تفسیر :
در این قسمت دنباله داستان پادشاه ترمذو دلقک را پی گیری میکنیم. در قسمت گذشته سخن مولانا باینجا رسیده بود که دلقک او در ده بود و شنید که اگر کسی فلان کاری برای شاه در سمرقند در ظرف پنج روز انجام دهد باو جایزه خواهداد. دلقک او با شتاب و هیجان زیاد خودش را به ترمذ رسانید که این هیجان و شتاب او باعث ناراحتی و نگرانی همه از جمله خود شاه شد و وقتی که شاه چگونگی عجله و شتاب او را جویا شد, دلقک جواب داد که باین دلیل عجله کردم که بتو بگویم که این کاری را که تو در سمرقند داری من نمیتوانم انجام بدهم. حالا دنباله آن را میخوانیم و تقسیر میکنیم.
2558 باز رَو تـا قـصـه آن دلقِ گول که بلا بر خویش آورد از فضول
باز رو تا قصه یعنی بدنبال قصه بر گرد. مولانا دارد بخودش میگوید که از قصه خارج شده ای و حالا به قصه دلقک احمق ادامه بده. دلق یعنی دلقک و گول بمعنی احمق است. فضول در مصراع دوم یعنی زیاده در مسخره گی کردن. در باره آن دلقک احمقی که بلا های زیادی در راه مسخره کردن زیادی, بسر خودش آورده بود. کلمه فضل یعنی برتری و زیادی. مولانا نتیجه میگیرد که اگر این مسخرگی که دلقک میکند کاریست که در بعضی از موارد خوب است و مردم را شاد میکند و میخنداند لیکن یک چیز را باید در نظر گرفت. یکی اینکه اگر شما با شخصی شوخی میکنید باید آن شخص هم با شما شوخی داشته باشد و باید بدانید که او از شوخی شما نا راحت نمیشود و نمی رنجد. وگرنه شما نباید شوخی بکنید. این یک اصل خیلی مهمی هست. همیشه در این جوامع افرادی هستند که دلقک صفت هستند و بمحض اینکه بجائی رسیدند همه را بخندانند. توجه هم ندارند که این کار ممکن است بکجا ها بر بخورد و موجب رنجش افرادی بشود و بقول مولانا چه بلاهائی بر سرشان بیاورد.
2559 پس وزیرش گفت: ای حق را سُـتن بشنو از بندۀ کمـیـنه یک سخن
پس وزیر به پادشاه گفت که ای پادشاهی که ستون عدالت و حقیقت هستی, از بنده بسیار حقیر خودت یک حرف و سخنی بشنو.
2560 دلقک از ده بهر کاری آمده است رای او گشت و پشیمانش شدهست
در مصراع دوم رای او گشت یعنی نظرش را عوض کرد چون پشیمان شد. اینجا مولانا به زبان وزیر دارد میگوید. وزیر گفت ای پادشاه این دلقک برای کاری از ده خودش آمده, یک چیزی میداند و وقتیکه وارد شهر شد رأیش عوض شد. چون رأیش عوض شد خودش را به لودگی و دلقکی زد برای اینکه دلیل اصلی خودش را بپوشاند. همه منجمله شاه میترسیدند که نکنه که لشگریان سلطان محمد خوارزمشاه در راه هستند و بخواهند به شهر تِرمذ حمله کنند. همیشه مردم شهر از خوارزمشار میترسیدند و هراس داشتند که یک روزی به شهر آنها حمله کند. و ما باید آگاه باشیم او حتماً یک چیزی میداند و بما نمیگوید.
2561 ز آب و روغن کهنه را نو میکند او به مسخـرگی برون شو میکند
این یک اصطلاح است که میگویند فلان کس با آب و روغن کهنه را نو میکند و داستانی دارد و از اینجا شروع میشود که یک شخصی میخواست برود به خواستگاری و کفشش گلی بود و کهنه و کفش نو نداشت که بپوشد. بفکر افتاد و کفشش را با آب شست و یک تیکه پنبه هم زد بروغن پیه و آن را بکفشش مالید .کفشش برق افتاد و مثل کفش نو شد. از این است که مولانا میگوید زآب و روغن کهنه را نو میکند. یعنی یک چیزی را با این کار دارد عوض میکند. در مصراع دوم برون شو کردن یعنی خود را رهائی دادن. این دلقک یک چیزی را میداند و بما نمیخواهد بگوید و خودش را به مسخرگی زده تا خودش را از بلا نجات بدهد.
2562 غِمد را بنمود و پنهان کرد تیغ باید افشردن مر او را بی دریغ
غِمد یعنی غلاف شمشیر. میگوید این حقیقت را بما نشان نداده این غِمد را بما نشان میده و شمشیر را بما نشان نمیدهد یعنی این حرفی را که میزند از روی صداقت نیست. باید او را
تحت شکنجه قرار بدهیم بدون هیچ ملاحظه ای تا او بحرف بیاید. این هشداری بود که وزیر به شاه داد.
2563 پسته را یا جـوز را تا نشکنی نَی نماید دل ، نه بـدهـد روغنی
جوز یعنی گردو. میگوید این پسته یا گردو را تا نشکنی و مغزش را بیرون نیاری, مغزش را نشان نمیدهد. و روغنی هم نمیشود ازش بدست آورد.
2564 مشنو این دَفع وی و فرهنگ او در نگـر در ارتعـاش و رنـگ او
مشنو یعنی توجه مکن. دَفع یعنی حیله و دفع او یعنی حیله او, فرهنگ او یعنی روش, میگوید ای شاه به حیله و روش او در پنهان داشتن حقیقت توجه مکن. بلکه به رنگ و رویش و به ارتعاشش نگاه کن. ارتعاش یعنی لرزیدن. پیامی که مولانا میدهد منظورش این قصه نیست و منظورش اینست که وقتی یک کسی دارد چیزی را بشما میگوید, شما باید توجه کنید که وضعش طبیعی است و نرمال است و یا طبیعی نیست. او واقعاً حالت خونسردی دارد یا حالت ترس و لرزش دارد. او عرق بر سر و رویش نشسته و دارد میلرزد و یا کاملاً در آرامش است. چشمهایش به شما چه چیز میگوید. زیرا چشم آئینه دل و ضمیر است.
2565 این مُعـایـن هست ضدّ آن خـبـر که به شَر بسرشته آمد این بشر
معاین یعنی آنچه که بچشم دیده میشود, میگوید آن چیزیکه بچشم دیده میشود ضدّ آن خبریست که آورده. و این را بدان که اصلاً نهاد این بشر به شر آمیخته است. بسرشته یعنی آمیخته شدن. این پادشاهان وزرائی داشتند که از خودشان فهمیده تر بودند و این وزیر یکی از کارهایش این بود که اگر شاه بخواهد به خطائی برود, شاه را راهنما باشند.
2571 گفتِ صاحب، پیش شه جاگیر شد کاشف این مکر و این تزویر شد
گفته صاحب یعنی این گفته وزیر, در سابق به وزیر میگفتند صاحب. پیش شاه جاگیر شد یعنی مورد قبول شاه واقع شد و خواستار این شد که این مکر و تزویر این دلقک را کشف کند.
2572 گفت دلقک را سوی زندان برید چاپلوس و زَرق او را کم خرید
چاپلوس را بجای چاپلوسی آورده. یعنی زبان آوری و چرب زبانی, زرق یعنی دروغ و ریا و کم خرید یعنی توجه نکنید. شاه دستور داد که دلقک را بزندان بیافکنند و بحرفهای او توجه نکنید.
2573 می زنیدش چون دُهُل اشکم تهی تا دُهـل وار او دهـدمان آگهی
دُهُل یک تبل بزرگ است و داخلش هم خالیست. سعدی میگوید: اسم دُهُل بلند آواز و میان تهیست. یعنی صدایش خیلی بلند ولی داخلش هیچ چیزی نیست. مدعیان ارشاد هم همیشه این جور مثل دُهُل ها هستند. خیلی صدایشان بلند است و توی آنها پوچ و هیچ چیزی نیست. حالا میگوید این دُهُل که یک چوبی دارد که سرش یک کهنه بزرگی پیچیده اند و میزنند به طبل و این صدای بلندِ دُهُل بلند میشود, او را شلاقش بزنید تا از دُهُل وجودش صدا بلند بشود و حقیقت را بگوید. تا مثل دُهُل با صدای بلند دهدمان یعنی بما بدهد حقیقت را.
2575 تا بگوید سرّ خود از اضطرار آن چنان که گیرد این دلها قرار
سر خود یعنی آن نیتی که در دل دارد و نمیگوید. اضطرار یعنی ناچاری. او را شلاق بزنید تا او از ناچاری سرش را بگوید. او دل همه اهالی شهر و همه درباریها و دل من پادشاه را از آرامش انداخته. آن چنان او را بزنید که سرّش را بگوید تا دل همه آرام بگیرد. دستور پادشاه است و باید که رعایت گردد. او را میبرند به زندام و میخواهند که تنبیه هش کنند.
2581 گفت دلقک: ای ملک آهسته باش روی حلم و مغفرت را کم خراش
دلقک دارد حرف میزند ولی در واقع این مولاناست که دارد این حرفها را بزبان دلقک میگذلرد. اینجا دلقک به شاه دارد نصیحت میکند. آهسته باش یعنی عجله نکن. روی بمعنی چهره است, حلم یعنی بردباری, مغفرت یعنی بخشش, کم خراش یعنی خراش مده. دلقک گفت: ای شاه با ناخن خشم خودت, چهره بردباری و بخششت را خراشیده مکن. بردباری و بخشش چهره ای ندارد. این دارد تجسم میکند در ذهن خوانندگان. حالا فرض کنید که بردباری و بخشش چهره ای دارد که یکی آمده با این ناخنهای بلندش دارد چهره اش را خراش میدهد. یعنی حلم و مغفرت را از دل مبر و بی ارزش مکن. درست است که دلقک دارد به شاه میگوید, ولی این را مولانا دارد بهمه ما ها میگوید. وقتیکه بهر علت شما به خشم آمدید و خواستید یکی را تنبیه کنید, حالا درست یا نادرست عجله نکنید و بقول مولانا آهسته بروید و سعی کنید که بر خشم خودتان غالب شوید, خویشتن داری کنید. هر وقت خواسته باشید میتوانید این تصمیم را بکار ببرید. و برای چند لحظه خویشتن داری کنید.
2582 تا بدین حد چیست تعجیلِ نِقَـم؟ من نمی پرّم به دست تو دَرَم
تعجیل یعنی عجله کردن و نقَم از انتقام است. چرا ای شاه در انتقام گرفتن من اینقدر عجله میکنی؟ منکه نمیتوانم از اینجا پرواز کنم و در برم. من اسیر تو و در دست تو هستم مثل یک پرنده ایکه در دستان تو هست. منکه نمیتوانم فرار کنم و از دست تو بروم.
2583 آن ادب که باشد از بهر خدا انــدر آن مُستـعـجلی نَبوَد روا
آن ادب در اینجا یعنی تنبیه کردن و یا ادب کردن که در راه خدا باشد و هیچ رابطه ای با بی ادبی و یا خوش ادبی ندارد. حالا اگر هم این ادب کردن تو در راه خدا باشد باز هم دست نگه دار و عجله مکن. نَبوَد روا یعنی شایسته نیست.
2584 وانچه باشد طبع و خشمِ عارضی می شتابد، تا نگردد مرتضی
طبع یعنی طبیعت, ذات و سرشت و نهاد. خَشمِ عارضی یعنی خشمیکه بر شما عارض شده. عارض شدن یعنی روی آوردن. خشمیکه از حوای نفس شما بر خاسته و خشمیکه از اندیشه های شیطانی من و شما برخاسته. مرتضی از کلمه راضی و رضایت است. یک آدم میخواهد دیگری را تنبیه کند. میگوید بهتر است زودتر او را تنبیه بکنم که می ترسم اگر طول بکشد خشم من فرو بنشیند و دیگر او را تنبیه نکنم. پس هرچه زودتر باید او را تنبیه بکنم. میترسم که این خشم من تبدیل به رضایت بشود. چرا باید جلو خشم عارضی را گرفت برای اینست که تصمیم اشتباهی باشد. چرا میخواهد زودتر انتقام بگیرد؟ برای اینست که اگر دیر تر انتقام بگیرد ممکن است نظرم بر گردد.
2585 ترسد ار آید رضا خشمش رود انـتـقـام و ذوق آن فایت شود
مصراع اول در حقیقت تفسیر گردید. او می ترسد که اگر معطل کند ممکن است که ازش راضی شود و خشمش از بین برود. انتقام بسیار بار منفی دارد و زشت است. مولانا همیشه گفته است که یکی از چیزهائی که لازم است داشته باشید برون کردن کینه و انتقام از دل است. برای جلا دادن دل باید انتقام را از دل بیرون کنید. انتقام بسیار کار زشتی هست. ذوق در اینجا یعنی خوشحالی و لذت. فایت شود یعنی از دستش برود. مولانا همه اینها را میگوید برای ما مردم و اگر گوش نکنیم و یا پیامش را نگیریم تبدیل میشویم به همین آدمی که زود انتقام میگیرد نکند که از خشمش کاسته شود و لذت تنبیه یک فرد دیگر از دستش برود.
2886 شهوت کاذب شتابد در طعام خوفِ فوتِ ذوق هست آن خود سَقام
شهوت در اینجا از اشتهاست, این شهوت همان اشتهای کاذبیست که در بیت بعد میگوید. وقتیکه یک کسی اشتهای دروغین داشته باشد, هی تند تر و تندتر غذا میخورد. یعنی بدنش لازم ندارد فقط اشتهای دروغین دارد. حالا اگر که یکی اشتهای دروغین داشته باشد هی شتاب و شتاب و بیشتر بخورد, نکند که غذا تمام شود و آنوقت من دیگر لذت نبرم. در مصراع دوم میگوید خوفِ فوتِ ذوق یعنی ترسِ از دست رفتن و فوت شدنِ آن غذا. سَقام یعنی یک بیماری. این یک بیماری روانیست. در سابق غذا را مثل امروز ظرف نمیکردند. یک ظرف بزرگ میگذاشتند وسط و همه دور آن ظرف می نشستند و از آن ظرف بزرگ برمیداشتند و میخوردند. حالا کسیکه اشتهای دروغین پیدا کرده، نظر باینکه همه دستها بداخل یک ظرف میرود می ترسد که نکند که غذا تمام بشود، هی بیشتر میخورد. و بیشتر بلا بر خودش میآورد. حالا بر عکس اگر اشتها کاذب نباشد:
2887 اشتها صـادق بُـودَ تأ خـیـر بـه تــا گـواریده شــود آن بـی گــره
اگر اشتها کاذب نباشد و شما واقعا اشتها داشته باشید، حالا اگر یواش یواش بخورید بهتر است. تأخیر یعنی کندی و آرامی در خوردن است خیلی بهتر است برای اینکه غذای شما بهتر هضم بشود. بقول مولانا گواریده شود بدون مشکل و دل درد و نا راحتی. کسیکه اشتهای راستین دارد، درست است که ممکن است غذا تمام شود ولی من باید غذایم را درست بخورم برای سلامتی خودم و همین که میخورم حضم بشود. در اینجا مولانا درس غذا خوردن هم بما میدهد. حالا مولانا بر میگردد به قصه.
2888 تـو پـیِ دفـعِ بـلایـم می زنـی تا بـبـیـنـی رخنه را، بـنـدش کـنـی
دلقک دارد گفتارش را بشاه ادامه میدهد و میگوید: تو میترسی که بلائی دارد بسرت میآید. من را داری تنبیه میکنی و خیال میکنی که من خبر دارم از بلائی که تو تصور میکنی دارد بسرت میآید و داری من را میزنی که آن رخنه را بگیری که از آن رخنه بلا وارد نشود. تو برای این داری من را میزنی. نمی توانی قبول کنی که من خبر ندارم. رخنه یک شکافیست که در یکجائی پیدا شود مثلاً در دیوار و از آنور دیوار باین ور دیوار یک چیزی جاری بشود و بیاید. یا اینکه دشمنی از مرز خاک یک کشوری عبور کند و بیاید در خاک یک کشور دیگر. ای پادشاه تو خیال میکنی که من چیزی میدانم؟ یا رخنه ای هست که میخواهی این رخنه را ببندی؟ تو برای این داری من را کتک میزنی. صبر کن این چیزها نیست.
2889 تا از آن رخنه برون نـاید بلا غـیـر آن رخـنـه بسی دارد قضـا
میگوید فرض را بر این بگیریم که رخنه ای هست و دشمن دارد میآید و تو نمیدانی ولی میخواهی جلویش را بگیری. تو خیال میکنی که جلو یک قضا را گرفتی؟ بدان که در زندگی صد ها قضاست که تو از آنها خبر نداری و نمیتوانی هم جلویش را بگیری. غیر آن رخنه بسی رخنه ها هست که بر تو مجهول است و خبری از آنها نداری. بنا بر این تو نمیتوانی که جلو آنها را بگیری. تو فقط یک رخنه را خیال میکنی که می بینی و آن مرز توست که لشکریانی از آن عبور کرده اند و تو میخواهی جلو آنها را بگیری. اگر قضا و قدر این باشد که بلا بسر تو بیاید صدها رخنه نا معلوم وجود دارد و از دست تو کاری ساخته نیست. اگر که قضا نباشد, چرا, فکر و اندیشه و مغزت را بکار میاندازی و اشکال را رفع میکنی.
2590 چـاره دفـعِ بـلا نـبـود ستـم چاره احسان باشد و عـفـو و کرم
خیال میکنی که بلائی بسرت آمده؟ چار این بلا ستم بمن بیچاره نیست. چاره آن احسان است. احسان یعنی بخشش و نیکوکاری و عفو و گذشت و بزرگواری. اینهاست که میتواند جلو قضا و قدر را بگیرد. مولانا میگوید چه بسا شخصی را که میخواهید تنبیه کنید و یا انتقام بگیرید در داوریتان شاید که اشتباه کرده باشید. چه بسا ممکن است کسانی آمده باشند نزد شما و شما را تحریک کرده باشند
2592 صَدقه نَبوَد سوختن درویش را کور کردن چشمِ حـلم اندیش را
اینجا مولانا صدقه را صَدقه گفته که آهنگ شعر درست در بیاید. صَدقه همان صَدَقه است, بخشش و دلجوئی از مسکینان و دستگیری از بد بختان است. تو که داری همه وجود من را زیر این شلاقها میسوزانی این رفع بلا نیست که داری میکنی. مولانا این را دارد برای کسانی میگوید که باورمند هستند باین صدقه. این حرفی که مولانا میزند خودش هم منظورش این نیست. اصلا مولانا نظرش این نیست. نظرش برای مردمیست که این چیز ها را باور دارند. بآن پادشاهیست که باور دارد. میگوید تو که صدقه دادن را باور داری که رفع بلا میکند, کتک زدن من صدقه دادن نیست به آتش کشیدن من صدقه دادن نیست. در مصراع دوم حلم یعنی بردباری. میگوید چشم حلم اندیش آدمی مثل من همیشه چشم و نگاهم بطرف کسی قوی تر از خودم است که در باره من برد بار است. همه آدمهای زیر دست چشمشان به آدمهای بالا دستشان هست که دارند نگاه میکنند که حلم و بردباری داشته باشند, شکیبائی داشته باشند, حس رفعت داشته باشند. وضع چشمانشان اینطور دارد میگوید که ای بالا دست من بمن زیر دست بدون رعایت حلم رفتار مکن. با من با بردباری رفتار کن.