تفسیر:
در این قسمت چهارمِین بخش داستان آن قلعه هوش ربا را بر رسی میکنیم. در سه قسمت گذشته برای خوانندگان محترم یاد آوری شد که این داستان کاملاً سمبولیک است و تا آخر داستان هم همینجور خواهد ماند. در سه قسمت گذشته مولانا سعی کرد که بما پند و اندرز زندگی بدهد. در این بخش چهارم هم سعی و کوشش او همین است که باز در لابلای این داستان مطالبی که مستقیماً به زندگی ما مرتبط است بیاموزد. حالا به ادامه تقسیر می پردازیم:
3887 رو بـهـم کردنـد هرسه مُفـتَـتَـن هر سه را یک رنج و یک درد و حَزَن
مفتتن کس و یا کسانی هستند که گرفتار فتنه شده اند. حَزَن یعنی غم و اندوه. میگوید هر سه شاهزاده عاشق دختر شاه چین شدند و معشوقشان در این عالم خاکی قلعه مانند پیدا نمیشود و فقط یک تصویر بود ولی مطابق آنچه آن شخص بینا دل گفته بود این در عالم معنی پیدا میشد و در سر زمین چین و این دختر شاه چین یعنی این اسرار حقیقت و آفرینش بود که در دسترس نیست. این سه برادر عاشق از طریق نگاه بهم کردن با هم صحبت کردند. بعضی وقتها هست که ارتباط از راه چشم است و سخن با نگاه است. این نگاه ها بهمدیگر میگفت که همه ما گرفتار شدیم.
3889 هر سه در یک فکـر و سـودا نـدیـم هر سه از یک رنج و یک علّت سَـقـیـم
سودا یعنی خیال, ندیم یعنی هم صحبت و هم نشین. در مصراع دوم علت یعنی بیماری, سَقیم ارتباط با این علت دارد و یعنی بیمار. هر سه با هم میاندیشیدند و در یک خیال بودند و یک اندیشه در سر میپروردیدند و هرسه عاشق آن تصویر بودند و بدنبال یک چیز بودند و هر سه یک بیماری داشتند, بیماری عشق. هرسه بدنبال یافتن این دختر چین و این اسرار آفرینش براه افتادند. کار بسیار مشکلی بو بخصوص که اینها هر سه خودشان را باخته بودند چون کار عظیمی در برابر خودشان میدیدند. اسرار حقیقت بود آن هم اینگونه پوشیده و نهان و اگر کسی لیاقت نداشت برایش کار آسانی نبود. از این بیت به بعد برادر بزرگتر شروع میکند به صحبت کردن, بخودش و به دو برادر دیگر میگوید و تا آخر این قسمت سخنی که گفته میشود سخنان این برادر بزرگتر است, و هرچه که این برادر بزرگتر میگوید البته مولانا بر زبانش میگذارد. سخن برادر نیست و سخن, سخن مولاناست.
3892 آن بزرگین گفت: ای اِخوانِ خیر! ما نه مـرد بودیم اندر نَصحِ غیر؟
آن بزرگین یعنی برادر بزرگتر. اِخوان یعنی برادران, اِخوان خیر یعنی برادران خوبِ من، مگر ما مردان دلیر نبودیم و شجاع نبودیم در نصیحت کردن دیگران. ما دیگران را پند میدادیم, حالا چطور شد که اینطور خودمان را باختیم؟ نباید خودمان را ببازیم.
3893 از هَشَم، هـرکه بـما کردی گله از بـلا و فـقـر و خـوف و زلــزله
3894 ما هـمی گفتیم : کم نـال از حَـرَج صـبـر کن کالصبرُ مـفـتاح الـفَـرج
هشم یعنی خدمتگذاران و زیر دستان. در مصراع دوم خوف بمعنای ترس وزلزله به معنای تزلزل و اضطراب خاطر و نه زلزله ایکه در روی کره خاکی میافتد بلکه زلزله ایکه در وجود هر کسی ممکن است بیافتد. در بیت بعدی کَم نال یعنی کمتر شکایت کن از حَرَج یعنی سختی. در مصراع دوم صبر باید کرد. کا لصبر یعنی که صبر, مفتاح یعنی کلید, الفرج یعنی گشایش. کلاً یعنی صبر کلید در گشایش است. مگر ما آدمهائی نبودیم وقتیکه خدمت گذاران و زیر دستان ما می آمدند نزد ما و گِله میکردند از بلائی که گرفتار شده اند و از فقری که بجان آنها افتاده و از تزلزل و اضطرابیکه گرفتار شده اند اینها گله میکردند نزد ما و ما بآنها میگفتیم که ناله و شکایت از سختی مکنید. باید صبر کرد زیرا صبر کلید گشایش در نجات است. وقتیکه گرفتار سختی شدید و میخواهید از سختی نجات پیدا کنید باید در این سختی را بگشائید. در گشودن هم کلید لازم دارد و کلید آن هم صبر است. از اول گفتیم که این حرفهای مولاناست که او در دهان برادر بزرگتر میگذارد و در همان زمان هم برای من و شما صحبت میکند. در تمام بیتها آنچه که گفته میشود برای درس زندگی ماست اینقدر این کلمه صبر عادی شده در نظر ما که ارزشش از بین رفته و نمیدانیم که این چه کلید با ارزشیست و اگر صبر بکنیم بلاخره در سختیها گشوده میشود و ما از این زندان سختیها بیرون میآئیم. ولی صبریکه مولانا میگوید صبر عرفانیست. صبر عرفانی صبریست که بهیچ کس شکایت نکنی از سختی ها. حتی در دل خودتان هم نا راحت نباشید و گله در درون خودتان هم نکنید. صبر کنید بدون گله کردن به دیگران و به خودتان. آنوقت میتوانید بگوئید که صبر عرفانی کرده اید و آن کلید گشایش همه در های بسته است.
3895 این کـلـیـدِ صّبر را اکـنـون چه شـد ای عـجـب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
کلید صبر اضافه تشبیهی است یعنی این صبرِ کلید مانند. در مصراع دوم منسوخ شد یعنی آیا بر افتاد؟ صبر از بین رفت؟ این اصل که باید صبر کرد در سختیها, آیا این قانون بر افتاده؟ از بین رفت؟ و چه شد؟ برادر بزرگتر گفت اکنون که این مشکل که برای ما پیش آمد شگفتا مگر این قانون که باید صبر کرد, دیگر اعتبار ندارد؟ اگر اعتبار دارد ما هم باید صبر کنیم. ما که دیگران را سفارش میکردیم که صبر کنید, حالا چرا خودمان صبر نمیکنیم؟ ما نصیحت گوی خوبی هستیم ولی خود به نصیحت احتیاج داریم. در اینجا پیام مولانا کاملاً واضح است. میگوید ما خیلی خوب میتوانیم دیگران را نصیحت بکنیم. کوچکترین چیزی که پیدا شود دم از نصیحت آنان میزنیم ولی یک صدم آن گرفتاری دست بگریبان خودمان بشود، یکی باید بیاید و ما را نصیحت بکند, دیگه آن نصیحتهائی که بدیگران کرده ایم فراموش میکنیم. ما همه نصیحت گو هستیم برای دیگران ولی بخودمان نصیحت نمیکنیم.
3896 مــا نمــی گفتـیم کانـدر کَش مَکَش اندر آتش هـمـچـو زر ، خندید خـَش
کش مَکش یعنی در کشاکش زندگی, سر بلائی و سر پا ئینی زندگی, اندر آتش یعنی در آتش سختیها. همچو زر یعنی مثل طلا, خندید یعنی بخندید. این فعل امر است. خَش یعنی با خوشی و شادی بخندید مثل طلا, برای اینکه وقتی طلا را از معدن میگیرند, این طلا بصورت اینکه شما حلقه کردید و بانگشت خود کرده اید نیست. اول باید این طلا را از زیر سنگ بیرون آورد. برای این کار باید سنگ را ذوب کرد. طلا زودتر از سنگ ذوب میشود و بیرون میآید و آنوقت طلای ناب و خالص است. مس وجود ما هم کوره ای لازم دارد و این سختی های زندگی مثل کوره است و ما را ناب میکند, ما را تبدیل به زر خالص و زر ناب میکند و نا خالصی های ما را از ما میگیرد. آن کینه ها و زشتی ها و بدی ها و حس انتقامها و حسادتها را از ما میگیرد. تبدیلمان میکند مثل یک زر خالص. همانگونه وقتیکه طلای خالص برق میزند, مولانا میگوید این طلا دارد می خندد. ما هم باید در آتش سختی ها بخندیم. نه اینکه گِله کنیم.
3897 مـر سـپه را وقتِ تنگا تنگِ جنگ گفته مـا کـه : همین مگَر دانید رنگ
ما همانی بودیم ای برادران که در تنگا تنگ جنگ به سر بازان میگفتیم که خودتان را نبازید و نترسید. مگر دانید رنگ یعنی نترسید. آنکس که میترسد رنگش می پرد و عوض میشود. ما همان آدمها هستیم که به سر بازانمان شجاعت میدادیم, خودمان چرا اینجور ذلیل و بد بخت شدیم؟
3898 آن زمان که بـود اسبان را و طا جـمـله سَـر هـای بـریـده زیـر پـا
3899 ما سـپاه خویش را هَی هَی کـنان که به پیش آیی قاهـر چون سِنان
این دو بیت را هم باید با هم بخوانیم و تفسیر کنیم. اسب هائی که سپاه ما سوارشان بود, سر های بریده شده زیر ثم و پای اسبان ما مثل فرش گسترده شده بود. وطا یعنی فرش. در گیرا گیر جنگ سر ها فرش شده بود زیر پای این اسب ها. ما به سپاهمان میگفتیم, امر کنان و هَی هَی کنان که نترسید و قاهر باشید مثل سنان یعنی نیزه پیش رو باشید. براق و تیز باشید و بجلو بروید. همان ها هستیم پس چه شد این شجاعت ما؟ ما میگفتیم که رنگ نبازید. چرا حالا خودمان رنگ باخته ایم در مقابله با این سختی ها؟ یک خورده بخود بیائیم , وقتیکه داریم کسی را نصیحت میکنیم, در حینیکه داریم نصیحت میکنیم آیا در دلمان خودمان اعتقاد داریم بآن نصیحت؟ یا میگوئیم ما داریم نصیحت میکنیم که بگوئیم ما از تو بر تر هستیم؟ من شخصیّتم بالا تر از توست. من نصیحت میکنم تو نمیدانی ولی من میدانم. این خود خواهی توست و این نصیحت نیست. اگر نصیحت بود که خودت بآن اعتقاد میداشتی و بآن عمل هم میکردی ولی اعتقاد نداری.
3900 جمله عالم را نشان داده به صبر زان که صبر آمد چراغ و نـورِ صدر
نشان دادن یعنی راهنمائی کردن. ما آنها را راهنمائی میکردیم که صبر کنند. زان که یعنی زیرا که صبر چراغ روشن کننده و چراغ نورانی سینه است. صدر بمعنی سینه است. علاوه بر این صدر بمعنی دل هم هست. ولی چرا دل و سینه خودمان رفت بطرف تاریکی؟.
3901 نوبت ما شد، چه خـیـره سر شدیم چون زنانِ زشت در چادر شدیم
حالا که نوبت ما شد چرا گیج شده ایم. خیره سر شدن یعنی گیج و پریشان شدن. مصراع دوم اشاره است به یک رسم قدیمی. در قدیم که همه در چادر بودند, وقتیکه به یک مردی که محرم بود میرسیدند, چادرشان را میانداختند و فقط در برابر نا محرم چادر بسرشان میکردند. حالا زنانیکه زشت بودند در برابر محرم هم چادرشان را نمی انداختند برای اینکه خودشان را در چادر مخفی کنند که زشتی صورت آنها آشکار نشود. این برادر ادامه میدهد و میگوید چطور شد که ما مثل آن زنان زشتیکه در چادر خودشان را پنهان میکنند, ما هم اینطور شدیم. چرا گیج و پریشان شدیم؟.
3902 ای دلی که جمله را کردی تو گرم گرم کن خود را واز خود دار شَـرم
حالا چند بیت بدنبال هم به زبانش میگوید و به چشمش میگوید و به دلش میگوید. در این بیت میگوید. جمله یعنی همه, همه مردم را, همگی را, کردی تو گرم یعنی دلگرمی میدادی. میگوید ای دلی که همه مردم را دلگرمی میدادی، کجا رفتی؟ حالا خودت را گَرم کن. حیا کن و شرم داشته باش از اینکه نمیتوانی خودت را گرم کنی. تو فقط توانائیت این بود که دیگران را دلگرم کنی؟ تو که نمیتوانی خودت را دلگرم کنی بدان که دلگرمی تو بدیگران هم اثری ندارد. وقتی اثر دارد که تو به آن اعتقاد داشته باشی.
3903 ای زبان که جمله را نا صـح بُدی نـوبـت تـو گشت ، از چـه تـن زدی
ای زبان تو که همه را نصیحت میکردی، حالا که نوبت بتو رسید چرا تن زدی؟ تن زدی یعنی خود داری کردن و پرهیز کردن و از چیزی دوری کردن. یک اصطلاح است. حالا نوبت خود توست که خودت را نصیحت بکنی، پس چرا خود داری میکنی از نصیحت کردن خودت و چرا پرهیز میکنی از راهنمائی کردن خودت؟.
3904 ای خرَد کو پندِ شـکّر خوای تـو؟ دُور تـوست این دَم چه شد هـیـهای تو؟
حالا دارد به عقل کل میگوید. برادر بزرگتر بخودش میگوید که دوتا برادر دیگرش هم گوش کنند، مولانا دارد به همه ما میگوید. ای خرد و ای عقل تو کجا هستی؟ آن پندهای شکر خوای خودت را که بدیگران میدادی کجا رفت. خاییدن یعنی جویدن. پندی که شکر خوای بود یعنی وقتیکه داشتی صحبت میکردی و پند میدادی مثل اینکه داشتی قند میجویدی. اینقدر شیرین بود حرفهائی که داشتی میزدی, این حرفها کجا رفت؟ حالا نوبت شماست و دُور دُورِ تست آن اظهار نظر هایت کجا رفت؟ هیهای تو یعنی سر و صدا راه انداختن تو و فریاد کردن و نصیحت کردنت و اظهار وجود کردن هایت جلوی دیگران کجا رفت؟
3905 ای ز دل هـا برده صد تشویش را نـوبـت تــو شـد بـجـنـبـان ریش را
بجنبان ریش را یعنی اینکه کاری در جهت خیر انجام بده. این ریش جنباندن یک اضطلاح است.
3906 از غَری ریش ار کنون دزدیده ای پیش از این بر ریش خود خندیده ای
دارد بخودش میگوید. غری یعنی کسیکه ظاهرش مثل مرد هست ولی مرد نیست و زن هم نیست یعنی خنثی است. حالا وقتی که مرد نیست ریش هم ندارد. یک تیکه ریش از یکجا دزدیده و چسبانده بصورتش. ار کنون یعنی اگر حالا دزدیده ای, پیش ار کنون، یعنی از قبل بر ریش خود خندیده ای یعنی خودت را مسخره کرده ای. بر ریش خود خندیدن یعنی خود را مسخره کردن, اینهم یک اصطلاح است. میگوید از اول که خواستی یک ریشی را بدزدی و بچسبانی بصورت خودت، تو خودت را مسخره کرده ای و بریش خودت خندیده ای. در واقع به برادران خودش میگوید که مردی ما چه شد؟ و شجاعت ما کجا رفت؟
3907 وقت پندِ دیگـرانـی هـای هـای در غَمِ خود پس چرائی وای وای
وقتیکه دیگران را میخواهیم پند بدهیم ببینید چه سر و صدائی راه میاندازیم و پُر سر و صدا هستیم. حالا که گرفتار شدیم به ای وای, ای وای افتاده ایم. ای وای یعنی شکایت از گرفتاری. ما از این طریق آزردگی خودمان را داریم ظاهر میکنیم. مولا نا میخواهد بگوید آیا دیگران مستحق پند هستند؟؟ تو مستحق پند نیستی؟ فقط دیگران مستحق هستند؟ آیا فقط دیگران اشتباه میکنند و باید بآنها پند داد؟ و تو هیچ اشتباه و گرفتاری نداری؟ پس چرا این چیزهائی که دیگران بتو گفتند بیاد خود نمی آوری؟ چرا به من خودت نمیگوئی؟ ما دوتائیم، یکی این آدمیکه ظاهر داریم نشان میدهیم و یکی این آدمی که درون منِ من است. چرا این من درون خودت را نصیحت نمیکنی، این نفس خودت را و این من خودت را؟ معلوم میشود پندی که بدیگران میدادی پند خیلی سطحی و ظاهری بود. برای همین است که بر دیگران اثر نکرده. آیا هیچ فکر کرده اید که اگر از اول دنیا تا کنون این پندها مؤثر بود، تا بحال دنیا گلستان بود؟ چرا دنیا گلستان نیست؟ برای اینکه پند ها اثر نکرده. چرا اثر نکرده؟ برای اینکه این پندها ظاهری بوده و این خود نصیحت کننده اعتقاد نداشته به این پندی که داده.
3908 چون بدردِ دیگران درمان بُــدی درد مـهـمان تـــو آمـــد تــن زدی؟
تن زدی یعنی حالا خود داری کردی؟ تو دوای درد دیگران بودی ولی حالا درد مهمان تو
شده یعنی حالا درد بسراغ تو آمده باز خود داری میکنی از اینکه خودت را نصیحت کنی؟ از اینکه صبر کنی؟ پس آنچه را که میاندیشی اول خودت عمل کن و بعد دیگران را نصیحت کن که بآن عمل کنند. تو باین چیزیکه بدیگران میگوئی عمل نکردی. اول خودت را نصیحت کن و عمل کن و بعد بدیگران بگو.
3909 بانگ بَر لشگر زدن بُد سـاز تـو بانگ بَرزَن، چه گرفت آوازِ تــو؟
با آن قدرت و توانائی بانگ بر لشگر زدن که دلیر باشید, شجاع باشید, و نترسید. آن بانگها چطور شد. تو همان آدم هستی. صدای تو کجا رفت, چه گرفت آواز تو یعنی چرا لال شدی؟ چرا با خودت فریاد نمیزنی؟
3910 آنچه پَنجَه سال بـافیدی به هوش زان نسیـجِ خـود بَغَلـتاقی بـپـوش
پَنجَه سال یعنی پنجاه سال مفهوم عددی ندارد یعنی یک عمر, بافیدی به هوش یعنی در ذهن خودت بافتی این حرفها را, در ذهن خودت ساختی این نصیحت ها را. زان نسیج یعنی از آن بافته ها, بغلتاقی یعنی ساده ترین لباس دوختن , این یک کلمه ترکیست. تو در طول پنجاه سالیکه این همه نصیحتها را بافتی، یک لباس از این نصیحتهای بافته شده خودت که برای خود دوختی لااقل بپوش.
3911 از نوایت گوشِ یاران بـود خَـوش دست بیرون آر و گوشِ خود بکَش
از آهنگ اندرزهایت, دوستان لذت می بردند و با خود میگفتند چقدر قشنگ حرف میزند. چه صدا و صوتی دارد و چقدر لذت بخش است. معمولآً این آدمهائی که نصیحت میکنند خیلی هم پشت سر هم رج میگویند. کلمات را پشت سر هم میگویند و چقدر خوب این کلمات را بر سر هم میآورند و مردم خوششان میآید. حالا دست بیرون آر و دست قدرت را از وجود خودت بیرون بیاور و گوش خودت را بگیر و بکش بطرف آن نصیحت ها.
3912 سَر بُدی پـیـوسته خود را دُم مکن پـا و دست و ریش و سبلت گُم مکن
سر بُدی یعنی پیشوا بودی و رهبر. خودت را دُم مکن یعنی خودت را دنباله رو مکن. سبلت یعنی سبیل. یعنی جمله اعضا و مردانگی خودت را از دست نده. در مصراع اول: سر همیشه هدایت میکند و دُم همیشه دنباله رو هست و بدنبال سر میرود. اینست که سر پیش رو هست و دُم دنباله رو هست. میگوید تو که همیشه سر بودی چه شد که حالا دُم شدی. چرا دنباله رو کسی هستی که بیاید و تو را نصیحت کند. خودت این نفس خودت را نصیحت کن.
3913 بازی آنِ تُست بر روی بساط خویش را در طبع آر و در نشاط
مولانا صحنه بازی شطرنج را مجسم میکند. میگوید بازی از آن توست یعنی نوبت توست که بازی را بکنی. بساط آن صحنه و یا صفحه شطرنج است. مولانا میخواهد بگوید که این زندگی هم مثل بازی شطرنج است. برد دارد و باخت هم دارد، پیروز شدن دارد و مات شدن هم دارد. عوامل مختلفی هم دارد مثل اسب و فیل و قلعه و پیاده. با این عواملی که در زندگی هست باید دست و پنجه نرم کرد. باید رفت در دل اجتماع و مثل صفحه شطرنج بازی کرد, حالا چه ببری و چه ببازی. مهم اینست که بازی بکنی و کنار ننشینی. در مصراع دوم میگوید: خویش را در طبع آرو در نشاط یعنی چقدر بیحال شدی؟ خودت را سر حال کن و با نشاط زندگی کن. اشاره مولانا باین است که کسانیکه زندگیشان راه وار دارد میگذرد، اینها خودشان را بر تر از همه میدانند، همه را نصیحت گو هستند, خودشان را پیروز میدانند و اگر کوچکترین ناراحتی در زندگیشان پیدا شود, فوری خودشان را می بازند. حالا زندگیش را راه بار میگذراند, حالا اگر با کوچکترین دلیل زندگیش سرازیر شد اصلاً قدرت خود گرفتن و تحمل این سر پائینی را ندارد, چون باین کار ها عادت نکرده و چون مغرور است و غرورش نمیگذارد که تحمل کند. مثل این آدمها نباشید. این برادر بزرگی دارد دو برادر دیگر را متوجه حقایق زندگی میکند. بخودش میگوید که آن دوتا بفهمند. نه اینکه گفتیم این سه برادر از نظر سمبولیک بدنبال حقیقت هستند, حالا این عادی ترین حقایق دنیا را نمیتوانند درک بکنند ولی بدنبال حقیقت هستند. اینها ظاهراً بدنبال حقیقت هستند. هموز نمیداند که زندگی همیشه روبراه نیست. و نمیداند که زندگی سر بالا دارد و سر پائین هم دارد و نمی داند که زندگی پیروزی دارد و شکست هم دارد. نمیداند که اگر پیروز شد مغرور نباید شد و اگر شکست خورد خودش را نبایذ ببازد و درس باید بگیرد. این بود که گفتیم آن شاه چین و فرمانروای عالم معنی اگر این لیاقتها را نداشته باشد نمیتواند باین حقایق برسد. وقتیکه ساده ترین و پیش پاترین حقایق زندگی را نمیدانی پس چگونه میخواهی بروی و پرده و پوشش از روی حقایق و اسرار آفرینش کنار بزنی؟
3980 این بگفتند و روان گشتند زود هـرچه بـود ای یارِ من آن لحظه بود
ای یار من, دارد به من و شما میگوید. ای دوست من, این سه برادر این حرفها را با یکدیگر زدند و راه افتادند در حالیکه میدیدند که چه مشکلی در پیش دارند و هر اتفاقی که برایشان افتاد همین لحظه افتاد و رفتند که این حقایق آفرینش را درک بکنند, پوشش ها و چادر ها را بکنار بزنند و از زیر پوشش بیرون بیاورند و دیدند که هنوز لیاقت و شایستگی آن را ندارند. این اتفاق برایشان افتاد که فهمیدند هنوز لیاقت ندارند.
3981 صبـر بگزیدند و صِـدّیقین شدند بعد از این سوی بلادِ چین شدند
صدیقین جمع صدیق است. صدیق کسی هست که زبانش با دلش یکی باشد و آنچه که بدیگران میگوید خودش هم باور داشته باشد, ظاهر و باطنش یکسان باشد, هم خانی داشته باشد. این سه برادر فهمیدند که باید صدیق باشند. بلاد جمع بلد است و بلد بمعنی شهر است. اینها رفتند بسوی شهر های چین. چین هم نماد عالم معرفت بود. رفتند بشوی عوالم معرفت.
3982 والدین و مُلک را بگـذاشـتـنـد راهِ مـعشوقِ نـهان بــر داشتـنـد
مُلک یعنی مملکت, آنها مملکتشان را گذاشتند و والدین خودشان را هم گذاشتند. آینها قرار بود بعد از پدرشان بنوبت پادشاه بشوند. آن ملک و مملکت پادشاهی را هم گذاشتند. خیلی با اهمیّت است که یک کسی ولیعهد مملکتش باشد و بداند که بعد از پدرش پادشاه مملکتش بشود ولی بگوید ولش کن نمیخواهم. زیرا بسوی حقیقت میخواهم بروم. در مصراع دوم معشوق نهان، آن حقیقت ها و آن رازهای حقیقت و کنایه از اسرار آفرینش است. آنها در اوایل تصویری دیدند و عاشق آن شدند. آن تصویر سمبولیک و اسرار آفرینش است. عشق آن بسرشان زد. اگر کسی بدنبال حقیقت هست باید چیزهای مجازی را قطع کرده و پشت سر بگذارد. ولی اگر هنوز پیوستگی به چیزهای مجازی داشته باشد هیچوقت به حقیقت نمی رسد. حقیقت و مجاز عکس همدیگر هستند. من میخواهم بدنبال حقیقت بروم اما میخواهم پسرم بآن مقام هم برسد. آن مجاز است و حقیقت همیشه هست ولی این مقام همیشه نیست و زود از بین میرود. سعی کن که سبک بال شوی, تا زمانیکه گل و لای این حرص و آز و طمع پرو بال تو را چسبیده تو دیگر نمیتوانی پرواز کنی و به اوج برسی. باید که این گل و لای پر و بالت را پاک و تمیز کنی تا بتوانی پرواز کنی. پس سبک بار و سبک بال شو زیرا با بال سنگین پرواز کردن ممکن نیست. کسیکه بسوی درک حقیقت میرود باید آزاده باشد. باید از این زشتیها آزاد باشد. آزاده باشد یعنی سبک بال و سبک بار باشد.