35.6 دو بین

تفسیر   :

مطلبی که در این قسمت از مثنوی معنوی مورد بحث قرار میگیرد, مسئله دو بینی است. این یکی از مسائلیست که مولانا جا بجا در مثنوی معنوی خود با آن سخت مخالفت میکند و دوبین را احول میگوید و دو بینی را احولی می نامد. این در لغت بمعنی لوچ است. یعنی کسی که به یک چیز نگاه میکند دو تا تصویر از آن می بیند. شما همه بگونه ای این تجربه را دارید. این دو تا کره چشم که قرینه هم واقع شده هر یکی بکمک شش ماهیچه حرکتش تنظیم میشود و این شش ماهیچه در دو چشم چون مثل هم کار میکنند, در دو چشم دوتا تصویر درست میشود ولی این دوتا تصویر وقتیکه به مغز میرسد روی هم میافتد و یکی دیده میشود ولی در واقع وقتی یک جسمی در جلو شما هست دو تا تصویر در چشمهای شما هست ولی شما یک تصویر را می بینید.

بعضی وقتها میشود که بعلت نوعی بیماری ای ماهیچه های دو چشم یک گونه عمل نمیکنند بنا بر این از حالت قرینه این دو چشم بیرون می آیند و این دوتا تصویری که درست میشود در مغز روی هم نمی افتد و گوئی که در برابر بیننده یک جسم هست، حالا دو تا می بیند. این لوچی و یا دوبینی است.  اما وقتیکه در عرفان میآید این مسئله لوچی یا احولی یا دو بینی، یک معنی دیگری پیدا میکند و آن معنای ندیدن حقیقت است. مولانا میگوید نه تنها موجب ندیدن حقیقت میشود, بلکه باعث تفرقه هم میشود. وقتیکه این مسئله دو بینی در عرفان پیش میآید, تفرقه می آورد.

                 تفرقه بر خیزد و شرک  دوئی        وحدتست اندر وجود معنوی

یکی که وجود معنوی دارد وحدت در او هست. اگر این دوبینی معنوی را داشته باشد باعث تفرقه میشود. در دفتر چهارم مثالی میآورد. میگوید خورشید را نگاه کنید وقتیکه طلوع میکند و آفتاب می تابد این آفتاب در تمام سطح خانه ها خودش را نشان میدهد. اما کسیکه از بالا نگاه میکند و این خانه ها دیوار بینشان هست, یک آفتاب در این سحن حیات می بیند و یک آفتاب در حیات دیگر می بیند و یک آفتاب سومی در حیات دیگر می بیند و هر حیاتی یک قسمتش سایه و یک قسمت دیگرش آفتاب. بنظرش میرسد که این آفتابها جداست در حالیکه همه این آفتابها از یک خورشید است. مولانا میگوید اگر دیوار بین این خانه ها برداشته شود، آنوقت می بیند که همه این آفتابها با همدیگر یکیست. پس این مسئله دو بینی تنها نیست, مسئله چند بینی هم پیدا میشود. وقتیکه در عرفان آن مسئله چند بینی پیدا میشود, این خیلی مخرب تر از دو بینی است. یک شخص ساده ای به آفتاب این خانه نگاه میکند می بیند که آفتاب این خانه با آفتاب آن خانه فرق میکند. ولی اگر همه دیوار ها را برداریم, می بیندکه همه آفتابها یک پارچه و با هم یک پارچه هست. این آفتاب, آفتاب حقیقت است. آن کسیکه آن لوچی معنوی را دارد, آو هست که این حقیقت را نمیتواند ببیند.

دو باره مثالی میزند که آنهم قابل لمس است. میگوید گنبدی را در نظر بگیرید که این گنبد سقف شیشه ای دارد و از شیشه های رنگی ساخته شده. خورشید هم دارد از پشتش تابش میکند. در زیر این گنبد نوریکه میافتد، یک تیکه آبی و یک تیکه قرمز و تیکه دیگری سبز است. حالا اگر این آدمها دور تا دور بایستند، روی یکی نور زرد میافتد و روی دیگری نور آبی و روی یکی نور قرمز میافتد در حالیکه این نورها همه از یک خورشید می آیند. وقتیکه میخواهند از آن شیشه های رنگی عبور بکنند، این رنگ شیشه ها هست که دارند خودشان را ظاهر میکنند, وگرنه خورشید یکیست. اگر که این گنبد شیشه ای را بر دارید دیگر هیچ کدام از رنگها نیستند و همه یک رنگ می بینند. حالا این آدمهائی که دور تا دور ایستادند و رنگهای مختلف روی آنها افتاده در نظر بیاورید که یک شخصی به بغل دستیش میگوید رنگ آبی روی من افتاده و خیلی بهتر از آن رنگ زردیست که روی تو افتاده است. و یا آنکه نور زرد رویش افتاده به کنار دستی خود بگوید مال من چقدر بهتر است از رنگ بنفشیست که روی تو افتاده  و چه مسخره است این حرفهائی که دارند بهم میزنند. این حرفهائی که دارند میزنند زیر این گنبد دنیا که یک خورشید حقیقت بیشتر ندارد. این رنگها رنگهای مذاهب است که روی آدمها افتاده. چقدر کوته بینی و نظر تنگی میخواهد که این مذهب بگوید که مذهب من از مذهب تو بهتر است درست مثل اینکه یکی از آدمهای زیر گنبد بگوید این نوریکه روی من افتاده خیلی بهتر است از نوریکه روی تو افتاده است. وقتیکه این طور میشود تفرقه بین آدمها پیدا میشود. این تفرقه ایکه مولانا میگوید چرا پیدا میشود؟ به این علتهای کوته نظری پیدا میشود. و یا بعلت ندیدن اصل خورشید است یعنی ندیدن خورشید حقیقت است. یعنی اگر کسی نداند که خورشید حقیقت یکی بیشتر نیست و نورهای الوان که بمردم زیر گنبد میافتد یکیست, آنوقت همه مذاهب با یکدیگر برابرندو تفاوتی با هم ندارند. همه یک گونه می بینند. از این قابل لمس تر نمیشود که مثال زد که مولانا آن رکن اندیشه ایِ اساسیِ فکر خودش را بگوید که اصل وحدت مذاهب ریشه و اصلشان با همدیگر یکیست. پس چرا اختلاف؟ در دفتر اول پارچه ای را مثال میزند که نا مرغوب ترین پارچه ها کرباس است. اگر از این کرباس کیسه ای بدوزند و یا لباسی بدوزند, اینها وقتیکه شسته بشود کوتاه میشود و به اصطلاح میگویند که آب میرود. برای اینکه این مشگل پیش نیاید, قبل از اینکه چیزی از آن را بدوزند، اول خیس میکنند و یک مدتی میگذارند در آب بماند و خیس میخورد و بعد آن را خشک میکنند و بعد از آن حالا هرچه ازش بدوزند دیگر آب نمی رود. میگوید در نظر بیاورید که دو نفر همکار که دارند این کار را میکنند، یکی دارد کرباسها را خیس میکند و همکارش دارد کرباسها را خشک میکند. وقتیکه بآنها نگاه میکنید, یک آدم ساده لوح میگوید اینها چه ذدیتی با هم دارند. چرا اینها دارند مخالف هم کار میکنند؟ یکی دارد خیس میکند و یکی دارد خشک میکند. این آدم ساده لوح نمیداند که هر دو همکار هم هستند و هر دو یک هدف دارند و هر دو در یک راستا دارند کار میکنند. هر دو هدفشان اینست که این کرباس دیگر آب نرود. این همان تصوریست که پیروان مذهب های مختلف دارند با همدیگر می جنگند. چرا من در مذهبی هستم که دارد این کار را میکند و تو در مذهبی هستی که دارد آن کار را میکند. این نمیتواند بفهمد که هر دو تا دارند در یک راستا و یک جهت قدم بر میدارند. مولانا میگوید:

              هر نبی را مسلکی و راهی هست        لیک با حق می برد جمله یکیست

میگوید هر پیغمبری برای خودش راه و روش خودش را دارد. ولی همه دارند پیروان خودشان را در جهت حق می برند و همه در یک جهت بسوی حق دارند حرکت میکنند. نبی یعنی پیغمبر. حالا چرا راهای پیغمبران با هم فرق میکند, برای اینکه این پیغمبران در یک زمان نیامده اند و در طول زمان آمده اند و مقتضیّات زمانه عوض میشود و آنها باید طبق شرایط زمان خودشان با مردمشان کار کنند. با در نظر گرفتن اینها نباید به پیغمبرانیکه از راه های مختلف با پیروان خودشان حرکت میکنند ایراد گرفت. این پیغمبران دعوائی با هم نداشتند و در تارخ مشاهده نمیکنید که پیغمبران با هم اختلاف داشته باشند و بر عکس پیغمبران گفته اند که بعد از من پیغمر دیگری خواهد آمد. وقتیکه ندانسته, نیاندیشیده, داوری بکنیم معلوم است که چقدر این داوریها سست و بی اساس است و از یک لحاض چقدر مسخره. در کتاب فیه مافی که بصورت نثر نوشته شده، مولانا آن کعبه را مثال میزند. میگوید وقتیکه میخواهند به کعبه بروند, همه مسلمانان در ماه حج روانه کعبه میشوند. میگوید یکی از روم و یکی از پارس میرود و دیگری از یمن میرود. یکی از راه دریا میرود و دیگری از خشکی میرود. پس راهای مکه با هم خیلی متفاوت است ولی وقتی دقت میکنی همه دارند میروند بطرف کعبه، یعنی همه بیک جهت دارند حرکت میکنند. این کعبه ای که او میگوید کعبه حقیقت است. نه این کعبه ایکه مال مسلمانا است. همه بسوی یک کعبه حقیقت دارند میروند ولی راه ها با هم فرق میکند. اینقدر کوته بین نباشیم که اگر راه هایمان با هم فرق میکند, به سر و کله هم بزنیم و همدیگر را بکشیم و نفاق بوجود بیاوریم. باید هدف را در نظر داشته باشیم که کجا میخواهیم برویم. حالا اگر یکی راهش هموار هست و دیگری هموار نیست این که کشتنی نیست و نباید اختلافی پیش آورد. اگر خواسته باشیم چیزهائی که مولانا در باره اصل مذاهب گفته باید ساعتها و ساعتها وقت بگذاریم. با این مقدمه به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

3220    گر عُمَر  نامی تو، اندر شهر  کاش        کَس بِنفروشد  به صد  دانگت لَواش

خود مولانا را در نظر بیاورید, خودش اهل تسنن است ( سنی هنفی) کوچکترین تعصبی نسبت به مذهب خودش ندارد. در همین مثنوی شما ابیاتی و قسمتهائی پیدا میکنید که از پیشوای شیعیان آنگونه تعریف کرده که شیعیان نکردند. منطق الطیر عطار را باز کنید و ببینید در اوایلش در مورد شیعیان چگونه صحبت میکند. عطار هم سنی است. اینها بجائی رسیده اند که مذهب من اینست و مذهب تو آنست را پشت سر گذارده اند. هر کس که نادان تر است تعصبش بیشتر است و هرکس تعصبش بیشتر است خرابکارانه تر است. در بیت بالا شهر کاش منظور کاشان است. در سابق این کاشان مرکز شیعیان متعصب بود. حالا اگر که تو نان میخواهی بخری و بی خبر از وضع کاشان هستی و به عمر احترام میگذاری وقتیکه بدکان نانوائی میروی و به نانوا میگوئی که سلام من اسمم عُمَر است و آمدم یک قرص نان بخرم. معلوم است که بهت نمیفروشد. این نان لواش نازک تنک هم که کمترین جنس آرد و خمیر را برده این در واقع نیم دانگ هم ارزشش بیشتر نیست و اگر تو بصد دانگ هم بخواهی بخری بتو نمیدهد.

3221    چون  به  یک  دکان  بگفتی  عمُّرم        این  عُمَر را  نان  فروشید  از کَرم

در مصراع اول عُمَر را تشدید میگزارد برای جور کردن آهنگ شعری. میگوید: چون رفتی به یک دکان و گفتی عمر هستم و میخواهم نان بخرم و شما از بزرگواریتان باین عمر یک نان بفوشید

3222    او بگـویـد  رُو  بـدان  دیگـر  دکان        زان  یکی نان  به  کزین پنجاه  نان

بمن میگوید برو به آن دکان دیگر. نانی که آن دکان دارد پنجاه برابر از نان من بهتر است. این نانوا باور دارد که اگر یک نان به یک سنی بفروشد گناه کرده است. او شیعه است و نباید نان به سنی بفروشد.

3223    گر نـبـودی   احــول  او  اندر  نظر        او بگـفـتـی :  نیست  دکـانـی  دگــر

احول را گفتیم یعنی دو بین و یا لوچ, او خریدار نان است, اندر نظر یعنی در باطن. این آدم که نان گیرش نمی آید در باطن دوبین و لوچ است. میگوید اگر این خریدار احول نبود بایستی میگفت : دیگر دکانی نیست و اگر صد تا دکان دیگر هم بروم آنها هم بمن نان نخواهند فروخت. ولی چون او در باطن دو بین هست خیال میکند دکان بعدی باو خواهد فروخت.

3224    پـس  زدی  اِشراقِ  آن  نـا  اَحـوَلی        بر دلِ   کـاشـی، شــدی غُمّر  عـلی      

اشراق یعنی تابیدن نور, اشراق یک رکن اساسی عرفان هست و سهرهوردی بهترین کسی هست که این اشراق را معرفی کرده در عرفان. شما طرفی را که نور میتابد میگوئید مشرق و یا شرق. اصلاً کلمه شرق یعنی تابش نور. زدی اشراق یعنی نور میتابد. اگر این عمر در باطن دو بین نبود, مولانا میگوید یک نوری بدل آن نانوا تابیده میشد که باید باین نان بفروشی. آنوقت از نظر آن نانوا عمر علی میشد. این تابشی که میگوید تابش حقیقت است. اگر که این تابش حقیقت می آمد, این باید از تو شروع میشد. تو نباید از نانوا انتظار داشته باشی, این نانوا هم یک دوبین است مثل تو. تو باورت روی عمر است و او باورش روی علی. اگر تو دوبینی خودت را نداشتی, نمی رفتی سینه ات را جلو بیاندازی و بگوئی اسم من عمر است, یک نور تابش حقیقت هم بوجود آن نانوا میخورد و او را هم از دوبینی بیرون میآورد و در نظر او عمر و علی یکی میشد و آن نان را دو دستی بتو تعارف میکرد. یعنی اختلاف از بین میرفت. این اختلافهائی که در جوامع بشری بر اساس بنیاد مذاهب است همه آنها هیچ و پوچ است. اینها هیچکدام اشراق را دریافت نکرده اند. آن نور تابش حقیقت به هیچ کدامشان دمیدن و تابیدن نگرفته. روح همه عمَر ها و همه علی ها یکیست و از یکجا سر چشمه میگیرد. همه روحها از یک مبدأ کلی جهان است و همه با هم یکی هستیم چون روح هامان از یک جاست.

3225    ایـن از ایـنـجا  گوید آن  خَـبّـاز  را        این عُـمر را  نان فروش ای نا نِـبا

نانِبا همان نانواست. خباز هم یعنی نانوا. خُب ابن نانوا علی را فرستدش به دکان دیگری. این خباز دومی وقتی این خریدار را می بیند او را حواله میکند به نانوای سومی و ندا میدهد به نانوا که ای همسایه من مواظب باش و این عمر است و نان باو بفروش. ولی حقیقتاً میگوید که نفروش.

3226    چون شنید او هم عـُمَـرنـان در کشید        پس  فــرسـتادت  بـدکـانِ  بـعــیــد       

3227    کین عُمَر را نان ده ، ای انباز من        راز یـعـنـــی  فهم  کن ز  آوازِ  من

حالا آن نانوای آخری هم وقتی شنید که خریداری میآید و اسمش عمر است, اولین کاری که میکند هرچه نان در پیشخون خودش داشت جمع میکند و می برد در اطاق پشتی. وقتی عمر آمد او را فرستاد به یک دکانیکه دور تر بود. بعید یعنی دور بودن. انباز یعنی همکار. و فریاد میزند که ای همکار من عمر دارد میآید باو نان بفروشید و از صدای من راز را دریاب. این اختلافات همین جوری با هم گسترش پیدا میکند و زیاد میشود. حالا این عمر نان بخر و این نانواها را عوضش بکنید و گسترشش بدهید در جهان. چرا همه صاحبان مذاهب با هم دعوا دارند, همه نان بخر ها و نان فروشهائی هستند که یکی دلش میخواهد اسمش عُمر باشد و دیگری میخواهد اسمش علی باشد از اینجا سر چشمه میگیرد.

3228    او هَم اَت  زان  سو  حواله  میکند        هین! عُمَر آمد  که  تـا بَر نان  زند

بر نان زند یعنی نان بخرد. او هم اَت یعنی او هم ترا, بطرف دیگر حواله میکند و تو را اصلاً دور کاشان میگردانند. این نانوا ها بهم دیگر هشدار میدهند و اعلان میکنند که عمر آمده و میخواهد نان بخرد. این برای خاطر اینست که تو نمیتوانی آن راز را درک بکنی و آن تابشی که مولانا گفت, اشراق بوجود تو نتابیده و تو تعصب داری از اینکه بگوئی بخصوص من عمر هستم. و تو نمیتوانی تصور کنی که بین علی و عمر فرقی نیست. تو نمیتوانی اصلاً چرا وقتیکه خلفای راشدین بودند یعنی جانشین پیغمبر چهار تا پشت سر هم آمدند, خُب یکی زودتر انتخاب شد و سه نفر یکی پس از دیگری انتخاب شدند. این دلیل بر این نیست که این با آن دشمن است و یا بلعکس. وقتیکه عثمان و یا عمر، عمر خلیفه دوم بود و خلافت پیدا کرد برای خیلی از مسائلش میآمد و از علی میپرسید. و علی هم با کمال صداقت او را راهنمائی میکرد. اینها با هم اختلافی نداشتند و مردم اینها را جلو عقب انتخاب کرده بودند.

3229    چون به یک  دکان عُمَر بودی بُرو        در همۀ کاشان ز نان  محروم شو

وقتیکه در یک دکان رفتی و گفتی عمر هستم, دیگه برو پی کارت دیگه کسی در تمام کاشان بتو نان نمیفروشد.

3230    ور به یک دکان علی گفـتـی بگـیر         نان از اینجا بی حواله و بی زَحـیـر

زحیر یعنی رنج و التماس و گریه زاری, حالا اگر به یک دکان بگوئی من علی هستم, راحت نان بتو میدهد بدون رنج و گریه و زاری و التماس و بدون اینکه تو را بجای دیگر حواله بدهند.

3231    اَحوَلی دو بین چو بی برشد زنوش         اَحولِ دَه بینی ، ای  مـادر  فـروش

نوش بمعنی شهد و عسل است, بی بر شد یعنی محروم شد. وقتیکه یک آدم دوبین بی بهره شد از عسل ( یا نان )! ای آدم تو ده بین هستی ای خواننده من. ببین تو چقدر گرفتار خواهی شد. ای مادر فروش. مادر فروش کسیست که مادر حقیقت را دارد میفروشد. مادر عزیزترین فرد خانواده است. یک کسی را در نظر بیاورید که دارد عزیز ترین فرد خانواده اش را میفروشد. چقدر این آدم پست و فرو مایه است. حالا در یک خانواده جامعه بشری که مادر مان همان حقیقت است. ما که ده بین هستیم , حقیقت را داریم میفروشیم. اگر ده بین نبودیم حقیقت یکیست و همه ما یک حقیقت را داشتیم. ببینید ما که ده بین هستیم چه گرفتاریهائی پیدا میکنیم. من مذهبی دارم که از مذهب تو بهتر است. آن روزه ای که من میگیرم درازتر از روزه ایست که تو میگیری و این نمازی که من میخوانم چقدر قشنگتر از نماز تست. این عبادتگاه های مذهبی همه اش یکیست و آن دستورات مختلف دینی هم همه یکیست. پس بیائید که مادر فروش نباشیم و به اصل واحد مذاهب بیاندیشیم و به اختلافات بین خانواده ها و قبیله ها و کشور ها را از لحاظ مذهب کنار بگذاریم. همه اینهائیکه دارند توی سر و کله هم میزنند, بقول خواجه حافظ هیچ کدامشان حقیقت را نشناخته و ندارند. مادر حقیقت را همه فروخته اند و هرچه دارند میگویند حرف مفت است و دارند قصه میگویند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. ره زدن یعنی آهنگ زدن.

       جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه        چون ندیدند حقیقت  ره افسانه زدند

3232    اندر این  کاشانِ  خاک  از اَحـوَلی         چون عُمَر می گرد  چون نَبوی علی

کاشانِ خاک یعنی این دنیای خاکی. حالا این شهر کاشان را بزرگش کنید باندازه یک دنیا. از اَحوَلی یعنی از دو بینی. در این دنیای خاکی کاشان مانند که پُر از تعصب است از دو بینی و احولی، برو و مثل عمر بگَرد از اینطرف بآن طرف. یعنی گیج و مبهوت ازاینور بآنور سرگردان شو چون نمیخواهی که علی باشی. قطعا تو به آن چیزی که میخواهی نخواهی رسید

3233    هست اَحول را در این ویرانه  دَیر         گوشه گوشه نَـقـلِ نـو، ای ثَـمَّ   خَیر

احول دو بین است در این دنیای ویرانه. البته دَیر عبادتگاه تارک دنیا هاست ولی منظورش این دنیاست. گوشه گوشه اش را باید بگردی و منتقل بشوی. نقل نو یعنی از نو انتقال بدهی. ثمّ خیر, این دو کلمه عربیست. ثمّ یعنی اینجا و خَیر یعنی بهتر. ثَمّ خَیر یعنی این شهری که من هستم, این محلی که من هستم اینجا بهتر است. اگر میخواهی این گونه فکر کنی پس برو در این دنیای ویرانه از این طرف بآن طرف و در سر گردانی بمان. گیج و مات و مبهوت سر گردان شو. چرا؟ برای اینکه میگوئی اینجا که من هستم بهتر است. این دین من بهتر است, این معبد من بهتر است. اصلا محله ما ها از بهترین جا هاست. کاشیها هم فکر میکردند که این شهر آنها بهترین شهر هاست و دیگر فکر نمیکردند که این شهر و این دنیا مال همه است و همه اعضای یک خانواده هستند.

3234    ور  دو چشم  حق شناس آمد تو را        دوست پُر بین عـرصه هر دو  سرا 

حق شناس یعنی حقیقت شناس. تا حالا اینها همه با هم دشمن بودند. حالا میگوید اگر بجای این چشم چند بین و دو بین, یک چشم حقیقت بین داشتی, آنوقت میدیدی که تو هیچ دشمن نمی بینی و تمام دنیا را دوست می بینی و عرصه یعنی صحنه. در مصراع دوم میگوید آنوقت چقدر هر دو دنیا را پُر از دوست میبینی. یک حقیقت بین شو ویا یک بین شو, یا وحدت بین شو آنوقت می بینی همه در این دنیا و آن دنیا دوست تو هستند. نمیدانم چقدر تعصبات در تو رسوخ کرده اند ولی یک چیز میدانم که من خودم این تعصب را ندارم. بنا بر این هیچ کس را دشمن خودم نمیدانم, همه را دوست خودم میدانم.

3235    وا رهیدی  از  حواله  جـا  بـه جـا        اندر این  کاشان  پُر خوف  و  رجا

اگر چشمتان یک میدید و آن حقیقت را میدید, آن وقت در این دنیای کاشان مانند پر از خوف یعنی ترس و رجا یعنی امید, میروم در این دکان میترسم بمن نان ندهد پس میروم در آن دکان امیدوارم بمن نان بدهد, از این ترس داری بآن دکان امیدواری.  یا هرکاری خواسته باشید بکنید در این دنیا که بر اساس تعصب باشد, خوف و رجا خواهید داشت. میگوید همین هم از بین میرود اگر که به حقیقت برسی. این را مولانا میگوید وحدت وجود یعنی یک چیز در این عالم هستی بیشتر نیست و فقط یکیست و آن مبدأ حقیقت است و هیچیز دیگر نیست                          

3236    اندر این جوُ غـنچـه دیدی یـا شَجَر        همچو هر جُو تـو خـیـالش ظن  مَبر

 حالا از اینجا مولانا صحبت از انسانهای کامل میکند. میگوید انسانهای کامل مثل آدمهای دیگر نیستند. در جوی وجودشان یک آبی روان است که این آب معنویت و حقیقت است, فقط یکی می بینند و هیچ چیز دیگر. حالا اگر در جوی وجود انسان کامل یک تصویر غنچه دیدی یا درختی در کنار این جوی و عکسش افتاده در این آب, تو وقتی نگاه میکنی می بینی بله عکس غنچه است و تصویر درخت است، خیال نکن که این چیزیکه تو داری می بینی در جوهای دیگر هم هست و ظن مبر و گُمان نکن. تو خیال میکنی که این تصویر است. تصویر نیست این خود غنچه است و این خود درخت است. یعنی در جوی وجود انسان کامل آنچه که منعکس بشود و تو ببینی آن حقیقت است و تصویر و نقشش نیست در حالیکه به جوی هادیگر که نگاه میکنی فقط انعکاس می بینی.

3237    که تو را ازعین این عکسِ نقوش         حق حقیقت  گردد  و مـیـوه  فروش

عین در اینجا بمعنی آشکار کردن است. عکس بمعنای تصویر و ظاهر است. حق بمعنی حقیقت و میوه فروش منظور میوه حقیقت است. در جوی وجود انسان کامل ( البته جوئی وجود ندارد، مثال است ) هر تصویریکه بیافتد این حقیقت است. تو تصویر میوه را می بینی این حقیقت است. اصلاً انسان کامل میوه معنویت را برای تو می فرستد و یا بتو میفروشد. خیال نکن که آنچه که میگوید فقط ظاهر است. واقعا حقیقت در وجودش هست و بتو منتقل میکند اگر قبولش داشته باشی.

3238    چشم ازاین آب، حَوَل حُرمیشود         عکس می بـیـنـد،  سَبد  پُـر میشود

از این آبی که در وجود انسان کامل هست, این آب معنویت, حَوَل یعنی دو بین حُر میشود. حُر یعنی آزاد و رها و دیگر از دو بینی رها میشود. انسان کامل را پیدا میکنی و ازش خواسته باشی کمک بگیری دیگر از احولی رهائی پیدا میکنی و او تو را هم یک بین میکند. تو داری عکس میوه می بینی در وجود او و او تو را از سبد وجودش پُر از میوه میکند. حتما با خودتان میگوئید که این انسان کامل را از کجا پیدا کنم که بیاید و سبد وجودم را از میوه معنویت پُر کند. تو او را پیدایش کردی, حرفهایش جلو شماست و دارد با شما حرف میزند, خودش هست, همین مولاناست. دیگر چه انسان کاملی کاملتر از مولانا میخواهی پیدا کنی؟ اگر حرفهایش را قبول کنی از چند بینی یه یک بینی میرسی.

3239    پس بمعنی باغ بـاشد این ، نه آب         پس مشو عریان چو بلقیس از حُباب

پس آنچه که از انسان کامل می بینی حقیقت است. این یک درخت نیست که داری می بینی. این یک باغ است, یک باغ معنویت که می بینی. نبادا مثل بلقیس باشی! که اشتباه کرد و از حباب آب. وقتیکه حضرت سلیمان فهمید که بلقیسی هست و در آن سر زمین صبا و فرستاد به دنبالش و آوردندش به پیشگاه حضرت سلیمان که با او ازدواج کند. سلیمان یک قصری داشت از بلور. وقتیکه میخواست پا بگذارد توی این قصر این بلقیس خیال کرد که بِرکه آب است و پر از حبابهای آب. لباسش را زد بالا که خیس نشود. گفتند داری چکار میکنی؟ گفت میخواهم خیس نشوم. باو گفتند که این آب نیست بلکه بلور است. این تو هستی که این بلور را داری حبابهای آب می بیمی. و این تو هستی که حقیقتها را داری مجاز می بینی. مثل بلقیس نباش. در این دنیا این بلورها زیاد هستند. بلور بین باش و حباب بین مشو.

3240    بارِ گو نا گونست بَر پشت خران        هین به یک چوب این خران را تو مران

آدمها در این دنیا با هم فرق میکنند. مولانا حرفهایش را خیلی صریح میزند. میگوید خر ها را ببینید. مثالی هست که همه خر ها را نباید با یک چوب زد. یعنی همه را نباید یک جور در باره اشان قضاوت کرد. درست است که اینها همه خر هستند ول اینها همه با هم فرق دارند. یکی بارش گوهر است و یکی بارش سنگ سیاه است.

3241    بَر یکی خر باز لعل و گوهر است        بر یکی خـر بارِ سنگ و عرعر است

عرعر یک درختی هست که بی مصرف است و اگر در یک جا سبز شود اجازه نمیدهد که درختهای دیگر در اطرافش سبز بشوند و خیلی زود رشد میکند که آفتاب را از بالا و غدا را از زمین میگیرد و باعث کندی رشد دیگر درختان میشود. حالا خری که بارش درخت عرعر است با خری که بارش گوهر است, معلوم است که با خری که بارش عرعر است فرق دارد. اما یک سؤال. حالا خر ها خودشان نمیدانند. خالا نباید که بما بر بخورد که مثال خر را میآورد. ما آدمها تعصب داریم و میگوئیم آنکه بار من است و دارم می برم الماس است ولی آن یکی را می بینید پشتش سنک و خاک است. اگر اینطور بگوئیم هردوی ما خر هستیم. برای اینکه از بارهایمان هیچ خبر نداریم. بیائید و خر نباشیم. بیائید به این بارها نگاه کنیم. ما حامل چی هستیم؟ آن بار ها اندیشه های ماست. حامل چه اندیشه ای هستیم. تا یکجا می نشینیم و چی میگوئیم.

3242    بر همه جوها تو این حکمت مَران        اندر این جو ماه بین

، عکسش مخوان حکمت مران یعنی با یک معیار قضاوت مکن در جوی وجود انسانها. در جوی وجود انسان کامل در مصراع دوم، تو داری تصویر ماه را می بینی. در جوی وجود انسان کامل تصویر

ماه نیست اینکه داری می بینی واقعاً ماه است. تصور مکن که عکس ماه است.

3243   آب خضر است این ،نه آب دام  ودد        هرچه   اندر  وی  نـمایـد،  حـق  بَود

خضر پیامبر معروف است که رفت و چشمه آب حیات را پیدا کرد و خورد و عمرش جاویدان شد. خُب یک چشمه هم هست که دام و دد ازش آب میخورند. دام یعنی حیوانات اهلی و دد حیوانات وحشی. دو تا چشمه هست یکی چشمه ایکه خضر ازش آب خورد و یکی هم چشمه ایکه حیوانات ازش آب میخورند. یکی از آن چشمه آب میخورد و عمر جاودان پیدا میکند و یکی هم از چشمه معمولی آب میخورد و همین حیوانی که بوده است میماند. اگر که خیلی خضر زحمت کشید تا بآن چشمه آب حیات رسید، ما ها آنقدر نباید زحمت بکشیم. خیلی از این چشمه های حقیقت در اختیار ما هست. چشمه های آب حیاط فراوان است که خودشان دارند میگویند که این منم بیا.

3244    زین  تگُ جو ماه  گوید:  من  مَهم        من نه  عکسم  هم  حدیث و  همر هم

اگر داری ته این جوب عکس ماه را می بینی دارد بتو میگوید که من عکس ماه نیستم و خود  ماه هستم. من ماه حقیقت هستم و رفیق و همراه تو و هم سخن تو هستم.

3245   اندر این جو آنچه  بر بالاست هست        خواه بالا ، خواه  در  وی  دار دست

بالا کجاست؟ بالا منظورش این آسمان نیست. آنچه در عالم حقیقت اینجا هست آن بالاست. در جوی انسان کامل هم هست. چه در او ببینی و چه در عالم حقیقت ببینی فرقی نمیکند. خواه در وی دار دست یعنی باو متوسل شو و دستت را دراز کن بطرف او.

3246    از دگر جوها  مگیر این  جوی را        مـاه دان   ایـن   پـرتـوِ  مَـه روی  را

این جوی انسان کامل را مثل جوی های دیگر تصور مکن و مثل جوی های دگر بحساب نیاور. ما هرکدام یک جوی وجودی هستیم. در جوی وجود  هرکدام ما یک نوع جوئی روان است. یکی جوی خودخواهی است, یکی جوی ثروت است, یکی جوی مقام است, یکی جوی کینه است, یکی جوی حسرت است و یکی جوی حسادت است. همه ما یک یا چند تا از این جویها را داریم. در جوی انسان کامل، آنرا مثل جویهای دیگر تصور مکن. اگر که ماه درش پیداست واقعاً این ماه حقیقت است.

Loading