تفسیر :
در اینجا هشتمین بخش از داستان قلعه هوش ربا را شروع میکنیم. گفته بودیم که این داستان مثل دیگر داستانها مثنوی کاملاً سمبولیک است و بازیکنندگان این داستان هرکدام در معنویات منظله ای دارند. در زیر فقط برای یاد آوری معنای آنها را متذکر میشویم برای خوانندگان عزیز و با درک بهتر.
1- پادشاه بمنظله عقل کل. 2- سه پسر شاه بمنظله جویندگان و روندگان راه حقیقت. 3- قلعه ذات الصورو یا دژ هوش ربا منظور این دنیاست اگر کسی اسیر زرق و برقهای آن بشود. 2– تصویر دختر زیبا بمنظله خود زرق و برقهای جلب کننده این دنیاست که کشش فراوان دارد و شخص مبتلا را رها نمیکند. 5- کشور چین نماد عالم معنی و معنویات است و 6-شاه چین خود آفریدگار است. 7- دختر شاه چین هم بمنظله راز های آفرینش است با این مقدمه به دنباله داستان از دو بیت قسمت هفتم که دو برادر به برادر بزرگتر میگفتند که تو نمیتوانی بدون راهنما باین سفر بروی, و حالا به دنباله داستان می پردازیم:
4156 تـلـخ خـواهــی کـرد بر عمر مـا کی بر این میدارد، ای دادَر، تو را
برادران میانه به برادر بزرگتر گفتند تو با نپذیرفتن راهنما و اندرز ما باعث میشوی که زندگی ما را تلخ بکنی. چه کسی تو را بر می انگیزد و تحریک میکند که این کار را بکنی؟ در مناطق ماورائالنحرمثل سمرقند و بخارا نه تنها در سابق هنوز هم به برادر میگویند دادَر.
4157 گر رود صد سال، آن کآ گاه نیست بَر عما ، آن از حسابِ راه نیست
آنک یعنی آنکس که, آگاه نیست یعنی از راهی که تو میخواهی بروی خبر ندارد, بَر عَما یعنی از کوری و نا بینائی, یعنی این راه بسوی حقیقت بشما نشان نمیدهد. ای برادر تو میخواهی کور گورانه باین راه قدم بگذاری, صد سال هم اگر بروی به هیچ عنوان در راه رسیدن به حقیقت پیش نرفتی. برای اینکه تو در تاریکی و کور کورانه میخواهی بروی. نه کوری چشمت بلکه کوری چشم دل کورت است. برای همین است که تو راهنما میخواهی.
4158 بی سِلاحی در مرو در مَـعـرَکه همچو بی باکان مـرو در تَـهلُـکه
سلاح ابزار جنگیست و بی سلاحی یعنی بدون حتی یک ابزار جنگی. معرکه اینجا جنگ است. البته در اینجا جنگی وجود ندارد این را مولانا مثال آورده. بی باکان یعنی آن کسانیکه خودشان را بیهوده بخطر میاندازند. مرو در تَهلکه یعنی خودت را بهلاکت نیانداز. تَهلکه یعنی خود را به هلاکت انداختن. در این مشکلات راه جستن حقیقت و طریقت بدون سلاح نمیتوانی بروی. سلاح تو آن راهنماست که قبول نمیکنی و تو داری بسوی هلاکت پیش میروی.
4159 این همـه گفتند و، گفت آن نا صبور که: مـرا زین گفـته ها آیـد نُـفـور
این همه دو برادر برایش گفتند و برادر بزرگتر نا صبور و ناشکیبا گفت: ای برادران هرچه که شما میگوئید من ازش نفرت دارم و آن پند و اندرزهائیکه بمن میدهید من از آنها هم نفرت دارم. نُفور یعنی نفرت داشتن.
4160 سینه پُر آتش مرا چون منـقـل است کِشت کامل گشت، وقتِ مَنجل است
سینه پُر آتش یعنی سینه پُر از عشق. عشق آن دختری را که تصویرش را دیده ام. یعنی عشق رسیدن به این اسرار آفرینش. آنقدر ذوق و شور رسیدن باو را دارم که سینه ام پُر از آتش شوق شده. کِشت یعنی یک تخمی را که میکارند. وقتیکه کِشت کامل میشود و محصول میرسد باید آن را درو کرد. کلمه منجل بمعنی داس است ولی مولانا بمنظور درو کردن بکار برده. محصول رسید و گندمها طلائی شدند و نشانه کامل شدن آنهاست و حالا باید داس برداشت و آنرا درو کرد. من کِشتی که در وجودم هست حالا رسیده و کامل شده و حالا وقت آنست که نتیجه اش را بگیرم.
4161 صدر را صبری بُد، اکنون آن نماند بر مـقـام صبر عشق آتـش نشاند
صدر بمعنی سینه است. بر مقامِ یعنی بر جایگاهِ, آتش اینجا آتش بی قراریست و در برابر صبر آمده. میگوید ابتدا در سینه ام صبری وجود داشت ولی اینک آن صبر رفته و جای آن صبر را ناشکیبائی پُر کرده. عشق آتشین همه چیز را نابود میکند و از بین می برد. اصلاً عشق ماهیتش گونه ایست که با صبر کردن هیچ رابطه ای ندارد و عاشق اصولاً نا شکیباست. میخواهد هرچه زود تر به معشوقش برسد.
4162 صـبرِمن مُرد آن شبی که عشق زاد در گذشت او حاضران را عمر باد
اینجا مولانا تضاد و مطابقه بکار برده. زاد یعنی زائیده شد و در گذشت یعنی مُرد. در مصراع دوم او اشاره اش به صبر است. حاضران اشاره به صبوران است. برادر بزرگتر میگوید ای برادر های من, من از همان شبی که عشق آن تصویر زیبا در دلم شعله کشید و تولد پیدا کرد در دلم دیگه صبرم را از دست دادم. حالا آن کسانیکه هنوز صبور هستند عمرشان دراز باد. من نمیتوانم صبر کنم.
4163 ای مُحدِث! از خطاب و از خُطوب زان گذشتم آهن سردی مـکوب
مُحدث کسی هست که سخن میگوید یعنی سخنگو, در اینجا یعنی اندرزگو, اشاره است بدو برادریکه دارند باو نصیحت میکنند. خطاب کردن یعنی چیزی را روبروحضوری با کسی بیان کردن, خُطوب یعنی کارهای پُر خطر و چیزهائی که در زندگی انسان را بخطر می اندازد. آهن سرد کوبیدن در مسراع دوم یعنی یک کار بیهوده کردن. میگوید این حرفهائی که دارید بمن میزنید مثل اینست که شما دارید روی آهن سرد می کوبید شکلش عوض نمیشود. شما دارید خودتان را رنج میدهید. اگر آهن سرد خودش را میتواند عوض کند منهم میتوانم بحرفهای شما گوش کنم. من تصمیم را گرفته ام و رأی خودم را عوض نمیکنم.
4164 سر نگونم، هی، رها کن پای من فـهـم کو در جـمـله اجزای من
من سر نگون دریای عشق هستم. رها کن پای من یعنی من را آزاد بگذارید. این حرفهائی که شما دارید بمن میزنید، من اینها را نمی فهمم. عاشق که حرف سرش نمیشود. در هیچ جزوی از اعضای بدن من آن فهمی که شما انتظار دارید در آن وجود داشته باشد وجود ندارد. مولانا میگوید کسی که دلش غرق دریای عشق است، دلش میخواهد که غرق تر بشود. نمیخواهد کسی بیاید و او را نجاتش بدهد.
غرق ِ حق باشد که خواهد غرق تر همچو موج بحر جان زیر و زبر
غرق حق یعنی کسیکه در حقیقت غرق شده باشد. این شخص میخواهد غرق تر بشود. و جان من مثل موجی هست که با امواج دریا دارد زیر و زبر میشود. با حرفهای شما تغییری نمیکند.
4165 اُشتـرم من تـا تـوانـم مـیکشـم چون فتادم زار، با کشتن خوشم
سابق بر این تنها وسیله حمل و نقلشان شتر بود و هرچه داشتند بار شتر میکردند و خودشان سوار بر آن شتر میشدند و بسفر میرقتند. حالا این برادر بزرگتر میگوید من مثل شتر عمل میکنم تا توان دارم بار پشتم را میکشم. اینجا بار عشق است. حالا در سابق وقتیکه این شتر پیر و ناتوان می شد او را میکشتند و از گوشتش استفاده می بردند. اینست که میگوید چون شدم زار و پیر و نا توان، با کشته شدن هم خوشم.
4166 پُر سرِمقطوع، اگرصد خـنـدق است پیشِ دردِ من مزاحِ مطلق است
سر مقطوع یعنی سرِ قطع شده, خندق یعنی گودال دور شهر که آن ها را پر از آب میکردند برای دور نگه داشتن دشمن. میگوید این خندقهای گود را در نظر بگیرید اگر آنقدر در جنگ کشته شده باشند که این خندق پُر شده باشد از سرهای قطع شده، پیش درد عشقی که من دارم فقط یک شوخی نابِ مطلق هست. پیام مولانا ببینید میخواهد بگوید عشق وقتی که میآید کار آسانی نیست. عشق سر کش و نا فرمان و خونی هست و حتی میکشد. تو اول این را بدان و اگر مرد این راه هستی برو. و اگر احل این نیستی فرار کن.
4167 مـن نخواهم زد گر از خـوف و بیم این چنین طبل هـوا زیرِ گــلـیـم
خوف و بیم هردو یک معنی دارند و یعنی ترس و وحشت. در مسراع دوم طبل هوا یعنی طبل هوا و هوس. طبل هوا و هوس زدن یعنی اینکه ای مردم بدانید که من دارای این هوا و هوس هستم. حالا یکی را در نظر بیاورید که این کار را میکند. این که نمیشود پنهان کرد و این آشکار است، حالا بگذارید زیر گلیم و طبل بزنید باز هم صدایش به همه جا میرود. میگوید من دیگر حاظر نیستم که طبل این هوس عشق را در پنهان بزنم من میخواهم آشکار بگویم که عاشق هستم.
4168 من عَلم اکـنـون بـه صـحرا مـیـزنـم یـا سر اندازی و یا رویِ صـنـم
عَلم بصحرا زدن یک اصطلاحیست یعنی کاری را آشکار کردن و برخ همه کشیدن و یا همه را باخبر کردن. در قدیم وقتی مردم میخواستند یک کاری را انجام بدهند, یک عَلَم میبردند در خارج شهر و پرچم را میزدند و پای آن طبل میزدند. همه مردم میآمدند و دور این علَم جمع میشدند و آنوقت بهم میگفتند که میخواهیم فلان کار را بکنیم. حالا این برادر بزرگ میگوید من حالا میخواهم عَلَم به صحرا بزنم. در مصراع دوم میگوید یا سر اندازی و یا روی صنم. یعنی یا اینکه سرم را از دست میدهم و یا روی صنم. صنم بمعنا بت و معشوق است. یا روی محبوبم را می بینم و به اسرار آفرینش پی می برم و یا سرم را در این راه از دست میدهم. شما وقتی در ارتش هم سرباز میگوئید بخاطر این میگوئید که حاضر شده که سرش را در جنگ ببازد.
4169 حـلق کو نَـبـوَد سزای آن شراب آن بریده بـه بشمشـیر و ضراب
حالا مولانا تا پنج بیت بعد تمثیل میآورد ومیخواهد از تمام اعضاء بدن حرف بزند میدانید که اینها حرف برادر بزرگتر نیست این مولاناست که بدهان برادر بزرگتر میگذارد و در واقع اینها حرفهای خود مولاناست. میخواهد بگوید کسی که عاشق است تمام اعضائ بدنش باید عاشق باشند و اگر اینگونه نباشد اصلا بدرد نمیخورد. حالا از حلق شروع میکند. حلق یعنی گلو, کو یعنی که او, نَبود یعنی نباشد, سزای آن شراب یعنی سزاوار شراب عشق. در مصراع دوم آن بریده به بهتر است بریده شود با ضربه های شمشیر. میگوید: آن گلوئیکه لیاقت آن را نداشته باشد که شراب عشق ازش پائین برود، بهتر این است که آن گلو بضرب شمشیر قطع بشود. اگر تو عاشق هستی گلویت هم باید عاشق باشد.
4170 دیده کو نَبوَد ز وصــلش در فِرِه آنـچـنـان دیده سـپـیـد و کــور بــه
کو یعنی که او, نبود یعنی نباشد, ز وصلش یعنی از وصل معشوق, در فِرِه یعنی در روشنائی. وقتیکه شما یک دوست عزیزی را می بینید میگوئید چشمم روشن. حالا میگوید آن چشمی که از دیدن محبوب خودش روشن نباشد، آن چشم بهتر است که کور باشد. افراد کور معمولا چشمشان سیاهی ندارد. وقتی به آنها نگاه میکنی چشمشان کاملاً سفید است. یعنی آن کسیکه نمیخواهد به حقیقت برسد و به عالم معنی برود و رازهای آفرینش را دوست ندارد که درک بکند، چشم دلش کور است مثل دلش. اگر چشم دلش بینا بود میخواست برود.
4171 گوش کـان نَبوُد سزای راز او بر کَـنَـش، که نبود آن بر سر نکو
گوش کان یعنی گوشی که آن, نبود سزای اسرار حقیقت یعنی گوشی که سزاوار نباشد که اسرار حقیقت را بشنود، از سرت بکن و جدا بِکُن و بیانداز دور. چنین گوشی اگر بر سرت نباشد بهتر است.
دیده را آنست که دلبر بیند گر نبیند چه بوَد فایده بینائی
گوش هم باید گوشی باشد که توانائی شنیدن راز حقیقت را داشته باشد. اگر سزاوار نباشد که بشنود، چه فایده ای دارد؟
4172 انـدر آن دستی که نـَبـوَد آن نِصاب آن شکستـه بـه بسـاطـــورِ قَـصاب
کلمه نِصاب اینجا بمعنی سرمایه و دستمایه است. قَصاب همان قصّاب است که تشدید آنرا برداشته که آهنگ شعر جور بشود. میگوید کف هر دستی که سرمایه و یا دستمایه نباشد بهتر اینست که آن دست با ساطور قصّاب شکسته شود. چه دستمایه ای؟ منظور سرمایه معرفت و دستمایه معنویت و حقیقت. اگر اینها در دست نباشد بهتر است که قصّابآن دست را قطع کند. قصاب دست کی را قطع میکند؟ دست گاو و گوسفتد را. دستی که سرمایه معنویّت دربدن آن نیست هم ردیف دست گاو و گوسفند است.
4173 آنـچـنـان پـائی که از رفـتـارِ او جان نـپـیـونـدد به نـرگس زارِ او
رفتار او یعنی رفتن او و گام برداشتن او, نرگس زار یعنی گلستان، گلستانیکه همه گلهایش نرگس است. این پس وند زار محل را میرساند.
4174 آنچـنـان پا در حدید اولی تَر است کانچـنـان پا عاقبت دردِ سَر است
حدید یعنی آهن. مولانا بزبان این برادر بزرگتر میگذارد. برادر بزرگتر میگوید پائی که بسوی حقیقت نمیخواهد بجلو برود, بهتر اینست که به زنجیر بسته شود. حدید آهن است و در اینجا بمعنی زنجیر است. چنین پائی در عاقبت دردِ سر می آفریند.
4175 یا در این ره آیدم آن کـامِ مـن یا چـو باز آیـم ز رَه سوی وطن
تا حالا مولانا بود که داستان را رها کرده بود و حرفهای متعالی خودش را میزد. و حالا بداستان بر میگردد. حالا برادر بزرگی صحبت میکند. در اینجا یاد آور میشوم که داستانی هست بدین مظمون که شخصی در بغداد بود و شب در حین خواب، خواب می میند که در مصر یک خانه ای هست و در زیر آن خانه گنجی وجود دارد و در خواب دارند باو میگویند که این گنج مال تست و برو این گنج را پیدا کن. حالا او در بغداد این خواب را می بیند و این خانه در مصر است. نشانه هایش این چنین است و محل آن فلان جاست و در فلان جا قرار دارد. این بد بخت راه میافتد و با چه زحمت و مشقتی از بغداد میرود به مصر و با چه زحمتی خانه را پیدا میکند. در و دیوار را که نگاه میکند, آن شبگردها و پاسبانها خیال میکنند که او دزد است. او را میگیرند و کتک مفصلی باو میزنند. بآنها میگوید من دزد نیستم و دارم از بغداد میآیم من چنین خوابی دیدم و توی خواب گفته اند که گنجی زیر این خانه است. آن نگهبانی که او را کتک میزد باو گفت عجب احمقی هستی. من خواب دیده ام که در بغداد یک خانه ای هست و نشانه هایش هم این است. آن شخص دید تمام نشانه هائی که میدهد همه نشانیهای خانه اوست. با خود گفت عجب کاری کردم که این همه راه را آمدم. دوباره برگشت به بغداد و زیر خانه اش را کند و به گنج رسید. حالا این برادر میگوید در این راهی که میروم یا آرزوی من برآورده میشود و یا وقتی باز گشتم بکام و آرزویم میرسم. در اینجا یکی از نکات مهم عرفانی مطرح است.
4176 بو که موقوف است کامـم بـر سفر چون سفر کـردم، بـیا بـم در حضر
بو که یعنی شاید, موقوف است یعنی بسته باین است, حضر بمعنی شهر است مطابق با سفر آمده. این برادر بزرگتر میگوید شاید که آرزوی من بسته باین باشد که سفر کنم و بعد برگردم و وقتیکه بر گشتم به شهر خودم آنوقت آرزویم برآورده بشود. مثل داستانیکه در بالا گفتیم.
4177 یار را چندین بجویم جدّ و چُوست که بـدانـم که نمی بـایست جُست
اینقدر من عقب این معشوقم میگردم تا اینکه بفهمم که دیگر نباید بدنبالش بگردم. چندین یعنی آنقدر. جدّ یعنی با کوشش و جهد. چُست یعنی با چابکی و زرنگی.
4178 آن مَـعـیّـت کی رود در گوش من تـا نـگـردم گِـرد دَورانِ زَمن
معیّت یعنی همراه بودن و همراهی کردن. این اصل در عرقان هست که آفریدگار با فرد فرد ما, هرکجا که هستیم ودر هر وضعی که هستیم و در هر حالی که هستیم با ماست. این یعنی معیّت. یعنی پروردگار همیشه همراه ما هست. اگر او همراه شماست کجا عقبش میگردید؟
آنان که طلبکارِ خدائید خدائید بیرون زشما نیست شمائید شما
این خدائی که دنباش میگردید درون شماست. و آن حقیقتی که بدنبالش میگردید, در درون شماست. در بیت فوق و مصراع اول میگوید این مفهوم و معنی این همراه بودن در گوشم نمیرود، مگر اینکه در این زمانه دور دنیا بگردم که این حقیقت و یا یارم را پیدا بکنم و یا پیدا نکنم. اگر پیدا نکردم آنوقت معلوم میشود که با من بوده و من بیخود داشتم دور دنیا بدنبالش میگشتم.
4179 کی کنم مــن از مـعـیّـت فَـهمِ راز جز که از بَـعـد سفر های دراز
باید سفرهای دراز کنم و چیزی بدست نیاورم و آن راز ها را پیدا نکنم تا بعد بفهمم که این همیشه همراه من بوده و یا در معیّت من بوده و این راز در داخل وجود من بوده.
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گردِ جهان میگردیم
آن چیزی که میخواهی در وجود خودت هست, کجا بدنبالش میگردی؟ در کدام ایالت و در کدام دیار. تو باید سیری کنی در درون خودت. همه جای دنیا را سیر میکنی, یکبار هم در درون خودت سیر کن و خودت را بشناس. اینهمه جاهای دنیا را سفر کردی . چیزی پیدا نکردی.
4181 چون سفر ها کرد و دادِ راه داد بعد از آن مُهر از دلِ او بَر گـشاد
این در دل هست, این همراه حقیقت با شماست. مهر اینجا یعنی حجاب، مثل اینکه یک چیزی بیاندازند روی یک چیز دیگر و مُهرش بکنند یعنی کسی بآن دست نزند. حجاب خود خواهی تکبر و خود پسندی و حسادت و انتقام, زیاده خواهی و کینه و اینهاست. اگر سیر درون خودت کردی آنوقت خواهی دید که این حجابها از روی دل تو برداشته میشود. آنوقت آن چیزی را که خواستی و دنبالش میگردی پیدا میکنی.
4183 بعد از آن گویـد : اگر دانستـمـی این معیّت را، کی او را جُستـمـی
این بیت را باید اینگونه بخوانیم:
بعد از آن گوید: اگر دانستمی این معیّت را، کی او را جُستمی
اگر میدانستم آن چیزی را که میخواهم، در وجود خودم هست من هرگز بدنبال جستجوی او نبودم. همان چیزیکه حافظ میگوید:
بی دلی بر همه احوال خدا با او بود او نمیدید و فریاد خدایا میکرد