده و یا خوانده ایم به دیگران نگوئیم و سعی بنمائیم که از گفته های مردان کامل پند بگیریم و با راهنمائی آنها در مسیر و راه حقیقت جوئی سیر بکنیم. و حالا دنباله داستان را پیگیری میکنیم:

4729    تاجـــرانِ  سـاحـرِ  لاشَــی  فروش        عقل ها را تیره کـرده از خـروش

تاجران ساحر یعنی تاجران جادوگر یا شیطان سیرتان. خیلی از مردم معامله گر هستند که اینها شیطان سیرتند و در معامله دیگران را گول میزنند و فریب میدهند و بزیان آنها کار میکنند. لاشی یعنی هیچ, لاشی فروش یعنی هیچ فروش. توجه بکنید که یک معامله گر و یا یک تاجر چکار میکند. معامله گر کسیست که یک چیزی را میدهد و در مقابل یک چیزی را میگیرد و باین طریق تجارت میکند. این تاجر های سابق, آنها هم یک چیزی میدادند و یک چیزی میگرفتند. آنها باورمندی را میگیرند, عقل را میگیرند, ولی تیره روزی و بد بختی را میدهند. اینها هم داد و ستد میکنند ولی داد و ستد آنها در این جهت هست. لا شَـی فروشند یعنی هیچ چیزندارند که بفروشند. ارزنده ترین چیزها را که عقل و باورمندی هست از من و تو میگیرند و هیچ چی بما نمیدهند. در مصراع دوم عقل ها را تیره کرده یعنی همان که قبلاًکفته بود, دیگر تشخیص حق را از باطل را نمیتواند بدهد و بد را از خوب نمیتواند بداند. یعنی تو از حقیقت دور میشوی و درست را از نادرست را نمیتوانی تشخیص بدهی، ولی بسیار ادعا دارند که ما چنین و چنان میکنیم و هرچه ادعای ایشان بیشتر است آنها گیج ترند و لا شَـی فروش ترند. منتها بایستی که آنها را شناخت.

4730    خِم روان کـرده زِ سِحری چون فرس        کـرده کرباسی ز مهتـاب و غَلَس

خُم که همان خُمره است, میگوید این خمره را بحرکت در میآورد. این خمره را که بحرکت در میآورد بنظر شما آنطور مجسم مسکند که او سوار خمره میشود و میگوید من سوار اسب شده ام. فَرَس یعنی اسب. کرباس نامرغوب ترین پارچه است. مهتاب, نور روئیائی ماه است. غَلَس آن پایان شب است, وقتی هست که صبح کاذب میخواهد بیاید. این را غَلَس مینامند و خیلی ظلمانیست. میگوید این جادوگران نه تنها سوار خمره میشوند که همه خیال میکنند که سوار بر اسب است, میگوید از این تضادی که روئیای نور مهتابی دارد با آن ظلمت و تیرگیی که در پایان شب هست, طوری این تضاد را درهم می آمیزد که در نظرشما کرباس میآید. میگوید این کرباس تمام نشد، این کرباس را جلوی شما متر میکند و اندازه میگیرد و می برّد و بشما میفروشد. جادو گران اینکارها را میکنند. آدمهائی هستند که مثل این جادوگرها عمل میکنند و در زندگی, زندگی شما را زیر و رو میکنند و در نظر شما جور دیگر جلوه گر میکنند.

4731    چون بَر ریشَم خاک  را بَر می تـنـنـد        خاک در چشـم  مُـمَـیـز  میزنـند

بریشم همان ابریشم است. بر می تنند یعنی میتابند و یا میر یسند. ریسیدن و تابیدن. میگوید ابریشم را از خاک جلوی شما مجسم میکند. خاک را بر میدارد و بشما میگوید این ابریشم است و جلوی شما شروع میکند به تاب دادن و شما واقعا خیال میکنید که این ابریشم است. این کاری که میکند در واقع دارد خاک را در چشم ممیّز میکند. ممیّز یعنی تمیز دهنده. تمیز دهنده خوب از بد و درست را از نادرست, حق را از باطل و روا را از ناروا, همان چیزیکه حقیقت میکند. میگوید درست است که این خاک را برداشته و بنظر شما ابریشم را می تابد، ولی دارد خاک بچشم آن کسیکه تمیز دهنده است میکند.

4732    چَـنـدَ لـی را رنگ  عـودی  مـیـدهـنـد        بَر کلوخی مـان حسودی مـیدهند

چندل تغیر شکل یافته صندل است. صندل گرانترین چوب است. رنگش سیاه و بسیار معطر و خیلی هم سبک است. عود بمعنای چوبی نیست که سرش را آتش میزنند و بوی خوشی ازش تولید میشود. عود اصولاً یعنی درخت معمولی. میگوید این جادوگران طوری بر اندیشه تو تصرف میکنند که یک چوب معمولی یک درختی را بشما نشان میدهند و شما خیال میکنید که چوب صندل است. رنگش را سیاه می بینی و وزنش میکنی فکر میکنی که سبک است و بدین گونه در متخیّله تو تصرف میکنند. کلوخ یک تیکه گِل خشک شده است. بر میدارد و بتو میگوید این سنگ مرمر است و یا اصلاً کاملاً طلاست بطوری که تو حسودی میکنی که چرا او دارد و تو نداری. مولانا میگوید تازه اگر فرض بکنیم که این تیکه طلای ناب و خاص باشد, تازه یک تیکه خاک است.

4733    پاک   آن که  خاک  را  رنـگی  دهـد        همچو کودک مان بر آن جنگی دهد

میگوید منزه و پاک است آن آفریدگاری که خاک را بشکلهای گوناگون آفریده. مثلاً خاک را طلا کرده , خاک را الماس و لعل کرده, خاک را زمرّد کرده. یعنی گونه های مختلف و رنگهای مختلف. ولی هر چیزی که باشد آخرش همه از خاک است. میگوید پاک آن آفریدگار, منظورش اینکه این آفریدگار سحر و جادو نکرده و وقعاً این کار را کرده, ولی ما کودک صفتان را بر سر این خاک گوناگون و رنگی بجان هم می اندازد. باز هم میگوید شما ها بر سر خاک می جنگید. آن یکی دزدی میکند که این خاکها را بدست آورد. آن یکی کشور گشائی میکند مثل نادرشاه که برود و خزاین نادری خودش را درست کند, هفت خزینه نادری و از هیچ کدامش هم در طول زندگی استفاده ای نبرد, ولی چه بلائی سر این هندیها آورد و چه قتل عامی کرد. هفت بار رفت و به هندیها حمله کرد. درست است که نادرشاه است ولی باز هم مثل کودکان است.

4734    دامنی پُر خاک ، مــا چـون طـفـلـکان        در نظر مان خاک همچون زَرّ کان

دامنمان را از خاک پر کرده ایم مثل کودکان و در نظر ما و دیگران مثل معدن طلا. چگونه ما دامن خود را پر از خاک کرده ایم؟ میخواهیم برویم مهمانی, این بند ساعت ما که نمیشود چرمی باشد باید بند ساعت طلا ببندیم. آن یکی یک گل طلا میزند به جلو لباسش, دیگری یک گردنبند طلا آویزان میکند بگردنش و موقع خرامان راه رفتن این زنجیر های طلا میخورند بهم و صدا هم میدهند, چرا این کار را میکند؟ میخواهد برود مهمــانی و باید برخ دیگران بکشد. دیگران را به غصه خوردن بکشد. نه تنها آن یکی غصه میخورد بلکه سعی میکند بهر راهی که میتواند برود و اینها را بدست بیاورد.

4735    طفل  را با   بالغان   نَبوَد   مجـال        طـفل را حـق کـی نشـانــد بــا رجــال؟

اینها واقعاً طفل هستند که این کارها را میکنند. اگر طفل نبودند, اگر یک حلقه معمولی هم بانگشتش بود میگفت من دارم میروم به مهمانی و ممکن است یکی نداشته باشد, این را بیرون میآورد و میگذارد در خانه و بعد میرود به مهمانی. این از نظر عقلی بالغ است و از نظر اندیشه ای روشن شده و حقیقت را میتواند تشخیص بدهد, این بد را از خوب میداند که چیست. این آدم به حقیقت رسیده است. حالا این بحقیقت رسیده هم مولانا در دو مصراع دو گونه گفته. بالغان و رجال. بالغان کسانی هستند که به حقیقتی که من میگویم رسیده اند, دریابندگان ارزشهای معنوی و نه دریابندگان ارزشهای خاک و مادی. رجال یعنی بزرگ و بزرگان, آنهائی که ارزشهای معنوی را دریافتند. در مصراع دوم میگوید آفریدگار کی این دوتا را پهلوی هم میگذارد. یک کودک را با یک رجال کی پهلوی همدیگر میگذارد. یک به حقیقت رسیده را با یک دور از حقیقت با هم نمیگذارد یعنی اینها را در یک ردیف بحساب نمی آورد و در پیشگاه آفرینش اینها هم ارزش و یکسان نیستند.

4736    میوه گـر  کهنه شود  تا هست خام        پخـته نَبوَد  غـوره  گویـنـدش بـه نـام

4737    گـر شود صد سـاله آن خامِ   تُرش        طفل  و غوره ست او بَرِ هر تیزهُوش

در بیت اول کهنه یعنی مدتی دراز روی درختی بماند ولی هنوز خام است و نرسیده. این پخته نَبوَد غوره گویندش, غوره یعنی میوه نرسیده و حتماً نباید انگور باشد که اسمش غوره باشد, میوه نارس را غوره میگویند. اسمش بستگی دارد که رسیده باشد و یا نرسیده است. در بیت دوم: حالا فرض بر این بگیرید که این میوه صد سال روی آن درخت خام و ترش بماند و پخته نشود، باز هم طفل و غوره است بَرِ هر خردمند. یعنی هر خردمندی آن را میوه نا رس حساب میکند و اصلاً ارزش دیدن هم حتی ندارد. پس این بالغ عقلی شدن به سن و سال نیست و یکی ممکن است که سالها زندگی کند ولی غوره باقی مانده باشد. یکی ممکن است خیلی زندگی نکرده باشد، ولی انگور لطیف شیرین شده باشد. هیچ بستگی به سن و عمر گذراندن نیست. در جانور شناسی باین نتیجه رسیده اند که بعضی کلاغ ها تا سیصد سال زندگیی میکنند و در پایان سیصد سال هم باز کلاغ هستند. وقتیکه دوستان بهم میگویند خداوند بتو صد و بیست سال عمر بدهد, ای کاش میگفت خدا بتو یک لحظه زندگی بدهد. زندگی کردن با عمر کردن فرق دارد. زندگی کردن یعنی به حقیقت رسیدن است.

4738    گـرچه باشـد  مـو و ریـش  او سـپـیـد        هم در آن طـفـلیِّ خـوف است و امـیـد

خوف یعنی ترس و بیم و امید هم برعکس خوف است. یک کودک همیشه در حال بیم و امید است. با خودش میگوید آیا من هیچ وقت مثل آدمهای بزرگ؛ بزرگ میشوم؟ بیم دارد که نبادا که نشوم. میخواهم مثل پدرم بزرگ بشوم. بعد میگوید نه؛ آخر من هیچ کاری نمیتوانم بکنم, هرگز مثل پدرم و یا آدم بزرگها نمیشوم. بعضی میگوید نمیشوم و بعضی وقتها میگوید که میشوم, ترس دارد از نشدن و در بیم و امید است. این کودک صفتان و نا بالغان هم, مولانا میگوید همیشه در بیم و امید هستند. آیا من واقعاً نرم و شیرین میشوم روی درختم و یا همیشه این غوره ترش باقی میمانم؟ آیا این درخت بمن لطفی میکند که منِ غوره را انگور کند یا نه؟ بعضی وقتها با خودش میگوید بله و بعضی وقتها میگوید نه، در حال این بیم و امید بسر می برد. این یک بیماری ناراحت کننده است.

4739    که: رسـم؟ یا نا رسـیـده  مـانـده ام         ای عـجـب! با مـن کُـنـد کرَم آن  کَرَم

آیا من میوه رسیده ای میشوم یا همیشه نا رس باقی میمانم؟  کَــرم بمعنای درخت است و هر درختی را کَرم میگویند. درخت انگور هم کَــرم میگویند. میگوید ای عجب! آیا این درخت انگور لطفی در باره من میکند؟ کَرَمی و یا بزرگواریی بمن میکند که من غوره را انگور کند؟ یا نه و من همیشه غوره باقی خواهم بود؟ این خامها عمر درازی کرده اند خیلی بیش از من ولی خامانی بیش نیستند.

4740    با چـنـیـن  نا  قـابـلیّ و  دوری  یــی        بخشد ایـن غـوره مـرا انـگـوری یـی

آن کسیکه باین مقام نرسیده, بآن حقیقت نرسیده و نا بالغ عقلی هستش و آن دیو صفتان در زندگی گولش زده اند و زندگی را از وی گرفته اند, با خود میگوید من حتماً نا قابل هستم و شایسته نیستم. من با چنین نا شایستگی و با چنین دوریی یعنی دوری از حقیقت آیا این درخت ممکن است که منِ غوره را انگور بکند؟  آیا بخشد این غوره من را انگوربکند؟ عمری از من گذشته و امیدوار نیستم, وجودم غوره مانده، آیا این چندصباحی که زنده هستم آیا انگور میشوم یا نه؟

4741    نیسـتم   امـیـدوار از هـیـچ   ســـو        وان کـَرَم  مـی  گــویـدم  لا  تَـیأَ  سُـو

هیچ امیدوار نیستم که وجود غوره ام انگور بشود. اما وان کَرَم یعنی لطف و بزرگواری آن مبدأ حقیقت بمن میگوید که مأیوس مباش. لا تیأسو یعنی مأیوس مباش و یأس نداشته باش. به ذهنش عبور میدهد که مأیوس نباش. یأس بد ترین چیز در زندگیست.

4742    دایـمـا خاقانِ مـا کـرده  است  طَـُو        گوشمـان را مــی  کشـد   لا تَـقـنَـطُـو

خاقان یعنی بزرگان ترکان. حالا این خاقان آفریدگار است. طُــُو یک کلمه ترکی هست بمعنی جشن. پیوسته آن آفریدگار جشنی گرفته و گوشمان را گرقته و دارد میکشد بطرف آن جشن. لا تقنطو یعنی یأس نداشته باش. در حالیکه ما را بطرف جشن میکشد بما میگوید یأس نداشته باش و امیدوار باش. مولانا دارد بما درس امیدواری میدهد. میگوید من این مطالب را بشما میگویم ولی اگر منصفانه بخودتان نظر میکنید و می بینید هنوز وجودتان غوره باقی مانده, یأس نداشته باشید. درست است که شما غوره باقی مانده اید ولی مبدأ حقیقت هم بزرگواری دارد, و لطف و عنایت و کرم دارد. فقط باید خودتان را در آن مسیر قرار بدهید و بخواهید که انگور بشوید آنوقت خواهید دید گه گوشتان را گرفته و دارد شما را بطرف انگور میکشد نه تنها شما را بطرف انگور میکشد اصلاً جشن هم برای اینکار گرفته، ولی عیب اینجاست که ما قبول نداریم که غوره هستیم. آن چیز را هم قبول نداریم که اگر خودمان را در مسیر حقیقت بگذاریم, حقیقت ما را بسوی خودش میکشد. آن حقیقت است که بما میگوید امیدوار باش و مأیوس مشو, این را هم قبول نداریم. وقتیکه قبول نداری در این جهت نیستی. برای همین است که تو غوره باقی مانده ای و آن را هم نمیخواهی قبول کنی.

4743    گـر چه ما زیـن نا امیدی  در گَویم        چون صلا زد  دست  اندازان  رویم

گَو یعنی گودال. میگوید اگر چه ما آنقدر نا امید هستیم مثل اینکه افتاده ایم در گودال عمیق. حالا چه جوری از این گودال بیرون بیایم, آیا کسی هست که مرا از این گودال بیرون بیاورد؟ میبینم هیچکس نیست و من نا امید میشوم. صلا زدن یعنی دعوت کردن. این صلازد فاعلش مبدأ حقیقت است. گرچه ما در گودال نا امیدی غوطه ور شده ایم, ولی وقتیکه آن مبدأ حقیقت ما را دعوت کند که بیائید بسوی حقیقت, آنوقت نه بطور معمولی بلکه رقص کنان میآئیم. دست اندازان یعنی با خوشحالی و رقص کنان، دست افشان و پای کوبان. در این مسیر خودتان را قرار بدهید، گوش جانتان آن ندای حقیقت را می شنود. تا حالا گمراه بودی و حالا بیا بسوی منِ حقیقت. اگر که واقعا در این مسیر قرار بگیری آنوقت رقص کنان میروی بسوی حقیقت, مثل یک زره براده آهنی که آهن ربا بآن نزدیک شود.

4744    دسـت انـدازیـم چون  اسبانِ  سیس        در  دویـدن  سـوی  مـرعـایِ  اَنـیس

دست انداختن اینجا منظور رقص کردن است. گام اندازیم یعنی قدم میگذاریم. هم دست میاندازیم و هم گام می اندازیم به آنجا. آنجا کجاست؟ آنجا جای عالم حقیقت است با اسبان سیس. تندرو ترین اسبهای عربی را میگویند اسبان سیس. اگر در مسیر حقیقت باشی، حقیقت تو را بسوی خودش می طلبد و دعوت میکند، دست اندازان و پای کوبان میروی. بسیار تند میروی مثل اسبان تندرو و تیزرو، میروی بسوی مرعایِ انیس، یعنی چراگاه انس گرفته. با خودت میگوئی که کدام چراگاه من است که بآن طرف بروم؟ اشاره اش به روح توست و نه جسم تو. این روح تو است که میرود بطرف چراگاهی که انس گرفته. چراگاهی که عالم ارواح است و معدن روح است. در آنجا از مادیات خبری نیست. در آنجا یکسانی و یک رنگی است و لامکانی و لازمانیست و آرامش کامل است. روح ما از آن عالم آمده باین عالم میرود یعنی باید بمیریم تا بآن عالم برویم؟ خیر، ما زنده ایم غذا میخوریم راه میرویم ولی روح ما میرود بآن عالم. آنقدر لذت بخش است که کسی حس بکند که روحش فراسوی این عالم مادی هست.

4745    گـام  انـدازیـم  و  آنـجـا  گـام نَــی        جـام  پـردازیـم  و  آنـجـا  جـام  نَــی

در مصراع اول میگوید روحمان دارد میرود.  ما میگوئیم که داریم قدم میزنیم به عالم معنویت. آنجا اصلاً قدمی وجود ندارد. جام پردازیم, جام پرداختن یعنی جام سر کشیدن و جام نوشیدن. جام می نوشیم ولی آنجا اصلاً جامی نیست و جام نوشیدن متعلق به دنیای مادیست. آنجائی که حقیقت صدا میکند که روح ما بآنجا برود، در آنجا اصلاً قدم و جامی نیست که ما برویم و یا جام شرابی را بنوشیم. آنجا شراب عشق و حقیقت هست و ما شراب عشق می نوشیم نه این جام و شرابی که در این عالم مادی هست. چقدر لذت بخش است وقتی کسی بآنجا میرسد و ببیند که دارد شراب حقیقت می نوشد و میداند که روحش به آنجا راه پیدا کرده است. ولی وقتیکه این مغز جسمی ما باور ندارد که خودش را در این مسیر بگذارد، روح هم به آنطرف نمیرود. آن عالم معنویت عالم عجیبی است، هیچ نشانی از مادی گری نیست. تو بیشتر داری و من کمتر دارم ابداً نیست. غم بود و نبود و کم و زیاد وجود ندارد و چقدر خوب است.

4746    زان که آنجا جمله اشیا جانی است        معـنی اندر معـنی  اندر  معـنی است

جانی در اینجا یعنی روحی، مولانا همیشه بجای روح کلمه جان را میآورد. آنجا در عالم معنویت و معرفت هرچه هست روحانی است و مادی نیست. معنا و معنی در برابر ظاهر، آنچه هست باطن است و ظاهر نیست. معنی اندر معنی است. هیچ ظاهر در کار نیست.

. آنجا عالم حقیقت و عالم معنی است.

4747    هست صورت سایه  معنیِ  آفتاب        نــورِ بـی  سـایه  بُـود  انـدر  خـراب

صورت یعنی جسم ظاهر. میگوید این جسم تو سایه است و عالم معنی مثل خورشید است. برای اینکه سایه درست بشود، خورشیدی باید باشد و جسمی باید باشد. نور خورشید بجسمی میخورد و سایه درست میشود. نور روشنیست و سایه تاریکیست. نمیخواهیم سایه داشته باشیم چکار باید کرد. باید یک جائی برویم که نور بی سایه باشد. چگونه جائیست که نور هست و سایه نباشد, بهر کجا برویم اگر نور هست سایه هم هست. باید برویم بخرابه. در خرابه هیچ سایه ای نیست. وقتیکه در و دیوار باشد سایه هم هست ولی در خرابه سراپا نور است. این خرابه کجاست؟ وجود من و شماست که خود پسندیها و تکبرهاست که در آنجا  خراب کنیم. دروغ و کینه را در آنجا خراب کنیم تا این وجود ما بشود خرابه و نور حقیقت هم که هست, بنا بر این دیگر هیچ سایه و تیرگی دیگر نخواهد بود.

4748    چونکه آنجا خشت بَر خشتی نَماند        نـورِ مـه  را  سایـه   زشـتـی  نمـانـد

آن خرابه را نگاه کنید خشت روی خشت نمانده و هرچیزی که بوده رفته. حالا مهتاب نور رؤیائی میدهد. مهتاب میگوید من این نور زیبا را میدهم چرا در پیش شما سایه زشتی درست شده. این سایه ها برای این دیواره های زشت است باید آنها را خراب کرد که نباشند که سایه درست کنند. اینها همه در وجود خود شماست. اگر خراب کردی هرچه که زشتیست! شاید بگوئی که برای من مشگل است و من باین زشتی عادت کرده ام. تو درست میگوئی، عادت کرده ای و مشکل هم هست ولی غیر ممکن نیست. تو امتحان کن و اگر نشد بر گرد بهمان زشتیها.

4749    خشـت اگرزرین بُوَد، بَرکندنی است       چون بَهـای خشت، وحی و روشنی است

میگوید اگر خشت طلا هم باشد باید از جا بکنی. این یک خشتی که از وجودت کنده میشود و بیرون می آید مثل خشت کینه و انتقام, حسادت, دروغگوئی اگر باندازه طلا هم ارزش دارد بکن و بدور انداز خیال نکن چیزی را از دست میدهی، عوضش یک بهائی را خواهی گرفت. این بهائی که میگیری روشنی و پیام حقیقت است. وحی یعنی پیام. درست است که این خشتهای طلا را کنده ای و بدور انداختی، تو چیزی را از دست نداده ای و چیز بهتری بدست آورده ای و آن روشنی حقیقت

Loading