تفسیر :
در قسمت های قبلی مقداری در باره عقیده مولانا در باره استدلال صحبت کردیم و در این قسمت هم چند کلمه ای باره همین موضوع بحث کوتاهی خواهیم داشت. استدلال دلیل آوردن است و دلیل آوردن یک راه و رسمی دارد یعنی باید بر اساس منطق باشد. منطق علمی هست که باطل را از حقیقت و درست را از نا درست جدا میکند و در استدلال باید رعایت منطق کرد. استدلالی که بدون علم منطق باشد آن استدلال درست نیست. مثالی هست از قدیم که وقتیکه مغلطه و سفسطه میشود، یک عده بودند در گذشته بنام سوفک طائیان و این سوفک طائیان روشی داشتند که در بحث کردنشان طرف مقابل را بنا درست وادار به قبول عقیده خودشان میکردند و آنها را بغلط میانداختند. این روش سوفک طائیان را سفسطه مینامند یعنی بغلط اندازی کردن. در این مورد مثالی هست که چراغ نور میدهد, خورشید هم نور میدهد بنا بر این چراغ خورشید است. آنها کلمات را طوری پشت سر هم قرار میدهند و مقایسه میکنند که طرف را بغلت بیاندازند و طرف را بغلط وادار به قبول و پذیرش حرف آنها بشود. مولانا با اینگونه استدلال مخالف است ولی اگر استدلالی باشد که بر اساس علم منطق باشد مولانا با این استدلال موافق است. دانشمندان راستین استدلال بر اساس منطق میکنند و مورد پذیرش است. مولانا هم مثل دانشمندان راستین استدلال میکند. حتماً سر تا پای مثنوی استدلال است. استدلالی که او بکار میبرد طبق منطق است. این سفسطه بازی و به غلط اندازی چیزی نیست که در مثنوی جائی داشته باشد. او دائماً با استدلال سر و کار دارد. یعنی شما در زندگی هر قدمی که بردارید و هر اندیشه ای که بکنید و هر کاری که میکنید باید با استدلال باشد. این استدلال اگر همراه با منطق نباشد همه اش غلط اندازی و سفسطه است. این باعث برخورد افراد با یکدیگر و باعث برخورد در اجتماع و از هم پاشیدن خانواده ها و از هم دور شدن و تفرقه فی ما بین افراد میشود. افرادی که اینگونه استدلال میکنند, استدلال آنها با روش علمی نیست و خیال میکنند که واقعاً دارند استدلال درست میکنند. پس کسیکه مثنوی را میخواند که سر تا پایش استدلال است باید بداند که این نوع استدلال چیست و بداند که مولانا با استدلال منطقی و علمی موافق است. برای اینکه این موضوع را مطرح کند داستانهائی میآورد و حرف خودش را در ضمن این داستانها می آورد. داستانی آورد که در باره پادشاه ترمذ و دلفک بود. فقط برای این آورد که این استدلال غیر منطقی را بگوید. در این قسمت و قسمت بعدی هم ادامه پیدا میکند تا آن طوریکه مولانا خواسته نتیجه بگیرد.
2539 این شَهِ ترمذ از او در وهم بود وز فَن دلقک، خود آن وهمش فزود
این شاه ترمذ از او یعنی از خوارزمشاه, در وهم بود یعنی در بیم و حراس بود و از خوارزمشاه میترسید و از این رفتار و شیوه دلقک که مولانا آن را فن میگوید, فهم و گُمانش و تصور و پندارش افزوده شد و ترسش بیشتر شد.
2540 گفت: زودتر باز گو تا حال چیست این چنین آشوب و شور تو ز کیست
حالا این دلقک گفت که در ده خودم بودم و شنیدم که تو چنین ندائی داده ای و من با عجله خودم را رسانیدم به ترمذ که بتو بگویم که من اهل اینکار نیستم که بروم به سمر قند و این کار را برای تو بکنم. حالا برای این حرف تمام شهر را آشوب انداخته بود و غوغا بر پا کرده بود و همه ترسیده بودند و منتظر این بودند که بلائی بسرشان خواهد رسید و گرفتاریی ایجاد بشود. و گفت من یکی خواستم بگویم که من نیستم. چرا مولانا این بحث را پیش میکشد برای اینکه استدلالی که بر پایه و اساس و بنیان درستی نباشد! این چنین نتیجه ای دارد. این دارد استدلال میکند که شاه پرسید چرا اینقدر تند و سریع آمدی؟ دلیل این بود که من بگویم که اهل اینکار نیستم. میخواهد بگوید که بسیاری هستند از مردم که وقتیکه استدلال میخواهند بکنند, دلیل آوردنشان این گونه هست. نتیجه آن اینست که یک شهر و حکمران آن را به وهم و ترس و آشوب میکشاند. من خواستم بگویم که چنین زرنگی از من بر نمی آید.
2541 گفت: من در ده شنیدم آن که شاه زد منادی بـــر ســـر هـــر شاه راه
2542 که کسی خواهم که تازد در سه روز تا سمرقند و دهم او را کُنوز
2543 من شـتـابـیـدم بَرِ تو بـهـر آن تا بگویم که نـدارم آن تـوان
2544 این چنین چُستی نیاید از چـو من باری این امید را بر من مَـتـن
این چنین چُستی یعنی زرنگی از آدمی مثل من بر نمی آید. امید را بر کسی تنیدن یعنی امید بر کسی داشتن. تو امید بر من نداشته باش و من اهل این کار نیستم.
2545 گفت شه: لعنت بر این زودیت باد که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
شاه گفت لعنت بر این زود آمدنت باد که اینقدر تشویش و نگرانی در تمام شهر افکندی و همه را در ترس و وحشت انداختی.
2546 از برای اینقدر ای خــام ریش آتش افکندی در این مَرج وحَشیش
از برای اینقدر یعنی چیز نا چیزی ای خام ریش؟ خام ریش یک اصطلاحی هست یعنی ابله و احمق. و آتش زدی به این مرز و بوم. کلمه مَرخ تغیر شکل یافته مرز است. حَشیش به گیاه خشک شده میگویند و چون آن منطقه علفزار بود, میگوید تو آتش افروختی به این مرز و بوم ما.
2567 همچون این خامانِ با طبل و عَلَم که اِلاقـانـیـم در فـقـر و عـدم
خامان همان کسانی هستند که بدروغ ادعای ارشاد میکنند. آن مدعیانی که ارشاد کننده تو خالی هستند و به دروغین هستند مثل اینکه طبل و عَلم بر داشتند. در زمان قدیم وقتی که میخواستند چیزی را باطلاع مردم برسانند, یکی یک علم روی دوشش میگذاشت و دیگری هم طبلی بر میداشت و در شهر راه میافتادند و طبل میزدند و یک عده مردم هم پشت سرشان راه میافتادند و این را میگفتند طبل و غَلَم و این برای آگاهی مردم بود. میگوید این ارشاد کنندگان دروغین هم مثل آن آدمهائی هستند که طبل و علم برداشتند و در جامعه دارند میآیند که ما الاقانیم یعنی ما قاصدان هستیم که در فقر و عدم هستیم. فقر و عدم یعنی عرفان. و ما مرشدان عرفانی هستیم و ما میخواهیم شما را ارشاد کنیم. مردم عادی هم با خود میگفتند اگر در آنها حقیقتی نبود اینگونه با طبل و علم در شهر راه نمی افتند و حتماً حقیقتی در آنها هست و دنبالشان راه می افتند و آخر سر به اشتباه خودشان پی میبرند و گمراه میشوند و میفهمیدند که آنها دلقکهائی بیش نیستند. وقتیکه پای صخن شان می نشینند میفهمند که استدلالشان همان گونه است که استدلالِ دلقک شاه بود. اینها دلقکهائی بیش نیستند و هیچ وقت اینها بمرز حقیقت نمیرسانند. اینها را به سمرقند حقیقت نمیرسانند و اینها همه دروغین هستند.
2548 لافِ شـیخی در جـهـان انـداخـته خویشـتـن را بـا یـزیـدی سـاخـته
لاف یعنی خود ستائی بدروغ. ادعای دروغین. شیخ یعنی بزرگترو راهنما و مرشد. اینها ادعای مرشدی میکنند و خودشان را یک با یزید میسازند. با یزید بسطامی از بزرگترین عرفا بود در قرن سوم هجری. او از چند انگشت شمار عرفائی بود که تا بحال آمده اند. اینها خودشان را مثل بایزید بسطامی قلمداد میکردند و مردم را گول میزدند. همیشه در همه جوامع این بایزیدهای دروغین هستند. آنهائیکه با طبل و علم راه می افتند و مردم را بدنبال خودشان راه می اندازند همیشه هستند. و در مقابل همیشه هم مردم گول خورنده هم هستند و همیشه هم بدنبالشان راه میافتند بامیدی که به حقیقت برسند و لی به حقیقت هرگز نخواهند رسید. چون آنها خودشان بحقیقت نرسیدند که راه حقیقت را بدانند و آنها را به مقصد برسانند.
2549 هم زخود سالک شده، واصل شده محـفـلی وا کرده در دعـوی کـده
اینها از طرف خودشان بدون اینکه مدرسه ای رفته باشند و درسی خوانده باشند و بدون اینکه راهنمائی داشته باشند اینها خودشان جوینده راه حقیقت شده اند. سالک یعنی مسافر راه حقیقت. اصلاً نه مسافر راه حقیقت بلکه واصل به حقیقت هم شده اند. میگفتند که ما رونده راه حقیقت بوده ایم و به حقیقت هم وصل شده ایم. محفلی وا کرده ایم یعنی دکانی باز کرده ایم در دعوا کده. دعوا یعنی ادعا. کلمه کده بمعنی جا هست, مثل دانشکده, جای دانش و آتش کده , جای آتش. حالا دعوا کده یعنی جای ادعا کردن و جای خودستائی کردن و ادعای دروغین کردن. یعنی بطور کلی دکان باز کرده بودند.
2550 خانه دامـاد پُـر شـور و شـر قومِ دخـتـر را نـبـوده زین خـبـر
حالا باز مثال میزند. میگوید در نظر بیاورید که یک خانواده که میخواستند پسرشان ازدواج کند. این خانواده داماد در عالم خیال یک دختری را در نظر گرفته و همه مردم را دعوت کرده که بیائید ما عروسی داریم. خانواده دختر اصلاً با خبر نیستند از این عروسی. ولی خانواده داماد چرا. سر و صدا راه انداختند و ضیافت ترتیب داده اند که ما عروسی دلریم که بیا ئید منزل ما.
2551 وَلـولَـه که کار نیمی راست شد شرط هائی که زسوی ما ست شد
ولوله یعنی شور و غوغا راه انداخته بودند که نصف کار درست شد و شرطهائی که باید ما انجام بدهیم بعنوان خانواده داماد ما انجام داده ایم و ما کار خودمان را کرده ایم.
2552 خانه هـا را روفتیم، آراسـتـیـم زین هوس سرمست وخوش برخاستیم
میگوید کاملاً همه جا را تمیز کردیم و مرتب کردیم و آماده پذیرائی هستیم. این مثال را با کی دارد میزند؟ با ادعا کنندگان ارشاد دروغین همین را میگویند که در دکانیکه باز کردیم ما آماده ایم. این دختری که این دارد میگوید منظور حقیقت است و دارد میرود بخواستگاری حقیقت. خود حقیقت اصلاً خبر ندارد که این دارد بطزفش میآید. خود حقیقت بی خبر است از اینکه اینها راه افتاده اند که بحقیقت برسند.
2553 زان طرف آمد یکی پـیـغام، نَی مرغی آمـد این طرف زان بام، نَی
از آنها می پرسند که این عروستان چی شد؟ از آن خانواده عروس پیغامی برای شما ها رسید؟ ای خانواده داماد؟ میگویند خیر نرسید. پرسیدند هیچ پرنده ای و یا مرغی از آن خانه به این خانه آمد؟ جواب میدهند که آن هم هیچ چیزی نیامد.
2554 زین رسالاتِ مزید اندر مزید یک جوابی زان حوالی تان رسید؟
رسالات جمع رساله است. رساله یعنی متمه ایکه بجائی میفرستند. میگوید این همه نامه هائی که در عالم خیال فرستاده اید به خانواده عروس جوابی آنها برای شما فرستادند؟ میگویند که نه. از آن طرفها و آن حوالی هیچ چیز برای شما نفرستادند؟ میگویند که نه چیزی نرسید. پس شما ها چی میگوئید؟
2555 نَی، ولیکن یارما زین آگه است زان که از دل سوی دل لابُد ره است
میگویند که هیچ خبری از آنها نرسید ولی ما میدانیم که خانواده عروس خبر دارند. از کجا میدانیم؟ برای اینکه دلها همه بهم راه دارند. وقتیکه ما خواستیم معلوم است که آنها هم میخواهند. چون دل بدل راه دارد. استدلالت اینست؟ خُب این استدلال بدون منطق یک استدلال بی پایه و بی اساس! نتیجه اش همین است. درست است که دل بدل راه دارد ولی این دل بدل راهی و معنائی دارد, وقتی دارد, و جائی دارد. یعنی وقتی شما میخواهید به جائی به خواستگاری بروید و اصلاً خانواده عروس خبر ندارد, چه جور خانواده عروس دلش با شما راه دارد؟. وقتیکه شما میخواهید حقیقت را پیدا کنید ولی هیچ راهی بحقیقت ندارید چطور میگوئید که حقیقت هم راه پیدا کرده به دل شما؟ شما میگوئید حقیقت هم با ما راه دارد همانگونه ما با حقیقت راه داریم؟ پس بدنبال ما بیائید و هرکاری که ما میگوئیم شما بکنید و در دور علم ما سینه بزنید و دکان ما را رونق بدهید. دکان ما را گرم بکنید. آیا بوئی از حقیقت برده اید؟ آیا میتوانید بگوئید که آن حقیقت یعنی چی؟ نه. هیچ چیز از طرف حقیقت بشما رسیده؟ نه ولی ما میدانیم که آن حقیقت هم با ما در ارتباط است. این دلائل بی بنیاد بی اساس, اینها دلائل دلقکیست و اینها دلقکهائی بیش نیستند. اینها را مولانا چرا میگوید؟ نه اینکه قصه گفته باشد و نه بخاطر اینکه ما بخوانیم و بخندیم و خوشمان بیاید. چون تنز گفته. اینها همه اش درس زندگی برای خوانندگانش هست. آیا هرکسی که ادعا کرد ما ندانسته و تحقیق نکرده دنبالش راه میافتیم؟ و وقتیکه بدنبالش راه افتادیم و دیدیم که حرفهایش استدلال دلقکی است, آنوقت توی سر و کله خودمان میزنیم و وای و امان که دیدی که چه شد؟ و چه خاکی بر سرم شد؟ این خاک را خودتان بر سرتان کردید برای اینکه ندانسته راه افتادید. چند بار گفت که : بر دست هر کس نباید داد دست. دستها دراز میشود و دست این نا مرشدان هم دراز میشود. شما چرا دست بدستشان میگذارید؟ وقتیکه کار از کار میگذرد دیگر کاری از دست شما بر نمی آید.
2556 پس از آن یاری که امیّد شماست از جوابِ نامه، ره خـالی چـراست؟
خُب میگوید هیچ نامه ای بشما دادند؟ جواب اینکه نه. هیچ نامه ای نرسیده. این نامه در راه است. میگوید راه هم خالی از نامه هست و هرچه صبر میکنید نامه ای نمیرسد. از سوی حقیقت هیچ پیغامی نیست برای شما. چرا میگوئید که شما گیرنده پیغام خداوند هستید؟ خداوند هیچ راهی بشما ندارد و هیچ نشان و اثری از وجود خداوند در وجود شما نیست. که این علَم و طبل را راه انداختید و همه را متوجه خودتان ساختید و مردم را بدنبال خود راه انداختید . دکان باز کردید و همه را در این دکانتان جا داده اید و حالا دارید متاع دروغ بآنها میفروشید.
2557 صد نشان است از سِرار و از جهار لیک بس کن، پرده زین در بر مدار
سّرار و جهار یعنی پنهان و آشکار. سرار یعنی پنهان و جهار یعنی آشکار. میگوید اگر کسی به حقیقت راه یافته است صد نشان و علامت در وجودش هست. در رفتارش و در گفتارش هست و شما یک نمونه از آن نشانه ندارید. نه نشان آشکارش را دارید و نه نشان پنهانش را دارید ولی فقط ولوله و جار و جنجال راه انداخته اید. آشوب و ولوا بپا کرده اید. وقتیکه مولانا به اینجا میرسد میگوید دیگر بس است و بیشتر آبروی آنها را نباید برد. حالا چه جوری این را میگوید؟ سابق بر این در حیاط خانه ها در داخل خانه پرده ای میگذاشتند که اگر در خانه باز میشد حیات خانه پیدا نباشد. این پرده هم گلیم مانند بود و سنگین. و وقتیکه کسی میخواست وارد خانه شود می بایستی با زحمت این پرده سنگین را بکناری بزند و وارد شود. برای این سنگین بود که اولاً کسی براحتی نتواند وارد خانه شود و دوماً اگر شخصی هم وارد شد دوباره این پرده سنگین بجای خودش بر گردد. مولانا میگوید این پرده ها که در دکانشان آویزان کرده اند بیشتر بکنار نزنید. تا اینجا که گفتیم بس است. در مصراع دوم میگوید لیک بس کن, پرده زین در بر مدار. بیشتر از این در دعوا کده را باز مگذار و آبروی ایشان را بیشتر مبر. اینها خودشان آبروی خودشان را می برند. در طول زمان خودشان باعث از بین رفتن خودشان و باعث آبرو ریزی خودشان میشوند, یعنی دروغ را نمیشود همیشه پنهان نگه داشت. در طول زمان دروغ آشکار میشود. یک دروغگو شاید بتواند یکی دو روز یا یک هفته و یا ده روز بشما دروغ بگوید ولی بلاخره دروغش بر شما آشکار میشود. هیچ وقت و هیچ عاملی نمیتواند دروغ را در دراز مدت نگه دارد. یا خود آن درغگو هم دروغ اولیه خودش را فراموش میکند و دروغ بعد را متناقض با دروغ اولی میگوید و خوش هم دروغ خودش را نقض میکند و این هم باعث خود فرو ریختن خودش میشود.