تفسیر :
از مثنوی معنوی در این قسمت ضمن اینکه داستانی میآورد صحبت از معیّت میکند. معیّت در لغت بمعنای همراه بودن و همراهی کردن است. اما این اصطلاح معیّت وقتیکه وارد عرفان شده باین معنا بکار میرود که مبدأ حقیقت که تنها وجود حقیقی و هرچه جز این است مجازیست. این مبدأ همیشه و همه جا با همه هست. این کلمه باهم بودن معنی معیّت را میرساند. یعنی آن مبدأ حقیقت در هر جائی که باشید و در هر حالی که باشید و هر زمانی که باشید هست در وجود شما, منتها احساسش را ممکن است که نکنید. انسان از وجود او در وجود خودش غافل است. مولانا این موضوع را در مثنوی بارها تذکر میدهد و هر بار با زبان خاص خودش و با مثالهای جالب و قابل لمثی که میآورد, برای ما روشن میکند که چگونه ممکن است که این مبدأ وجود داشته باشد در بدن ما و ما آن را حس نکنیم. یکی از ابیات جالبی که میگوید اینست که:
جان به پیدائی و نزدیکیست گُم چون شکم پُر آب و لب خشکی چوخم
جان همان مبدأ هست. بس که پیدا و آشکار است و از بس که بما نزدیک است از نظر ما گم است و ما او را نمی بینیم. در مصراع دوم میگوید که خم را در نظر بیاورید و خمره بزرگ که پُر از آب است ولی لب این خمره خشک است. یعنی خمره وجود ما پُر است از این آب معنی و این حقیقت هست, ولی حس نمیکنیم. مثل آن خمره ای میمانیم که پُر از آب هستیم ولی لب ما خشک است و فقط در درونمان پُر آب است. همه معنائی که مولانا ضمن حکایت ذیل میخواهد برای ما بیاورد در همین یک بیت هست. حکایتی که میخواهد بیاورد در باره شب دزدان و سلطان محمود است. شب دزدان, دزدانی هستند که شبانه بدزدی میروند. هر وقت که در مثنوی مولانا صحبت از سلطان محمود میکند, منظورش آن سلطان محمود غزنوی که در غزنین زندگی میکرد و پادشاهی میکرد نیست و منظورش همان مبدأ حقبقت است و منظورش آن سلطان این جهان و مبدأ حقیقت است و این را سلطان محمود میگوید. و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:
2816 شب چو شه محمود بر می گشت فرد با گروهی قوم دزدان باز خَرد
شه محمود همان سلطان محمود است و بر میگشت فرد یعنی بتنهائی در شهر گشت میزد. پادشاهان قدیم بعضیها این رسم را داشتند که لباسشان را بدل و عوض میکردند برای اینکه کسی آنها را نشناسد و در شهر گردش میکردند که ببینند که در شهر چه میگذرد در شب. و سلطان محمود گاه بگاه این کار را میکرد. بر میگشت یعنی در شهر گشت میزد به تنهائی. و بر خورد کرد با گروهی از دزدان. باز خَرد یعنی برخورد کرد.
2817 پس بگفتندش که ای؟ ای بـوالـوفا گفت شه: من هم یکی ام از شما
این دزدان از او پرسیدند که تو کی هستی ای پدر وفا؟ بوالوفا یعنی پدر وفا. مولانا وقتیکه این شخصیّتها را میآورد و میخواهد از آنها صحبت کند، خیلی آداب و القام به آنها میدهد و خیلی اسامی روی آنها میگذارد و خیلی با آنها با سطح بالا و والای اجتماعی بر خورد میکند. مثلاً این کسی را که نمیشناسند باو میگویند ای بوالوفا یعنی ای صاحب وفا. ای کسیکه پدر وفاداری هستی. شاه گفت منهم یکی دزدی هستم مثل شما.
2818 آن یکی گقت ای گروه مکر کیش تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
یکی از افراد گروه دزدان گفت که ای گروه مکار و حیله گر. مکر کیش یعنی حیله گر و مکار. بیائیم و هرکدام از ما فرهنگ خودش را بگوید. فرهنگ خودش را بگوید یعنی هنر خودش را بگوید. فرهنگ در اینجا بمعنی هنر و روش. علت این حرف او این بود که وقتی این چند تا با هم بودند همه هنر همدیگر را میدانستند ولی میخواستند بفهمند این تازه واردی که آمده چند مرده حلاج است. درست است که میگوید منهم مثل شما هستم ولی باید طرز کار او و روش عملکردش را بفهمیم. آیا میتواند که دزدی کند و دزد قالی هست یا نه. اگر هست او را بپذیرند.
2819 تا بگویـد بـا حـریـفـان در سَمَر کو چه دارد در جِـبـلّت از هـنـر
تا که در اول مصراع میآید بیشتر یعنی برای اینکه, تا بگوید با حریفان یعنی یاران و رفیقان, دَر سَمَر. سَمَر بداستانی که در شب گفته میشود میگویند. در داستان هرچه که هست مفصلاً میگویند، حتی آمده در تاریخها وقتیکه مهتاب بود داستانهای مخصوصی داشتند که در زیر مهتاب میگفتند و این سَمَر یعنی داستانی که زیر مهتاب میگویند. همانگونه که در سمر جزئیات را میگوید حالا هم هرکسی جزئیات خودش را بگوید. در مصراع دوم, کو یعنی که او, جبلّت یعنی ذات و سرشت و در فطرت و نهاد، از هنر چی دارد.
2820 آن یکی گفت ای گروه فن فروش هست خاصیِت مرا اندر دو گوش
2821 که بدانم سگ چه میگوید به بانگ قوم گفتندش: زدیناری دو دانگ
آن یکی گفت یعنی یکی در میان دزدان گفت. فن فروش یعنی هنر نما. قرار شد که فن در میان آنها هنر باشد. گفت ای گروهی که همه هنر مند هستید یعنی هنر دزدی دارید, خاصیّت من و هنر من در دوتا گوشهایم هست. در بیت بعد میگوید این چه هنری هست. این گوشهای من اگر سگ پارس بکند, من میفهمم که چی دارد میگوید. قوم گفتندش: ز دیناری دو دانگ. دینار گوچکترین واحد پول بود. حالا یک ششم آن دینار را میگفتند دانگ. یعنی شش دانگ میشود تازه یک دینار. قوم گفتند که هنر تو بیش از دو دیناری ارزش ندارد.
2822 آن دگر گفت ای گروه زر پرست جمله خاصیّت مرا چشم اندر است
2823 هرکه را در شب بینم در قیروان روز بشناسم من او را بی گمان
دیگری گفت که هنر من در دوتا چشمان من است و وقتی یکی را در شب که آنقدر تاریک و سیاه است مثل قیرببینم, بیگمان وقتی در روز او را ببینم من او را خواهم شناخت و میدانم که او کیست.
2824 گفت یک: خاصیّتم در بازو است مه زنم من نقب ها با زور دست
یکی دیگر گفت : هنر من در بازوان نیرومند من است, که میتوانم نقب بزنم. نقب آن راهروهای زیر زمینیست که میزنند. مثلا یک زندانی ممکن است نقبی بزند که از داخل زندان به بیرون از زندان زیر زمین بزند که فرار کند.
2825 گفت یک: خاصیّتم در بینی است کار من در خاک ها بو بینی است
یکی دیگر از دزد ها گفت: خاصیّت من در بینی من است. من اگر که خاک را بو بکنم میقهمم که در نزدیکی های این خاک چه چیزی وجود دارد. لذا من بو بینی دارم. توجه دارید که هرکدام از این هنر ها که میگویند بدرد دزدی میخورد.
2832 که کدامین خاکِ همسایه زر است یا کدامین خاک صفر و ابتر است
ادامه داد که من خاک را بو میکشم و میفهمم که نزدیکی این خاک معدن طلا کجاست و یا بر عکس کدام خاک هست که صفر است و در نزدیکی آن هیچ چیز نیست و ابتر یعنی نا سودمند. اگر به لغت ابتر مراجعه بکنید شما را به اشتباه میاندازد زیرا در لغت ابتر یعنی دمُ بریده. ولی یکی از معنا های دیگرش یعنی نا سود مند.
2833 گفت یک: نک خاصیّت در پنجه ام که کمندی افکنم طـــولِ عــلـم
یکی دیگر از دزدان گفت اینک نوبت من است و خاصیّت من در پنجه هایم هست. نک یعنی اینک. با پنجه ام میتوانم کمند بیاندازم به ارتفاع یک عَلَم. عَلم در اینجا آن پرچم و بیرق نیست. بکوه هم عَلم میگویند که یک معنای دیگر عَلَم است. گفت این پنجه های من این هنر را دارد که یک کمند را به بلاترین نقطه یک کوه میاندازد و ازش بالا میرود. همه دزدان خاصیّت خودشان را گفتند که نوبت باین تازه وارد برسد و ببینند که او چی میگوید.
2836 پس بپرسیدند زان شه کای سَـنَـد مر تو را خاصیّت اندر چه بود؟
سَنَد در اینجا یعنی با اعتبار یا ای آدمی که تمام کارت و حرفت سَنَد است. در گذشته دیده اید که وقتی مولانا میخواهد یک کسی را معرفی کند در داستان باو آبرو و جلال میدهد. در اینجا هم میگوید: در این موقع از پادشاهی که نمی شناختند گفتند ای کسیکه حرفت و کرده ات مثل سند است بگو ببینیم خاصییت تو در چیست. خیلی با او محترمانه رفتار کردند. تا اینکه این آدم را بشناسند که کی هست. در اینجا مولانا یک درسی هم بما میدهد که در بر خورد اول با یک فرد نا شناس با او با احترام صحبت کنیم که در صورتیکه واقعاً محترم بود باو بر خوردی پیش نیاید.
2837 گفت: در ریشم بـوَد خاصیّتم که رهانم مجرمان را از نِقَم
نِقم یعنی کیفر ها جمع نقبه هست و نقبه یعنی کیفر. یکی را خطا کرده و او را کیفر میدهند و کیفر یعنی اینکه زندانش میکنند و یا شلاقش میزنند. شاه شناخته نشده گفت که خاصیّت من در ریشم هست. اگر یک خطا کاری را بدست یک جلاد داده باشند که سرش را بزنند, من ریشم را تکان بدهم او را آزاد میکنند. همه دزدان دیدند که این خیلی خاصیّت خوبیست برای اینکه همه آنان دارند کار بد میکنند و اگر گرفتا بشوند او میتواند با تکان دادن ریشش ما را نجات بدهد. باو گفتند بیا و به ما ملحق شو.
2841 بعد از آن جمله به هم بیرون شدند سوی قصرِ آن شهِ میمون شدند
میمون یعنی فرخنده و خجسته و اشاره به سلطان محمود است. از قضا تصمیم گرفته بودند که بروند بقصر سلطان محمود و در آنجا دزدی بکنند. بنا بر این بعد از اینکه به این شاه نا شناخته گفتند بیا و بما ملحق شو! تصمیم گرفتند که به قصر سلطان محمودِ میمون بروند برای دزدی.
2842 چون سگی بانگی بزد از سوی راست گفت: میگوید که سلطان با شماست
یک سگی از طرف راستش شروع کرد به پاس کردن و کسی که گفته بود هنر من در گوشم هست و میدانم که این سگ چه دارد میگوید بهمرا هان خود گفت که این سگ دارد میگوید که سلطان با شماست. چون این گروه دزدان از اول پی نبرده بودند به هنر این آدم و باو گقته بودند که هنر تو بیشتر از دو ششم دینار ارزشی ندارد, حالا هم به این حرف او اهمیتی ندادند و توجهی بگفته او نکردند. باز هم مولانا بما درسی میدهد و میگوید که اگر حرفی از کسی شنیدید, شما اولین بار ندانسته و نسنجیده داوری شتاب زده نکنید که این دارد حرف بیخود میزند. نه قبول کنید و نه رد کنید. بیاندیشید در باره اش. در اجتماع آدمها زیاد بهم بر میخورند, چه قدر گرفتاریها پیدا شده روی اینکه در این بر خوردها نسنجیده داوری شده. و نخواسته بفهمد که این دارد چی میگوید چون شاید از ریخت و شکلش خوشش نیامده و یا از صدای حرف زدنش خوشش نیامده. در حالیکه ممکن است بسیار حرف سودمند و جالبی میزده. اینها برای اینست که مولانا در ضمن قصه دارد درس هم بما میدهد.
2843 خاک بو کرد آن دگر از رَبوَهی گفت: این هست از وثاق بیوه ای
رَبوَه یعنی یک پشته خاک. آن دزدی که خاصیّتش در بو کردنش بود این پشته خاک را بو کرد. وثاق یعنی اطاق و خانه. پس از بو کردن گفت این خاک بوی اطاق محقر یک زن بیوه میدهد. در این اطاق چیز بدرد خوری نیست. یک پیرزن بیوه در آن آلنک محقر خودش که چیزی ندارد. پس از اینجا بگذریم و برویم بجلو.
2844 پس کمنـد انداخت استادِ کمنـد تا شدنـد آن سوی دیـــوارِ بـلـنـد
نوبت رسید به کمن انداز که گفتیم باندازه عَلَم یعنی باندازه کوه بلند کمن پرتاب میکرد. پس او کمند انداخت و همگی توانستند به آنطرف دیوار بروند. در سابق دیوار قصر ها خیلی بلند بود برای اینکه هر کسی نتواند بداخل قصر وارد شود. پس این کمن انداز لازم بود در آن شب. این گروه دزدان وارد قصر شدند.
2845 جای دیگر چون خاک را بوی کرد گفت خاکِ مخزن شاهیست فرد
حالا نوبت آن که بینی خوب داشت و خاک آنجا را بو کشید و گفت بهمراهان که اینجا نزدیک خزانه شاه ایست فرد, یعنی شاهیست بی همتا. مخزن یعنی خزانه. حالا نوبت نقب زن است.
2846 نقب زن زد نقب، در مخزن رسید هر یکی از مخزن اسبابی کشید
نقب زن در زیر زمین نقب زد و رفتند و رسیدند به خزانه سلطنتی. سلطان محمود بارها به هندوستان رفت و هر بار به هند میرفت تمام جواهراتی را که در معبد هندیها بود غارت میکرد و میآورد و در خزانه سلطنتی مخفی میکرد. هندی ها مخزن جواهراتشان در عبادتگاهایشان نگه داری میکردند. اینها بت پرست بودند و به سر و تن این بتها طلا و جواهراتشان را می آویختند. هرکدام از دزدان هرچه که بدستش رسید برداشت و بُرد.
2848 شـه معـیـن دیـد منزل گـاهشـان حِـلـیـه و نام و پـناه و راهشـان
معین دید یعنی آشکارا و با دقت دید. از اول که در راه بودند در یک مخفیگاه بودند که سلطان محمود به آنها بر خورد کرد. و سلطان محمود فهمید که مخفی گاهشان کجاست. منزلگاهشان کجاست و حلیه شان کجاست. حِلیه یعنی پناهگاه. اسم آنها چیست و راه به پناهگاهشان چگونه است و از چه طریق میشود به پناهگاه آنها رسید. حلیه یک معنی دیگر هم دارد و ریخت و قیافه یکی را در نظر سپردن را هم حلیه میگویند. بیننده یک بار شخصی را ببیند و شکلش در نظرش باشد و وقتی او را دوباره ببیند بیاد بیاورد که او کیست.
2849 خویش را دزدید از ایشان باز گشت روز در دیوان بگفت آن سر گذشت
خویش را دزدیدن یعنی یواشکی در رفتن است و یا بچابکی خود را از یک جمعی مخفیانه بیرون بردن. دیوان بمعنی کاخ است. شاه به چابکی برگشت به کاخ و روز بعد در کاخ سرگذشتی را که دیده بود همه را باز گوکرد.
2850 پس روان گشتند سرهنگانِ مست تا که دزدان را گرفتند و ببست
سرهنگان یعنی مأموران بسیار شجاع. مولانا به اینها میگوید سرهنگ. مست یعنی بی ملاحظه نه اینکه واقعاً مست باشند. آنها مأموران شاه بودند که بی پروا و بی ملاحظه عمل میکردند. مطابق نشانه هائی که سلطان محمود داده بود به پناهگاه دزدان رسیدند و آنها را گرفتند و دستان آنها را بستند. ببست یعنی دستاهیشان را بستند و آنها را دست بسته به قصر آوردند.
2851 آن که چشمش شب بهر که انداختی روز دیدی بی شکش بشناختی
2852 شاه را بر تـخـت دیـد و گفت: این بود با ما دوش شبگرد و قرین
آن کسیکه در آن شب ظلمانی قیر مانند یک کسی را میدید و وقتیکه روز روشن می شد و او را در محلی دیگر میدید میفهمید که آو همان مرد دیشبی هست گفت دوستان این که روی تخت پادشاهی نشسته دیشب با ما بود و این سلطان محمود است. حالا دیدید که آن کسیکه گفت سگ دارد میگوید سلطان با شماست و به حرفش توجه نکردیم چقدر حرفش با ارزش بود؟ گفتیم که هر وقت مولانا صحبت از سلطان محمود میکند منظورش مبدأ کل نیروهای حاکم بر طبیعت است. دقت بکتید روی کلمه دیشب با ما بود. با ما بود یعنی در معیّت ما بود. اینکه گفته شد معیّت در وجود خیلی از ما ها هست ولی آن را حس نمیکنیم و اصلاً قبولش هم نداریم و ما مثل خمره آبی هستیم که لبهایمان خشک است و آب درونش نمیتواند لبهای خشکس را درک بکند و گفت از زیادی پیدائی گُم است. اینکه گفته شد یکی دنبال خدا میگردد و این خدا کجاست؟ و در آسمان چندم است؟ آن بالا بالا هست؟ نه. بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخودائی. یعنی اگر اندکی خودت را بشناسی. این خدا در درون تست. کجا عقبش میگردی در کهکشانها؟. ای خمره ای که پر از آب هستی و لبت خشک است و دنبال آب میگردی!
آنان که طلبکار خدائید, خدائید بیرون زشما نیست, شمائید, شمائید
معیّت یعنی که او پیش شماست. یعنی با کسی بودن است. مولانا حرفش بسیار ساده و در دو کلمه خلاصه میشود و اگر فقط بیاید و همان دو کلمه را بیان کند امکان زیاد دارد که خواننده و یا شنوده او مطالبش را قبول نکنند لذا او حرفش را در طی داستان بیان میکند چون میداند که خوانندگان داستان را دوست دارند و میخواهند آن را دنبال کنند ولی او یک هدف دارد و پنهان است و نهفته است در داستانش. گفت دیشب این سلطان با ما بود.
2853 آن که چندین خاصیت در ریش اوست این گرفتِ ما هم از تفتیش اوست
به رفیقان گفت که بیادتان هست که دیشب گفت هنر من در ریشم هست؟ او همینی هست که در روی تخت نشسته. او تفتیش کرده، تفتیش یعنی جستجو, او تفتیش کرده و این گرفتِ ما هم از همین تفتیش اوست. آن مبدأ حقیقت مبدأ کل اندژی هاست و آن عمل میکند
2854 گفت: وهُوَ مَعَکُـم این شـاه بود فعل ما دید و سِرمان می شنود
این مطلب را هم در گذشته متذگر شدیم که این مطالبی را که میگوید همگی سمبولیک است و اینکه سلطان محمود کیست و ریشش را تکان میدهد و… کتب تاریخی نوشته اند که سلطان محمود اصلاً ریش نداشت و کوسه بود. حالا اینجا مولانا میگوید که ریشش را تکان میداد و خطاکاران رها میشدند اینها همگی سمبولیک هستند و اینها در داستان است و این سلطان محمود داستان است. این کلمه وهُوَ مَعَکم یعنی و او با شماست. یعنی آن مبدأ با شماست و کنایه از اینست که آن دزد اولی گفته بود که گوش من دارد میشنود که این سگ میگوید: او با شماست و یا او با ماست. فعل ما یعنی کار ما, می دید, سِرمان یعنی سرّ مان. یعنی راز ما را می شنید. ما دزدها هرچه که داشتیم میگفتیم همه را شاه داشت می شنید و همین بود که باعث دستگیری ما شد. پیام مولانا اینست که شما از چنگ آن مبدأ حقیقت نمیتوانید فرار بکنید. نمیتوانید بگوئید که من که اینجا تنها هستم و کسی نمیبیند که چکار دارم میکنم. نمی بیند که دارم دروغ میگویم و یا دزدی میکنم و نمی بیند که دارم تجاوز میکنم. مولانا برای اینکه ما را روشن بکند که اینطور نیست که خدا در درون شماست و لی تو او را نمیبینی. تو وقتی آمدی اینجا او در حالیکه درون تو بود با خودت آمد. او که مبدأ کل انرژی هاست و این انرژی دارد عمل میکند. آیا تو بر جهت این انرژی داری کار میکنی یا خلاف جهت آن انرژی داری کار میکنی؟ اینها را همه بطور سمبولیک مولانا گوشزد میکند.
2855 آن هنر ها جمله غولِ راه بود غـیـرِ چشمی کو ز شه آگاه بـود
اما آن بقیه شش نفر دیگر هم همه هنر های خود را رو کردند. هیچ کدام اینهائی که گفتند هنری نبود. علاوه بر اینکه هنر نبود بد تر غول راه هم بود. این غول هم سمبولیک است و در واقع غولی وجود ندارد. غول هر عامل گمراه کننده است. پس آن هنر هائی که میگفتند, من کمند انداز هستم و یا زور بازوی من زیاد است و یا بینی من فلان چیزی را حس میکند, اینها همه نه تنها کمک کننده نبود بلکه گمراه کننده هم بود برای اینکه سرّ ما را بگوش شاه رسانید و ما را دست بسته حضور شاه آورد. منظور از سلطان محمود در مثنوی آن چیزیست که ما اسمش را مبدأ حقیقت گذاشته ایم و فرار از دستش ممکن نیست. شما رازتان را در درون نگه میدارید و او هم در درون شماست و او همه چیز را میداند. آن مبدأ درون همه از جمله خطا کاران هم هست. ای خمره وجود تو آماده گی این را نداشتی که لب خود را تر بکنی. وگرنه در وجودت آب فراوان بود.