تفسیر :
در این قسمت دهمین بخش داستان قلعه ذات الصور را پی گیری میکنیم. قبل از شروع تفسیر مانند قسمت هشتم و نهم بعنوان یاد آوری باید بدانیم که این داستان سراسر سمبو لیک است و :
– پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.
4- تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است
دراوا خر قسمت نهم باینجا رسیده بودیم که : ما بنده و غلام آن سلطان عشقیم که بی زوال است. بعد معرف شاهزاده به شاه چین گفت سخن دیگری هم این شاهزاده دارد, شاه پرسید چه سخن دیگری دارد؟ معرف گفت اگر زودتر بخدمت شما نرسیده بخاطر اینست که شایستگی نداشت و شایستگی هم شما باید باو بدهید. شایستگی رسیدن به حقیقت را همان مبدأ باید بدهد. الان در حالت حیرت است. حیرت در هفت شهر عشق که شیخ عطار بیان کرد, مرحله ما قبل خود رسیدن به حقیقت هست. چرا در مرحله حیرت هست؟ برای اینکه وقتی نزدیک دستگاه آفرینش میشود و آن عظمت را می بیند زبانش بند میآید و حالت تحیر بدو دست میدهد. و بقول سعدی: مرا در رویت از گفتن رو بسته است گویائی.
من وقتیکه تو را دیدم اصلاً لال شدم. فلسفه اینکه مرحله حیرت قبل از مرحله آخر هست و در مرحله وصل هست همین هست و این پیام در آن هست که وقتی یکی آن عظمت آفرینش را بمعنای واقعی می بیند، حقارت و کوچگی خودش را حس میکند. ممکن است بزبان بیاورد که بله من حقیر هستم ولی وجودش را نمیتواند قبول کند، مگر اینکه بآن عظمت را بچشم خودش ببیند. اینست که بحالت حیرت میرود و یکی از سودهائی که این حیرت دارد پی بردن به حقارت خودش هست و یکی از سودهائی که پی بردن به حقارت خودش هست آن خود شکنیست یعنی بدور انداختن منیّت. اینست که مولانا از اول تا آخر مثنوی مرتب میگوید منیّت خودت را دور کن، چگونه منیت را از خودت دور کن! میگوید وقتیکه به عظمت دستگاه آفرینش پی ببری میفهمی که خودت هیچی نیستی. آنوقت منیّتت را از خودت دور کرده ای. هم عصر مولانا, عطار نیشابوری همین مطلب را بسیار زیبا میگوید: میگوید این زمینی که داری در آن زندگی میکنی, کل کره زمین در کُنجِ این نُه طاق میناست یعنی نُه شخص طلب. در سابق اینطور باور داشتند که فلک و یا آنچه که بالای زمین است هفت طبقه است:
زمین در کنج این نُه طاق مینا چو خشخاشی بود بر روی دریا
تو خود بنگرازاین خشخاش چندی ســزد بر سبلت خود بخـنـدی
بر سبلت خود خندیدن یعنی خودت را مسخره کردن. کی خودت را مسخره میکنی؟ داری خودت را مسخره میکنی وقتیست که دم از منیّت میزنی. بعد این معرف شاهزاده میگوید که این شاهزاده میگوید من این سلطنت را نمیخواهم و از دست داده ام و من بدنبال تو و اسرار تو هستم. حالا دنبالش را ادامه میدهیم:
4422 عــاملِ عشق است مـعـزولـش مـکـن جز به عشق خویش مشغولش مـکن
این بیت سخن معرّف هست به شاه چین. و آفریدگار. میگوید این شاهزاده ای که بحضور تو آمده عامل عشق است. عامل کی بود، اشخاصی که سرمایه دار بودند و تجارت میکردند, ده دار بودند و ملاک بودند، یک کسی را از طرف خودشان معرفی میکردند که او سرکشی کند بکار و بارشان. او را میگفتند عامل یعنی عمل کننده. و هروقت هم که آن صاحب میخواست آن عامل را معزول میکرد. یعنی از کار برکنار میکرد و یک عامل دیگری را بجایش منصوب میکرد. حالا این معرّف دارد به شاه میگوید که این شاهزاده عامل عشق است و عشق تو را دارد، معزولش مکن و از خودت مران. در مصراع دوم میگوید: ای آفریدگار جز به عشق خودت به هیچ چیز دیگر مشغولش مکن.
4423 مَنصـبی کآنم ز رویت حاجب است عینِ معزولی است و نـامش مَنصب است
معرف ادامه میدهد: میگوید شاهزاده دارد میگوید من بجز عشق تو چیزی نمیخواهم، تو داری و یا میخواهی باو منصب بدهی؟ او میگوید آن منصب و مقامیکه برای من پرده و حجاب است بین من و تو، من آن را نمیخواهم. اگر بمن منصبی هم بدهی درست مثل اینست که من را مغزول کرده ای و از درگاه خودت رانده ای. اسمش منصوب کردن است ولی در حقیقت معزول کردن است. من هیچ منصب و مقامی نمیخواهم برای اینکه هر مقام و منصبی بمن بدهی بین من و تو فاصله میاندازد. پیامها در اینجا روشن است. آن کسیکه بهر قیمت، به قیمت از بین رفتن خلایق منصب را بدست میآورد، خیال میکنید که به حقیقت رسیده؟ بدست آورده ولی آن چیزیکه در ظاهراً بدست آورده و مانع بین او و واقعیّت است.
4424 مــوجبِ تـأخـیـرِ ایـنـجــا آمـــدن فَــقــدِ اسـتـعــداد بود و ضعـف فَـن
عارف دارد میگوید علت اینکه شاهزاده دیر آمده, بعلت نبودن استعداد نداشتن شایستگی و لیاقت، بحضور تو رسیدن را نداشته. فقد یعنی کم بود و نداشتن, و فن یعنی لیاقت. وگرنه, اگر آن شایستگی و لیاقت را میداشت، خیلی زود تر بحضور تو رسیده بود. حالا مولانا از داستان خارج میشود و اینجا وقتش هست که حرفهای خودش را بزند.
4425 بی ز اسـتعـداد در کــانــی روی بـر یـکـی حبّه نگـــردی مُـحـتـوی
مولانا میگوید ای آدم، اگر که تو بدون داشتن استعداد بدنبال معدن بروی، کان یعنی معدن و اینجا منظور معدن گوهر است. یعنی این شخص اصلاً گوهر شناس نیست و استعدادش را هم ندارد، میرود در معدن و آنجا را میکند و نمیفهمد که این تیکه گوهر است و یا یک تیکه سنگ است. پس باید گوهر شناس باشد که برود در معدن و گوهر را بدست بیاورد. اگر بدون این گوهر شناسی و بدون شایستگی بروی به معدن، حتی یک دانه گوهر هم بدست نمی آورد. حبّه یعنی دانه, محتوی یعنی دارا و جمع آوری کننده.
4427 چون چراغی بی ز زیت و بی فَـتیل نـه کـثیر استش زشـمـع و نه قـلـیـل
سابق بر این چراغها روغنی بود. این روغن را از گیاهان روغنی میگرفتند مثل زیتون. این روغن را میریختند توی ظرف فنجون مانندی و یک فتیله هم میگذاشتند کنارش و روشن میکردند. میگوید حالا چراغی را در نظر بگیرید که روغن ندارد. زیت یعنی روغن زیتون. فتیله هم ندارد. حالا یکی بیاید و از شما سؤال کند که این روشنیش بیشتر است یا شمع؟ اصلاً گفتن ندارد که روشنی اش بیشتر از شمع یا کمتر از شمع. این ااصلاً روشنی نمیدهد. در مثال دیگر میگوید:
4428 در گلسـتـان انـدر آیـد اَخشـمــی کِی شـود مـغـزش زِ ریحـان خـرمــی
اخشم کسی هست که حس بویائی ندارد. میگوید کسی را در نظر بیاورید که حسّ بویائی ندارد و وارد گلستانی میشود پُر از ریاحین و گلهای خوشبو. ریحان یعنی گل خوشبو و یا گیاه خوشبو. حالا این آدم وارد گلستان شده ولی هیچ بوئی نمی شنود و یا حس نمیکند. آدمی هم که استعداد ندارد, عقب یک کاری برود, هیچ فایده ای ندارد. پس اگر که در زندگی دنبال کاری میخواهی بروی، پیش از اینکه بدنبالش بروی, ببین استعداد آن کار را داری یا که نداری.
4430 همچو مرغِ خــاک کآیـد در بِحــار زان چه یـا بـد؟ جز هـلاک و جُز خَسار
مرغ خاک همین مرغ خانگیست که دائم در خاک و خاشاک میلولد. این مرغ خاک اگر بیاید در دریاها, بِحار جمع بحر است یعنی دریاها, در دریا چه چیز پیدا میکند؟ هیچی پیدا نمیکند و خفه هم میشود و غرق هم میشود. اگر بدریا بیاید از دریا بجز هلاک شدن و تباهی و نیستی و خسارت چه بهره ای می برد؟ هیچ چیز دیگر برایش پیدا نمیشود. برای اینکه استعداد شنا کردن در دریا را ندارد. کسی هم که میخواهد بعالم معرفت برود و بدریای معنویت برسد, تا شناگری در این دریا را نداند, از این دریای معرفت چیزی گیرش نمی آید.
4431 هـمچو بـــی گـنـدم شده در آسیا جز سـپـیـدی ریش و مو نَبود عـــطا
بی گندم یعنی بدون بارِ گندم, مردم بار گندم را می بردند به آسیاب و آسیابان آنها را تبدیل به آرد سفید میکرد و مردم میبردند بخانه اشان. افرادیکه در آسیاب کار میکردند از گرد و غبار آرد گندم سر و ریش و سبیلشان آرد می نشست و سفید میشد. حالا اگر کسی بدون بار گندم به آسیاب برود و آنجا بایستد و بعد بیرون بیاید, آنجا چی پیدا میکند؟ هیچ چیز دیگر نسیب او نخواهد شد.
4432 آسـیـای چـــرخ بر بـــی گنـدمــان مــو سـپـیـدی بخشد و ضـعف مـیـان
چرخ این دنیا و روزگار است, آسیای چرخ یعنی این روزگارِ آسیا مانند, بی گندمان یعنی کسانیکه بی بار گندم میآیند. در این دنیا هیچیز بدست نمی آورند بجز موی سپید و ضعف میان, یعنی ضعف بدن, میان بمعنی کمر است ولی اینجا بطور کلی ضعف بدن است. شکستگی است یعنی پیریست. در این بیت صحبت از بی گندمان است و منظور از گندم، گندم معرفت است و استعداد و شایستگی. بدون بار استعداد و شایستگی بیا ئید در این دنیای آسیاب مانند فقط سر و رویمان سفید میشود یعنی پیر میشویم و بدون هیچی می میریم.
4433 لــیـک با با گـنـدمان ایـن آسـیـا مُلک بـخش آمد، دهد کار و کـیـا
اگر کسانی با بار گندم باین دنیا آمدند, با بار گندم معنویت و معرفت, آنوقت آن آسیاب خوبی است, و این دنیا دنیای خوبی خواهد بود. مُلک بخش آمد یعنی پایگاه معنوی می بخشد و کار و کیا میدهد. کار و کیا یک اسطلاحیست که مولانا فقط بکار می برد. یعنی این شکوه مندی و حشمت. به بیگندمان هیچ چیز نمیدهد ولی باگندمان که آمدند, آنوقت کار و کیا میدهد.
4434 اوّل اسـتعـدادِ جَـنّـت بـا یـدت تـــا زِ جـنّـت زنــدگـانی زایــدت
جنّت یعنی بهشت, همه دلشان میخواهد بروند به بهشت و کسی نمیخواهد بدوزخ برود. اول میگوید استعداد جنّت رفتن را پیدا بکن بعد آرزوی جنت و بهشت را داشته باش. باز هم ببینید توجه روی استعداد است. استعداد جنت یعنی چی؟ یعنی منزه بودن و پاک بودن و پرهیزکار بودن.
حافظ خام طمع، شرمی از این قصه بدار عملت چیست که فردوس برین میطلبی
حافظ بخودش میگوید: دلت میخواهد فردوس برین بروی, خجالت بکش و شرم بکن, تو طمع خام داری, پختگی سر کن. افکارت پخته نیست یعنی هنوز استعدادش را نداری.
4435 طـفـل نو را از شراب و از کباب چه حلاوت ؟ وز قصورو از قِــبــاب
مولانا هی پشت سر هم مثال میآورد, بلکه یکی از این مثالها در بعضی ها جا بیافتد. تا استعداد نداشته باشی نرو جلو. طفل نو یعنی نوزاد. نوزاد چه میداند که شراب چه حالت خوشی ایجاد میکند. نوزاد چی میداند که کباب چیست و خوردنش چه لذتی میدهد؟ چه حلاوت یعنی شیرینی و لذت, وز قصور یعنی از قصر های سر بفلک کشیده, وز یعنی و از, قِباب یعنی جمع قبّه یعنی گنبد, گنبدها ی تزئین شده با عظمت. این ثروتمندان شرابشان را میخورند و کبابشان را هم میخورند و لذت هم می برند, از این پولهائی هم که نا روا بدست آورده, قصر های سر بقلک کشیده میسازند و پیش از اینکه بمیرند برای خودشان قبه و بارگاه میسازند و اسمش را آرامگاه میگذارند, چقدر تزئین میکنند و چه چیزهائی بدر و دیوارش می نویسند, و این طفل نوزاد از اینها هیچی نمیداند. کسیکه استعداد نداشته باشد و خواسته باشد یک کاری بکند او یک نوزاد است, نوزادی هست که از این چیزها در برابرش هیچ چیزی نمی فهمد و از این چیزها هیچ چیزی نمیداند. اگر بی استعداد وارد کار بشوی نه تنها به هیچ میرسی بلکه از بین هم میروی. مولانا با خودش میگوید چقدر از این حرفها میزنم:
4436 حـدّ ندارد ایـن مثل، کم جـو سُخُن تو بـرو تـحصـیـل اسـتـعـداد کــن
بخودش میگوید. میگوید این حرفها تمام شدنی نیست, حرفت را پایان بده. سر شنوندگان و شاگردانت را بدرد آوردی, تو برو استعدادت را تحصیل کن. تحصیل یعنی بدست آوردن. یک بازرگان وقتیکه به حُجره اش میرود, پول تحصیل میکند. یک دانشجو وقتیکه بدانشگاه میرود دانش تحصیل میکند.
4437 بـهـرِ اسـتعـداد تــا اکـنـون نشست شوق از حَـد رفت و آن نــامَه بدست
مولانا حرفهایش را زد و حالا دوباره بداستان بر میگردد. دوباره همین معرف است که دارد به آفریدگار و یا شاه چین میگوید: ای شاه چین و ای آفریدگار برای بدست آوردن استعداد تا حالا منتظر, تا اکنون منتظر مانده و اشتیاق و شیفتگیش از حد فزون شد و آن چیزیکه میخواهد هنوز بدستش نیامده و آن رازهائیکه بدنبالش بوده هنوز کسب نکرده است.
4438 گفت: اسـتـعـداد هـم از شه رسد بـی ز جــان کِی مُسـتعـد گردد جسد
معرف از زبان شاهزاده میگوید. ای شاه چین این شاهزاده ایکه نزد تو آمده, درست است که میگوید من استعداد نداشتم و نا حالا منتظر مانده ام, استعداد را هم تو باید باو بدهی و همین جوری پیدا نمیشود. در مصراع دوم مثلیست برای مصراع اول. جسد یعنی بدن, نه اینکه مرده باشد. این بدن وقتیکه میخواهد استعداد کاری را پیدا کند، اول باید جان داشته باشد و زنده باشد تا بعد استعداد پیدا کند. بی زجان یعنی بدون جان, بدن که استعداد نمیتواند پیدا کند. جان اینجا کنایه از آفریدگار است. بدون آفریدگار نمیتواند استعداد پیدا کند. باید که لطف
آفریدگار باشد که این شایستگ را باو بدهد و موجباتش را برای او فراهم کند. در سر راه استعداد قرارش بدهد
4439 لطف های شه غمش را دَرنَوَشت شـد که صیدِ شه کند ، او صید گشت
برای اینکه ریتم شعری صید گشت را جور کنیم, درنوشت را میخوانیم دَر نَوَشت. این حرفهائی که معرفش به شاهزاده گفت که بشاه بگو, در شاه اثر کرد. و یا در مبدأ آفرینش اثر کرد. مبدأ آفرینش لطفی کرد باین شاهزاده در بدر شده. غمش را از بین برد دَر نَوشت یعنی طی کرد و از بین برد. چیزی را دَر نوشتند یک اصطلاح است. مثلاً یک کاغذ بر میداری یک نامه می نویسی, وقتی تمام شد میگوئی نامه ام را در نوشتم. در مصراع دوم میگوید این شاهزاده رفته بود به بارگاه شاه چین یا خداوند که آقریدگار را صید بکند، خودش صید آفریدگارشد. همین که آفریدگار را جذبش کرد یعنی شکار آفریدگار شد.شکارچی میرود یک چیزی را شکار کند خودش شکار آن چیز میشود.
4440 هَر که در اِشکارِ چون تو صید شد صید را نـا کرده قـیـد او قـیــد شـــد
اشکار یعنی شکار کردن, چون تو صید شد یعنی صیدی مانند تو شد, اشاره به خداوند است. ای مبدأ آفرینش هرکس که آمد تو را شکار بکند, پیش از اینکه تو را شکار بکند خودش شکار تو شد. یعنی اسیر تو شد. ای آفریدگار آمده بود تو را شکار کند, قبل از اینکه او تو را شکار کند تو او را شکار کردی، تو او را اسیر و در بند خودت کردی. قید یعنی در بند.
4441 هر کـه جـویـای امیری شد یـقـیـن پیش از آن او در اسیری شد رَهـیـن
امیری، ی آخر آن ی مصدریست یعنی امیر شدن. یقین را باید بچسبانید به مصراع دوم. امیری امیر شدن است و اسیری اسیر شدن است. میگوید هر کس که دنبال و جستجوگر امیر شدن باشد, بی شک و یقین بدان که پیش از آنکه امیر بشود, خودش در گرو اسیری هست. رَهین یعنی گرو و گرو رفتن. این امیری بدون اسیری ممکن نیست. حالا مثال ساده تر. یک نفر خیلی دلش میخواهد که امیر بشود. همین که خیلی دلش میخواهد امیر بشود, اسیر امیر شدن است. پیش از اینکه او امیر بشود خودش اسیر آن مقام و جاه و منصب شده است. آمده بطرف آن که جاه و منصب را شکار کند ولی نمیداند که خودش قبلا شکار شده جاه و منصب شده. شکارچی میرود آهو را شکار میکند. ظاهر اینست که آهو شکار این شکارچی میشود ولی در واقع اینست که شکار چی شکار آهو شده. یعنی دلش رفته پهلوی آن آهو و خیلی آهوه را خواسته یعنی آهو او را شکارش کرده. آن کسی هم که بدنبال حقیقت میرود باید شایستگی این را هم داشته باشد که حقیقت او را شکار کند.
4442 عکس میدان نقش دیـبـاچه جـهان نـامِ هـر بـنـدهِ جهان ، خواجـه جـهـان
عکس می دان یعنی وارونه می دان, نقش یعنی نوشته شده, دیباچه یعنی مقدمه. میگوید این دنیا و زندگی است که مقدمه آن بر عکس نوشته شده. در مصراع دوم میگوید هر بنده و غلام این جهان, اسمش شده خواجه و سرور این جهان. یعنی کسیکه خواجه و سرور است در حقیقت غلام و بنده است. هرچه تاج و تختشان بیشتر باشد, بندگیشان و غلامیشان بزرگتر است.
4443 ای تنِ کژ فـکــرتِ مـعکوس رو صـد هـزار آزاد را کــرده گـــرو
4444 مدّتــی بگزار ایـن حـیـلت پَــزی چـنـد دَم پـیـش از اجــــل آزاد زی
مولانا از داستان خارج میشود. حالا روح دارد بتن میگوید: ای بدنِ پستِ کج اندیش و ای بدنی که وارونه رو هستی, هر راهی را که باید بروی عکسش را داری میروی, ای آدمی که صد هزار آدم آزاد را گرو گرفتی و غلام و بنده خودت کردی, یک مدت کوتاهی هم شده این حیلت پزی ها را و این نیرنگها را بگذار کنار، پیش از آنکه بمیری یک لحظه با آزادگی زندگی کن. تمام عمر غلام و بنده بودی و خیال میکردی شاه و خواجه ای، حالا یک لحظه هم شده احساس بکن آزاد شدی و به آزادگی زندگی کن.
4445 ور در آزادیـت چون خرراه نیست هـمچو دَلوَت سَیر جز در چاه نیست
اگر مثل یک خر که پایش در گِل فرو رفته و نمیتواند راه برود و راه چاره ای ندارد، بنابر این تو مثل دَلوی هستی که بچاه میاندازند که آب به بالا بکشند. و هرچه پائین تر میرود تاریکتر و تاریک تر میشود. تو هم در این چاه تاریک زندگی فرو رو و فرو رو اگر نمیخواهی آدم بشوی. مثل خر پایت در گِل مادیّات باشد و در تاریکی و ظلمت چاه جهل و نادانی میمانی.
4446 مـدتی رو تـرکِ جـــانِ من بـگو رَو حـریف دیـگری جـز مـن بـجـو
روح دارد بجسم میگوید. یک مدتی من را ترک کن. حریف در اینجا یعنی همدم. ای بدن برو یک همدم و همنشین دیگری غیر از من پیدا کن. تمام عمر من را رنج دادی.
4447 نـوبتِ مـن شـد ، مـــرا آزاد کـن دیگــری را غـیرِ من دامـاد کــن
نوبت من شد یعنی نوبت من تمام شد و رفت. تو یک عمر من را ای بدن در قفس خودت گرفتار کرده بودی و دیگر نوبت من تمام شد, مرا آزاد کن. دیگری را غیر من داماد کن, یک کس دیگری را برو و پیدا کن و بهم دمی خودت بر گزین.
4448 ای تنِ صـد کاره ترک مـن بگو عُمرِ من بُردی، کـسی دیـگر بجـو
باز هم ادامه حرف روح است. میگوید ای تنی که پی کارهای گوناگون رفتی و رفتی و بجائی نرسیدی از معرفت و معنویت, من را ترک کن, عمر من به پایان برسان و برو کس دیگری را پیدا بکن. دنباله این داستان در قسمت یازدهم.