تفسیر:
این داستان طویل و مفصل نمادین و سمبولیک قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا دارای شانزده قسمت است که ما هشت قسمت از آن را پشت سر گذارده این و هم اکنون قسمت نهم را آغاز میکنیم. در هشت قسمت گدشته مولانا بما درس زندگی داد. همان گونه که در اول قسمت هشتم ذکر گردید:
– پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود.
تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6- شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است دراوا خر قسمت هشتم باینجا رسیده بودیم که مولانا بحث معیّت را پیش کشیده بود و حالا دنبال میکنیم:
4390 در زمان بَر جست کِای خویشان وداع انّـما الـــدنـیـا و مـــا فـیها مَتـاع
در زمان یعنی ناگه و یا یک لحظه و فوراً, خویشان اینجا اشاره است به برادران میانه, وداع یعنی خدا حافظی ولی خدا حافظی مخصوصیست که برای یک سفر دراز مدت که امید به برگشتش نیست. در مصراع دوم که دارای کلمات عربیست و برادر بزرگتر دارد میگوید در حقیقت این خداوند است که این کلمات را بدهان برادر بزرگتر میگذارد. کلمه به کلمه معنی کلمات عربی اینست که انّما یعنی بدرستی که, الدنیا یعنی این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم و ما فیها و هرچه که در آن هست, متاع یعنی جنس و یا کالا. میخواهد بگوید که خود این دنیا و هرچه که در آن یافت میشود مثل یک جنس یا متاع است. این متاع مادیست و چیز مادی هم نمیماند و ذوال پذیر و فانی شونده است پس نباید بآن دلبستگی پیدا کرد. بایستی بدنبال چیزهائی بود که پایدار است. پیام مولانا اینست که باید بدنبال حقیقت بود و بجز حقیقت در این دنیا هرچه که هست مجاز است یعنی اصلی ندارد.
4391 پس برون جست او چو تیری در کمان که مـجـالِ گفت کـم بود آن زمان
این برادر بزرگتر مثل تیری که از کمان رها بشود فوری حرکت کرد و راه افتاد بطرف کشور چین و مجال یعنی فرصت و وقت گفتگو دیگر نبود و حرفها زده شده بود.
4392 انـدر آمـَد مسـت پـیـش شــاه چـیـن زود مـسـتـانه ببوسید او زمـیـن
بلاخره این برادر بزرگتر به چین راه یافت و بعالم معانی رسید و با آفریدگار پیوند پیدا کرد. مستانه یعنی سرمست از عشق و از عشقی که میخواهم به این راز آفرینش پی ببرم که چیست. در مصراع دوم میگوید : کاملاً از خود بیخود و مستانه شد که دیگر خودش را نمیفهمید, از خود بیخود شده و در برابر پادشاه چین زمین ادب ببوسید.
4393 شاه را مکشوف، یک یک حالشان اول و آخــر ، غــم و زلــزالشان
این شاه چین آفریدگار است و مکشوف یعنی بر او آشکار است, حال یک یک این سه شاهزاده را میدانست که چیست. البته دو برادر دیگر نیامده بودند ولی پادشاه چین حال هر سه آنها را میدانست. قصد و نیّتشان و باطن و درونشان را واقف بود. از اول و آخر یعنی هرچه که در وجودشان, غم اینجا عشقشان, و زلزالشان یعنی تزلزلشان. پادشاه از اول و آخرشان و از عشقشان واز تزلزاشان قبل از اینکه بپرسد با خبر خبر بود و آشنائی داشت.
4394 مـیش مشغول است در مَـرعای خویش لـیک چوپان واقف است ازحال میش
مولانا این مردم را تشبیه میکند به میش. میش که گوسفند است و وقتیکه بچرا میرود، آن چراگاه را میگویند مـرعا. این گوسفند بی خیال در مرعای خویش مشغول چریدن است. این انسانها هستند که در این دنیا بی خیال مشغول چرا کردن هستند و به هیچ نیک و بدی فکر
نمیکنند فقط مشغول علف بدست آوردن هستند. اما چوپان ناظر بر این گله است و دارد باین گله نگاه میکند و از حال این گوسفندان واقف است. اینها بچه طرفی میروند، چه علفی میخورند و چقدر میخورند، چرا میخورند و یا چرا نمیخورند، همه اینها را میداند. این چوپان آفریدگار و این گوسفندان انسانهائی هستند که در این دنیای چراگاه مانند دارند چرا میکنند. وقتیکه گوسفند دارد چرا میکند هیچ متوجه نیست که کسی او را زیر نظر دارد یا باو مینگرد ولی در همه حال باو می نگرد و در نظر ندارد و یا نمیداند که او همیشه با او هست. معیّت چون همیشه با او هست همیشه دارد باو می نگرد و میداند که چکار دارد میکند و چه کار میخواهد بکند.
4396 گرچه در صورت ازآن صف دور بود لیک چون دف در میان سور بود
صورت یعنی در ظاهر, از آن صف یعنی از آن صف و گروه شاهزادگان, دور بود, کی دور بود؟ آفریدگار ظاهراً دور بود. اما مثل دف در میان سور بود. مثالی میزند, سور یعنی جشن. جشن که میگرفتند در جشن دف میزدند و اگر سازهای دیگر نبود دف حتماً بود. این ساز, سازیست که بیشتر به هیجان میآورد. میگوید همان گونه که دف در میان جشن و سرور هست، آفریدگار هم در میان آن گروه شاهزادگان حضور داشت و آنها نمیدانستند.
4397 واقـف از سوز و لـهـیـبِ آن وُفـود مصـلحت آن بُد که خشک آورده بود
واقف یعنی آگاه, سوز و لهیب یعنی سوختن از آتش عشق, کلمه وُفود یعنی چند نفر که بسوی کسی روی میآورند, بآنها میگویند وُفـود. یعنی این سه برادری که بسوی آفرینش روی آورده اند. گروه روندگان بسوی حقیقت و یا آفرینش. آن مبدأحقیقت از سوز و لهیب آتش عشق همه اینها آگاه بود، اما مصلحت این بود که وانمود کند که نمیداند. آفریدگار خشک آورده بود یعنی خودش را براه ندانستن زده بود. وقتیکه شخصی چیزی را دانسته باشد و وانمود کند که نمیداند, این را میگویند خُشک آورده است.
4398 در مـیـان جـانشـان بـــود آن سَــمـی لـیـک قـاصد کرده خـود را اعجـمی
در میان جانشان بود یعنی آفریدگار اصلاً در وجودشان بود. سَمی یعنی آن والا مقامِ بلند پایه در وجود آن سه برادر بود. اما از روی قصد و عمداً, کرده خود را اعجمی یعنی از روی قصد خود را نا آگاه جلوه میداد. وقتی که تازیان حمله کردند، ایرانیان را مجبور کردند که عربی صحبت کنند. ایرانیانیکه عربی نمیدانستند سعی و کوشش بر این داشتند که یکچیزهائی شکسه بسته بعربی بگویند. عربها باین ایرانیان میگفتند اعجمی یعنی لکنت زبان دارد و نمیتواند درست حرف بزند و نمیتواند ارتباط بگیرد, این اعجمیست. در مصراع دوم بیت فوق مبدأ آفرینش مخصوصآ و عمدآ خودش را اعجمی کرده بود. حالا مثالی میزند:
4399 صـورت آتـش، بـــوَد پـا یـان دیــگ معنـی آتـش بُوَد در جــان دیــگ
ظاهر آتش بود پایان دیگ یعنی در زیر دیگ. معنی آتش یعنی باطن آتش واقعا در جان دیگ یعنی در درون دیگ است. مبدأ حقیقت و یا آفریدگار ظاهراً جدا و بیرون از دیگ وجود ماست, ظاهراً اینگونه است ولی واقعاً در درون دیگ وجود ماست و از ما جدا نیست.
4400 صورتش بیرون و معنی ش اندرون معنی معشوقِ جان دررگ چو خون
صورتش یعنی ظاهرش, بیرون از رگ ماست. معنیش واقعاً در اندرون ماست. صورت این حقیقت ظاهراً بیرون از رگ و خون ماست, ولی واقعاً از نظر معنی و حقیقت این در درون رگ ماست و در خون ماست. وقتی که کسی عاشق میشود، ظاهراً معشوقش بیرون از اوست. ولی اگر عاشق واقعی باشد واقعاً و معناً این معشوق در خون و رگ اوست. این بر میگردد به موضوع معیّت و وقتی همراه هست از همه چیز با خبر است. مولانا از داستان خارج شده بود و حرفهای خودش را میزد. حالا به داستان بر میگردد. شاهزاده بزرگتر در پیشگاه شاه بود و سجده ادب کرده بود و مراسم ادب بجا میآورد.
4401 شـاهـــزاده پـیــشِ شـه زانـــو زده دَه مُعـرّف شارحِ حـــالش شده
آن شاهزادِ جویایِ حقیقت زانوی ادب زده یعنی سجده کرده. معرّف یعنی شناساننده, شارح یعنی شرح دهنده. پادشاهان در قدیم وقتی که جلوس میکردند، چند تا معرف در حضور او بطور ایستاده حضور داشتند. هر کس که از در وارد میشد و کاری داشت، این معرفها قبلاً پرسیده بودند که تو که میخواهی بیائی چکاره هستی و چکار داری و چه میخواهی بگوئی. اینها برای شاه توضیح میدادند که این شخص کیست و از کجا میآید و دنبال چی هست. در بیت فوق ده معرف شارح حالش شدند یعنی این شاه زاده را بشاه معرفی کردند. همه اینها ظاهری و در عین حال تشریفاتی هم هست. شاه شناسائی کامل باین سه برادر دارد. این معرفها پنج حس بیرون و پنج حس درون هستند. پنج حس بیرون را شما میشناسید ولی پنج حس دیگری هم هست که در درون انسان است. یکی از آنها حس باطن است و دومی حس خیالست سوم حس واهمه است و چهارم حس توهم است توهم یعنی وهم و گمان و تصور و پنجم حس مشترک است یعنی حسی هست که همه این حس ها را با هم چه از بیرون و چه از درون میتواند درک بکند. حالا مولانا این پنج حس بیرون و پنج حس درون را بعنوان ده معرف بکار برده. این معرفین که دارند میگویند این کسیکه وارد شده کیست و چیست و چه میخواهد بگوید این ده حس درون و بیرون هستند که به شاه میگویند که این شاهزاده بدنبال چیست. گفتیم که این معرفی لازم نبود و باید از نظر تشریفات این معرفی بعمل میامد.
4407 پس مـعـرّف پـیـش شـاه مُـنـتـجب در بـیـان حــال او بگشــود لـب
بین معرفین یک معرف شروع کرد به سخن گفتن در پیشگاه شاه منتجَب. منتجَب یعنی بزرگوار, برتر, نجیب, کنایه از شاه چین و از نظر ما کنایه از مبدأ آفرینش و یا آفریدگار. این معرف لب گشود و اشاره کرد که او چه میخواهد بگوید.
4408 گفت: شـا هـا صـید احسـان تـو است پادشـاهی کن که بـی بـیرون شـو است
شاها حالت ندا کردن دارد. گفت شاها این شخصی که آمده شکار شده احسان توست. شکار شده کرم و بزرگواری و احسان توست. بیا و در حق او پادشاهی کن که او از بارگاه تو بیرون نمیرود. تو شکارش کرده ای و در بارگاه تو هست و بی بیرونشو است.
4409 دست در فِـتـراکِ این دولـت زده است بـر سـرِ سـرمسـت او بَرمـال دسـت
فتراک آن بند چرمیی بود که شکار چیان پشت زین اسب می بستند و وقتیکه شکار میکردند، شکار خودشان را می بستند باین فتراک پشت زین اسب. حالا چون برادر بزرگتر شکار شده بود، این معرف میگوید او بسته شده به فتراک زین اسب توست ای آفریدگار. دولت یعنی درگاه و پیشگاه. او احتیاج به نوازش تو دارد و سرش مست عشق توست. بر سر مست از عشق تو دست نوازشی بمال. بر سرِ سر مست او بر مال دست.
4410 گفت شــه هر منصبی و مُـلکــتـی کِالـتـمـاسش هـست یابد این فـتـی
شاه چین گفت، آفریدگار گفت: هر منصبی یعنی هر مرتبه ای و هر پایگاهی و هر مُلکتی و هر مقامی که التماسش هست و تقاضایش هست، باو بگو که پیدا میکند. یابد این فتی. این جوانمرد و این جوان. باو بگو آنچه میخواهد به آن خواهد رسید.
4411 نیست چندان مُلک، کو شـد زان بری بخشمش اینجا و مـا خود برسَری
این شاه زاده وقتیکه از بارگاه پدرش بیرون آمد او ولیعهد بود و حالا وقتیکه باینجا آمده دست از پادشاهی کشیده, دست از آن بارگاه و تشکیلات و مقام کشیده. پادشاه چین میگوید هرچه میخواهد باو خواهم داد. هر مُلکی مقامی و پایگاهی بخواهد باو میدهم. در اذای آن
چیزهائی که از دست داده میدهم. بخشمش اینجا یعنی همین جا باو میدهم و من یک چیزی هم بر سری باو خواهم داد. برسری یعنی یک چیز اضافی. کار بجائی رسیده که این شاهزاده آمده بوده که این مبدأ آفریدگار را شکار کند, حالا خود آفریدگار شکار او شده و میگوید من خودم هم برای او هستم و اضافه از چیزهائی که میخواهد باو خواهم داد. پیام مولانا اینست که اگر واقعاً شکارِ حقیقت بشوی، حقیقت شکار شده توست اگر حقیقتاً شکار بشوی آنوقت اون شکار تو میشودبرسری هم خواهی گرفت. هر چیزی را که از دست داده بیست برابرش را میدهم. این بیست مفهوم عددی ندارد یعنی چندین و جندین بار.
4412 گفت: تا شاهیت در وی عشق کاشت جز هوایِ تو هوائی کی گذاشت
معرف گفت: ای شاه تا عشق پادشاهی تو در وجودش کاشته شد، تخم عشق پادشاهی تو در وجودش جای گزین شد, جز هوا و جز هوسِ تو کی در وجوش باقی گذاشت. این یک پرسش انکاریست یعنی هیچ وقت. ای آفریدگار تو میگوئی مُلک و مقام و سلطنت و پادشاهی باو میدهی او هیچ چیزی نمیخواهد. او فقط تو را میخواهد, او هوا و عشق تو را دارد و جز عشق واقعی تو هیج جیز دیگر در وجودش باقی نماند.
4413 بندگیِّ توش چـنـان در خَـورد شـد که شَـهـی اندر دل او سَرد شد
غلامی و بندگی تو ای آفریدگار، توش یعنی تو او را، بندگی و غلامی تو او را چنان خوش آیند و برازنده شد که اصلاً اندیشه پادشاه شدن در دلش خاموش و سرد شد. تا آتش عشق تو در دلش روشن شده، عطش پادشاه شدن در دلش سرد و خاموش شده و فقط تو را میخواهد.
4414 شـاهی و شـه زادگی در باخته ست از پی تـو در غـریبی سـاخـته است
در باخته است یعنی رهائی کرده است. پاک باخته یعنی همه چیزش را از دست داده. شاهی و شاهزادگی همه را باخته است و نمیخواهد. در این کشور پهناور چین جائی که برایش غریب است وغیر آشناست با آن ساخته و با این غریبی خودش را وفق داده و سازگار شده و چیزی نمیخواهد.
4415 صـوفی است، انداخت خـرقه وَجد دَر کی رود او بر سرِ خرقه دگـــر
صوفیان واقعی اینطور بودند و حالا هم هستند نه آن صوفی که در قونیه رقص سماع میکند و مردم از تمام دنیا میروند، و نمایش را تماشا میکنند و هی به به میکنند. مولانا بهیچ وجه آنگونه نمی رقصیده و وقتی بلند میشده که برقصد بکلی از خودش بیخود بوده و نمیفهمیده که چه میکند. این رقصهائی که به مولانا بطورغلط نسبت میدهند فقط جنبه نمایشی دارد. در بیت بالا میگوید صوفی است ولی خرقه اش را انداخته. خرقه انداختن یعنی وقتیکه صوفیان به اوج وجد و رقص و خوشحال و هیجان میرسیدند، خرقه خود را در میآوردند و بسوی مجلسیان پرت میکردند و آن تماشاگران این خرقه ها را تیکه و پاره میکردند و هرکسی تیکه ای بر میداشت بعنوان تبرک و با خودش می برد. این کار را میگفتند خرقه انداختن. وقتی این صوفیان بخودشان می آمدند و آرام میگرفتند اصلاً بدنبال خرقه شان که پرت کرده اند نبودند و نمیگفتند که ای صوفیان خرقه من را بمن پس بدهید. ای آفریدگار این کسی هم که به بارگاه تو آمده است، دیگر سلطنت و پادشاهی و خدم و حشم را پرت کرده درست مثل آن صوفی که خرقه اش را پرت کرد و دیگر بدنبالش هم نیست و فقط تو را میخواهد.
4416 مـیـل ســوی خـــرقــه داده و ، نَــدَم آن چنان باشد که من مغبون شــدم
نَدَم یعنی پشیمانی, اگر یک صوفیی خرقه اش را بدهد و دو باره هوس پیدا کند که آن خرقه را میخواهم, پشیمان شدم, من مغبون شدم و در این معامله زیان کردم. تو را بخدا خرقه ام را بمن پس بدهید زیرا من بیخود خرقه ام را انداختم. این دیگر صوفی نیست.این یک درغگو متظاهاراست. این شاهزاده هیچوقت این کار را نمیکند.
4417 باز ده آن خـرقه این سو ای قـرین که نـمـی ارزیــد آن ، یـعـنـی بدین
باز آن صوفیی را مثال میزند که اگر خرقه اش را پس خواسته باشد این حرفها را میزند. باز ده بمن پس بده آن خرقه را این سو, بمن پس بده ای قرین. قرین یعنی یار و هم نشین من. که نمی ارزید, و ارزش نداشت آن اشاره است به وضعی و سروری که پیدا کرده اند و بدین یعنی از دست دادن خرقه. حالا که فکرش را میکنم می بینم خرقه من بیشتر ارزش دارد و به آن وجد و سروری که پیدا کردم نمی ارزد. هیچوقت صوفی واقعی چنین حرفی را نمیزند. آن معرفی کننده که به آفریدگار میگوید که این کسیکه آمده در پیشگاه تو هیچ وقت مثل آن صوفی دروغین چنین حرفی را نمیزند.
4418 دور از عاشـق که ایـن فـکر آیـدش ور بـیـایـد، خـاک بــرسَـر بـایدش
اگر یک عاشق این اندیشه و فکر در سرش بیاید که من عاشق شدم ولی پشیمان شدم خاک بر سرش باشد. او هیچ وقت عاشق واقعی نبوده و نیست. اگر عاشق واقعی بود هیچ وقت چنین فکری بسرش نمیزد.
4419 عشق، ارزد صد چـو خرقـه کاالـبَـد که حـیـاتی دارد و حس و خـرد
کالبَد در اینجا یعنی جسم و تن و تشبیه میکند به خرقه. میگوید که این تن آدمی حیات دارد, زنده است و حس دارد, عقل و خرد دارد. اما عشق چگونه است؟ عشق در برابر آنها صد برابر بیشتر دارد. صد برابر بیشتر از جان می ارزد. همین می ارزد که حس دارد و همین می ارزد که عقل دارد. این عشق صد برابر ارزشش بیشتر است. ای آفریدگار این عاشق است که آمده نزد تو, پاک باخته است, و همه چیزش را از دست داده. تو میگوئی حالا مُلک دنیا باو میدهی؟ یعنی پادشاهی یک جائی را میخواهی باو بدهی؟ آن پادشاهی ارزشی برای او ندارد
4420 خاصه خرقه مُلک دنیا که ابـتر است پنج دانگِ مستی اش دردِ سر است
در بیت بالا بدن و یا جسم را تشبیه به خرقه کرد. در این بیت همه دنیا را تبدیل میکند به خرقه. همه این دنیا و سلطنت این دنیا را مثل خرقه ابتر میداند. ابتر یعنی خرقه ناقص و بی ارزش. در اصل این کلمه دُم بریده است ولی اینجا معنی ناقص میدهد. این دنیا اصلاً پادشاهیش هم ابتر است و نقص دارد. در مصراع دوم میگوید پنج دانگ مستی اش دردِ سر است یعنی همه چیزی را که از مال دنیا دارد, حا لا خانه و یا زمین و یا پول نقد باشد, همه کل آنرا میگویند دانگ. این پنج دانگ که میگوید یعنی پنج ششمِ دانگ. یا پنج جزء از شش جزء . میگوید اگر تمام را شش قسمت بگیریم و پنج قسمتش را به یکی بدهند, خیلی زیاد است. تازه مولانا میگوید این پنج قسمت از دنیا درد سر است و ابتر و هیچ ارزشی ندارد. ای آفریدگار این شخص باینجا نیامده که عوض چیزهای از دست رفته اش چیزی از تو بگیرد. او فقط عشق تو را میخواهد و توجه تو را و پیوند تو را میخواهد و نه هیچ چیز دیگر. مُلک دنیا نمیخواهد یعنی سلطنت دنیا را نمیخواهد
4421 مُـلک دنـیـا تـن پـرستان را حلال ما غـلامِ مُـلک عشـقِ بــی زوال
ما غلام آن سلطنتِ عشقِ محو نشدنی و زوال نشدنی هستیم. دنیا محو میشود و زیر و رو دارد, پس سلطنتش هم زوال پذیر است. اما عشق زوال پذیر نیست. سلطنت عشق یا مُلک عشق. ازت سؤال میکنند آیا سلطنتِ زوال پذیر این دنیا را میخواهی یا سلطنت زوال نا پذیر عشق را؟ اگر خرد داشته باشی میگوئی سلطنت زوال نا پذیر عشق را میخواهم. حالا سلطنت این دنیا ارزانی آن دنیا پرستان. ما بنده و غلام آن سلطان عشقیم که بی زوال است.