تفسیر:
پنجمین بخش از این قلعه ذات الصور و یا دژ هوش ربا را پی میگیریم. گفته بودیم که پادشاه عقل است و این سه فرزند او حقیقت جویان هستند و این قلعه هوش ربا منظور این دنیای خاکیست به شرط اینکه اسیر زرق و برقهای آن نشویم. این سه نفر که جوینده راه حق بودند بر خلاف گفته پدرشان به این قلعه رفتند و در آنجا تصویر دختری دیدند که بسیار زیبا بود و هر سه عاشق این تصویر شدند. گفته بودیم که این داستان کاملاً سمبولیک است و این تصویریکه آنها عاشقش شده بودند, تصویر دختر پادشاه چین بود که سمبل راز های آفرینش بود. مولانا در چهار قسمت گذشته با ذکر این داستان سمبولیک سعی کرد که بما درس زندگی بیاموزد. ما را پند و اندرز داد و مولانا از نظر ما یک قیلسوف اندرز گو بود که کارش دادن درس زندگی دادن است. در پایان قسمت چهارم داشت بما میگفت که ما باید خود را سبک بال و سبک بار کنیم تا بتوانیم براحتی پرواز کنیم. و حالا دنبالش را ادامه میدهیم:
4054 آن بزرگین گفت : ای اِخوانِ من ز انـتـظار آمد به لـب این جـانِ مـن
برادر بزرگتر گفت ای اِخوان من یعنی ای برادران من در هجران این معشوقم. معشوقش این رازهای آفرینش و یا تصویر دختر پادشاه چین بود. و جانم بلب رسیده و واقعاً تحملی برای من باقی نمانده.
4055 لا اُبالی گشته ام صبـرم نــمانـــد مـر مـرا این صبر در آتش نشاند
لا ابالی در زبان عربی یعنی من توجه نمیکنم. در اینجا یعنی پروا نمیکنم و نمی ترسم و یا حوصله ای برایم باقی نمانده. در اینجا معنی بی حوصله گشتن را میدهد. در مصراع دوم کلمه آتش که آمده منظور آتش فراق است. برادر بزرگتر میگوید من دیگر شکیبائیم را از دست میدهم و حوصله ام به پایان رسیده و این صبر و شکیبائی مرا در آتش هجران سوزانده است.
4056 طاقـت من زیـن صبوری طاق شـد واقـعۀ من عـبـرت عُـشاق شد
طاقت یعنی تحمل و توانائی, معمولاً این کلمه طاقت و طاق را در ادبیات فارسی بدنبال هم میآورند وقتیکه طاقت تمام شده باشد. طاقت طاق شد یعنی بآخر رسید. واقعه من یعنی داستان من و ماجرای من, عبرت عُشاق شد یعنی درسی برای عشاق گردید یعنی از من پند بگیرند و ندانسته در یک راهی قدم نگذارند. پیام مولانا در اینجا اینست که، کسیکه میخواهد بجستجوی حقیقت برود و دنبال کشف رازها باشد, باید که آن شایستگی و طاقت و تحمل را داشته باشد. اگر عاشق این کاره هست, اصولاً عشق تحمل میخواهد. عشق همیشه با مشکلات روبروست. باید که این را از اول بداند.
4057 من ز جان سـیـر آمـدم انـدر فراق زنـده بـودن در فـِراق آمـد نـفـاق
نفاق در اینجا یعنی دو روئی و عدم وفا داری. این برادر بزرگتر ادامه داد که من از جان خودم سیر شده ام برای اینکه کسیکه در فراق یارش هست, اگر که زنده بماند این بی وفائی نسبت به عشق است و نشانه عدم صمیمیّت و یک رنگی نسبت به عشق است. اگر که عاشق است نباید که ناشکیبا باشد. بی صبر بودن و نا شکیبائی در عشق نشانه دو روئی است.
4058 چـنـد درد فِرقـتـش بُـکشـد مـرا سر بِبُر، تا عشق سر بخشد مرا
اینجا کلمه چند یعنی چقدر و تا به کی, کلمه فرقت یعنی در فراق بودن و در جدائی بودن, بُکشد مرا یعنی مرا بکُشَد. سر ببر یعنی این جان ظاهری من را بگیر تا عشق سَر بخشد مرا. تا عشق زندگی واقعی بمن ببخشد. در مصراع دوم دو تا سَر آمده. سَر ببر یعنی این حیاط ظاهری را از من بگیر. تا اینکه عشق حیات واقعی بمن بدهد. سَر دومی یعنی حیات واقعی.
4059 دین مـن از عشق زنـده بودن است زندگی زین جان و سر ننگ من است
دین و آئین و مذهب و روش من, زنده بودن بکمک عشق است. نه اینکه از عشق شکایت
بکند. در مصراع دوم میگوید زندگی زین جان، منظور از جان یعنی این زندگی حیوانی که
من دارم. برای اینکه جان انسانی با جان حیوانی فرق میکند. جان حیوانی هیچوقت دنبال یافتن حقیقت نیست و این جان انسانیست که کشش دارد بسوی یافتن حقیقت. میگوید از این جان حیوانی که من دارم و نمیخواستم داشته باشم، این دیگر برای من ننگ و عار است و سزاوار نیست و یک انسان, جان انسانی باید داشته باشد. نه جان حیوانی. گر چه اصولاً از نظر سیستماتیک انسان هم یک نوع حیوان است ولی این جانی که دارد برتر است از جان حیوان و با یک خواستار و توان بیشتر از جان حیوانی.
4061 چون غبار تـن بشد، ماه هم بتافت مـاهِ جانِ مـن هـــوایِ صـاف یافـت
غبار تن کنایه از این دلبستگیهای غیر ضروریِ فساد آفرین است که مثلِ گرد و غبار روی جسم و جان آدم می نشیند. بشد یعنی برفت. ماه هم بتافت یعنی این ماه من شروع بتابیدن کرد. کدام ماه شروع بتابیدن کرد؟ آن ماه حقیقت. اگر که این غباری که روی تن من نشسته بر طرف بشود و از وجودن رخت بر بندد و زدوده شود آنوقت ماه حقیقت برای من تابیدن پیدا میکند, مثل اینکه این غبار ها مثل ابری جلوی ماه را گرفته باشد. در مصراع دوم میگوید: ماه جان من هوای صاف یافت. اینجا ماه من یعنی جان انسانی من ماه حقیقت برای من تابیدن پیدا میکند. هوای صاف یافت کنایه از اینست که در آن محیطی که دلش میخواست و لایق آن هست رسید. یعنی آسمان وجودش از گرد و غبار صاف شد. خیلی از ما ها هست که دنبال حقیقت هستیم ولی آسمان وجودمان صاف نیست و گرد و غبار دارد. این گرد و غبار زدوده نشده از روی جان حیوانی ما. اول کاری که باید کرد باید آن گرد و غبار را زدود. چگونه باید این گرد و غبار را زدود و برطرف کرد؟ با بیرون کردن منیّت از دل. اگر واقعاً این منیّت از دل بیرون برود آنوقت این گرد و غبار با آن از بین میرود.
4062 عمر هـا بر طبل عشقت ای صنم! انّ فـی مـوتـی حــیــاتی مـی زنـم
عمر ها در اینجا یعنی پیوسته و همیشه, بر طبل عشقت می زنم ای صنم. صنم یعنی بت و یا معشوق. اینجا بت و یا معشوق و یا صنم همان اسرار آفرینش است. چیزی را با طبل زدن یعنی چیزی را با صدای بلند بدیگران کفتن, و یا آشکار و ظاهر کردن. حالا این طبل در مصراع اول آمده و می زنم در آخر مصراع دوم آمده. میگوید بارها در طول عمرم با صدای بلند، ای عشق، دارم طبل تو را میزنم. اِنّ یعنی بدرستی که, فی یعنی در, مُوتی یعنی مرگ من, حیاتی یعنی زندگی من. میگوید بدرستی که مرگ من حیات من هست. منظور در مرگ اختیاری من می باشد. گفته بودیم مرگ اختیاری زمانیست که منیّت را بکلی بدور بیاندازیم. میگوید وقتی این مرگ اختیاری من حاصل شود آنوقت زندگی واقعی من متولد میشود. من با مرگ اختیاری می میرم، از نو متولد میشوم با حیات واقعی و راستین و با شأن انسانی و مرتبه بالاتر.
4063 دعویِ مرغابیی کرده است جآن کِی ز طـوفـان بـلا دارد فـغـان؟
دعوی کردن یعنی ادعا کردن, مرغابیی در اینجا ی آن ی مصدریست. ادعای مرغابی بودن کردن. این جان من ادعای مرغابی بودن کرده است. پس از طوفان بلا کی آه و ناله و فغان میکند. طوفان در لغت یعنی آب بسیار زیادی که از هوا بزمین ببارد و همه جا را فرا بگیرد. حالا اگر که جان من ادعا میکند که مرغابی شدم! پس از طوفان نباید که بترسد. مرغابی در این آبها غرق نمیشود. پس در طوفان بلا نباید فغانی بکند.
4064 بَطّ را ز اشکستنِ کـشتی چـه غـم کشتی اش بر آب بس بـا شـد قـــدم
بطّ یعنی مرغابی, زاشکستن یعنی از شکستنن, منظور از شکستن وجود ظاهری, یعنی از شکستن وجود با منیّت. وجودی که هنوز منیتش بیرون نرفته. خیال میکند که زنده است ولی واقعا زندگی واقعی ندارد. از وقتیکه گفت این کشتی وجود من مرغابی هست دیگر ازاینکه کشتن وجودش بشکند دیگر نمیترسد. برای اینکه: کشتی اش بر آب بس باشد قدم. و مرغابی هم توی آب است پس قدم توی آب میگذارد. مولانا میگوید اول آن راه عشق به حقیقت را ببینید و بعد قدم بنهید به این راه.
عشق از اول سر کش خونی بود چون گریزد هرکه بیرونی بود
هر کس که بیرون از این راهست برود و دیگر نیاید. اگر از اول میدانست که عشق یک سر کش خونی هست و با این دانستن وارد این راه بشود خیلی خوب است و دیگر شکایتی هم نمیکند برای اینکه انتظارش را داشته و وارد شده.
4065 زنده زین دعوی بُوَد جان و تَـنـم مـن از این دعوی چگونـه تن زنم
گفتیم دعوی یعنی ادعا کردن, جان و تن من از این ادعا اصلاً زنده است. یعنی من معتقد هستم و باور دارم که اگر این منیّت را از وجود خودم دور بکنم, آنوقت قدم در آب حقیقت میگذارم و غرق نمیشوم. من از این ادعا چگونه تن زنم، تن زنم یعنی چگونه خود داری کنم و یا دوری و پرهیز کنم. من هرگز چنین کاری نمیکنم. من دارم ادعا میکنم که از این طوفان نمیترسم و چگونه خود داری کنم یا بترسم از این کشتی که شکسته شود. در گذشته گفته شده بود که اگ ر این حقیقت را بدریا تشبیه کنیم، یکی میگوید اگر بخواهم به این دریا برسم باید چکار کنم؟ خُب برو تا برسی بدریا و اگر این دریا دور است یک اسبی بگیر و با اسب برو. حالا وقتی به ساحل دریا رسیدم آیا به دریا رسیده ام؟ خیر باید از اسبت پیاده شوی و بروی در داخل دریا. میگوید وقتی رفتم در دریا و شروع کردم به شنا کردن، آیا آنوقت رسیده ام به دریا؟ خیر باز هم جواب منفی است. باید قایقی چیزی پیدا کنی و بروی وسط دریا. من هم قایق سوار شدم رفتم وسط دریا. آیا بحقیقت رسیده ام؟ خیر باید قایقت را بشکنی و این دوباره شکستن قایق وجود است, آن تکبر و آن خودخواهی و آن منیّت. حالا چکار کنم؟ حالا دیگر برو زیر آب و در آب غوطه بخور. اگر رفتی زیر آب و غوطه ور شدی زیر آب حالا میشود گفت که بدریا رسیده ای.
4066 خواب می بینم ولی در خواب نه مُدّعـــی هـستـم ، ولـی کـذّاب نـه
این هنوز برادر بزرگتر است که دارد این حرفها را میزند. البته این واقعاً خود مولاناست که دارد این حرفها را بدهان برادر بزرگتر میگذارد برای ما خوانندگان مثنوی معنوی. این برادر بزرگتر به دو برادر خود میگوید این چیزهائیکه من میگویم شاید دارم خواب می بینم و مدعی هستم و ادعا هم میکنم ولی ادعای دروغ نمیکنم و یک مدعی دروغگو نیستم. ممکن است که دارم خوابش را می ببینم.
4067 گر مرا صد بار تو گردن زنـی همچو شمعم ، بر فـروزم روشنـی
در سابق که فقط با شمع در شب زندگی میکردند, گاهی اوقات فتیله این شمع میسوخت و دیگر خوب روشائی نمیداد و می بایستی که نوک سوخته این شمع را قیچی میکردند و این فتیله دوباره شعلع ور میشد. میگوید من مثل فتیله شمع هستم و اگر صد بار گردن من را بزنی مثل آن شمع که گردنش را با قیچی میزنند, هر بار که بزنی شعله ور تر میشوم و روشنیم هم بیشتر میشود. اگر تو راهرو راه عشق هستی باید مثل فتیله شمع هم عمل کنی و وقتی بلا آمد و گردنت را زد نباید خاموش بشوی بلکه باید شعله ور تر بشوی در راه عشق.
4068 آتش ارخـرمن بگیرد پیش و پس شب روان را خرمنِ آن مــاه بس
در مصراع اول منظور از خرمن, همان خرمن کشاورزان است. ممکن است آتشی بیاید و این خرمنش را بآتش بکشد. در مصراع دوم شب روان کسانی بودند که روز و شب دارند بطرف حقیقت میروند در شب هم خواب می بینند که دارند بطرف حقیقت میروند. خرمن ماه یعنی آن هاله ایکه دور ماه هست که آن را خرمن ماه هم میگویند. حالا میگوید آن خرمن
وجود من را آتش بیاید و بسوزاند، برایم مهم نیست و آن خرمن دور ماه برایم کافی یست. اگر خرمن وجودم بسوزد آن خرمن ماه که نسوخته و دارد نور افشانی میکند و برای من کافیست.
4069 کرده یوسف را نـهـان و مُختبی حـیـلتِ اخــوان ز یـعـقـوبِ نــبــی
مختـبـی یعنی پنهان شده و در خفا رفته. در داستان یوسف, برادران رفتند و یوسف را در چاه انداختند و موقعی که بر گشتند به یعقوب پدرشان گفتند که یوسف را گرگ دریده و پیراهن آغشته بخون یک گوسفند را باو نشان دادند بعنوان شاهد. ولی یوسف نه تنها از چاه نجات پیدا کرد بلکه به پادشاهی مصر رسید. وقتی به پادشاهی و یا عزیزی مصر رسید فرستاد به دنبال پدرش به کنعان که او را پهلوی خود بیاورد و بکسیکه میرفت گفت که پیراهن من را هم برای پدرم ببرید. وقتیکه پیراهنش را بردند و نزدیک دروازه شهر شدند, یعقوب گفت که من بوی یوسف را میشنوم. وقتی که آمدند نزد یعقوب, پیراهن یوسف را انداختند بروی او و آنوقت چشمش هم بینا شد. اینها افسانه مذهبی است. این افسانه ها هم همه دارای پیام هستند و دارای یک حقیقتهائی.. اصلاً افسانه, منشأ و سرچشمه اش از یک حقیقت سر چشمه میگیرد. منتها باین صورت بیرون میآید. بشر وقتیکه نتوانسته بخواهشهای خودش برسد, افسانه ساخته و در آن افسانه به چیزهائی که میخواسته خودش را رسانیده. یکی از دلائلی که افسانه پیدا شده این بوده. حیلت اخوان ز یعقوب نبی یعنی برادران یوسف به یعقوب پیامبر گفتند
4070 خُفیه کردندش بـه حـیـلت سازیی کـرد آخـــر پـیـراهـن غـمّـازیی
مولانا میگوید حقیقت را نمیشود پنهان کرد. حقیقت آشکار میشود. همان جوریکه این برادران خواستند یوسف را پنهان کنند ولی نتوانستند و آشکار شد. پس ای جوینده راه حقیقت تو گُم نمیکنی و پنهان نمیشود . تو باید براهت ادامه بدهی. خُفیه کردن یعنی مخفی کردند. به حیلت سازی یعنی با دروغ و حیله پنهان کردند. ولی آخر سر پیراهن یوسف غمّازی کرد یعنی سخن چینی کرد و خبر چینی کردن. بلاخره پیراهن یوسف خبر را آورد که یوسف هنوز زنده است. بنابر این اگر که در راه کشف رازهای آفرینش جوینده هستی, خیال نکن که تو هرگز به آنها دست پیدا نمیکنی. در حال حاظر برای تو پنهان است برای اینکه تو هنوز منم خودت را از دست نداده ای و وقتی که تو منم خودت را از دست دادی آنوقت آن بوی پیراهن حقیقت را از دور حس میکنی و بلاخره چشم دلت بینا میشود همانگونه که چشم یعقوب بوی یوسف پسرش را شنید و بینا شد. حالا اینها را این برادر بزرگتر دارد میگوید و هم خودش و هم برادارنش دارند میشنوند
4071 آن دو گفتندش نصـیحـت در سَمَر که : مکن زاخَطارخود را بی خبر
این برادر بزرگتر گفت که من عاشقم و دیگر طاقت و صبرم تمام شده و میخواهم بروم بدنبال حقیقت و دیگر رفتم. حالا دو برادرش میخواهند جلویش را بگیرند و باو میگویند تو بدون راهنما نمیتوانی بروی زیرا این راه پر از خطر است. گفت من دیگر کاری باین کارها ندارم و میروم. قبلاً گفته بودیم که تحملش از دو برادر کمتر بود. آندو گفتندش, آن دو برادر میانیش و کوچکترش باو نصیحت کردند در سَمر. سمر یعنی داستانی که شب میگویند به یک نفر که خوابشان ببرد و این شبهای طولانی را بگذرانند. ولی بطور کلی در اینجا منظور قصه است. این دو برادر با قصه و افسانه خواستند باو بفهمانند که ای برادر این کار را مکن در برابر خطرها که امکاناً از آنها بی خبر هستی. اَخطار یعنی خطر ها.
4072 هین! منه بـر ریـشهای ما نمک هـین مخوراین زهـربرجَلدی و شَک
ریش بمعنی زخم و جراحت است. آنها به برادر بزرگتر گفتند ای برادر این حرفهائی که برای ما میزنی نمکهائیست که بر زخم های ما می پاشی. ما هم عاشق رسیدن به حقیقت هستیم و ما هم به آن نرسیده ایم و ما هم دل زخم هستیم. هین یعنی آگاه باش و بدان. وقتیکه تو میخواهی بدون راهنما بروی و تنهائی بروی مثل اینست که داری زهر میخوری در جَلدی. جلدی یعنی بی احتیاطی. در شتابان بودن و بی احتیات بودن. شک یعنی گُمان فردی. تو الان وقتیکه میخواهی بروی، تردید داری که آیا به مقصد میرسی و یا نمی رسی. کسی باید برود که هیچ شکی نداشته باشد. تو از همه خطر های این راه آگاه نیستی و احتیاج به راهنما داری. ما میخواهیم کمکت کنیم و اگر که براه حقیقت رسیدی, درست ولی چه بسا جویندگان راه حقیقت هم در این راه گمراه میشوند.
4073 جز بـه تَدبیر یکی شیخـی خـبـیـر چون رَوی؟ چون نبودت قلبی بصیر
بدون تدبیر و بدون چاره اندیشی و بدون یک راهدان با تجربه چگونه میخواهی بروی؟ شیخ خبیر یعنی یک راه نمای حقیقی دانشمند و دل آگاه. تو اینها را نداری چگونه میخواهی بروی؟ چون نبودت قلبی بصیر یعنی تو را نیست یک قلب آگاه و دلی بینا. بصیر یعنی دل بینا.
4074 وایِ آن مرغـی که نا روئیده پر بر پـَرد بر اوج و افتـد در خـطـر
میگوید جوجه ای را در نظر بگیرید که تازه دارد پر و بال بیرون میآورد و لانه اش هم آنجا بالای درخت است و مادرش هم رفته برایش غذا بیاورد. حالا این جوجه بال و پری در نیاورده، آمده لب لانه و میخواهد از بالای درخت پرواز کند و بآسمان برود. مسلم است که نمیتواند و بپائین می افتد و امکانا شکار یک حیوان بزرگتر از خودش میشود و از بین میرود. تو باید که پر و بالت بیرون بیاید.
4075 عقل باشد مرد را بال و پری چون نـدارد عـقل، عـقلِ رهــبـری
همیشه متذکر شده ایم که هرقت مولانا میگوید مرد، مُرداش فقط مرد مذکر نیست و بر عکس مرادش همه افراد هر جامعه ای هست, مثل یک آدم و یا یک نفر. حالا چه مرد باشد و چه زن. وقتی میگوید بدانید که منظورش جنسیّت نیست. عقل در اینجا منظور عقل کمال یافه و حقیقت جوست. برادران باو میگویند تو هنوز بدنبالش نرفتی. تو هنوز عقلت کمال نیافته. وقتیکه عقل کمال یافته نداری باید اول بروی و کسی را پیدا کنی که عقلش کمال یافته است و با او بروی. چون ندارد عقل, عقل رهبری یعنی کسیکه عقل کمال یافته ندارد باید کمک یک رهبر که دارای عقل کمال یافته است را بگیرد.
4076 یا مظَفّر، یا مُظَـفـر جوی بـاش یا نـظَـروَر، یا نـظرور جوی باش
مظفر یعنی پیروزمند. یا خودت پیروزمند باش و یا بدنبال یک کسی که پیروزمند است بگرد. نـظر ور یعنی صاحب نظر. در مصراع دوم میگوید یا صاحب نظر باش و یا دنبال کسی باش که صاحب نظر است. وگرنه بخطر میافتی و به حقیقت هم نمی رسی. ولی بیشتر آدمها نمیتوانند این را قبول کنند. میگویند عقل تو کمال یافته نیست و عقل من کمال یافته است, من اصلاً با عقل کمال یافته متولد شدم تو چی؟ من از کسی مشورت بخواهم؟ چه کسی بالا تر از خودم. این آدمها خود کامگانی و خود فریفتگانی هستند که بیشتر از همه گمراه میشوند و از همه زودتر بخطر میافتند.
4077 بی زِمفتاح خِرَد این قَرعِ باب از هـوا بـاشد نه از روی ثواب
مفتاح یعنی کلید. بی ز مفتاح خرد یعنی بدون کلید خردِ کمال یافته. قَرع یعنی زدن باب در. یا در زدن.. منظور اینکه کوبیدن در حقیقت از هوا باشد, از هوس باشد. این یک هوسرانیست. هوا و هوس است نه از روی ثواب و صلاح اندیشی و درستی.
4078 عالَمـی در دام می بین از هــوا و ز جَراحت هــای هـمـرنـگِ دوا
یک دنیائی را در دام می بینی از هوا, کل اجتماع را نگاه کنی می بینی اکثراً گرفتار هوا و هوس هستند. همه گرفتار هوس خود هستند. این هوا و هوسها آنان را زخم کرده. و همه جراحت دارند. نه این جراحتی که در پوست بدنش هست. این جراحتیست که در دلش هست. همه دلشان جراحت پیدا کرده و همه خیال میکنند که این جراحتها دوا و داروست. جراحت های همرنگ دارواست. یعنی اینها جراحتها خودشان را با دوا اشتباه کرده اند. هوسرانانی هستند که بدنبال هوسرانی خودشان رفته اند، به مشکلاتی بر خورد کرده اند، دل زخم و دلگیر و دل آذرده شده اند، ما امروزه میگوئیم که دیپرس و افسرده شده اند بخاطر این اشتباهاتی که کرده اندو رفته اند، و گرفتار شده اند و حالا باید بدستور روان شناسشان این قرصها را بخورند و آخر سر هم بهبودی بدست نمی آورند. تو بدنبال زخم رفته ای.
4079 مار اِستاده ست برسـینه چو مرگ در دهانش بهرِ صید ، اِشگَرف برگ
یک ماری را در نظر بیاورید که روی سینه خودش بلند شده و ایستاده چو مرگ, یعنی مثل اینکه مرده باشد و تکان نمیخورد و خودش را به مُردگی زده. حالا در دهانش هم یک برگ زیبای بزرگی گرفته در دهانش برای شکار کردن پرنده ها اِشگرف برگ. شگرف دو معنی میدهد یکی بزرگ و یکی هم عجیب و زیبا و هردو در اینجا معنی میدهد. این مار یک برگ بزرگ و عجیب و زیبائی بدهانش گرفته و تکان نمیخورد مثل اینکه مرده باشد.
4080 در حَشایش چون حشیشی او به پاست مرغ پندارد که او شاخ گـیـاست
حَشایش جمع حَشیش است و حَشیش یعنی گیاه خود روی خشک شده. حالا این مار بین گیاهان بعضی خشک شده و بعضی خشک نشده ایستاده و معلوم نیست که کدامش مار است و کدامش گیاه خشک شده. مرغ پندارد که او برگ گیاهست.
4081 چون نشنید بهرُ خور بر روی برگ در فتد اندر دهانِ مـــار و مــرگ
این مرغک بد بخت میآید و روی این شاخه خشک می نشیند برای خوردن این برگ زیبا و خوشگل. افتادن در دهان مار همان و مرگش همان. در این دنیا از این حشیشها فراوانند. در زندگی ما این مار ها همه با برگهای زیبا در دهانشان فراوانند. اینها همه آن زرق و برقهائی هستند که دائم ما آدمها را تحریک میکنند و بهوس میاندازند و ما غافل از اینکه اینها بمنظله همان مارهائی هستند که در ظاهر مرده و در باطن منتظر به فریب دادن ما هستند. پس مواظب باشیم که در زندگی ما سراسر خطر است و لذا گول این زرق و برقهای مار مانند که در سر راهمان فراوان هستند نخوریم.