تفسیر :
در این قسمت دومین بخش از داستان دژ هوش ربا و یا قلعه ذشات الصور را از مثنوی معنوی پی گیری میکنیم. برای یاد آوری داستان از این قرار بود که پادشاهی دارای سه فرزند بود و این سه فرزند قصد سفر کردند و به حضور پدرشان, رسیدند و اجازه گرفتند که بسفر بروند. شاه از سفر رفتن آنها استقبال کرد و یک نصیحت هم کرد و گفت هر کجا که میخواهید بروید ولی پا به قلعه ذات الصور نگذارید و اگر بروید برای همیشه بد بخت خواهید شد.این سه شاهزاده کنکاو شدند که بروند و از قلعه دیدن کنند و رفتند تا بآن رسیدند. وقتی وارد شدند دیدند هزاران نقش و نگار های زیبا در آنجا هست و آنها مست این تصاویر شدند. بشما خوانندگان گفتیم که این داستان تا آخر سمبولیک است و شاه زادگان بمنظله جویندگان حقیقت و شاه بمنظله عقل کل و یا مبدأ حقیقت است. و قلعه هوش ربا اشاره باین دنیای خاکیست اگر به زیبائی های آن توجه بکنند اسیر آنها میشوند. این دنیا آن قلعه ذات الصور نیست مگر کسی اسیر زرق و برقها بشود. ما باین دنیا آمدیم و در آن زندگی میکنیم و عذاب آور نیست مگر خودمان باعث عذاب خودمان بشویم. شاه باین شاهزادگان سفارش کرده بود که بدنبال چیز مجاز نروید. مولانا گفت که وقتی باین جامها پر نقش و زیبا نگاه میکنی بدان که این جام مستی نمی آورد. اگر شما توجه به شراب داخل جام کردید که شراب حقیقت در آن است, شما راه حقیقت را پیدا کردید. در دنیائیکه مثل این قلعه پر است از زرق و برقها, این جامهای زیور دار ولی خالی انسانها را به خیال انگیزی وادار میکند. بعد میگوید آدمهای مختلف در این دنیا اسیر خیالات بدون حد و مختلف میشوند و این خیلات حد و مرزی ندارد. خیال پشت خیال پیش میآید و تمام عمر آنها صرف خیال کردن میشود و حالا داستان را ادامه میدهیم:
3728 بی نهایت کیش هــا و پیشه ها جمله ظـلِّ صورت اندیشه ها
بی نهایت یعنی بسیار زیاد, کیشها یعنی دین ها و آئین ها, پیشه ها یعنی حرفه ها و کارها, جمله یعنی همه, ظلِّ یعنی در سایهِ, صورت یعنی ظاهر, اندیشه ها یعنی تصورات و خیالات. میگوید هرچه در این دنیا از مذهب های گوناگون هست, از حرفه ها و صنعتهای گوناگون هست همه در سایهِ تصویر این اندیشه هاست. یعنی اینکه میخواهد بگوید هر کاری را از یکی می بینی, هر کیش و آئینی که می بینی میتوانید به اندیشه های آن پی ببرید. این پیشه ها و کارها همه سایه اندیشه ها هستند. یک چیزی را خودش را می بینید و یک چیزی را سایه اش را می بینید. این چیزها خودش نیست و شما سایه اش را می بینید. بنا بر این همه پیشه ها و مذهب ها و آئینها و روشها همه اینها اینطور که مردم بآنها نگاه میکنند همه اش ظاهریست. همه اش در سایه تصورات است. اینها بحقیقتش نمیرسند, و شاید نمیخواهند که برسند. چون فقط توجه آنها به این ظاهراست. بهمین دلیل آنها با اختلاف بر میخورند چون فکر میکنند آنچه که آنها میکنند و میگویند از همه گفته ها و کردارها بهتر است در حالیکه آنها بحقیقت آنچه که میکنند و میگویند پی نبرده اند فقط یک سایه ای ازش دارندو یا یک تصوری ازش دارند. حالا یک مثالی میآورد:
3729 بر لب بـام ایستاده قــــوم خَش هر یکی را بر زمین بین سایه اش
میگوید تصور کنید بالای یک پشت بام بلندی یک گروهی ایستاده اند و خیلی هم سر خوش و شاد هستند و دارند میرقصند و ازین ور به آنور میروند و میآیند. خورشید بر پشت آنها تابیده و سایه اینها افتاده روی زمین. شما خود آنها را نمی بینید ولی سایه اشان را می بینید و از حرکت سایه ها دارید پی می برید که اینها دارند چکار میکنند. چگونه رقصی میکنند و چه حرکاتی میکنند. آنچه که در این دنیا دیده میشود این سایه هاست. خود آن حقیقت بالای پشت بام است. شما داوری و قضاوتتان فقط روی این سایه هاست. حالا نتیجه میگیرد.
3730 صورتِ فکر است و بـر بام مَشید وآن عمل چون سایه بر اَرکان پدید
صورت یعنی ظاهر, فکر یعنی اندیشه, مَشید یعنی بسیار بلند و مرتفع. بام مَشید یک اصطلاح است و کنایه از جان است. معنی عرفانی بام مَشید, جان هست. در مصراع دوم ارکان همان ارکان اصلی و چهار گانه است: آب و باد و خاک و آتش که جهان هستی از این چهار عنصر ساخته شده. اینها را چهار ارکان جهان هستی میدانند. ارکان جمع رکن است و کنایه از جسم ما است. مولانا نظر به مثلی که زد میگوید هرکسی برای خودش تصوراتی دارد. این تصورات را اندیشه ها و خیالات پیش میآورد. این اندیشه ها و خیالات در بالای بام بلند جان ایستاده و سایه این خیالات روی جان میافتد و آنوقت آنچه که جان ما برداشت میکند، آنچه که درک و فهم میکند از این سایه هاست. میگوید ببین خود این آدمهائی که بر بام بلند بودند دیده نمیشدند، سایه آنها دیده می شد. حالا آن اندیشه و خیال هم که بر بام بلند جان هست دیده نمیشود چون اندیشه دیدنی نیست. خیال دیده نمیشود ولی سایه خیال روی جان ما میافتد و ما عمل میکنیم و ما عمل را می بینیم. عمل یک چیز دیدنیست ولی محرک آن عمل که خیالات هست و در بالای بام بلند جان قرار دارد دیدنی نیست. ما نه خیال را می بیمیم و نه اندیشه را می بینیم ولی میدانیم که هستند. ولی سایه اینها روی جان ما میافتد و ما را وادار بعمل میکند, وادار میکند که فلان شغلی را انتخاب کنیم و فلان مذهب را انتخاب کنیم. آنوقت آئین آن مذهب و علائم آن شغل در ما به ظهور میرسد.
3731 فعل بـر ارکان و فکرت مُـکـتَـتَـم لیک در تأثیرو وصلت دُو بـه هم
فعل یعنی عمل و ارکان گفتیم یعنی جسم مادی که از چهار عنصر ساخته شده. فکرت یعنی اندیشه, مُکتتم یعنی پوشیده از کتمان و پوشیده داشتن است. وُصلت یعنی پیوند و دو بهم یعنی هردو باهم. عملی که ارکان دارد میکند و یا جسم ما میکند و اندیشه ما را نشان میدهد که چی هست, این را در نظر بگیرید, عمل آشکار است ولی اندیشه پنهان ولی فکرت مختتم است. اما در مصراع دوم، در تأثیر، این عملی که ظاهر است با آن فکری که پوشیده است هر دو با هم پیوستگی دارند و بهم نزدیک هستند. اگر بهم مربود و نزدیک نبودند آن عمل انجام نمیگرفت.
3732 آن صوَر در بزم کز جامِ خوشیست فایدۀ او بی خودی و بیهُشی است
هی دارد مثال میآورد. آن صور یعنی آن صورتها, ظواهر و نقشها, جام خوشیست یعنی جام باده است. میگوید این ظواهری که می بینید، این صورتها و نقش و نگارهائی که می بینید، جامیکه شراب داخل آن بهخوشی و بمستی میآورد، فایده اش از خود بیخود شدن و بی هوشی و مستی است. آنچه که شما را مست میکند این جام نیست. آنچه که شما را مست میکند شراب حقیقتیست که در درون این جام است. شما جام را می بینید برای اینکه جزو ارکان است برای اینکه از چهار عنصر درست شده. مستی را نمی بینید. این بی هُشی چیست. شما بی هوشی و مستی را حس میکنید ولی چون بیهشی ماده نیست آن را نمیتوانید ببینید. ولی این جام با شراب داخل آن با این بیهُشی در ارتباط هستند, هرسه بهم پیوستگی دارند.
3734 صورت نان و نمک کان نعمت است فایدهش آن قوت بی صورت است
صورت یعنی ظاهر, نان و نمک آن غذائیست که میخورید, این یک نعمت است. یک نعمت مادیست که به شما داده. فایده اش اینست که بشما قوت و انرژی میدهد. ولی انرژی را نمیتوانید ببینید. نیروی انرژی چیزی هست که بچشم نمی آید. آنچه که نمیتوانید ببینید, مولانا میگوید بی صورت است. نان با صورت است. نمک با صورت است ولی این دو تا باصورت وقتی در وجود شما رفت یک انرژی بی صورت بشما میدهد. این انرژی که در وجود شما بوجود میآید با آن نان و نمک با هم در ارتباط هستند. آن نان و نمک بیرونیست ولی انرژی درونی است. باز مثال میزند.
3735 در مَصاف، آن صورت تیغ و سپر فایده اش بی صورتی ، یعنی ظفر
مصاف یعنی جنگ. چرا مصاف را جنگ گفتند. در سابق جنگها مثل امروز نبود. لشگر ها میرفتند در بیابان و صحرا و با شمشیر و سپر با هم بجنگ میپدداختند. آنوقت دو طرف مقابل در برابر هم صف میکشیدند. این صف کشیدن را می گفتند مصاف. این جنگ تیغهائی یعنی شمشیرهائی و سپر ها دارد. اینها در جنگ دیده میشوند ولی فایده اینها بی صورتیست و آنرا نمیشود دید. فایده اینها ظفر یعنی پیروزیست که دیده نمیشود. ظفر یعنی پیروزی.
3736 مدرسه و تعلیق و صورتهای وی چون بدانش متصل شـد گشت طی
تعلیق یعنی مشق نوشتن و یاد داشت از حرف معلم و یا استاد برداشتن است. حرفهائی که استاد در کلاس میزند اینها صورت ظاهرش هست. حالا میز و صندلی و قلم و کاغذ و کتاب و دفتر و حرفهای استاد و همه این چیزها ارکان و جسم هستند. ولی یک روزی شما فارق التحصیل میشوید و دیگر دانش پیدا کرده اید. دانشتان را نمیتوانید ببینید. آنچه که در داخل مدرسه هست و خود مدرسه با صورت است ولی دانشی که پیدا کرده اید بی صورت است. اما هردوی اینها بهمدیگر بستگی دارند. زیرا اگر مدرسه نمی رفتید و از این صورتها استفاده نمیکردید آنوقت دانشی در شما بوجود نمی آمد. وقتیکه شما بآن دانش رسیدید دیگر شما با آن مدرسه کاری ندارید. در مصراع دوم میگوید چون بدانش متصل شد گشت طی یعنی تمام وسائلی که با آنها دانش می آموختید دیگر کنار گذاشته شد وعوضش یک چیز برای شما ماند و ان دانش هست. آن چیزها همه دیدنی بود و این دانش شما دیدنی نیست. در جهان هستی و عالم وجود هم یک نادیدنیی هست که همه دیدنیها از او به وجود آمده و آن نادیدنیست. شما نمیتوانید بگوئید که چون من دانش را نمیدانم پس دانشی وجود ندارد. در عالم هستی هم یک مبدأویی هست که آنچه که در عالم وجود و هستی شما می بینید و مادی هست همه از او بوجود آمده. او نا دیدنی است. ولی همه آفریده های او دیدنیست.
3737 این صورچون بنده بی صورت اند پس چرا در نفیِ صاحب نعمت اند؟
این صور یعنی آدمیانیکه فقط شکل آدم را دارند، صورت آدم را دارند, اینها بنده مبدأی هستند که بی صورت بوده و دیدنی نیست. همه از یک آفریدگار هستند. مولانا سؤال میکند: پس چرا و چگونه میشود که این آفریده ها آفریننده خودشان را کتمان میکنند و نفی میکنند و میگویند نیست.
3738 این صوردارد زبی صورت وجود چیست پس بَر موجدِ خویشش جُحود؟
این صور یعنی این آدم صورتها, دارد از بی صورت وجود. بی صورت یعنی آن مبدأ آفریدگار. همه از آن بوجود و از نیستی به هستی آمده. همه چیزهائی که می بینید و میتوانید با حسهای پنجگانه لمس و درک بکنید، همه از یک مبدأ نادیدنی بوجود آمده. در مصراع دوم میگوید پس چرا بر آن چیزیکه بوجودشان آورده با لجاجت و خیره سری انکار میکنند. جُحود یعنی انکار کردن با لجاجت و خیره سری. ارتباطی به شخصی و یا اشخاصی ندارد. یک عده ای هستند که با سر سختی و لجاجت میگویند هیچ مبدأ بوجود آورنده ای نیست. شما میتوانید این مبدأ را یک نقطه بگیرید, یا یک مبدأ را یک ملکول بگیرید. ولی یک چیزی باید باشد که از آن چیزهای دیگر بوجود بیاید. شما نمیتوانید بگوئید که من از هیچ چیز بوجود آمده ام. ولی آن کسیکه اصرار میکند که من خود بخود از نیستی به هستی آمدم این دیگر لجاجت ورزی همراه با سر سختیست. میتوانید بگوئید همه چیزهائیکه در این دنیا هست, همه از تغیر شکل پیدا شده اند که واقعاً هم همین طور است. ولی چیزی باید وجود داشته باشد که تغیر و تبدیل شود.
3739 خود از او یابد ظهور اِنکارِ او نیست غیر عکس، خود این کارِ او
میگوید چرا این آدمها انکار میکنند که آفریدگاری وجود ندارد؟ میگوید این انکاری که این آدمها میکنند از خود آفریدگار به وجود آمده. یابد ظهور یعنی پدید می آید. در مصراع بعدی عکس یعنی بازتاب و انعکاس. میگوید نیست این غیراز بازتاب و انعکاس خود او. او منظور آفریدگار است. آنچه که در مردم دیده میشود چیزی نیست غیر از بازتاب وجود آن آفریدگار. مولانا میگوید, این آدم انکار میکند! انکارش هم از آفریدگار است. منظور و مرادش اینست که، آن کسیکه انکار میکند, آفریدگار و مبدأ هستی به انکار او کاری ندارد. آن آفریدگار آفریدن خودش را انجام میدهد یعنی بهمه نور میتاباند. چه پذیرنده و چه انکار کننده. این آدمها هستند که با هم فرق میکنند, یعنی بعضیها شایستگی و لیاقت جذب نور را دارند و بعضیها شایستگی و لیاقت جذب نور را ندارند. وقتیکه آن شایستگی را ندارند آنوقت آن نور را جذب نمیکنند. و وقتیکه نور را جذب نکردند, نور را انکار میکنند و میگویند که نور نیست و تاریکی هست. پس این انکار هم از خود همان آفریدگار است. برای اینکه شایستگی و لیاقترا در همه انسانها به یک اندازه نیافریده. همه آدمها را مثل هم نیافریده. همه حیوانات را هم یک جور نیافریده. این جهان هستی جهان تنوع است. جهان گونا گونی است. چرا خداوند اینکار را کرده؟ برای این که این جهان ملالت آور نباشد. اگر همه مثل هم بودند و یا همه یکجور بودند، این دنیا دنیای ملالت آوری میشد و نمیشد در چنین دنیائی اصلاً زندگی کرد. اگر همه یک جور بودند مثل این بود که فقط نور باشد و تاریکی نباشد. تا تاریکی نباشد که کسی ارزش نور معلوم نمیفهد و یا بر عکس. تا بیماری نباشد که سلامتی ارزشی ندارد. تا پیری نباشد که جوانی معنیی ندارد. این گونا گونیست و این قانون طبیعت است و باید اینطور باشد. ببینید در نظم جهان هستی آنچه که هست بطور گوناگونیست.
3740 صورت دیوار و سقـف هر مکان سایـــه اندیشه معمار دان
کار معمار ساختن دیوار و سقف و بطور کلی ساختن ساختمان است. این معمار که میخواهد جائی را بسازد اول میآید اندیشه میکند و باخود برانداز میکند که چند تا آجر لازم دارم, چندتا در و چنجره میخواهم, و چقدر گچ و سیمان میخواهم و غیرو. حالا وقتی که آمد و اندیشه اش را روی زمین پیاده کرد, آنوقت سایه اندیشه اش افتاده روی زمین. مثل آدمهائی که بالای پشت بام بودند و نمیدیدید و سایه آنها افتاده بود روی زمین و از حرکتشان میفهمیدید که دارند چکار میکنند, حالا که باین ساختمان نگاه میکنید میفهمید که در ذهن این معمار چی ها بوده. در ذهنش چوب و آجر و سنگ و سیمان بوده, اینها در ذهنش و فکرش بوده است. حالا در میان مصالحی که خریده همه مصالحش قابل مصرف نیست برای اینکه نقص هم در میان آنها هست. همه جنسهائی که گرفته کاملاً مرغوب نیست. آن آدمهائی هم که آفریده شده اند همه یک جور آفریده نشده اند. در اندیشه یک آفریدگار و در ذات و اندیشه او نیست که نقص بیافریند. همانگونه که در اندیشه یک معمار نیست که یک جنس معیوب بخَرد. ولی وقتی میخرد بعضی از اجناسش ممکن است نا مرغوب باشد. در اندیشه آفریدگار هم نقص آفریدن نیست ولی خود بخود پیش میآید. برای اینکه این تنوع لازم است.
3741 گـرچه خـود انـدر محـلِ اِفـتِـکار نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
محل افتکار یعنی محل فکر کردن. کجا محل فکر کردن است؟ ذهن مرد معمار. شما در ذهن او که نقصی نمی بینید ولی وقتی اندیشه اش را پیاده میکند آنوقت میشود مقداری از آن نواقص را دید.
3742 فاعلِ مطلق، یقینِ بی صورت است صورت اندر دست او چون آلت است
فاعل مطلق آن کسیست که هرکار میخواهد میکند, آن آفریدگار. بی شک و بیقین او بی صورت است و هیچ صورتی و ظاهری ندارد که کسی بتواند او را ببیند. اصلاً این شکل و ظاهر در دست او مثل یک آلت و یک ابزار و وسیله است. هر چیز که آفریده دارای شکل و صورت است که مثل ابزار در دست اوست, اما خودش هیچ صورتی ندارد. شخصی بود بنام سیستانی و یک عده ای هم پیرو داشت. امروز هم شاید پیروان او هستند. این سیستانی معتقد بود که خدا چشم و ابرو و گوش و زبان و دست و پا داره. یعنی خدا صورت دارد. یک عده هم طرفدار پیدا کردکه هنوز هم هستند. اینست که مولانا میگوید: فاعل مطلق بی صورت است و یقین داشته باشید, او شکلی ندارد ولی آن چیزهائی که از او بوجود میآید صورت دارد.
3743 گَـه گهَ آن بی صورت از کَتمِ عدم مر صُـور را رو نـماید از کــرم
آن بی صورت یعنی مبدع آفریدگار, گاه گاهی از کَـتـمِ عَدم یعنی از جهان نیستی و از عمق نیستی صورتهائی را بوجود می آورد و انسانهائی را به وجود میآورد و خودش در این انسانها تجلی میکند. رو نماید یعنی تجلی میکند. چرا خداوند این کار را میکند؟ از بزرگواریش و از کرمش. در وجود همه تجلی نمیکند برای اینکه آن هم شایستگی میخواهد. آن کسانیکه خداوند در وجود آنها آن حقیقت تجلی میشود و ظهور پیدا میکند آنها را میگوئیم انسانهای کامل. اینست که همه انسانها کامل نیستند. چرا نیستند؟ برای اینکه برگردیم بآن اصل که شایستگیشان با هم فرق داشته. هر کس نا شایستی میتواند شایسته بشود ولی او نرفته بدنبال شایستگی و نرفته که خودش را بسازد.
3744 تا مَدد گیرد از او هر صورتی از کـمال و از جـمال و قـدرتی
مدد گیرد یعنی یاری بگیرد, هر با صورتی در اینجا یعنی هر انسانی بتواند کمک و یاری بگیرد و هدایت بشود. البته کسانی باید در جامعه باشند که دیگران را بتواند یاری و هدایت کنند. هادیان راستین و رهنمایان حقیقی و واقعی, مثل انسانهای کامل.
3745 باز بی صورت چو پنهان کرد رُو آمدند از بهرِ کد در رنگ و بو
این بی صورت خودش را در بعضی آدمها نشان داد, در انسانهای کامل. حالا اینجا میگوید رویش را گرداند از انسانها, رویش را پنهان کرد و تجلی پیدا نکرد. حالا این آدمها بهر گدائی همه بهم رو میکنند. کــد یعنی گدائی. در رنگ و بو یعنی در این دنیای ظاهری. اگر که این انسانهای کامل نبودند, مردم نمیدانستند که از چه کسی راهنمائی و هدایت دریافت کنند لذا این مردمی که احتیاج به راهنمائی بودند آمدند و دور هم جمع شدند و از یکدیگر راهنمائی گرفتند.
3746 صورتی از صورت دیگر کـمال گر بـجـویـد باشد آن عـینِ ضَلال
اگر یک آدم از یک آدم دیگر جستجوی کمال بکند و بگوید تو کمال را بمن نشان بده, گدائی کمال بکند از یک آدم معمولی غیر انسان کامل, مولانا میگوید این عین گمراهیست. یعنی یک آدمیکه خودش کمال ندارد چگونه میتواند بتو کمال بدهد.
3747 پس چه عرضه میکنی ای بی گهر احـتـیاج خـــود به محتاجی دگر
عرضه کردن یعنی روی آوردن, گهر در اینجا بمعنی اصل و ذات است, بی گهر یعنی ای کسیکه تو اصالت نداری و ای کسیکه خودت گمراه شدی. تو میگوئی که او محتاج نیست و خیلی دارد. تو اینگونه خیال میکنی او واقعا محتاج نیست. اگر محتاج نبود صبح سر کارش نمیرفت. اگر محتاج نبود, دلهره دزدیدن مالش را نداشت. او از تو محتاجتر است. آنان که غنی ترند محتاج ترند. تو چطور میروی و از آدم دیگری گدائی میکنی؟ و آبروی خودت را می بری:
دست طلب چو پیش دیگران میکنی دراز پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
اگر مبدأ آفرینشی قبول داشته باشی, چرا از او نمیخواهی. اگر بتوانی باو ارتباط پیدا کنی, از او بخواه. چرا از یک ناتوان دیگر میخواهی؟
3748 چون صور بندهست بر یزدان مگو ظَن مبر صورت، به تشبیهش مجو
هر صور, هر آفریده بنده آفریدگار است. باین آفریدگار نگو که چرا شکلش را نمی بینم, طرفدار ابو علی سیستانی مباش و بگو خدا هم صورت است و خدا هم دست و پا و گوش و بینی دارد. نخواسته باش که با آدمها تشبیهش بکنی.
3749 در تضّرع جُوی و در اِفنایِ خویش کز تفکـّر جز صور نـایـد به پیش
کجا پیدا کنم این آفریدگار خودم را؟ در تضرع. تضرع یعنی محو شدن در برابر آفریدگار و در برابر آفریدگار خود را ندیدن. خیال میکنی که او هم مثل تو دست و پا و شکلی دارد. فکرت زائیده مغزت است و مغزت هم اشتباه میکند. تو باید با شور و ذوق و حال خوب آن مبدأ را جستجو بکنی.
3751 صورت شهری که آنجا میروی ذوقِ بی صورت کَشیدت، ای روی
ای رونده چرا داری باین شهر میروی؟ میروم که زیبائیهای آنجا را ببینم. نه تو بخاطر این صورتهای باین شهر نمیروی. ذوق دیدن آنهاست که دارد تو را میکشد بآنجا. نه خود آن چیزها. آن در و دیوارها و خشت و آجرش نیست که تو را بآنجا میکشاند بلکه ذوق دیدنش هست که تو را به آنجا میکشد.
3752 پس به معنی می روی تا لامکان که خوشی، غیرِ مکان است و زمان
حالا اگر ذوق دیدن آن شهر تو را بطرف آن شهر میکشاند, تو حالا از ذوق دیدن عالم معنا هم باشد که تو را بعالم معنی بکشاند. عالم معنی که در آنجا زمان و مکان و مادیت وجود ندارد. باید ذوق و شور و حالش را داشته باشی. آنوقت آن شور و حال تو را بعالم معنی مکشاند.
3753 صورت یاری که سوی او شوی از برای مونسیّ اش مـــی روی
داری میروی بسوی دوستت. چرا میروی؟ بخاطر آن انسی هست که با اوگرفته ای, بخاطر مونسی است که میروی و بخطر اینکه همدم توست و هم نشین تست. داری میروی بسوی خانه دوستت. آن دوست تست که ترا بخانه خودش میکشد. ذوق او هست که ترا بسوی خودش میکشد. اصل اینست که باید این ذوق را داشته باشی. این ذوق اوست که ترا بطرف خودش میکشد
3754 پس بمعنی سوی بی صورت شدی گـرچه زان مـقـصود غافـل آمـدی
پس در حقیقت تو و قتیکه بدنبال معرفت و معنویت هستی, تو جذب یک بیصورت هستی
و خودت این را نمیدانی و از این واقعیت بی خبر هستی و کشیده میشوی و میروی و بطرف او.
3755 پس حقیقت حق بُود معبودِ کل کـز پـی ذوق است سَیـرانِ سُـبُـل
میگوید خدا حقیقت است, آفریدگار است, مبدأ هست, معبود کل هست, هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. روی کلمه که بحث نداری این فقط یک تلفظ است. بگوئید حقیقت همان خداست. حالا بدنبال رسیدن به این معبود کل و یا حقیقت و یا خدا همه بخاطر همان ذوق است. سُبل جمع سبیل است و سبیل یعنی راه و یعنی مذاهب. خود مذهب هم بمعنی راه است. چرا تو این مذهب را انتخاب کردی؟ خود آن مذهب نیست که تو را جذب کرده. ذوق آن مذهب است که تو را جذب کرده. حالا هر مذهبی که داشته باشی. مولانا نمیخواهد بگوید کدام مذهب بهتر و یا بد تر است. آنچه که مهم است ذوق و جذب است. تو زردشتی هستی خُب ذوق کیش زردشتی تو را جذب کرده. اگر آدم جستجوگری بوده باشی ولی در واقع هیچکدام از اینها نیستی. من مسلمان زاده هستم, او زردشتی زاده است, آن یکی کلیمی زاده است وان یکی عیسوی زاده است. چون نرفته ایم و جستجو کنیم که کدام یک را انتخاب کنیم. ما هیچکدام انتخاب نکردیم و رویه پدرانمان را دنبال کرده ایم. مولانا برای کسانی حرف میزند که در حال جستجو هستند و میخواهند انتخاب کنند. ما هیچکدام انتخاب نکرده ایم و رویه پدران را انتخاب کرده ایم و بعد هم در انتخابمان تعصب پیدا کرده ایم و بهمین دلیل میگوئیم که مال من از مال تو بهتر است. از کجا مال من بهتر است. من که نرفتم تحقیق بکنم
3756 لیک بعضی رو سوی دُم کرده اند گرچه سَر اصل است، سر گُم کرده اند
دربیتهای بالا گفت که از مبدأ بخواهید. بعضی ها بجای این که از سر بخواهند از دُم میخواهند. اصلش سَر هست ولی اینها متوجه دُم شده اند. سَر آن آفریدگار است ولی اینها میگویند ما چیزهایمان را از کسان دیگر میخواهیم.
3757 لیک آن سَر پیش این ضالانِ گُم مـیـدهد دادِ سری از راه دُم
ولی این سر خیلی بزرگ است، گرجه شما ازش رو گرداندی و به او پشت کردی ولی او از راه کرم و بزرگواری، از راه دُم بتو نعمت میدهد یعنی بوسیله آفریده های دیگر. اگر از راه آفریدگی رفتی و بتو نعمت داد خیال نکن که این خودت هستی که داری بدست میآوری. خدا باو داده که بتو بدهد. ولی تو بجای اینکه از سر بگیری رفتی و داری از دُم میگیری. او هم
خدائی خودش را دارد انجام میدهد. بآن دُم داده که آن دُم بتو بدهد. او وسیله است که بتو برساند.
3758 آن ز سر می یابد آن داد، این زِ دُم قوم دیگر پا و سر کردند گُم
داد در اینجا یعنی دهش خداوند. یکی از سر میگیرد و یکی از دُم میگیرد و یکی از خدای خودش میگیرد و یکی از بنده های خدا میگیرد. بعضی ها هم هستند که چنان مقامشان بالا رفته که سر را از دُم تشخیص نمیدهند. اینها انسانهای کامل هستند. این انسانهای کامل ورای دیگر انسانها فکر میکنند. ورای سر و دُم فکر میکنند و بلا تر از همه اینها می اندیشند.
3759 چون که گُم شد جمله، جمله یافتند از کَم آمد سوی کل بشـتافـتـنـد
چونکه خودشان را گُم کردند اصلاً و دیگر درک نمیکنند, بی خویش شدند و در برابر خدا نیست هستند و وجودی از خودشان ندارند و بکلی منیّتشان را از خودشان دور کرده اند، همه چیز پیدا کرده اند و جمله یافتند. تو منیتت را از خودت بیرون بکن, چیزی ازت کم نمیشود بر عکس بتو اضافه میشود. در مصراع دوم میگوید از کَم آمد یعنی از کم شدن منیّت در تو, چه بهتر وقتی این منیّت در تو کم آمد تو به کل پیوستی و یا نزدیکتر شدی. سوی کل بشتافتند. به کل پیوستند و با او یکی شدند درست مثل اینکه قطره بدریا وصل شد. تا زمانی که میگفت قطره هستم فقط یک قطره بود. وقتی که باور کرد که قطره نیست و باید بدریا بپیوندد, رفت و بدریای حقیقت پیوند خوردو بدریای حقیقت پیوست حالا دیگر کو آن قطره, اگر توانستید بمن نشان بدهید. او دیگر دریاست و بهمراه امواج دریا بالا و پائین میرود و معنیش اینست که بکل پیوند خورده و جزو کل شده است.