تفسیر :
در این قسمت یازدهمین دور داستان طویل دژ هوش ربا و یا قلعه ذاتالصور را پی گیریی میکنیم و مثل همیشه سخصیِّتهای افراد بازیکن این داستان را که کاملاً سمبولیک است و در این داستان نقش مهمی دارند را در ذیل بر میشماریم.پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.
تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 4- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است. همانطور که گفتم این داستن سراسر سمبولیک و نمادین است و شما باید در نظر داشته باشید که هرجا که اسامی این اشخاص و جاهای مختلف نام برده میشود نماد و نشانه چیست. در قسمت دهم رسیده بودیم به جائیکه روح داشت به تن میگفت که برو یکی دیگر را پیدا کن و من از تو خسته شده ام. قبل از آن گفته بود که شاهزاده رفته بود بدرگاه پادشاه چین که شاید پادشاه را شکار کند ولی بر عکس او خودش شکار پادشاه شد. ولی فراموش نکنید با اینکه در درگاه پادشاه مقرب واقع شد باز هم هنوز شایستگی و لیاقت لازم را که بتواند دختر شاه چین یعنی آن اصل حقیقت را بدست بیاورد پیدا نکرده بود و باز باید شکیبائی و صبر داشته باشد بلکه به آنجا برسد و حالا دنباله داستان را پی میگریم و اشعار این قسمت را تفسیر میکنیم:
4589 شاهـــزاده پیش شه حـیـران ایــن هفت گردون دیده در یک مشت طین
شاهزاده در محضر آفریگار, حیران این حقیقت است., این منظور حقیقت است. این شاهزاده وقتیکه عظمت خداوند و یا شاه چین را می بیند به حیرت میلفتد. در هفت شهر عشق که شیخ عطار میگوید باید طی کرد تا بحقیقت رسید، این حیرت مقام و یا مرحله ما قبل آخر است یعنی ماقبل رسیدن به حقیقت است, یعنی بعد از آن رهرو راه حق بحقیقت میرسد. ولی وقتی نرسیده در حالت حیرت است. وقتیکه بحالت حیرت است زبانش بسته است و لال است ازحیرت و تعجب.
4590 هیچ ممکن نه به بحثی لب گشود لیک جـان با جـان دمی خامُش نبود
در مصراع دوم لیک یعنی اما, جان با جان این جان اولی یعنی روح شاهزاده, جان دومی یعنی روح کلی دستگاه آفرینش یعنی آفریدگار, حالا این دو تا روح با هم ارتباط دارند. یعنی روح شاهزاده با آفریدگار در ارتباط هستند و لحظه ای ارتباط آنها قطع نمیشود و دائما با هم در حال گفت و شنود هستند. اما در اینجا وضعی برای شاهزاده پیدا میشود.
4591 آمده در خاطرش کین بس خَفیست این همه معنی است پس صورت ز چیست
وقتیکه پادشاه چین را می بیند و با او ارتباط پیدا میکند و با پادشاه چین به گفت و شنید می پردازد و لحظه ای و دمی این گفت و شنیدش قطع نمیشود! این فکر برایش پیش میآید که اینجا یک سری هست پوشیده و پنهان, کلمه خَفی یعنی مخفیست. این سر پوشیده و پنهان چیست؟ این همه سراپای پادشاه چین همه اش معناست, پس چرا بصورت شاهان آدمی بیرون آمده؟ در مصراع دوم میگوید: این منظور شاه چین همه معناست و سرا پایش معنویت است. پس چرا من او را بصورت یک از پادشاهان خاکی می بینم؟ درست است که با او در ارتباط بود ولی این آفریدگار در نظرش مثل شاهان خاکی میآمد. پس صورت زچیست. این صورت را در برابر معنی آورده. در حقیقت شاهزاده دریافت که او دارد معنی را در صورت مشاهده میکند. صورت یعنی ظاهر, آن چیزیکه دارد مشاهده میکند ظاهر است واقعاً آفریدگار ظاهرش این نیست و بنظر او این صورت میآید. ولی با وجود این شاهزاده میگوید این سراپا معنویت است. پس دارد معنویت را در یک شکل و هیئت موجود ظاهری می بیند که او اسمش آفریدگار است. این باعث تعجبش میشود. حالا یک سؤال دیگری برایش پیدا میشود. اگر که این تمامش معنویت است, پس چرا مثل مُشتی خاک است؟. طین در بیت اول یعنی خاک.
4596 حاصل، آن شه نیک او را می نواخت او از آن خورشید چون مه میگداخت
همین طور که او دارد فکر میکند که چرا اینطور است, پادشاه چین و یا آفریدگار دارد او را نوازش میکند. یعنی دارد روحش را نوازش میکند. وقتیکه روح از طرف آفریدگار مورد نوازش بگیرد، روح تکامل و رشد پیدا میکند. و حالا جواب سؤال خودش را هم کم کم پیدا میکند. هر چه که آفریدگار روح او را بیشتر نوازش میکند، جسم او رو بتحلیل میرود. محو و محو و محوتر میشود در برابر شاه چین. مولانا تشبیهی بکار میبرد و میگوید مثل ماه در برابر خورشید است. این ماه منظور ماه آسمان است. ماه آسمان در سه روزآخر ماه های قمری در آسمان دیده نمیشوند. میگویند که ماه در حالت مُحاب رفته یعنی دیده نمیشود. بعد از این سه شب از حالت محاب بیرون میآید و بصورت یک هلال خیلی نازک دیده میشود و بعد این حلال نازک رشد میکند و رشد میکند و بزرگ و بزرگتر میشود و در شب چهاردهم میرسد بتمام ماه که دیده میشود. البته ما در روی کره زمین اینگونه میبینیم. میگوید روح شاهزاده هم همین طور است در برابر خورشید حقیقت، هی داشت نوازش پیدا میکرد و بتحلیل میرفت. اینقدر بتحلیل رفت و تحلیل رفت و رفت تا رفت در عالم محو. دیگه این شاهزاده خودش را حس نمیکرد. بعداً از حالت مُحاب بیرون آمد بصورت یک هلال نازک. حالا این هلالی که شده دیگر فرق میکند. حالا یک تولد دیگر بصورت تکامل و رشد و رسیدن بحالت بدر که نورانی ترین پیدایش ماه در آسمان است. این نوازش کردن پادشاه چین است و تأثیرش روی این شاه زاده. شاهزاده داشت گداخته میشد در برابر این نوازشهای شاه چین.
4597 آن گُدازِ عـاشـقـان، با شــد نِـمـو هـمـچو مـه اندر گدازش تا زه رو
مولانا میگوید این گدازیکه من دارم میگویم, این تحلیل رفتن, این محو شدن, محو شدن منیّت, این ویژه عاشقان واقعیست. درست است که این محو شدن است ولی در حقیقت این رشد و نمو است. برای اینکه ریتم و آهنگ شعر درست بیرون بیاید نموّ را خواندیم نِمو که با تازه رو جور در بیاید. میگوید فراموش نکنید وقتیکه عاشق دارد خودش را فراموش میکند و در برابر معشوق محو میکند، این نموّ است، مثل این ماه که در گدازش هی تازه رو تر میشود. یعنی اول بصورت هلال باریک است و رفته رفته این هلال درشت تر میشود تا بلاخره بصورت بدر بیرون میآید و خیلی تازه میشود و نورانی تر و نورانی تر میشود. یک عاشق وقتی در برابر معشوقش دارد گداخته میشود, منیّتش دارد هی کم میشود.
4601 مدّتی بُـِد پیش این شه زیـن نسق دل کباب و جـان نـهـاده بر طبق
مدتی این شاهزاده در برابر شاه بدین طریق بود. نسق یعنی وضع و روش. باین معنی که داشت مرتب منیّتش کم میشد و تحلیل میشد و روحش نورانی تر میشد. مرتب دلسوخته تر میشد. دلکباب یعنی دل سوخته. در مصراع دوم طبق به یک سینی چوبین میگفتند و اغلب شکل آن گرد بود. چیزی را در طبق نهادن و بکسی تقدیم کردن, این ابراز احترام بود. حالا جان در طبق نهادن یعنی نهایت احترام است. جان خودشان را روی طبق مینهادند و نثار معشوق میکردند. این شاهزاده دلسوخته جانش را روی طبق اخلاص گذاشته و نثار معشوقش میکرد.
4604 بـا دو پـا در عشق نـتـوان تاخـتـن بـا یکـــی سر عشـق نـتـوان بـاخـتـن
در بیت قبل گفت که جانش را در طبق اخلاص دارد تقدیم میکند. مولانا گریزی به خارج از داستان میزند و میگوید عشق طوری هست که با دو پا کافی نیست که بطرف عشق بروی, دو پا کم است, بطرف عشق رفتن صدها و هزاران پا میخواهد و با یک سر نمتوانی بکسی عشق بورزی. صدها سَر لازم داری و این کار آسان نیست، عشق را ساده نگیرید. در این راه عاشق باید پا ها و سرهای فراوانی داشته باشد تا بشود اسمش را عاشق واقعی گذاشت.
4605 هرکسی را خود دو پا و یک سراست با هزاران پا و سر تن نادر است
در بیت گذشته گفت که هزاران پا و هزاران سَر لازم است که بروی بطرف معشوق و عشقت را نشان بدهی تا اسمت را بگذارند عاشق. اینجا مولانا میگوید هر کسی دو تا پا دارد و سر هم دارد. حالا یک کسی و یا یک تنی را پیدا کنید که هزاران سر و پا داشته باشد, میگوید یک چنین شخصی نادر است و کم پیدا میشود. یعنی عاشق راستین باین زودیها پیدا نمیشود همان گونه که آدم هزارها پا و سر هم پیدا نمیشود. راستی پیام مولانا چیست؟ همه میگویند که من عاشق هستم. میخواهد بگوید که کسیکه ادعا میکند که من عاشق هستم یک بیهوده گو بیشتر نیت و او هنوز معنی واقعی عاشقی و عاشق شدن را حتی مز مزه هم نکرده.
4615 رفت عمرش، چاره را فرصت نیافت صبر، بس سوزان بُد و جان بر نتافت
عمر این شاهزاده در محضر پادشاه چین, در حضور خداوند و حضور آفریدگار عمرش سپری شد. فرصت نیافت. چه فرصتی نیافت؟ فرصت نیافت که بآن حقیقت برسد. باین دلیل در اندی قبل گفتیم که هنوز شایستگی پیدا نکرده بود. صبر باید میکرد, اما صبر بسیار سوزنده بود. جان بر نتافت. جان بر تافتن یعنی طاقت داشتن جان او.در این بیت میگوید جانش طاقت نیافت. خیلی باو سخت گذشت ولی بآن چیزیکه میخواست نرسید.
4616 مدّتی دندان کَنان این مـی کشیـد نا رسیده، عـمـرِ او آخــر رسـیـد
دندان کَنان اشاره است باینکه در سابق کسی را که میخواستند دندانش را بکشند, زنده زنده دندانش را میکشیدند و این کار برای بیمار بسیار دردناک و سخت بود. مولانا میخواهد شدت درد کشیدن را بگوید. مدتی دندان کنان یعنی مدتی بدون اینکه بی حسش بکنند دندانش را میکشیدند. این میکشید یعنی این رنج را میکشید. منظور رنج صبری را که متحمل میشد. ولی نا رسیده به حقیقت عمرش تمام میشود. این برادر بزرگی که باینجا رسیده بود بلاخره مُرد.
4617 صورتِ معشوق زو شد در نهفت رفت و شد با معنیِ معشوق جفت
پس مثل اینکه هنوز تمام نشده. در چندین بیت قبل این وضع برای شاهزاده پیدا شده بود که این چیزیکه من دارم می بینم, این آفریدگار که در نظر من هست, این سراپا معنویت است. ماده که نیست پس چرا مثل شاهان خاکی, ماده بنظر من میرسد؟ حالا در اینجا میگوید وقتیکه مُرد صورت معشوق یعنی ظاهر معشوق که مثل ظاهر پادشاهان خاکی بود, زو شد در نهفت، یعنی پنهان شد. در عوزش رفت و با معنی معشوق جفت یعنی با معنویت و حقیقت یکی و ملحق شد و پیوند خورد. ولی هنوز به رازهای آفرینش پی نبرد. ولی دیگر از آن وضع بیرون آمد. این کار آسانی نیست ولی اقلاً این هست که میشود با خلوص نیت و صفا و پاکی, با زدودن و بر طرف کردن آلودگیهای اخلاقی و رفتاری جوری شد که در آن لحظات آخری که دنیا را داریم ترک میکنیم, آن حقیقتی را که بدنبالش هستیم بفهمیم که آن حقیقت چیست. خیلی مقام میخواهد که تا به ینجا برسیم.
4619 من شدم عریان ز تن او از خیال می خرامم در نِهایاتُ الــوصال
عریان یعنی لخت شدن و برهنه شدن. روح میگوید که من از تن عریان شدم. تن مثل لباسیست که روح را پوشانده. حالا اگر که این تن از بین برود مثل اینست که لخت و عریان شده ای. میگوید آن لباسی را که روی روح کشیده شده بود دیگر نیست. او از خیال, او یعنی پروردگار, از خیال روح. آخر روح خیال میکرد که این مثل پادشاهان خاکیست. این روح خیال میکرد و حالا از این خیال فارغ شد. همانگونه که لباس می آید و روی روح را می پوشاند, خیال هم می آید روی واقعیّات را می پوشاند. حالا لباس آفریدگار که این روح خیال آن را میکرد از بین رفته. پس هردو عریانند هم روحش عریان است و هم آفریدگار هم عریان است. یعنی دیگر بصورت پادشاهان خاکی دیده نمیشود و حالا دوتا روح هستند و این دوتا روح با هم هم آغوشی میکنند. حالا روح شاهزاده لیاقت این را پیدا کرده که با روح خداوند هم خوانی داشته باشد. حالا این روح شاهزاده دارد خرامان خرامان مثل اینکه دارد در یک گلستانی قدم میزند, داره میرود به نهایاتُ الوصال یعنی در آخرین مرحله پیوند و وصل به حقیقت. مولانا میداند این چیزهائی که دارد میگوید، شاگردانش دیگر کشش ندارند. و میگوید:
4620 این مباحث تا بدین جا گفتنی است هرچه آید زین سپس بـنـهـفـتنـیست
تا اینجا که می شد گفتم. از این به بعد باید نهفتن و پنهان کردن بیاید. دیگه نمیتوانم که بیشتر حرفی بزنم.
4621 ور بگوئی ور بکوشی صد هزار هست بیگار، و نـگـردد آشــکار
بیگار یعنی بیهوده. میگوید اگر سخنی از حقایق و اگر گفتاری از رازهای آفرینش, صد هزار بار به کسیکه شایستگی ندارد بگوئی و اگر صد هزار کوشش و سعی بکار ببری, برای کسیکه استعداد درکش را نداره بگوئی, داری کار بیهوده میکنی.
4622 تا بـه دریا سیرِ اسب و زین بُـوَد بعد از اینـت مرکــبِ چوبـیـن بُوَد
دریا یعنی دریای حقیقت. فکر کنید که یک کسی میخواهد برود دریا. اسبش را ذین میکند و سوار اسبش میشود و بقصد کنار دریا حرکت میکند. حالا بدریا رسیدی؟ خیر بدریا نرسیدی. باید بروی داخل دریا اگر میخواهی برسی بدریای حقیقت. دریا خداوند است دریا آفریدگار است. دریا مبدأ آفرینش است. وقتی بآنجا رسیدی اگر بخواهی جلوتر بروی, دیگر با اسب نمیتوانی جلوتر بروی. مرکبت باید چوبین باشد یعنی باید یا قایق باشد و یا کشتی. بعد با مرکب چوبی برانی در دریای حقیقت.
4623 مَرکب چوبین به خشکی ابتر است خاص ، آن دریا ئیان را رهبر است
مرکب چوبین گفتیم که کنایه از قایق و یا کشتی است. میگوید مرکب چوبین به خشکی ابتر است یعنی روی خشکی بکار نمی آید و بدرد نمیخورد. در مصراع دوم خاص یعنی مخصوص آن دریائیان را رهبر است. دریا ئیان کسانی هستند که میتوانند بدریای حقیقت بروند و در دریای حقیقت شنا بکنند و در دریای خداوند غوطه بخورند. اشاره است باینکه این قایق و یا کشتی مخصوص درائیان است. درائیان را اسمشان را میگذاریم انسانهای کامل. آن انسانهای کاملی که میتوانند به دریای حقیقت بروند مال آنهاست. تو اهل خشکی هستی. این قایق و کشتی بدردت نمیخورد چون تو هنوز دریائی نشده ای یعنی آن استعداد را هنوز پیدا نکردی. باید دریائی بشوی و بعد قایق سوار بشوی و بروی در وسطهای اقیانوس. آیا حالا که به وسط دریا رسیدی, آیا به حقیقت هم رسیدی؟ نه آخر باید قایقت بشکند و غوطه ور بشوی در این دریای حقیقت. قایقت آن منیّت و تکبّر است که باید بشکنی حالا که غرق شدی میشود گفت که بحقیقت رسیده ای. وقتیکه بدریا وصل هستی, این دریا جوری هست که کنار دریا می نشینی، یک آرامشی به شما دست میدهد. درست است که این دریا موجش صدا دارد ولی آشفتگی های شما را خاموش میکند و شما بحالت خاموشی میروید، آرامش پیدا میکنید
4624 این خَموشی مرکب چوبین بُوَد بحـریان را خـــامُشی تلقـین بـود
وقتیکه قایق سوار شدید و در دریای حقیقت رفتید دیگه ساکت و خاموش میشوید و دیگر هیچ چیز نمیتوانید بگوئید. بحریان را یعنی دریائیان را آن خاموشی چیز می آموزد. تلقین بود یعنی چیز می فهماند. پس اول باید آرامش پیدا کنی و بعد بحقیقت برسی.همه تشویشها و باید اینکار را بکنم و باید فلان جا بروم همه اینها باید از بین برود و آرامش پیدا بکنی و خاموش بشوی و آن خاموشی چیز بتو می آموزد.
4625 هر خَموُشی که مـلـولت مـیکـنـد نعـره هآی عـشـق آن سـو می زند
هر آدم ساکتی که می بینی مثل انسان کامل است. انسان کامل را می بینی ساکت است. وقتیکه ساکت است. میگوئی من را ملول کرده و چرا حرف نمیزند؟ او در حال حرف زدن هست و در درونش حرف میزند. نعره های عشق آن سو میزند. درونش دارد فریاد نعره عشقِ بسوی حقیقت میزند ولی ظاهرش اینست که حرفی نمیزند و شما را ملول کرده.
4626 تو همی گوئی عجب! خامُش چراست او همی گوید عجب گوشش کجاست
تو میگوئی این آدم که بغل دست من نشسته چرا اینقدر ساکت است , شگفتا که اینقدر خاموش است. ولی این انسانیکه کنار تو نشسته، مولانا میگوید شگفتا منهم تعجب میکنم، اینهمه درونم فریاد میزنم, آیا او کر است که نمیشنود؟ گوشش کجاست؟ با گوش سر نمیشود این فریادها را شنید. باید با گوش جان و گوش دل باید بشنوی. بما دارد میگوید. ممکن است که انسان کامل را پیدا کنید, یا اصلاً انسان کامل را پیدا کرده اید و این مولاناست که دارد با شما حرف میزند. ولی نعره هایش را جانتان میشنود؟ او نعره های بسوی حقیقت را دارد میزند و با گوش سر نمیتوانید آنها را بشنوید.
4627 مَن زِ نعره کر شدم، او بی خبر تیز گوشان زین سَمَر هستند کَـر
نعره, نعره های عشق به حقیقت است و نعره های درونیست. در مصراع اول او کسیست که فقط گوش سر دارد و نعره ها را نمیشنود. در مصراع دوم, تیز گوشان آنهائیکه گوششان برای شنیدن این صدا های این دنیا خیلی تیز است. سَمَر یعنی قصه و داستان. مولانا میگوید خیلی تیز هوش هستند و اخبار را از فواصل خیلی زیاد می شنوند و با این گوشهای سرشان میگیرند. ببین از این قصه ای که من دارم میگویم گوش جانشان کر است
4628 آن یکی در خواب نعره میزنـد صد هزاران بحث و تلقین میکند
خودتان را در نظر بگیرید که خواب هستید و دارید خواب می بینید. توی خواب می بیند که یکی دارد فریاد میکشد البته کسی صدای او را نمیشنود. شما با او صحبت میکنید وچیز یاد میگیرید و در ضمن با رفقای خودتان هم بحث و گفتگو دارید. یکی هم در بغل دستی شما نشسته و بیدار است. کسیکه بیدار است چیزی از آن فریاد و گفتگوی شما نمی شنود. شما دارید در خواب با خدای خودتان صحبت میکنید. صد هزاران بحث و تلقین میکنید.
4629 این نشسته پهلوی او بی خبر خفته خود آن است و کَر زان شورو شر
در واقع مولانا میگوید آن شخصیکه در خواب است خفته نیست. خفته تو هستی که بالای سر این آدمیکه خواب است نشستی و صدا های درون این خواب را نمیشنوی. خواب واقعی تو هستی گرچه که ظاهراً بیدار هستی. خدا کند که ماهم از این خواب بیرون بیائیم و آن نعره های عشق را بشنویم و واقعا گوش جانمان بشنود.
4630 وان کسی کِش مَرکبِ چوبین شکست غرقه شد در آب، او خود ماهی است
حالا آن کسیکه با قایق رفت وسط دریا و قایقش را شکست و در دریا غوطه ور شد و در آن دریا بالا و پائین رفت، او دیگر ماهی دریای معنویت است. یک ماهیی هست که از آب جدائی ندارد و از آب سیری ندارد. یعنی از معنویت جدائی ندارد و از معنویت سیر شدنی نیست. با وجودیکه در دریای معنویت غوطه ور شده و دارد شنا میکند.
4631 نه خموش است و نه گویا، نادری است حالِ او را در عبارت نام نیست
این کسیکه حالا تشبیهش کرده که در دریای حقیقت است، نه ساکت است و نه گویاست. پس چیست؟ میگوید حالش را نمیشود در سخن آورد. در عبارت یعنی در سخن. او اکنون حالی دارد که بسخن در نمی آید
4632 نیست زین دو، هردو هست، آن بُوالعجب شرح این گفتن برون است از ادب
نیست زین دو یعنی نه سخن گفتن و نه خاموش بودن. یعنی نه سخن میگوید و نه خاموش است. در ظمن هردوی اینها هم هست. این بوالعجب است یعنی عجیب کسیست. در مصراع دوم میگوید شرح این گفتن که این چگونه است از ادب بیرون است. میگوید شرح این را دادن از محدوده سخن گفتن ما خارج است و ما نمیتوانیم شرح او را بیان کنیم. کسی باید برود و در این دریا غرق بشود که بفهمد که چه جوری هم گویا و هم خاموش است. بفهمد که چگونه حال هردو را دارد. تعبیر دیگر: میداند که این آدم کی گویابشود و کی باید خاموش باشد. بربی استعدادها در برابر آنها خاموش است و در برابر با استعدادها هم گویاست. میداند که در کجا گویا باشد و در کجا خاموش. هم میتواند گویا باشد و هم خاموش, بستگی بجایش دارد.
4633 این مثال آمد رکیک و بی ورود لیک در محسوس از این بهتر نبود
مولانا میگوید این مثالهائیکه من زدم رکیک است یعنی زشت است و سُست. ضعیف و بی ورود است, یعنی بی مناسب است، ولی چه بکنم, در دنیای محسوس یعنی در دنیای خاکی از این بهتر نمی توانستم بگویم. میگوید من انسان کامل را به ماهی تشبیه کردم, آفریدگار را بدریا تشبیه کردم, خاموشی را بغایب تشبیه کردم و با همه این مثالها باز هم حرفهای من رسا نبود. ضعیف و سُست بود, چه کنم. با آدمیان خاکی بیشتر از اینها و بهتر از اینها نمیتوانستم بگویم.