تفسیر :
در این قسمت سومین بخش داستان طویل دژ هوش ربا و یا قلعه ذات الصور را پی میگیریم حتما در نظر دارید که این دژ همان قلعه است و ذات الصور برای این گفته شده که سراسر و در و دیوار وسقف و زمینش پر است از تصویر های دلربا و هوس انگیز است و شاه بمنظله عقل کل و سه پسر او به منظله روندگان راه حقیقت و خود قلعه بمعنای این دنیای خاکی و هوس انگیزماست اگر کسی دچار زرق و برقهای آن بشود. همچنین میدانید که این داستان کاملاً نمادین و سمبولیک است. بخش دوم این داستان به اینجا رسیده بود که این دنیا بر اساس خیال است. همین طور که ملاحظه میفرمائید مولانا در دو قسمت گذشته هدفش پند و اندرز بود و وظیفه ما پیدا کردن آن پیامها و فهمیدن و بکار بردن پند و اندرزها اوست. در آخرین بیت بخش دوم گفت که تو منیتت را از خودت بیرون بکن, چیزی ازت کم نمیشود بر عکس بتو اضافه میشود. وقتی تو با دور کردن منیّت خودت درک کردی که یک قطره ای بیش نیستی و باید بکل بپیوندی یعنی بدریا بپیوندی و وقتی با دریا ملحق شدی, آنوقت دیگر تو قطره نیستی و تبدیل به دریا شده ای.
در اینجا میگوید که این اندرزهای من بجائی نمیرسد و تمام شدنی هم نیست. حالا به تفسیر ابیات این بخش می پردازیم:
3760 این سخن پایان ندارد، آن گروه صورتی دیدند با حُسن و شکوه
آن گروه یعنی آن سه پسر شاهزاده. صورتی دیدند یعنی در ضمن این تصویرهائیکه بدر و دیواربود دیدند. این تصویر و چهره بسیار زیبا و با شکوه بود. دیدن آن تصویر شکوهمند و زیبا همان و افتادن به بد بختی همان. آنها براحتی جذب آن زرق و برقها شدند. جذب زیبائی آن تصویر شدند. این تصویر چیزی نداشت. یک نفر نقاش یک مقدار رنگهامختلف را روی دیوار کشیده بود و آن تصویر را ساخته بود. آن تصویر کاملا مجازی بود و حقیقت و اصالتی نداشت. آنها جذب چیزی شدند که اصالت نداشت.
3761 خوب تر زآن دیده بودند آن فریق لیک زین رفـتـنـد در بحـرِ عمـیـق
خوب تر از این تصویر. زیبا تر از این تصویر در جاهای دیگر دیده بودند. فریق یعنی آن گروه. اشاره است به آن سه شاهزاده. لیک یعنی اما. زین اشاره است باین تصویر. اما از این تصویر رفتند در دریای عمیق عشق با این تصویر.
3762 زانکه افیونشان در این کاسه رسید کاسه ها محسوس و افیون نا پدید
افیون در اینجا شراب عشق است. معمولاً شراب را در یک کاسه و یا در یک جام میریزند. در خیلی زمانهای گذشته در کاسه میریختند. این شراب عشقشان را در کاسه ای که دیدند ریخته شده بود و یا تصویری که دیدند و عاشقش شدند مثل کاسه ای بود که در آن شراب ریخته بودند. کاسه وجود این تصویر. کاسه ها و یا تصویر ها دیده میشد ولی آن شرابی که باید در کاسه می بود دیده نمیشد. و یا چیزهائی هست که در این دنیا دیده میشود ولی اثرات آنها دیده نمیشود. خیال ما دیدنی نیست. آنها کاسه شراب را دیدند ولی شرابی را در آن ندیدند. افیون از یک کلمه یونانی اَفیون است که در فارسی و عربی افیون میگویند. این یک ماده ایست گرفته شده از یک گیاهی از خانواده شقایق سحرائی. این خانواده دانه هائی دارد سیاه رنگ. این دانه ها را ازش ماده ای میگیرند که گفته میشود تریاک و یا افیون. علاوه بر این از خود این دانه ها هم شراب میسازند. آن شرابش خیلی گیج کننده است. برای خاطر همین هم هست که مولانا آن را بمعنی شراب آورده. توجه داشته باشید که آنچه که مستی آور است مولانا میگوید کاسه نیست بلکه شراب داخل کاسه است. آن تصویر نبود, و آن شراب عشقس بود که در آن تصویر ریخته شده بود. در اینجا پیام مولانا اینست که کسی که کاسه می بیند و شراب توی کاسه را نمی بیند, آن کسی هست سطحی نظر و ظاهر بین. اساس بنای این طبیعت که ما در آن زندگی میکنیم این کاسه ها و شرابهاست. یعنی آنچه که ما می بینیم آن کاسه هاست. ما معمولاً شراب توی آن کاسه ها را نمی بینیم. وقتی ما شراب داخل کاسه را نمی بینیم ما جذب این کاسه ها میشویم و خیال میکنیم که این کاسه هست که این عشق را بما داده است و این شوق و ذوق را بما داده است. نه آن کاسه اینها را بما نداده آن شراب داخلش این را بما داده. ژرف نگر باشید و ببینید در این کاسه ها چیست و آن چیز با شما چی میکند و بعداً بطرف محتوی آن کاسه بروید.
3763 کرد فعل خـویش قـلـعـۀ هُش رُبا هر سه را انـداخت در چـاه بـلا
فعل خویش یعنی کار خویش. این قلعه هوش رُبا کار خودش را کرد. یعنی عقل را از سر می برد. هرسه شاهزاده را انداخت به چاه بلا. چه بلائی؟ بلای عشق. عشقی که نمی دانستند عاقبتش چیست. وقتی که تصویر را دیدند عاشقش شدند. شما ها عاشق چی شده اید؟ این تصویر مال کیست؟ عاشق یک رنگ و روغن به در و دیوار شدید؟
3764 تیر غـمزه دوخت دل را بی کَمان اَلامَان و اَلامَان، ای بی اَمـان
تیرغمزه آن نگاهی که مثل یک تیر از کمانی جستن میکند و بر دل یکی فرود میآید و شخص را عاشق خودش میکند. حالا آن تصویر همان کاری را کرد بدون اینکه کمانی داشته باشد. چشمان آن تصویر این کار را کرد, آن تیر را پرتاب کرد به قلب این سه نفر بدون اینکه کمانی داشته باشد. دوخت دل را یعنی جایگزین کرد در دل این سه نفر بدون اینکه کمانی داشته باشد. الامان یک کلمه عربیست و وقتی بکار میبرند وقتیکه پناه خواسته باشند. الامان من را پناه بدهید. هر سه دارند بهمدیگر میگویند. این یکی دارد بآن یکی میگوید بمن پناه بدهید, ولی سومی هم خودش امانی ندارد و بی امان است, هرسه امنیتی ندارند و بی امان هستندو گرفتار شده اند و هرسه بهم میگویند من را پناه بده. باید از کسی پناه خواست که خودش پناهی داشته باشد. پیام مولانا اینست که بیشتر مردم و قریب باتفاق مردم از دست این دنیا از نوع بی پناه ها هستند. و حالا دیگران از آنها پناه میخواهند و مسلم است که نمیتوانند پناهشان بدهند. این سر در گمی مردم در جامعه و این گیج شدنشان و از این گسستن و بدیگری پیوستن و یا بآنجا رفتن و از آنجا بدشان آمدن و از دیگری خوششان آمدن و او را ترک کردن و پیش دیگری رفتن اینها همه پناه خواستن است. و آخر هم همه بی پناه هستند و دارند از همدیگر پناه میجویند. اگر که میخواهید پناهی بجوئید باید ببینید مبدأ این پناه های آفرینش کجاست و از آن مبدأ پناه بخواهید. قرار بود که خود داستان را توجه نکنیم و پیامها را توجه بکنیم.
3767 عشق صورت در دلِ شه زادگان چـون خَلِش مـیکرد مانـنـد سنان
3768 اشک می بارید هر یک همچومیغ دست میخا یید و میگفت ای دریغ
3769 ما کنون دیدیم، شه ز آغـاز دید چندمان سوگند داد آن بی نـدیـد
این سه بیت را باید با هم بخوانیم و با هم تفسیر کنیم. اول معانی کلمات: عشق صورت یعنی عشق به تصویر. در مصراع دوم خَـلـش میکرد. خَلِش کردن یعنی فرو رفتن. مثلاً میگوئید که خار در پایم خَلید, یعنی خار در پایم فرو رفت. خلیدن مصدر است و اسم مصدرش میشود خَلِش. گفتیم که مثل تیر بود آن نگاه تصویر. این تیر فرو رفت و خلید در دل هر سه شاهزاده. سنان یعنی سر نیزه. میغ یعنی ابر. هر یک از آن شاهزادگان مثل ابر باران گریه میکردند. دست میخایید یعنی انگشت دستشان را می جویدند. وقتی آدم انگشت خودش را بدندان میزند یعنی در ندامت و پشیمانیست. در بیت سوم میگوید ما کنون دیدیم, ما سه شاهزاده الان دیدیم آنچه را که شاه از اول میدید. چندمان سوگند داد, چقدر ما را قسم داد آن پدر بی نظیر. بی ندید یعنی بی نظیر. بما قسم داد که نروید باین قلعه و ما رفتیم و گرفتار شدیم. آنها جویندگان حقیقت بودند و کسیکه جوینده حقیقت هست باید فقط دنبال حقیقت برود بدنبال عکس و نقش رفتن دور از حقیقت شدن است و برای همین بود که آن عقل کل که پدرشان بود بآنها گفته بود بآنجا نروید. پیام مولانا اینست که کسانیکه عمر بیشتری را دارند احتمال این را دارند که تجربه بیشتری داشته باشند. بسیاری از کسان هستند که مویشان را سفید کرده اند ولی احتمال این را دارند که تجربه ای نیاندوخته باشند. حالا وقتیکه دانستی تجربه را دارند, وقتیکه چیزی بشما میگویند و یا نصیحتی میکنند بیاندیشید. نه اینکه فوراً قبول کنید و نه اینکه فوراً رد کنید.
3777 آنـچه در آیینه می بیند جوان پیر اندر خشت بیند پیش از آن
یک جوان فقط آئینه را نگاه میکند و قبول دارد ولی پیر میگوید نه تو میخواهی در آئینه ببینی ول من همان چیز را در خشت می بینم. برای من خشت و آئینه فرقی نمیکند.این یک اصطلاح است, در خشت چیزی را دیدن یعنی تجربه داشتن و فقط در آئینه دیدن یعنی تجربه نداشتن.
3778 ز امرِ شاه خویش بیرون آمدیم بـا عــنـایات پـدر یـاغـی شد یـم
از امر و دستور پدر خویش و شاه خویش بیرون آمدیم یعنی سر پیچی کردیم. با عنایات, عنایات جمع عنایت است و عنایت یعنی توجه و عنایات یعنی توجهات, یاغی شدیم یعنی نافرمان شدیم. پدر ما عنایت کرد و توجه داد و با ما مهربان بود ولی ما یاغی شدیم و سر پیچی کردیم.
3779 سَهل دانـسـتـیـم قـول شـاه را وآن عنایت هـایِ بی اَشـبـاه را
سهل دانستیم یعنی دست کم گرفتیم. و قول شاه را یک چیز ساده گرفتیم. دست کم گرفتیم آن توجهات و مهر بانی های بی اشباه را. بی اشباه یعنی بی مانند. حرفهائی که بما میزد مانند نداشت خیلی ارزشمند بود ولی ما سر پیچی کردیم.
3780 نک در افـتـا دیم در خـنـدق همه کُشته و خسته بلا بی مَـلـحـَمـه
نک یعنی اینک. خندق یعنی گودیهائی که میکندند دور تا دور شهر و در آنها آب فراوان هم میریختند برای حفاظت شهر که دشمن نتواند بشهر رسوخ کند. در خیلی از شهر ها هنوز آثار این خندقها دیده میشود. حالا ما بدون جنگ و ستیزی بدست خودمان در این خندق افتاده ایم.
3781 تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش بو دمان تا این بلا آمد بپیش
عقل اینجا یعنی عقل جزوی. گفته بودیم که پدرشان نماد عقل کل بود. این عقلهائی که هست عقل جزویست مگر اینکه عقل حقیقت جوی باشد. فرهنگ خویش یعنی دانش ناقص خویش. ما تکیه کردیم بر عقل جزوی خودمان و دانش ناقص خودمان و اندرز عقل کل را گوش نکردیم. قبلاً گفته بودیم که این داستان کلاً سمبولیک است. حالا میگوید چرا ما عقل کل را بگذاریم و با عقل جزوی خودمان قدم برداریم. ما برعکس عمل کردیم و این بلا بر سر ما فرود آمد. فرهنگ که بمعنی آگاهی و دانش است, این طول عمر میخواهد که این فزهگ و دانش پیدا شود. نمیشود که هرکسی بگوید که من فرهنگ دارم و من دانش دارم. این چیزی که میگوید ناقص است. زمان میخواهد که تو هم فرهنگ و دانشت کامل شود و یا لا اقل نزدیک کامل شود
3782 بی مرض دیدیم خویش و بی زرق آنچنان که خویش را بـیـمـارِ دِقّ
بی مرض یعنی تندرست و بی ز رق. رقق یک بیماری هست که وقتی شخصی مبتلا میشوند خود شخص خبر ندارد. میگوید او خیال میکرد که بدون این بیماری است. خودمان را بدون مرض میدانستیم بدون اشکالِ در بند افتادن میدانستیم. این بیماری رِق یک بیماریست که شخص خودش را در بند میاندازد و گرفتار میکند بدون اینکه بداند دارد چکار میکند, هم چنان کسیکه مبتلا به بیماری دق هست, خودش را این چنین میداند. وقتی شخص گرفتار این بیماری میشود شخص مرتب لاغر و لاغرتر میشود تا اینکه آخر سر می میرد. میگویند شخص دق کرد. میگوید ما مبتلا به دق بودیم ولی خودمان نمیدانستیم. حالا فهمیدیم که ما بیمار هستیم و خیال میکردیم که در بند نمی افتیم.
3783 علت پـنـهان کـنـون شد آشـکار بعد از آنکه بند گشتیم و شکار
علت بمعنای بیماریست. معلول هم که میگوئیم از همین علت است. ما بیمار پنهان بودیم حالا آشکار شد که ما بیماریم چون حرف پدرمان را گوش نکردیم. بند یعنی زندان. ما در زندان اسیر شدیم. ما چشم دلمان بسته شده. چشم دل را باید باز کرد و گوش دل را هم باید باز کرد. ما باید وقتیکه آن پدرمان و آن عقل کل حرفهایش را با ما میزد، ما گوش دلمان را باز میکردیم آنوقت گوش دلملن می شنفت. باید چشم دلمان را باز میکردیم آنوقت چشم دلمان می دید که این قلعه چیست که میگوید آنجا نرو. وقتیکه آدم کور دل باشد! کوردل کیست؟ یعنی چشم و گوش دلش بسته است. فقط سطحی نگر است. هر چیزی که جلویش رد میشود, دنبال همان را میگیرد و میرود. خُب حیوانات هم همین را دارند و دنبال همین چیزها هستند. ما که انسان هستیم اگر مثل آنها باشیم پس کور دل هستیم.
3785 چشمِ بینا بهتر از سیصد عـصـا چشم بشناسد گُهَر را از حصـا
چشمی که باز است و می بیند از سیصدعصا بهتر است. منظورش اینست که اگر تعداد عصا ها را زیاد کنی هیچوقت آنها کار چشم بینا را نمیکنند. در مصراع دوم چشم منظور چشم دل است و میگوید چشم دل بشناسد گهر و درّ را از ریک بیابان. حصا یعنی ریگ بیابان. اینجا باز برخورد میکنیم به یک سمبولیک. گُهر و درّ و مروارید بمنظله حقیقت است و حصا آن ریگ بیابان مجاز است. یعنی حقیقت در برابر مجاز. عصا این کار را نمیکند و چشم دل میخواهد که حقیقت را از مجاز باز شناسد. یا درست را از نا درست باز شناسد.
3786 در تفحّص آمـدنـد از اَنـدوهـان صورتِ کـه بُوَد، عجب این در جهان
مولانا حرفهای خودش را زد و حالا برگشته به داستان. تفحص یعنی جستجو, اندوهان یعنی آن سه شاهزاده پُر از اندوه و غم. تازه خودشان متوجه شده بودند. صورت کِه بوّد یعنی این صورت کیست. در این دنیا چه کسی بوده که تصویرش را اینجا کشیده اند. حالا تازه میفهمند که گرفتار کی شده اند. صاحب این نقش کیست. باید رفت بدنبال صاحب این نقش.
3787 بعدِ بسیارِ تفحص در مسـیـر کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
این سه نفر در مسیر خودشان سرگردان و گیج از اینور میروند و بر میگردند از آنور
میروند که ببینند آیا این آدم را پیدا میکنند. در مسیری که میرفتند کشف کردند و پرده از روی این راز برداشته شد توسط یک پیر بینا گری. بصیر یعنی بینا گر. این شیخ غریبه از آنها می پرسد که شما کی هستید و بکجا میروید. گفتند که میرویم بدنبال صاحب این عکس. ولی نمیدانیم که او کیست. شیخ جواب داد که من میدانم و برایتان میگویم.
3788 نه از طریقِ گوش، بل از وحی هُوش رازهـا بُد پیشِ او بی روی پوش
این شیخ پیر دانا دل از کسی نشنیده بود که صاحب عکس کیست. بل یعنی بلکه از وحی هُوش. وحی و هوش یعنی از طریق الهام و بدلش الهام شده بود, بجانش الهام شده بود. الهام یک پیامیست که بدل و جان یکی میرسد که مسئله را برایش روشن میکند ولی او نمیداند که این الهام از کی و از کجاست. این شیخ گفت که بدل من الهام شده که این عکس چه کسی هست. برای آن پیر بینا دل حجابها از روی رازها برداشته شده بود. چرا چنین شده بود؟ این پیر دلش را منزه کرده بود از زشتیها و آئینه دلش را سیقل زده بود و همه چیز پاک در آئینه دلش منعکس میشد.
3789 گفت: نقشِ رَشکِ پروین است این صورت شه زاده چین است این
گفت : نقشِ یعنی تصویرِ رَشک پروین است این. پروین اسم یکی از صورتهای فلکیست و در نیم کره شمالی دیده میشود. شش ستاره است نزدیک بهم و خیلی زیبا بنظر میرسد. مثل یک گردنبند بنظر میرسد. مجموعه آن شش ستاره را پروین می نامند. اسم دیگرش ثریا است. ما که از زمین نگاه میکنیم آنها را در یک سطح می بینیم در حالیکه آنها مقدار زیادی از هم فاصله دارند. خُب این پروین که اینقدر زیباست و هر کس هم که زیبا باشد اسمش را پروین میگذارند. و رَشک یعنی حسد. این عکس دختر پادشاه چین است. دختر پادشاه چین آنقدر زیباست که پروین باین زیبائی هم باو حسادت میورزد و آن شش ستاره هم باو حسادت میورزند.
3790 همچو جان و چون جنین پنهانست او در مُکتّم پرده و ایوان است او
مثل روح که کسی او را نمیبند, آن دختر پادشاه چین را هم هیچ کس نمی بیند. مثل جنین که در شکم مادر است و دیده نمیشود, آن دختر را هم کسی نمی بیند. مکتّم از کتمان است یعنی در پس پرده بودن و پوشیده بودن. مکتّم پرده یعنی پشت پرده پنهان. ایوان اینجا یعنی کاخ پادشاه. این دختر پشت پرده های کاخ پادشاه چین پنهان است. براستی این دختر چیست. این دختر از جمله راز های آفرینش است. این دختر حقیقتیست که آن جویندگان حقیقت بدنبالش بودند و بر هر کسی آشکار نیست.
3791 سوی او نه مرد ره دارد نه زن شاه پـنـهان کرد او را از فِـتـن
این دختر شاه چین سَمبل این رازهاست و خود شاه آن آفریدگار است. خود شاه این راز ها را از فتن پنهان کرده است. فتن جمع فتنه است, شاه این رازها را از فتنه ها پنهان کرده. چندین بار گفته شده که در عرفان این اصل هست کسیکه به یک رازی و سرّی پی میبرد، در مراتب خیلی خیلی بالا حتما باو توصیه شده آن راز و یا رازها را پنهان کند و آشکار نکند مگر به اهلش. بمردم معمولی نگو که باعث گمراه شدن آنها و باعث فتنه در جامعه میشود
3792 غـیـرتــی دارد مَلِک بر نــام او کـه نپّرد مـرغ هـم بـر بـام او
مَلِک اینجامنظور پادشاه چین است. میگوید پادشاه چنان غیرتمند است در باره دخترش که حتی یک پرنده هم جرئت نمیکند که حتی بر بام خانه شاهزاده پرواز کند. یعنی هیچ کس اجازه ورود و نزدیک شدن به کاخ شاهزاده را ندارد. این کاخ, کاخ رازهاست که دختر پادشاه چین در آن سکنی دارد.
3793 وایِ آن دل کِش چنین سودا فتاد هیچ کس را این چنین سودا مباد
وای آن دل، وقتی که میگوئیم وای آن دل یعنی وای از آن دلی که دل او به این سودا گرفتار شد. سودا اینجا بمعنی عشق است. خدا نکند برای هیچ کس که چنین لیاقتی ندارد یک چنین سودائی برایش پیدا شود. نا لایق باشد ولی عشق رفتن راه را داشته باشد.
3794 این سزای آنکه تخم جهل کاشت وان نصیحت را کساد و سـهـل داشت
وقتیکه از آن پیر بینا دل این را شنیدند با خود گفتند که این سزای ماست. این ما هستیم که تخم نادانی را کاشتیم. ما نادان هستیم و آن نصیحتهای پدرمان را بی رونق و ساده انگاشتیم. کساد یعنی بی ارزش و بی رونق. این گرفتاری حق ماست.
3795 اعتمادی کرد بر تدبیر خویش که بَـرَم من کار خـود با عـقـل پـیـش
ما با کار اندیشی های خودمان اعتماد کردیم و گفتیم ما همان کسانی هستیم که کار خودمان را با عقل خودمان جلو می بریم. ولی نمیدانستیم که عقل ما یک عقل جزویست. ما پدرمان را نشناخته بودیم که عقل کل او بود و عقل ما عقل جزوی بود.
3796 نـیـم ذرّه زان عـنـایت بـه بُوَد که زِ تدبیرِ خـــرد سیصد رَصَد
گفتیم که عنایت یعنی توجه و مهربانی باندازه نیم ذره از آن توجهاتی که پدر بما میداد و مهربانی که پدر با ما داشت، حتی نیم ذره اش از این چاره اندیشی هائی که عقل ما میکند و از این حسابگری هائی که ما میکنیم. رصد یعنی حسابگری کردن. نیم ذره عنایاتی که پدرمان بما داشت و گوش نکردیم از سیصد تا از این حسابگریهاما بهتر بود.
3797 تَرکِ مکر خویشتن گیر، ای امیر پا بکش پیشِ عـنـایت خوش بمـیـر
مولانا حرفهایش را زد و حالا دارد بمن و شما میگوید: ای امیر, ای فرمان روا, ای فرمانروائی که فکر میکنی همه زندگی را خودت درست کردی و هیچ چیز دیگری را دخالت نمی دهی بجز آن عقل ناقص خودت را, و فقط دانش ناقص خودت را بکار می بری و فکر میکنی بجائی میرسی! بدان که تو بجائی نمیرسی. چطور وقتی که جلو یک بزرگتری پایت را دراز میکنی و روی میز میگذاری! پا بکش یعنی پایت را جمع کن و احترام آن آدم را نگه دار. پا بکش یعنی ادب کن در برابر کی؟ در برابر آن عقل کل که از اول شروع کردیم. تو پایت را جلوی او دراز کردی و حرف او را گوش نکردی و بی ادبی کردی. تو آن توجهات او را در نظر بگیر و بمرگ اختیاری در برابر او بمیر. در برابر عقل کل بمرگ اختیاری بمیر. عقل جزوی خودت را در برابر آن عقل کل محو کن. آن شعله خفیف و ضعیف شمع وجودت را در برابر تابش نور شدید خورشید حقیقت محو کن. اگر از منیت خودت بمیری آنوقت بدنبالش تولد دیگر داری با انسانی همراه با شأن بالاتر با درک و فهم بیشتر.
3798 ایـن بقدر حـیـله معـدود نیست زین حَیل تا تو نمیریّ سود نیست
این چیزیست که شاهزادگان بدنبالش هستند یعنی کشف حقیقت و بآن رسیدن. بقدر یعنی در محدوده. حیله یعنی مکر و تدبیر. معدود یعنی نا چیز. این اسرار آفرینش و آن حقیقت خیلی عزیز تر و بزرگتر از این است که در این محدوده مکرو چاره اندیشی ناقص تو جا بشود و بتوانی تو آن را درکش کنی. چون چاره اندیشی تو محدود است و آن نا محدود است. بی نهایت در محدود جا نمیشود. تا دست از منیت بر نداری و تا منم منم بکنی این جستجو برایت هیچ فایده ای ندارد, سودی برای تو نیست. فقط یک راه داری. برای رسیدن به حقیقت باید ترک منیّت کرد. برسی بجائی که بگوئی اصلاً من در من وجود ندارد. من هستم اما منیّتم را بدور انداختم. اگر رسیدی به آنجا آنوقت دنبال حقیقت هستی. این قسمت از داستان هم تمام برای ما پند و اندرز بود. مولانا برای ما اندرز گوست و نه قصه گو.