47.6 دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور قسمت دوازدهم

تفسیر  :

در اینجا دوازدهمین قسمت از داستان دژ هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را ادامه میدهیم. داستان طویل بود و هنوز هم تا پنج قسمت دیگر ادامه خواهد داشت. برای توجه خوانندگان عزیز مثل قسمتهای قبل یادآوری میکنم که این داستان نمادین و سمبولیک است و:

پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگرکسی اسیر زرق و برقهای آن بشود. – در قسمت قبل خواندید که برادر بزرگتر برحمت خدا رفت و حالا قسمت دوازدهم

داستان را ادامه میدهیم. آن دو برادر دیگر هنوز در مسیر هستند که بیایند و همان راه را طی کنند که برادر بزرگتر طی کرده. یادآوری میکنیم که اصلاً نظر مولانا داستان سرائی نبود و تا آخر داستان هم نیست و فقط این داستان را آورده که اندرزها و نصیحتهایش را بکند و یازده جلسه تمام بما درس زندگی داد. و اکنون بدنبال داستان می پردازیم..

463    کوچکین رنجور بود و  آن وسط        بر جنازه آن  بزرگ  آمد  فقط

کوچکین یعنی برادر کوچکتر بیمار بود و نتوانست به بالین برادر بزرگتر حاضر باشد. فقط برادر وسطی توانسته بود که بر بالین برادر بزرگتر بیاید.  این برادر وسط آمد و وارد دربار شاه چین شد.

4635    شاه دیدش گفت قاصد کین کی است     که از آن بحر است و اینهم ماهی است

شاه او را دید و پرسید این کیست که آمده بدربار ما. باز همان معرف بعرض شاه رسانید که این برادر همان شخصی است که در گذشته و او هم بدنبال حقیقت و رازهای آفرینش است و قبل ازاینکه معرف این را بگوید, شاه چین این را دریافت و گفت این هم از همان دریای معنویت است و او هم یک ماهی دریای حقیقت .

4636    پس  معرف گفت : پورِ آن  پدر        این برادر زان برادر  خُرد  تر

معرّف به شاه چین عرض کرد که این پسر همان پادشاه است که یکی از برادران سه گانه است که برادر بزرگترش اینجا در گذشت و از آن برادر که درگذشت این کوچکتر است.

4637    شه نوازیدش که  هستی  یادگار        کرد او را هم بدان پرسش شکار

پادشاه چین شروع کرد به نوازش کردن این برادر و باو گفت که تو هم یادگار آن برادر بزرگترت هستی که نزد ما آمد و مرد. بنابر این تو هم نزد ما هستی و بیادگار برادری که مُرد نزد ما باقی بمان. پس این برادر بجائی که باید حقیقت را درک کند رسید و باز هم این شکار انجام گرفت. یعنی پادشاه این برادر میانی را هم نزد خودش نگه داشت. حالا این برادر میانی در این درگاه آفریدگار حقیقتها را میخواهد درک بکند و ببینید که چه جالب مولانا تعریف میکند که چگونه این حقیقتها بر این برادر میانی آشکار میشود.

4638    از نــواز شــاه  آن  زارِ حَـنـیـد        در تنِ خود غیرِ جـان جـانی بدید

از کرم و بزرگواری پادشاه چین, آن زار حنید یعنی آن عاشق دلسوخته, در تن خودش احساس کرد که غیر از آن جانیکه دارد یک جان دیگری هم وجود دارد. میدانید که همیشه مولانا روح را جان میگوید. این برادر وسطی غیر از روح خودش یک روح دیگری را هم حس کرد. در مصراع دوم میگوید در تن خودغیر جان, جانی بدید. جان اولی روح خودش هست و جان دومی روح خداوندی که روح کلی آفرینش هست در خودش احساس کرد. وقتیکه آدم این چیزهائی که مولانا در این موارد میگوید، نگاه میکند، می بیند کسی نمیتواند اینها را احساس بکند مگر اینکه خودش باین مراحل رسیده باشد. من اولین باری که باین مرحله و این بیت رسیدم, کاملاً حس کردم که این مولانا چیزی را که در باره این برادر میانی دارد میگوید، خودش باین جاها رسیده یعنی این خودش هست که در وجود خودش, غیر از وجود خودش روح بر تری را حس میکند.

4639    در دل خود  دید  عالی  غـلغـله        که نیابد صوفی  آن در صد چله

غلغله یعنی شور و حال آسمانی, شور و حال حقیقت جوئی. صوفیان رسم بر این داشتند و دارند آنهائی که باقی مانده اند دارند که خودشان را چهل شبانه روز در یک انزوائی و گوشه ای نگه میداشتند و از برخورد با مردم خود داری میکنند و به عبادت مشغول میشوند و خلاصه با ارتبلط گرفتن ناب با آن مبدأ آفرینش وقت خودشان را میگذراندند و این چون چهل شبانه روز طول میکشد آن را چلّه میگویند و ما حالا برای اینکه آهنگ شعر بهم نخورد تشدید چلّه را بر میداریم و میخوانیم چِله. حضرت موسی وقتیکه به کوه طور و میقاد رفت, میقاد هم به معنای جای ملاقات هست و هم بجای وقت ملاقات هست. وقتیکه حضرت موسی بآنجا رفت و در آجا ماند، آن مراسم چله ای بود که بجا آورد و همینگونه پیغمبر اسلام همین مراسم را در کوه حرّا در داخل غار حرّا بجا آورد.

4640    عرصه و دیوارو کوه سنگ بافت        پیش او چون نـارِ خندان می شکافت

حالی باین برادر وسطی دست داده بود که یک صوفی بعد از چهل شبانه روز که چله نشینی میکرد بدست نمی آورد. او آن حال و شور را پیدا کرده بود. عرصه بمعنی میدان است و عرصه و دیوار یعنی همه جا. کوه سنگ بافت یعنی کوهی که از سنگ ساخته شده. پیش او چون نار خندان یعنی مثل انار شکفته, می شکفت یعنی همه و همه چیز در جلو چشمش میشکافت و درون همه چیزی را به وضوح میدید. مثل اینکه انار در باغستان پس از رسیدن شکفته میشود و دانه های انار بچشم دیده میشوند، پیش چشم دل این شاهزاده وسطی هم همه چیز میشکافت و چشم دلش همه چیز را در درون آن چیز ها میدید و داشت به حقایق آنها پی می برد. و این باز همان حالیست که بنظر من مولانا خودش بان رسیده است. وگرنه نمیتوانست اینگونه طبیعی بیانش بکند و یک شنونده و یا خواننده حس میکند که الان دارد همه اینها را می بیند

4641    ذره ذره پیش او همچون  قباب        دَم بدَم میکرد صد گون فتح باب

قباب جمع قبّه است و قبّه بمعنی طاق است. دَم بدَم یعنی لحظه بلحظه, فتح باب یعنی گشودن در. وقتی یکی یک قبه ای یا سقفی را از دور می بیند, نمیداند که زیر این قبه چیست. وقتی

یکی یک در را می بیند نمیداند که پشت این در چه کسی هست ولی تمام اینها برای آن شاهزاده وسطی آشکار میشود.وقتیکه آن گنبد را از دور می دید برایش روشن میشد که زیر آن گنبد کیست. وقتیکه جلو در ها میرسید برایش روشن می شد که پشت این درها کیست. اصلاً جلویش فتح باب میشد و قبل از باز شدن میدید که پشت در کیست و این حقایق برایش آشکار میشد.

4642    باب گه روزن شدی, گاهی شعاع        خاک گه گندم شدیّ و گاه صاع

شعاع یعنی پرتو و نور. در مصراع دوم صاع پیمانه ایست که با آن گندم را اندازه میگرفتند و یا گندم را وزن میکردند. در بیت بالا صحبت از در بود. در این بیت میگوید وقتی بآن درها نگاه میکرد گاهی نور میدید و کاهی روزنه میدید. و وقتیکه بخاک نگاه میکرد گاهی گندم میدید و گاهی پیمانه هائی میدید که با آنها گندم را وزن و اندازه گیری میکنند. مراد مولانا اصل تبدیل است یعنی همه چیز در عالم هستی در حال تبدیل است. وقتی که میگوید خاک گندم میشود و گندم پیمانه میشود و یا وقتیکه میگوید این در نور میشود یعنی اینها همه در حال تبدیل است و میگوید هیچ چیز در عالم هستی سکون ندارد و همه چیز تازه بتازه و نو به نو هست و همه چیز در حال نو شدن است. بانسانها هم میگوید: تو را هر دم مرگی و رجعتیست, تو هر لحظه میمیری و بر میگردی آدمی که تو در این لحظه هستی در لحظه بعدی آدم دیگری هستی و یا مرده ای و دوباره زنده شدی و از بسکه بسرعت انجام گرفته خودت متوجه نیستی. میخواهد بگوید که هیچ چیز در حال باقی ماندن نیست و  همه چیز در حال نو شدن و عوض شدن است

4643    در نظر ها چرخ بس کهنه و قدید        پیش چشمش هر دَمی خَلق جَدید

در نظرها یعنی در چشمهای مردم عادی هرچه که در اینا هست برایش کهنه است.  قدید هم یعنی کهنه و قدیمی. در لغت قدید آن گوشتی هست که در تابستان و بهار قطعه قطعه میکردند و بعد خشک میکردند میگذاشتند برای زمستان و ازش استفاده میکردند. خُب این کهنه بود و فرسوده. میگوید تمام عالم هستی برای مردمی که خلایق را دارند نگاه میکنند همه اش کهنه و فرسوده است ولی برای این شاهزاده میانه همه چیز نو بود و همه  خلایق نو بودند, اصلاً جهان آفرینش نو بود یعنی آن حقیقت تبدیل شدن را و بسرعت تبدیل شدن را که دیگران متوجه نمیشدند او داشت متوجه میشد. خوش بحال این شاهزاده چه عالمی داشت و خوش بحال مولانا که همه اینها را تجربه کرد. قطعاً تجربه کرده که میگوید. ولی به این سادگی نیست که همین جور گفته بشود و یک کسی نکاه کند و چیزهای نا مرئی را بتواند ببیند.

4645    صد هزاران غیب پیشش شد پدید        آنچه چشم محرمان  بـیـنـد بدید

صد هزاران غیب یعنی چیزهای نا پیدا, صد هزار از چیزهائی که در جلو چشم عادی مردم نا پیدا بود, در جلو چشم این شاهزاده میانی پدیدار و آشکار میشد, همان چیزهائی که فقط بر محرمان آشکار میشد. آنهائی که خیلی محرمند و نزدیک هستند به این بارگاه آفرینش, آنها میتوانند ببینند. و آن شاهزاده مرتب همه اینها برایش آشکار می شد.

4648    بر چنین گلزار دامن  می کـشـیـد        جزو جزوش نعره زن هَل مِن مـزید؟

منظور از گلزار یعنی گلزارمعرفت, گلزار معنویت و معرفت و حقایق. عجب گلزاریست چقدر مطبوع و خوش بو چقدر دل انگیز. دامن کشان یعنی در یک چنین گلزاری قدم میزد. دامن کشید یعنی دامن کشان میرفت. جزو بجزو بدنش فریاد میکرد آیا بیشتر از این هست که من بتوانم بفهمم؟ هَل یعنی آیا,من یعنی از این, مزید یعنی زیاد تر. او در گلستان دامن کشان میرفت و فریاد میکشید به به چه جای خوبی آیا میتوانم بیشتر ببینم؟ دلش میخواست بیشتر و بیشتر ببیند. هیچ وقت کسی که بآن مقام میرسد بسنده نمیکند و مرزی و حدی برای خودش قائل نمیشود. پیام مولانا اینست که این حقایق لا یتناهی و بی نهایت است و حد و مرز ندارد. وقتیکه وارد گلستان حقایق شدی به یکی دو چند گل تو نمیتوانی قناعت کنی و هرچه بشناسی باز هم هست و هرچه بگوئی باز هم هست و باین شور و حال درآمد که آیا بیشتر هم میتوانم در این گلزار ببینم؟

4649    گلشنی کز بَقل روید یک دم است        گلشنی کز عقل روید، خرم است

حالا از داستان بیرون میرود. بقل یعنی دانه. گلشنی که ار روی دانه پدیدار بشود فقط یک دم است. شما بذر و دانه را بپاشید روی زمین. جمعش میشود بقول و جمع رو جمع می بندند , میشود بقولات. حالا این گلشنی که از روی این دانه ها درست شده, مدت کمی هست و یک دَم است و از بین میرود. همین گونه که گلشن را به وجود آورد بهمین سرعت هم دارد از بین میرود. ولی این گلشنی که تازه روئیده بود از عقل رو ئیده بود. میگوید گلشنی که از عقل بروید خرم و با طراوت و شاداب است. این عقل را در برابر بقل آورده.

4650    گلشـنی کـز گِـل دمـد گردد  تـبـاه        گلشنی کـــز  از دل دمد وافَر حَتاه

گلشنی که از گل درست شده معلوم است که تباه میشود. این گلشن نبوده که درست شده و چون از اول نبوده دوباره هم از بین میرود و بعدهم به نیستی بر میگردد. ولی  گلشنی که از دل رویش پیدا کند! وافَر حَتا. اینقدر فره انگیز است. فرحَت یعنی شادی, کلمه فرح, فَرحت, تفریح, همه اینها از یک خانواده هست.      

4651    عـلم هـای بـا  مـزه  دانسته  مـان        زان گُلستان یک دو سه  گُلدسته دان

مولانا میگوید این علم هائیکه ما از این مدرسه ها اکتساب کردیم, و خیلی بآنها مغرور هستیم. و خیلی بآنها می بالیم. میگوید کلیه این علمها را همه را بگذار یک طرف، آن گلستان معنویّت که آن شاه زاده در آن دامن کشان میرفت, و همه عِلمهائیکه تو آموختی در برابر این گلستان مثل یکی دو تا دسته گل دسته است. مقایسه کنید یک یا دوتا دسته گل را با یک گلستان. همه علمهائیکه آموختیم ( در مورد خودش هم میگوید ) در برابر آن گلستان معرفت و معنویتی که آن شاهزاده میدید, یکی دوتا گلدسته بیشتر نیست.

4652    زان زبون این دو سه گلدسته ایم         کـه  درِ گــلـزار بر خود  بسته  ایم

زبون یعنی پست و فرومایه, ما در طول عمرمان دو سه تا دسته گل پیدا کرده ایم, حالا همه این کار ها را کرده اید جقدر از حقیقت میدانید؟ هیچی. دو سه تا دسته گلی که پیدا کرده ایم برای این دنیا خوب است ولی از حقایق چیزی دستگیرمان نمیشود. اگر بخواهی حقایق را درک کنی باید در گلستان حقایق  باشی. مولانا میگوید آیا تو میدانی که چقدر این علم های یاد گرفته ما را پست کرده؟ یعنی چی که ما را پست کرده؟ یعنی طوری ما را مغرور کرده که در آن گلزار حقیقت را بروی خود بسته ایم. چون ما آن گلستان را نمی بینیم, ما با این دو سه تا گلدستی ای که پیدا کرده ایم  خیلی می بالیم و برای ما غرور آورده و همان غرور ما را پست و فرومایه میکند. ما خیال میکنیم که همه چیز ها را فهمیده ایم در حالیکه هیچ چیزی نفهمیده ایم. این از پستی ماست برای اینکه اینقدر پست شده ایم که درِ آن گلزار حقیقت را بروی خود بسته ایم. اگر درِ گلزار حقیقت را بروی خودمان باز کرده بودیم میدیدیم که چه گلهائی در آنجاست و آنوقت میخواستیم که برویم در آنجا و دسته گلهایمان را از آنجا تهیه بکنیم.

4653    آنچنان مِفتاحـها  هــر دم به نـان         می فُتد  ای جان ! دریغا  از  بـنـان

میگوید این کلید گشایش در های بسته گلستان حقیقت را بما داده اند و کلید در باغ حقیقت در دسترس ماست. این کلید پُر ارزشی را که در گلستان بزرگی را میتواند برای ما باز کند؛ ما این کلید را بارزش دوتا نان فروخته ایم. ما این کلید پُر ارزش را هر لحظه داریم با دو تا نان میفروشیم. اصلاً دارد می افتد ای جان, ای عزیز من, افسوس که از سر انگشتانمان دارد میریزد. بنان یعنی سرانگشتان. ما کلید باز کردن درب باغ و گلستان حقیقت را داریم. ولی افسوس و دریغ که دارد از سر انگشتان ما میریزد.

654    ور دَمی هم فارغ آرندت ز نـان         گِردِ  چـادر گــردی و عـشقِ  زنـان

اگر هم تو آدمی باشی که نان را باندازه کافی برایت فراهم کرده باشند که مجبور نیستی که دنبال نان بروی و شکمت سیر باشد, مولانا میگوید وقتی که سیر باشی آنوقت دنبال زنها میافتی. گرد چادر گشتن یعنی زنها را تعقیب کردن.

4655    باز استسقات چون شد موج زن        مُلک شهری بایدت  پُر نـان  و  زن

استسقار یک بیماری تشنگی و سیرآب نشدن است. بیماری خیلی بدیست, شخص تشنه میشود و هرچه آب بخورد سیر نمیشود. حالا مولانا این را در باره شهوت بکار می برد. همین جوریکه یک کسی تشنه اش هست و هرچه آب بخورد و سیری ندارد, یکی هم که شهوت پرست میشود, هرچه هم بشهوت برسد شهوتش بیشتر میشود و از شهوت سیر نمیشود. این استسقات آب ندارد بلکه استسقات شهوت دارد. وقتیکه موج زن باشد یعنی به حرکت در بیاید و آن شهوتش طغیان بکند آنوقت مُلک یعنی تسلط و سلطنت را میخواهد، و میگوید من میخواهم سلطان یک شهری بشوم پر از نان و زن و هیچ چیز دیگر, و همه این نانها و زنها مال من باشد و نه برای هیچکس دیگر. وقتیکه شکمت سیر شد تازه آن برایت مهم میشود.

4656    مار بودی، اژدهـا گشـتی مـگـر         یک سَرَت بود این زمانی هفت سَر

مگر یعنی گویا, بعضی وقتها علامت سؤال است ولی اینجا نه. تو اولش یک مار بودی و مار فقط یک سر دارد. گوئی که حالا اژدهائی شده ای و دارای هفت سر شده ای. مار اگر اژدها بشود به این چیزها بسنده نمیکند و همه چیز را برای خودش میخواهد. اژدهای هفت سر دارای شهوت جاه, مقام, ثروت, شهوت احترام طلبیدن از مردم, شهوت غرور فراوان است و سیری پذیری ندارد. راهش اینست که اژدهای هفت سر نباشیم، مار هم نباشیم بلکه آدم باشیم. آدمی که سر انگشتانش کلیدهای گشودن در گلستان حقیقت باشد.

4657    اَژدهـای هـفت  سر دوزخ  بُـوَد        حرص تو دانه است و دوزخ فَخ بُوَد

سیراب نشدنی در درون خود ماست. این  حرصی که  داریم مثل  دانه است. فَخ بمعنی  جام میگوید این اژدهای هفت سر و این دوزخ و جهنم در درون خودتان است. این شهوتهای سیراب نشدنی در درون خود ماست. این حرصی که داریم مثل دانه است. فَخ بمعنی جاماست. دوزخ جام است و حرص دانه. تو حرص دانه داری و وقتیکه دنبال این دانه میروی در دام می افتی. این دام کجاست؟ این دام در دوزخ است و دوزخ هم در وجود توست. کجا عقب دوزخ میگردی؟ بکجا از دوزخ فرار میکنی؟ تو وقتیکه از دوزخ فرار میکنی داری از خودت فرار میکنی؟.

4658    دام را بدران  بسوزان  دانه  را        باز کن  درهایِ نـو ایـن  خــانه  را

میگوید این دام حرص را پاره کن و دانهایش را بسوزان و آن حرص را بسوزان و آنوقت بیا و درِ خانه وجودت را باز کن و درهای نو را باز کن و این خانه را، خانه وجودت را. از وقتیکه متولد شده ای تا وقتیکه در میگذری, تمام مدت در بروی خانه وجودت بسته است. در بسته میآئی و در بسته میروی. آخر یک وقتی هم بخود بیا و در های نو را برای خودت باز کن. بگذار آن نسیم مطبوع حقیقت از آن باغ معنویت در درون خانه تو وزیدن پیدا کند. تغیرش بده و تحولی درش ایجاد کن.

4659    چون تو عاشق نیستی ای نَرگدا        همچو کوهی بی  خبر، داری  صَدا

نَرگدا یعنی گدای سمج, در اینجا تو ادعای عاشق شدن میکنی سمج وار، و خیلی مُصرانه ادعا میکنی که عاشق هستی ولی عاشق نیستی, تو عشق را باید بدست بیاوری. تو میدانی مثل چی میمانی؟ تو مثل کوهی میمانی که امواج صوتی بصورت ندا میرود و به آن میخورد و منعکس میشود و بصورت صَدا بر میگردد. اگر شما جلوی آن بایستید و با صدای بلند با آن کوه حرفهای خوش بزنید, کوه هم انعکاس صدا میکند و همان حرفهای خوب را بشما بر میگرداند. کوه اصلا خبر ندارد که شما چی گفتید و انعکاسش به شما چی گفت. میگوید تو هم مثل کوه میمانی و بی خبری. حرفهای قشنگی با مهربانی میزنی, اینها از خودت نیست و تو در واقع داری تقلید میکنی. حرفهای دیگران را شنیدی و یا خوانده ای و گرفته ای و حالا بنام خودت داری تقلید میکنی و بدیگران میگوئی. تو خودت نیستی همانگونه که کوه بی خبر است تو هم بی خبری. 

4660    کوه را گفتار کی باشد زِ خَــود        عکس غیر است آن صَدا ای معتمد

ای کسیکه قابل اعتماد هستی؛  البته به طنز و شوخی باو میگوید, یعنی ای آدمی که هیچ

اعتمادی بتو نیست, کوه صدا را بر میگرداند، کی میفهمد که چی دارد بر میگرداند؟ هیچ وقت و تو هم داری حرفها را بر میگردانی و هیچ نمیفهمی که چی داری میگوئی. ممکن است یک جائی حرفهایت را بگوئی و همه به به بگویند مثل اینکه بگویند بَه این کوه چه صدای خوبی دارد.

4661    گفت تو زان سان که عکسِ دیگری است       جمله احوالت، بجز هم عکس نیست

4664    تا بـه کی عکسِ  خیالِ  لامـعه        جهد کـن  تا  گرددت   این  واقـعـه

تمام وجودت و تمام زندگیت همگی تقلید است. لامعه یعنی نور. نور میرود و به مانعی میخورد و بر میگردد, ما اصلاً نور نداریم, ماه اصلاً ظلمانی است و آن نوری که شما دارید ازش می بینید از خورشید است. برو خورشید باش که نور از خودت باشد نه ماهی که نور را از خورشید حقیقت ندانسته بگیرید و بدون اینکه بفهمید بر گردانید. شما خیال میکنید که این لامعه نور اصلیست. این لامعه یعنی نور روشن کسانیکه به حقیقت رسیده اند و مغزشان روشن است. تا کی میخواهی خیال کنی که این نوری را که می بینی از خودش هست؟ از خودش نیست از آن بینش گران است که بینش حقیقی دارند و بآن مقامات رسیده اند و تو گرفته ای و داری از آنها تقلید میکنی و خودت هم نمیدانی که چی داری میگوئی.                            

4665    تا که گفتارت ز حـــال تو بُوَد        سیرِ تــو  بـــا  پَـرّ  و  بالِ  تو  بـوَد

تو با سعی و کوشش و کسب عقل و دانش از بینش گران حقیقی بجائی میرسی که هرچه که میگوئی از خودت هست و دیگر تقلید نیست. تو با بال و پر دیگران داری می پری و سیر میکنی. از یکی شنیده ای و بدون اینکه بفهمی داری به دیگری میگوئی. تو وقتیکه بسوی حقیقت میخواهی بروی باید با بال و پر خودت بروی و نه دیگران.

4666    صید گیرد تـیـر هم بـا پـَرّ غیر        لا جَرَم بی بهـره است از لَحمِ طـیـر

شما تیر و کمان را در نظر بیاورید, تیری که در کمان میگذاشتند, برای اینکه این تیر پرتابی بُردش زیاد باشد پر پرنده ای را میگرفتند, مثلاً پر عقاب را میگرفتند و بتن این تیر می بستند و بعد این تیر را پرتاب میکردند. آنوقت این تیر بردش زیاد می شد و پرتابش میکرد بسوی شکار. این تیر مسافت بیشتری را میرود و بشکار هم میخورد و شکار را هم میکُشد, ولی شاه وقتی این شکار را برداشت به شکارچی گفت این مال تو باشد برای اینکه این تیر از خودش نبود که این شکار را کرد بلکه از آن پری بود که بآن بسته بودند نه خود تیر. حالا باز شکاری را در نظر بیاورید, چیزی باو نمی بنددند و روی بازوی شاه می نشیند و میرود و شکار را برای شاه میآورد و شاه گوشت پرنده را باو پاداش میدهد. لَحم یعنی گوشت. طیر یعنی پرنده. مزدش را باو میدهد. برای اینکه آن باز شکاری کار را خودش بتنهائی کرده و هیچ کمک خارج از خودش را نداشته.

4667    باز صید آردبخود از کوهسـار        لاجَرَم شاهش خوراند کبک و سـار

اما باز شکاری وقتیکه میرود و شکار را میگیرد و جلو شاه میاندازد, کار خودش است. سار گوشتش خیلی خوش مزه است و بهترین خوراک برای باز است. دنباله داستان را در قسمت سیزدهم خواهیم دید.

Loading