تفسیر :
هم اکنون ششمین قسمت از داستان قلعه هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را ادامه میدهیم. در قسمت گذشته بحث این بود که برادر بزرگتر گفته بود که من دیگر طاقتم طاق شده و باید بروم بدنبال حقیقت و یا سمبالیکی دختر پادشاه چین و دو برادر دیگر او را نصیحت میکردند که تو باید یک راهنمای فهمیده و مجرب داشته باشی وگرنه در این راه بخطر های هولناک می افتی و از بین میروی. سراسر این پنج قسمت تمامش پند و اندرز بود و قصه اصلاً مورد نظر مولانا نبود و این قسمت ششم هم هدف مولانا پند و اندرز است. برادران، برادر بزرگتر را نصیحت میکنند که این مسیری را که میخواهی بروی تنهائی نمیتوانی بروی چون پر خطر است. این مسیر از نقطه نظر مولانا همان مسیر زندگیست و در سراسر این مسیر زندگی عواملی هست که تو را گول میزند. بعد مثال ماری را که روی سینه اس ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و یک برگ گیاه خوشگلی بدهن گرفته بود و پرندگان بطمع خوردن آن برگ زیبا میآمدند و طعمه این مار میشدند. مولانا میگوید نظیر این خطرها در زندگی فراوانند.
این دهان پُر زنقل و پُر ز نان چون دهان باز آن تمساح دان
مثال تمساح در مصراع دوم یک مثالی شبیه به مثل مار است. تمساحی در یک بیشه ای نشسته و دهان خودش را مثل یک مجسمه باز نگه میداشت و پرنده ها میامدند که غذاهای لای دندانهای تمساح مانده بود بخورند و وقتی دهانش پُر از پرنده می شد همه آن پرنده های داخل دهانش را یکجا می بلعید. اینست که میگوید اگر خوراکیهای خوش مزه فراوان دیدید, اینها را مثل آن خوراکیهای لا بلای دندانهای تمساح بدان و مواظب باش که یک دفعه بلعیده نشوی. در هر حال برادر بزرگتر گوش نکرد و در این مسیر همانطور که دو برادر دیگر گفته بودند به خطرهای زیادی بر خورد کرد و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم:
4087 روبه افتد پـهـن انـدر زیرِ خـاک بر سَرِ خاکش حُبوبِ مـکر نـاک
روبه افتد پهن اندر زیر خاک حاکی از یکی از کارهای روباه حیله گر است که به پشت می خوابد و یک مقدار خاک میریزد روی خودش که خودش پیدا نباشد. بعد روی این خاکها چند تا دانه می پاشد. پرنده ها و حیوانات دیگر میآیند که دانه هارا بخورند غافل از اینکه این دانه ها روی شکم روباه است که زیر خاک مخفیست. در مصراع دوم مکر ناک یعنی فریبنده. میگوید بر سر خاکش دانه های مکر ناک را قرار داده است. مولانا دارد دنیای پُر زرق و برق را به این روباه تشبیح میکند. دنیا یک جای خوبی هست اگر که فریب این مارها و تمساح ها و این روباه هایش را نخوریم. منظورش واقعاً این حیوانات نیست. روباه صفتان, مار صفتان و تمساح صفتان فراوانند در سر راه زندگی. حالا که اینطور است برای اینکه بخطر نیافتی بدون راهنما نرو برای اینکه او بتو نشان میدهد که از این راه نرو زیرا این خطر در سر راهت هست.
4089 تـــا بـیایـد زاغِ غافل ســوی آن پای او گیرد بـمکر آن مکردان
زاغ یعنی کلاغ. کلاغ آن روباه را نمی بیند که خاک روی خودش ریخته ولی دانه ها را می بیند. فرود میاید روی دانه هائی که روی سینه روباهِ حیله گر قرار دارد. گرفتار آن روباه میشود و آن روباه مکردان شکارش میکند و او را میخورد. پس مولانا نتیجه میگیرد:
4090 صد هزاران مکردرحیوان چو هست چون بُوَد مکر بشر کو مهتر است
مهرتر یعنی بزرگتر و بر تر. انسان خودش را بزرگترین حیوانات میداند. میگوید وقتی این حیوانات صد هزار مکر دارند، ببینید این آدمها که عقلشان و شعورشان بیشتر است, پس این انسان خیلی بیشتر میتواند مکر بکند و در این جامعه همگانی اینها وجود دارند. چون بوَد یعنی چگونه بود مکر بشر که او از همه حیوانات بزرگتر و فهمیده تر است. این انسان فکر مکرش هم بیشتر است و راه های گول زدن را بیشتر از مار و روباه و تمساح میداند.
4091 مُصحَفی در کف چو زین العابدین خـنـجری پـر قـهــر انـدر آسـتیـن
مُصحَفی یعنی قران. زین العابدین یعنی زینت عبادت کنندگان. آخر بعضی ها میگویند که من عبادت میکنم و آنقدر عبادت میکنم که به عبادت کنندگان دیگر زینت میدهم, یعنی از همه عبادت کنندگان عبادتم بالا تر است. قران را زده زیر بغلش و میگوید من زینت بخش عبادت کنندگان هستم. ولی در آستینش یک خنجر مخفی کرده. خنجری پُر قهر یعنی کشنده اندر آستین. حالا می بینید که حیله گریش از آن مار و آن تمساح و آن روباه بد تر و بیشتر است. بخاطر اینکه فکرش برتر است و فکر گول زدنش هم بر تر است. حالا که این مارها و روباه ها و تمساح ها در سر راه زندگی ما هستند، پس ما نمیدانیم که این تمساحه و یا ماره و یا آن روباهه کجاست. ما نمیشناسیم آن کسیکه قران زیر بغلش هست و خنجر در آستینش مخفی کرده. او چه قیافه ای دارد و چه حرفهائی میزند و ما او را نمی شناسیم. ولی راهنما او را میشناسد. این راهنما کیست؟ این راهنما انسان کامل است. این انسان کامل کیست و کجاست؟ این انسان کامل مولاناست و همین الان دارد باشما این موضوع مار ها و تمساح ها را در میان میگذارد و ما را پند و اندرز میدهد و نمیخواهد که قصه بگوید. مولانا قصه گو نیست. او یک راهنمای برتر و بی نظیر است. گفته شده که مثنوی معنوی یکی از بزرگترین و قاطع ترین و بهترین کتاب سایکولژی دنیاست. لذا او میتواند بهترینِ راهنما ها باشد.
4092 گویدت خندان که : ای مولای من در دِل او بـا بِـلی پُر سحر و فـن
آن کسیکه قران زیر بغلش دارد بتو میگوید: ای آقای من، ای سرور من. برای اینکه از اول اعتماد شما را جلب کند که بعداً شما را گول بزند در حالیکه در دلش پُر از سحر و جادوست. بابِل یکی از شهر های قدیمیست که الان خرابه هایش در نزدیکی بغداد هست (در جنوب شرقی بغداد) و در افسانه ها آمده. این بابِل مرکز ساحران و جادوگران بود. و هر کس که میخواست سحر و جادو یاد بگیرد میرفت به بابِل. این در افسانه هاست. حالا بابِلی پُر سحر و فن یعنی یک شهری پُر از سحر و جادو. دل این آدمی که بشما دارد میگوید ای آقای من و ای مولای من میخواهم بتو کمک بکنم، بروی شما دارد میخندد که در دلش یک شهر بابِلیست پُر از سحر و جادو و افسون گرائی. من و شما که این را نمیدانیم ولی راهنما میداند.
4093 زهرِقاتل، صورتش شهد است و شیر هـیـن! مـرو بـی صحبتِ پیرِ خبیر
میگوید که در نظر بیاورید که یک سمّ کشنده, زهر قاتل, جوری درست کرده اند که ظاهر و صورتش مثل عسلی است که با شیر مخلوت شده. و شما خیال میکنید که این شیر و شکر شهد است و می خورید ولی زهر کشنده است. در مصراع دوم میگوید هین مرو بی صحبتِ پیرِ خـبـیـر. خبیر یعنی آگاه. و پیر یعنی همان انسان کامل. وقتی مولانا پیر میگوید منظورش یک درویشی که سن بسیار بالا دارد و خم خم راه میرود نیست. پیر در عرفان مولانا یعنی کسیکه خردمند است و دارای عقل خرد جوست. میگوید بدون آن پیر خردمند آگاه و بدون راهنمائی مرد کامل بجای خطرناک مرو.
4094 جمله لـذات هوا مـکر است و زرق سوز و تاریکی است گِرد نورِ برق
جمله یعنی همه, هوا یعنی هوا و هوس. همه این لذات سر راه زندگی ما این هوا وهوسها و این خواهشهای نا روای دل ماست. این هوا و هوس ها همه زرق است و زرق یعنی دو روئی، یعنی مکر و حیله و تذویر. گول این هوا و هوسها را نخور. در مسراع دوم نور برق یعنی نور آسمان, در فارسی بآن میگویند آذرخش. این آذرخش برای یک لحظه کوتاه جستن میکند و زود تمام میشود. میگوید: این هوس های ناروا هم مثل این نور آسمان در دل انسان جستن میکند و روشنی (دروغین) بدل میآورد. مثل یک جرقه است و بمحض اینکه میآید همان لحظه رفته است. ولی این جستن برق کار خودش را کرده و خرمن ها را سوزانده است. برقی زده میشود در شب تاریک در آسمان. همه آسمان روشن میشود و وقتیکه تمام شد تاریکی بر میگردد و حالا سوز و سرما و تاریکیست. این سوز و سرما و تاریکی آن گرفتاری هائیست که آن برق آسمان بدنبالش میآورد. آن خواهشهای ناروای دل که مثل برق جستن کرده و شما نمیدانید که سوز و تاریکی بدنبال دارد. خیال میکنید که این نور همیشه هست! خیر همیشه نیست. این یک نور گول زننده دروغین و ذوال پذیر و نا پایدار و فریبنده است.
4095 برقِ نـور کوته و کِـذب و مـجـاز گِرد او ظلمات و راه تو دراز
این برق آسمان دارای مدت بسیار کوتاهیست, جستن میکند و تمام میشود. نور دروغین و کذب است. این نور نوری نیست که کسی بتواند با آن کاری بکند, خانه روشن کند و یا کتابی بخواند, نه اصلاً سریع میرود. این نور مجاز و غیر حقیقیست. دور تا دور این نور مجازی و فریبنده ظلمات است و تاریکی. توجه داشته باش که راه زندگی تو هم دراز است و از این جستن های برق دروغین هم خیلی پیدا میشود. نباید اشتباه کرد این در حقیقت برق آسمان نیست، این برقیست که در دل انسان جستن میکند. این برق هوا و هوس است که در دل اتسان بطور لحظه ای جرقه میزند. این برق است که گرفتاری ایجاد میکند.
4096 نـه بـنـورش نـامه تـانـی خـوانـدن نـه بـمـنــزل اسب دانـی رانـدن
تانی یعنی توانی, این نورش اینقدر زود گذر است که حتی یک نامه هم با آن بخواهی بخوانی نمیتوانی و حتی نمیتوانی با اسبت در ظلمات تاریکی شب بمنزل برسی.
4097 لـیـک جُرم آن که باشی رهنِ برق از تـو رو اندر کشد انوارِ شـرق
حالا تو فریفته این هوس برق مانندت شدی و حالا که فریفته شدی جُرم هم دارد. جرمش را هم باید تحمل کنی. تو رهن برق شدی یعنی در گرو برق هوسناک شده ای. تو اسیر این برق دروغی شده ای، عوضش برق واقعه ای از وجودت در رفته. از تو رو اندر کشد و بر گرداند از تو نورهای شرق. نورهای شرق یعنی تابش نوری که از شرق پدیدار میشود یعنی خورشید که بمنظله نور واقعی و نور معرفت و نور معنویّت و دانائی. بمحض اینکه تو در گرو یا اسیر آن نور دروغینِ زود گذرِ فریبنده هوسناکِ دلت بشوی! نور حقیقی معنویت و خردمندی از تو رو بر میگرداند و بتو نمیتابد. اینها همه اندرز های مولاناست که باید گوش دل ما بشنود و اگر شنید باید در دل خودمان نگه بداریم. و در جای خودش عمل کنیم. مولانا بجای اینکه بگوئیم بزرگترین فیلسوف روزگار است که هست، بزرگترین اندرزگوست. بزرگترین زندگی شناس و راهنمای زندگیست و بزرگترین انسان کامل است.
4098 می کشانَد مکـــر برقـت بی دلـیـل در مَفازه مُظـلمی شب میل میل
می کشاند یعنی بدنبال خودش میکشاند, مـکر یعنی فریب, برقت یعنی برق زود گذر تو را, بی دلیل، دلیل یعنی راهنما, بی دلیل یعنی بدون راهنما, مَفازۀ یعنی بیابان بی آب و علف, مظلم یعنی تاریک, مظلمی یعنی یک بیابان تاریک, میل همان واحد اندازه گیری مسافت است. این برق زودگذر فریب دهنده شما را بدنبال خودش میکشاند. هوس در دلتان است و شما را ول نمیکند. حالا اگر بی دلیل یا بی راهنما باشید ببینید که چقدر در راه بخطرهای جبران نا پذیر بر خورد میکنید در این راه زندگی طولانی که میل میل دراز است. پس بی دلیل راه زندگی را طی نکنید. اگر بی دلیل باشید:
4099 بر کُه افتی گاه و در جـوی افـتی گَه بدین سو، گَه بدان سوی اوفتی
گاهی بر خورد میکنید به کوه و گاهی به چاله میافتید و گاهی بدین سو می افتید و گاهی به آن سو می افتید یعنی حیران و سرگردان میشوید. نمیدانید راه کدام است و چاه کدام است. وقتیکه راهنما را ندارید این گرفتاریها برایتان پیدا میشود.
4100 خود نبینی تو دلـیـل ای جـاه جـو ور بـبـیـنـی رو بگـردانـی از او
ای کسیکه تو جاه طلب هستی، دلیل هست ولی تو این دلیل و راهنما را نمی بینی. میگوئی: مـن، من احتیاج به راهنما دارم؟ من از همه بهتر میدانم. من آنقدر میدانم که حتی خودم میتوانم راهنمای دیگران باشم. بیائید من همه شما را راهنمائی میکنم. این حقارت است برای من که میگوئید من راهنما لازم دارم. این شکست و کوچک شدن است برای من, نه من از همه بهتر هستم. چنین شخصی را میگویند جاه طلب. پس راهنما هست ولی او را نمی بیند و اگر هم ببیند رویش را بر میگرداند که نبیند. پس جاه طلب نباشیم و واضح بین باشیم. واقعیّتش اینست که انسان طبیعتش اینست که گول میخورد. طبیعتش اینست که آن هوسهای دلش او را میفریبد. واقعیّتش اینست که یکی باید همراه ما باشد و بما بگوید و یاد آوری کند. آن جاه جو رویش را میگرداند. چرا رویش را میگرداند؟:
4101 که: سفر کردم در این ره شصت میل مر مرا گمراه گوید این دلیل!
من خودم اهل سفر هستم و در طول سفر این زندگی اینهمه راه آمده ام. من فرسنگها راه آمده ام, حالا این آمده و میخواهد راهنمای من باشد. بیا بحرف من گوش کن و برو پی کارت. در مصراع دوم میگوید مر مرا گمراه گوید این دلیل یعنی این راهنمائی که آمده و میخواهد مرا راهنمائی کند, نه تنها مرا راهنمائی نمیکند بلکه من را گمراه هم میکند. این دلیل دارد اینها را بمن میگوید, گفتیم دلیل یعنی راهنما. من خوب میدانم که هیچ احتیاجی به دلیل و راهنما ندارم. یک عمر است که پستی و بلندی این راه طولانی را چشیدم و احتیاجی به دلیل و راهنما ندارم. متأسفانه این جاه طلبان در مسیر زندگی ما خیلی فراوانند. اینها خودشیفته گانند یعنی خود فریب کارانند. یک وقتی هست که یکی دیگری را فریب میدهد, خُب این خیلی کار بدی هست، ولی یک وقتی هست که یکی هست که خودش را گول میزند. آن دیگر خیلی خطرناک است. وقتیگه یکی خودش را گول میزند، هم برای او بد است و هم برای خانواده اش و هم برای دوستانش و هم برای جامعه اش. این خود بزرگ بینی و این خود فریفته گری بزرگترین گرفتاریست که سر راه زندگی عده زیادی از ما هست. اینها اصلاً عار و ننگ دارند که بگویند من راهنما میخواهند.میگویند من آدم هستم, چشم دارم, عقل دارم و راهم را خودم بهتر از هرکس دیگر پیدا میکنم. من اگر بگویم که راهنما احتیاج دارم آخر دیگران چگونه در باره من فکر میکنند, میترسد از آن جاه دروغین که برای خودش درست کرده به پائین بیافتد. جاه یعنی مقام و طلب یعنی خواستن, حالا جاه طلب یعنی کسی که یک مقام برای خودش درست کرده و حالا میخواهد آن را حفظ کند و بیشترش هم بکند. اینها کسانی هستند که فکر میکنند هرگز اشتباهی نمیکنند، منتها اینها بزرگترین اشتباه کنندگان هستند. خیلی کسان هستند که هیچ چیز نمیدانند ولی ننگ دارند که بپرسند.
بپرس آنچه ندانی که ننگ پرسیدن رسـانــد تــو را بِعزّ دانـائی
این پرسیدن تو را به عزّت و بزرگواری دانائی میرساند چرا ننگ و عار داری که بپرسی؟ اگر بپرسی از شأن انسانیتت کم نمیشود بلکه بالا تر هم میرود. اگر جاه طلب باشد نمیتواند این کار را بکند. جاه طلب چی میگوید, میگوید:
4102 گر نِهم مـن گوش سوی این شگفت زَامرِ او را هــم زسر بـایـد گرفت
اگر من باین راهنما گوش بدهم که دارد حرفهای عجیب و غریب و شکفت آور بمن میزند که این راه نرو و آن راه را برو من باید بر گردم به اول راهم و شروع کنم راهی را که تو میگوئی بروم و دوباره شروع کنم و بیا یم بجلو. این عذر بد تر از گناه است. تو تا اینجا آمده ای و اشتباه کرده ای حالا راهنما دارد بقول تو این حرفهای شگفت آور را میزند. تو حالا از اینجا بگیر و بجلو برو.
4103 من در این ره عمر خود کردم گرو هـرچـه باداباد ای خـواجـه بــرو
گرو کردن در اینجا یعنی صرف کردن. من در این راهی که تا حالا آمدم عمر خودم را صرف کردم. ای خواجه, ای آقا برو پی کارت هرچه میخواهد بشود بشود, هرچه بادا باد. خُب چه میخواهد بشود؟ میافتد توی چاه. پس این دلیلهائی که دارد می شمرد برای دفع حرف راهنماست و این دلیل او منطقی نیست.
4104 راه کردی، لیک در ظنّ چو برق عُشرِ آن ره کن پیِ وَحیِ چو شـرق
راه کردی یعنی ای کسیکه میگوئی من عمرم را آمده ام تا حالا خُب آمدی ولی در چه وضعی آمدی؟ تو با شک و ظنّ و تردید آمدی. چه شک و تردیدی امدی؟ شک و تردید برق آسمان. برق آسمان شک آور است. آیا در برِ برق این آسمان میتوانم کاری انجام بدهم؟ نه ای کاش که این برق آسمان جوری بود که من دیگر احتیاجی به چراغ روشن کردن پیدا نکنم. عُشر یعنی یک دهم. وَحیِ چو شرق, وحی یعنی الهام, شرق هم یعنی نور و خورشید و بطور کلی تابندگی نور. تو عمرت را در این راه صرف کردی, حالا بیا و یک دهم آنچه را که بکار بردی بکار ببر در درک کردن و گرفتن نور دلت، نوری که معنویت و معرفتی که بدلت الهام میگردد. خورشید معرفتی که بدل طلوع میکند. آنچه که تا بحال صرف کردی گذشت. بیا و بدنبال نور همیشگی و واقعی که وجودت را روشن کند برو تا اندیشه ات روشن بشود که در راه زندگی خطا نکنی و دنباله رو هر کسی نشوی و گول هر کسی را نخوری.
4106 هی درا در کشـتیِ ما ای نـژنـد یا تـو آن کشـتی بر این کشتی بـبـنـد
هـی یک صدای هشدار دهند است و دارد صدا میکند هِـی! بیا در کشتی ما, این اشاره دارد به آن افسانه طوفان نوح که آب آمد و همه جا را فرا گرفت و از قبل نوح کشتی ساخته بود و خودش و پیروانش به این کشتی آمدند و نجات پیدا کردند و پسری داشت بنام کنعان و هرچه به کنعان گفت وارد کشتی بشو جواب داد که من نمی آیم بداخل کشتی در عوض میروم بالای این کوه بلند و آب که تا آن بالا نمیرود. نوح گفت که چرا میرود و بیا بداخل کشتی. کنعان ماند و غرق شد. هی درآ در کشتی ما, این کشتی کیست؟ این کشتی مولاناست. نژند یعنی ای افسرده و پژمرده. اگر بکشتی من نمی آئی لا اقل کشتی خودت را ببند به کشتی من. بعبارت دیگر کشتی وجود خودت را به کشتی من ببند.
4107 گوید او چون ترک گیرم گیر و داد چون روم من در طُفیلت کور وار؟
گوید او, او آن جاه طلب هست. چون یعنی چگونه. ترک گیرم این گیر و داد یعنی این زندگی که تا بحال در گیرش بودم چگونه ترکش کنم؟ یعنی این راهی که آمدم, گیر و داد یک معنی دیگری هم دارد و آن آبرو و شهرت هست. میگوید چطور من آبرو و شهرت خودم را ترک کنم. من اگر بیایم و کشتی وجودم را بکشتی تو ببندم آبرویم میرود. بعد در مصراع دوم میگوید: چون روم من در طُفیلت کور وار؟ طُفیل اصلاً اسم یک آدم است که وجود داشت و اسمش طفیل بود. این طُفیل می آمد در کوچه ها و جلو مردم میگرفت که کجا داری میروی؟ اگر کسی پیدا می شد که میگفت من دارم میروم منزل فلان شخص به مهمانی او هم بلند میشد و میرفت در همان مهمانی. این طفیل آن آدم میشد. یعنی این آقای طُفیل زندگیش را اینگونه میگذرانید. حالا میگوید من اگر کور کورانه حرف تو را گوش کنم و طُفیل تو بشوم آخر مردم چی بمن میگویند؟. مردم میگویند آفرین که آن گیر و داد خودت را ترک کردی که آمدی و کشتی وجودت ر ا به کشتی وجود راهنما بستی. و یا به کشتی مولاناها بستی.
4108 کور با رهبر به از تنها یقین زان یکی ننگ است، و صد ننگ است ازاین
کور کسیست که عصا بدستش میگیرد. در مصراع اول میگوید کور با رهبر به از تنها یقین یعنی این کور اگر با رهبر باشد خیلی بهتر است یعنی این رهبر بمنزله عصا در دست این کور است. این شخص وقتی عصا در دست میگیرد فقط یک عیب دارد و اگر عصا نداشته باشد حالا صد تا عیب دارد. اگر تو خیال کنی که اگر حرفهای منِ راهنما را گوش کنی عیب است گوش نکردنش صد تا عیب خواهد بود
4109 می گریزی از پشه در کژدمی؟ می گریزی در یَمی تـــو از نَمی
در نظر بیار که تو از یک پشه فرار میکنی . پناه می بری به یک عقرب. وقتیکه تو از من راهنما فرار میکنی و میروی و به هزاران بد بختی میرسی مثل اینست که از پشه فرار کرده بودی و پناه آوردی به عقربی. در مصراع دوم یم یعنی دریا تو از رطوبت خوشت نمی آید و میخواهی از نم و رطوبت فرار کنی، میروی و پناه می بری به دریا. خوب ببین عکس آن کاری که باید بکنی انجام میدهی. وقتیکه بحرفهای من راهنما گوش نمی دهی مثل کسی میمانی که از شرّ پشه به عقرب پناه برده باشی و یا از ترس رتوبت به دریا پناه برده باشی.